🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۶
جمعهای دیگر رسید و پدر و خواهرم خدیجه به ملاقاتم آمدند. روز بعد، شنبه مرا مرخص کردند. اما باید هفتهای یک بار برای تعویض پانسمان تهران میآمدیم. یکهفته بعد، برادرم آقانقی مرا به تهران بُرد. پس از پانسمان، به سینما رفتیم و من نخستین فیلم را تماشا کردم. اسم فیلم «پهلوان پهلوانان» بود که بازیگری به نام «ایلوش» در آن ایفای نقش میکرد. اسم هنرمند زنِ فیلم «سهیلا» بود. از همان روز، عاشق سینما شدم. دیگر هر وقت برای پانسمان به تهران میآمدیم، سینما را در برنامه داشتیم. فیلم دیگری را که برادرم «آقاجعفر» مرا به دیدنش بُرد «ببرِ مازندران» نام داشت که بازیگرش، کشتیگیرِ معروف «امامقلی حبیبی» بود.
یکبار پدرم مرا به تهران آورد و باید در مطب دکتر «بهمن کابلی» پانسمان میشدم. مطب، در خیابان پهلوی (ولیعصر) بود. وقتی رسیدیم، مطب شلوغ بود. پدرم وقتی دکتر را دید، شکایت کرد که:
ـ خیلی دور شدهاید. به سختی آمدیم.
دکترکابلی گفت:
ـ حق با شماست. بگذارید حقیقتی را به شما بگویم: وقتی دانشجوی پزشکی بودم با خودم پیمان بستم هنگامی که پزشک شدم، برای بینوایان درمان باشم و نزدِ فقیران بمانم. برای همین در نزدیکی میدان شوش مطب باز کردم. سال اول خوب بود. سال دوم، بیماران کاهش یافتند و سال سوم به ندرت پیش من میآمدند. به تزریقاتچی خود گفتم:
ـ موضوع چیست؟ چرا بیماران پیش من نمیآیند؟
پاسخ داد:
ـ راستش بیماران میگویند: اگر دکتر کابلی طبیبِ خوبی بود، در اینجا مطب باز نمیکرد و پولِ ویزیتش اینقدر کم نبود.
دانستم موضوع چیست. فوری آن مطب را تعطیل کردم و به اینجا آمدم. ویزیت هم مانند دیگر پزشکان گرفتم. ببینید چقدر بیمار اینجاست! اما باز هم به پیمانم وفادارم. از بینوایان پول نمیگیرم. اما عقلِ مردم در چشمشان است.
مفهومها در ذهنِ آدمی با رفتارها و گفتارهای خود یا دیگران پدید میآیند. ما از تأثیری که از گفتار و رفتارِ خودمان یا دیگران میپذیریم، به نتیجهگیریهای ذهنی میپردازیم و آنها را معیار و ملاکِ رفتار و گفتارِ خود میسازیم. مجموعهای از تجربههای نیک و بَد، به پیدایش مفهومهای ذهنی ما منجر میشود و در نتیجه، برخی چیزها را زیبا و گوارا و نیک میدانیم و بعضی رفتارها و سخنان را زشت و ناگوار و بَد میشماریم. هیچ قانون و قاعده اخلاقی، بدون استناد به تجربههای شخصی، شناخته و احساس و ادراک نمیشود. حتی طرزِ سخن گفتن ما نیز مُبتنی و مُستند بر تجربه یا تجربههای خاصی است که ممکن است آنها را فراموش کردهباشیم اما اثرشان تا پایانِ زندگی با ما خواهد ماند.
تجربههای کودکی و نوجوانیِ من، پایه شخصیت و نگرشِ مرا به انسان و هستی ساخت. مطالعه، چندان دگرگونی مبنایی و اصولی در من پدید نیاورد. من بختِ خوشی داشتم که بیشترِ آدمهایی که سرِ راهم قرار گرفتند، لطیف و مهربان و نیکخواه بودند. از مجموعِ این تجربهها اصلی اخلاقی در من استوار شد که: مردمان، همه نیک و مهربان و شریف هستند.
در کوچه ما، پسر کم بود. یکی دو تا بودند که چون وضعِ اقتصادیشان خوب بود، لوس و مغرور و نَچَسب بودند. همسایه دستِ راستی ما ۴ دختر داشت که دوتاشان با من همبازی بودند. در سمتِ چپ، هنوز خانهای نبود و زمین خالی، میدانی برای تخمگذاری مرغان و میدانداری خروسها بود. با دخترها گاهی در همین زمین خالی، بازی میکردیم.
توجهِ مدامِ مادر به من، همنشینی با دختران و مِهر زنان، اصلِ دیگری در ذهنِ من کاشت: زن، وجودی مقدس و دوست داشتنی است. هرگونه خشونت و آزار به او، برایم جنایتی نابخشودنی شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۶
جمعهای دیگر رسید و پدر و خواهرم خدیجه به ملاقاتم آمدند. روز بعد، شنبه مرا مرخص کردند. اما باید هفتهای یک بار برای تعویض پانسمان تهران میآمدیم. یکهفته بعد، برادرم آقانقی مرا به تهران بُرد. پس از پانسمان، به سینما رفتیم و من نخستین فیلم را تماشا کردم. اسم فیلم «پهلوان پهلوانان» بود که بازیگری به نام «ایلوش» در آن ایفای نقش میکرد. اسم هنرمند زنِ فیلم «سهیلا» بود. از همان روز، عاشق سینما شدم. دیگر هر وقت برای پانسمان به تهران میآمدیم، سینما را در برنامه داشتیم. فیلم دیگری را که برادرم «آقاجعفر» مرا به دیدنش بُرد «ببرِ مازندران» نام داشت که بازیگرش، کشتیگیرِ معروف «امامقلی حبیبی» بود.
یکبار پدرم مرا به تهران آورد و باید در مطب دکتر «بهمن کابلی» پانسمان میشدم. مطب، در خیابان پهلوی (ولیعصر) بود. وقتی رسیدیم، مطب شلوغ بود. پدرم وقتی دکتر را دید، شکایت کرد که:
ـ خیلی دور شدهاید. به سختی آمدیم.
دکترکابلی گفت:
ـ حق با شماست. بگذارید حقیقتی را به شما بگویم: وقتی دانشجوی پزشکی بودم با خودم پیمان بستم هنگامی که پزشک شدم، برای بینوایان درمان باشم و نزدِ فقیران بمانم. برای همین در نزدیکی میدان شوش مطب باز کردم. سال اول خوب بود. سال دوم، بیماران کاهش یافتند و سال سوم به ندرت پیش من میآمدند. به تزریقاتچی خود گفتم:
ـ موضوع چیست؟ چرا بیماران پیش من نمیآیند؟
پاسخ داد:
ـ راستش بیماران میگویند: اگر دکتر کابلی طبیبِ خوبی بود، در اینجا مطب باز نمیکرد و پولِ ویزیتش اینقدر کم نبود.
دانستم موضوع چیست. فوری آن مطب را تعطیل کردم و به اینجا آمدم. ویزیت هم مانند دیگر پزشکان گرفتم. ببینید چقدر بیمار اینجاست! اما باز هم به پیمانم وفادارم. از بینوایان پول نمیگیرم. اما عقلِ مردم در چشمشان است.
مفهومها در ذهنِ آدمی با رفتارها و گفتارهای خود یا دیگران پدید میآیند. ما از تأثیری که از گفتار و رفتارِ خودمان یا دیگران میپذیریم، به نتیجهگیریهای ذهنی میپردازیم و آنها را معیار و ملاکِ رفتار و گفتارِ خود میسازیم. مجموعهای از تجربههای نیک و بَد، به پیدایش مفهومهای ذهنی ما منجر میشود و در نتیجه، برخی چیزها را زیبا و گوارا و نیک میدانیم و بعضی رفتارها و سخنان را زشت و ناگوار و بَد میشماریم. هیچ قانون و قاعده اخلاقی، بدون استناد به تجربههای شخصی، شناخته و احساس و ادراک نمیشود. حتی طرزِ سخن گفتن ما نیز مُبتنی و مُستند بر تجربه یا تجربههای خاصی است که ممکن است آنها را فراموش کردهباشیم اما اثرشان تا پایانِ زندگی با ما خواهد ماند.
تجربههای کودکی و نوجوانیِ من، پایه شخصیت و نگرشِ مرا به انسان و هستی ساخت. مطالعه، چندان دگرگونی مبنایی و اصولی در من پدید نیاورد. من بختِ خوشی داشتم که بیشترِ آدمهایی که سرِ راهم قرار گرفتند، لطیف و مهربان و نیکخواه بودند. از مجموعِ این تجربهها اصلی اخلاقی در من استوار شد که: مردمان، همه نیک و مهربان و شریف هستند.
در کوچه ما، پسر کم بود. یکی دو تا بودند که چون وضعِ اقتصادیشان خوب بود، لوس و مغرور و نَچَسب بودند. همسایه دستِ راستی ما ۴ دختر داشت که دوتاشان با من همبازی بودند. در سمتِ چپ، هنوز خانهای نبود و زمین خالی، میدانی برای تخمگذاری مرغان و میدانداری خروسها بود. با دخترها گاهی در همین زمین خالی، بازی میکردیم.
توجهِ مدامِ مادر به من، همنشینی با دختران و مِهر زنان، اصلِ دیگری در ذهنِ من کاشت: زن، وجودی مقدس و دوست داشتنی است. هرگونه خشونت و آزار به او، برایم جنایتی نابخشودنی شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
نویسنده کتاب «سیذارتا » که به داستان زندگی یک روحانی هندی پرداخته است، چه کسی است؟
Anonymous Quiz
71%
هرمان هسه
11%
فرانتس کافکا
14%
آلبر کامو
4%
ویکتور هوگو
🍃🌺🍃
سوره النازعات آیه 27 :
أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ ۚ بَنَاهَا
ترجمه :
آیا آفرینش شما (بعد از مرگ) مشکلتر است یا آفرینش آسمان که خداوند آن را بنا نهاد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النازعات آیه 27 :
أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ ۚ بَنَاهَا
ترجمه :
آیا آفرینش شما (بعد از مرگ) مشکلتر است یا آفرینش آسمان که خداوند آن را بنا نهاد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
وقتی روز جدیدی شروع شد،
شجاعت این را داشته باش که با
سپاسگزاری
لبخند بزنی.
#استیو_مارابولی
@book_tips 🐞
شجاعت این را داشته باش که با
سپاسگزاری
لبخند بزنی.
#استیو_مارابولی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
کودک درون، کودک خردسالی است که در درون همه ماست. بخشي از خودمان كه به ما انرژی و شادي می دهد
بخشی که اکثر ما گمش کرده ایم، بخشی که زندگی ما را سرشار از خلاقيت و احساسات و طراوت می کند
وقتی به كوچولو درونمان و خواسته هايش توجه نكنيم
كم كم در جایی، در عمیق ترین سطح روان پنهان می شود و ما دچار مشکلات روحي از جمله افسردگی و اضطراب ها خواهيم شد. زندگی یکنواخت و کسل کننده، روحیه غمگین و افسرده نتيجه بي توجهي به كودك درونمان است.
أما با توجه و محبت به او ، در کنارمان قرار مي گیرد، ما را لطیف تر و خلاق تر مي کند ،کمک مي کند تا بر ترس هايمان غلبه کنيم و انعطاف پذیر تر شويم.
#پارت_يك_آشتي_با_كودك_درون
#روانشناسي
@book_tips 🐞
کودک درون، کودک خردسالی است که در درون همه ماست. بخشي از خودمان كه به ما انرژی و شادي می دهد
بخشی که اکثر ما گمش کرده ایم، بخشی که زندگی ما را سرشار از خلاقيت و احساسات و طراوت می کند
وقتی به كوچولو درونمان و خواسته هايش توجه نكنيم
كم كم در جایی، در عمیق ترین سطح روان پنهان می شود و ما دچار مشکلات روحي از جمله افسردگی و اضطراب ها خواهيم شد. زندگی یکنواخت و کسل کننده، روحیه غمگین و افسرده نتيجه بي توجهي به كودك درونمان است.
أما با توجه و محبت به او ، در کنارمان قرار مي گیرد، ما را لطیف تر و خلاق تر مي کند ،کمک مي کند تا بر ترس هايمان غلبه کنيم و انعطاف پذیر تر شويم.
#پارت_يك_آشتي_با_كودك_درون
#روانشناسي
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره العاديات آیه 6 :
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
ترجمه :
که انسان در برابر نعمتهای پروردگارش بسیار ناسپاس و بخیل است؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره العاديات آیه 6 :
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
ترجمه :
که انسان در برابر نعمتهای پروردگارش بسیار ناسپاس و بخیل است؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
Book_tips
🍃🌺🍃 #داستانک #زندگی_نامه قسمت ۱۶ جمعهای دیگر رسید و پدر و خواهرم خدیجه به ملاقاتم آمدند. روز بعد، شنبه مرا مرخص کردند. اما باید هفتهای یک بار برای تعویض پانسمان تهران میآمدیم. یکهفته بعد، برادرم آقانقی مرا به تهران بُرد. پس از پانسمان، به سینما رفتیم…
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۷
در بیست و دوم شهریور همین سال، خواهرم گلندام حدود چهارده سال داشت که ازدواج کرد. همسرش آقای اکبر نصیری مُهذّب از خویشاوندانِ پدرم بود. جوانی بسیار باادب و با شرم و حیا و کمحرف بود. ازدواج گلندام به سادگی تمام صورت گرفت. جشنی کوتاه در خانه برگزار شد و همان روز او را به تهران بردند. در تهران، دامادِ ما در خانهی داییاش، یک اتاق کرایه کرده بود و خواهرم را به همان اتاق بُرد. نزدیک میدان بروجردی تهران، در خیابان باغچهبیدی ساکن بودند.
خواهرم در تهران احساس تنهایی میکرد. برادرم مرا نزد گلندام برد تا چند روزی پیش او بمانم و به پانسمان گوشم هم برسم. خواهرم برایم یک پیراهن زیبا خرید. رادیو داشتند. با هم مینشستیم و به ترانهها و داستانهای رادیو گوش میدادیم. دو بار هم مرا به سینما بُرد. داییِ دامادمان چند پسر داشت. یکی از آنها به نام اسماعیل با من دوست شد و به من خیلی میرسید. یکبار هم او و دامادمان به خاطر من با یکی از بچههای محل سخت دعوا کردند.
در تهران به من خیلی خوش گذشت. گاهی تنهایی از باغچهبیدی تا میدان«ژاله» (شهدا) پیاده میرفتم و برمیگشتم. در میدان بروجردی میگشتم و به اتوبوسهای دوطبقه نگاه میکردم. گاهی نیز به تصویرهای فیلمی که در ویترینهای سینما در کنج میدان بود خیره میشدم. از بوی سینما خوشم میآمد.
یک هفته پیش خواهرم ماندم. با بازگشایی دبستان به قم برگشتم و به کلاس سوم رفتم. دوستان خوبی یافتم. مهدی گایینی از بهترینها بود که نیروی بدنی زیاد داشت و حامی من بود. جعفر عبدالملکی بود که به دلیل نزدیکی به دبستان، معمولا از بامِ خانهشان به حیاط مدرسه میپرید و همیشه ما را میخنداند.
اما یک دوستیابیِ من هم جالب بود. یک روز از سنگکی سرکوچه سیداصغر خیابان شاه (امام) نان گرفته بودم و به خانه برمیگشتم. یک پسر کمی از من بزرگتر هم نزدیک من بود. خودم را به او رساندم و برای شوخی، کمی از نانش را چنگ زدم. او با ناراحتی به من نگاه کرد و به سوی خانهشان دوید. چندی گذشت. یکروز همراه پدرم به خانهای رفتیم که روضه داشتند. در زدیم. همان پسر نان به دست، در را باز کرد. پدرم وارد شد. تا خواستم من هم تو بروم، یقه مرا گرفت و گفت:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ روضهخوان پدر من است.
باور نمیکرد. اما باورش که شد گفت:
ـ برم بهش بگم تو منو اذیت کردی.
گفتم:
ـ بابا خواستم با تو شوخی کنم و رفیق بشویم. از تو خوشم میاد.
گفت:
ـ راست میگی! خب منم از تو خوشم میاد.
دست دادیم و به حیاط رفتیم و تا پایان روضه، بازی کردیم. اسمش«اسماعیل» بود. هر دو شیفته سینما بودیم. هردو مجلههای سینمایی را میخواندیم و عکسِ هنرپیشهها را جمع میکردیم و هردو عاشقپیشه بودیم. الان هم با هم دوست هستیم. اسماعیل به شکلی غیرمستقیم در یافتنِ همسرِ آینده به من یاری کرد. به وقتش خواهم گفت.
اما سینما! و تو چه میدانی که سینما برای من چه بود؟
سینمای دروازه طلایی قم در روز جمعه 28 آذر 1348با ظرفیت 1200 صندلی و نمایش فیلم «خانه خدا» از جلال مقدم، افتتاح و در 31 اردیبهشت 1354 دچار انفجار و آتشسوزی شد و از بین رفت. شش سال، بهترین روزهای من (جمعهها و دوشنبهها) در این جای مقدس گذشت. زیباترین خاطرههایم در آنجا شکل گرفت. هر چه از اندیشه و احساس و ادراک دارم مربوط به این شش سال و این سینماست. هرگز از یادم نخواهد رفت. یادِ سازندهاش آقای بشارتی، آن مردِ با فرهنگ و شیکپوش، گرامی باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۷
در بیست و دوم شهریور همین سال، خواهرم گلندام حدود چهارده سال داشت که ازدواج کرد. همسرش آقای اکبر نصیری مُهذّب از خویشاوندانِ پدرم بود. جوانی بسیار باادب و با شرم و حیا و کمحرف بود. ازدواج گلندام به سادگی تمام صورت گرفت. جشنی کوتاه در خانه برگزار شد و همان روز او را به تهران بردند. در تهران، دامادِ ما در خانهی داییاش، یک اتاق کرایه کرده بود و خواهرم را به همان اتاق بُرد. نزدیک میدان بروجردی تهران، در خیابان باغچهبیدی ساکن بودند.
خواهرم در تهران احساس تنهایی میکرد. برادرم مرا نزد گلندام برد تا چند روزی پیش او بمانم و به پانسمان گوشم هم برسم. خواهرم برایم یک پیراهن زیبا خرید. رادیو داشتند. با هم مینشستیم و به ترانهها و داستانهای رادیو گوش میدادیم. دو بار هم مرا به سینما بُرد. داییِ دامادمان چند پسر داشت. یکی از آنها به نام اسماعیل با من دوست شد و به من خیلی میرسید. یکبار هم او و دامادمان به خاطر من با یکی از بچههای محل سخت دعوا کردند.
در تهران به من خیلی خوش گذشت. گاهی تنهایی از باغچهبیدی تا میدان«ژاله» (شهدا) پیاده میرفتم و برمیگشتم. در میدان بروجردی میگشتم و به اتوبوسهای دوطبقه نگاه میکردم. گاهی نیز به تصویرهای فیلمی که در ویترینهای سینما در کنج میدان بود خیره میشدم. از بوی سینما خوشم میآمد.
یک هفته پیش خواهرم ماندم. با بازگشایی دبستان به قم برگشتم و به کلاس سوم رفتم. دوستان خوبی یافتم. مهدی گایینی از بهترینها بود که نیروی بدنی زیاد داشت و حامی من بود. جعفر عبدالملکی بود که به دلیل نزدیکی به دبستان، معمولا از بامِ خانهشان به حیاط مدرسه میپرید و همیشه ما را میخنداند.
اما یک دوستیابیِ من هم جالب بود. یک روز از سنگکی سرکوچه سیداصغر خیابان شاه (امام) نان گرفته بودم و به خانه برمیگشتم. یک پسر کمی از من بزرگتر هم نزدیک من بود. خودم را به او رساندم و برای شوخی، کمی از نانش را چنگ زدم. او با ناراحتی به من نگاه کرد و به سوی خانهشان دوید. چندی گذشت. یکروز همراه پدرم به خانهای رفتیم که روضه داشتند. در زدیم. همان پسر نان به دست، در را باز کرد. پدرم وارد شد. تا خواستم من هم تو بروم، یقه مرا گرفت و گفت:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ روضهخوان پدر من است.
باور نمیکرد. اما باورش که شد گفت:
ـ برم بهش بگم تو منو اذیت کردی.
گفتم:
ـ بابا خواستم با تو شوخی کنم و رفیق بشویم. از تو خوشم میاد.
گفت:
ـ راست میگی! خب منم از تو خوشم میاد.
دست دادیم و به حیاط رفتیم و تا پایان روضه، بازی کردیم. اسمش«اسماعیل» بود. هر دو شیفته سینما بودیم. هردو مجلههای سینمایی را میخواندیم و عکسِ هنرپیشهها را جمع میکردیم و هردو عاشقپیشه بودیم. الان هم با هم دوست هستیم. اسماعیل به شکلی غیرمستقیم در یافتنِ همسرِ آینده به من یاری کرد. به وقتش خواهم گفت.
اما سینما! و تو چه میدانی که سینما برای من چه بود؟
سینمای دروازه طلایی قم در روز جمعه 28 آذر 1348با ظرفیت 1200 صندلی و نمایش فیلم «خانه خدا» از جلال مقدم، افتتاح و در 31 اردیبهشت 1354 دچار انفجار و آتشسوزی شد و از بین رفت. شش سال، بهترین روزهای من (جمعهها و دوشنبهها) در این جای مقدس گذشت. زیباترین خاطرههایم در آنجا شکل گرفت. هر چه از اندیشه و احساس و ادراک دارم مربوط به این شش سال و این سینماست. هرگز از یادم نخواهد رفت. یادِ سازندهاش آقای بشارتی، آن مردِ با فرهنگ و شیکپوش، گرامی باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۸
در ستایشِ سینما و دلشکستگانش
ایننَفَس، جان دامنم برتافتهست؛
بوی پیراهانِ یوسف یافتهست.
(دفتر اول مثنوی، بیت125)
انسان روی این کره خاکی چقدر گریستهاست؟چقدر دل شکستهاست؟ چقدر آدم آرزو بر دل، در دل خاک خفتهاست؟ اینها را چه کسی میداند؟
مهتاب چند قرن بر گورستانها پرتو افشانده و سکوت سنگها را نگریستهاست؟
نسیم در فضای ساکت گورستان، همهمهای آرام دارد. انگار ارواح با هم پچ پچ میکنند. انگار صدای خفه آنهاست که از لای درزها و شکافهای قبرها بیرون میوزد. جوانیهای ناکام، در خاک خفتهاند. آرزوهای بربادرفته، اسیر خاک شدهاند. عشقها و دوست داشتنها در حال پوسیدنند. صدای تجزیه آنها با صدای نسیم میآمیزد و تا دوردستها میرود. چه کسی راز این صداها را درمییابد؟
تکههای روشن ابر، در اطراف ماه پراکندهاند، به تکههای جدا شده جانها میمانند که به آسمان صعود کرده باشند، آیا نیستند؟ من آنها را میبینم. صدای آنها را میشنوم. بوی آنها را احساس میکنم و میگریم. بر تباهی آدمیان، دریغها دارم. بر استحاله انسانها در خاک و باد افسوس میخورم. چرا آدمی جاوید نماند؟
ای شب! به که بگویم من کودکیام را میخواهم؟ ای ماه! خاطراتم را از کلبههای متروک کدام دیار از یاد رفته بجویم؟
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۸
در ستایشِ سینما و دلشکستگانش
ایننَفَس، جان دامنم برتافتهست؛
بوی پیراهانِ یوسف یافتهست.
(دفتر اول مثنوی، بیت125)
انسان روی این کره خاکی چقدر گریستهاست؟چقدر دل شکستهاست؟ چقدر آدم آرزو بر دل، در دل خاک خفتهاست؟ اینها را چه کسی میداند؟
مهتاب چند قرن بر گورستانها پرتو افشانده و سکوت سنگها را نگریستهاست؟
نسیم در فضای ساکت گورستان، همهمهای آرام دارد. انگار ارواح با هم پچ پچ میکنند. انگار صدای خفه آنهاست که از لای درزها و شکافهای قبرها بیرون میوزد. جوانیهای ناکام، در خاک خفتهاند. آرزوهای بربادرفته، اسیر خاک شدهاند. عشقها و دوست داشتنها در حال پوسیدنند. صدای تجزیه آنها با صدای نسیم میآمیزد و تا دوردستها میرود. چه کسی راز این صداها را درمییابد؟
تکههای روشن ابر، در اطراف ماه پراکندهاند، به تکههای جدا شده جانها میمانند که به آسمان صعود کرده باشند، آیا نیستند؟ من آنها را میبینم. صدای آنها را میشنوم. بوی آنها را احساس میکنم و میگریم. بر تباهی آدمیان، دریغها دارم. بر استحاله انسانها در خاک و باد افسوس میخورم. چرا آدمی جاوید نماند؟
ای شب! به که بگویم من کودکیام را میخواهم؟ ای ماه! خاطراتم را از کلبههای متروک کدام دیار از یاد رفته بجویم؟
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه( ادامه قسمت ۱۸)
راه کدام کاریز ویران، به سر چشمه کودکی باز گردم؟ ای آسمان به که شِکوه کنم؟
سکوتِ منجمدِ تو، رگهای خاطرم را میخراشد. گنگی غریب تو، گیاه امیدم را میپژمرد؛ تو چه بدی ای آسمان!
آیا تویی که صفحهی عمر مرا ورق میزنی؟ آیا تو خطوطِ سرنوشت مرا مینویسی؟ آیا تویی که بر تباهی من نظاره میکنی؟
دستت بریده باد! چشمت دریده باد! نگاه خیره تو بر زمین مباد!
بگذار عشق بماند، جوانی بخواند. کودکیام را آرزو میکنم. نوجوانیام را میخواهم. کجایند عشقهای من؟ لحظههای پرطراوات جوانیام چه شدند؟
وقتی که به دختر همسایه عشق میورزیدم. در حیاط پر درخت خانهمان برایش آواز میخواندم. او صدای مرا میشنید. من صدای لبخند او را احساس میکردم. به بام مینگریستم و چشمم از چهره او پر میشد.
زندگی، خورشیدی میشد که ازمشرق بام طلوع میکرد و درون من میتابید. من عشق میشدم، خورشید میشدم. معشوق میشدم. من عاشقتر میشدم. او نگاهم میکرد. چشم بر لبهایم میدوخت و بوسه از میان لبهای سرخش، پروانهای بود که به شاخه لبِ من میپرید.
من شمع او میشدم. محو او میشدم و میسوختم. سوختنی رخوتناک و سُکرآور. شراب چهره او در جام چشم من میچکید و گلوی احساسم را میسوزاند و مرا مست و مدهوش میکرد.
اکنون:
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورَش،
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
(حافظ)
اما جام زندگیام پر از تلخی است. نه تلخی شراب، تلخی سراب؛ سراب آرزوها؛ سراب امیدها، سراب هستی. کودکیام را میخواهم.
وقتی که برای رفتن به سینما پول نداشتم، به زیرزمین نمور خانهمان میرفتم. صندوقچه مخملی قرمز رنگ مادرم قفل بود. با چاقو، میخهای پشت آن را در میآوردم. لولایش باز میشد و دست من در خنکای لباسها چیزی میجست. ناگهان در اوج تپش دلم، کیسهی کوچک کتانی، دست مرا به سوی خود میکشید. گنجی یافتهبودم. گنج جستجو. گنج امید. دو سکه یک تومانی برمیداشتم. لولا را درست میکردم. به سینما میرفتم. مادرم میفهمید. به رویم نمیآورد. انگار کیسه را برای من مینهاد. شاید میدانست یافتن آن گنج برای من چه لذتی دارد.
در تاریکی سینما، قهرمانانم را باخود مییافتم. من آنان میشدم. در یک اتحاد یا وحدت روحی، با آنها یکی میشدم. دختر همسایه در فیلم میآمد و من در یک ماجرای مهیج دوباره عاشق او میشدم.
به جنگِ بدیها میرفتم. دوستی راعرضه میکردم. فیلم، مدینه فاضله من بود. همه عشق بود. شهر آرمانی من، آرمانشهر من، کشور خیالی من، ناکجاآبادِ خرّم، فیلم بود. بوی سینما همیشه مرا مست میکند. در آنجا همه با هم مهربان میشوند. غریبهها آشنا درمیآیند. با بازگویی صحنههای فیلم، صمیمانه با هم سخن میگویند. ترانهها را زمزمه میکنند و فضای تاریک سینما، ظلماتی میشود که آب حیاتِ فیلم، در آن زمزمهای دلنواز دارد.
وقتی فردین میخواند، وقتی فروزان ناله سر میداد، من هم میخواندم و ناله سر میدادم. صدای آنان، صدای عشق بود. آوایشان در تاریکی، آوای فرشتگان در ظلمتِ عدمِ پیش از آفرینش بود. مِهرشان مِهر من بود. قهرشان، قهر من بود. من در سینما به زندگی راستین خود میرسیدم. دوباره آفریده میشدم. در قالبی تازه پا به هستی میگذاشتم. بارها زندگی میکردم. بارها میمردم. برای همین، بوی زندگی را دوست دارم و از سکوت هولناک مرگ میهراسم. هر قصه فیلمی، داستان تازه من بود که تا فیلم بعدی ادامه داشت.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه( ادامه قسمت ۱۸)
راه کدام کاریز ویران، به سر چشمه کودکی باز گردم؟ ای آسمان به که شِکوه کنم؟
سکوتِ منجمدِ تو، رگهای خاطرم را میخراشد. گنگی غریب تو، گیاه امیدم را میپژمرد؛ تو چه بدی ای آسمان!
آیا تویی که صفحهی عمر مرا ورق میزنی؟ آیا تو خطوطِ سرنوشت مرا مینویسی؟ آیا تویی که بر تباهی من نظاره میکنی؟
دستت بریده باد! چشمت دریده باد! نگاه خیره تو بر زمین مباد!
بگذار عشق بماند، جوانی بخواند. کودکیام را آرزو میکنم. نوجوانیام را میخواهم. کجایند عشقهای من؟ لحظههای پرطراوات جوانیام چه شدند؟
وقتی که به دختر همسایه عشق میورزیدم. در حیاط پر درخت خانهمان برایش آواز میخواندم. او صدای مرا میشنید. من صدای لبخند او را احساس میکردم. به بام مینگریستم و چشمم از چهره او پر میشد.
زندگی، خورشیدی میشد که ازمشرق بام طلوع میکرد و درون من میتابید. من عشق میشدم، خورشید میشدم. معشوق میشدم. من عاشقتر میشدم. او نگاهم میکرد. چشم بر لبهایم میدوخت و بوسه از میان لبهای سرخش، پروانهای بود که به شاخه لبِ من میپرید.
من شمع او میشدم. محو او میشدم و میسوختم. سوختنی رخوتناک و سُکرآور. شراب چهره او در جام چشم من میچکید و گلوی احساسم را میسوزاند و مرا مست و مدهوش میکرد.
اکنون:
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورَش،
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
(حافظ)
اما جام زندگیام پر از تلخی است. نه تلخی شراب، تلخی سراب؛ سراب آرزوها؛ سراب امیدها، سراب هستی. کودکیام را میخواهم.
وقتی که برای رفتن به سینما پول نداشتم، به زیرزمین نمور خانهمان میرفتم. صندوقچه مخملی قرمز رنگ مادرم قفل بود. با چاقو، میخهای پشت آن را در میآوردم. لولایش باز میشد و دست من در خنکای لباسها چیزی میجست. ناگهان در اوج تپش دلم، کیسهی کوچک کتانی، دست مرا به سوی خود میکشید. گنجی یافتهبودم. گنج جستجو. گنج امید. دو سکه یک تومانی برمیداشتم. لولا را درست میکردم. به سینما میرفتم. مادرم میفهمید. به رویم نمیآورد. انگار کیسه را برای من مینهاد. شاید میدانست یافتن آن گنج برای من چه لذتی دارد.
در تاریکی سینما، قهرمانانم را باخود مییافتم. من آنان میشدم. در یک اتحاد یا وحدت روحی، با آنها یکی میشدم. دختر همسایه در فیلم میآمد و من در یک ماجرای مهیج دوباره عاشق او میشدم.
به جنگِ بدیها میرفتم. دوستی راعرضه میکردم. فیلم، مدینه فاضله من بود. همه عشق بود. شهر آرمانی من، آرمانشهر من، کشور خیالی من، ناکجاآبادِ خرّم، فیلم بود. بوی سینما همیشه مرا مست میکند. در آنجا همه با هم مهربان میشوند. غریبهها آشنا درمیآیند. با بازگویی صحنههای فیلم، صمیمانه با هم سخن میگویند. ترانهها را زمزمه میکنند و فضای تاریک سینما، ظلماتی میشود که آب حیاتِ فیلم، در آن زمزمهای دلنواز دارد.
وقتی فردین میخواند، وقتی فروزان ناله سر میداد، من هم میخواندم و ناله سر میدادم. صدای آنان، صدای عشق بود. آوایشان در تاریکی، آوای فرشتگان در ظلمتِ عدمِ پیش از آفرینش بود. مِهرشان مِهر من بود. قهرشان، قهر من بود. من در سینما به زندگی راستین خود میرسیدم. دوباره آفریده میشدم. در قالبی تازه پا به هستی میگذاشتم. بارها زندگی میکردم. بارها میمردم. برای همین، بوی زندگی را دوست دارم و از سکوت هولناک مرگ میهراسم. هر قصه فیلمی، داستان تازه من بود که تا فیلم بعدی ادامه داشت.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در انتهای کدام مسیر به انتظار نشسته ای که اسب خیالم شیهه می کشد و می تازد درجاده ای که فانوس چشمانت راهنمای اوست ومرا دراین بیراهه ها به دنبال خود می کشاند...!
#گیتی_حسینی
@book_tips 🐞
#گیتی_حسینی
@book_tips 🐞
در رمان «کلیدر» محمود دولت آبادی شخصیت های اصلی رمان مذکور در کدام دوره تاریخی به سر میبرند؟
Anonymous Quiz
10%
صفویه
44%
قاجاریه
44%
پهلوی
2%
جمهوری اسلامی
🍃🌺🍃
سوره العاديات آیه 11 :
إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ
ترجمه :
در آن روز پروردگارشان از آنها کاملاً باخبر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره العاديات آیه 11 :
إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ
ترجمه :
در آن روز پروردگارشان از آنها کاملاً باخبر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
قانون اول مزرعه:
وقتی چيزی میکاری بايد صبر کنی تا در وقت خودش به تو محصول بدهد. غير از اين ممكن نيست.
پس "صبر" ركن اول قانون مزرعه است.
صبر با تحمل تفاوت دارد. تحمل همراه با نارضايتی است درصورتی که صبر همراه با رضايت و پذيرش است.
قانون دوم مزرعه:
رسيدگی و مراقبت صحيح از دانهای که کاشتهای. زمانی که داری صبر میکنی بايد با تلاش پیگير همراه باشد
(کارهايی هست که بايد در اين مدت انجام بدهی، و خیلی کارها را هم نباید انجام بدهی).
@book_tips 🐞
وقتی چيزی میکاری بايد صبر کنی تا در وقت خودش به تو محصول بدهد. غير از اين ممكن نيست.
پس "صبر" ركن اول قانون مزرعه است.
صبر با تحمل تفاوت دارد. تحمل همراه با نارضايتی است درصورتی که صبر همراه با رضايت و پذيرش است.
قانون دوم مزرعه:
رسيدگی و مراقبت صحيح از دانهای که کاشتهای. زمانی که داری صبر میکنی بايد با تلاش پیگير همراه باشد
(کارهايی هست که بايد در اين مدت انجام بدهی، و خیلی کارها را هم نباید انجام بدهی).
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
شخصی نزد حکیمی رفت و گفت:
فلان کس در حق تو چیزی گفته است
حکیم گفت :
از این گفته سه خیانت کردی!
برادری را در دل من ناخوش کردی
دل فارغ مرا مشغول نمودی
و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدی ...
#کیمیای_سعادت
#غزالی
@book_tips 🐞
شخصی نزد حکیمی رفت و گفت:
فلان کس در حق تو چیزی گفته است
حکیم گفت :
از این گفته سه خیانت کردی!
برادری را در دل من ناخوش کردی
دل فارغ مرا مشغول نمودی
و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدی ...
#کیمیای_سعادت
#غزالی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۹
آسمان زندگی من در خارج از سینما، از رؤیایی سرشار میشد که از فیلم مایه گرفته بود. من نشئه خیال بودم. من تشنه وصال بودم. من عرصه مُحال بودم. مُحال و ممکن درصحرای دل من خیمه میزدند. بیداریام جهان ممکن بود و خوابم دنیای خیالینِ مُحال.
من بیشتر درخواب بودم. حتی در بیداری میخوابیدم و نمیگذاشتم رؤیای شیرینم با کابوس بیداری آشفته شود. راه میرفتم و رؤیا میدیدم، رؤیا میخوردم و رؤیا مینوشیدم.
کجایید ای لحظههای ناب! ای تکههای بلورین ساغر نوجوانی! چرا مرا شکستهتر از خود رها کردید و گریختید؟ چه شدید ای رؤیاهای من؟ بشکند آن سنگ بلوغی که کاسه کودکی مرا شکست؟
ای بلوغ متناقض! چه کردی با من؟ اگر چه لذتهایی دیگرگون در من دمیدی، اما کودکیام را، نوجوانیام را، از من گرفتی.
ای فیلمهای من! ای زندگیهای من! ای رؤیاهای من! بازگردید.
ای مشهدی حسن که سرکوچه سینما ساندویچ سیب زمینی میفروختی زنده شو! به روی خاک بازگرد!
یک روز در اتوبوس مشهدی حسن را دیدم. وقتی به مقابل سینما که دیگر سینما نبود و سوخته بود رسیدیم گفتم:
-مشهدی حسن! آبادیِ این ویرانه سوخته یادته؟
آهی کشید. انگار دلوِ آه از چاهِ دلش خاطراتش را بالا کشید. گفت:
-یادمه. خانهشان ویران باد! که خانه شادی را خراب کردند.
گفتم:
ـ ساندویچهای سیبزمینی، نان لواش و ترشی و سبزی و تخممرغ یادته؟
- یادمه.
-هیاهوی ما در اطراف چرخ دستیات یادت مانده؟
- صدا همیشه میماند.
و از اتوبوس پیاده شد. یک ماه بعد عکسش را روی دیوار دیدم: هفت روز گذشت!
و برای من سالها گذشته است. ما هردو مردهایم. او زیر خاک، من روی خاک.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۹
آسمان زندگی من در خارج از سینما، از رؤیایی سرشار میشد که از فیلم مایه گرفته بود. من نشئه خیال بودم. من تشنه وصال بودم. من عرصه مُحال بودم. مُحال و ممکن درصحرای دل من خیمه میزدند. بیداریام جهان ممکن بود و خوابم دنیای خیالینِ مُحال.
من بیشتر درخواب بودم. حتی در بیداری میخوابیدم و نمیگذاشتم رؤیای شیرینم با کابوس بیداری آشفته شود. راه میرفتم و رؤیا میدیدم، رؤیا میخوردم و رؤیا مینوشیدم.
کجایید ای لحظههای ناب! ای تکههای بلورین ساغر نوجوانی! چرا مرا شکستهتر از خود رها کردید و گریختید؟ چه شدید ای رؤیاهای من؟ بشکند آن سنگ بلوغی که کاسه کودکی مرا شکست؟
ای بلوغ متناقض! چه کردی با من؟ اگر چه لذتهایی دیگرگون در من دمیدی، اما کودکیام را، نوجوانیام را، از من گرفتی.
ای فیلمهای من! ای زندگیهای من! ای رؤیاهای من! بازگردید.
ای مشهدی حسن که سرکوچه سینما ساندویچ سیب زمینی میفروختی زنده شو! به روی خاک بازگرد!
یک روز در اتوبوس مشهدی حسن را دیدم. وقتی به مقابل سینما که دیگر سینما نبود و سوخته بود رسیدیم گفتم:
-مشهدی حسن! آبادیِ این ویرانه سوخته یادته؟
آهی کشید. انگار دلوِ آه از چاهِ دلش خاطراتش را بالا کشید. گفت:
-یادمه. خانهشان ویران باد! که خانه شادی را خراب کردند.
گفتم:
ـ ساندویچهای سیبزمینی، نان لواش و ترشی و سبزی و تخممرغ یادته؟
- یادمه.
-هیاهوی ما در اطراف چرخ دستیات یادت مانده؟
- صدا همیشه میماند.
و از اتوبوس پیاده شد. یک ماه بعد عکسش را روی دیوار دیدم: هفت روز گذشت!
و برای من سالها گذشته است. ما هردو مردهایم. او زیر خاک، من روی خاک.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۰
یکی از شبهای روشنِ تابستان بود. ماه، درشت و درخشان، از سقف شب آويخته بود. اطراف آن را، نور مثل يك مِه رقيق احاطه كرده بود. مردم، در خُنكاى شب، روى پشت بامها، خوابيده بودند. فاصله به فاصله، چراغى سوسو مىزد. من به ماه خيره شده بودم. هميشه ماه را دوست داشتم. خوابم نمىبُرد. همين امروز ظهر اخبار گفته بود كه يك آپولو به ماه رفته است. مىخواستم با دقيق شدن، آپولو را در ماه ببينم. گاهى لكه سياهى مىديدم و مىپنداشتم كه آپولوست.
توى دهانها افتاده بود، كه بزودى، هر كس بخواهد، مىتواند به ماه سفر كند. امروز كه روى پلههاى آبانبار توى خيابان نشسته بودم، مىشنيدم كه همه دخترها و زنها از ماه و سفر به آن حرف مىزنند. نسيم سرد و نمناك تَهِ آبانبار، صداى گفتگوها را بالا مىآورد و روى صورتم پخش مىكرد. وقتى خواهرم گلندام كوزه به دوش بالا آمد، گونههاى سفيدش مثل ماه مىدرخشيد. پشت سرش عذرا، هِن هن كنان و سطل فلزى به دست، خودش را بالا كشيد و دهان گشادش را به خنده باز كرد و گفت:
- گُلى، من هم به ماه خواهم رفت. حالا ببين.
خواهرم گفت:
- مرا هم مىبرى؟
- حالا تا چى بشود. ولى من از حالا آمادهام. بابام هم قول داده است كه خرج راه را بدهد و سوى خانه راه افتادند. من هم به دنبالشان. عذرا شايد دوازده سال يا بيشتر داشت. رنگ مهتابى و موهاى خرمائىاش، خيلى خواستنى بودند اما دهان و بينىاش بزرگ بود. مخصوصاً وقتى مىخنديد، دهانش خيلى گشاد به نظر مىآمد. مىگفتند شیرینعقل است. من غروبها توى بازى گرگم به هواى دخترها داخل مىشدم. گاهى هم توى خانهمان با آنها قايم باشك بازى مىكرديم و وقتى توى زيرزمين پنهان مىشدم، براى پيدا كردن من ذلّه مىشدند. زيرزمين ما يك پستوى تاريك داشت كه بچهها مى ترسيدند توى آن بيايند.
شهابى با شتاب از جلوى چشمم گذشت و در گوشه دورى فرو افتاد. چرا خوابم نمىبرد؟ راستى ماه چه جور جايى است؟ مثل زمين ماست؟ اما زمين نورانى نيست. زمين ما تاريك و ترسناك است. توى ماه آدم هم هست؟ حتماً. بايد باشد. لابد آدمهايش هم نورانى هستند. آنجا ديگر چراغ نمىخواهند. چراغ براى تاريكى است. خوش به حالشان. صداى بوق قطار مىآيد. راستى آنجا هم، راهآهن دارد؟ اين ريز على هم عجب دل و جرأتى داشته كه، توى آن سرما، لباسش را آتش زده، تا قطارى را نجات بدهد. به دهقان آزاده از ما درود. موقعى كه در كلاس، درس دهقان فداكار را مىخوانديم، كلاس ساكتِ ساكت بود. ما را هيجان گرفته بود. الان هم ساكت است. هيچ صدايى نمىآيد. چراغ شب در سكوت مىسوزد.
سر و صدا بيدارم كرد. چشمهايم را ماليدم و با بیمیلی بلند شدم. از بالا توى حياط نگاه كردم. درِ خانه باز بود و به نظر مىآمد كه كوچه شلوغ است. با عجله پايين آمدم و توى كوچه دويدم. دو سه خانه پايينتر از خانهی ما، يك زمين خالى بود كه بقاياى مخروبه خانهاى قديمى در آنجا توى ذوق مىزد. درست روبروى خانه عذرا. آنجا شلوغ بود. مردم از روى هم به جلو سرك مىكشيدند. چه شده است؟
خودم را لاى جمعيت انداختم و با فشار، جلو خزيدم. دوتا پاسبان، باطوم در دست، جلوى خرابه ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى جلو برود. پدر عذرا هم پاسبان بود. هميشه به او سلام مىكردم و او با لبخند جوابم را مىداد:
- سلام پسر جان. حالِ بابا چطور است؟ سلام مرا به ايشان برسان.
- چشم آقا. بابام هم سلام مىرساند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۰
یکی از شبهای روشنِ تابستان بود. ماه، درشت و درخشان، از سقف شب آويخته بود. اطراف آن را، نور مثل يك مِه رقيق احاطه كرده بود. مردم، در خُنكاى شب، روى پشت بامها، خوابيده بودند. فاصله به فاصله، چراغى سوسو مىزد. من به ماه خيره شده بودم. هميشه ماه را دوست داشتم. خوابم نمىبُرد. همين امروز ظهر اخبار گفته بود كه يك آپولو به ماه رفته است. مىخواستم با دقيق شدن، آپولو را در ماه ببينم. گاهى لكه سياهى مىديدم و مىپنداشتم كه آپولوست.
توى دهانها افتاده بود، كه بزودى، هر كس بخواهد، مىتواند به ماه سفر كند. امروز كه روى پلههاى آبانبار توى خيابان نشسته بودم، مىشنيدم كه همه دخترها و زنها از ماه و سفر به آن حرف مىزنند. نسيم سرد و نمناك تَهِ آبانبار، صداى گفتگوها را بالا مىآورد و روى صورتم پخش مىكرد. وقتى خواهرم گلندام كوزه به دوش بالا آمد، گونههاى سفيدش مثل ماه مىدرخشيد. پشت سرش عذرا، هِن هن كنان و سطل فلزى به دست، خودش را بالا كشيد و دهان گشادش را به خنده باز كرد و گفت:
- گُلى، من هم به ماه خواهم رفت. حالا ببين.
خواهرم گفت:
- مرا هم مىبرى؟
- حالا تا چى بشود. ولى من از حالا آمادهام. بابام هم قول داده است كه خرج راه را بدهد و سوى خانه راه افتادند. من هم به دنبالشان. عذرا شايد دوازده سال يا بيشتر داشت. رنگ مهتابى و موهاى خرمائىاش، خيلى خواستنى بودند اما دهان و بينىاش بزرگ بود. مخصوصاً وقتى مىخنديد، دهانش خيلى گشاد به نظر مىآمد. مىگفتند شیرینعقل است. من غروبها توى بازى گرگم به هواى دخترها داخل مىشدم. گاهى هم توى خانهمان با آنها قايم باشك بازى مىكرديم و وقتى توى زيرزمين پنهان مىشدم، براى پيدا كردن من ذلّه مىشدند. زيرزمين ما يك پستوى تاريك داشت كه بچهها مى ترسيدند توى آن بيايند.
شهابى با شتاب از جلوى چشمم گذشت و در گوشه دورى فرو افتاد. چرا خوابم نمىبرد؟ راستى ماه چه جور جايى است؟ مثل زمين ماست؟ اما زمين نورانى نيست. زمين ما تاريك و ترسناك است. توى ماه آدم هم هست؟ حتماً. بايد باشد. لابد آدمهايش هم نورانى هستند. آنجا ديگر چراغ نمىخواهند. چراغ براى تاريكى است. خوش به حالشان. صداى بوق قطار مىآيد. راستى آنجا هم، راهآهن دارد؟ اين ريز على هم عجب دل و جرأتى داشته كه، توى آن سرما، لباسش را آتش زده، تا قطارى را نجات بدهد. به دهقان آزاده از ما درود. موقعى كه در كلاس، درس دهقان فداكار را مىخوانديم، كلاس ساكتِ ساكت بود. ما را هيجان گرفته بود. الان هم ساكت است. هيچ صدايى نمىآيد. چراغ شب در سكوت مىسوزد.
سر و صدا بيدارم كرد. چشمهايم را ماليدم و با بیمیلی بلند شدم. از بالا توى حياط نگاه كردم. درِ خانه باز بود و به نظر مىآمد كه كوچه شلوغ است. با عجله پايين آمدم و توى كوچه دويدم. دو سه خانه پايينتر از خانهی ما، يك زمين خالى بود كه بقاياى مخروبه خانهاى قديمى در آنجا توى ذوق مىزد. درست روبروى خانه عذرا. آنجا شلوغ بود. مردم از روى هم به جلو سرك مىكشيدند. چه شده است؟
خودم را لاى جمعيت انداختم و با فشار، جلو خزيدم. دوتا پاسبان، باطوم در دست، جلوى خرابه ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى جلو برود. پدر عذرا هم پاسبان بود. هميشه به او سلام مىكردم و او با لبخند جوابم را مىداد:
- سلام پسر جان. حالِ بابا چطور است؟ سلام مرا به ايشان برسان.
- چشم آقا. بابام هم سلام مىرساند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞