سوره غافر (آیه ۵۵)
فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَالْإِبْكَارِ (٥٥)
صبر و شكیبایی پیشه كن كه وعده خدا حقّ است، و برای گناهت استغفار كن، و هر صبح و شام تسبیح و حمد پروردگارت را بجا آور!
@godqurantips 🤲
فَاصْبِرْ إِنَّ وَعْدَ اللَّهِ حَقٌّ وَاسْتَغْفِرْ لِذَنْبِكَ وَسَبِّحْ بِحَمْدِ رَبِّكَ بِالْعَشِيِّ وَالْإِبْكَارِ (٥٥)
صبر و شكیبایی پیشه كن كه وعده خدا حقّ است، و برای گناهت استغفار كن، و هر صبح و شام تسبیح و حمد پروردگارت را بجا آور!
@godqurantips 🤲
شوپنهاور مینویسد: «امیالش نامحدود هستند و خواستههایش تمامنشدنی، و هر میل به یک میل تازه فرصت ظهور میدهد. هیچ رضایت موجودی در جهان نمیتواند عطش شدیدش را سیراب کند، مقصدی نهایی برای خواستههایش باشد و حفرهی بیانتهای قلبش را پر کند.»
قطار فلسفه
اریک واینر
@book_tips 🐞
قطار فلسفه
اریک واینر
@book_tips 🐞
پدربزرگ من، چیز زیادی ازش یادم نمیاد جز اینکه شطرنج بازی کردن رو بهم یاد داد.
هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبه اش میذاشتیم، یه چیز بهم میگفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:
" میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه، وقتی بازی تموم میشه همه مهره ها، پیاده ها، شاه ها و وزیرها همه به یک جعبه برمیگردن."
دروغگویی روی مبل
اروین د یالوم
@book_tips 🐞
هر بار که بازیمون تموم میشد و مهره ها رو توی جعبه اش میذاشتیم، یه چیز بهم میگفت، هنوز صدای آرومش تو گوشمه:
" میبینی کرول! زندگی مثل شطرنجه، وقتی بازی تموم میشه همه مهره ها، پیاده ها، شاه ها و وزیرها همه به یک جعبه برمیگردن."
دروغگویی روی مبل
اروین د یالوم
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#ورطه (۲۳)
پریدم وسط حرف موکل تا بیش از این جو جلسه ملتهب نشود: "خانم! ما نیامدهایم این جا تا باب گلهگذاریهای گذشته را بگشاییم. شماچه بخواهید یا نخواهید اعضای یک خانواده هستید. یک خون در رگهای شما و این رویا خانم که معصومانه نشسته و به این داد و بیدادها گوش میدهد جاری است. پس چرا ...". موکل تحمل نکرد و عاصی و برافروخته گفت: "من و مادرم بیش از بیست سال طعم تلخ نامردی را چشیدیم و آن زن بیچاره داغ این خیانت را در خودش ریخت و به گور بُرد...".
بغض کرد و آهنگ صدایش را حزن و اندوهی که آشکار بود عوض کرد: "چه کسی میخواهد جواب مادر بیچاره مرا بدهد. اون تاوان چه گناهی را پس داد؛ جز گناه دیگران؟ جز این که شوهرش به ناز و کرشمه یک زن جوونتر و تو دل بروتر گرفتار شد و همه چیزش را فدای هوسهاش کرد. من اگر امروز درد دلم را نگویم، باید شکوه و نالهام را ببرم تو اون دنیا و خفه بشم؛ مثل مادرم". اشکی که در حلقه چشم موکل جمع شده بود پایین ریخت و او دیگر نتوانست انقلاب درونی خود را پنهان کند.
میترا با چابکی برخاست. رنگ صورتش ارغوانی شده بود و هیجان بر او مستولی شده بود : "پس بفرمایید این جلسه محاکمه من است. فرصتی گیر آوردید تا همه کاسه و کوزهها را سر من بشکنید. نه؛ نه مریم خانم؛ دنبال مقصر نگرد. همه مقصریم، حتی تو. شماها باباتون را ترک کردید، طرد کردید. اون دیگه برای شما بابا نبود، یک صندوق جیره و مواجب ماهیانه بود. پول آخر ماه بود، قسط لباس و خوراک و تحصیل بود. چرا هیچ وقت در خانهای که زندگی میکرد به سراغش نیامدید؟ چرا مثل جذامی از او فرار میکردید؟ آن دو شازده که حالا تو خارج دارند میگردند و یکیشون حتی نیامد در مراسم پدرش شرکت کنه، با پول کی رفتند؟ محمود شاید به مادرتون بد کرد، من نمیدونم و هیچ نظری نمیدم ولی برای شماها که سنگ تموم گذاشت. مریم خانم اینقدر نمکنشناسی نکن و لگد به قبر بابات نزن. خدا مادرت را بیامرزه، من چه دشمنی با اون داشتم؟ اون شاید یک مادر خوب بود ولی در مورد این که بتونه نقش یک زن را تو خونه بازی کنه موفق نبود...".
موکل برخاست و من به ناچار صدایم را بالا بردم: "بسه! تو را خدا به این جر و بحث خاتمه دهید. آب آمده تو کشتی زندگیتان و چیزی نمانده که همگی با هم غرق شوید، آن وقت باز مشغول نزاع با هم هستید؟ کسیکه هر دو طرف بهش حمله میکنید زنده نیست که جواب بدهد و مقصر معرفی کردنش هم بیفایده است. به فکر چاره باشيد و پای مردهها را از این دعوی بیرون بکشید".
رویا بلند شده بود و مادرش را آرام میکرد و توانست او را روی صندلی بنشاند. میترا قدری خیره خیره به سقف نگاه کرد، لختی درنگ کرد و بعد قطرهای اشک از گونهاش سرازیر شد. در زیر سقف دفتر وکالت، زنی که من او را بخشی از مشکل یک خانواده میدیدم، قرار از دست داده و منقلب شده بود. نمیدانم که چه چیزی او را که زنی سرسخت به نظر میرسید شکست و از پای درآورد. حالا چشمهای دو زن که با هم نبردی کلامی و پایانناپذیر را شروع کرده بودند، اشکآلود بود و من متأثر از آن چه شنیده بودم، ساکت به این صحنه مینگریستم. مردی که این دو زن را چنین آشفته خیال و متخاصم قرار داده بود، به جبر زمان و قهر دوران در گور رخ خفته بود. اگر او زنده بود و یا میان حق زن و فرزندانش عدالت رفتار کرده بود، شاید چشمهای این دو زن به اشک نمینشست و چنین تيغ کلام را بر روی هم نمیکشیدند. آتش فتنه در زمان حیات او روشن شده بود و بعد از مرگش، این لهیب پُر دود آن آتش بود که روح و روان زن و فرزندانش را میگداخت و نابود میکرد.
آن دو دیگر تمایلی به ماندن نداشتند. تحمل حضور با دیگری در آن مجلس برایشان سخت بود اما چون عقدههای دل گشوده بودند و دیگر تقریبا چیزی برای گفتن نداشتند، بازداشتن آنان از رفتن ممکن بود.
موکل بلند شد که برود، بهانه آورد که بچه کوچکش قدری مریض است، او نمیتواند بیش از آن بماند. گفتم: "اینها که شما و زنپدرتان گفتید همه مقدمه بود. حالا که رسيدهایم به اصل ماجرا که نمیشود ترک صحنه کنید". شوخی کردم تا فضا مقداری تلطیف شود: "اینها که به خورد من وکیل دادید سالاد کاهو و خیار بود حالا که نوبت آن است که غذای اصلی را بیاوریم میخواهید بروید؟ و مگر من میگذارم".
موکل با نارضایتی بر جای نشست. ادامه دادم: "میخواهیم به یک صلح برسیم. شما؛ منظورم همهتان هستید، بین آروارههای تمساح، گیر کردهاید. از یک طرف بانکها و از سوی دیگر طلبکاران که بیشترشان نزولخوار هستند، آماده بلعیدن بقایای اموال موروثی همگی هستند. پس تا بلعیده نشدهاید باید فکری بکنید".
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#ورطه (۲۳)
پریدم وسط حرف موکل تا بیش از این جو جلسه ملتهب نشود: "خانم! ما نیامدهایم این جا تا باب گلهگذاریهای گذشته را بگشاییم. شماچه بخواهید یا نخواهید اعضای یک خانواده هستید. یک خون در رگهای شما و این رویا خانم که معصومانه نشسته و به این داد و بیدادها گوش میدهد جاری است. پس چرا ...". موکل تحمل نکرد و عاصی و برافروخته گفت: "من و مادرم بیش از بیست سال طعم تلخ نامردی را چشیدیم و آن زن بیچاره داغ این خیانت را در خودش ریخت و به گور بُرد...".
بغض کرد و آهنگ صدایش را حزن و اندوهی که آشکار بود عوض کرد: "چه کسی میخواهد جواب مادر بیچاره مرا بدهد. اون تاوان چه گناهی را پس داد؛ جز گناه دیگران؟ جز این که شوهرش به ناز و کرشمه یک زن جوونتر و تو دل بروتر گرفتار شد و همه چیزش را فدای هوسهاش کرد. من اگر امروز درد دلم را نگویم، باید شکوه و نالهام را ببرم تو اون دنیا و خفه بشم؛ مثل مادرم". اشکی که در حلقه چشم موکل جمع شده بود پایین ریخت و او دیگر نتوانست انقلاب درونی خود را پنهان کند.
میترا با چابکی برخاست. رنگ صورتش ارغوانی شده بود و هیجان بر او مستولی شده بود : "پس بفرمایید این جلسه محاکمه من است. فرصتی گیر آوردید تا همه کاسه و کوزهها را سر من بشکنید. نه؛ نه مریم خانم؛ دنبال مقصر نگرد. همه مقصریم، حتی تو. شماها باباتون را ترک کردید، طرد کردید. اون دیگه برای شما بابا نبود، یک صندوق جیره و مواجب ماهیانه بود. پول آخر ماه بود، قسط لباس و خوراک و تحصیل بود. چرا هیچ وقت در خانهای که زندگی میکرد به سراغش نیامدید؟ چرا مثل جذامی از او فرار میکردید؟ آن دو شازده که حالا تو خارج دارند میگردند و یکیشون حتی نیامد در مراسم پدرش شرکت کنه، با پول کی رفتند؟ محمود شاید به مادرتون بد کرد، من نمیدونم و هیچ نظری نمیدم ولی برای شماها که سنگ تموم گذاشت. مریم خانم اینقدر نمکنشناسی نکن و لگد به قبر بابات نزن. خدا مادرت را بیامرزه، من چه دشمنی با اون داشتم؟ اون شاید یک مادر خوب بود ولی در مورد این که بتونه نقش یک زن را تو خونه بازی کنه موفق نبود...".
موکل برخاست و من به ناچار صدایم را بالا بردم: "بسه! تو را خدا به این جر و بحث خاتمه دهید. آب آمده تو کشتی زندگیتان و چیزی نمانده که همگی با هم غرق شوید، آن وقت باز مشغول نزاع با هم هستید؟ کسیکه هر دو طرف بهش حمله میکنید زنده نیست که جواب بدهد و مقصر معرفی کردنش هم بیفایده است. به فکر چاره باشيد و پای مردهها را از این دعوی بیرون بکشید".
رویا بلند شده بود و مادرش را آرام میکرد و توانست او را روی صندلی بنشاند. میترا قدری خیره خیره به سقف نگاه کرد، لختی درنگ کرد و بعد قطرهای اشک از گونهاش سرازیر شد. در زیر سقف دفتر وکالت، زنی که من او را بخشی از مشکل یک خانواده میدیدم، قرار از دست داده و منقلب شده بود. نمیدانم که چه چیزی او را که زنی سرسخت به نظر میرسید شکست و از پای درآورد. حالا چشمهای دو زن که با هم نبردی کلامی و پایانناپذیر را شروع کرده بودند، اشکآلود بود و من متأثر از آن چه شنیده بودم، ساکت به این صحنه مینگریستم. مردی که این دو زن را چنین آشفته خیال و متخاصم قرار داده بود، به جبر زمان و قهر دوران در گور رخ خفته بود. اگر او زنده بود و یا میان حق زن و فرزندانش عدالت رفتار کرده بود، شاید چشمهای این دو زن به اشک نمینشست و چنین تيغ کلام را بر روی هم نمیکشیدند. آتش فتنه در زمان حیات او روشن شده بود و بعد از مرگش، این لهیب پُر دود آن آتش بود که روح و روان زن و فرزندانش را میگداخت و نابود میکرد.
آن دو دیگر تمایلی به ماندن نداشتند. تحمل حضور با دیگری در آن مجلس برایشان سخت بود اما چون عقدههای دل گشوده بودند و دیگر تقریبا چیزی برای گفتن نداشتند، بازداشتن آنان از رفتن ممکن بود.
موکل بلند شد که برود، بهانه آورد که بچه کوچکش قدری مریض است، او نمیتواند بیش از آن بماند. گفتم: "اینها که شما و زنپدرتان گفتید همه مقدمه بود. حالا که رسيدهایم به اصل ماجرا که نمیشود ترک صحنه کنید". شوخی کردم تا فضا مقداری تلطیف شود: "اینها که به خورد من وکیل دادید سالاد کاهو و خیار بود حالا که نوبت آن است که غذای اصلی را بیاوریم میخواهید بروید؟ و مگر من میگذارم".
موکل با نارضایتی بر جای نشست. ادامه دادم: "میخواهیم به یک صلح برسیم. شما؛ منظورم همهتان هستید، بین آروارههای تمساح، گیر کردهاید. از یک طرف بانکها و از سوی دیگر طلبکاران که بیشترشان نزولخوار هستند، آماده بلعیدن بقایای اموال موروثی همگی هستند. پس تا بلعیده نشدهاید باید فکری بکنید".
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Audio
چه روزهایی در دنیا زندگی کردم و دیدم مثل بهار بودم، تبدیل به زمستان شدم
حالا هر آرزویی را در قلبم دفن کردم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
حالا هر آرزویی را در قلبم دفن کردم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
فکر می کردم جوانی هرگز در قلب من تمام نمی شود
زندگی، من همیشه تو را اینگونه می شناختم
اگر راه حلی بود جانم را می گرفتم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
اگر راه حلی بود جانم را می گرفتم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
جوانی بدبخت من غمگین به نظر می رسد
دلم را ترس احاطه کرده و می سوزد
الان از چشمم خون میاد
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
الان از چشمم خون میاد
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
فکر می کردم جوانی هرگز در قلب من تمام نمی شود
زندگی، من همیشه تو را اینگونه می شناختم
@book_tips 🐞
حالا هر آرزویی را در قلبم دفن کردم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
حالا هر آرزویی را در قلبم دفن کردم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
فکر می کردم جوانی هرگز در قلب من تمام نمی شود
زندگی، من همیشه تو را اینگونه می شناختم
اگر راه حلی بود جانم را می گرفتم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
اگر راه حلی بود جانم را می گرفتم
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
جوانی بدبخت من غمگین به نظر می رسد
دلم را ترس احاطه کرده و می سوزد
الان از چشمم خون میاد
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
الان از چشمم خون میاد
زندگی، چه زود مرا هدر دادی
فکر می کردم جوانی هرگز در قلب من تمام نمی شود
زندگی، من همیشه تو را اینگونه می شناختم
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره ابراهيم آیه 38 :
رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ ۗ وَمَا يَخْفَىٰ عَلَى اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ
ترجمه :
پروردگارا! تو میدانی آنچه را ما پنهان و یا آشکار میکنیم؛ و چیزی در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست!
ترجمه انگلیسی :
Our Lord, indeed You know what we conceal and what we reveal. And nothing is hidden from Allah in the earth or in the heavens
پ.ن:
این آیه به ما آرامش و اطمینان می دهد. دانستن اینکه خداوند متعال بر همه چیز آگاه است، میتواند ما را به این باور برساند که او همیشه حامی و پشتیبان ماست.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره ابراهيم آیه 38 :
رَبَّنَا إِنَّكَ تَعْلَمُ مَا نُخْفِي وَمَا نُعْلِنُ ۗ وَمَا يَخْفَىٰ عَلَى اللَّهِ مِنْ شَيْءٍ فِي الْأَرْضِ وَلَا فِي السَّمَاءِ
ترجمه :
پروردگارا! تو میدانی آنچه را ما پنهان و یا آشکار میکنیم؛ و چیزی در زمین و آسمان بر خدا پنهان نیست!
ترجمه انگلیسی :
Our Lord, indeed You know what we conceal and what we reveal. And nothing is hidden from Allah in the earth or in the heavens
پ.ن:
این آیه به ما آرامش و اطمینان می دهد. دانستن اینکه خداوند متعال بر همه چیز آگاه است، میتواند ما را به این باور برساند که او همیشه حامی و پشتیبان ماست.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همچنان تا به انتها رفتن، فقط به معنای مقاومت نیست، بلکه به معنای خود را بهدست جریان سپردن نیز هست. نیاز دارم که جسمم را دریابم، چرا که درک جسمِ خویش، ادراک آن چیزی است که ماورای جسم من است.گهگاه نیاز دارم چیزهایی بنویسم که بهطور کامل به آنها احاطه ندارم، امّا در ضمن ثابت میکنند که آنچه در درون من است، از من قویتر است.
#آلبر_کامو
@book_tips 🐞
#آلبر_کامو
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هشتمین روز مطالعه
🗓 امروز دوازدهم بهمن ماه
📕 #هرگز_سازش_نکنید
✍ #کریس_واس
🔁 #شهلا_ثریاصفت
#تعداد_صفحات_کتاب : ۴۳۲ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۸صفحه
شروع: ۱۴۰۲/۱۱/۰۵
پایان: ۱۴۰۲/۱۱/۳۰
🗒 صفحات ۱۳۱ تا ۱۵۹
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#دست_نیافتنی_ها (The Intouchables)
#اولیویه_ناکاش و #اریک_تولدانو
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هشتمین روز مطالعه
🗓 امروز دوازدهم بهمن ماه
📕 #هرگز_سازش_نکنید
✍ #کریس_واس
🔁 #شهلا_ثریاصفت
#تعداد_صفحات_کتاب : ۴۳۲ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۸صفحه
شروع: ۱۴۰۲/۱۱/۰۵
پایان: ۱۴۰۲/۱۱/۳۰
🗒 صفحات ۱۳۱ تا ۱۵۹
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#دست_نیافتنی_ها (The Intouchables)
#اولیویه_ناکاش و #اریک_تولدانو
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#ورطه(۲۴)
روزها گذشت و خبری از میترا نشد. او رفته بود تا فکر کند و نظرش را بگوید ولی نه از خودش و نه از عقیدهاش اطلاعی به دستم نرسید. کارشناس مرتب تماس میگرفت و از عدم همکاری ما گله میکرد. او برای اثبات ادعای ما مدارک میخواست و من چیزی در چنته نداشتم. بازرگان مرده بیست سال آخر عمرش را با زن دومش گذرانده بود و موکل از کارهایی که پدرش کرده بود و آنچه بر سر داراییهای او آمده بود خبری نداشت.
شبی که هنوز گرمای جاندار شهریور عرق به پیشانیها مینشاند و من مشغول تنظیم لایحهای برای دعوایی قدیمی بودم، منشی آمد که مراجعه کنندهای به انتظار نشسته است. از نوشتن و خواندن خسته شده بودم و گفتگو با موجودی زنده میتوانست خستگی را از تنم بیرون کند. در باز شد و میترا آمد. انتظار او را نداشتم. چرا خبر نداده آمد و چه میخواست؟ گله کردم و به شوخی که: "شما رفتید که فکری کنید و نظرتان را بگویید، اگر فیثاغورث هم بود یک فرمول علمی دیگر را در این مدت کشف کرده بود".
خيلی جدی گفت: "من بر سر دو راهی بودم و هستم. من شما را نمیشناسم. بنابراین به من حق بدید که راجعبه همه چیز مشکوک باشم". سرم را پایین آوردم که با حرفش موافق هستم. ادامه داد: "شما یک وکیل هستید؛ آن هم وکیل طرف مقابل من. ببخشید که این حرف را میزنم، اگر تو دنیا به بعضی آدمها نباید اعتماد کرد، یک دسته همین وکلا هستند. این مریم هم که میخواد سر رو تنم نباشه. با وکیلم مشورت کردم. خیلی رجز خوند و شعار داد ولی من فهمیدم که خودشم نمیدونه که چکار باید بکنم. میدونید! من خیلی درس نخوندم. دیپلمه هستم ولی از روزگار خیلی چیزها یاد گرفتم. میدونم که شما میخواهید برا موکلتون کاری انجام بدید ولی شاید ناخواسته من هم از نقشه شما سودی ببرم".
میترا به آنچه گفته بود عمل کرد. موکل همچنان به او بیاعتماد بود و مرا از پذیرفتن سخن و پیمان آن زن برحذر میداشت ولی حاضر به همکاری شد. من هم به حکم عقل با احتیاط و حزم به گفتهها و کردههای وی نظر میکردم. من درصدد بودم تا از میان آن همه مال آغشته به بدهی بازرگان مرده، خانه پدری را برای موکل زنده کنم. او بیش از این چیزی نمیخواست چون میدانست که آن چه پدرش ترک آن را گفته و ماترک خوانده میشد مدعیان بسیار دارد.
برادرانش هم سر خود گرفته و در دیار هفت رنگ فرنگ سودای خانه پدری نداشتند. میترا آنچه را میخواستم در اختیارم قرار داد و من روی میز کارشناس قرار میدادم. روزی کارشناس مرا خواست؛ تلفن زد و من به دفترش رفتم. سیگاری بود و اتاق را در دود فرو برده بود: "اذیتتان که نمیکند جانم؟" سیگار کشیدن را میگفت. گفتم نه؛ درحالی که اینطور نبود.
زونکن بزرگی را آورد و گفت: "ببنید! کار زیادی برده و تقریبا کار تمام شده اما اینجا یک مسالهای هست جانم". پک محکمی به سیگار زد و گفت: "اگر قیمت املاک و داراییهای را در زمان فوت حساب کنیم، متوفی در زمان مرگش در بدهی غرق بوده ولی الان وضعیت فرق کرده و در این دو سال قیمت ساختمانها بالا رفته و تقریبا داراییها جبران دیون را میکند، حالا چکار باید کرد جانم؟"
چرا از من میپرسید؟ گفتم: "والله ملاک ارزیابی باید زمان مرگ باشد چون بیمعنی است که زمان توقف تاجر بعد از مرگ باشد. دادگاه هم که نمیخواهد حکم ورشکستگی ورثه آن مرحوم را بدهد". خاکستر سیگار را در زیر سیگاری ریخت. قدری به من نگاه کرد و گفت: "این یک مساله قضایی است و من فقط یک حسابدار هستم. ریش و قیچی دست قاضی است، بگذاریم او در این مورد تصمیم بگیرد جانم. عادت من این است که خواهان دعوی را توجیه میکنم که فردا اعتراضی نباشد و برای من و خودش دردسر درست نکند جانم. البته من مو را از ماست جدا میکنم". باز نگاه من به کله بی موی کارشناس خیره شد. تشکر کردم. میخواست سیگار دیگری روشن کند و من هم که به فکر فرار از آن اتاق مملو از دود سیگار بودم، عزم رفتن کردم.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#ورطه(۲۴)
روزها گذشت و خبری از میترا نشد. او رفته بود تا فکر کند و نظرش را بگوید ولی نه از خودش و نه از عقیدهاش اطلاعی به دستم نرسید. کارشناس مرتب تماس میگرفت و از عدم همکاری ما گله میکرد. او برای اثبات ادعای ما مدارک میخواست و من چیزی در چنته نداشتم. بازرگان مرده بیست سال آخر عمرش را با زن دومش گذرانده بود و موکل از کارهایی که پدرش کرده بود و آنچه بر سر داراییهای او آمده بود خبری نداشت.
شبی که هنوز گرمای جاندار شهریور عرق به پیشانیها مینشاند و من مشغول تنظیم لایحهای برای دعوایی قدیمی بودم، منشی آمد که مراجعه کنندهای به انتظار نشسته است. از نوشتن و خواندن خسته شده بودم و گفتگو با موجودی زنده میتوانست خستگی را از تنم بیرون کند. در باز شد و میترا آمد. انتظار او را نداشتم. چرا خبر نداده آمد و چه میخواست؟ گله کردم و به شوخی که: "شما رفتید که فکری کنید و نظرتان را بگویید، اگر فیثاغورث هم بود یک فرمول علمی دیگر را در این مدت کشف کرده بود".
خيلی جدی گفت: "من بر سر دو راهی بودم و هستم. من شما را نمیشناسم. بنابراین به من حق بدید که راجعبه همه چیز مشکوک باشم". سرم را پایین آوردم که با حرفش موافق هستم. ادامه داد: "شما یک وکیل هستید؛ آن هم وکیل طرف مقابل من. ببخشید که این حرف را میزنم، اگر تو دنیا به بعضی آدمها نباید اعتماد کرد، یک دسته همین وکلا هستند. این مریم هم که میخواد سر رو تنم نباشه. با وکیلم مشورت کردم. خیلی رجز خوند و شعار داد ولی من فهمیدم که خودشم نمیدونه که چکار باید بکنم. میدونید! من خیلی درس نخوندم. دیپلمه هستم ولی از روزگار خیلی چیزها یاد گرفتم. میدونم که شما میخواهید برا موکلتون کاری انجام بدید ولی شاید ناخواسته من هم از نقشه شما سودی ببرم".
میترا به آنچه گفته بود عمل کرد. موکل همچنان به او بیاعتماد بود و مرا از پذیرفتن سخن و پیمان آن زن برحذر میداشت ولی حاضر به همکاری شد. من هم به حکم عقل با احتیاط و حزم به گفتهها و کردههای وی نظر میکردم. من درصدد بودم تا از میان آن همه مال آغشته به بدهی بازرگان مرده، خانه پدری را برای موکل زنده کنم. او بیش از این چیزی نمیخواست چون میدانست که آن چه پدرش ترک آن را گفته و ماترک خوانده میشد مدعیان بسیار دارد.
برادرانش هم سر خود گرفته و در دیار هفت رنگ فرنگ سودای خانه پدری نداشتند. میترا آنچه را میخواستم در اختیارم قرار داد و من روی میز کارشناس قرار میدادم. روزی کارشناس مرا خواست؛ تلفن زد و من به دفترش رفتم. سیگاری بود و اتاق را در دود فرو برده بود: "اذیتتان که نمیکند جانم؟" سیگار کشیدن را میگفت. گفتم نه؛ درحالی که اینطور نبود.
زونکن بزرگی را آورد و گفت: "ببنید! کار زیادی برده و تقریبا کار تمام شده اما اینجا یک مسالهای هست جانم". پک محکمی به سیگار زد و گفت: "اگر قیمت املاک و داراییهای را در زمان فوت حساب کنیم، متوفی در زمان مرگش در بدهی غرق بوده ولی الان وضعیت فرق کرده و در این دو سال قیمت ساختمانها بالا رفته و تقریبا داراییها جبران دیون را میکند، حالا چکار باید کرد جانم؟"
چرا از من میپرسید؟ گفتم: "والله ملاک ارزیابی باید زمان مرگ باشد چون بیمعنی است که زمان توقف تاجر بعد از مرگ باشد. دادگاه هم که نمیخواهد حکم ورشکستگی ورثه آن مرحوم را بدهد". خاکستر سیگار را در زیر سیگاری ریخت. قدری به من نگاه کرد و گفت: "این یک مساله قضایی است و من فقط یک حسابدار هستم. ریش و قیچی دست قاضی است، بگذاریم او در این مورد تصمیم بگیرد جانم. عادت من این است که خواهان دعوی را توجیه میکنم که فردا اعتراضی نباشد و برای من و خودش دردسر درست نکند جانم. البته من مو را از ماست جدا میکنم". باز نگاه من به کله بی موی کارشناس خیره شد. تشکر کردم. میخواست سیگار دیگری روشن کند و من هم که به فکر فرار از آن اتاق مملو از دود سیگار بودم، عزم رفتن کردم.
ادامه دارد...
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
🔴 داستان کوتاه و رمان چه تفاوتهایی دارند ؟
▪︎داستان کوتاه و رمان هر دو از انواع ادبیات داستانی هستند که به صورت نثر نوشته میشوند. با این حال، تفاوتهای مهمی بین این دو وجود دارد که عبارتند از:
طول
داستان کوتاه معمولاً کوتاهتر از رمان است. داستانهای کوتاه معمولاً بین ۱۰ تا ۱۰۰۰۰کلمه دارند، در حالی که رمانها معمولاً بیش از ۱۰۰۰۰کلمه دارند.
پیچیدگی
داستان کوتاه به دلیل محدودیت زمانی و فضای متن، معمولاً دارای ساختار سادهتری است و نویسنده فرصت کمتری برای توسعه شخصیتها و ایجاد پیچیدگی داستانی دارد. رمانها میتوانند دارای شخصیتهای فرعی بیشتر و رخدادهای داستانی پیچیدهتری باشند.
تمرکز
داستان کوتاه معمولاً به یک موقعیت یا اتفاق معین تمرکز دارد و تا حد زیادی از جزئیات و توصیفات کمتری استفاده میشود. رمانها معمولاً به توصیف جزئیات عمیقتری میپردازند.
موضوع
داستان کوتاه ممکن است تنها یک موضوع اصلی داشته باشد و به صورت مختصر به آن بپردازد. رمانها معمولاً دارای داستانهای پیچیدهتری هستند که ممکن است از چندین داستان فرعی و تعداد زیادی شخصیت تشکیل شده باشند.
هدف
داستان کوتاه معمولاً برای ایجاد یک اثر واحد و کوتاه طراحی شده است. رمانها معمولاً برای ایجاد یک اثر طولانیتر و پیچیدهتر طراحی شدهاند که به خواننده اجازه میدهد با شخصیتها و دنیای داستان ارتباط برقرار کند.
نمونههایی از داستان کوتاه و رمان
برخی از داستانهای کوتاه معروف عبارتند از:
«پینوکیو» اثر کارلو کلودی
«ماجراهای تام سایر» اثر مارک تواین
برخی از رمانهای معروف عبارتند از:
«جنگ و صلح» اثر لئو تولستوی
«اولیس» اثر جیمز جویس
«برادران کارامازوف» اثر فئودور داستایوفسکی
#ادبیات
@book_tips 🐞
🔴 داستان کوتاه و رمان چه تفاوتهایی دارند ؟
▪︎داستان کوتاه و رمان هر دو از انواع ادبیات داستانی هستند که به صورت نثر نوشته میشوند. با این حال، تفاوتهای مهمی بین این دو وجود دارد که عبارتند از:
طول
داستان کوتاه معمولاً کوتاهتر از رمان است. داستانهای کوتاه معمولاً بین ۱۰ تا ۱۰۰۰۰کلمه دارند، در حالی که رمانها معمولاً بیش از ۱۰۰۰۰کلمه دارند.
پیچیدگی
داستان کوتاه به دلیل محدودیت زمانی و فضای متن، معمولاً دارای ساختار سادهتری است و نویسنده فرصت کمتری برای توسعه شخصیتها و ایجاد پیچیدگی داستانی دارد. رمانها میتوانند دارای شخصیتهای فرعی بیشتر و رخدادهای داستانی پیچیدهتری باشند.
تمرکز
داستان کوتاه معمولاً به یک موقعیت یا اتفاق معین تمرکز دارد و تا حد زیادی از جزئیات و توصیفات کمتری استفاده میشود. رمانها معمولاً به توصیف جزئیات عمیقتری میپردازند.
موضوع
داستان کوتاه ممکن است تنها یک موضوع اصلی داشته باشد و به صورت مختصر به آن بپردازد. رمانها معمولاً دارای داستانهای پیچیدهتری هستند که ممکن است از چندین داستان فرعی و تعداد زیادی شخصیت تشکیل شده باشند.
هدف
داستان کوتاه معمولاً برای ایجاد یک اثر واحد و کوتاه طراحی شده است. رمانها معمولاً برای ایجاد یک اثر طولانیتر و پیچیدهتر طراحی شدهاند که به خواننده اجازه میدهد با شخصیتها و دنیای داستان ارتباط برقرار کند.
نمونههایی از داستان کوتاه و رمان
برخی از داستانهای کوتاه معروف عبارتند از:
«پینوکیو» اثر کارلو کلودی
«ماجراهای تام سایر» اثر مارک تواین
برخی از رمانهای معروف عبارتند از:
«جنگ و صلح» اثر لئو تولستوی
«اولیس» اثر جیمز جویس
«برادران کارامازوف» اثر فئودور داستایوفسکی
#ادبیات
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکوتی پرمعنی و سرشار از آرامش ...
گویی در هر گوشهی آن، نغمهیِ صلح و صفا زمزمه میشود.
#آرامش
@book_tips 🐞
گویی در هر گوشهی آن، نغمهیِ صلح و صفا زمزمه میشود.
#آرامش
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الشوري آیه 20 :
مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ ۖ وَمَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ
ترجمه :
کسی که زراعت آخرت را بخواهد، به کشت او برکت و افزایش میدهیم و بر محصولش میافزاییم؛ و کسی که فقط کشت دنیا را بطلبد، از آن به او میدهیم امّا در آخرت هیچ بهرهای ندارد!
ترجمه انگلیسی:
Whoever desires the harvest of the Hereafter - We will increase for him his harvest. And whoever desires the harvest of this world - We will give him something thereof, but he will have no share in the Hereafter.
پ.ن:
این آیه تضاد بین دنیا و آخرت را نشان میدهد. کسانی که فقط به دنبال دنیا هستند، آخرت خود را از دست میدهند
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞 🤲
سوره الشوري آیه 20 :
مَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الْآخِرَةِ نَزِدْ لَهُ فِي حَرْثِهِ ۖ وَمَنْ كَانَ يُرِيدُ حَرْثَ الدُّنْيَا نُؤْتِهِ مِنْهَا وَمَا لَهُ فِي الْآخِرَةِ مِنْ نَصِيبٍ
ترجمه :
کسی که زراعت آخرت را بخواهد، به کشت او برکت و افزایش میدهیم و بر محصولش میافزاییم؛ و کسی که فقط کشت دنیا را بطلبد، از آن به او میدهیم امّا در آخرت هیچ بهرهای ندارد!
ترجمه انگلیسی:
Whoever desires the harvest of the Hereafter - We will increase for him his harvest. And whoever desires the harvest of this world - We will give him something thereof, but he will have no share in the Hereafter.
پ.ن:
این آیه تضاد بین دنیا و آخرت را نشان میدهد. کسانی که فقط به دنبال دنیا هستند، آخرت خود را از دست میدهند
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞 🤲
پیمانهی یک زندگی خجسته نمیتواند از تیرگی تهی باشد. واژهی شادی معنای خود را از دست میداد اگر با غم همتراز نمیگشت.
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
تروماها تجربیات ناخوشایندی هستند که میتوانند اثرات مخربی بر زندگیمان داشته باشند.
در اینجا راهکار جولی اسمیت (نویسنده ) برای مقابله با تروماها را بشنویم.
#روانشناسی
@book_tips 🐞
در اینجا راهکار جولی اسمیت (نویسنده ) برای مقابله با تروماها را بشنویم.
#روانشناسی
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
نهمین روز مطالعه
🗓 امروز سیزدهم بهمن ماه
📕 #هرگز_سازش_نکنید
✍ #کریس_واس
🔁 #شهلا_ثریاصفت
#تعداد_صفحات_کتاب : ۴۳۲ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۸صفحه
شروع: ۱۴۰۲/۱۱/۰۵
پایان: ۱۴۰۲/۱۱/۳۰
🗒 صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۷
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#دست_نیافتنی_ها (The Intouchables)
#اولیویه_ناکاش و #اریک_تولدانو
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
نهمین روز مطالعه
🗓 امروز سیزدهم بهمن ماه
📕 #هرگز_سازش_نکنید
✍ #کریس_واس
🔁 #شهلا_ثریاصفت
#تعداد_صفحات_کتاب : ۴۳۲ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۸صفحه
شروع: ۱۴۰۲/۱۱/۰۵
پایان: ۱۴۰۲/۱۱/۳۰
🗒 صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۷
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#دست_نیافتنی_ها (The Intouchables)
#اولیویه_ناکاش و #اریک_تولدانو
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#ورطه (۲۵)
کارشناس پرسید:"چطور خانم متوفی را راضی به همکاری کردید؟ جالب بود که یکی دوبار با وکیلش آمد. بار اول سفت و سخت میگفت که شوهرش ورشکسته نیست ولی بار دوم که آمد، اصرار بر ورشکسته بودن او داشت، این وسط چه اتفاقی افتاد جانم؟" در حالی که در را باز میکردم تا هوای تازه به درون بیاید گفتم: "یک اتفاق خوب؛ زنان زود جنگ را شروع میکنند و زود هم آن را پایان میدهند. این دو زن هم زود فهمیدند که نفع هر دو در همکاری است. کاش فرماندهی جنگها با زنان بود".
کارشناس خندید و گفت: "البته وقتی با همجنس در جنگند چون به ما مردان که میرسند سر آشتی ندارند و تا جنگ را مغلوبه نکنند، دست از مبارزه بر نمیدارند جانم. میدونید چرا سر بیشتر مردای پا به سن گذاشته کم مو یا بی موست؛ از دست غُرغرهای زنهاشونه جانم". به کله طاس خود اشاره کرد و بعد هر دو بلند خندیدیم.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت و در شروع فصل زمستان آن سال رای ورشکستگی تاجر مرده صادر شد. دادگاه استدلال مرا که قیمت اموال در زمان مرگ، ملاک محاسبه است، پذیرفت. آنطور که معلوم بود، دوجناح متخاصم خانواده تاجر هر دو به نوایی میرسیدند. حکم ورشکستگی آبی بود بر سیاهی خسارت تأخیر تادیه و شستن آن و طلبکاران و به خصوص جماعت رباخوار را مجبور میکرد که به طلب خود قانع باشند.
به موکل زنگ زدم. آمد؛ با شوهر و دختر کوچکش که حالا به خوبی میتوانست راه برود و با شیطنتهایش هر آتشی که بخواهد بسوزاند. گفتم که کار من تمام شده و او باید با اداره تصفیه همکاری کند تا خانه موروثی به فروش نرود. گفت: "بازی روزگار چقدر تلخ و شیرینه. رویا اومده بود برای خداحافظی. میخواد بره اتریش برای تحصیل موسیقی. مادرش مخالفه و میگه پزشکی بخونه ولی او گوشش بدهکار نیست. میخواست که برادرمون که تو آلمانه کمکش کنه. موقع خداحافظی منو بغل کرد و بوسید. نمیدونم چرا یک دفعه گرمایی تو درونم شعله کشید؛ خواهر؛ تنها خواهر. حال رقت بهم دست داد. گفتم: برو به سلامت عزیزم و صورتش را بوسیدم. میبینید!ماها عجیب نیستیم؟ حالا از اون جمع خانواده، دو تا مردهاند و سه تا دیگه پیش ما نیستند و تنها من و میترا موندیم. وقتی دلارام دخترم؛ دور و ورم میدوه و جستوخیز میکنه و غم دنیا را از دلم دور میکنه، گاهی با خودم میگم اون خانه بزرگ چه فایدهای برای میترا داره وقتی فرزند دلبندش، پارهتنش هزاران فرسخ دورتر سر بر بالین میگذاره و یا چشم بر روی صبح روشن باز میکنه. میترا تنها و بیکس در آن خانه بزرگ چکار میخواد بکنه؟ اون خونه فایدهاش چیه؟ فکر و کار ما عجيب نیست آقای وکیل؟"
در باز شد و دخترش پرید تو و موکل برایش آغوش گشود. دخترک به من غریبوار نگاه میکرد. روی میزم چیزی نداشتم که به او تعارف کنم، به لبخندی بسنده کردم. موقع خداحافظی دخترک که همچنان در بغل مادرش بود برایم دست تکان داد و من را وادار به پاسخگویی کرد. موکل رفت و من خشنود از آن بودم که دهان باز ورطه این بار نتوانست لقمه چربی بیابد. خردمندی دو زن که از هم کینهها در دل داشتند، درهای رنج و گرفتاری بیشتر را بر روی آنها بست و نسیم آرامش بر زندگیشان وزیدن گرفت و امید به روزهای آیندهشان مبارک باد گفت.
مستخدم آمد که: "آقایی آمده برای مشاوره". با خود اندیشیدم: "مراجعهکنندهای دیگر و ماجرایی دیگر؛ ... حکایت همچنان باقی است.
#پایان
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#ورطه (۲۵)
کارشناس پرسید:"چطور خانم متوفی را راضی به همکاری کردید؟ جالب بود که یکی دوبار با وکیلش آمد. بار اول سفت و سخت میگفت که شوهرش ورشکسته نیست ولی بار دوم که آمد، اصرار بر ورشکسته بودن او داشت، این وسط چه اتفاقی افتاد جانم؟" در حالی که در را باز میکردم تا هوای تازه به درون بیاید گفتم: "یک اتفاق خوب؛ زنان زود جنگ را شروع میکنند و زود هم آن را پایان میدهند. این دو زن هم زود فهمیدند که نفع هر دو در همکاری است. کاش فرماندهی جنگها با زنان بود".
کارشناس خندید و گفت: "البته وقتی با همجنس در جنگند چون به ما مردان که میرسند سر آشتی ندارند و تا جنگ را مغلوبه نکنند، دست از مبارزه بر نمیدارند جانم. میدونید چرا سر بیشتر مردای پا به سن گذاشته کم مو یا بی موست؛ از دست غُرغرهای زنهاشونه جانم". به کله طاس خود اشاره کرد و بعد هر دو بلند خندیدیم.
روزها و هفتهها و ماهها گذشت و در شروع فصل زمستان آن سال رای ورشکستگی تاجر مرده صادر شد. دادگاه استدلال مرا که قیمت اموال در زمان مرگ، ملاک محاسبه است، پذیرفت. آنطور که معلوم بود، دوجناح متخاصم خانواده تاجر هر دو به نوایی میرسیدند. حکم ورشکستگی آبی بود بر سیاهی خسارت تأخیر تادیه و شستن آن و طلبکاران و به خصوص جماعت رباخوار را مجبور میکرد که به طلب خود قانع باشند.
به موکل زنگ زدم. آمد؛ با شوهر و دختر کوچکش که حالا به خوبی میتوانست راه برود و با شیطنتهایش هر آتشی که بخواهد بسوزاند. گفتم که کار من تمام شده و او باید با اداره تصفیه همکاری کند تا خانه موروثی به فروش نرود. گفت: "بازی روزگار چقدر تلخ و شیرینه. رویا اومده بود برای خداحافظی. میخواد بره اتریش برای تحصیل موسیقی. مادرش مخالفه و میگه پزشکی بخونه ولی او گوشش بدهکار نیست. میخواست که برادرمون که تو آلمانه کمکش کنه. موقع خداحافظی منو بغل کرد و بوسید. نمیدونم چرا یک دفعه گرمایی تو درونم شعله کشید؛ خواهر؛ تنها خواهر. حال رقت بهم دست داد. گفتم: برو به سلامت عزیزم و صورتش را بوسیدم. میبینید!ماها عجیب نیستیم؟ حالا از اون جمع خانواده، دو تا مردهاند و سه تا دیگه پیش ما نیستند و تنها من و میترا موندیم. وقتی دلارام دخترم؛ دور و ورم میدوه و جستوخیز میکنه و غم دنیا را از دلم دور میکنه، گاهی با خودم میگم اون خانه بزرگ چه فایدهای برای میترا داره وقتی فرزند دلبندش، پارهتنش هزاران فرسخ دورتر سر بر بالین میگذاره و یا چشم بر روی صبح روشن باز میکنه. میترا تنها و بیکس در آن خانه بزرگ چکار میخواد بکنه؟ اون خونه فایدهاش چیه؟ فکر و کار ما عجيب نیست آقای وکیل؟"
در باز شد و دخترش پرید تو و موکل برایش آغوش گشود. دخترک به من غریبوار نگاه میکرد. روی میزم چیزی نداشتم که به او تعارف کنم، به لبخندی بسنده کردم. موقع خداحافظی دخترک که همچنان در بغل مادرش بود برایم دست تکان داد و من را وادار به پاسخگویی کرد. موکل رفت و من خشنود از آن بودم که دهان باز ورطه این بار نتوانست لقمه چربی بیابد. خردمندی دو زن که از هم کینهها در دل داشتند، درهای رنج و گرفتاری بیشتر را بر روی آنها بست و نسیم آرامش بر زندگیشان وزیدن گرفت و امید به روزهای آیندهشان مبارک باد گفت.
مستخدم آمد که: "آقایی آمده برای مشاوره". با خود اندیشیدم: "مراجعهکنندهای دیگر و ماجرایی دیگر؛ ... حکایت همچنان باقی است.
#پایان
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Seven Ponds Live
Sina Bathaie
#با_هم_بشنویم
سختیها و طوفانهای وخیم است که ریشههای فرو رفتهی انسان در خاک را با قوامتر میکند.
درست مانند درختی که میداند، باید، زمستان را تاب بیاورد.
#هاروکی_موراکامی
@book_tips 🐞🎶
سختیها و طوفانهای وخیم است که ریشههای فرو رفتهی انسان در خاک را با قوامتر میکند.
درست مانند درختی که میداند، باید، زمستان را تاب بیاورد.
#هاروکی_موراکامی
@book_tips 🐞🎶