Telegram Web Link
🍃🌺🍃

سوره الاعراف آیه 89 :

رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ

ترجمه :

پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
چشمِ بیدار بر این تلخی ایام ببند
خواب‌هایی شکرین بهر تو دیده‌ست بهار


#فریدون_مشیری

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۳

رفتم سراغ مریم؛ خودش رو کشیده بود از دعوا بیرون. نمی‌خواست هیچ طرفی رو بگیره. ابلاغیه دادگاه براش رفته بود. گفت: "آق ولی! من نه می‌تونم طرف شما و مادرت را بگیرم نه اون امیر رو، حیرون موندم. تو برام بیشتر از برادر بودی؛امیر چیکار برا من کرد؟ جز این که دائم کارم اینه که تو کلانتری و زندون براش به کس و ناکس التماس کنم؟ تو آقایی را در حق مادرم تموم کردی ولی چیکار کنم که من و امیر بدبختیم، اون بدبخت بی‌عقلیه و من بیچاره بی‌پولی. تو کار هر دومون گره افتاده، با بی‌پولی و نداری میشه یک جور کنار اومد ولی دور از جون شما با بی‌شعوری هیچکاری نمیشه کرد".

دلم سوخت؛ مریم همیشه دختر خوبی بود، بی‌آزار و سر به راه. هیچ‌وقت کاری به کار من و مادرم نداشت. زندگیش سخت بود ولی قلبش نرم و مهربون. گفتم: "شما این حرفا رو به ننم بزنید. من قاصدم، والله منم گیر کردم، ولی...". مریم تو حرفم پرید که: "خانوم برا من عزیزند، وقتی حرفی بزنند نه نمیگم". خیالم از بابت مریم راحت شد ولی متوجه شدم که بدجوری میون دو طرف دعوا گیر کرده. دو سه روز بعد مریم اومد. ننم بهش وا شد: "مریم! توجای دختر منی. نمی‌خوام اذيت بشی. می‌خوام فقط بهت بگم که وصیت اون خدابیامرز برا مادرت بوده. حکم دادگاه یه چیزه، حکم خدا چیز دیگه. امیر رو قانع کن که دس از این جنگولک بازیاش ور داره".

مریم که چشمش رو به گل قالی دوخته بود، سرش رو بلند کرد و گفت: "من حریف امیر نمیشم، مادر خدابیامرزمم نشد. اون همیشه می‌گفت امیر به باباش رفته؛ کله خر و احمقه. من دندون طمع رو کشیدم، با اونکه می‌دونید چه وضعی دارم".

ننم لحنش رو عوض کرد و جدی‌تر شد: "مریم! من نمی‌خوام طرف ما رو بگیری؛ اینکه یک خشت خونس، اگه قصر شاه هم بود، وقتی حقی از تو و امیر توش باشه جلوی چشمم سیاس. فقط مواظب باش که آخرتت رو به دنیای امیر نفروشی".

مریم از این حرف ننم ناراحت شد، صورتش رو دَر هَم کشید و گفت: "خانوم من هیچ‌وقت چیزی از شما نخواستم و این خونه هم مبارک شما باشه و آق ولی؛ من دستم خالیه نه این کَلّم ...". مریم بغض کرد و ادامه داد: "من اینقدر وجدان دارم که مال حروم به بچه‌هام ندم. تو زندگیم تا حالا نیگام به دست هیچکس نبوده. ما سفرمون کوچیکه، اینه که با نون خالیم زود پر میشه". مریم با اوقات‌ تلخی بلند شد و رفت. موقع رفتن هر کاری کردم که یک گونی برنج رو که براش کنار گذاشته بودم ببره قبول نکرد. برگشتم به اتاق؛ ننم رفته بود تو خودش و زُل زده بود به گل قالی. با خودم گفتم تف به این مال دنیا؛ چقدر برا این شیکم بی‌صاحاب و وامونده دلا را می‌رنجونیم و اشک به چشا میاریم...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وارد خانه‌ای اگر شدی
حال صاحب خانه را
از رنگ لباس‌هایش،
از کمان لبخند و برق نگاهش
از عطر و طعمِ چای تازه دم‌‌اش
از گل‌های قالی
و شمعدانی‌های جلوی پنجره‌اش بپرس.
حال صاحب‌خانه اگر خوب باشد
خانه بوی بهشت می‌دهد...

@book_tips🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پشت هر نقاشی، داستانی نهفته است. لحظه‌ای از زندگی فردی بر روی بوم نقاشی ثبت شده، سرشار از احساس و اندیشه...!


@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره الفاتحة آیه 6 :

اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِيمَ

ترجمه :

ما را به راه راست هدایت کن...

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای کسی که بخواهد
در تاریکی باقی بماند،
نور ، بسیار دردناک است.

#اکهارت_تله


@book_tips🐞
ان زمان ، که  پا به هفت سالگی گذاشتم ووارد دنیای کوچکی به نام دبستان شدم..فکر میکردم تمام مردم، دریک سطح اجتماعی واقتصادی زندگی می کنند..
احساس میکردم مانند روپوش مدرسه که همه باید ابی باشد.. خانه ها هم شبیه هم هست تا قبل از هفت سالگی نمیدانستم که دنیای ادم ها، متفاوت است وخانه ها همه تاریک نیستند...!
خانه های روشن وقلب های روشن نیز وجود  دارد...!

#گیتی_حسینی
@pyyou♣️
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۴

گفتم: "حالا این مریم خانم می‌آید دادگاه یا خیر؟" آقا ولی ابروانش را بالا برد و جواب داد: "والله چی بگم، امیرم بدجوری پا پِی شده که آبجیه را بیاره دادگاه تا به نفع اون حرف بزنه. مریم گفت که وکیل امیر زنگ زده که بره دفترش ولی اون قبول نکرده، گاهی با خودم میگم که برم یک‌جوری با امیر صلح کنم و دعوا را تموم کنم ولی اون‌وقت باید با ننم شروع به جنگ و جهاد کنم. تازه آخر عاقبت بچه‌هام چی میشه؟ اونا دخترند و من باید به فکر آیندشون باشم. اونم تو این روزگار که هر کی به هر کیه".

گفتم: "من چند روزه دارم به این فکر می‌کنم که می‌توانیم از یک شاهد استفاده کنیم. ما حرفمان این است که وصیت برای شخص ربابه مرحوم انشا شده و مقصود خاصی در میان بوده است. مردی برای آنکه زنش به دَر به‌ دَری نیفتد حاضر شده که بخشی از مالکیت خانه خود برای بعد از مرگش را به وی دهد. برای این حرف هم شاهد داریم".

آقا ولی گفت: "کی منظورتونه؟" گفتم: "با ماجرایی که تعریف کردی تنها یک نفر از ماجرای وصیت‌نامه خبردار بوده و همون می‌تواند ما را در دادگاه کمک کند. ما باید اسمال آقا را بیاوریم دادگاه". آقا ولی که داشت بادقت به حرف‌های من گوش می‌داد مثل اینکه حرف بدی زده باشم، نگاهم کرد؛جوری که دنبال اشتباه خودم می‌گشتم. آقا ولی با لحنی که انگار دارد مسخره‌ام می‌کند، گفت: "اون بنده‌خدا فقط می‌تونه تو دادگاه خدا حاضر بشه. ده روزه که اوستام مرده. من دیروز پیرهن سیاهم رو در آوردم".

گفتم: "عجب! نمی دانستم؛ خدا رحمتش کند. شاید شهادتش کمکی به اثبات ادعای ما می‌کرد". آقا ولی که انگار از چیزی ناراحت است گفت: "آقام مُرد، ربابه مُرد، اسمال آقا مُرد، همه مُردند و ما همین‌جور داریم تو سر و کله هم می‌زنیم؛ خودم و امیر رو میگم".

اسمال آقا رو برده بودن مریض‌خونه؛ حالش بد شده بود، ولی افاقه نکرد. روز قبل از مردنش، خانومش زنگ زد که برم خونشون. گفت که دکترا اسمال آقا را جواب کردند و اگه می‌خوای دیدارتون به قیامت نیوفته بیا ببینش. رفتم. بچه‌هاش همه بودند. طیبه هم بود. اسمال آقا افتاده بود تو جا و یک تیکه پوست و استخون ازش مونده بود. نیگام افتاد به بازواش. عین دو تا چوب خشکیده بود. از اون همه یال و کوپال تقریبا هیچی نمونده بود. چشماش بسته بود و دهنش باز.

زنش گفت: "هوش و حواس نداره. دریغ از یک کلمه حرف که از دهنش در بیاد. ببین جواب تو رو میده؟" رفتم نیشستم بالا سرش. گفتم: "اسمال آقا! منم آق ولی". جواب نمی‌داد. با خودم گفتم که چهارتا کلوم حرف بزنم، شاید گوشش بِشنُفه: "خوش دارم ورت دارم بریم با هم زورخونه. بابا چرا معطل می‌کنید. یالا لباس اوستا را بیارید".

زن و دخترای اسمال آقا از حرفای من به گریه افتاده بودند. شده بودم یه پا روضه‌خون: "می‌خوام یکبار دیگه که مرشد غلامعلی صداش رو بلند کرد، بپری وسط گود و چرخ چرخ کنی و همه رو دست به دهن بگذاری ... دِ پاشو اوستا، رفقا منتظرند، بی تو که زورخونه صفا نداره، یک زورخونس و یک اسمال آقا".

دختراش بلند بلند گریه می‌کردند. حال خودم رو نمی‌فهمیدم. انگار نیشسته بودم جای مرشد و ضرب گرفته بودم: "یکی و دو تا، سه تا و چهارتا، پنج تا؛ یا پنج تن؛ بده خدا شفای مریض ما رو".
چشام رو باز کردم، خیس اشک بود. اوستام مثل میت افتاده بود، کجا بود خدا می‌دونست و بس.

خواستم پاشم بیام. یهو چشمش رو به زحمت وا کرد و لبش تکون خورد. گوشم رو بردم نزدیک؛ دیدم داره آقام علی رو صدا می‌زنه... حیرون و داغون پاشدم اومدم. اسمال آقا سحر نشده مُرد و ما سیاه‌پوشش شدیم...".

آقا ولی دیگر چیزی نگفت. بلند شد و تسبیحش را درون جیبش گذاشت و رفت. با مردن اسمال آقا من دیگر شاهدی برای اثبات نیت و قصد متوفی نداشتم.

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
پانزدهم اردیبهشت روز #شیراز گرامی باد🌸

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره غافر آیه 60 :

... ادْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ ...

ترجمه :

«مرا بخوانید تا (دعای) شما را اجابت کنم!»

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ماییم که از بادهٔ بی‌ جام خوشیم
هر صبح منوریم و هر شام خوشیم

گویند سرانجام ندارید شما
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم

#مولوی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۵

به روز دادگاه نزدیک می‌شدیم. به آقا ولی گفتم  هر طور که شده مادرش را راضی کند که در جلسه حاضر نشود. از پشت تلفن خندید که: "کی حریف ننه ما میشه. اون میاد؛ فقط بهش گفتم که بالا غیرتَن آشوب بپا نکن ننه. وکیل گرفتیم که دادوبیداد راه نندازیم".

روز رسیدگی آقا ولی و مادرش آمدند و همسرش؛مثل دفعه قبل. امیر و وکیلش هم بودند. مریم هنوز نیامده بود؛ کسی که دادگاه برای استماع حرف‌های او تشکیل جلسه داده بود. منشی صدا کرد و رفتیم داخل اتاق دادگاه. جلسه رسمیت یافت. همسر آقا ولی سِمَتی در پرونده نداشت و بیرون به انتظار ماند. اگر مریم نمی‌آمد، جلسه  تکرار حرف‌های قبلی بود. من که حرف جدیدی برای گفتن نداشتم.

با شروع جلسه زنی چادری، میانه بالا و میانسال   داخل اتاق شد؛ نفس‌زنان و عذرخواه که ترافیک سنگین بوده و مقداری از راه را پیاده طی کرده است. با آقا ولی و مادرش خوش و بشی کرد و برجای نشست. امیر فقط نگاه می‌کرد. مریم بود؛بالاخره خودش را رساند.

قاضی مقدمه نچید و رفت سر اصل مطلب: "تشکیل جلسه برای آن است که مشخص شود قیم محجور در زمان حیات مرحومه در مورد  وصیت‌نامه چگونه عمل کرده است" و سپس از مریم خواست که برود جلوی میز قاضی.

مریم بلند شد و جلو رفت، مضطرب نشان می‌داد. رئیس دادگاه پرسید: "شما به چه منظوری قیمومیت مادرتان را پذیرفتید؟" مریم با صدایی آهسته پاسخ داد: "برا وصیت‌نامه. چون به نفع مادرم بود، سوال کردم؛ گفتند که باید قیم داشته باشه؛ چون خودش دیگه متوجه هیچی نبود".

قاضی دوباره سؤال کرد: "آیا زمانی که قیم مادرتان شدید راجع‌به وصیت‌نامه و اینکه چطور حق او داده شود با خانواده وصیت‌کننده صحبتی داشتید؟" مریم که سعی می‌کرد فقط به قاضی نگاه کند، جواب داد: "من خجالت می‌کشیدم. اینقدر اونا به مادرم خوبی کرده بودند که من نمی‌تونستم راجع‌به سهم مادرم تو وصیت‌نامه حرفی بهشون بزنم".

قاضی با سرعت اظهارات مریم را یادداشت می‌کرد. وکیل امیر برخاست و تقاضای طرح سوالی را داشت که اجازه گرفت. او گفت: "از صحبت‌های شما می‌شود نتیجه گرفت که هیچ‌وقت راجع‌به وصیت‌نامه و گرفتن حق مادرتان با خانواده موصی صحبتی نکرده‌اید". مریم گفت: "چرا یک‌بار قبل از این که قیم مادرم شوم صحبت کردم و دیگه نه".

وکیل قاضی را خطاب قرار داد و گفت: "متاسفانه ایشان تمام حقیقت را نمی‌گوید و یا پنهان می‌سازد. شوهر این خانم به موکل  گفته که حدود دو ماه قبل، همسرش به دعوت زن و پسر موصی به منزل آن‌ها رفته و میان آنان مذاکراتی شده است ولی راجع‌به محتویات صحبت‌ها اطلاعی در دست نیست. البته می‌شود در این مورد حدس‌هایی زد".

وکیل امیر حرف سنگینی زد. او در لفافه مریم را متهم به تبانی می‌کرد. مریم هاج‌ و واج نگاه می‌کرد. می‌خواستم بلند شوم و پاسخی بدهم که امیر بی‌آنکه اجازه بگیرد با برافروختگی و در حالی که به آقا ولی و مادرش اشاره می‌کرد، گفت: "من خبر دارم که خواهرم با اینا ساخته. یک‌جوری راضیش کردند. این حرفا رو هم اونا يادش دادند  تا اینجا بگه. حق ما خوردن نداره. مادرم تو خونه سید یک کُلفَت بود، دائم هم کُلُفت شنید، زن خونه نبود، اومده بود اسیری. بدبختی‌ها کشید. اون دو دونگ حق مادر بیچارم بود و حالا حق ما ...".

آق ولی به طرز عجیبی آرام بود ولی مادرش نه؛بلند شد تا جواب بدهد. چند بار گفت: "خجالت بکش امیر...". قاضی سعی در آرام کردن جو ملتهب جلسه داشت. مریم که به سرجایش برگشته بود، با خواهش و تمنا از مادر آقا ولی می‌خواست تا بنشیند. سعی او در آرام کردن زن سالخورده موفقیت‌آمیز بود و بالاخره توانست پیرزن عصبانی و ملتهب را بر جای بنشاند.

اجازه سخن گفتن خواستم که قاضی با گفتن: "نیازی نیست" مرا بر جای نشاند. معلوم بود اعمال نظم را بر اجرای حق مقدم می‌دارد تا دادرسی بیش از این متشنج نشود. جلسه پایان یافت. نگاهی به آقا ولی کردم؛ صبوری او در آن جلسه مرا شگفت زده کرده بود. صورتجلسه را امضا کردیم و بیرون آمدیم.

بیرون از اتاق دادگاه امیر به خواهرش عتاب و خطاب می‌‌کرد: "من و تو یه خون تو رگامون داریم ولی با من بد کردی. پشت غريبه‌ها وایستادی، با اونا بستی. دادرس واقعی خداس مریم، اینجا تموم میشه...". از آن‌ها دور شدم. نمی‌خواستم این گله‌گزاری‌ها و جواب مریم را بشنوم. چیزی برای من و پرونده نداشت. فقط این جا حق را به امیر دادم که گفت: "دادرس واقعی خداست..."


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
‍ آرامش آدمها باارزش ترین
حس دنیاست
براتون در این یکشنبه ی زیبا
یک دنیا آرامش
و یک دنیا تندرستی، و یک عالمه
خوشبختی و برکت
ازخدای بزرگ خواستارم


@book_tips 🐞
2024/09/23 23:23:39
Back to Top
HTML Embed Code: