🍃🌺🍃
سوره طه آیه 131 :
وَلَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَىٰ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ
ترجمه :
و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروههایی از آنان دادهایم، میفکن! اینها شکوفههای زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره طه آیه 131 :
وَلَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَىٰ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ
ترجمه :
و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروههایی از آنان دادهایم، میفکن! اینها شکوفههای زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
میخواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم.
اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد، چه بهتر.
ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کردهام و همین کافی است.
من موفقيت را بخودی خود هدف نمیدانم. خیلی از مردم این را نمیفهمند.
#مواجهه_با_مرگ
#برایان_مگی
@book_tips 🐞
میخواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم.
اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد، چه بهتر.
ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کردهام و همین کافی است.
من موفقيت را بخودی خود هدف نمیدانم. خیلی از مردم این را نمیفهمند.
#مواجهه_با_مرگ
#برایان_مگی
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
آبله میمون )monkeypox) که در دنیا در حال انتشار است.
تاکنون از کشورهای غیر آفریقایی، شیوه این بیماری در کشورهای سوئد و پاکستان گزارش شده است.
@dailyenglish2024
تاکنون از کشورهای غیر آفریقایی، شیوه این بیماری در کشورهای سوئد و پاکستان گزارش شده است.
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۱
هميشه لباس تميز و اتو كرده مىپوشيد. سرش را روغن مىزد و قشنگ شانه مىكرد. سبيل باريك پشت لبش به او مىآمد. شبيه «كلارك گيبل» بود. چندتا هنرپيشه هم بودند كه به او شباهت داشتند و من توى فيلمهاى تلويزيونى ديده بودم.
ما تلويزيون نداشتيم. بابام مىگفت:
ـ ديدنش حرام است. هر كس به آن نگاه كند به جهنم مىرود.
اما من گاهى به خانه عذرا مىرفتم و به برنامههاى آن نگاه مىكردم. گاهى هم از پشت پنجره خانه آقاى صالحى، فيلمها را نگاه مىكردم. مخصوصاً جمعهها بعد از ظهر. فيلم آقاى «كلمبو» خيلى قشنگ بود. داستانهاى پليسى داشت.
"پيتر فالك" را مىشناختم كه نقش آقاى كلمبو را بازى مىكرد. خانه آقاى صالحى دو طبقه بود. تنها خانه دو طبقه كوچه ما همان بود که از پدر سیاوش و سیامک خریده بود. آقاى صالحى توى شركت نفت كار مىكرد. مىگفت در آنجا كارمند است. يك روز او را با یونيفورم آبى و كلاه فلزى در گاراژ شركت نفت كه سر خيابان ما بود، ديدم كه دنبال يك تانكر مىدويد و با اصرار از راننده پول مىخواست. فهميدم كه پادوى گاراژ است.
وقتى غروبها از خانه خارج مىشد، كت و شلوار تميز مىپوشيد و كلاه شاپوى حصیری سرش مىگذاشت و كراوات خوشگلى مىزد. از جيب سينه كُتش، نصفِ يك دستمال قرمز اطلسى تميز پيدا بود.
هيچوقت از اينكه از كوچه به اتاقشان نگاه مىكنم، عصبانى نمىشد. يكى دوبار، وقتى زن و بچههايش درخانه نبودند، به من گفت كه بروم داخل؛ من خجالت كشيده بودم و كمى ترسيده بودم. چند بار هم ديده بودم كه با عذرا شوخى مىكند.
پدر عذرا، به ديوار خشتى خرابه تكيه زده بود و داشت گريه مىكرد. همهمه، هراسى در من ايجاد كرد:
- خفهاش كردهاند. نامرد! بىشرف.
- دختر معصوم. با همه مهربان بود.
- آرزو داشت به ماه برود.
خدايا چه شده است؟ مگر بر سر عذرا چه آمده است؟ او كه ديروز با ما بازى مىكرد! صداى فرياد و ضجّه مادر عذرا، همهمه را خاموش كرد. توى صورتش مىزد و موهايش را مىكند.
- عذرا، عذرا جان! عزيزم! عزيزم! آخر چرا؟
من هم دنبال جواب همين «چرا» بودم. وقتى پدرم براى روضهخواندن به خانه آنها مىرفت، من هم مىرفتم. هر ماه يك روز، روضه داشتند.
گريه مادر عذرا را در روضه ديده بودم، اما امروز طور ديگرى مینالید. وقتى روضه تمام مىشد و پدرم مىخواست بيايد، عذرا جلو مىدويد و پاكتى به دست پدرم مىداد. هميشه توى آن يك پنج تومانى سبز و نو بود. هيچكس به پدرم براى يك روضهخواندن، اينقدر پول نمىداد. عذرا موقع دادن پاكت به پدرم، با خنده و خجالت مىگفت:
- حاج آقا، قابل شما را ندارد.
پدرم او را دعا مىكرد. عذرا با همه دوست بود. براى همين مىگفتند عقلش كم است. با هر غريبهاى زود آشنا و اُخت مىشد. آيا كدام غريبه او را خفه كرده بود؟ اما چطور مىتوان عذرا را خفه كرد؟ خندهی او را نديدهاند؟ خدايا آخر چطور؟
صداى آژير آمبولانس، مردم را به عقب كشيد. با فشار، همديگر را به عقب رانديم. پرستار سفيدپوشى، به سرعت توى خرابه رفت. دو نفر برانكارد به دست پشت سر او رفتند. دلم تاپ تاپ مىزد. همه ناگهان ساكت شده بودند. صداى قلبها به گوش مى رسيد. عذرا، صداى دلها را بلند كرده بود. پرستار بيرون آمد. پشت سر او، عذرا روى برانكارد خوابيده بود. يك دفعه، مادر عذرا پارچه سفيد را از روى او كشيد. رنگ مهتابى صورتِ عذرا، پريدهتر شده بود. انگار خوابيده بود. آيا در خواب چه مىديد؟ شايد سفر به ماه. روى دامن آبى رنگ او يك لكه خون بزرگ، مثل ماه در آسمان، خشك شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۱
هميشه لباس تميز و اتو كرده مىپوشيد. سرش را روغن مىزد و قشنگ شانه مىكرد. سبيل باريك پشت لبش به او مىآمد. شبيه «كلارك گيبل» بود. چندتا هنرپيشه هم بودند كه به او شباهت داشتند و من توى فيلمهاى تلويزيونى ديده بودم.
ما تلويزيون نداشتيم. بابام مىگفت:
ـ ديدنش حرام است. هر كس به آن نگاه كند به جهنم مىرود.
اما من گاهى به خانه عذرا مىرفتم و به برنامههاى آن نگاه مىكردم. گاهى هم از پشت پنجره خانه آقاى صالحى، فيلمها را نگاه مىكردم. مخصوصاً جمعهها بعد از ظهر. فيلم آقاى «كلمبو» خيلى قشنگ بود. داستانهاى پليسى داشت.
"پيتر فالك" را مىشناختم كه نقش آقاى كلمبو را بازى مىكرد. خانه آقاى صالحى دو طبقه بود. تنها خانه دو طبقه كوچه ما همان بود که از پدر سیاوش و سیامک خریده بود. آقاى صالحى توى شركت نفت كار مىكرد. مىگفت در آنجا كارمند است. يك روز او را با یونيفورم آبى و كلاه فلزى در گاراژ شركت نفت كه سر خيابان ما بود، ديدم كه دنبال يك تانكر مىدويد و با اصرار از راننده پول مىخواست. فهميدم كه پادوى گاراژ است.
وقتى غروبها از خانه خارج مىشد، كت و شلوار تميز مىپوشيد و كلاه شاپوى حصیری سرش مىگذاشت و كراوات خوشگلى مىزد. از جيب سينه كُتش، نصفِ يك دستمال قرمز اطلسى تميز پيدا بود.
هيچوقت از اينكه از كوچه به اتاقشان نگاه مىكنم، عصبانى نمىشد. يكى دوبار، وقتى زن و بچههايش درخانه نبودند، به من گفت كه بروم داخل؛ من خجالت كشيده بودم و كمى ترسيده بودم. چند بار هم ديده بودم كه با عذرا شوخى مىكند.
پدر عذرا، به ديوار خشتى خرابه تكيه زده بود و داشت گريه مىكرد. همهمه، هراسى در من ايجاد كرد:
- خفهاش كردهاند. نامرد! بىشرف.
- دختر معصوم. با همه مهربان بود.
- آرزو داشت به ماه برود.
خدايا چه شده است؟ مگر بر سر عذرا چه آمده است؟ او كه ديروز با ما بازى مىكرد! صداى فرياد و ضجّه مادر عذرا، همهمه را خاموش كرد. توى صورتش مىزد و موهايش را مىكند.
- عذرا، عذرا جان! عزيزم! عزيزم! آخر چرا؟
من هم دنبال جواب همين «چرا» بودم. وقتى پدرم براى روضهخواندن به خانه آنها مىرفت، من هم مىرفتم. هر ماه يك روز، روضه داشتند.
گريه مادر عذرا را در روضه ديده بودم، اما امروز طور ديگرى مینالید. وقتى روضه تمام مىشد و پدرم مىخواست بيايد، عذرا جلو مىدويد و پاكتى به دست پدرم مىداد. هميشه توى آن يك پنج تومانى سبز و نو بود. هيچكس به پدرم براى يك روضهخواندن، اينقدر پول نمىداد. عذرا موقع دادن پاكت به پدرم، با خنده و خجالت مىگفت:
- حاج آقا، قابل شما را ندارد.
پدرم او را دعا مىكرد. عذرا با همه دوست بود. براى همين مىگفتند عقلش كم است. با هر غريبهاى زود آشنا و اُخت مىشد. آيا كدام غريبه او را خفه كرده بود؟ اما چطور مىتوان عذرا را خفه كرد؟ خندهی او را نديدهاند؟ خدايا آخر چطور؟
صداى آژير آمبولانس، مردم را به عقب كشيد. با فشار، همديگر را به عقب رانديم. پرستار سفيدپوشى، به سرعت توى خرابه رفت. دو نفر برانكارد به دست پشت سر او رفتند. دلم تاپ تاپ مىزد. همه ناگهان ساكت شده بودند. صداى قلبها به گوش مى رسيد. عذرا، صداى دلها را بلند كرده بود. پرستار بيرون آمد. پشت سر او، عذرا روى برانكارد خوابيده بود. يك دفعه، مادر عذرا پارچه سفيد را از روى او كشيد. رنگ مهتابى صورتِ عذرا، پريدهتر شده بود. انگار خوابيده بود. آيا در خواب چه مىديد؟ شايد سفر به ماه. روى دامن آبى رنگ او يك لكه خون بزرگ، مثل ماه در آسمان، خشك شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
حتماً كسي را در زندگي دوست بداريد،
چيزي را حتي!
فرصت بسيار كم است . همين كه چشمهایمان را ببنديم
و روي تخت دراز بكشيم ، دير يا زود خوابمان مي برد و يك روز كمتر عاشق بوده ايم . اما قرار هم نيست دلمان را خرج بيهوده كنيم !
آدمها گاهي از نگراني گلدان آب نخورده ي خانه ،سفر را ديرتر مي روند.
دلبستگي آدم را بزرگ مي كند، حتماً قرار نيست آدم به آدم عاشقي كند!
جمعه براي كساني كه دوست داشتن را بلد نيستند " غمگين " است...
#صابر_ابر
@book_tips 🐞
حتماً كسي را در زندگي دوست بداريد،
چيزي را حتي!
فرصت بسيار كم است . همين كه چشمهایمان را ببنديم
و روي تخت دراز بكشيم ، دير يا زود خوابمان مي برد و يك روز كمتر عاشق بوده ايم . اما قرار هم نيست دلمان را خرج بيهوده كنيم !
آدمها گاهي از نگراني گلدان آب نخورده ي خانه ،سفر را ديرتر مي روند.
دلبستگي آدم را بزرگ مي كند، حتماً قرار نيست آدم به آدم عاشقي كند!
جمعه براي كساني كه دوست داشتن را بلد نيستند " غمگين " است...
#صابر_ابر
@book_tips 🐞
کدامیک از آثار ارنست همینگوی به داستان یک شکارچی پیر و مبارزهاش با یک مارلین بزرگ در دریا میپردازد؟
Anonymous Quiz
82%
پیر مرد و دریا
11%
وداع با اسلحه
7%
خورشید نیز میوزد مردی به نام او
🍃🌺🍃
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
به آسانی میتوان فهمید که چه کسی بر شما حکومت میکند: اندکی فکر کنید و ببینید از چه کسی نمیتوانید انتقاد کنید.
#فرانسوا_ولتر
@book_tips 🐞
#فرانسوا_ولتر
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۲
یکی از زیباترین رویداهای تاریخی شهر قم، افتتاح سینما دروازهطلایی در روز جمعه بیستوهشتم آذر 1348 بود. این سینما، بزرگترین و باشُکوهترین ساختمانی بود که تا آن روز در قم دیده شدهبود. من از صبح دَمِ درِ سینما بودم. فیلم آغازین «خانه خدا» نام داشت که جلال مقدم ساخته بود. مهمانها، اندکاندک میرسیدند و آن روز سینما رایگان بود. من، با حسرت و غریبانه، در کنجی ایستادهبودم و به کسانی که به داخل میرفتند نگاه میکردم.
فرماندارِ قم، آقای سالاری رسید و با همراهان به سینما رفت. بعدها با فرزندان آقای سالاری، مخصوصا «سعید» دوست شدم. اما در آنزمان، کودکی فقیر بودم که توجه کسی را جلب نمیکردم.
چراغهای رنگیِ نئون به رنگهای سبز و سرخ، به سینما جلوهای بخشیده بود. هوا کمی سرد بود. دو سه روز پیش، برف باریده بود و هنوز سپیدی برف در روی زمین دیده میشد.
نصیبِ من، لرزیدن از سرما و دیدنِ کسانی بود که با لباسهای گرم و شیک به سینما میرفتند. بوی سینما را چشیدم و همین مرا بس بود.
هفته بعد، سینما فیلم «ایمان» را گذاشت که بهروز وثوقی در آن بازی میکرد. هرطور بود پانزده ریال جور کردم و به دیدنِ فیلم رفتم. این، نخستین فیلمی بود که در سینمای قم دیدم.
واپسین خاطرهای که از روزهای پایانیِ سال 1349 به یادم مانده، رفتن به خانه یکی از خویشاوندانِ دورِ ما بود که آقای خانواده، معاونِ دبستانِ من هم بود. مادرم گاهی برای خانمهای دیگر لباس میدوخت. برای لباس عید همسر آن خویشاوند، که اسمش «زینب» بود، پیراهنی دوخته بود. زینب، خیلی شبیه «ایرنه پاپاس» بازیگر یونانی بود که در فیلم «زوربای یونانی» و «محمد رسواالله» بازی داشت. زینب، خوشاندام و بسیار جذّاب بود. به قول قدیمیها یکپرده گوشت هم داشت.
پیراهن که آماده شد، خواهرم خدیجه و من آن را بردیم. زینب خیلی خوشحال بود که لباسش به موقع آماده شد. همسرش هم منزل بود. در اتاق جلوی من، لباسش را درآورد تا پیراهن را پرو کند. گویی با صد هزار جِلوه بیرون آمده بود تا من با صد هزار دیده، تماشایش کنم. در آن سالها زنها معمولا زیر لباس، چیزی نمیپوشیدند و نمیبستند.
همسرش دید که من به زینب خیره شدهام، نگاهی اخم کرده به من انداخت و آرام پسِ گردنم زد. خودم را جمعوجور کردم. زینب با عشوهای شیرین و طربناک اعتراض کرد:
ـ چرا بچه را اذیت میکنی!
مرد چیزی نگفت. من به تفرجِ صُنعِ خدای پرداختم. سپیدی تن، با سایهروشنهای فرورفتگیها و برجستگیها، شاهکاری از تناسب و زیبایی بود.
بیش از این بگویم؟ بَدمِهری زمانه، امانم نمیدهد. ما را برای دیدن و شنیدنِ نمایش و ستایشِ زیباییِ انسانی، نپروردهاند. با اینکه میجوشد اندرونم، اما باید مُهر بر لب زده و خاموش بمانم.
ما، سُمومِ خشکسالِ ناامیدی خوردهایم؛
سبزه ما، گر ز دریا سر زند، سیراب نیست.
(شانی تَکلّو، قرن یازدهم)
ادامخ دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۲
یکی از زیباترین رویداهای تاریخی شهر قم، افتتاح سینما دروازهطلایی در روز جمعه بیستوهشتم آذر 1348 بود. این سینما، بزرگترین و باشُکوهترین ساختمانی بود که تا آن روز در قم دیده شدهبود. من از صبح دَمِ درِ سینما بودم. فیلم آغازین «خانه خدا» نام داشت که جلال مقدم ساخته بود. مهمانها، اندکاندک میرسیدند و آن روز سینما رایگان بود. من، با حسرت و غریبانه، در کنجی ایستادهبودم و به کسانی که به داخل میرفتند نگاه میکردم.
فرماندارِ قم، آقای سالاری رسید و با همراهان به سینما رفت. بعدها با فرزندان آقای سالاری، مخصوصا «سعید» دوست شدم. اما در آنزمان، کودکی فقیر بودم که توجه کسی را جلب نمیکردم.
چراغهای رنگیِ نئون به رنگهای سبز و سرخ، به سینما جلوهای بخشیده بود. هوا کمی سرد بود. دو سه روز پیش، برف باریده بود و هنوز سپیدی برف در روی زمین دیده میشد.
نصیبِ من، لرزیدن از سرما و دیدنِ کسانی بود که با لباسهای گرم و شیک به سینما میرفتند. بوی سینما را چشیدم و همین مرا بس بود.
هفته بعد، سینما فیلم «ایمان» را گذاشت که بهروز وثوقی در آن بازی میکرد. هرطور بود پانزده ریال جور کردم و به دیدنِ فیلم رفتم. این، نخستین فیلمی بود که در سینمای قم دیدم.
واپسین خاطرهای که از روزهای پایانیِ سال 1349 به یادم مانده، رفتن به خانه یکی از خویشاوندانِ دورِ ما بود که آقای خانواده، معاونِ دبستانِ من هم بود. مادرم گاهی برای خانمهای دیگر لباس میدوخت. برای لباس عید همسر آن خویشاوند، که اسمش «زینب» بود، پیراهنی دوخته بود. زینب، خیلی شبیه «ایرنه پاپاس» بازیگر یونانی بود که در فیلم «زوربای یونانی» و «محمد رسواالله» بازی داشت. زینب، خوشاندام و بسیار جذّاب بود. به قول قدیمیها یکپرده گوشت هم داشت.
پیراهن که آماده شد، خواهرم خدیجه و من آن را بردیم. زینب خیلی خوشحال بود که لباسش به موقع آماده شد. همسرش هم منزل بود. در اتاق جلوی من، لباسش را درآورد تا پیراهن را پرو کند. گویی با صد هزار جِلوه بیرون آمده بود تا من با صد هزار دیده، تماشایش کنم. در آن سالها زنها معمولا زیر لباس، چیزی نمیپوشیدند و نمیبستند.
همسرش دید که من به زینب خیره شدهام، نگاهی اخم کرده به من انداخت و آرام پسِ گردنم زد. خودم را جمعوجور کردم. زینب با عشوهای شیرین و طربناک اعتراض کرد:
ـ چرا بچه را اذیت میکنی!
مرد چیزی نگفت. من به تفرجِ صُنعِ خدای پرداختم. سپیدی تن، با سایهروشنهای فرورفتگیها و برجستگیها، شاهکاری از تناسب و زیبایی بود.
بیش از این بگویم؟ بَدمِهری زمانه، امانم نمیدهد. ما را برای دیدن و شنیدنِ نمایش و ستایشِ زیباییِ انسانی، نپروردهاند. با اینکه میجوشد اندرونم، اما باید مُهر بر لب زده و خاموش بمانم.
ما، سُمومِ خشکسالِ ناامیدی خوردهایم؛
سبزه ما، گر ز دریا سر زند، سیراب نیست.
(شانی تَکلّو، قرن یازدهم)
ادامخ دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شازده کوچولو پرسید :« غم انگیزتر از اینکه بیای و کسی خوشحال نشه چیه؟ »
روباه گفت :« بری و کسی متوجه نشه. »
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@book_tips 🐞
روباه گفت :« بری و کسی متوجه نشه. »
#شازده_کوچولو
#آنتوان_دوسنت_اگزوپری
@book_tips 🐞
شصت سال پیش همه چیز را میدانستم
امروز هیچ چیز نمیدانم،
کتاب خواندن یک کشف پیش رَونده است تا به نادانیات پی ببری.
✍#ویل_دورانت
@book_tips 🐞
امروز هیچ چیز نمیدانم،
کتاب خواندن یک کشف پیش رَونده است تا به نادانیات پی ببری.
✍#ویل_دورانت
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الملك آیه 13 :
وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
ترجمه :
گفتار خود را پنهان کنید یا آشکار (تفاوتی نمیکند)، او به آنچه در سینههاست آگاه است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الملك آیه 13 :
وَأَسِرُّوا قَوْلَكُمْ أَوِ اجْهَرُوا بِهِ ۖ إِنَّهُ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
ترجمه :
گفتار خود را پنهان کنید یا آشکار (تفاوتی نمیکند)، او به آنچه در سینههاست آگاه است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
پذیرش حقیقت در مواقع سختی
برای آدم امنیت خاطر ایجاد میکند.
بهنظرِ من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی میشود.
هر زمان که ناخوشایندترین و
نامطلوبترین وقایع و اتفاقات
ممکن را بپذیریم، دیگر چیزی برای
از دست دادن نداریم.
#دیلکارنگی
@book_tips 🐞
برای آدم امنیت خاطر ایجاد میکند.
بهنظرِ من از نظر روانشناسی آرامش خاطر، موجب آزادسازی انرژی میشود.
هر زمان که ناخوشایندترین و
نامطلوبترین وقایع و اتفاقات
ممکن را بپذیریم، دیگر چیزی برای
از دست دادن نداریم.
#دیلکارنگی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۳
از سال 1349 چیزی به یادم نمانده است. مهمترین خاطره در این سال، عضو شدنم در کتابخانه کانون فکری کودکان و نوجوانان است. مجموعه کتابهای «قصههای خوب برای بچههای خوب» از «مهدی آذر یزدی» از اولین کتابهای غیر درسی بود که خواندم. کتاب را از کتابخانه کودک کانون پرورشی فکری کودکان (جنب مدرسه فیضیه، نزدیک حرم) امانت میگرفتم. چه بسیار کتابهای دیگر از آنجا گرفتم و خواندم. سه خانم مهربان در کتابخانه بودند که گاهی برای ما کتاب میخواندند و «اسلاید» داستانی نشان میدادند. یادشان بخیر!
کلاس چهارم بودم که یکی از دوستان همکلاسیام به نام «مسیح گایینی» کتاب «داستان راستان» مرتضی مطهری را که به شکلی نفیس با جلد زرکوب چاپ شده بود به من هدیه داد. پیش از آن نیز دوست صمیمی دیگرم به نام«مهدی گایینی» کتابی به نام «دلاوران ایران» به من هدیه داده بود که داستان آن مربوط به هجوم نادرشاه به هند و ماجراهای تاریخی و عشقی بود.
از دبستان که به خانه میآمدم، با خواهرم قالی میبافتم. تنها سرگرمی ما، رادیوی کوچکی بود که برادر بزرگم «آقانقی» برای ما خریده بود. پدرم با رادیو مخالف بود و من و خواهرم خدیجه، دور از چشم و گوش او رادیو را روشن میکردیم. رادیو برنامههای شاد و گوناگون بسیار داشت. ترانهها برای ما گوارا و گیرا بودند و نمیگذاشتند خستگی قالیبافی بر تنمان بمانَد. صدها ترانه به یاد دارم که در آن روزهای رنگارنگِ فراموش نشدنی، از رادیو شنیدم.
یکی از برنامههای رادیو برنامهای پلیسی به نام «جانی دالر» بود که معمّایی داشت و هر کس آن را حل میکرد، به قید قرعه، ساعت مچی جایزه میگرفت که زنده یاد آقای ارجمند، ساعتساز و ساعتفروش مشهور قُم، آن را اهدا میکرد.
یک روز رادیو روشن بود و ایرج داشت آواز میخواند. پدرم شنید و گفت:
ـ صدای کیست؟
مجبور شدیم بگوییم صدا از رادیو پخش میشود. گفت:
ـ صدا را بلندتر کنید!
صدا به دلِ پدرم نشست و از آنروز آسوده شدیم و رادیو در خانه ما آزاد شد. یکی از همسایگانِ ما «گرامافون» داشت. گاهی اجازه میداد که گرامافون را به خانه بیاوریم و از صفحههای فراوانش که در کیفی قشنگ مرتب شده بود، استفاده کنیم.
چای برای ما اهمیتی ویژه داشت. یاد دارم از کودکی، چای همیشه در خانه ما آماده بود و سماور همیشه میجوشید و جوششِ مهربانی میآفرید. مادرم شیدای چای بود. این شیوه، در خانه من نیز شادیبخش و یادگارِ مادر است. همیشه کتری روی گاز و چای حاضر است. گاهی مادرم چای میخورد و به ترانههایی که من و خدیجه میخواندیم گوش میکرد و به داوری میپرداخت. همواره طوری داوری میکرد که من و خواهرم، هر دو، خشنود بمانیم.
در کودکی حشره زیبای «کفشدوزک» را بسیار دوست داشتم. در آن سالها، نزدیک خانه ما سراسر بوستان و جالیز و باغ بود و این حشره به فراوانی یافت میشد. در لای برگها و بوتهها دنبال آن میگشتم و در دست میگرفتم و نوازشش میکردم. گاهی دیده بودم که باژگونه میافتد و نمیتواند به روی پاهای خود بنشیند. به یاریاش میشتافتم و آن را روی پاهایش میگذاشتم. از این کار، حسّی قهرمانگونه به من دست میداد. یاری به کسانی که نمیتوانستند روی پاهای خود بایستند، یکی از برنامههای زندگی من شد.
مکتبداری پدرم در تابستانها رونقِ بیشتری داشت. در دیگر فصلها فقط چند دختر میآمدند. پسرها به دبستان و دبیرستان میرفتند. تعداد دخترها بیشتر بود. هنوز خیلی از خانوادهها دخترانِ خود را به دبستان نمیفرستادند. برای همین دخترها به مکتب میرفتند تا قرآن و برخی مسائل دینی را بیاموزند. شیطنتهای من بیشتر شده بود.
یادم هست یک روز زمستانی، هوا نیمه تاریک و ابری بود. به زیرزمین رفتم تا بخاری را روشن کنم. یکی از دخترها آمده بود و در کنج زیرزمین از سرما به خودش میلرزید. اسمش «عطیه» بود. بخاری را روشن کردم. ماندم تا خوب گرم شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۳
از سال 1349 چیزی به یادم نمانده است. مهمترین خاطره در این سال، عضو شدنم در کتابخانه کانون فکری کودکان و نوجوانان است. مجموعه کتابهای «قصههای خوب برای بچههای خوب» از «مهدی آذر یزدی» از اولین کتابهای غیر درسی بود که خواندم. کتاب را از کتابخانه کودک کانون پرورشی فکری کودکان (جنب مدرسه فیضیه، نزدیک حرم) امانت میگرفتم. چه بسیار کتابهای دیگر از آنجا گرفتم و خواندم. سه خانم مهربان در کتابخانه بودند که گاهی برای ما کتاب میخواندند و «اسلاید» داستانی نشان میدادند. یادشان بخیر!
کلاس چهارم بودم که یکی از دوستان همکلاسیام به نام «مسیح گایینی» کتاب «داستان راستان» مرتضی مطهری را که به شکلی نفیس با جلد زرکوب چاپ شده بود به من هدیه داد. پیش از آن نیز دوست صمیمی دیگرم به نام«مهدی گایینی» کتابی به نام «دلاوران ایران» به من هدیه داده بود که داستان آن مربوط به هجوم نادرشاه به هند و ماجراهای تاریخی و عشقی بود.
از دبستان که به خانه میآمدم، با خواهرم قالی میبافتم. تنها سرگرمی ما، رادیوی کوچکی بود که برادر بزرگم «آقانقی» برای ما خریده بود. پدرم با رادیو مخالف بود و من و خواهرم خدیجه، دور از چشم و گوش او رادیو را روشن میکردیم. رادیو برنامههای شاد و گوناگون بسیار داشت. ترانهها برای ما گوارا و گیرا بودند و نمیگذاشتند خستگی قالیبافی بر تنمان بمانَد. صدها ترانه به یاد دارم که در آن روزهای رنگارنگِ فراموش نشدنی، از رادیو شنیدم.
یکی از برنامههای رادیو برنامهای پلیسی به نام «جانی دالر» بود که معمّایی داشت و هر کس آن را حل میکرد، به قید قرعه، ساعت مچی جایزه میگرفت که زنده یاد آقای ارجمند، ساعتساز و ساعتفروش مشهور قُم، آن را اهدا میکرد.
یک روز رادیو روشن بود و ایرج داشت آواز میخواند. پدرم شنید و گفت:
ـ صدای کیست؟
مجبور شدیم بگوییم صدا از رادیو پخش میشود. گفت:
ـ صدا را بلندتر کنید!
صدا به دلِ پدرم نشست و از آنروز آسوده شدیم و رادیو در خانه ما آزاد شد. یکی از همسایگانِ ما «گرامافون» داشت. گاهی اجازه میداد که گرامافون را به خانه بیاوریم و از صفحههای فراوانش که در کیفی قشنگ مرتب شده بود، استفاده کنیم.
چای برای ما اهمیتی ویژه داشت. یاد دارم از کودکی، چای همیشه در خانه ما آماده بود و سماور همیشه میجوشید و جوششِ مهربانی میآفرید. مادرم شیدای چای بود. این شیوه، در خانه من نیز شادیبخش و یادگارِ مادر است. همیشه کتری روی گاز و چای حاضر است. گاهی مادرم چای میخورد و به ترانههایی که من و خدیجه میخواندیم گوش میکرد و به داوری میپرداخت. همواره طوری داوری میکرد که من و خواهرم، هر دو، خشنود بمانیم.
در کودکی حشره زیبای «کفشدوزک» را بسیار دوست داشتم. در آن سالها، نزدیک خانه ما سراسر بوستان و جالیز و باغ بود و این حشره به فراوانی یافت میشد. در لای برگها و بوتهها دنبال آن میگشتم و در دست میگرفتم و نوازشش میکردم. گاهی دیده بودم که باژگونه میافتد و نمیتواند به روی پاهای خود بنشیند. به یاریاش میشتافتم و آن را روی پاهایش میگذاشتم. از این کار، حسّی قهرمانگونه به من دست میداد. یاری به کسانی که نمیتوانستند روی پاهای خود بایستند، یکی از برنامههای زندگی من شد.
مکتبداری پدرم در تابستانها رونقِ بیشتری داشت. در دیگر فصلها فقط چند دختر میآمدند. پسرها به دبستان و دبیرستان میرفتند. تعداد دخترها بیشتر بود. هنوز خیلی از خانوادهها دخترانِ خود را به دبستان نمیفرستادند. برای همین دخترها به مکتب میرفتند تا قرآن و برخی مسائل دینی را بیاموزند. شیطنتهای من بیشتر شده بود.
یادم هست یک روز زمستانی، هوا نیمه تاریک و ابری بود. به زیرزمین رفتم تا بخاری را روشن کنم. یکی از دخترها آمده بود و در کنج زیرزمین از سرما به خودش میلرزید. اسمش «عطیه» بود. بخاری را روشن کردم. ماندم تا خوب گرم شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
📚📚📚📚📚📚
🦋 درود بر کتابخوانهای عزیز!
عزیزان مدتهاست منتظر شروع مجدد کتابخوانی گروهی بودیم. متأسفانه به دلایل مختلف، این برنامه کمی به تعویق افتاد. از صبر و همراهیتون ممنونم.
🎊خبر خوب اینه که از اول شهریور، دوباره با هم کتاب میخونیم!
پیشنهاد میکنم هر شب حتی شده ده دقیقهای وقت بذاریم و از دنیای کتاب لذت ببریم.
📚چه کتابی رو بخونیم؟
دوست دارم کتاب بعدی رو با هم انتخاب کنیم. پس لطفا پیشنهاداتتون رو تو کامنتها بنویسید. هر کتابی که دوست دارید، حتی کتابهای کوتاه یا داستانهای کوتاه.
✅در قسمت کامنت منتظر نظرات پر انرژی شما هستم.
🔻🔻🔻
@book_tips 🐞
📚📚📚📚📚📚
🦋 درود بر کتابخوانهای عزیز!
عزیزان مدتهاست منتظر شروع مجدد کتابخوانی گروهی بودیم. متأسفانه به دلایل مختلف، این برنامه کمی به تعویق افتاد. از صبر و همراهیتون ممنونم.
🎊خبر خوب اینه که از اول شهریور، دوباره با هم کتاب میخونیم!
پیشنهاد میکنم هر شب حتی شده ده دقیقهای وقت بذاریم و از دنیای کتاب لذت ببریم.
📚چه کتابی رو بخونیم؟
دوست دارم کتاب بعدی رو با هم انتخاب کنیم. پس لطفا پیشنهاداتتون رو تو کامنتها بنویسید. هر کتابی که دوست دارید، حتی کتابهای کوتاه یا داستانهای کوتاه.
✅در قسمت کامنت منتظر نظرات پر انرژی شما هستم.
🔻🔻🔻
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"sometimes your heart needs more time to accept what your mind already knows"
گاهی اوقات قلب شما به زمان بیشتری نیاز دارد تا آنچه را که ذهن شما از قبل می داند بپذیرد
@dailyenglish2024
گاهی اوقات قلب شما به زمان بیشتری نیاز دارد تا آنچه را که ذهن شما از قبل می داند بپذیرد
@dailyenglish2024