🍃🌺🍃
سوره الاعراف آیه 199 :
خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ
ترجمه :
(به هر حال) با آنها مدارا کن و عذرشان را بپذیر، و به نیکیها دعوت نما، و از جاهلان روی بگردان.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعراف آیه 199 :
خُذِ الْعَفْوَ وَأْمُرْ بِالْعُرْفِ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجَاهِلِينَ
ترجمه :
(به هر حال) با آنها مدارا کن و عذرشان را بپذیر، و به نیکیها دعوت نما، و از جاهلان روی بگردان.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
در مرحلهی خاصی از زندگی و روند بالغ شدن، انسان تنهایی را برمیگزیند.
چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف میکند. درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است...
سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقابهای پوشالی و دروغین...
#آلبر_کامو
@book_tips 🐞
در مرحلهی خاصی از زندگی و روند بالغ شدن، انسان تنهایی را برمیگزیند.
چرا که متوجه میشود هر حضوری تنها رنجش را مضاعف میکند. درک پریشانی درونش برای ناظر بیرونی ناممکن است...
سکوت و تنهایی را انتخاب میکند به جای تحمل اطرافیانی با نقابهای پوشالی و دروغین...
#آلبر_کامو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۹
برخی از وکلا بیجهت بر تنور آتش اختلاف میدمند و شعلههای آن را دو چندان میکنند. از موکل خود دلبری مظلوم و از طرف دیگر دیوی ظالم میسازند. درست است که در دعوی، آش قسمت نمیکنند ولی حتی دعوی کردن و یقه گرفتن هم باید آدابی داشته باشد. وقتی وکیل برای آن که غالب باشد، قالب میشکند دیگر شِکوه به پیش که میتوان برد.
وکیل امیر افراط را به نهایت رساند؛ گفت که وصیتنامه عمدا مخفی نگاه داشته شده تا حق زوجه وصیتکننده از میان برود. گفت که امیر حق مادرش را میطلبد و این حق غاصبانه به دست فرزند و همسر متوفی از او سلب شده و در آخر افزود که مطمئن است که روح وصیتکننده در آن دنیا در آرامش نیست زیرا به آخرین اراده او بیاعتنایی شده است.
آخرین کلام وکیل آتشی بود که به خرمن روح و روان اقا ولی و مادرش انداخته شد. صورت برافروخته موکل حکایت از آزردگی او داشت ولی مادرش بیش از این ملتهب شد. بلند شد و با صدای بلند گفت: "مثل اینکه شما از آن دنیا تشریف آوردید؟ پس اینبار که رفتید و برگشتید سلام ما را به همه مُردهها برسونید". آقا ولی دخالت کرد که جنجال نشود. مادرش زیر لب غرغر میکرد.
قاضی از من پرسید که تعلق وصیتنامه به متوفی را قبول دارم یا نه که پاسخ مثبت دادم. پرسید که دلیل این همه تاخیر در احقاق حق چیست؟ جواب دادم: "این سوال را بهتر بود از خواهان دعوی میپرسیدید و برخلاف آنچه در دادگاه گفته شد، موکل و مادرش همانند ذینفع وصیت چند ماهی است از وجود آن مطلع شدهاند و ضمنا تا زمانی که حقانیت خواهان اثبات نشود نمیتوان موکل و مادرش را غاصب نامید".
آنگاه به اختصار داستان اسمال آقا را آنطور که آقا ولی نقل کرده بود باز گفتم. وکیل امیر بلند شد تا توضیحی بدهد که قاضی اجازه نداد: "خوب چه میگویید؟ ادعا را شنیدید و وصیت را هم که قبول دارید، چه دفاعی دارید؟" قاضی بود که از من میخواست حرف آخر را بزنم. باید بی آنکه کلام را در لفافه میپیچیدم، سخن میگفتم: "آقای رئیس! وصیت از آنِ مرحوم مورث موکل است و در آن تردید نیست ولی وصیتنامه بیاعتبار است".
وکیل امیر به دقت گوش میداد و قاضی نیز از نوشتن باز ایستاد تا جان کلام را بشنود. مجال ندادم: "وصیت عقد است و نیاز به قبولی ذینفع وصیت دارد. به دلیل تأخیری که روی داد، مرحومه ربابه امکان قبولی نیافت چون در زمانی که وصیت ارائه شد، به دلیل آلزایمر پیشرفته از درک و شناخت موضوعات باز مانده بود. دخترش که در این جلسه حضور ندارد به عنوان قیم وی انتخاب شده است. با مرگ وی و این واقعیت که وصیتکننده قصد تأمین سر پناهی برای وی را داشته، دیگر ورثه ذینفع موردنظر موصی نبوده و چنین حقی برای آنان ثابت نیست و بدین خاطر و مقصود موصی، وصیت باطل است".
بلافاصله نظر برخی فقیهان و حقوقدانان که از چنین نظری طرفداری کرده بودند را باز گفتم و تصویری از آرا مکتوب آنان را روی میز قاضی قرار دادم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۹
برخی از وکلا بیجهت بر تنور آتش اختلاف میدمند و شعلههای آن را دو چندان میکنند. از موکل خود دلبری مظلوم و از طرف دیگر دیوی ظالم میسازند. درست است که در دعوی، آش قسمت نمیکنند ولی حتی دعوی کردن و یقه گرفتن هم باید آدابی داشته باشد. وقتی وکیل برای آن که غالب باشد، قالب میشکند دیگر شِکوه به پیش که میتوان برد.
وکیل امیر افراط را به نهایت رساند؛ گفت که وصیتنامه عمدا مخفی نگاه داشته شده تا حق زوجه وصیتکننده از میان برود. گفت که امیر حق مادرش را میطلبد و این حق غاصبانه به دست فرزند و همسر متوفی از او سلب شده و در آخر افزود که مطمئن است که روح وصیتکننده در آن دنیا در آرامش نیست زیرا به آخرین اراده او بیاعتنایی شده است.
آخرین کلام وکیل آتشی بود که به خرمن روح و روان اقا ولی و مادرش انداخته شد. صورت برافروخته موکل حکایت از آزردگی او داشت ولی مادرش بیش از این ملتهب شد. بلند شد و با صدای بلند گفت: "مثل اینکه شما از آن دنیا تشریف آوردید؟ پس اینبار که رفتید و برگشتید سلام ما را به همه مُردهها برسونید". آقا ولی دخالت کرد که جنجال نشود. مادرش زیر لب غرغر میکرد.
قاضی از من پرسید که تعلق وصیتنامه به متوفی را قبول دارم یا نه که پاسخ مثبت دادم. پرسید که دلیل این همه تاخیر در احقاق حق چیست؟ جواب دادم: "این سوال را بهتر بود از خواهان دعوی میپرسیدید و برخلاف آنچه در دادگاه گفته شد، موکل و مادرش همانند ذینفع وصیت چند ماهی است از وجود آن مطلع شدهاند و ضمنا تا زمانی که حقانیت خواهان اثبات نشود نمیتوان موکل و مادرش را غاصب نامید".
آنگاه به اختصار داستان اسمال آقا را آنطور که آقا ولی نقل کرده بود باز گفتم. وکیل امیر بلند شد تا توضیحی بدهد که قاضی اجازه نداد: "خوب چه میگویید؟ ادعا را شنیدید و وصیت را هم که قبول دارید، چه دفاعی دارید؟" قاضی بود که از من میخواست حرف آخر را بزنم. باید بی آنکه کلام را در لفافه میپیچیدم، سخن میگفتم: "آقای رئیس! وصیت از آنِ مرحوم مورث موکل است و در آن تردید نیست ولی وصیتنامه بیاعتبار است".
وکیل امیر به دقت گوش میداد و قاضی نیز از نوشتن باز ایستاد تا جان کلام را بشنود. مجال ندادم: "وصیت عقد است و نیاز به قبولی ذینفع وصیت دارد. به دلیل تأخیری که روی داد، مرحومه ربابه امکان قبولی نیافت چون در زمانی که وصیت ارائه شد، به دلیل آلزایمر پیشرفته از درک و شناخت موضوعات باز مانده بود. دخترش که در این جلسه حضور ندارد به عنوان قیم وی انتخاب شده است. با مرگ وی و این واقعیت که وصیتکننده قصد تأمین سر پناهی برای وی را داشته، دیگر ورثه ذینفع موردنظر موصی نبوده و چنین حقی برای آنان ثابت نیست و بدین خاطر و مقصود موصی، وصیت باطل است".
بلافاصله نظر برخی فقیهان و حقوقدانان که از چنین نظری طرفداری کرده بودند را باز گفتم و تصویری از آرا مکتوب آنان را روی میز قاضی قرار دادم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره البقرة آیه 286 :
رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ
ترجمه :
پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم،بر ما مقررّ مدار!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره البقرة آیه 286 :
رَبَّنَا وَلَا تُحَمِّلْنَا مَا لَا طَاقَةَ لَنَا بِهِ
ترجمه :
پروردگارا! آنچه طاقت تحمل آن را نداریم،بر ما مقررّ مدار!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
ساعتهای منظمی
برای کار و خوشگذرانی
در نظر بگیر.
هر روز را هم مفید
و هم دلپذیر کن
و با به کارگیری درست زمان،
ثابت کن که قدر آن را میدانی.
آن وقت،
جوانی برایت
افسوسهای کمی خواهد داشت
و زندگی به موفقیتی زیبا
تبدیل خواهد شد...
#زنان_کوچک
#لوئیزا_می_الکات
@book_tips 🐞
ساعتهای منظمی
برای کار و خوشگذرانی
در نظر بگیر.
هر روز را هم مفید
و هم دلپذیر کن
و با به کارگیری درست زمان،
ثابت کن که قدر آن را میدانی.
آن وقت،
جوانی برایت
افسوسهای کمی خواهد داشت
و زندگی به موفقیتی زیبا
تبدیل خواهد شد...
#زنان_کوچک
#لوئیزا_می_الکات
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۰
قاضی نگاهی به آن نظرات کرد و چیزی در صورتجلسه یادداشت نمود. وکیل امیر مُتَرَصِد پاسخ بود و بیتاب نشان میداد. بالاخره فرصت دفاع یافت: "همکار ما قصد دارد که دادرسی را به بیراهه ببرد و حق مسلمی را ضایع سازد. احتمال آنکه وصیتنامه به درخواست ورثه وصیتکننده چند سال کتمان شده باشد، بسیار است. ما که این جا نباید داستان بگوییم و بشنویم. آنقدر در ارائه وصیتنامه کوتاهی شد که آن پیرزن بیمار، هیچ نفعی از وصیت نَبُرد. دخترش قیم او بوده و وصیت را پذیرفته است و این در زمانی اتفاق افتاده که هنوز مادرش زنده بوده است. از این نظرات علمی هم زیاد در کتابها نوشتهاند و منتشر شده است. جوهر دادرسی انتشار عدالت است و نه گیج و گمراه ساختن دادگاه یا فضل فروشی علمی. آن پیرزن از خانه شوهرش رانده شده، یعنی از جایی که حق شرعی وی بوده و میبایست تا آخر عمر در آن جا زندگی میکرده، اما در حق او بیانصافی شده و در یک آسایشگاه ارزان قیمت سالمندان رها میشود تا در بیچارگی و بیماری، نفسهای آخر را بکشد. کدام وجدان و...".
مادر موکل این بار هم معترض و پرخاشگر فریاد کرد که: "بیانصاف کیه؟ بیوجدان کیه؟ ما؟ یا اونا که تا رباب بیچاره زنده بود نمیدونستند که مادری هم دارند که اونا را زاییده؟ کی خرج و مخارج اون فلک زده را تو این همه سال داد؟ کی جنازهاش رو از زمین وَر داشت؟...".
آقا ولی سعی میکرد که مادرش را ساکت کند ولی آن زن که به شدت عصبانی شده بود، لحظهای از سخن گفتن باز نمیایستاد. قاضی دخالت کرد: "خانم بنشیند. نظم دادگاه را رعایت کنید. مجبورم نکنید که از جلسه اخراجتان کنم". من به امیر نگاه میکردم، چیزی نمیگفت ولی صورت درهم کشیده او نشان میداد که از درون گداخته است. اشاره ضمنی مادر آقا ولی به کسی که ربابه خانم را فراموش کرده بود، جز او کسی دیگر نبود.
زن سالخورده غُرغُرکنان نشست و معلوم بود که قاضی میخواهد با اعلام ختم دادرسی به مشاجرات هم پایان دهد. باعجله و بی آنکه اجازه بگیرم گفتم: "نظرات علمی نباید زیور کتابها باشند. علم دادرس دادگاه باید از همین کتب و مقالات و زحمات دانشوران به دست آید وَ اِلا عذر میخواهم هر پیشهور ساده و هر کاسب پشت دخلی هم باوجدان خود قادر به بیان رأی خود خواهد بود....".
قاضی پرسید که آيا متوفی مال دیگری هم داشته است که آقا ولی بلند شد و به تعلق مغازه کبابی به پدرش اشاره کرد. جلسه پایان یافت. مادرموکل اولین کسی بود که صورتجلسه را امضا کرد و بیرون رفت. ما هم پس از امضای اوراق دادگاه و به دنبال او خارج شدیم. به محض بیرون آمدن امیر، مادر آقا ولی جلو رفت و با لحنی ملامتبار گفت: "امیر! دست از این کارات بردار. تا کی میخوای آویزون این و اون باشی؟ خونه حق تو نیست، حق مادرت بود ولی اجل بهش اَمون نداد. تو هم خودت میدونی که به شماها ارث نمیرسه...".
امیر هم که قصد رهایی خود از آن صحنه و حرفها را داشت گفت: "ولم کنید بابا. همه شدند برا من واعظ. این خونه بالا برید و پایین بیایید حق مادرم بوده و از شیری که اون به من داد، حلالتره". آقا ولی پشت سر مادرش ایستاده بود و به این گفتگو نگاه میکرد. وکیل امیر رفته بود ولی من نمیتوانستم این صحنه را از دست بدهم. آدمها در بیرون دادگاه از قالب یک فرد رسمی خارج میشوند و بیشتر خودشان هستند. بسیار ديدهام که حرفهایشان هم که بیحضور قاضی میزنند هم صریح است و هم صحیح...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۰
قاضی نگاهی به آن نظرات کرد و چیزی در صورتجلسه یادداشت نمود. وکیل امیر مُتَرَصِد پاسخ بود و بیتاب نشان میداد. بالاخره فرصت دفاع یافت: "همکار ما قصد دارد که دادرسی را به بیراهه ببرد و حق مسلمی را ضایع سازد. احتمال آنکه وصیتنامه به درخواست ورثه وصیتکننده چند سال کتمان شده باشد، بسیار است. ما که این جا نباید داستان بگوییم و بشنویم. آنقدر در ارائه وصیتنامه کوتاهی شد که آن پیرزن بیمار، هیچ نفعی از وصیت نَبُرد. دخترش قیم او بوده و وصیت را پذیرفته است و این در زمانی اتفاق افتاده که هنوز مادرش زنده بوده است. از این نظرات علمی هم زیاد در کتابها نوشتهاند و منتشر شده است. جوهر دادرسی انتشار عدالت است و نه گیج و گمراه ساختن دادگاه یا فضل فروشی علمی. آن پیرزن از خانه شوهرش رانده شده، یعنی از جایی که حق شرعی وی بوده و میبایست تا آخر عمر در آن جا زندگی میکرده، اما در حق او بیانصافی شده و در یک آسایشگاه ارزان قیمت سالمندان رها میشود تا در بیچارگی و بیماری، نفسهای آخر را بکشد. کدام وجدان و...".
مادر موکل این بار هم معترض و پرخاشگر فریاد کرد که: "بیانصاف کیه؟ بیوجدان کیه؟ ما؟ یا اونا که تا رباب بیچاره زنده بود نمیدونستند که مادری هم دارند که اونا را زاییده؟ کی خرج و مخارج اون فلک زده را تو این همه سال داد؟ کی جنازهاش رو از زمین وَر داشت؟...".
آقا ولی سعی میکرد که مادرش را ساکت کند ولی آن زن که به شدت عصبانی شده بود، لحظهای از سخن گفتن باز نمیایستاد. قاضی دخالت کرد: "خانم بنشیند. نظم دادگاه را رعایت کنید. مجبورم نکنید که از جلسه اخراجتان کنم". من به امیر نگاه میکردم، چیزی نمیگفت ولی صورت درهم کشیده او نشان میداد که از درون گداخته است. اشاره ضمنی مادر آقا ولی به کسی که ربابه خانم را فراموش کرده بود، جز او کسی دیگر نبود.
زن سالخورده غُرغُرکنان نشست و معلوم بود که قاضی میخواهد با اعلام ختم دادرسی به مشاجرات هم پایان دهد. باعجله و بی آنکه اجازه بگیرم گفتم: "نظرات علمی نباید زیور کتابها باشند. علم دادرس دادگاه باید از همین کتب و مقالات و زحمات دانشوران به دست آید وَ اِلا عذر میخواهم هر پیشهور ساده و هر کاسب پشت دخلی هم باوجدان خود قادر به بیان رأی خود خواهد بود....".
قاضی پرسید که آيا متوفی مال دیگری هم داشته است که آقا ولی بلند شد و به تعلق مغازه کبابی به پدرش اشاره کرد. جلسه پایان یافت. مادرموکل اولین کسی بود که صورتجلسه را امضا کرد و بیرون رفت. ما هم پس از امضای اوراق دادگاه و به دنبال او خارج شدیم. به محض بیرون آمدن امیر، مادر آقا ولی جلو رفت و با لحنی ملامتبار گفت: "امیر! دست از این کارات بردار. تا کی میخوای آویزون این و اون باشی؟ خونه حق تو نیست، حق مادرت بود ولی اجل بهش اَمون نداد. تو هم خودت میدونی که به شماها ارث نمیرسه...".
امیر هم که قصد رهایی خود از آن صحنه و حرفها را داشت گفت: "ولم کنید بابا. همه شدند برا من واعظ. این خونه بالا برید و پایین بیایید حق مادرم بوده و از شیری که اون به من داد، حلالتره". آقا ولی پشت سر مادرش ایستاده بود و به این گفتگو نگاه میکرد. وکیل امیر رفته بود ولی من نمیتوانستم این صحنه را از دست بدهم. آدمها در بیرون دادگاه از قالب یک فرد رسمی خارج میشوند و بیشتر خودشان هستند. بسیار ديدهام که حرفهایشان هم که بیحضور قاضی میزنند هم صریح است و هم صحیح...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
اگر زنی واقعا شمارا دوست داشته باشد این ۵ کار را انجام نخواهد داد.
Keywords:
Betray. خیانت
Rare. نادر، کمیاب
Doubt. شک، تردید
Boost up. تقویت کردن، قدرتمند کردن
Beneath. در زیر، پایین
Hug. آغوش
Crafting. ایجاد کردن، ساختن
Pillar. ستون، پایه
Belittle. کسی را کوچک کردن، تحقیر کردن
Stitch. بخیه، کوک
Tapestry. پرده نقش دار
Bond. باند، رابطه، زنجیر
Woven. بافتن
@dailyenglish2024
اگر زنی واقعا شمارا دوست داشته باشد این ۵ کار را انجام نخواهد داد.
Keywords:
Betray. خیانت
Rare. نادر، کمیاب
Doubt. شک، تردید
Boost up. تقویت کردن، قدرتمند کردن
Beneath. در زیر، پایین
Hug. آغوش
Crafting. ایجاد کردن، ساختن
Pillar. ستون، پایه
Belittle. کسی را کوچک کردن، تحقیر کردن
Stitch. بخیه، کوک
Tapestry. پرده نقش دار
Bond. باند، رابطه، زنجیر
Woven. بافتن
@dailyenglish2024
چنین است کیهان ناپایدار
تو در وی به جز تخم نیکی مَکار
جهان سر به سر چون فسانهست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
#فردوسی
@book_tips 🐞
تو در وی به جز تخم نیکی مَکار
جهان سر به سر چون فسانهست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس
یکی پند گویم ترا من درست
دل از مهر گیتی ببایدت شست
نباشد همی نیک و بد پایدار
همان به که نیکی بود یادگار
#فردوسی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره البقرة آیه 286 :
لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ
ترجمه :
خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمیکند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره البقرة آیه 286 :
لَا يُكَلِّفُ اللَّهُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا ۚ
ترجمه :
خداوند هیچ کس را، جز به اندازه تواناییش، تکلیف نمیکند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به مناسبت روز معلم، به همه معلمان گرانقدر و فرهیخته، بویژه همراهان عزیز کانال #بوک_تیپس، تبریک و شادباش میگوییم
#روزمعلم
@book_tips 🐞
#روزمعلم
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۱
زن سالخورده گویی که بخواهد فرزند خود را نصیحت کند گفت: "گوش کن امیر! تو سر سفره ما بزرگ شدی، تا سید زنده بود هوای تو و خواهرت را داشت، این آق ولی هم بدون اینکه به ما بگه و بفهمیم چند سال بار مادر خدابیامرزت را به دوش کشید، ما برای تو و مادرت کم نگذاشتیم. این وصیت به تو نمیرسه، خودت و ما رو اذیت نکن".
امیر دستش را گذاشته بود روی پیشانیش و مثل آدمهایی که راه فراری از معرکه میجویند رفتار میکرد. پیرزن آخرین حرف را زد: "از خر شیطون پایین بیا، حتی خواهرت هم حاضر نشد پشت تو وایسه. ببین! اگه دادگاه به نفع تو هم حکم کنه این مال خوردن نداره...". امیر سرش را بالا آورد و با لحنی که انگار به آن حرفها توجهی ندارد گفت: "برا همین اومدیم دادگاه دیگه، هر چی حکم کنه نه نمیگم چون حکم قاضی حقه، مادرم بیشتر از سی سال زن سید بود، اگه تو خونه یکی کلفتی هم کرده بود، آخر عمریه یک چیزی کف دستش میگذاشتند ...".
آقا ولی دخالت کرد و گفت: "حرف ناحق نزن امیر. آقام زنده که بود مهریه مادرت رو داد، منم که هشت یکش را دادم، دیگه طلبی نداشت...". امیر بیاعتنا به آنچه مادر و پسر میگفتند رفتار میکرد: "گفته باشم که من با مریم کاری ندارم، من حق خودم رو میخوام، شاید اون اصلا پا روی حقش بگذاره". بعد از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه مستقیم به آقا ولی یا مادرش نگاه کند گفت: "من خیلی بدبختیا تو زندگیم کشیدم؛بیپدری و یتیمی، هر روز یه جایی بودم و سر سفره مرد و نامرد نشستم، بیپولی و نداری کشیدم و کنج زندون خوابیدم، من پوستم کلفته، از خیلیها سیلی خوردم، بگذار آق ولی هم بزنه تو گوش ما. از گلوم زدم، قرض گرفتم و پول تو جیب وکیل کردم تا به حقم برسم، حالا دیگه حوصله ندارم مریم رو واسطه کنی و اون اشک ننه من غریبم بریزه تا دعوا را فیصله بدم، بگذار این دست رو قاضی ببُره".
امیر رفت و مادر موکل با صدای بلند گفت: "نه اون موقع که رباب زنده بود این پسره احمق عصای دستش شد و نه حالا؛ باید به فکر فرستادن ثواب برا مادرش باشه، نفرین و ناله حواله گورش میکنه". دیگر کاری نداشتم. آقا ولی گفت: "حالا چطور میشه، کی قاضی حکم میکنه؟"
از سادگی و بیخبری موکل لبخندی روی لبم نشست. گفتم: "دادگاه خُم رنگرزی نیست آقا ولی، اینجا را میگویند دادگستری، یعنی اینقدر باید بروی و بیایی و ته کفشات ساب بره تا خوب دادت در بیاد". خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. در راه پلههای دادگستری به حرف امیر فکر میکردم که آن دستی را که قرار است قاضی ببُرد، خونی از آن ریخته نمیشود "خونی ریخته نمیشود یا آنکه خون به چشم نمیآید؟"...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۱
زن سالخورده گویی که بخواهد فرزند خود را نصیحت کند گفت: "گوش کن امیر! تو سر سفره ما بزرگ شدی، تا سید زنده بود هوای تو و خواهرت را داشت، این آق ولی هم بدون اینکه به ما بگه و بفهمیم چند سال بار مادر خدابیامرزت را به دوش کشید، ما برای تو و مادرت کم نگذاشتیم. این وصیت به تو نمیرسه، خودت و ما رو اذیت نکن".
امیر دستش را گذاشته بود روی پیشانیش و مثل آدمهایی که راه فراری از معرکه میجویند رفتار میکرد. پیرزن آخرین حرف را زد: "از خر شیطون پایین بیا، حتی خواهرت هم حاضر نشد پشت تو وایسه. ببین! اگه دادگاه به نفع تو هم حکم کنه این مال خوردن نداره...". امیر سرش را بالا آورد و با لحنی که انگار به آن حرفها توجهی ندارد گفت: "برا همین اومدیم دادگاه دیگه، هر چی حکم کنه نه نمیگم چون حکم قاضی حقه، مادرم بیشتر از سی سال زن سید بود، اگه تو خونه یکی کلفتی هم کرده بود، آخر عمریه یک چیزی کف دستش میگذاشتند ...".
آقا ولی دخالت کرد و گفت: "حرف ناحق نزن امیر. آقام زنده که بود مهریه مادرت رو داد، منم که هشت یکش را دادم، دیگه طلبی نداشت...". امیر بیاعتنا به آنچه مادر و پسر میگفتند رفتار میکرد: "گفته باشم که من با مریم کاری ندارم، من حق خودم رو میخوام، شاید اون اصلا پا روی حقش بگذاره". بعد از روی صندلی بلند شد و بدون اینکه مستقیم به آقا ولی یا مادرش نگاه کند گفت: "من خیلی بدبختیا تو زندگیم کشیدم؛بیپدری و یتیمی، هر روز یه جایی بودم و سر سفره مرد و نامرد نشستم، بیپولی و نداری کشیدم و کنج زندون خوابیدم، من پوستم کلفته، از خیلیها سیلی خوردم، بگذار آق ولی هم بزنه تو گوش ما. از گلوم زدم، قرض گرفتم و پول تو جیب وکیل کردم تا به حقم برسم، حالا دیگه حوصله ندارم مریم رو واسطه کنی و اون اشک ننه من غریبم بریزه تا دعوا را فیصله بدم، بگذار این دست رو قاضی ببُره".
امیر رفت و مادر موکل با صدای بلند گفت: "نه اون موقع که رباب زنده بود این پسره احمق عصای دستش شد و نه حالا؛ باید به فکر فرستادن ثواب برا مادرش باشه، نفرین و ناله حواله گورش میکنه". دیگر کاری نداشتم. آقا ولی گفت: "حالا چطور میشه، کی قاضی حکم میکنه؟"
از سادگی و بیخبری موکل لبخندی روی لبم نشست. گفتم: "دادگاه خُم رنگرزی نیست آقا ولی، اینجا را میگویند دادگستری، یعنی اینقدر باید بروی و بیایی و ته کفشات ساب بره تا خوب دادت در بیاد". خداحافظی کردم و از آنها جدا شدم. در راه پلههای دادگستری به حرف امیر فکر میکردم که آن دستی را که قرار است قاضی ببُرد، خونی از آن ریخته نمیشود "خونی ریخته نمیشود یا آنکه خون به چشم نمیآید؟"...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره القيامة آیه 5 :
بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ
ترجمه :
(انسان شک در معاد ندارد) بلکه او میخواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت) در تمام عمر گناه کند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره القيامة آیه 5 :
بَلْ يُرِيدُ الْإِنْسَانُ لِيَفْجُرَ أَمَامَهُ
ترجمه :
(انسان شک در معاد ندارد) بلکه او میخواهد (آزاد باشد و بدون ترس از دادگاه قیامت) در تمام عمر گناه کند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
میخواهم دوباره با چيزهای ساده آرام بگيرم:
آب، نان، سبویی و چند گل سرخ...
#خورخهلوييسبورخس
@book_tips 🐞
آب، نان، سبویی و چند گل سرخ...
#خورخهلوييسبورخس
@book_tips 🐞
انسانها آنقدر که از فکر کردن میهراسند از چیز دیگری نمیهراسند، حتی مرگ. فکر کردن و اندیشیدن برای آنها مخرب و هولناک است، مخل آسایش و عاداتِ سستکنندهء آنهاست؛ با اینهمه اندیشیدن، روشنی جهان است و وجه تمایز اصلی انسان از حیوان.
#برتراند_راسل
#برتراند_راسل
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۲
یک ماهی گذشت و خبری از تصمیم دادگاه نشد، نباید هم میشد. بر روی میز اتاق قاضی آنقدر پرونده تلنبار شده بود که مرد کوتاه قامت پشت میز به سختی از پشت آن همه پروندههایی که نامرتب روی هم چیده شده بود، دیده میشد.
سری به دادگاه نزدم که بیفایده بود. کافی بود قاضی چشم در چشمم بدوزد و بی آنکه سخنی گوید، سری به علامت تأسف بجنباند که: "دیگر از شما وکلا چرا اصرار؟ از مردم عادی توقعی نیست ولی شما که زورق بادبان شکسته من ناخدا در این دریای بیکرانه دعاوی حقوقی را میببینید ...".
یکبار هم آق ولی تماس گرفت؛ تلفنی: "آقا، خبری نشد، والله اگر رفته بودیم پشت کوه قاف تا حالا سیمرغ را شیکار کرده بودیم". جواب دادم که: "آقا ولی! خدا را شُکر کن که باز راه کوه قاف و شکار را بلدی، ما راه رفتن به دادگستری را با این همه ترافیک و دود و آلودگی به زحمت پیدا میکنیم" و آقا ولی پشت تلفن میخندید.
بالاخره اخطاریه دادگاه رسید، دوباره دعوت به رسیدگی کرده بود. معنی این محاکمه دوباره را نمیفهمیدم. آنچه باید، گفته شده بود و دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود. این بار لازم بود که بروم دادگاه و از حکایت حال جویا شوم. دادرس پشت میز پروندهای را مطالعه میکرد. سلام کردم. سرش را بلند کرد و مرا دید پرونده را بست و با پیش دستی گفت: "حتما آمدهاید که چرا وقت رسیدگی تعیین شده است؟ لازم بود که حتما قیم محجور حاضر شود تا حرف او را بشنوم. وکیل خواهان ادعا کرده که او در زمان حیات مادرش وصیت را به نیابت از محجور قبول کرده است".
معما حل گشت و من غرق در فکر و خیال باز گشتم. به آقا ولی زنگ زدم که بیاید و آمد. سخن و نظر قاضی را شنید. گفت: "والله من که از این چیزا سر رشته ندارم ولی یادم نمیاد که مریم چیزی در این خصوص به من گفته باشه. حالا چطور میشه؟" گفتم: "کلید خانه اسرار دست مریم است، تا او چه بگوید".
آقا ولی رفت تو فکر و بی آنکه چیزی بگوید خداحافظی کرد و رفت. تا زمان حاضر شدن در جلوی میز قاضی دو ماهی وقت بود و من دیگر کاری با پرونده نداشتم. یک ماه بعد شبی که مراجعهکننده زیادی داشتم، آقا ولی پیدایش شد؛بی آنکه هماهنگ کند. در اتاق که باز شد تا نفر بعدی به داخل آید او را دیدم که روی صندلی نشسته و تسبیح به دست به صفحه تلویزیون روشن دفتر خیره شده بود. میدانستم که او باید آخرين نفری باشد که آن شب ببینم چون چانه گرم و سخنان طولانی ولی شنیدنیاش تاب تحمل از دیگر مراجعکنندگان میگرفت.
نوبت آقا ولی که شد زود در آمد که: "کاسبی هم اگر هست،کار شما. مردم پول برا خوردن کباب نمیدند، میگَند نداریم ولی برا سفره دل وا کردن پیش وکیل تا دلتون بخواد پول دارند خرج کنند و به شماها بدند". با لبخندی گفتم "کباب گوشت میشود به تن آدم؛ در خوردن لذتی است که کمتر در چیز دیگری گیر میاد، دهان که برا خوردن باز میشود، دیگر حرف مفت از آن بیرون نمیآید ولی از گفت و شنید در دفتر وکیل چه چیزی حاصل میشود؟ جز دعوا و مرافعه و ناراحتی. حالا چی شده یاد ما کردی؟"
آقا ولی قیافه فکورانهای به خود گرفت و گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. چی بگم تا غمم دو تا نشه؟ ننم که شنید مریم باید بیاد دادگاه، پاشو کرد تو یه کفش که یالله برو دنبالش؛ بیارش ببینم حرف حساب این دختره چیه؟ چی از جون ما میخواد؟ کم خدمت به مادرش کردی؟ هر چی خواهش و تمنا کردم که دست برداره، قبول نکرد. راستش دوست ندارم با ننم مخالفت کنم. میدونید! مادر فرزندش رو اگه رستم دستانم باشه، بچه حساب میکنه. من اگه سبیلم از دو طرف گوشمم بزنه بیرون، برا ننم همون ولیم که گوشم رو سفت میتابوند یا با لنگه دمپایی دور حوض میافتاد دنبالم و تا چند تاش رو نثارم نمیکرد ول کن نبود...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۳۲
یک ماهی گذشت و خبری از تصمیم دادگاه نشد، نباید هم میشد. بر روی میز اتاق قاضی آنقدر پرونده تلنبار شده بود که مرد کوتاه قامت پشت میز به سختی از پشت آن همه پروندههایی که نامرتب روی هم چیده شده بود، دیده میشد.
سری به دادگاه نزدم که بیفایده بود. کافی بود قاضی چشم در چشمم بدوزد و بی آنکه سخنی گوید، سری به علامت تأسف بجنباند که: "دیگر از شما وکلا چرا اصرار؟ از مردم عادی توقعی نیست ولی شما که زورق بادبان شکسته من ناخدا در این دریای بیکرانه دعاوی حقوقی را میببینید ...".
یکبار هم آق ولی تماس گرفت؛ تلفنی: "آقا، خبری نشد، والله اگر رفته بودیم پشت کوه قاف تا حالا سیمرغ را شیکار کرده بودیم". جواب دادم که: "آقا ولی! خدا را شُکر کن که باز راه کوه قاف و شکار را بلدی، ما راه رفتن به دادگستری را با این همه ترافیک و دود و آلودگی به زحمت پیدا میکنیم" و آقا ولی پشت تلفن میخندید.
بالاخره اخطاریه دادگاه رسید، دوباره دعوت به رسیدگی کرده بود. معنی این محاکمه دوباره را نمیفهمیدم. آنچه باید، گفته شده بود و دیگر چیزی برای گفتن نمانده بود. این بار لازم بود که بروم دادگاه و از حکایت حال جویا شوم. دادرس پشت میز پروندهای را مطالعه میکرد. سلام کردم. سرش را بلند کرد و مرا دید پرونده را بست و با پیش دستی گفت: "حتما آمدهاید که چرا وقت رسیدگی تعیین شده است؟ لازم بود که حتما قیم محجور حاضر شود تا حرف او را بشنوم. وکیل خواهان ادعا کرده که او در زمان حیات مادرش وصیت را به نیابت از محجور قبول کرده است".
معما حل گشت و من غرق در فکر و خیال باز گشتم. به آقا ولی زنگ زدم که بیاید و آمد. سخن و نظر قاضی را شنید. گفت: "والله من که از این چیزا سر رشته ندارم ولی یادم نمیاد که مریم چیزی در این خصوص به من گفته باشه. حالا چطور میشه؟" گفتم: "کلید خانه اسرار دست مریم است، تا او چه بگوید".
آقا ولی رفت تو فکر و بی آنکه چیزی بگوید خداحافظی کرد و رفت. تا زمان حاضر شدن در جلوی میز قاضی دو ماهی وقت بود و من دیگر کاری با پرونده نداشتم. یک ماه بعد شبی که مراجعهکننده زیادی داشتم، آقا ولی پیدایش شد؛بی آنکه هماهنگ کند. در اتاق که باز شد تا نفر بعدی به داخل آید او را دیدم که روی صندلی نشسته و تسبیح به دست به صفحه تلویزیون روشن دفتر خیره شده بود. میدانستم که او باید آخرين نفری باشد که آن شب ببینم چون چانه گرم و سخنان طولانی ولی شنیدنیاش تاب تحمل از دیگر مراجعکنندگان میگرفت.
نوبت آقا ولی که شد زود در آمد که: "کاسبی هم اگر هست،کار شما. مردم پول برا خوردن کباب نمیدند، میگَند نداریم ولی برا سفره دل وا کردن پیش وکیل تا دلتون بخواد پول دارند خرج کنند و به شماها بدند". با لبخندی گفتم "کباب گوشت میشود به تن آدم؛ در خوردن لذتی است که کمتر در چیز دیگری گیر میاد، دهان که برا خوردن باز میشود، دیگر حرف مفت از آن بیرون نمیآید ولی از گفت و شنید در دفتر وکیل چه چیزی حاصل میشود؟ جز دعوا و مرافعه و ناراحتی. حالا چی شده یاد ما کردی؟"
آقا ولی قیافه فکورانهای به خود گرفت و گفت: "هر دم از این باغ بری میرسد. چی بگم تا غمم دو تا نشه؟ ننم که شنید مریم باید بیاد دادگاه، پاشو کرد تو یه کفش که یالله برو دنبالش؛ بیارش ببینم حرف حساب این دختره چیه؟ چی از جون ما میخواد؟ کم خدمت به مادرش کردی؟ هر چی خواهش و تمنا کردم که دست برداره، قبول نکرد. راستش دوست ندارم با ننم مخالفت کنم. میدونید! مادر فرزندش رو اگه رستم دستانم باشه، بچه حساب میکنه. من اگه سبیلم از دو طرف گوشمم بزنه بیرون، برا ننم همون ولیم که گوشم رو سفت میتابوند یا با لنگه دمپایی دور حوض میافتاد دنبالم و تا چند تاش رو نثارم نمیکرد ول کن نبود...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞