Telegram Web Link
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه

#ورطه (۱۵)

اول فکر کردم که برای تقسیم اموال به جای مانده اقدام کرده است. بعد دیدم که اشتهای میترا بیشتر از این حرف‌هاست. می‌دانستم که دخترش قدرت مخالفت با او را ندارد و اگر چه مادرش را همراهی کرده ولی در  سودای کسب مال حاضر به پنجه کشیدن بر من و برادرانش نیست.

پرسیدم که منظورش از اشتهای بیشتر چیست؟ زن با پوزخندی گفت: "همراه دادخواست یک کاغذ دست‌نویس بود که پدر چند ماه قبل از مرگش تمام دار و ندار خود را به میترا و رویا صلح کرده و حالا آن دو مالک تمام اموال به جا مانده از او هستند. می‌دانید! من خیری از پدر و کارهای او ندیدم که حالا عزای اموالش را بگیرم اما فکر می‌کنم که هيچ چیزی آزاردهنده‌تر از تبعيض نیست و بدتر این که میان نزدیک‌ترین کسان اعمال شود". صورت زن برافروخته شد و صدایش لحن خشم به خود گرفت: "آخر مگر ما فرزندان آن پدر نیستیم، مگر این خانم دزدانه و ناجوانمردانه وارد زندگی ما نشد و پدر را از خانه و خانواده‌اش جدا نکرد؟ حالا با وقاحت تمام ما را مانند یک زباله بی‌مصرف می‌بیند که جایمان در ته زباله‌دانی است. آن همه آتش فتنه‌ای که به خانه ما انداخت کافی نبود و حالا می‌خواهد سهم قانونی ما از اموال پدری را تصاحب کند؟"

زن آشکارا ناراحت و هیجان‌زده بود و من نشانه‌های عصبانیت را نه در سخنان که در چهره او می‌دیدم. پرسیدم: "می‌شود آن دادخواست و صلح‌نامه را لطف کنید؟" و او از کیف خود، اوراقی را بیرون کشید و به دست من داد. دادخواست را یک وکیل نوشته بود که او را نمی‌شناختم ولی صلح‌نامه توسط شخصی که چندان با الفبای حقوق آشنا نبوده نگارش یافته بود؛ عامیانه ولی روشن. پدر آن زن، در هیأت مصالح تمام مایملک خود اعم از منقول و غیرمنقول را به زوجه و دخترش صلح نموده بود؛ بلاعوض و رایگان. چند تن نیز در پای آن صلح‌نامه به عنوان شاهد امضا کرده بودند. فکر همه جا شده بود و ایرادی به شکل سند یا محتویات آن وارد نبود. تاریخ تنظیم سند حدود دو ماه قبل از مرگ مصالح را نشان می‌داد یعنی زمانی که سایه مرگ بر سر مرد بیمار سایه سنگینی انداخته بود.

نگاهی به مراجعه‌کننده کردم: "می‌خواهید چکار کنید؟" زن با تشويش و ناراحتی گفت: "می‌گویید چکار کنم؟ آیا در مقابل این ظلم ساکت بمانم؟ مگر ما فرزندان آن پدر نیستیم؟ خون او در رگ‌های ما نیست؟ این خانم همه چیز ما را غارت و کاشانه ما را نابود کرد. باعث بیماری ناگهانی و مرگ مادر من که بود؟... لختی درنگ کرد و با خشمی مضاعف ادامه داد: "و آن پدر بی‌فکر و هوسران. گمان می‌کرد که در این دنیا برای ابد خواهد ماند. این هم ضربه آخر او به ما. جز طعن‌ و ریشخند اين و آن چه برایمان گذاشت."

مثل این که چیزی متأثرش ساخت: "ما از دارایی پدر جز این خانه که در آن هستیم چیزی نمی‌خواهیم. من سال‌هاست که در این خانه زندگی می‌کنم. این خانه یادگار مادر من است، چطور آن را دو دستی تقدیم زنی بکنم که عاملی مهم در از بین رفتن سلامتی مادرم بود؟ او هیچ حقی برای من و برادرانم قائل نیست و حتی ما را در شمار کرم‌های باغچه آن خانه به حساب نمی‌آورد..." آثار خشم دوباره بر او مستولی شد و من که می‌دیدم احساسات تحریک شده جز بر ناراحتی و نگرانی او نمی‌افزاید گفتم: "تا روز محاکمه وقت کافی داریم. بگذارید قدری در اطراف موضوع بیشتر تأمل کنیم". مدارک را پیش من باقی گذاشت و بلند شد برای رفتن: "و حق‌الوکاله؟ نفرمودید". گفتم: "وکیل اگر نام خود را هم از یاد ببرد، حق‌الوکاله را فراموش نخواهد کرد. ببینم چه کاری از دست من بر خواهد آمد و آن وقت چه سخنی شیرین‌تر از اجرت کار". لبان زن به تبسم باز شد. او رفت و من ماندم و در مقابل معمایی که حل آن بس سخت و دشوار می‌نمود.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃
سوره التغابن آیه 15 :

إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ ۚ وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ

ترجمه :

اموال و فرزندانتان فقط وسیله آزمایش شما هستند؛ و خداست که پاداش عظیم نزد اوست


ترجمه انگلیسی:

Indeed, your wealth and your children are only a trial, and Allah has with Him a great reward.


پ.ن
این دو نعمت بزرگ می‌توانند باعث غرور و طغیان انسان شوند و او را از یاد خدا غافل کنند. بنابراین، انسان باید از این نعمت‌ها به درستی استفاده کند و آنها را وسیله‌ای برای نزدیکی به خداوند قرار دهد

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
برای رفتن به مسیر درست زندگی، لازم نیست زندگی کردن را تعطیل کنید

برای رسیدن به انتخابی درست، لازم نیست ماه‌ها یا سال‌ها دست از کار بکشید تا به اطمینان صددرصد از انتخابتان برسید.

برای درست کردن رابطه با دیگری، لازم نیست رابطه را قطع کنید تا آن را اصلاح کنید.

قطار زندگی و رابطه را متوقف نکنید. بگذارید با هر سرعتی که می‌تواند حرکت کند و در ضمن حرکت، ایرادهایش را یکی‌یکی پیدا و رفع کنید.

قطار در حال حرکت را تعمیر کنید.

زندگی منتظر شما نمی‌‌ماند، روزها یکی‌یکی از پی هم می‌روند و روزهای رفته دوباره به دست نمی‌آیند.

@book_tips 🐞
Forwarded from Sanaz Gh
دوستان ارجمند و همراهان گرامی🌹🌺 انتخاب شما برای مطالعه گروهی بهمن ماه (شصت و پنجمین کتاب)، کدام است؟
Final Results
33%
هرگز سازش نکنید / کریس واس
20%
کارکردهای ذهنی در جوامع عقب مانده / لوسین لوی برول
15%
مادر / پرل باک
32%
دختری از ایران /خاطرات ستاره فرمانفرماییان
Book_tips pinned «دوستان ارجمند و همراهان گرامی🌹🌺 انتخاب شما برای مطالعه گروهی بهمن ماه (شصت و پنجمین کتاب)، کدام است؟»
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#ورطه (۱۶)

کاری که آن پدر کرده بود مخالفتی با قانون نداشت، هرچه بود عدم پذیرش عرف اجتماعی و معیارهای اخلاقی بود و این دو تاب مقاومت در مقابل قانون امری و قاطع را نداشتند. حرف‌های زن مراجعه‌کننده در هیچ دادگاهی خریدار نداشت، همدردی برمی‌انگیخت ولی کارساز نبود. حق چیزی ماورای خواسته‌های این و آن است و نباید بازیچه امیال قرار گیرد.

تماس گرفتم و چند سوال از آن زن پیرامون آخرین وضعیت دیون پدرش کردم و از او خواستم که بیاید دفتر و آمد؛ با شوهرش؛ مردی آراسته در لباس و صورت و موقر در کلام. پرونده را قبول کردم و توضیح دادم که برای شکستن دیوارهای رفیع نفوذ آن صلح باید زیر آن نقب زد. موکل از آنچه گفتم چیزی متوجه نشد. پرسید یعنی چه؟ چه کار می‌خواهید بکنید؟ گفتم که می‌خواهیم تقاضای صدور حکم ورشکستگی پدرتان را از دادگاه کنیم. با قدری تعجب گفت: "ولی اون مُرده! مگه میشه حکم علیه مُرده گرفت؟" با خنده گفتم: "قانون این‌طور مقرر کرده و تقصیر من نیست". گفت: "ولی دادگاه چند هفته دیگه است. تا اون موقع که نمیشه حکم ورشکستگی گرفت".

زن هوشیاری بود. گفتم "بگذارید برویم جلو. داستان ورود به تونل است و نامعلوم بودن زمان خروج از آن". گفت: "ما ریش و قیچی رو داده‌ایم دست شما. هرطور که می‌دانید عمل کنید". باز زدم به طنز و هزل‌گویی که: "این قیافه که من می‌بینم، صورت  شخص کوسه است و مویی بر آن نیست تا قیچی بر آن بزنیم. باید قیچی را کنار گذاشت و به فکر کاشت مو بود". با این حرف فهماندم که انتظار معجزه نداشته باشند؛ توقعی بیجا که معمولا از وکلا دارند.

دادخواست ورشکستگی را علیه بازرگان مُرده تنظیم و ثبت کردم. قاضی را می‌شناختم. پرونده‌های زیادی با وی داشتم. سوادش به قدر کفایت بود، با چاشنی طنز در کلامش. پرونده را که دید گفت: "آقا دیگه دست از سر مرده‌ها بردارید. بگذارید راحت باشند، چکارشان دارید؟" خندیدم که: "اونا دست از سر ما برنمی‌دارند. این نصحیت را به مرده‌ها بکنید که آتیش تو زندگی  زنده‌ها می‌زنند و می‌روند برای خواب زمستانی". لبخندی زد و دستور تعیین وقت داد.

روز محاکمه دعوی صلح‌نامه رفتم دادگاهی دیگر؛ دادرسی جوان بر کرسی قضاوت نشسته بود. موکل هم آمده بود. وکیل طرف مقابل خانم جوانی بود. دادرسی با اظهارات وکیل خواهان آغاز شد. محکم حرف می‌زد و با اعتمادبه‌نفس. حکم را در مشت خود می‌دید. آمده بود که آن را قاضی امضا کند و بردارد و برود. در دفاع توضیح دادم که مُصالح، بازرگان بوده و چون در دوران توقف، اموال خود را صلح کرده، عقد باطل و بی‌اثر بوده است. اشاره‌ام به ماده ۴۲۳ قانون‌ تجارت‌ بود. دیدم که وکیل جوان بلافاصله به دنبال ماده استنادی گشت تا در این دادرسی که چون بازی شطرنج ناگهان مُهره‌ای به حرکت در می‌آمد، عقب نماند.

دادرس با تعجب پرسید: "مگر حکم ورشکستگی مُصالح صادر شده است؟" وکیل خواهان به سرعت پاسخ داد که: "نه! مصالح مرده؛ کی ورشکست شده که ما بی‌اطلاع هستیم؟ متاسفانه قصد انحراف دادرسی را دارند". هیجان‌زده حرف می‌زد و معلوم بود که قصد دارد تا زود کار محاکمه را تمام سازد. گواهی اقامه دعوی ورشکستگی را ارائه دادم. قاضی نگاهی کرد و مطالبی در صورتجلسه یادداشت کرد. وکیل جوان برافروخته و نگران گفت: "این اموال حق موکلان من است. اراده آن مرحوم این بوده، دیگر چرا مقررات روشن را به بازی بگیریم؟"

موکل تاب نیاورد و وسط حرف وکیل دوید: "خانم! بازی یعنی چه؟ من که اینجا روبروی شما نشسته‌ام دختر آن پدر نیستم؟" وکیل برافراخته‌تر پاسخ داد که: "وقتی تخصصی در زمینه قانون و تفسیر آن ندارید لطفا اظهارنظر نکنید". موکل با عصبانیت فوق‌العاده گفت: "همه علم تفسیر قوانین حقوقی مال شما خانم؛ ولی بی‌انصافی نکنید". دخالت کردم و موکل را آرام نمودم.

قاضی فقط نگاه می‌کرد. شاید برای آن که شخصیت کسانی که در عصبانیت سخن می‌گویند بیشتر بارز و آشکار می‌شود. او گفت "قرار اناطه صادر می‌کنم تا تکلیف ورشکسته بودن مُصالح معلوم شود". اناطه یعنی آن‌ که پرونده برای معلوم شدن وضعیت ادعای ورشکستگی بدون هیچ اقدامی معلق می‌ماند و این یعنی آن که دادرسی در ته یک چاه رسیدگی طولانی افتاد. وکیل خواهان دریافت که با یک دادرسی فرسایشی مواجه خواهد بود و شروع به اعتراض کرد. صورتجلسه را امضا کردم و به همراه موکل از دادگاه خارج شدم در حالی که خانم وکیل در حال تلاش برای متقاعد ساختن دادرس برای عدول از تصمیمش در اتاق در حال بحث‌و‌جدل با او بود.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الاسراء آیه 26 :

وَآتِ ذَا الْقُرْبَىٰ حَقَّهُ وَالْمِسْكِينَ وَابْنَ السَّبِيلِ وَلَا تُبَذِّرْ تَبْذِيرًا

ترجمه :

و حقّ نزدیکان را بپرداز، و (همچنین حق) مستمند و وامانده در راه را! و هرگز اسراف و تبذیر مکن

ترجمه انگلیسی:

And give the close relatives their due, and the poor and the wayfarer, and do not squander wastefully

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞🤲
🍃🌺🍃

هر چه عزت نفس ما بیشتر باشد ارتباطات ما آشکارتر، صادقانه‌تر و مناسب‌تر می‌شود زیرا به این نتیجه می‌رسیم که افکاری اندیشمند داریم و به همین دلیل از آشکار شدن‌ها هراسی به دل راه نمی‌دهیم.
هر چه عزت نفس ما کمتر باشد، ارتباط‌مان تیره‌تر و ناآشکارتر می‌شود. زیرا به اندیشه و احساس خود مطمئن نیستیم و از واکنش مستمع خود می‌ترسیم.

#روانشناسی_عزت_نفس
#ناتانیل_براندن
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان_کوتاه
#ورطه(۱۷)

دعوی ورشکستگی علیه فرد مُرده را هیچ‌گاه نیازموده بودم. معمولا این دعوی علیه بازرگانانی که بخت از آنان برگشته و گرفتار دعاوی بستانکاران شده‌اند، طرح می‌شود و گاه شرکت‌های بازرگانی ریز و درشتی که در رقابت و تجارت کم آورده به طوری که از پرداخت حقوق مستخدمین خود هم بازمانده‌اند. دیگر کاری نداشتم و به انتظار روز دادگاه رسیدگی به دعوی ورشکستگی ماندم.

فصل سرما طی شد و در آغاز سالی جدید باید راهی دادگاه می‌شدم. هوا خوب بود و بهتر از آن، حال خوب بود که از آن بی‌بهره نبودم. موکل آمده بود و در آن طرف هم صف‌آرایی کامل بود. همراه وکیل مقابل، زنی بلندقامت با عینک تیره‌ای که مقدار زیادی از صورتش را پوشانده بود قرار داشت. موکل گفت: "میتراست. آمده تا زود قال قضیه را بکنَد و فلنگ را ببندد". از چه صحبت می‌کرد؟ مرا که گیج و بی‌خبر دید گفت: "خانم می‌خواهد مال پدری مرا پول کند و بردارد و برود خارج. بیست سال پیش اگر پدرم به دادش نرسیده بود معلوم نبود که حالا چه حال و روزی داشت و به چه فلاکتی افتاده بود...".

آثار نفرت در کلام موکل موج می‌زد. نمی‌خواستم که شاهد یک دعوای زنانه در صحن دادگاه باشم. این جر و بحث‌های بی‌فایده به نفع ما نبود. من آرامش می‌خواستم تا بتوانم حرفم را در دادگاه دقیق و منظم  مطرح کنم. با قدری تردید گفتم: "خواهش می‌کنم که به اعصابتان مسلط باشيد و به هیچ وجه با زن پدرتان وارد جدل نشوید". موکل چیزی نگفت و فقط مرا نگاه کرد: "متوجه شدید که چه گفتم. اگر قادر به کنترل خود نیستید وارد شعبه نشوید". سرش را به علامت موافقت پایین آورد.

گردش چشم‌های میترا پشت آن عینک سیاه قابل تشخیص نبود. آيا داشت به ما نگاه می‌کرد؟ منشی ما را فراخواند و وارد شدیم. میان موکل و میترا هیچ کلامی رد و بدل نشد، گویی دو غریبه هستند که هرگز یکدیگر را نديده‌اند. میترا در دادگاه عینک را از چشمانش برداشت. زنی ميانسال بود که خالق نقاش، نقشی زیبا بر صورتش ترسیم کرده بود. این بار نوبت من بود که شروع کنم. توضیح دادم که پدر موکل تجارت می‌کرده و در اثر اسبابی که در لایحه مفصلا بیان نموده‌ام متوقف شده و تقاضای ورشکستگی وی را دارم.

وکیل میترا در پاسخ وارد حاشیه شد. گفت که دعوی برای این اقامه شده که صلح‌نامه باطل و حق موکلش پایمال شود و اضافه کرد که متوفی ساخت‌وساز ساختمان می‌کرده که عملیاتی غیرتجاری است. عمدا شغل کارخانه‌داری متوفی را حذف کرد. بلند شدم تا در این باره چیزی بگویم که قاضی با فراست دریافت و سوال کرد: "آیا مرحوم شغل دیگری هم داشته؟" وکیل با اکراه و تعلل گفت: "کارخانه‌ای هم داشته‌ که بعدا تعطیل شده ولی بیشتر ساخت‌وساز ساختمانی می‌کرده".

قاضی راجع به چگونگی توقف از من سوال کرد. توضیح دادم که تسهیلات زیادی را که متوفی از بانک‌ها دریافت کرده بود به جای تولید در کارهایی که به او و تجارت ربطی نداشت هزینه کرده و بعد ناتوان از بازپرداخت آن‌ها با دریافت پول از نزول‌خواران وضعیت خود را بدتر از پیش می‌نماید. قاضی مطابق شوخ‌طبعی ذاتی خود پرسید: "چرا به سر وقت مرده رفته‌اید و نمی‌گذارید آن طرف این بنده‌خدا راحت بخوابد؟" به شوخی پاسخ دادم که باید از مُرده بپرسد که چرا نگذاشته زندگان درست زندگی کنند. ادامه دادم که آن مرحوم خواب بعضی از ورثه خود را آشفته نموده و اشاره به صلح‌نامه کردم.

وکیل مقابل مجال نداد و گفت: "توجه کردید آقای رئیس! چون نمی‌توانند اراده متوفی راجع به صلح اموال را زیر سوال ببرند این دعوی واهی مطرح شده است. متاسفانه احترامی به خواست مورث خود هم نمی‌کنند". رئیس دادگاه گفت: "پس دعوی همیشگی بر سر لحاف ملا است" و خندید.

موکل بی‌آنکه با من هماهنگی نماید بلند شد. اجازه سخن گفتن خواست و من نگران از آن چه خواهد گفت سعی کردم او را متقاعد کنم که چیزی نگوید؛ قبول نکرد، به خصوص وقتی اجازه سخن گفتن از سوی قاضی به او داده شد.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
همچون باران باشیم
رنج جدا شدن از آسمان را
در سبز کردن زندگی جبران کنیم

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره المدثر آیه 7 :

وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ

ترجمه :

و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!

And be patient for your Lord.

پ.ن :

پیامبر در زندگی خود با بسیاری از چالش‌ها روبرو شد، از جمله آزار و اذیت از سوی قوم خود، مکیان. او همچنین مورد تمسخر و استهزا قرار گرفت. با این حال، او همچنان در ایمان خود شکیبا و استوار بود و به تبلیغ پیام اسلام ادامه داد.
صبر پیامبر الهام‌بخش همه مسلمانان است. این نشان می‌دهد که اگر به خاطر خدا صبر پیشه کنیم، حتی بزرگترین چالش‌ها را نیز می‌توان برطرف کرد

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞🤲
از بخش‌های آغازین و پایانی روز خود بسیار مراقبت کنید،
و بقیه روزتان تقریبا نیازی به مراقبت نخواهد داشت.
مالک صبح خود شوید و زندگی خود را ارتقاء بخشید.

#باشگاه_پنج_صبحی_ها
#رابین_شارما



@book_tips 🐞
📕📗📘
🍃📚شصت‌وپنجمین کتاب  📚🍃

🔴درود بر همراهان عزیز  مطالعه گروهی


  ضمن تشکر از مشارکت  شما عزیزان در نظر سنجی، کتاب #هرگز_سازش_نکنید از #کریس_واس جهت مطالعه این دوره انتخاب شد.

کتاب منتخب بهمن ماه :

#هرگز_سازش_نکنید
نویسنده: #کریس_واس
مترجم: #شهلا_ثریاصفت


🎥 #فیلم_هفته

۱- #مهتاب / بری جنکینز
۲- #دست_نیافتنی_ها / اولیویه ناکاش و اریک تولدانو
۳- #کودا / شان هیدر
۴- #جنگ_جهانی_سوم / هومن سیدی


تاریخ شروع : 《۱۴۰۲/۱۱/۰۵》
تاریخ پایان : 《۱۴۰۲/۱۱/۳۰》


📕📗📘📙📕📗📘📙
شب های بلند زمستان هر وقت مادر سفره شام را زودتر پهن می‌کرد
و کت آقاجون را از کمد بیرون می‌کشید
می‌فهمیدیم قرار است جایی برویم
همان سرِ شب
با کلی ذوق و شوق، آماده میشدیم برای رفتن به یک شب نشینی
آقاجون می‌گفت:
صله ارحام دلِ آدم را شاد نگه می‌دارد
هیچکس هم نمی‌گفت نمی‌آیم!
ازین ادا اصول ها که من نمی‌آیم شما خودتان بروید و امتحان و آزمون و کنکور دارم و جوان است دوست دارد توی خودش باشد هم نداشتیم
همه با هم می‌رفتیم تلفن هم نبود که قبلش هماهنگ کنیم و میزبان و بچه‌هایش را هم کلی ذوق زده می‌کردیم
به سر کوچه شان که می‌رسیدیم
جلوتر از مادر و آقاجون
بدو بدو خودمان را به درشان می‌رساندیم
تا از بودنشان اطمینان پیدا کنیم
با یک چشم از لای در حیاط که اغلب خوب بسته نمی‌شد
یا از سوراخ کلید به درون خانه‌شان سرک می‌کشیدیم
روشن بودن یک چراغ، به منزله این بود که خانه نیستند و خودشان جایی رفته‌اند
حسابی توی ذوقمان می‌خورد
و قلب و دلمان حسابی می‌گرفت
اما اگر همه چراغها روشن بود
بگو بخند تا آخر شبمان جور بود

اما این روزها چه!؟؟؟
آخر شب که بغض می‌کنی ،
دردها که تلنبار می‌شود،
میروی سراغ لیست مخاطبانت...
یکی حالت روح!
یکی لست سین ریسنتلی!
یکی لانگ تایم اِگو!
یکی دلیت اکانت!
آدم نمی‌داند کِی هستند، کِی نیستند!؟
اصلا آدم نمی فهمد چراغِ کدام خاموش است و کدام روشن!؟
تا بی مقدمه برایش تایپ کند:
" تشنه ی یک صحبت طولانی‌ام "..........
و سریع ریپلای شود:
" بگو من کِی کجا باشم؟ ".....

داریم از تنهایی و بی همزبانی "دق" می کنیم،
بعد اسمش را گذاشته اند
" عصر ارتباطات ".......!

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستان_کوتاه

#ورطه (۱۸)

موکل شمرده و متین شروع به سخن گفتن کرد. سال‌ها متکلم بودن در کلاس درس او را در بیان ورزیده ساخته بود: "آقای رئیس! من حقوق نمی‌دانم و برای همین هم وکیل گرفته‌ام ولی من یک پاسخ به خانم وکیل بدهم و دیگر حرفی ندارم و می‌نشینیم. ما با اقامه‌ دعوی به پدرم بی‌احترامی نکرده‌ایم. چون او فقط شوهر یکی  نبوده، پدر چند نفر دیگر هم بوده است. وقتی برای او مشخص شد که از آن بیماری مهلک خلاصی ندارد و دیر یا زود دنیا را ترک می‌کند، آيا فقط باید به وظیفه شوهری خود عمل می‌کرد؟ آیا او فقط پدر یک فرزند بود و بچه‌های دیگری نداشت؟ چرا آن‌ها را به حساب نیاورد؟ من نمی‌دانم در هفته‌های آخر عمر، پدرم به چه می‌اندیشیده و یا تحت‌تاثیر چه مسائلی این تصمیم را گرفته ولی او با این عمل به ما فرزندانش بی‌احترامی کرد، نه ما به او. بی‌احترامی فقط لفظ زشت به کار بردن نیست، عمل تحقیرآمیز گاهی بدتر از توهین کلامی است. او در نزد فاميل و دوستان ما را خوار و خفیف ساخت، با ما به مانند زباله‌های بی‌ارزش رفتار کرد، ما را عملا از ارث که حق طبیعی ماست محروم کرد و آن وقت اینجا صحبت از بی‌احترامی به او می‌شود ...". بغض کرد و نتوانست ادامه دهد و نشست.

خانم وکیل خواست که چیزی بگوید ولی قاضی مانع شد. میترا سکوت کرده بود و نشان می‌داد که کاملا بر احساسات خود مسلط است. قاضی لحنی جدی به خود گرفت و گفت: "من موظف هستم به دعوایی که اقامه شده رسیدگی کنم و وارد حاشیه‌های پرونده نخواهم شد ولی قبول دارم که عواطف افراد ارزشی بیش از پول و مادیات دارد. پرونده را به کارشناسی ارجاع می‌کنم".

من همین را می‌خواستم و از این تصمیم استقبال کردم. جلسه خاتمه یافت ولی این خاتمه کار نبود. نفر آخری بودم که از اتاق شعبه خارج شدم. باز موکلم با وکیل میترا در حال جدال کلامی بودند. تا تند نشده بودند ایرادی نداشت ولی شعله آن نزاع بالاتر رفت. موکل برافروخته بود و وکیل، حرفه‌ای عمل نمی‌کرد. جوان بود و با حرارت. شاید در کلاس درس بسیاری چیزها آموخته بود ولی خیلی چیزها را هنوز در کلاس زندگی نیاموخته بود. میترا را زیر نظر داشتم. گوشه‌ای ایستاده بود و فقط نگاه می‌کرد؛ خونسرد و آرام.

وقتی موکل گفت که: "شما وکلا فقط پول را می‌شناسید و بس"، مجبور به دخالت شدم. گفتم: "خانم چرا به من اهانت می‌کنید؟" حواسش را به خودم جلب کردم. با تعجب نگاهم کرد. با لبخند ادامه دادم: "مثل این که فراموش کرده‌اید من هم وکیل هستم". متوجه شد و گفت: "آخر ببینید چه می‌گوید. کاسه داغ‌تر از آش که می‌گویند این خانم است". وکیل جوان خواست پاسخ دهد که دویدم توی حرفش و گفتم: "وکیل آش نیست، آشپز است و باید آشش داغ باشد". شاید حرف‌هایم بیشتر از آن که طنز باشد، هزل بود ولی برای جلوگیری از درگیری آن دو مجبور بودم که رو به پرت‌وپلا گویی آورم".

حرف‌هایم حواس موکل را از وکیل جوان منحرف کرد و  غائله تمام شد. تا این جای کار بد نبود، گرچه وضعیت مالی پدر موکل برای من و حتی دخترش نامعلوم بود. تنها کسی که از زندگی بازرگان مرده اطلاع داشت، میترا بود که او هم در صف مقابل ما ایستاده بود و تماس با او نه ممکن بود و نه کاری درست. هزینه کارشناسی را پرداخت کردم و یک ماه بعد در دفتر کارشناس روبروی مردی سالخورده و موقر نشسته بودم. از این که کارشناس مو سفید کرده و مجرب بود خشنود بودم ولی وسواس عجیبی در بررسی تمام جزئیات در او وجود داشت. فهمیدم که به غایت با دقت است و نیز سلامت؛ ولی به طرز آزاردهنده‌ای دقیق و کند. دائم تکرار می‌کرد که می‌خواهد مو را از ماست بیرون بکشد و اینجا بود که نگاه من به سر طاس او که عاری از هرگونه مویی بود خیره می‌شد.

هوا گرم شده بود و من در پایان بهار پنجره دفتر را باز کرده بودم ، به آن امید که آخرین نسیم‌های خنک و معطر بهار را استشمام کنم ولی سینه‌ام فقط میهمان هوای دود گرفته و سربی می‌شد. پنجره را بستم که تلفن گوشی‌ام زنگ زد؛ ناشناخته. جواب دادم. صدایی زنانه از آن طرف مرا خطاب قرار می‌داد: "می‌خواستم شما را ببینم" و من با قدری کنجکاوی پرسیدم: "عذر می‌خوام سرکار؟" و زن به آرامی جواب داد: "میترا  هستم همسر مرحوم محمود "....

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

#داستان_کوتاه

#ورطه (۱۹)

چکار داشت؟ این‌گونه تلفن‌ها به وکیل طرف مقابل مرسوم نیست: "درخدمت هستم خانم؛ بفرمایید".
- "باید شما را ببینم. حرف‌هایی است که باید رو در رو بزنم".
گفتم: "امروز دفتر هستم از ساعت ..."
- "شما سرتان در دفتر شلوغ است، نمی‌توانید تمرکز کنید. بیایید منزل ما. رویا هم هست. آنجا راحت‌تر می‌توانیم حرف بزنیم".

رفتن وکیل به منزل طرف دعوی متعارف و  پسندیده نبود؛ به ویژه آن‌که مخاطب زنی بیوه بود. رد نکردم، چون شاید می‌شد با مذاکره راه مفری برای دعوی پیدا کرد. گفتم که تماس خواهم گرفت. باید موکل را در جریان می‌گذاشتم. زنگ زدم به موکل و درخواست میترا را بیان کردم. پرسید: "می‌خواهید چکار کنید؟ می‌روید؟ زن مکار و حرف‌زنیه. مواظب باشید. ایرادی هم ندارد. ببینیم چه می‌گوید". دنبال همین جمله  آخری می‌گشتم.

مجوز که صادر شد، فردای آن روز در یک عصر گرم تابستانی در حیاط بزرگ خانه میترا به باغچه بزرگ و زیبای خانه می‌نگریستم، در کنار استخری پر آب که پیرامون آن را درختان سرو زینتی و کاج‌های برافراشته احاطه کرده بود. هوا گرم بود  و زجرآور ولی سایه درختان و نشاط آب تا حدی از زمختی هوا کم کرده بود. میترا با روی باز استقبال کرد. دخترش هم بود ولی بیشتر سرش گرم بود به سر به سر گذاشتن با سگی بد قیافه از نژاد بولداگ. سگ تنبل به من که غریبه آن جمع بودم خیره شده بود. مستخدمه شربتی خنک  آورد که تا حدی از فشار گرما کاسته شود.

زیاد ماندن را جایز نمی‌دانستم، بنابراین زود پرده‌های حاشیه‌ها را به کناری زدم: "باید مشکل را حل کرد خانم و حتما اینجا بهتر از دادگاه است". میترا سری به علامت تصدیق تکان داد و گفت: "من در دادگاه که دیدم شما از درگیر شدن با وکیل من پرهیز می‌کنید، فهمیدم می‌شود با شما حرف زد. دختر خوبی است؛ وکیلم را می‌گویم، سواد هم دارد ولی هنوز تجربه لازم را ندارد. هنوز خیلی فرصت دارد".

سعی می‌کردم کمتر به او نگاه کنم و بیشتر به رنگ آب لاجوردی استخر چشم  می‌دوختم، زیبایی این دومی هيچ شری نداشت. میزبان در خانه خود بود و نیازی ندیده بود تا لباس رسمی بر تن کند: "این خانه و سایر چیزهای دیگر ارث نیست، در مالکیت من و دخترم است. این را باید مریم بفهمد".

داشت تند می‌رفت. باید متوجه می‌شد که او در دادگاه نیست: "توجه کنید خانم، بالاخره او و برادرانش حقی دارند. نمی‌شود نام آن‌ها را از شناسنامه پدرشان حذف کنید". از جواب من خوشش نیامد: "جوری از پدر حرف می‌زنند که انگار من پدرشان را دزدیدم. او به خواست خودش با من ازدواج کرد. نکند که شما هم فکر می‌کنید من زیر پای یک مرد عیالوار نشستم و از راه به در کردم؟ نه! او از زندگی‌اش راضی نبود. پول داشت ولی لذتی از آن نمی‌برد. به من پناه آورد، متوجه هستید؟". باید متوجه چه می‌شدم؟ نمی‌فهمیدم.

رویا شروع کرده بود به قربان صدقه سگ رفتن: "مامانی، عزیزم، کوچولوی مامان..". سگ با آن صورت پهن و بینی سیاه در وسط کله مدورش احساس خوبی یافته بود. این را از حالت کرختی و بی‌حالی که در آغوش صاحبش پیدا کرده بود می‌شد دریافت. میترا می‌خواست به هم خوردن اساس یک زندگی و تصاحب شوهر یک زن و بعد اموال فرزندانش را طبیعی جلوه دهد. این حرف‌ها ربطی به من نداشت. هر کس زندگی خود را دارد و من گرچه در دل او را قضاوت می‌کردم ولی سعی می‌کردم راز مکنون دلم را به زبان جاری نکنم.

- "ببینید آقای وکیل! پسرای اون خدابیامرز دارند زندگیشون را در خارج می‌کنند، این خانم هم که در اینجا مشکلی ندارد. سال‌هاست مفت و مجانی تو خونه دراندردشت پدرش زندگی کرده و کسی بهش چیزی نگفته، حالا دیگه مفت‌خوری بسه. باید به نظر پدرش احترام بگذاره، بد می‌گویم؟"

بد می‌گفت. فقط به خودش و دخترش فکر می‌کرد و بقیه فرزندان شوهرش را به هیچ آورده بود. مستخدمه دوباره شربتی خنک آورد، از آن طعم‌هایی که کمتر چشیده بودم؛ "خانم! من امروز در اینجا میهمان هستم و از بابت پذیرایی شما هم تشکر می‌کنم. حرف از قانون هم نمی‌زنم که پای مقررات خشک وسط کشیده شود، حرف من انصافی است که شما از مریم و برادرانش دریغ کرده‌اید". با این سخن گره تندی به ابروان میترا افتاد؛ خوشش نیامد و جوش و خروش زن میزبان را دوچندان کرد.

(ادامه دارد)

#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
بهتر است که
هرگز تمامی روحت را
برای یک مرد
که چیزی از عشق نمی‌داند
عریان نکنی
تحمل تجاوز به روح
از هضم تجاوز به جسم
صدها برابر بدتر است.

#فرانتس_کافکا

@book_tips 🐞
2024/10/01 15:38:29
Back to Top
HTML Embed Code: