Telegram Web Link
🍃🌺🍃

یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن 5 دلار است.

اگر از این شمش آهن در کوره آهنگری، نعل اسب بسازید ارزش آن 10 دلار خواهد شد.

چنانچه همین شمش را به یک کارگاه سوزن سازی بدهیم، بهای سوزن های ساخته شده به3285 دلار بالغ می شود.

ولی اگر این شمش را به یک کارخانه ساعت سازی بدهیم. قیمت فنرهای ساعتی که نهایتا از آن ساخته می شود 250000 دلار خواهد شد.

در واقع، تفاوت ارزش ایجاد شده بین 5 دلار و 250000 دلار است. شما با خودتان چه می کنید؟ از خودتان چه می سازید؟ چه قدر به ارزش تان اضافه می‌شود؟

#صفر_تا_یک
#پیتر_تی_یل

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الحجر آیه ۴۹

نَبِّئْ عِبادِي أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

ترجمه:

(اى پيامبر!) به بندگانم خبر ده كه بسيار بخشنده و مهربانم.



#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
يك زندگی شاد زنجيره‌ای از لحظات شاد است ولی بيشتر مردم وقتی برای لحظات شاد ندارند چون حسابی مشغول‌اند تا زندگی شاد را به دست بياورند!

#استر_آبراهام_هيكس

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲

روزگار به خانواده‌ام سخت می‌گیرد. پدرم نان‌آورِ کوشایی نیست. جز مکتب‌داری کاری نمی‌داند و در روستا، مگر چند طفلِ نوآموز هست؟ گَردآلودِ فقریم و فقر، گناهِ کوچکی نیست. نه ارجمندت می‌شمارند و نه دستی به یاری برمی‌خیزد. باید کوچید. باید به جایی رفت که گرمای نان را از تو دریغ نمی‌کنند. پس پدر بر آن می‌شود که رخت به زیرِ آسمانِ دیگری ببرد تا ببیند آسمانِ هرکجا آیا همین رنگ است؟

پدر پولی برای سفر ندارد. پیشِ برادر می‌رود که میراث‌داری می‌کند و زن سومش را گرفته‌است. برادرِ بزرگ، تسبیح در دست، صلوات می‌فرستد، دست در جیب می‌کند و یک تومان به پدرم می‌دهد. پدرم، غمگین و مغبون و زیان‌دیده، به راهی ناشناخته گام می‌نهد. با الاغی همراهِ پسرِ بزرگ که هیجده‌سال دارد، به سوی قم روانه می‌شود و خود را به این شهرِ غم‌گرفته می‌رساند. از همدان تا قُم، کم راهی نیست.

قم آن روزها شهر کوچکی بود که مردمش در خرافات و تعصّباتِ پوچ، غرق بودند و پدرِ من هم چنین حالتی داشت. قُم را مساعد می‌بیند و اتاقی در یکی از محلاتِ دورافتاده‌ قم کرایه می‌کند و بازمی‌گردد که ما را هم به قم بیاورد. در آن‌ موقع من حدود دو سال داشتم. ما از سوی دِهِ غم گرفته، به سوی شهر هجرت می‌کنیم و این هجرت، سرنوشتِ مرا عوض می‌کند. پدرم که صدای نسبتاً خوبی داشت، در قم به روضه‌خوانی مشغول می‌شود. مکتب‌خانه‌ای هم تأسیس می‌کند و به شاگردان قرآن می‌آموزد. آن روزها مکتب‌خانه رواج زیادی داشت.

زمستان بود که از روستا به شهر رانده‌ شدیم. اتاقی که در آن زندگی می‌کنیم، بالاتر از سطح زمین است و چند پله می‌خورَد تا به آن برسیم. مهمان داریم. من در ایوانِ خانه خودم را خیس کرده‌ام. مادرم سرزنشم می‌کند و برای تمیز کردنِ من می‌آید. هنوز بخاری را که از کنارم برمی‌خیزد می‌بینم.

صاحب‌خانه، مردی تکیده و آرام و مهربان بود که«درویش» صدایش می‌کردند. چهره و اندامِ دخترش خوب به یادم مانده‌است. کمی چاق و بلندقد بود و لوندی و طنازی از سر و رویش می‌بارید. راه‌رفتنش به رقصی آرام و موزون می‌ماند و حرکتِ باسنش، دل و دین می‌بُرد. انگار قِر می‌داد.

در سال‌های بعد نیز گاهی او را می‌دیدم که همچنان با هر خنده‌اش، شراره‌ای شهوتناک به پیرامونش می‌پراکند. دوست داشتنی بود. شروری بدسابقه به نامِ «زاغی» از او دل ربوده بود. نزدیک خانه، مسجدی بود که لُژ هم داشت و زن‌ها در مراسم محرّم در بالا می‌نشستند یا می‌ایستادند. «زاغی» نوحه نیز می‌خواند و آن‌گاه که می‌دید دخترِ درویش در میان زنان هست، سوزی و اوجی به صدایش می‌داد و دستش را به صورت آهنگین به رانش می‌کوبید. دیده‌بودم که دختر درویش برایش لب غنچه می‌کرد و بوسه می‌فرستاد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#زندگی_نامه قسمت ۳

چهارسال داشتم که پدرم خانه‌ای دیگر در کوچه‌ای نزدیک به خیابانِ اصلی شهر کرایه کرد.  بیشتر خانه‌ها کاه‌گِلی بودند و بوی خاک و نم، عطرِ کودکیِ ما بود.نزدیکِ ما، مالکِ خانه‌ی ما «شاه‌حسین» نام دارد و آدمِ خوبی است. دیوار به دیوارِ خانه‌ی خاله‌ام سکونت داریم. در سمتِ راست خانه نیز برادرشوهرِ خاله‌ام «حاج سمندعلی» خانه دارد. او و همسرش خیلی نازنین هستند. همسرش همیشه به من نان و کره می‌دهد. گاهی هم میوه، مثل انگور و خربزه و طالبی؛ گاهی نیز جیبم را از نخودچی و کشمش پُر می‌کند.

تَهِ کوچه به سمتِ غرب، دکانِ کوچکی بود که صاحبش«مَمدلی» (محمدعلی) نام داشت. کوتاه و خُپله و چاق، با ابروهای سیاهِ ضخیم و به هم پیوسته که در درون مهربان اما به ظاهر اخمو و همیشه عصبانی بود. شکلات‌های باریک و بلندش که خطوطی راه‌راه داشت، همیشه می‌چسبید. بستنی هم درست می‌کرد و لای نانِ حصیری می‌پیچید و دستِ ما می‌داد. کنار مغازه، خانه‌ای بود که پسر خانواده، اکبر، همبازی من بود. مادر اکبر«سلطان» نام داشت و خیلی نازنین و مهربان بود.

من و اکبر بازی‌های گوناگون داشتیم. «لِی‌لِی‌بازی» و «الک‌دولک» از بازی‌های همیشگی ما بود. سفید کردنِ سکه‌های ده‌شاهی (نیم‌ریالی) که وقتی تمیز بود مانند یک سکه‌ی طلا بود، از دیگر سرگرمی‌های من و اکبر بود.

یک روز ده‌شاهی را با پودرِ آجر سفید می‌کردیم. سکه‌ای که من تمیز کرده بودم، براق‌تر شده بود. اکبر خواست از من بگیرد. نگذاشتم. هرطور بود از دست من قاپید و به خانه‌شان گریخت. من هم دنبالش دویدم. وارد خانه شد و در فلزی را محکم بست. من دستم را لای در گرفتم که بسته نشود. انگشتانم لای در ماند و فریادم به آسمان رسید. بخت با من یار بود که انگشتانم نشکسته بود. اما چند روزی درد کشیدم. با اکبر قهر کردم.

روبروی خانه‌ی ما، یک کوچه‌ی باریک و بُن‌بست هست. در تهِ کوچه، خانه‌ای قرار دارد که مال شخصی به نام «بابعلی» است. بابعلی دو دختر دارد که یکی از آن‌ها بسیار ظریف و زیباست. لوندی‌هایش را دوست دارم. اندامی موزون و صورتی کشیده و موهای بلندِ سیاه داشت. وقتی می‌خندید، انگار موجی از شادی و شیدایی به اطرافش می‌پراکند. بیشتر دوست داشت با لی‌لی کردن، مسافتِ سرکوچه تا خانه‌شان را طی کند. گاهی که بیرون می‌آمد، جوان‌ها منتظرش بودند. با چند دخترِ دیگر «گرگم به هوا» بازی می‌کرد و چون می‌دوید، سینه‌هایش به طرزی دلربا بالا و پایین می‌رفت. بعضی جوان‌ها روی بام خانه‌ خود می‌نشستند تا این صحنه‌ی دل‌انگیز را خوب ببینند.

بعد از ظهر یک روز شهریور ماه بود. صدای موسیقی مرا از خانه بیرون کشید. کوچه از مردم پُر شده بود. دو نوازنده می‌نواختند؛ یکی ساز می‌زد و دیگری دُهل. بیشتر مردم داشتند می‌رقصیدند. خانه‌ی خاله‌ام شلوغ‌تر بود. فهمیدم عروسی دخترخاله‌ام است. خودم را به درونِ خانه رساندم. پسرخاله‌ام «محمدعلی» که ما او را «غلامحسین» صدا می‌کردیم، مرا دید و گفت:
ـ بیا از عمویم پول بگیریم.
گفتم:
ـ چطور؟
گفت:
ـ نگذاریم خواهرم را از خانه ببرند.
با هم لباس عروسی دخترخاله را گرفتیم و به سوی عقب کشیدیم. عموی غلامحسین، با کلاهِ‌شاپو، دست به جیبش بُرد و دو تومان به پسرخاله‌ام و یک تومان به من داد تا گذاشتیم عروس را ببرند.

درآن روزها، شبی زلزله‌ای ویرانگر هجوم آورد و همه نیمه‌شب به صحرا گریختند. پدر و مادرم یادشان می‌افتد که من در خانه، جا مانده‌ام. وقتی زلزله آرام می‌شود و خشمش را فرو می‌خورَد، مردمی که به صحرا گریخته بودند، به خانه‌ها برمی‌گردند. خانواده‌ من درحالی که تشویشی سخت آزارشان می‌داد و مرگِ مرا پیشِ چشم داشتند، به خانه باز می‌گردند و مرا زنده می‌یابند، درحالی که هنوز خواب بودم. آن را معجزه‌ می‌شمارند.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
Forwarded from Sanaz Gh
دوستان گرامی و فرهیخته
🌺🌺🌺
انتخاب شما برای مطالعه گروهی مرداد ماه، کدام کتاب است؟
Final Results
18%
راه باریک آزادی / دارون عجم اوغلو و جیمز ای. رابینسون
38%
صلحی که همه ی صلح ها را بر باد داد / دیوید فرامکین
44%
روزها در راه / شاهرخ مسکوب
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فیلمی از جاذبه های گردشگری ایران که از شبکه ژئوگرافیک آمریکا پخش شد ...

این فیلم موجب شگفتی جهانیان شده
و ایران را به زیباترین کشور دنیا تشبیه کرده است.


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره الدخان آیه 38 :

وَمَا خَلَقْنَا السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ وَمَا بَيْنَهُمَا لَاعِبِينَ

ترجمه :

ما آسمانها و زمین و آنچه را که در میان این دو است به بازی (و بی‌هدف) نیافریدیم!


#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


خانه ام ميگويد : ترکم مکن که گذشته‌ات در من نهفته است
راه نيز ميگويد : در پی من بيا که آينده ات منم
اما من به خانه و راه ميگويم : مرا گذشته و آينده ای نيست،
اگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگربروم، در رفتنم ماندن، که تنها محبت و مرگ، همه چيز را دگرگون توانند کرد ...!

#ماسه_و_کف
#جبران_خلیل_جبران

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۴

ناب‌ترین شکل و شیوه‌ هستی، در کودکی آشکار می‌شود. دریغا که در آن‌ هنگام، آدمی درکی از زندگی ندارد و هنوز داناییِ دیدن و شنیدن و چشیدنِ جلوه‌های زندگانی را کسب نکرده است. هستی، وجودی بی‌واسطه است که با احساسِ انسان به گونه‌ای مستقیم روبرو می‌شود. با شادمانی و لذت، احاطه شده‌ایم و نمی‌دانیم زندگی راستین همین است که اکنون داریم.

کودکی، تماسِ درست با «وجود» است. وجودی که هیچ محتوا و ماهیتی نپذیرفته است. کاش می‌توانستیم همه‌ی زندگی خود را به همان‌گونه می‌زیستیم. در میانِ امواج‌بودن، گواراییِ ویژه‌ای دارد؛ گرچه ندانیم نامِ این شوری که ما را در برگرفته، موج است. از روزی وجود را رها می‌کنیم که نام‌ها را می‌آموزیم. نام‌ها، مفاهیم و ماهیتِ وجود هستند نه خودِ هستی.

کمی دورتر از خانه‌ی روبروییِ ما، شخصی به نام «حاج حسین‌آقا» خانه دارد که اسمِ زنش «فرهنگ» است، اما «فرنگ‌خانم» صدایش می‌کنند. حاج‌ حسن‌آقا قدبلند و کمی چاق و همیشه اخموست. اما مهربانی ذاتی دارد و اگر به او سلام بدهی، با سپاس و لطافت، پاسخ می‌دهد. گاهی در زیرزمین خانه‌ او بازی می‌کنیم که پُر از شیشه‌های داروست. «فرنگ‌خانم» گویا نِقرس و همیشه پا درد دارد. پدرم گاهی در خانه‌ حاج‌حسین‌آقا روضه می‌خوانَد. من هم گاهی می‌روم. حاج‌حسین، در خانه‌اش دیگر اخمو نیست. با مهربانی پذیرایی می‌کند. من از همان کودکی با دیدنِ ظاهر و درکِ کودکانه‌ی باطنِ آدم‌ها آموختم که هرگز دیگران را با ظاهرشان داوری نکنم. چه بسیار ظرافت‌ها و لطافت‌های جان در پسِ نقابِ گرفته و کدورتِ صورت دیدم.  مردمانی دیدم که سرشار از رأفت و رفاقت بودند و در ظاهر نشان نمی‌دادند. اکنون گویا همه‌چیز برعکس شده است.

دیوار به دیوارِ آن‌جا، یک آقای خوش‌لباس و خانواده‌اش اقامت داشتند که اسمش یادم نیست. آن‌ها یک رادیوی بزرگ و تلویزیون دارند. هیچ‌وقت ندیدم تلویزیون آنان روشن باشد. مرد کارمند است و بسیار مؤدب و با شخصیت. خانمش دامن می‌‌پوشید و جوراب به پا نمی‌کرد. خیلی ظریف رفتار می‌کرد. همیشه آرایشی نادیدنی داشت. زیبایی در ظاهر و باطنش آشکار بود. فرزندی هم نداشتند.

همبازی من، پسرخاله‌ام «غلامحسین»(محمدعلی) است. شوهر خاله‌ام در شرکت نفت قم کار می‌کند و محل خدمتش در روستای «سراجه» است. گاهی کاغذهای بَرّاق از آنجا می‌آورد و من و غلامحسین با آن‌ها چیزی شبیه ترقه می‌ساختیم. کاغذ را چند تا می‌زدیم و بعد از یک گوشه‌اش می‌گرفتیم و محکم باز می‌کردیم. صدایی شدید ایجاد می‌کرد و ما را به هیجان می‌آورد. خاله‌ام درخانه‌اش دو گاو دارد. همیشه از شیرِ تازه می‌نوشیم و گاه از کره و ماست و پنیر آن بهره می‌بریم. از «آغوز» خیلی خوشم می‌آمد. آغوز، نخستین شیرِ غلیظ گاو بود که می‌دوشیدند و گرم و تازه می‌خوردند. روزگارِ فراوانی ماست. چیزی کم نداریم. در خانه‌های نیمه کاره‌ اطراف بازی می‌کنیم. با آجرهای تازه، برجِ مُشَبّک می‌سازیم. روی بام‌های گنبدی، می‌دویم و کاغذ باد هوا می‌کنیم. پدرم روضه می‌خوانَد و به کودکان (دختر و پسر) قرآن می‌آموزد. من هم غیرمستقیم چیزهایی یاد می‌گیرم و برخی از سوره‌های کوچک را حفظ می‌کنم.

زمان، می‌گذرد و هستی ادامه دارد. کم‌کم می‌توانم چهره‌ زندگی را ببینم که برای من چندان خوشایند نیست. پدرم با کوششی وَصف‌ناپذیر، زمینی به مساحت 130متر خرید و اتاقکی ساخت و به آنجا کوچیدیم. چه خاطراتی از این خانه دارم! دو برادر بزرگ‌تر از خودم«نقی» و «جعفر» کار می‌کردند و خواهرانم «گلندام» و «خدیجه» با قالی‌بافی، دستگیرِ خانواده‌ بودند.

ادامه دارد....
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

حُسنِ فانی می‌دهند و عشقِ فانی می‌خَرند
زین دو جویِ خُشک بُگْذر، جویبارِ خویش باش



نه چشم به خوبی ها  و زیبایی های گذرا و فانی خود داشته باش و نه دلخوش به عشقها و محبت هایی که به سبب این خوبی ها نثارت می شود . این دو ( خوبی های عاریه نزد تو و عشق های ناپایدار ناشی از آنها ) دو جوی آبی هستند که از خود آبی ندارند، از این رو دیر یا زود خشک خواهند شد. ثروت و شهرت و زیبایی و توانایی ذهن و اندیشه ... همگی فروگذاردنی و از دست دادنی اند، لذا شایسته دلبستن نیستند. به آنِ خودِ اَصیلت چشم بدوز و  خوبی های ذاتی و عاشقانِ حقیقی خود را بیاب.

عاشقِ آن عاشقانِ غَیْب باش
عاشقانِ پنج روزه کَم تَراش

#مثنوی_مولانا

@book_tips 🐞
Tasnife Ba Man Sanama
Ali Ansaari
با من صَنَما دلْ یک دِلِه کُن

#با_هم‌_بشنویم
@book_tips 🐞🎶
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره التوبة آیه 105 :

وَ سَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلۡغَيۡبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ

ترجمه:

و بزودى شما به‌سوى داناى غيب و شهود بازگردانده مى‌شويد و سرانجام خداوند از آنچه مى‌كرديد آگاهتان مى‌سازد.


#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
اگر همه جا تاریک بود،

دوباره بنگر

شاید نور،

خودِ تو باشی...

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#زندگی_نامه قسمت ۵

وقتی از «اسماعیل‌آباد» و کوچه‌ خاله‌ام به هشت‌متری لوله، نزدیک خیابان شاه (امام‌خمینی فعلی) رخت بُردیم، اسفندماه سال 1345بود. هرچه داشتیم، خودمان با دست و پیاده به خانه‌ تازه بُردیم. بعدازظهر یک روز جمعه تا غروب، مادر و خواهرانم و من هرچه می‌توانستیم برمی‌داشتیم و به خانه‌ای که اکنون مال خودمان بود می‌بُردیم. این‌کار، بارها تکرار شد. یادم هست سردم بود. خاله‌ام کُت پسرش غلامعباس را به من پوشاند تا سردم نشود و جیب‌هایش را از تنقلّات پُر کرد.

در تابستان همین‌سال، پدرم با دو نفر دیگر، اتاقی با سقفِ گنبدی ساخت که درش به کوچه باز می‌شد. گاهی برای آن‌ها نان و ماست و ارده و شیره می‌خریدم. وقتی تنها اتاق خانه آماده شد، نخستین چیزی را که بُردیم، یک چراغِ گِردسوز بود و من آن را پیشاپیش بُردم.

اطرافِ خانه‌ ما از هر سو خالی بود. کمی دورتر، گندم‌زارها و جالیزها دیده می‌شد. هرگاه نسیمی به گندم‌زارها می‌وزید، انگار دریایی سبز به موج می‌افتاد. بعدها چه روزهای بسیار که در لابلای  خوشه‌های گندم می‌خزیدم و در عطر طبیعی آن‌ها شناور می‌شدم. جیرجیرک‌های سبز و کفشدوزک‌های زیبا تنها دوستان من بودند. رها و راحت، دراز می‌کشیدم و می‌گذاشتم از سر و کولم بالا بروند. زندگی راستینِ من، با طبیعت می‌گذشت. پابرهنه در جالیز و گندم‌زار قدم بر می‌داشتم و حواسم بود که شاخه یا خوشه‌ای از گندم را لگد نکنم. از لای گندم‌زار به آسمان نگاه می‌کردم و ابرهای تکه و پاره را می‌شمردم و برایشان شکل درست می‌کردم. آسمان، آبیِ دلخواهی داشت.

خانه‌ ما البته برق و آبِ لوله کشی نداشت. درحیاط، حوضی ساخته‌ بودیم که تلمبه‌ای به آن وصل بود. تلمبه، آب را از آب‌انبارِ زیر زمین، بالا می‌کشید. پدرم درآبِ آب‌انبار، آهک می‌ریخت تا رنگِ آن روشن و زلال و طعمش قابل تحمّل شود.
یادم هست یک‌بار برادر بزرگم «آقانقی» درِ آب‌انبار را برداشت و برای ترساندن من و خواهرم «خدیجه» خود را درآن انداخت و زیرِ آب رفت و از چشم ما ناپدید شد. چه شیون و ناله‌ و فریادی راه انداختیم! یک‌دقیقه بعد، که برای ما همچون سالی طولانی بود، پیدا شد و از پله‌های فلزی آب‌انبار بالا آمد و قهقهه سر داد. هنوز هراس آن صحنه در ذهنم زنده‌است.

پُرکردنِ آب‌انبار هم برای خود حکایتی داشت. هر دوهفته یک‌بار، نیمه‌شب، با صدای «میرآب» از خواب بیدار می‌شدیم. درآن شب‌ها کوچه شلوغ می‌شد. هرکس، درِ ورودی لوله‌ی سیمانی آب‌انبارش را باز می‌کرد تا آبِ جوی، یکی دو ساعت وارد آب‌انبار شود و آن را پُر کند. تا زمانی که آب به انبار کسی می‌رفت، تخته‌ای مربع شکل را که به آن«پَتِه» می‌گفتند، جلوی لوله می‌گذاشتند تا آب به سوی خانه‌ دیگری نرود. بعضی که چشمِ «میراب» را دور می‌دیدند، پته را برمی‌داشتند و در برابر خانه‌ی خودشان می‌گذاشتند که آب کم کم وارد آب‌انبار آن‌ها نیز بشود. گاهی خودشان هم پی کاری می‌رفتند و فشار آب، پته را روی آب می‌انداخت. میراب یا کسی دیگر که متوجه آن می‌شد با خشم یا شوخی می‌گفت:
ـ «پته‌ی فلانی روی آب افتاد.»
البته آن شخص، شرمنده و بدنام می‌شد.
در شب‌های آب، به ما بچه‌ها خیلی خوش می‌گذشت. درخنکای نیمه شب، بازی می‌کردیم و به خانه که برمی‌گشتیم، چیزی می‌خوردیم و می‌خوابیدیم.

ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پاسخ خردمندانه‌ی یک نوجوان به این پرسش که: #کتاب چه سودی دارد؟


@book_tips 🐞
این کتاب داستان دانشجویی به نام  «راسکولنیکوف»  را روایت می‌کند که زن رباخوار یهودی را به همراه خواهرش به قتل می‌رساند اشاره به کدام رمان زیر دارد؟
Anonymous Quiz
7%
جنگ و صلح اثر تولستوی
9%
ابله اثر داستایوفسکی
74%
جنایات و مکافات اثر داستایوفسکی
10%
باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف
2024/09/22 09:39:02
Back to Top
HTML Embed Code: