Telegram Web Link
Forwarded from Daily English practice
"Just believe:

Nobody met you by accident.
God has planned everything."


باور داشته باش،


آدم‌ها تصادفی سر راه شما قرار نمی‌گیرند،

خداوند برای هرچیزی برنامه دارد."


@dailyenglish2024
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الملك آیه 14 :

أَلَا يَعْلَمُ مَنْ خَلَقَ وَهُوَ اللَّطِيفُ الْخَبِيرُ

ترجمه :

آیا آن کسی که موجودات را آفریده از حال آنها آگاه نیست؟! در حالی که او (از اسرار دقیق) باخبر و آگاه است!

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
هر خوشی که فوت شد از تو
مَباش اَنْدوهگین

کو به نقشی دیگر آید سویِ تو
می‌دانْ یَقین


#مولانا

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۴

سال 1350 رسید. با اینکه در کلاس دوم و سوم شاگرد اول دبستان شدم و در کارنامه‌ هم نوشتند، در کلاسِ چهارم، درسِ ریاضی طوری تدریس شد که نتوانستم درک کنم و نمره‌ بدی گرفتم. در کلاس چهارم بودم که سرِ صف، تنبیه شدم و دورانِ سرکشیِ من آغاز شد. ماجرا از این‌ قرار بود که با یکی از همکلاس‌ها دعوایم شد. گفت:
ـ به مدیر میگم.
گفتم:
ـ برو بگو!
گفت:
ـ بابام را میارم مدرسه.
گفتم:
ـ بیار. خیال می‌کنی می‌ترسم.
گفت:
ـ تو از هیچ‌کس نمی‌ترسی؟
گفتم:
ـ نه.
گفت:
ـ از شاه هم نمی‌ترسی؟
گفتم:
ـ از شاه هم نمی‌ترسم.
فوری نزد مدیر رفت و همین‌حرف‌ها را بازگو کرد. مدیر، مرا خواست و گفت:
ـ برو پدرت را بیاور! زود برگرد!

به خانه رفتم و با پدرم برگشتم. مرا در بیرون دفتر دبستان نگه‌داشتند. به پدرم گفته بودند چون پسرت علیه شاه حرف زده، بهتر است خودمان در همین‌جا تنبیهش کنیم تا اگر خبر به بیرون درز کرد، بدانند که ما خودمان او را تأدیب کرده‌ایم. زنگِ آخر بود که سرِ صف، مدیر در باره‌ میهن‌دوستی و احترام به شاهنشاه، سخنی گفت و افزود:
ـ چون یکی از دانش‌آموزان، ندانسته به مقامِ شاهنشاه بی‌ادبی کرده است، او را تنبیه می‌کنیم تا همه بدانند که نباید سخنی نادرست به زبان آورد.

سه‌ تا از دانش‌آموزان کلاسِ ششم آمدند و مرا خواباندند و فلک را به پایم بستند و از دو سو گرفتند. یکی هم روی سینه‌ام نشست تا تکان نخورم. آقای مدیر با چوبِ انار به پایم کوبید. پدرم هم در کنار آموزگاران ایستاد و نگاه کرد. وقتی کفِ پاهایم حسابی سرخ شد، رها کردند. هیچ نمی‌دانستم که در پایان این‌ دهه، حسرت سال‌های آغازین را خواهم خورد.

برای اینکه دستم به جیبِ خودم باشد، پس از مدرسه، روزهای تعطیل و تابستان کار می‌کردم. گاهی سیب‌زمینی ریز می‌خریدم و مادرم می‌پخت. با سبزی و ترشی و نان لواش، سرِ خیابان هشت‌ متری، ساندویچ درست می‌کردم و می‌فروختم. گاهی آلاسکا و کیم می‌فروختم. برای این‌ کار، بستنیِ باغبانی در قم شعبه داشت و گاری‌های کوچک که درونِ آن فلاسکِ بزرگی بود، در اختیارِ ما می‌گذاشت. بیشتر در خیابان شاه (امام) خیابان فرهنگ و خیابان ایستگاه دور می‌زدم و کاسبی می‌کردم. گاهی بامیه می‌فروختم.

برای خودم در پستوی کوچکِ زیرزمین که تاریک بود، سینما درست کرده بودم. یک جعبه را از دو سو به اندازه‌ قطر شیشه‌ عینک سوراخ کرده بودم. یک ذرّه‌بین در سوراخِ جلویی جا داده بودم. پشتِ ذرّه‌بین از داخل جعبه یک میله گذاشته بودم و دورش فیلم شانزده میلی‌متری پیچیده بودم. در سوراخِ عقبی، یک چراغ‌قوّه گذاشته بودم. آن را روشن می‌کردم و با دستِ چپ، میله‌ فیلم را می‌چرخاندم و فیلم باز می‌شد و تصویرش روی دیوارِ روبروی جعبه می‌افتاد. واقعا یک سینمای کوچک بود. گاهی بچه‌های محل و بیشتر دخترها را دعوت می‌کردم تا فیلم ببینند. البته فیلم، بهانه بود. ای عشق! همه بهانه از توست.

دو دختر به نام‌های فخری و ناهید، از دوستدارانِ پر و پا قرص فیلم‌های من بودند. «بیتیلی» (بتول) هم که همسایه‌ دیوار به دیوارِ ما بود، همیشه حضور داشت. گاهی نمایش هم بازی می‌کردم و حدود بیست نفر در زیرزمین ما جمع می‌شدند.

یکی دیگر از سرگرمی‌های من، پرورش جیرجیرک بود. در جالیز و گندم‌زارهای اطراف خانه‌ ما، انواع جیرجیرک‌های خوشگل پیدا می‌شدند. رنگ‌آمیزی پرهای آن‌ها دیدنی بود: سبزِ ساده، سبز سیر، سبز با راه راهِ سیاه، سبز نقطه‌دار. اگر زیاد بودند در قوطیِ حلبی نگاه می‌داشتیم. تخم‌های سفید قشنگی داشتند که توی قوطی کبریت می‌ریختیم و روی آن برگ می‌گذاشتیم تا مثلا در جایی طبیعی رشد کنند و سر از تخم بیرون بیاورند. جیرجیرک‌ها خریدار هم داشتند و گاهی می‌فروختیم. پس از آن‌ سال‌ها، دیگر جیرجیرک ندیدم. در روستاها نیز ندیدم. آیا نسلشان برافتاد؟

هنوز خانه‌ ما برق نداشت. شب‌ها برای رفتن به دست‌شویی یا باز کردن درِ خانه یا خرید از بقالیِ سرِ کوچه، با شیشه‌ شربتِ سینه، چراغ قوّه درست می‌کردم. شیشه پر از نفت بود. نخی را از لای پنبه رد می‌کردم و پنبه را سرِ شیشه می‌گذاشتم. کمی نخ از پنبه بالاتر بود. روشن می‌کردم و همچون شمع می‌سوخت و راه به من نشان می‌داد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
Forwarded from آرشیو انتخاب کتاب
📚📚📚
🔹️🔸️🔹️سلام دوستان عزیز 🔹️🔸️🔹️
کتاب مورد نظرتان را برای هفتادمین دوره کتابخوانی انتخاب کنید .💚
Anonymous Poll
31%
۱.خیره به خورشید، اروین .د.یالوم
19%
۲.در فاصله ی دو نقطه ، ایران درودی
37%
۳.گرگ بیابان، هرمان هسه
14%
۴.زمستان ۶۲، اسماعیل فصیح
Book_tips pinned «📚📚📚
🔹️🔸️🔹️سلام دوستان عزیز 🔹️🔸️🔹️
کتاب مورد نظرتان را برای هفتادمین دوره کتابخوانی انتخاب کنید .💚
»
آثار ژان پل سارتر بیشتر بر چه موضوعاتی تمرکز دارند؟
Anonymous Quiz
20%
مکتب سورئالیسم
62%
فلسفه اگزیستانسیالیسم
14%
رومانتیک و طبیعت گرایی
4%
هجو و طنز اجتماعی
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره الملك آیه 29 :

قُلْ هُوَ الرَّحْمَٰنُ آمَنَّا بِهِ وَعَلَيْهِ تَوَكَّلْنَا ۖ فَسَتَعْلَمُونَ مَنْ هُوَ فِي ضَلَالٍ مُبِينٍ


ترجمه :

بگو: «او خداوند رحمان است، ما به او ایمان آورده و بر او توکّل کرده‌ایم؛ و بزودی می‌دانید چه کسی در گمراهی آشکار است!»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
برای مدت طولانی از کسی متنفر نباشید،
چون تنفر تبدیل به نقطه ضعفتان می‌شود.
یاد بگیرید فرد را از دایره مورد نظر توجه تان خارج کنید.

#زیگموند_فروید

@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
" Be alone,
It's peaceful"


تنها باش، آرامش بخشه



@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۵

روبه‌روی خانه‌ ما، عموی همسر برادرم زندگی می‌کرد. مادرش پیرزنی درشت‌اندام و سیاه‌چهره بود که روسری را همچون عمامه دورِ سرش می‌بست. سیاهی صورتش، نمی‌گذاشت زیباییِ گیسوانِ بلند و شب‌گونش به چشم بیاید. او را به تُرکی«قَری‌ننه» (پیر مادر) صدا می‌کردند که شاید در اصل«قاراننه» (مادرِ سیاه) بود. من و خواهرم خدیجه خیلی ساده او را«ننه» می‌گفتیم. این ننه، سرِ کوچه، چسبیده به خانه‌اش بقالی کوچکی داشت که بیشتر خوراکی می‌فروخت؛ مانند: پنیرِ خیکی، کره‌ی نابِ روستایی، ماست، شیر، شیره‌‌انگور، تخمِ مرغ، انواع نان‌های ساده و شیرینِ سُنّتی، قره قُرود (کشک سیاه) و انواع آب‌نبات و بیسکویت.

یک‌بار از من و خواهرم خواست که شب‌ها پیش او بخوابیم. گفت که می‌ترسد. همه از او می‌ترسیدند و او از سایه و شبح و روح می‌ترسید. پدر و مادرمان پذیرفتند. تمام زمستان، در اتاقش، زیر کُرسی خوابیدیم. برای ما قصه می‌گفت و حسابی پذیرایی می‌کرد. بسیاری از قصه‌هایش را مادرم نیز برایم گفته بود. من عاشق قصه بودم.

قصه و قصه‌گویی با جان و زبانِ من آمیخته‌ است. با قصه‌هایی که مادرم «تاجماه» می‌گفت می‌خوابیدم و در رؤیاهای خود، راه قهرمان را ادامه ‏می‌دادم. جوانمردی، وفاداری، راستگویی، مهرورزی، ماجراجویی، کار، پشتکار، روبه‌رو شدن با شکست، چشیدنِ مزه‌ پیروزی و... دست به دست هم می‌دادند تا ‏اجزای شخصیتِ مرا بسازند و ساختند. من با قصه شکل گرفتم و بسیار خرسندم. ‏گاهی به خود می‌گویم:‏
‏- اگر قصه نبود، من چه می‌شدم و چگونه می‌زیستم و جامه‌ کدام ‏شخصیت را می‌پوشیدم؟ اگر داستان‌گویی نبود، چه لحظه‌های نابی را از ‏دست می‌دادم! چه لذت‌ها که از دست می‌دادمشان! نه، من به همین ‏زیستنی که صدای قصه در فضایش پیچیده‌است می‌نازم و با آرمان‌های آن ‏هم‌آوازم. ‏

پدرم که مکتب‌دار و روضه‌خوان بود، برایم قصه‌های دینی می‌گفت و گاه ‏از من می‌خواست داستان‌های دینی را از روی کتاب برایش بخوانم. این گونه بود ‏که قصه جزئی از هستی و زندگی من شد.‏
جز مادرم، گاهی خواهر بزرگم «گلندام» برایم قصه می‌گفت. او که عروسی کرد و ‏از پیشِ ما رفت، دیگر خواهرم «خدیجه» کارش را پی گرفت. سال‌ها باخدیجه ‏قالی می‌بافتم و هنگام قالیبافی، برای هم قصه می‌گفتیم؛ او از شنیده‌ها و ‏من از دیده‎ها. قصه‌ فیلم‌هایی را که می‌دیدم، برای او باز می‌گفتم. بزرگ‌ترین ‏برادرم «آقانقی» در تهران مرا به سینما می‌بُرد تا قصه‌ فیلم‌ها را ببینم. چه ‏خاطره‌انگیز است آن روزها!‏

برادر بزرگِ دیگرم «جعفرآقا» ـ که یادش گرامی بادـ در کارخانه‌ صابون‌پزی کار می‌کرد. غروب‌‏ها که به خانه برمی‌گشت، بچه‌های محل را صدا می‌زد و از روی ‌‏«شاهنامه» کوچکی – که شرکتِ ملّی نفت چاپ کرده بود- قصه‌ها را با حالتی نمایشی می‌خواند. من هم در میان بچه‌ها بودم و چه لذّتی می‌بُردم!‏

«ننه» می‌دانست ما قصه دوست داریم. با قصه، به شبش رنگی می‌داد و ما را در فضای آهنگینِ رؤیا به پرواز در می‌آورد. برای این که همیشه پیشش برویم، حسابی هوای ما را داشت. حتی دو سه بار به من پول داد که سینما بروم.

یک خاطره مربوط به سینما:
یادم هست دَه‌ساله بودم. ظهر یکی از روزهای زمستان بود. دوستی به نام اصغر داشتم که با هم آرتیست‌بازی می‌کردیم و ادای هنرپیشه‌ها را در می‌آوردیم. به من می‌گفتند: «احمد آرتیست».
درِ خانه را با شتاب زدند و اصغر فریاد زد:
ـ احمد آرتیست! بیا ببین کی اینجاست!
نهار نخورده، بیرون زدم. مرا کشان کشان تا درِ چلو کبابی جاوید، روبروی ژاندارمری، بُرد. شلوغ بود. اصغر به خاطر جُثّه‌ بزرگش، جمعیت را کنار زد و مرا به درون چلوکبابی هُل داد و سرِ میزی بُرد و گفت:
ـ ببین!
دیدم. ناصر ملک‌مطیعی بود که با همان لباس زمستانی که در فیلم قصاص به تن داشت، نشسته بود و داشت غذا می‌خورد. مات و شگفت زده فقط نگاهش کردم. ناصر ملک‌مطیعی لبخندی زد و گفت:
ـ بیا با هم نهار بخوریم.
دانسته و دریافته بود که مَسحورِ حضورش شده‌ام. فقط نگاهش کردم. فقط نگاهش کردم و او فقط لبخند زد. تازه متوجه شدم گوگوش و غلامرضا سرکوب و ... هم بودند. اما من جز ناصر کسی را ندیده بودم. ناصر و لبخندش و تعارفش برای نهار، همیشه تا امروز، یکی از زیباترین خاطرات من شد.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

باید بیاموزید که با افکار خود تنها باشید. گاهی خودتان را از شبکه‌های اجتماعی دور کنید. اینترنت را قطع کنید. خودتان را به شامی گرم مهمان کنید. دوش آب گرمی بگیرید. شمعی روشن کنید و وقتی را به مراقبه بگذرانید.

تمام صداها، عقاید، پیام‌ها، فكرها و نظرهایی را که با درون شما یگانه نیستند دور بریزید و وقتی را با خودتان سپری كنید.

درون قلب و جان شما، نبوغ فراوانی نهفته، فقط کافی است وقت و مكانی را به خودتان اختصاص دهید و آن نبوغ را گرامی بدارید.

#راز_دختران_موفق
#کارا_الویل_لیبا

@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
نمودار انرژی ارتعاشی

‼️بترتیب از بیشترین انرژی به کمترین

✏️ روشن‌فکری. +700
✏️ آرامش. 600
✏️ لذت. 540
✏️ عشق. 500
✏️ منطق. 400
✏️ پذیرش. 350
✏️ تمایل. 310
✏️ بی‌طرفی. 250
✏️ شجاعت. 200
✏️ غرور. 175
✏️ خشم. 150
✏️ میل. 125
✏️ ترس. 100
✏️ غم و اندوه. 75
✏️ بی‌تفاوتی. 50
✏️ گناه. 30
✏️ شرم. 20



@dailyenglish2024
Forwarded from Daily English practice
"find someone who sees the beauty in your imperfections."


کسی را پیدا کن که زیبایی را در نقص های تو ببیند.


@dailyenglish2024
در یکی از حکایت های جالب از کتاب "سینوهه" روایتگر دیدار او با برده‌ای است که گوش‌ها و بینی‌اش به‌ نشانه بردگی بریده شده است. برده از سینوهه می‌خواهد تا او را نزد قبر یکی از اشراف ظالم مصر ببرد تا نوشته‌های روی قبر را برایش بخواند. برده توضیح می‌دهد که این شخص ظالم، زندگی‌اش را نابود کرده و به همسر و دخترش تجاوز کرده است. سینوهه بر روی قبر می‌خواند که آن فرد به‌عنوان یک انسان شریف و نیکوکار معرفی شده است. با شنیدن این، برده با وجود رنج‌هایی که کشیده، به گریه می‌افتد و می‌پذیرد که آن شخص نیکوکار بوده است. در نهایت، سینوهه به نتیجه می‌رسد که حماقت نوع بشر بی‌پایان است و همیشه می‌توان از خرافات و نادانی مردم سوءاستفاده کرد.

📕#سینوهه
👤#میکاوالتاری

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2024/09/21 21:32:48
Back to Top
HTML Embed Code: