Telegram Web Link
زندگى کوچه‌ى سبزی‌ست میان دل دشت كه در آن عشق مهم است و گذشت 

#سهراب_سپهری

@book_tips 🐞
دهقان فرانسوی قرون وسطی را با بانکدار پاریسی عصر حاضر مقایسه کنید.
دهقان در کلبه‌ای گلی با چشم‌اندازی به خوکدونی زندگی می‌کرد، اما بانکدار در پنت‌هاوسی مجلل مشرف به شانزه‌لیزه و مجهز به جدیدترین ابزارک‌های تکنولوژی زندگی می‌کند.

ما از روی شم انتظار داریم که بانکدار از دهقان بسیار خوشبخت‌تر باشد. اما کلبه‌ی گلی و پنت‌هاوس و شانزه‌لیزه به واقع نمی‌توانند حالت روحی ما را تعیین کنند، ولی سروتونین می‌تواند.

وقتی که دهقان قرون وسطی ساخت کلبه گلی‌اش را به اتمام می‌رساند، یاخته‌های عصبی مغزش سروتونین ترشح می‌کرد و میزان آن را تا فلان حد بالا می‌برد.


یاخته‌های عصبی مغز بانکدار هم، وقتی در سال ٢٠١٤ آخرین قسط پنت‌هاوس شگفت‌انگیزش را پرداخت، به همان اندازه سروتونین ترشح کرد و میزان آن را بالا برد.

برای مغز فرقی نمی‌کند که پنت‌هاوس بسیار راحت‌تر از کلبه گلی است.

تنها چیزی که برای مغز مهم است این است که اکنون سروتونین در فلان سطح قرار دارد. در نتیجه، بانکدار ذره‌ای از هم جد اعلایش، یعنی دهقان فقیر قرون وسطایی خوشبخت‌تر نخواهد بود.

#انسان_خردمند
#یووال_نوح_هراری

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

حماقت بزرگی ست که آدمی، به منظور برنده شدن در بیرون، در درون ببازد.

#در_باب_حکمت_زندگی
#آرتور_شوپنهاور
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره اعراف آیه ۸۶

وَ لَاتَقْعُدُواْ بِکُلِ‏ّ صِرَطٍ تُوعِدُونَ وَتَصُدُّونَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ مَنْ ءَامَنَ بِهِ وَتَبْغُونَهَا عِوَجاً

ترجمه:

و به هر طريق در كمينِ گمراه كردن خلق و ترسانيدن و بازداشتن مردمِ با ايمان از راهِ خدا ننشینید و راهِ خدا را كج مجوييد (و آن را وارونه جلوه مدهيد)

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
از دست رفته بود وجود ضعیف من
صبحم به بوی وصل تو جان بازداد باد
حافظ نهاد نیک تو کامت برآورد
جان‌ها فدای مردم نیکونهاد باد

#حافظ

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


اگر دو برادر همسان را به مدت سه سال هر روز به بدترین شکل مورد شکنجه قرار دهید
و به اولی بگویید شکنجه اش جزئی از یک تمرین ورزشی است و به دومی هیچ دلیلی برای شکنجه کردنش ارائه ندهید،
برادر اول بعد از سه سال به ورزشکاری قوی و با اعتماد به نفس بالا، و برادر دوم به انسانی حقیر و سرشار از عقده ها و کینه ها تبدیل می شود...

شکنجه و رنج برای هر دو یکسان است، اما تفاوت در معنایی است که به رنج کشیدن شان می بخشید ، یکی به امید روزهای بهتر رنج می کشد و دیگری با هر ضربه خردتر و حقیرتر می شود.

اینکه چگونه با سختی ها و مشقت های زندگی کنار بیاییم و به آن ها واکنش نشان دهیم، نهایتاً محصول یک "تصمیم شخصی" است...

می‌توانیم تصمیم بگیریم به سختی ها و مصائب اجتناب ناپذیر زندگی از منظر «معنا و حکمت» نگاه کنیم تا در پس هر ضربه روحی و هر لطمه جسمی تنومندتر، مقاوم تر و آگاه تر بیرون بیاییم یا اینکه تصمیم بگیریم در بهترین حالت یک «قربانی_منفعل» با حیاتی پر از غم باشیم.

#انسان_در_جستجوی_معنا
#ویکتور_فرانكل

@book_tips 🐞
کتاب «عشق سال های وبا» اثر کدام نویسنده زیر می‌باشد؟
Anonymous Quiz
75%
گابريل گارسيا مارکز
9%
ارنست همینگوی
9%
ویکتور فرانکل
7%
هرمان هسه
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تلفیق موسیقی و تصویر، جادویی است که می‌تواند احساسات ما را به اوج برساند.
هر نت موسیقی، هر فریم تصویر، داستانی تازه را روایت می‌کند و ما را به دنیایی از زیبایی و هیجان می‌برد. بیایید لحظات ناب را با این هنر شگفت‌انگیز تجربه کنیم

موسیقی زبان مشترک همه آدمها است

اینتراستلار شاهکار هانس زیمر


@book_tips🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره نحل آیه ۱۲۵

ادْعُ إِلى‌ سَبِيلِ رَبِّكَ بِالْحِكْمَةِ وَ الْمَوْعِظَةِ الْحَسَنَةِ وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ إِنَّ رَبَّكَ هُوَ أَعْلَمُ بِمَنْ ضَلَّ عَنْ سَبِيلِهِ وَ هُوَ أَعْلَمُ بِالْمُهْتَدِينَ

ترجمه:

(اى پيامبر! مردم را) با حكمت (و گفتار استوار و منطقى) و پند نيكو، به راه پروردگارت بخوان و (با مخالفان) به شيوه‌اى كه نيكوتر است جدال و گفتگو كن، همانا پروردگارت به كسى كه از راه او منحرف شده آگاه‌تر است و (همچنين) او هدايت يافتگان را بهتر مى‌شناسد.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
خیلی مهم است زندگی‌ات را با افرادی بگذرانی
که نه تنها خوبی تو را می‌بینند؛
بلکه تو را به آدم بهتری تبدیل می‌کنند.

#از_عشق_گفتن
#ناتاشا_لان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

همه ما فرصت‌های شگفت‌انگیزی برای زندگی کردن، لذت بردن و عشق ورزیدن داریم. عظمت دنیای درون به همان عظمت و پهناوری جهان برون است.

#وین_دایر


@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#زندگی_نامه قسمت اول

درست نمی‌دانم در چه ماه و چه سالی زاده شدم. مادرم و برادر بزرگم می‌گفتند گویا در سیزدهم فروردین 1340. درشناسنامه‌ام، دهم شهریور 1340 نوشته شده است. به احتمال قوی، این تاریخ درست نیست. چون برای من در سال 1346 شناسنامه گرفتند.

یک روزِ بهاری که ابرهای تیره و خاکستری، از هر سو افق را پوشانده‌ بود و آسمان هوای گریه داشت، در روستایی به نام «کاج» نزدیک قُروه همدان، از زِهدانِ مادر جدا شدم و روی علف‌های نرم و پخش شده در اتاقکی گِلی افتادم. باید روزی سرد بوده‌ باشد؛ زیرا سرما به تنم رخنه کرد و هرگز رهایم نمی‌کند. از درون دچارِ چاییدن شدم و با هر تازشِ بادی سرد، احساس لرزش و چندش می‌کنم.

من خشمناک وعصبانی، با چهره‌ی هراسانِ دنیا که زنی روستایی (مادرم) بود، آشنا شدم. درخانه جز مادرم که از دردِ زایش زَجر می‌کشید و فریاد می‌کرد و تنهایی که حضورش را به رُخ می‌کشید، کسی نبود. من در تنهایی متولد شدم. مادرم می‌گفت:
ـ فقط در سه روزِ اول زیاد گریه می‌کردی، اما بعد، ساکت بودی.

از همان روزهای نخستِ هستی‌ام، در خود فرو رفتن را آموختم و سالیان بعد، پی بُردم که تنهایی، ویژگیِ راستینِ درجهان بودن است. مادرم خودش نافم را بریده بود. کسی در روستا نبوده و همه برای جشن سیزده به در، به صحرا رفته بوده‌اند.

کهن‌ترین خاطره‌ای را که به یاد دارم، به حدود دو سالگی‌ام برمی‌گردد. به گونه‌ای مُبهم به یاد می‌آورم که در روستای «کاج»، خواهر بزرگم «گلندام» مرا با چادر به پشتش بسته و به آسیای دِه رفته‌ بود تا کمی آرد بگیرد که درخانه مادرم با آن نان بپزد. فضای نیمه تاریک آسیای روستا و مرد آسیابان با چهره‌ای پوشیده از آرد، هنوز در ذهنم زنده است. گردشِ سنگِ آسیا را می‌بینم. گونیِ کوچکِ پُر از آرد در دست‌های خواهرم قرار دارد. برمی‌گردد و دیگر چیزی یادم نیست.

کتاب خواندن را از شش سالگی آغازکردم. پدرم پیش از آن که به دبستان بروم، قرآن یادم داده بود. درهفت سالگی (1347) به دبستان ‌‏«رشدیه» در هشت متری لوله، رفتم؛ اما چون سواد خواندن و نوشتن داشتم، اسمم را در کلاس دوم نوشتند. وقتی آموزگارمان آقای ‌‏«هوشنگ اَسراری» نخستین املا را گفت و دفترها را جمع کرد تا تصحیح کند، املای من از اولین دفترها بود که او تصحیح کرد. سپس مرا ‏که در ردیف دوم نشسته بودم صدا زد و چند تا از دفترهای بچه‌ها را به من داد تا نمره بدهم. گویا از همان روز معلوم بود که درآینده معلم ‏ادبیات و املا خواهم شد!‏

(ادامه دارد)

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

یک شمش آهن را در نظر بگیرید که ارزش آن 5 دلار است.

اگر از این شمش آهن در کوره آهنگری، نعل اسب بسازید ارزش آن 10 دلار خواهد شد.

چنانچه همین شمش را به یک کارگاه سوزن سازی بدهیم، بهای سوزن های ساخته شده به3285 دلار بالغ می شود.

ولی اگر این شمش را به یک کارخانه ساعت سازی بدهیم. قیمت فنرهای ساعتی که نهایتا از آن ساخته می شود 250000 دلار خواهد شد.

در واقع، تفاوت ارزش ایجاد شده بین 5 دلار و 250000 دلار است. شما با خودتان چه می کنید؟ از خودتان چه می سازید؟ چه قدر به ارزش تان اضافه می‌شود؟

#صفر_تا_یک
#پیتر_تی_یل

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الحجر آیه ۴۹

نَبِّئْ عِبادِي أَنِّی أَنَا الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

ترجمه:

(اى پيامبر!) به بندگانم خبر ده كه بسيار بخشنده و مهربانم.



#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
يك زندگی شاد زنجيره‌ای از لحظات شاد است ولی بيشتر مردم وقتی برای لحظات شاد ندارند چون حسابی مشغول‌اند تا زندگی شاد را به دست بياورند!

#استر_آبراهام_هيكس

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲

روزگار به خانواده‌ام سخت می‌گیرد. پدرم نان‌آورِ کوشایی نیست. جز مکتب‌داری کاری نمی‌داند و در روستا، مگر چند طفلِ نوآموز هست؟ گَردآلودِ فقریم و فقر، گناهِ کوچکی نیست. نه ارجمندت می‌شمارند و نه دستی به یاری برمی‌خیزد. باید کوچید. باید به جایی رفت که گرمای نان را از تو دریغ نمی‌کنند. پس پدر بر آن می‌شود که رخت به زیرِ آسمانِ دیگری ببرد تا ببیند آسمانِ هرکجا آیا همین رنگ است؟

پدر پولی برای سفر ندارد. پیشِ برادر می‌رود که میراث‌داری می‌کند و زن سومش را گرفته‌است. برادرِ بزرگ، تسبیح در دست، صلوات می‌فرستد، دست در جیب می‌کند و یک تومان به پدرم می‌دهد. پدرم، غمگین و مغبون و زیان‌دیده، به راهی ناشناخته گام می‌نهد. با الاغی همراهِ پسرِ بزرگ که هیجده‌سال دارد، به سوی قم روانه می‌شود و خود را به این شهرِ غم‌گرفته می‌رساند. از همدان تا قُم، کم راهی نیست.

قم آن روزها شهر کوچکی بود که مردمش در خرافات و تعصّباتِ پوچ، غرق بودند و پدرِ من هم چنین حالتی داشت. قُم را مساعد می‌بیند و اتاقی در یکی از محلاتِ دورافتاده‌ قم کرایه می‌کند و بازمی‌گردد که ما را هم به قم بیاورد. در آن‌ موقع من حدود دو سال داشتم. ما از سوی دِهِ غم گرفته، به سوی شهر هجرت می‌کنیم و این هجرت، سرنوشتِ مرا عوض می‌کند. پدرم که صدای نسبتاً خوبی داشت، در قم به روضه‌خوانی مشغول می‌شود. مکتب‌خانه‌ای هم تأسیس می‌کند و به شاگردان قرآن می‌آموزد. آن روزها مکتب‌خانه رواج زیادی داشت.

زمستان بود که از روستا به شهر رانده‌ شدیم. اتاقی که در آن زندگی می‌کنیم، بالاتر از سطح زمین است و چند پله می‌خورَد تا به آن برسیم. مهمان داریم. من در ایوانِ خانه خودم را خیس کرده‌ام. مادرم سرزنشم می‌کند و برای تمیز کردنِ من می‌آید. هنوز بخاری را که از کنارم برمی‌خیزد می‌بینم.

صاحب‌خانه، مردی تکیده و آرام و مهربان بود که«درویش» صدایش می‌کردند. چهره و اندامِ دخترش خوب به یادم مانده‌است. کمی چاق و بلندقد بود و لوندی و طنازی از سر و رویش می‌بارید. راه‌رفتنش به رقصی آرام و موزون می‌ماند و حرکتِ باسنش، دل و دین می‌بُرد. انگار قِر می‌داد.

در سال‌های بعد نیز گاهی او را می‌دیدم که همچنان با هر خنده‌اش، شراره‌ای شهوتناک به پیرامونش می‌پراکند. دوست داشتنی بود. شروری بدسابقه به نامِ «زاغی» از او دل ربوده بود. نزدیک خانه، مسجدی بود که لُژ هم داشت و زن‌ها در مراسم محرّم در بالا می‌نشستند یا می‌ایستادند. «زاغی» نوحه نیز می‌خواند و آن‌گاه که می‌دید دخترِ درویش در میان زنان هست، سوزی و اوجی به صدایش می‌داد و دستش را به صورت آهنگین به رانش می‌کوبید. دیده‌بودم که دختر درویش برایش لب غنچه می‌کرد و بوسه می‌فرستاد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک

#زندگی_نامه قسمت ۳

چهارسال داشتم که پدرم خانه‌ای دیگر در کوچه‌ای نزدیک به خیابانِ اصلی شهر کرایه کرد.  بیشتر خانه‌ها کاه‌گِلی بودند و بوی خاک و نم، عطرِ کودکیِ ما بود.نزدیکِ ما، مالکِ خانه‌ی ما «شاه‌حسین» نام دارد و آدمِ خوبی است. دیوار به دیوارِ خانه‌ی خاله‌ام سکونت داریم. در سمتِ راست خانه نیز برادرشوهرِ خاله‌ام «حاج سمندعلی» خانه دارد. او و همسرش خیلی نازنین هستند. همسرش همیشه به من نان و کره می‌دهد. گاهی هم میوه، مثل انگور و خربزه و طالبی؛ گاهی نیز جیبم را از نخودچی و کشمش پُر می‌کند.

تَهِ کوچه به سمتِ غرب، دکانِ کوچکی بود که صاحبش«مَمدلی» (محمدعلی) نام داشت. کوتاه و خُپله و چاق، با ابروهای سیاهِ ضخیم و به هم پیوسته که در درون مهربان اما به ظاهر اخمو و همیشه عصبانی بود. شکلات‌های باریک و بلندش که خطوطی راه‌راه داشت، همیشه می‌چسبید. بستنی هم درست می‌کرد و لای نانِ حصیری می‌پیچید و دستِ ما می‌داد. کنار مغازه، خانه‌ای بود که پسر خانواده، اکبر، همبازی من بود. مادر اکبر«سلطان» نام داشت و خیلی نازنین و مهربان بود.

من و اکبر بازی‌های گوناگون داشتیم. «لِی‌لِی‌بازی» و «الک‌دولک» از بازی‌های همیشگی ما بود. سفید کردنِ سکه‌های ده‌شاهی (نیم‌ریالی) که وقتی تمیز بود مانند یک سکه‌ی طلا بود، از دیگر سرگرمی‌های من و اکبر بود.

یک روز ده‌شاهی را با پودرِ آجر سفید می‌کردیم. سکه‌ای که من تمیز کرده بودم، براق‌تر شده بود. اکبر خواست از من بگیرد. نگذاشتم. هرطور بود از دست من قاپید و به خانه‌شان گریخت. من هم دنبالش دویدم. وارد خانه شد و در فلزی را محکم بست. من دستم را لای در گرفتم که بسته نشود. انگشتانم لای در ماند و فریادم به آسمان رسید. بخت با من یار بود که انگشتانم نشکسته بود. اما چند روزی درد کشیدم. با اکبر قهر کردم.

روبروی خانه‌ی ما، یک کوچه‌ی باریک و بُن‌بست هست. در تهِ کوچه، خانه‌ای قرار دارد که مال شخصی به نام «بابعلی» است. بابعلی دو دختر دارد که یکی از آن‌ها بسیار ظریف و زیباست. لوندی‌هایش را دوست دارم. اندامی موزون و صورتی کشیده و موهای بلندِ سیاه داشت. وقتی می‌خندید، انگار موجی از شادی و شیدایی به اطرافش می‌پراکند. بیشتر دوست داشت با لی‌لی کردن، مسافتِ سرکوچه تا خانه‌شان را طی کند. گاهی که بیرون می‌آمد، جوان‌ها منتظرش بودند. با چند دخترِ دیگر «گرگم به هوا» بازی می‌کرد و چون می‌دوید، سینه‌هایش به طرزی دلربا بالا و پایین می‌رفت. بعضی جوان‌ها روی بام خانه‌ خود می‌نشستند تا این صحنه‌ی دل‌انگیز را خوب ببینند.

بعد از ظهر یک روز شهریور ماه بود. صدای موسیقی مرا از خانه بیرون کشید. کوچه از مردم پُر شده بود. دو نوازنده می‌نواختند؛ یکی ساز می‌زد و دیگری دُهل. بیشتر مردم داشتند می‌رقصیدند. خانه‌ی خاله‌ام شلوغ‌تر بود. فهمیدم عروسی دخترخاله‌ام است. خودم را به درونِ خانه رساندم. پسرخاله‌ام «محمدعلی» که ما او را «غلامحسین» صدا می‌کردیم، مرا دید و گفت:
ـ بیا از عمویم پول بگیریم.
گفتم:
ـ چطور؟
گفت:
ـ نگذاریم خواهرم را از خانه ببرند.
با هم لباس عروسی دخترخاله را گرفتیم و به سوی عقب کشیدیم. عموی غلامحسین، با کلاهِ‌شاپو، دست به جیبش بُرد و دو تومان به پسرخاله‌ام و یک تومان به من داد تا گذاشتیم عروس را ببرند.

درآن روزها، شبی زلزله‌ای ویرانگر هجوم آورد و همه نیمه‌شب به صحرا گریختند. پدر و مادرم یادشان می‌افتد که من در خانه، جا مانده‌ام. وقتی زلزله آرام می‌شود و خشمش را فرو می‌خورَد، مردمی که به صحرا گریخته بودند، به خانه‌ها برمی‌گردند. خانواده‌ من درحالی که تشویشی سخت آزارشان می‌داد و مرگِ مرا پیشِ چشم داشتند، به خانه باز می‌گردند و مرا زنده می‌یابند، درحالی که هنوز خواب بودم. آن را معجزه‌ می‌شمارند.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
2024/11/19 17:16:30
Back to Top
HTML Embed Code: