This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
«وقتی آدم آرزوهای بزرگی داشته باشه، حرفهای بزرگی هم میزنه...»
خیالبافی و قوه تخیل نسبتا خوب و بالایی دارم، همزادپنداری با کاراکترها، زندگی در کتابها، خیالبافی، جان بخشی به اشیا، صحبت کردن با پروانهها، خوشحالی از ته دل با دیدن قاصدک ها، ناراحتی از پر پر شدن گلها ...همه و همه از بچگی تا الان همراهم بوده.
انقد رویاهام قشنگه و توشون خوشبختم که خدا میدونه!
اما همه اینو درک نمیکنن...
دنیای واقعیمو که ببینن تهش میگم دخترهی خل یا بیخیال...
آه بلند...
اما من خیلی خوشبختم که آنه تو این دنیا بود که منو نشون بده
همونطوری که هستم...
@book_tips
خیالبافی و قوه تخیل نسبتا خوب و بالایی دارم، همزادپنداری با کاراکترها، زندگی در کتابها، خیالبافی، جان بخشی به اشیا، صحبت کردن با پروانهها، خوشحالی از ته دل با دیدن قاصدک ها، ناراحتی از پر پر شدن گلها ...همه و همه از بچگی تا الان همراهم بوده.
انقد رویاهام قشنگه و توشون خوشبختم که خدا میدونه!
اما همه اینو درک نمیکنن...
دنیای واقعیمو که ببینن تهش میگم دخترهی خل یا بیخیال...
آه بلند...
اما من خیلی خوشبختم که آنه تو این دنیا بود که منو نشون بده
همونطوری که هستم...
@book_tips
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#ورطه (۲۰)
"باز که شما حرف از بیانصافی میزنید. من چکار کردم؟ آن پدر همه کاری برای دخترش کرد. با پول او بود که این درس خوند و اون دو تا رفتند خارج. اگه من آدم بدی بودم نمیگذاشتم اون همه برای اینا خرج کنه". صدای مادر که بلند شد، دختر سگ را رها کرد و متوجه ما شد. کنار مادرش نشست و حواسش را جمع گفتوگوی ما کرد. سگ در باغچه بزرگ زیر شمشادها زمین را با پاهاش گود میکرد. شاید میخواست حواس صاحبش را متوجه خود کند.
به رویا خیره شدم. شباهت او با موکل انکارناپذیر بود. آن پیشانی برآمده و چالهای عمیق که در زنخدان هر دو پیدا بود حکایت از آن داشت که از بذری واحد روییدهاند، تنها زمینی که از آن برآمده بودند، تفاوت داشت. چارهای ندیدم که صریحتر سخن بگویم: "خانم! موکل من و برادرانش چشم طمع به دیگر اموال پدرشان ندارند. آنها فقط همان خانه پدری را میخواهند و دیگر هيچ. همان جایی که با مادرشان زندگی کردند و از آن خاطرهها دارند. بقیه از آن شما و این دخترخانم کمحرف". رویا لبخند زد و میترا طوری به من نگاه کرد که فکر کردم خطای بزرگی کردهام.
نور آفتاب به سمت غرب خانه ویلایی متمایل شده بود و برای همین میترا عینک را از چشمش برداشت. دیگر از قبض و بسط صورتش میتوانستم به حال درونش پی ببرم. التهاب صورتش نشان از آتش درونش داشت: "این چه پیشنهادی است. مگر کیسه خلیفه است که این طور بذل و بخشش میکنید. میدانید قیمت آن خانه چقدر است؟ بیچاره محمود چه جانی کَند تا آن را ساخت و انداخت تو بغل اینا".
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. زن سرسختی نشان میداد و نفوذناپذیر مینمود. دیگر ماندن جایز نبود. شاید ادامه بحث به بلندتر شدن صدای میترا منجر میشد و آن وقت باید با دلخوری و کدورت خانه را ترک میگفتم. بلند شدم، دکمه کتم را بستم و گفتم: "در هرحال از این که سرتان را درد را آوردم، عذرخواهی میکنم و مرخص میشوم". میترا با تانی از جا بلند شد و دخترش هم باز رفت سراغ سگ تنبل که سربزرگش را گذارده بود روی پاهاش و چرت میزد.
میترا لبخندی زد و گفت: "مثل بچهها رفتار نکنید. چرا زود قهر میکنید؟ میتونیم موضوع را همین جا حلوفصل کنیم. وکیل من جوانه و تجربه شما را نداره. من یک پرونده سنگین و سخت با بانک توسعه صادرات دارم. حرف از یک بدهی سیزده میلیارد تومنی است. وکیلم از عهده برنمیآد. میخواستم آن را به شما بسپارم. اینطوری خیالم راحت میشه. ما میتونیم بعد از این با هم کار کنیم" و باز تبسم کرد.
جنس این لبخند مثل آهنربا بود؛ دل رباینده و اسیر کننده. دوباره به میترا نگاه کردم. زن زیبایی بود و آنقدر مایه ملاحت در او بود که بتواند در قلب بسیاری از مردان تلاطم ایجاد کند و مفتون خود سازد. به اقتضای شغلی که داشتم با زنان گوناگونی مواجه شده بودم و البته بعضی از آنها مرا به شگفتی آورده بودند؛ از کمال و گاه جمال. از دلربایی زنانه تجربه داشتم و گاهی ذهن و دلم را مدتها به خود مشغول کرده بود. نه آهندل بودم و نه ربات فولادی. متوجه آن چه میترا میگفت بودم. پیشنهاد رشوه میداد؛ محترمانه و طنازانه. روی عریان پیشنهادش آن بود که شمشیری را که علیه او کشیده بودم به نیام برگردانم تا او مزد آن را با ارجاع پروندهای نان و آبدارتر بدهد.
من چیز دندانگیری نداشتم؛ نه جمالی و نه مالی. فقط کار او به من گیر بود. بیتردید صاحب سابق آن خانه که اینک من در آن به گپ و گفتوگو با همسرش مشغول بودم، این گونه مسحور و اسیر روی مهوش و موی دلکش و سخن شیرینوش میترا شده بود. من نان و نمک آن زن را خورده و میهمان او بودم. نمیخواستم سخن را در دهانش بشکنم یا ژست پرهیزگاری سخنور را به خود بگیرم. از ریاکاری و تظاهر به آنچه نبودم خوشم نمیآمد، ولی سکوت هم کار درستی نبود.
برای آنکه نرنجد با قدری طنز گفتم: "پیشنهاد شما شرافت شغلی مرا از بین میبرد. آن طوری میشوم کبوتر دو برجه. کبوتری با دو صاحب؛ دوست ندارم دانه از کف دو ارباب بخورم؛ آن هم دستهایی که هر دو زنانه هستند". خندید که: "این حرفها را بگذارید کنار. کی با چنین عقایدی به جایی رسیده؟ همش شعار، همش گندهگویی. شما و بچههایتان باید زندگی کنید. با این فکرها و خیالهای واهی دائم در جا خواهید زد. من باز هم میخواهم شما را ببینم و بیشتر حرف بزنیم".
چیزی نگفتم؛ یعنی فایدهای از بحث کردن نمییافتم. او یک زن شکل گرفته بود؛ با مرامی که به راحتی تغییر نمییافت. خداحافظی کردم، برای رویا دستی بلند کردم و میترا تا دم در مرا بدرقه کرد.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان_کوتاه
#ورطه (۲۰)
"باز که شما حرف از بیانصافی میزنید. من چکار کردم؟ آن پدر همه کاری برای دخترش کرد. با پول او بود که این درس خوند و اون دو تا رفتند خارج. اگه من آدم بدی بودم نمیگذاشتم اون همه برای اینا خرج کنه". صدای مادر که بلند شد، دختر سگ را رها کرد و متوجه ما شد. کنار مادرش نشست و حواسش را جمع گفتوگوی ما کرد. سگ در باغچه بزرگ زیر شمشادها زمین را با پاهاش گود میکرد. شاید میخواست حواس صاحبش را متوجه خود کند.
به رویا خیره شدم. شباهت او با موکل انکارناپذیر بود. آن پیشانی برآمده و چالهای عمیق که در زنخدان هر دو پیدا بود حکایت از آن داشت که از بذری واحد روییدهاند، تنها زمینی که از آن برآمده بودند، تفاوت داشت. چارهای ندیدم که صریحتر سخن بگویم: "خانم! موکل من و برادرانش چشم طمع به دیگر اموال پدرشان ندارند. آنها فقط همان خانه پدری را میخواهند و دیگر هيچ. همان جایی که با مادرشان زندگی کردند و از آن خاطرهها دارند. بقیه از آن شما و این دخترخانم کمحرف". رویا لبخند زد و میترا طوری به من نگاه کرد که فکر کردم خطای بزرگی کردهام.
نور آفتاب به سمت غرب خانه ویلایی متمایل شده بود و برای همین میترا عینک را از چشمش برداشت. دیگر از قبض و بسط صورتش میتوانستم به حال درونش پی ببرم. التهاب صورتش نشان از آتش درونش داشت: "این چه پیشنهادی است. مگر کیسه خلیفه است که این طور بذل و بخشش میکنید. میدانید قیمت آن خانه چقدر است؟ بیچاره محمود چه جانی کَند تا آن را ساخت و انداخت تو بغل اینا".
دیگر حرفی برای گفتن نمانده بود. زن سرسختی نشان میداد و نفوذناپذیر مینمود. دیگر ماندن جایز نبود. شاید ادامه بحث به بلندتر شدن صدای میترا منجر میشد و آن وقت باید با دلخوری و کدورت خانه را ترک میگفتم. بلند شدم، دکمه کتم را بستم و گفتم: "در هرحال از این که سرتان را درد را آوردم، عذرخواهی میکنم و مرخص میشوم". میترا با تانی از جا بلند شد و دخترش هم باز رفت سراغ سگ تنبل که سربزرگش را گذارده بود روی پاهاش و چرت میزد.
میترا لبخندی زد و گفت: "مثل بچهها رفتار نکنید. چرا زود قهر میکنید؟ میتونیم موضوع را همین جا حلوفصل کنیم. وکیل من جوانه و تجربه شما را نداره. من یک پرونده سنگین و سخت با بانک توسعه صادرات دارم. حرف از یک بدهی سیزده میلیارد تومنی است. وکیلم از عهده برنمیآد. میخواستم آن را به شما بسپارم. اینطوری خیالم راحت میشه. ما میتونیم بعد از این با هم کار کنیم" و باز تبسم کرد.
جنس این لبخند مثل آهنربا بود؛ دل رباینده و اسیر کننده. دوباره به میترا نگاه کردم. زن زیبایی بود و آنقدر مایه ملاحت در او بود که بتواند در قلب بسیاری از مردان تلاطم ایجاد کند و مفتون خود سازد. به اقتضای شغلی که داشتم با زنان گوناگونی مواجه شده بودم و البته بعضی از آنها مرا به شگفتی آورده بودند؛ از کمال و گاه جمال. از دلربایی زنانه تجربه داشتم و گاهی ذهن و دلم را مدتها به خود مشغول کرده بود. نه آهندل بودم و نه ربات فولادی. متوجه آن چه میترا میگفت بودم. پیشنهاد رشوه میداد؛ محترمانه و طنازانه. روی عریان پیشنهادش آن بود که شمشیری را که علیه او کشیده بودم به نیام برگردانم تا او مزد آن را با ارجاع پروندهای نان و آبدارتر بدهد.
من چیز دندانگیری نداشتم؛ نه جمالی و نه مالی. فقط کار او به من گیر بود. بیتردید صاحب سابق آن خانه که اینک من در آن به گپ و گفتوگو با همسرش مشغول بودم، این گونه مسحور و اسیر روی مهوش و موی دلکش و سخن شیرینوش میترا شده بود. من نان و نمک آن زن را خورده و میهمان او بودم. نمیخواستم سخن را در دهانش بشکنم یا ژست پرهیزگاری سخنور را به خود بگیرم. از ریاکاری و تظاهر به آنچه نبودم خوشم نمیآمد، ولی سکوت هم کار درستی نبود.
برای آنکه نرنجد با قدری طنز گفتم: "پیشنهاد شما شرافت شغلی مرا از بین میبرد. آن طوری میشوم کبوتر دو برجه. کبوتری با دو صاحب؛ دوست ندارم دانه از کف دو ارباب بخورم؛ آن هم دستهایی که هر دو زنانه هستند". خندید که: "این حرفها را بگذارید کنار. کی با چنین عقایدی به جایی رسیده؟ همش شعار، همش گندهگویی. شما و بچههایتان باید زندگی کنید. با این فکرها و خیالهای واهی دائم در جا خواهید زد. من باز هم میخواهم شما را ببینم و بیشتر حرف بزنیم".
چیزی نگفتم؛ یعنی فایدهای از بحث کردن نمییافتم. او یک زن شکل گرفته بود؛ با مرامی که به راحتی تغییر نمییافت. خداحافظی کردم، برای رویا دستی بلند کردم و میترا تا دم در مرا بدرقه کرد.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
▪️جهان، چه ساختهٔ دستی باشد و چه فرآوردهٔ ضرورت و تصادف، چیز سادهای نیست.
اگر منفعل باشی و سرنوشت خود را به دست رویدادها رها کنی نمیتوانی آن را بشناسی.
باید فکر کنی تا خطرها بر تو چیره نشوند.
باید تخیل کنی تا حدس و گمان نابودت نکند.
باید بپویی تا ناآگاهی تو را به کام نکشد.
زنده خواهی ماند، خودت را خواهی شناخت، دیگران را خواهی شناخت و خواهی گذاشت تا تو را بشناسند.
مرگ آرتمیو کروز
کارلوس فوئنتس
@book_tips 🐞
اگر منفعل باشی و سرنوشت خود را به دست رویدادها رها کنی نمیتوانی آن را بشناسی.
باید فکر کنی تا خطرها بر تو چیره نشوند.
باید تخیل کنی تا حدس و گمان نابودت نکند.
باید بپویی تا ناآگاهی تو را به کام نکشد.
زنده خواهی ماند، خودت را خواهی شناخت، دیگران را خواهی شناخت و خواهی گذاشت تا تو را بشناسند.
مرگ آرتمیو کروز
کارلوس فوئنتس
@book_tips 🐞
ما هميشه زندگى را بديهى فرض مىكنيم، نه؟
فكر مىكنيم سالهاى زيادى پيشِ رو داريم و براى تمام كارهايى كه قرار است در آينده انجام دهيم برنامه ريزى مىكنيم، به اين فكر كردم كه هر كدام از ما چه زمان زيادى را با ناراحتى تلف مىكنيم، كارهايى را كه نمىخواهيم انجام مىدهيم و هرگز خودمان را راضى نمىكنيم؛ چرا كه فكر مى كنيم براى آنكه بالاخره، كارى را كه مىخواهيم انجام بدهيم، وقت زيادى باقى مانده است، اما اين طور نيست، زندگى ممكن است در يك ثانيه تغيير كند، ممكن است در يك لحظه متلاشى شود و در هم بريزد و آن وقت، براى انجام دادن كارهايى كه به تاخير انداخته ايم، خيلى دير است. ديگر خيلى دير است كه بخواهيم بر اساس روياهايى كه تمام اين مدت در سر مىپرورانده ايم، زندگى كنيم.
وقتى خاطرات دروغ میگویند
#سى_بل_هاگ
@Book_tips 🐞
فكر مىكنيم سالهاى زيادى پيشِ رو داريم و براى تمام كارهايى كه قرار است در آينده انجام دهيم برنامه ريزى مىكنيم، به اين فكر كردم كه هر كدام از ما چه زمان زيادى را با ناراحتى تلف مىكنيم، كارهايى را كه نمىخواهيم انجام مىدهيم و هرگز خودمان را راضى نمىكنيم؛ چرا كه فكر مى كنيم براى آنكه بالاخره، كارى را كه مىخواهيم انجام بدهيم، وقت زيادى باقى مانده است، اما اين طور نيست، زندگى ممكن است در يك ثانيه تغيير كند، ممكن است در يك لحظه متلاشى شود و در هم بريزد و آن وقت، براى انجام دادن كارهايى كه به تاخير انداخته ايم، خيلى دير است. ديگر خيلى دير است كه بخواهيم بر اساس روياهايى كه تمام اين مدت در سر مىپرورانده ايم، زندگى كنيم.
وقتى خاطرات دروغ میگویند
#سى_بل_هاگ
@Book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دیگر سراغ مرا از من نگیرید
انگار یک غریبه درونم نشسته است
یک غریبه که هیچ شباهتی با منِ گذشته ها ندارد
صبور، سنگین و ساکت، قوی و غمگین
شبیه شده ام به تک درختی تنها و تپه نشین
تک درختی که نه از تبر میترسد
نه از تبرزن و نه از نجار
نه حتی اندک واهمه ای از آتش دارد
طوفان آدم ها را عوض میکند
و من آدم دیگری شده ام...
@book_tips
انگار یک غریبه درونم نشسته است
یک غریبه که هیچ شباهتی با منِ گذشته ها ندارد
صبور، سنگین و ساکت، قوی و غمگین
شبیه شده ام به تک درختی تنها و تپه نشین
تک درختی که نه از تبر میترسد
نه از تبرزن و نه از نجار
نه حتی اندک واهمه ای از آتش دارد
طوفان آدم ها را عوض میکند
و من آدم دیگری شده ام...
@book_tips
🍃🌺🍃
سوره الانعام آیه 134 :
إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ ۖ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ
ترجمه :
آنچه به شما وعده داده میشود، یقیناً میآید؛ و شما نمیتوانید (خدا را) ناتوان سازید (و از عدالت و کیفر او فرار کنید)!
#کلام_پروردگار
@godqurantips 🤲
سوره الانعام آیه 134 :
إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ ۖ وَمَا أَنْتُمْ بِمُعْجِزِينَ
ترجمه :
آنچه به شما وعده داده میشود، یقیناً میآید؛ و شما نمیتوانید (خدا را) ناتوان سازید (و از عدالت و کیفر او فرار کنید)!
#کلام_پروردگار
@godqurantips 🤲
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
چهارمین روز مطالعه
🗓 امروز نهم بهمن ماه
📕 #هرگز_سازش_نکنید
✍ #کریس_واس
🔁 #شهلا_ثریاصفت
#تعداد_صفحات_کتاب : ۴۳۲ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۸صفحه
شروع: ۱۴۰۲/۱۱/۰۵
پایان: ۱۴۰۲/۱۱/۳۰
🗒 صفحات ۷۳ تا ۹۱
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#دست_نیافتنی_ها (The Intouchables)
#اولیویه_ناکاش و #اریک_تولدانو
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
چهارمین روز مطالعه
🗓 امروز نهم بهمن ماه
📕 #هرگز_سازش_نکنید
✍ #کریس_واس
🔁 #شهلا_ثریاصفت
#تعداد_صفحات_کتاب : ۴۳۲ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۸صفحه
شروع: ۱۴۰۲/۱۱/۰۵
پایان: ۱۴۰۲/۱۱/۳۰
🗒 صفحات ۷۳ تا ۹۱
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#دست_نیافتنی_ها (The Intouchables)
#اولیویه_ناکاش و #اریک_تولدانو
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#ورطه (۲۱)
از آن مذاکره نتیجهای حاصل نشد. به موکل تلفن زدم و سربسته گفتم که ملاقات با میترا بیفایده بوده است. موکل گفت: "میدانستم که این زن همه چیز را برای خودش میخواهد. آدم آب زیر کاهیه؛ همین که از روحیه او آگاه شدید خوب شد".
کارشناس دادگاه کار خود را شروع کرد و جلساتی با ما و طرف مقابل ترتیب داد. وضعیت مالی پدر موکل به ظاهر خیلی خوب بود؛ کارخانه، املاک جورواجور در تهران و دیگر شهرستانها و حتی یک مزرعه بزرگ در جویبار گیلان نشان از توانایی مالی خوب او داشت. پس برای چه آنقدر همسرش حریصانه در پی چنگ انداختن بر خانه موروثی و محل سکنای دیگر فرزندان شوهرش بود؟
میترا دوباره زنگ زد و خواست که بروم برای مذاکره دیگر؛ قبول نکردم. بهانه آوردم که سرم بسیار شلوغ است و از او خواستم که به دفترم بیاید. فکر نمیکردم که بیاید ولی آمد؛ شبی که هرم گرمای مردادماه امان از همه بریده بود. یکی-دو تا مراجعهکننده داشتم که زود راهشان انداختم و رفتند. برخلاف دفعه قبل زمینهچینی نکرد: "میخواهید چکار کنید؟ این کار که شما شروع کردهاید تیشه کشیدن روی بنای اموال محمود است".
گفتم:"دعوی را که شما شروع کردید و دادخواست دادید. موکل من فقط....". نگذاشت کلامم تمام شود: "آخه این دختره چی از جون من و رویا میخواد. تا محمود زنده بود انگار از زیر بوته عمل اومده؛ نه بابایی، نه احترامی؛ حالا فقط مال بابا را میخواد؟" گفتم: "این بحثها چه فایدهای دارد خانم؟ شما تیشه بر داشتهاید و مریم ارّه؛چرا نگذاریم دادگاه کارش را جلو ببرد؟"
جوری نگاهم کرد که فکر کردم سخن سفیهانهای گفتهام. با تلخی گفت: "محمود تو این آخریها خیلی چیزا را از دست داد. حماقت کرد و وارد سیاست شد. آخه یکی نیست بگه تو را چه به محافل اون جوری. مثل یه قمارباز هر چی داشت و نداشت شرطبندی کرد رو اسبی که تو میدون مسابقه سکندری خورد و جفت پاهاش شکست. خیلی خرج کرد. بهش گفتم که حواسشو جمع کنه. میگفت تو را چه به این حرفا. تو نمیفهمی. حاج آقا که رأی بیاره کارا همه درست میشه. فکر میکرد میشه راکفلر ایران. وقتی طرف رأی نیاورد ریختند سرش و پروندههاش را رو کردند. محمود خیلی تخلف داشت؛ کی نداره؟ هر کی پا میگذاره تو زدوبند تا گردن تو لجن فرو میره. محمود میتونست حالا حالاها زنده باشه ولی بلند پروازی زدش زمین. مریضیاش از فکر و خیال بود. پای میز قمار سیاست و قرض کردن از نزولخورها همه چی را باخت، اون هم یک شبه. حالا چی برا ما گذاشته؟ یک دک و پوز توخالی".
حرف از چی میزد؟ نمیفهمیدم. نگاه خیره و پُر استفهام مرا که دید گفت: "محمود واقعا ورشکسته شد. همون آخریها هم بیچاره شده بود. خیلی چیزمون تو رهن بانکهاست. نیگا به اون خونه نکنید. اون هم رهن گذاشت تا مواد اولیه از چین وارد کنه. قیمت دلار بالا رفت و با چند برابر قیمت جنس آورد و محصولش مشتری نداشت. اینا رو اون دختره میدونه؟ اون فقط از بیرون داره نیگا میکنه. موریانهها را نمیبینه. اونا همه چی را نابود کردند. گوش کنید! به اون دختره نادون بگید که کشتی میراث باباش سوراخه. آب میاد تو کشتی و همه ما غرق میشیم. من فقط دلم واسه رویا میسوزه. میخوام بفرستمش خارج؛ درس بخونه. برا خودش کسی بشه. نه این که فردا مجبور بشه ..."
صورتش برافروخته بود. انتظار داشتم که قرار از دست بده و حتی اشک به چشمهایش بیاید ولی به خودش مسلط شد و ادامه داد: "تنها شانسی که آوردیم اینه که قیمت ملک تو این چند ساله کشیده بالا. احتمال میدم که از اون همه اموال چیزی برامون بمونه که انگشتنمای مردم نشیم. حالا اگه شما روی ورشکستگی محمود پافشاری کنید و کارشناسی جلو بره و وضعیت ما بَرمَلا بشه، همه طلبکارا یک دفعه میریزند سر ما و مثل گوشت قربونی تکهپارهمون میکنند. به اون دختره خیره سر بگید من که هیچی، اقلا به خواهرش رحم کنه".
به خوب نکتهای اشاره کرد؛ این خانواده سرنوشت مشترکی داشتند. آنها سوار بر زورق شکستهای در آبهای خروشان حوادث پر از تمساحهای بلعنده و کوسههای آدمخوار جلو میرفتند ولی ندانسته و ناخواسته بر روی زورق شکسته سکان، بر سر و روی هم میکوفتند. گفتم باید با مریم گفتگو کند. صورت را دَرهَم کشید یعنی که اکراه دارد. ادامه دادم: "خانم! از مذاکره هیچکس ضرر نکرده، امتحان کنید". با تردید به من نگاه کرد؛نگاهی از سر واماندگی واستیصال. گفت: "باشه، شرطش اینه که حرف از گذشتهها نزنه. این دختره عادت داره زود روضه مادرش رابخونه...". موافقت کرد چون چارهای نداشت.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#ورطه (۲۱)
از آن مذاکره نتیجهای حاصل نشد. به موکل تلفن زدم و سربسته گفتم که ملاقات با میترا بیفایده بوده است. موکل گفت: "میدانستم که این زن همه چیز را برای خودش میخواهد. آدم آب زیر کاهیه؛ همین که از روحیه او آگاه شدید خوب شد".
کارشناس دادگاه کار خود را شروع کرد و جلساتی با ما و طرف مقابل ترتیب داد. وضعیت مالی پدر موکل به ظاهر خیلی خوب بود؛ کارخانه، املاک جورواجور در تهران و دیگر شهرستانها و حتی یک مزرعه بزرگ در جویبار گیلان نشان از توانایی مالی خوب او داشت. پس برای چه آنقدر همسرش حریصانه در پی چنگ انداختن بر خانه موروثی و محل سکنای دیگر فرزندان شوهرش بود؟
میترا دوباره زنگ زد و خواست که بروم برای مذاکره دیگر؛ قبول نکردم. بهانه آوردم که سرم بسیار شلوغ است و از او خواستم که به دفترم بیاید. فکر نمیکردم که بیاید ولی آمد؛ شبی که هرم گرمای مردادماه امان از همه بریده بود. یکی-دو تا مراجعهکننده داشتم که زود راهشان انداختم و رفتند. برخلاف دفعه قبل زمینهچینی نکرد: "میخواهید چکار کنید؟ این کار که شما شروع کردهاید تیشه کشیدن روی بنای اموال محمود است".
گفتم:"دعوی را که شما شروع کردید و دادخواست دادید. موکل من فقط....". نگذاشت کلامم تمام شود: "آخه این دختره چی از جون من و رویا میخواد. تا محمود زنده بود انگار از زیر بوته عمل اومده؛ نه بابایی، نه احترامی؛ حالا فقط مال بابا را میخواد؟" گفتم: "این بحثها چه فایدهای دارد خانم؟ شما تیشه بر داشتهاید و مریم ارّه؛چرا نگذاریم دادگاه کارش را جلو ببرد؟"
جوری نگاهم کرد که فکر کردم سخن سفیهانهای گفتهام. با تلخی گفت: "محمود تو این آخریها خیلی چیزا را از دست داد. حماقت کرد و وارد سیاست شد. آخه یکی نیست بگه تو را چه به محافل اون جوری. مثل یه قمارباز هر چی داشت و نداشت شرطبندی کرد رو اسبی که تو میدون مسابقه سکندری خورد و جفت پاهاش شکست. خیلی خرج کرد. بهش گفتم که حواسشو جمع کنه. میگفت تو را چه به این حرفا. تو نمیفهمی. حاج آقا که رأی بیاره کارا همه درست میشه. فکر میکرد میشه راکفلر ایران. وقتی طرف رأی نیاورد ریختند سرش و پروندههاش را رو کردند. محمود خیلی تخلف داشت؛ کی نداره؟ هر کی پا میگذاره تو زدوبند تا گردن تو لجن فرو میره. محمود میتونست حالا حالاها زنده باشه ولی بلند پروازی زدش زمین. مریضیاش از فکر و خیال بود. پای میز قمار سیاست و قرض کردن از نزولخورها همه چی را باخت، اون هم یک شبه. حالا چی برا ما گذاشته؟ یک دک و پوز توخالی".
حرف از چی میزد؟ نمیفهمیدم. نگاه خیره و پُر استفهام مرا که دید گفت: "محمود واقعا ورشکسته شد. همون آخریها هم بیچاره شده بود. خیلی چیزمون تو رهن بانکهاست. نیگا به اون خونه نکنید. اون هم رهن گذاشت تا مواد اولیه از چین وارد کنه. قیمت دلار بالا رفت و با چند برابر قیمت جنس آورد و محصولش مشتری نداشت. اینا رو اون دختره میدونه؟ اون فقط از بیرون داره نیگا میکنه. موریانهها را نمیبینه. اونا همه چی را نابود کردند. گوش کنید! به اون دختره نادون بگید که کشتی میراث باباش سوراخه. آب میاد تو کشتی و همه ما غرق میشیم. من فقط دلم واسه رویا میسوزه. میخوام بفرستمش خارج؛ درس بخونه. برا خودش کسی بشه. نه این که فردا مجبور بشه ..."
صورتش برافروخته بود. انتظار داشتم که قرار از دست بده و حتی اشک به چشمهایش بیاید ولی به خودش مسلط شد و ادامه داد: "تنها شانسی که آوردیم اینه که قیمت ملک تو این چند ساله کشیده بالا. احتمال میدم که از اون همه اموال چیزی برامون بمونه که انگشتنمای مردم نشیم. حالا اگه شما روی ورشکستگی محمود پافشاری کنید و کارشناسی جلو بره و وضعیت ما بَرمَلا بشه، همه طلبکارا یک دفعه میریزند سر ما و مثل گوشت قربونی تکهپارهمون میکنند. به اون دختره خیره سر بگید من که هیچی، اقلا به خواهرش رحم کنه".
به خوب نکتهای اشاره کرد؛ این خانواده سرنوشت مشترکی داشتند. آنها سوار بر زورق شکستهای در آبهای خروشان حوادث پر از تمساحهای بلعنده و کوسههای آدمخوار جلو میرفتند ولی ندانسته و ناخواسته بر روی زورق شکسته سکان، بر سر و روی هم میکوفتند. گفتم باید با مریم گفتگو کند. صورت را دَرهَم کشید یعنی که اکراه دارد. ادامه دادم: "خانم! از مذاکره هیچکس ضرر نکرده، امتحان کنید". با تردید به من نگاه کرد؛نگاهی از سر واماندگی واستیصال. گفت: "باشه، شرطش اینه که حرف از گذشتهها نزنه. این دختره عادت داره زود روضه مادرش رابخونه...". موافقت کرد چون چارهای نداشت.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
کافکا : بیرون چه میبینی؟
+ از پنجرهی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم
درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم، و چند پرنده روی شاخههای درخت
کافکا : هیچ چیز غیر عادی نیست، درسته؟
+ درست است.
کافکا : ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟
کافکا درکرانه
@book_tips 🐞
+ از پنجرهی پشت سرش به بیرون نگاه میکنم
درختها، آسمان و قدری ابر را میبینم، و چند پرنده روی شاخههای درخت
کافکا : هیچ چیز غیر عادی نیست، درسته؟
+ درست است.
کافکا : ولی اگر میدانستی فردا صبح دیگر نمیتوانی اینها را ببینی، همه چیز ناگهان در نظرت جلوه میکرد و ارزشمند میشد، نه؟
کافکا درکرانه
@book_tips 🐞
ویژگی افراد درونگرا:
_درونگراها به زمان زیادی برای خودشان نیاز دارند
_معاشرت زیاد آنها را خسته میکند
_عملکرد آنها به تنهایی بهتر است
_از کشمکش بیزار هستند
_در انتخاب نقش و شغل بسیار محتاط عمل میکنند
_آنها زمان زیادی را صرف تفکر میکنند
_درونگراها حلقه دوستان نزدیک را خود را دارند
_درونگراها به افراد اطراف خود بسیار دقت میکنند
_درونگراها نوشتن را به صحبت کردن ترجیح میدهند
_آنها افرادی احساساتی هستند
@book_tips 🐞
_درونگراها به زمان زیادی برای خودشان نیاز دارند
_معاشرت زیاد آنها را خسته میکند
_عملکرد آنها به تنهایی بهتر است
_از کشمکش بیزار هستند
_در انتخاب نقش و شغل بسیار محتاط عمل میکنند
_آنها زمان زیادی را صرف تفکر میکنند
_درونگراها حلقه دوستان نزدیک را خود را دارند
_درونگراها به افراد اطراف خود بسیار دقت میکنند
_درونگراها نوشتن را به صحبت کردن ترجیح میدهند
_آنها افرادی احساساتی هستند
@book_tips 🐞
Turned into a Bird Then Flew Away °
Mustafa Avşaroğlu
قلب من فقط به این امید میتپد که تو هستی، تویی وجود دارد که من میتوانم آن را ببینم، او را ببویم، اورا ببوسم، او را در آغوش خود بفشارم و
او را احساس کنم...
👤#احمد_شاملو
@book_tips 🐞
او را احساس کنم...
👤#احمد_شاملو
@book_tips 🐞
Audio
#Zeki_Muren
حال که خیلی دوری
این دل پر از غم است.
میگم هیچوقت نمیتونم ترک کنم
دیدارت یک رویا بود،
باغچههای عشق
گلهایش همیشه پژمرده میشدند.
Şimdi uzaklardasın
Gönül hicranla doldu
Şimdi uzaklardasın
Gönül hicranla doldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
Sevda bahçelerinin
Çiçekleri hep soldu
Çiçekleri hep soldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
@book_tips 🐞
حال که خیلی دوری
این دل پر از غم است.
میگم هیچوقت نمیتونم ترک کنم
دیدارت یک رویا بود،
باغچههای عشق
گلهایش همیشه پژمرده میشدند.
Şimdi uzaklardasın
Gönül hicranla doldu
Şimdi uzaklardasın
Gönül hicranla doldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
Sevda bahçelerinin
Çiçekleri hep soldu
Çiçekleri hep soldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
Hiç ayrılamam derken
Kavuşmak hayal oldu
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره لقمان آیه 16 :
يَا بُنَيَّ إِنَّهَا إِنْ تَكُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّمَاوَاتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ
ترجمه :
پسرم! اگر به اندازه سنگینی دانه خردلی (کار نیک یا بد) باشد، و در دل سنگی یا در (گوشهای از) آسمانها و زمین قرار گیرد، خداوند آن را (در قیامت برای حساب) میآورد؛ خداوند دقیق و آگاه است!
#کلام_پروردگار
@godqurantips 🤲
سوره لقمان آیه 16 :
يَا بُنَيَّ إِنَّهَا إِنْ تَكُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَكُنْ فِي صَخْرَةٍ أَوْ فِي السَّمَاوَاتِ أَوْ فِي الْأَرْضِ يَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِيفٌ خَبِيرٌ
ترجمه :
پسرم! اگر به اندازه سنگینی دانه خردلی (کار نیک یا بد) باشد، و در دل سنگی یا در (گوشهای از) آسمانها و زمین قرار گیرد، خداوند آن را (در قیامت برای حساب) میآورد؛ خداوند دقیق و آگاه است!
#کلام_پروردگار
@godqurantips 🤲
🍃🌺🍃
#ورطه(۲۲)
میترا رفت و من را در فکر دور و درازی فرو برد. حرص و طمع لجام گسیخته یک زندگی را در معرض نابودی قرار داده بود و کیان یک خانواده در ورطه فنا گرفتار آمده بود. زنگ زدم به موکل، موضوع را گفتم. زیربار نمیرفت؛ "دروغ میگه. نیگا به نالههاش نکنید، اشک تمساح میریزه. برای رد گم کردن این حرفها را میزنه".
مجبور بودم که قانعش کنم: "ببینید خانم! از مذاکره هیچ وقت ضرر نمیکنید. این همه از دور به هم بد و بیراه گفتید، حالا تو روی هم فحش بدید ولی حرف هم را گوش کنید، شاید به راه حلی برسیم". سکوت کرد. گفتم که قرار جلسه را برای دو روز دیگر میگذارم. باز هم سکوت کرد و این نشانه رضا بود. به میترا زنگ زدم که روز جلسه، دخترش را هم بیاورد. رویا در این کشمکش صاحب حق بود و نظر و حضورش لازم بود.
دو روز بعد هر سه نفر آمدند دفتر. موکل زودتر آمد که بگوید: "گول حرفهاش را نخورید، مار هفت خط است" و من فقط سری تکان دادم تا نه نفی کرده باشم و نه قبول. فقط رویا بود که با موکل خوشوبشی کرد، مادرش سرسنگین نشان میداد. جو جلسه سرد و ساکن بود. باید به آن پایان میدادم: "شاید نیاز نباشد که ما وقت و انرژی خودمان را در دادگاه تلف کنیم. ما همه عقل داریم و خدا را شکر در این جمع صغیر و سفیه نداریم و میتوانیم مشکل را با قدری گذشت و انعطاف حل کنیم".
موکل مجال نداد: "همه عقل داریم ولی آغشته به حرص و طمع...". صورت میترا برافروخته شد. چیزی نگفت ولی پیکان حمله را متوجه خود میدید. گفتم: "اینطور که معلومه وضعیت مالی خانواده برخلاف ظاهرش خوب نیست و باید همگی در مقابل طلبکاران و به خصوص بانکها و نزولخواران متحد باشید". موکل یکباره به خروش آمد: "پدرم همه چی داشت؛ از مال دنیا بینیاز بود. چرا وضعش این طوری شد؟ چرا به فلاکت افتاد؟ ما از وضع او در این سالها هیچ خبری نداشتیم. مدتها بود از او دور بودیم. او دیگه برای ما یک شبح بود؛ یک اسم. چرا به اون حال زار افتاد که باید مثل آدم مفلس با ماها رفتار بشه؟"
میترا تحمل نکرد؛ تند و تیز وارد شد: "همون حرص و طمع که گفتی بدبختش کرد. به جای این که گوشه و کنایه بزنی، چشمات را باز کن، خودت را به ندانی نزن و اینقدر هم ننه غریبم بازی در نیار. اگه ما الان تو این اتاق هستیم و داریم تو سر و کله هم میزنیم تقصیر هیچ کدوم ما نیست. مقصر اونیه که الان تو خاک سرد خوابیده. تو را خدا جوری حرف نزن که انگار من پدرتون را از راه بدر کردم و از شما گرفتم، دزدیدم، نه جانم اون...".
مجادله داشت بالا میگرفت و من عمدا دخالت نمیکردم تا قدری آتش درون این دو زن با گفتن حرفهایی که در سینه انباشته و پنهان کرده بودند، سرد شود. موکل روی صندلی جابجا شد و با صدای بلندتر گفت: "من نمیگم که بابا خوب و بیعیب و نقص بود. اون خیلی عیب و ایراد تو زندگیش بود، به خصوص تو کار و کسب و روش پول درآوردنش...". قدری مکث کرد. نمیدانم شاید دنبال لغت یا جمله مناسب میگشت: "اون یک دفعه گُم شد، ناپدید شد. چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ چه بلایی سر ما اومد؟ سر اون زن بیچاره آبروداری که نمیدونست جواب در و همسایه را چی بده، جواب فاميل را چی بده، به بچههاش چی بگه...".
میترا نیمخیز شد، درست مثل پلنگی که قصد جهیدن بر روی شکار را داسته باشد. پیدا بود که به شدت عصبانی است: "ببین مریم! ما نیومدیم اینجا برای نبش قبر کارهایی که شده. شما هی بابام بابام نکن. کسی محمود را مجبور نکرده بود که بیاد دوباره ازدواج کنه. اون خودش تصمیم گرفت. اینو تو گوشت کن و قبول داشته باش که من خودمو بهش تحمیل نکردم. میدونی چقدر رفت و اومد تا من بله گفتم. چرا تقصیرا رو میاندازی گردن من. این همه وقت داشتی. خوب بود این حرفا رو به بابات میگفتی...".
موکل که عصبی و آشفته شده بود، هیجانزده و با صدایی لرزان گفت: "تو هم بیتقصیر نبودی و نیستی. کلنگ را تو دادی دست اون آدم بیمسئوليت تا سقف خانه ما را خراب کرد...". نگاهم افتاد به رویا که مغموم و متحیر به این جنگ زنانه مینگریست. دلم برایش سوخت. او گناهی نداشت و به خاطر او هم که شده بود باید به آن جَروبحث بیپایان که بر التهاب آن مدام افزوده میشد پایان دهم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#ورطه(۲۲)
میترا رفت و من را در فکر دور و درازی فرو برد. حرص و طمع لجام گسیخته یک زندگی را در معرض نابودی قرار داده بود و کیان یک خانواده در ورطه فنا گرفتار آمده بود. زنگ زدم به موکل، موضوع را گفتم. زیربار نمیرفت؛ "دروغ میگه. نیگا به نالههاش نکنید، اشک تمساح میریزه. برای رد گم کردن این حرفها را میزنه".
مجبور بودم که قانعش کنم: "ببینید خانم! از مذاکره هیچ وقت ضرر نمیکنید. این همه از دور به هم بد و بیراه گفتید، حالا تو روی هم فحش بدید ولی حرف هم را گوش کنید، شاید به راه حلی برسیم". سکوت کرد. گفتم که قرار جلسه را برای دو روز دیگر میگذارم. باز هم سکوت کرد و این نشانه رضا بود. به میترا زنگ زدم که روز جلسه، دخترش را هم بیاورد. رویا در این کشمکش صاحب حق بود و نظر و حضورش لازم بود.
دو روز بعد هر سه نفر آمدند دفتر. موکل زودتر آمد که بگوید: "گول حرفهاش را نخورید، مار هفت خط است" و من فقط سری تکان دادم تا نه نفی کرده باشم و نه قبول. فقط رویا بود که با موکل خوشوبشی کرد، مادرش سرسنگین نشان میداد. جو جلسه سرد و ساکن بود. باید به آن پایان میدادم: "شاید نیاز نباشد که ما وقت و انرژی خودمان را در دادگاه تلف کنیم. ما همه عقل داریم و خدا را شکر در این جمع صغیر و سفیه نداریم و میتوانیم مشکل را با قدری گذشت و انعطاف حل کنیم".
موکل مجال نداد: "همه عقل داریم ولی آغشته به حرص و طمع...". صورت میترا برافروخته شد. چیزی نگفت ولی پیکان حمله را متوجه خود میدید. گفتم: "اینطور که معلومه وضعیت مالی خانواده برخلاف ظاهرش خوب نیست و باید همگی در مقابل طلبکاران و به خصوص بانکها و نزولخواران متحد باشید". موکل یکباره به خروش آمد: "پدرم همه چی داشت؛ از مال دنیا بینیاز بود. چرا وضعش این طوری شد؟ چرا به فلاکت افتاد؟ ما از وضع او در این سالها هیچ خبری نداشتیم. مدتها بود از او دور بودیم. او دیگه برای ما یک شبح بود؛ یک اسم. چرا به اون حال زار افتاد که باید مثل آدم مفلس با ماها رفتار بشه؟"
میترا تحمل نکرد؛ تند و تیز وارد شد: "همون حرص و طمع که گفتی بدبختش کرد. به جای این که گوشه و کنایه بزنی، چشمات را باز کن، خودت را به ندانی نزن و اینقدر هم ننه غریبم بازی در نیار. اگه ما الان تو این اتاق هستیم و داریم تو سر و کله هم میزنیم تقصیر هیچ کدوم ما نیست. مقصر اونیه که الان تو خاک سرد خوابیده. تو را خدا جوری حرف نزن که انگار من پدرتون را از راه بدر کردم و از شما گرفتم، دزدیدم، نه جانم اون...".
مجادله داشت بالا میگرفت و من عمدا دخالت نمیکردم تا قدری آتش درون این دو زن با گفتن حرفهایی که در سینه انباشته و پنهان کرده بودند، سرد شود. موکل روی صندلی جابجا شد و با صدای بلندتر گفت: "من نمیگم که بابا خوب و بیعیب و نقص بود. اون خیلی عیب و ایراد تو زندگیش بود، به خصوص تو کار و کسب و روش پول درآوردنش...". قدری مکث کرد. نمیدانم شاید دنبال لغت یا جمله مناسب میگشت: "اون یک دفعه گُم شد، ناپدید شد. چی شد؟ چه بلایی سرش اومد؟ چه بلایی سر ما اومد؟ سر اون زن بیچاره آبروداری که نمیدونست جواب در و همسایه را چی بده، جواب فاميل را چی بده، به بچههاش چی بگه...".
میترا نیمخیز شد، درست مثل پلنگی که قصد جهیدن بر روی شکار را داسته باشد. پیدا بود که به شدت عصبانی است: "ببین مریم! ما نیومدیم اینجا برای نبش قبر کارهایی که شده. شما هی بابام بابام نکن. کسی محمود را مجبور نکرده بود که بیاد دوباره ازدواج کنه. اون خودش تصمیم گرفت. اینو تو گوشت کن و قبول داشته باش که من خودمو بهش تحمیل نکردم. میدونی چقدر رفت و اومد تا من بله گفتم. چرا تقصیرا رو میاندازی گردن من. این همه وقت داشتی. خوب بود این حرفا رو به بابات میگفتی...".
موکل که عصبی و آشفته شده بود، هیجانزده و با صدایی لرزان گفت: "تو هم بیتقصیر نبودی و نیستی. کلنگ را تو دادی دست اون آدم بیمسئوليت تا سقف خانه ما را خراب کرد...". نگاهم افتاد به رویا که مغموم و متحیر به این جنگ زنانه مینگریست. دلم برایش سوخت. او گناهی نداشت و به خاطر او هم که شده بود باید به آن جَروبحث بیپایان که بر التهاب آن مدام افزوده میشد پایان دهم.
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
من عمرم را با نگاه کردن در چشم مردم
گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که
شاید هنوز روحی در آن باقی باشد ...
#کوری
#ژوزه_ساراماگو
@book_tips 🐞
گذرانده ام، چشم تنها جای بدن است که
شاید هنوز روحی در آن باقی باشد ...
#کوری
#ژوزه_ساراماگو
@book_tips 🐞
الیف شافاک یجا میگه؛
"به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو!
بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو...
نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود، از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد؟!"
فراموش نکن وقتی خدا میخواد یه شروع دوباره بهت بده معمولا با یه پایان شروع میشه برای همین دَر های بسته ی زندگی یه نشونه است! نشونه ی اینکه دَرهای دیگه داره برات باز میشه! به خدا اعتماد کن...♥️
@book_tips 🐞
"به جای مقاومت در برابر تغییراتی که خدا برایت رقم زده است، تسلیم شو!
بگذار زندگی با تو جریان یابد، نه بی تو...
نگران این نباش که زندگیات زیر و رو شود، از کجا معلوم زیر زندگیات بهتر از رویش نباشد؟!"
فراموش نکن وقتی خدا میخواد یه شروع دوباره بهت بده معمولا با یه پایان شروع میشه برای همین دَر های بسته ی زندگی یه نشونه است! نشونه ی اینکه دَرهای دیگه داره برات باز میشه! به خدا اعتماد کن...♥️
@book_tips 🐞
اونی که دوسِت داره،
تو رو با همون نقاط قوت و ضعفت میپذیره؛
اونی که خیلی دوسِت داره،
نقاط قوتت رو پررنگ و نقاط ضعفت رو کمرنگ میبینه؛
و اونی که خیلی خیلی زیاد دوسِت داره،
واسه رشد و پیشرفت نقاط قوتت
و رفع و از بین بردن نقاط ضعفت بهت کمک میکنه،
و خیلی کم پیش میاد یکی انقد دوسِت داشته باشه؛
اگه اینجوریه، بدون با ارزشترین چیزی که
یه آدم میتونه تو زندگیش داشته باشه رو داری.
@book_tips 🐞
تو رو با همون نقاط قوت و ضعفت میپذیره؛
اونی که خیلی دوسِت داره،
نقاط قوتت رو پررنگ و نقاط ضعفت رو کمرنگ میبینه؛
و اونی که خیلی خیلی زیاد دوسِت داره،
واسه رشد و پیشرفت نقاط قوتت
و رفع و از بین بردن نقاط ضعفت بهت کمک میکنه،
و خیلی کم پیش میاد یکی انقد دوسِت داشته باشه؛
اگه اینجوریه، بدون با ارزشترین چیزی که
یه آدم میتونه تو زندگیش داشته باشه رو داری.
@book_tips 🐞
آیا در یک رابطه عاشقانه:
۱. عشق به تنهایی کافی است؟
خیر، عشق قطعا بخشی از یک رابطه کامل و طولانی مدته ولی همش نیست ، چون در کنار عشق موارد کلیدی هم نیازه مثل : احترام ، مراقبت ، حمایت ، تفاهم ، ارتباط ، اعتماد ، مهربانی ، تفاهم و لذت بردن از زمان باهم بودن و میزان دوستی و صمیمیت !
۲. آیا رابطه همیشه باید عالی و کامل باشه؟
خیر، هیچکس کامل نیست ، شما و شریک عاطفیتون ممکنه اشتباه کنین!
برای همین انتظار کمال داشتن منجربه نادیده گرفتن رابطه عالی شما میشه ، راه حل اینه که ار دنبال کردن کمال دست بردارین و در عوض به دنبال تعادل باشین.
۳. آیا حسادت و کنترل گری نشانه دلسوزی و اهمیته؟
خیر، آگاه باشید که سالم ترین روابط بر پایه اعتماد ساخته میشن .دکنترل گری، و حسادت از مهمترین عوامل از بین رفتن اعتماد و ایجاد بدبینی است.
@book_tips 🐞
۱. عشق به تنهایی کافی است؟
خیر، عشق قطعا بخشی از یک رابطه کامل و طولانی مدته ولی همش نیست ، چون در کنار عشق موارد کلیدی هم نیازه مثل : احترام ، مراقبت ، حمایت ، تفاهم ، ارتباط ، اعتماد ، مهربانی ، تفاهم و لذت بردن از زمان باهم بودن و میزان دوستی و صمیمیت !
۲. آیا رابطه همیشه باید عالی و کامل باشه؟
خیر، هیچکس کامل نیست ، شما و شریک عاطفیتون ممکنه اشتباه کنین!
برای همین انتظار کمال داشتن منجربه نادیده گرفتن رابطه عالی شما میشه ، راه حل اینه که ار دنبال کردن کمال دست بردارین و در عوض به دنبال تعادل باشین.
۳. آیا حسادت و کنترل گری نشانه دلسوزی و اهمیته؟
خیر، آگاه باشید که سالم ترین روابط بر پایه اعتماد ساخته میشن .دکنترل گری، و حسادت از مهمترین عوامل از بین رفتن اعتماد و ایجاد بدبینی است.
@book_tips 🐞