🍃🌺🍃
همهٔ انسانها نقصی مشابه دارند: برای زندگی انتظار میکشند، چرا که جسارت تکتک لحظهها را ندارند.
چرا اشتیاق کافی صَرف هر لحظه نکنیم تا ابدیّتی از آن بسازیم؟ همهٔ ما فقط زمانی یاد میگیریم زندگی کنیم که دیگر چشمانتظار چیزی نیستیم، چرا که نه در اکنونِ زنده، بلکه در آیندهای دور و مبهم زندگی میکنیم.
نباید برای چیزی جز ندای بیواسطهٔ لحظه انتظار کشید. باید بدون آگاهی از زمان منتظر بمانیم.
بدون "اکنون" رستگاریای در کار نیست.
#بر_قله_های_ناامیدی
#امیل_چوران
@book_tips 🐞
همهٔ انسانها نقصی مشابه دارند: برای زندگی انتظار میکشند، چرا که جسارت تکتک لحظهها را ندارند.
چرا اشتیاق کافی صَرف هر لحظه نکنیم تا ابدیّتی از آن بسازیم؟ همهٔ ما فقط زمانی یاد میگیریم زندگی کنیم که دیگر چشمانتظار چیزی نیستیم، چرا که نه در اکنونِ زنده، بلکه در آیندهای دور و مبهم زندگی میکنیم.
نباید برای چیزی جز ندای بیواسطهٔ لحظه انتظار کشید. باید بدون آگاهی از زمان منتظر بمانیم.
بدون "اکنون" رستگاریای در کار نیست.
#بر_قله_های_ناامیدی
#امیل_چوران
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ دوازدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز چهاردهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۱۲ تا ۱۲۳
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ دوازدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز چهاردهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۱۲ تا ۱۲۳
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۹
در پایانِ انشایم، جملههایی از خودم نوشته بودم و به امامحسین نسبت داده بودم:
هرگز دروغ مگو و آنچه را برخود نمیپسندی، بر دیگران نپسند.
مردم را میازار و کسی را از خود آزرده مساز!
راستی و صداقتِ خویش را به اندکبهایی نفروش و به خاطر لحظهایکوتاه برای لذت بردن، گناهی بزرگ مرتکب نشو!
همواره آزاده باش. نه ظلم کن و نه ظلم را قبول کن!
به بزرگتر خود احترام بگذار و سخن کسی را قطع نکن.
به موقع، خشمِ خود را فرو ببر و خدایت را ستایش کن.
درماندگان را حامی شو و به تهیدستان بخشش نما.
با نفسِ خود به ستیز باش و جهاد کن که بزرگترین جهاد، جنگ با شهوت و نفس میباشد.
غرور و تکبر را ازخود دورکن و اخلاقِ نیکو داشته باش.
درجهان نیکی نما، مردانگی را پیشه کن!
کارِ بَد را لحظهای دربارهاش اندیشه کن!
پادشاهِ جسم و روح و پیکرت همواره باش!
چون گیاهی در زمینِ حقگزاری ریشه کن!
شعرِ یک پسرِ سیزدهساله، از این بهتر نمیشد. من عقاید آن روزهایم را درقالبِ آن درسها ریخته بودم. البته اکنون نیز به آنها باوردارم. نشانی است از خط سیرِ فکری من که گویا چندان دگرگون نشده است. فقط دیگر از شاه، بدگویی نمیکنم.
چندی گذشت. گویا یکی به دفتر مدرسه، نامه نوشته بود و گفته بود:احمدعزتی پرور سیاسی است و از شاه بدگویی میکند. یکروز آقای جمشیدی، مدیر مدرسه، مرا خواست و با مهربانی بسیار به من هشدار داد و نصیحتم کرد که بیشتر مراقب باشم. یادش بخیر! ادب و رفتار انسانی این مرد را هرگز فراموش نخواهم کرد.
از وقتی یادم میآید، عاشق بودم. اگر روزی دربارهی عشقهایم بنویسم، کتابی طولانی خواهد شد. گویی خاکِ وجودِ مرا با عشق سِرشتند. هم عشق زمینی برایم گرامی بود و هم عشق آسمانی. باید کشف میکردم که ما برای عشقورزی به جهان آمدهایم. هستی، به خودیِ خود، معنایی ندارد. ماییم که باید برای آن، معنایی بیابیم یا بیافرینیم.
مِهرورزیهای شتابناک و زودگذرِ نوجوانیِ من، تمرینهایی برای آفریدنِ معنای عشق بود. با کتاب و مطالعه، مفهومِ عشق را نیافتم، با تجربههای شخصی به درکِ مفهومِ متعالیِ عشق رسیدم. برای همین است که همواره به دیگران سفارش میکنم: عشق بورزید! دوست داشته باشید! عشق، برترین و بهترین ساختهی نهادِ بشری است. نهادِ نیکِ آدمیان، با سنجه و معیارِ عشق، شناخته و ارزیابی میشود. جانها فدای مردمِ نیکو نهاد باد!
معنای زندگی نیز چنین است. در خارج از ذهن، چه در زمین و چه در آسمان، معنایی وجود ندارد؛ معنایی که برای زندگی اثبات میکنیم، ساختهی ذهن ماست. معنای دلپذیر برای زندگی، در آفریدن است؛ از آهنگی زیبا یا شعری خوشایند یا هر اثر هنری دلخواه دیگر گرفته تا کشف رازی علمی یا اختراعِ یک وسیله.
ذهن زیبا، معنای زیبا میآفریند. باید آفریننده باشیم و معنایی زیبا و زیبنده و همگانی برای زندگی بسازیم. کدامساختهی انسانی، دلرباتر و خشنودکنندهتر از عشق است؟
کلاس سوم راهنمایی بودم که عاشق دختری شدم. یادم هست زمستان پُر از برفِ آنسال، ساعتها روبروی پنجرهی خانهشان میایستادم تا شاید دریچه را بگشاید و خود را به من بنماید. او نیز این را میدانست. هربار که پنجره باز میشد، جامهای دیگرگون به تن داشت. جلوهگری میکرد. رُخسار مینمود و پرهیز میکرد. دیدگانم از شرابِ دیدار، سرشار میشد. من«هیچ» بودم. من«نگاه» بودم. سورهی«تماشا» وردِ چشمانم بود. همهی جانم، چون جامی، جویای جرعههای تجلّیِ او بود.
سالیانِ درازی بعد، یکروز دخترم از من خواست تا او را نزد همکلاسیاش ببرم. بُردم. در زدم. در باز شد. بر جای خود میخکوب شدم. او بود. اونیز چون افسونشدهها، خیره ماند. دخترش آمد و با دخترم گرم صحبت شدند. تازه هردو به خویش آمدیم. باورمان نمیشد چرخِ بازیگر، روزی برای ما بیاورد که او در باز کند و من از نزدیکِ نزدیک ببینمش. گفتم:
ـ آخرش در را باز کردی.
لحظهای چند، با خاکسترِ خاطرهها گرم شدیم و سپس بِدرود. دیگر دیداری در کار نبود و نبایستی هم میبود. نخواستیم هیچآلایشی، آرایشِ گذشته را به هم بزند. همین زیباست.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۹
در پایانِ انشایم، جملههایی از خودم نوشته بودم و به امامحسین نسبت داده بودم:
هرگز دروغ مگو و آنچه را برخود نمیپسندی، بر دیگران نپسند.
مردم را میازار و کسی را از خود آزرده مساز!
راستی و صداقتِ خویش را به اندکبهایی نفروش و به خاطر لحظهایکوتاه برای لذت بردن، گناهی بزرگ مرتکب نشو!
همواره آزاده باش. نه ظلم کن و نه ظلم را قبول کن!
به بزرگتر خود احترام بگذار و سخن کسی را قطع نکن.
به موقع، خشمِ خود را فرو ببر و خدایت را ستایش کن.
درماندگان را حامی شو و به تهیدستان بخشش نما.
با نفسِ خود به ستیز باش و جهاد کن که بزرگترین جهاد، جنگ با شهوت و نفس میباشد.
غرور و تکبر را ازخود دورکن و اخلاقِ نیکو داشته باش.
درجهان نیکی نما، مردانگی را پیشه کن!
کارِ بَد را لحظهای دربارهاش اندیشه کن!
پادشاهِ جسم و روح و پیکرت همواره باش!
چون گیاهی در زمینِ حقگزاری ریشه کن!
شعرِ یک پسرِ سیزدهساله، از این بهتر نمیشد. من عقاید آن روزهایم را درقالبِ آن درسها ریخته بودم. البته اکنون نیز به آنها باوردارم. نشانی است از خط سیرِ فکری من که گویا چندان دگرگون نشده است. فقط دیگر از شاه، بدگویی نمیکنم.
چندی گذشت. گویا یکی به دفتر مدرسه، نامه نوشته بود و گفته بود:احمدعزتی پرور سیاسی است و از شاه بدگویی میکند. یکروز آقای جمشیدی، مدیر مدرسه، مرا خواست و با مهربانی بسیار به من هشدار داد و نصیحتم کرد که بیشتر مراقب باشم. یادش بخیر! ادب و رفتار انسانی این مرد را هرگز فراموش نخواهم کرد.
از وقتی یادم میآید، عاشق بودم. اگر روزی دربارهی عشقهایم بنویسم، کتابی طولانی خواهد شد. گویی خاکِ وجودِ مرا با عشق سِرشتند. هم عشق زمینی برایم گرامی بود و هم عشق آسمانی. باید کشف میکردم که ما برای عشقورزی به جهان آمدهایم. هستی، به خودیِ خود، معنایی ندارد. ماییم که باید برای آن، معنایی بیابیم یا بیافرینیم.
مِهرورزیهای شتابناک و زودگذرِ نوجوانیِ من، تمرینهایی برای آفریدنِ معنای عشق بود. با کتاب و مطالعه، مفهومِ عشق را نیافتم، با تجربههای شخصی به درکِ مفهومِ متعالیِ عشق رسیدم. برای همین است که همواره به دیگران سفارش میکنم: عشق بورزید! دوست داشته باشید! عشق، برترین و بهترین ساختهی نهادِ بشری است. نهادِ نیکِ آدمیان، با سنجه و معیارِ عشق، شناخته و ارزیابی میشود. جانها فدای مردمِ نیکو نهاد باد!
معنای زندگی نیز چنین است. در خارج از ذهن، چه در زمین و چه در آسمان، معنایی وجود ندارد؛ معنایی که برای زندگی اثبات میکنیم، ساختهی ذهن ماست. معنای دلپذیر برای زندگی، در آفریدن است؛ از آهنگی زیبا یا شعری خوشایند یا هر اثر هنری دلخواه دیگر گرفته تا کشف رازی علمی یا اختراعِ یک وسیله.
ذهن زیبا، معنای زیبا میآفریند. باید آفریننده باشیم و معنایی زیبا و زیبنده و همگانی برای زندگی بسازیم. کدامساختهی انسانی، دلرباتر و خشنودکنندهتر از عشق است؟
کلاس سوم راهنمایی بودم که عاشق دختری شدم. یادم هست زمستان پُر از برفِ آنسال، ساعتها روبروی پنجرهی خانهشان میایستادم تا شاید دریچه را بگشاید و خود را به من بنماید. او نیز این را میدانست. هربار که پنجره باز میشد، جامهای دیگرگون به تن داشت. جلوهگری میکرد. رُخسار مینمود و پرهیز میکرد. دیدگانم از شرابِ دیدار، سرشار میشد. من«هیچ» بودم. من«نگاه» بودم. سورهی«تماشا» وردِ چشمانم بود. همهی جانم، چون جامی، جویای جرعههای تجلّیِ او بود.
سالیانِ درازی بعد، یکروز دخترم از من خواست تا او را نزد همکلاسیاش ببرم. بُردم. در زدم. در باز شد. بر جای خود میخکوب شدم. او بود. اونیز چون افسونشدهها، خیره ماند. دخترش آمد و با دخترم گرم صحبت شدند. تازه هردو به خویش آمدیم. باورمان نمیشد چرخِ بازیگر، روزی برای ما بیاورد که او در باز کند و من از نزدیکِ نزدیک ببینمش. گفتم:
ـ آخرش در را باز کردی.
لحظهای چند، با خاکسترِ خاطرهها گرم شدیم و سپس بِدرود. دیگر دیداری در کار نبود و نبایستی هم میبود. نخواستیم هیچآلایشی، آرایشِ گذشته را به هم بزند. همین زیباست.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره نمل آیه ۶۲
أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّـهِ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ
آیا (معبودهای آنان بهترند، یا) آن که (دعای) شخص درمانده راـ در هنگامی که او را بخواندـ اجابت میکند و بدیها و مشکلات را برطرف میکند و شما را جانشینانِ (خود در روی) زمین قرار میدهد. آیا همراه «الله»، خدایی وجود دارد؟ اندکی (از شما) پند میگیرید.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره نمل آیه ۶۲
أَمَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ أَ إِلهٌ مَعَ اللَّـهِ قَلِيلاً ما تَذَكَّرُونَ
آیا (معبودهای آنان بهترند، یا) آن که (دعای) شخص درمانده راـ در هنگامی که او را بخواندـ اجابت میکند و بدیها و مشکلات را برطرف میکند و شما را جانشینانِ (خود در روی) زمین قرار میدهد. آیا همراه «الله»، خدایی وجود دارد؟ اندکی (از شما) پند میگیرید.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ بر عجزِ دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد.
دشمن چو بينی ناتوان لاف از بُروتِ خود مزن
مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيرهن
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ بر عجزِ دشمن رحمت مکن که اگر قادر شود بر تو نبخشايد.
دشمن چو بينی ناتوان لاف از بُروتِ خود مزن
مغزيست در هر استخوان مرديست در هر پيرهن
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ سیزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز پانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۲۴تا ۱۳۵
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ سیزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز پانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۲۴تا ۱۳۵
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۰
برجستهترین خاطرهی من از سال1353به تابستانِ آن مربوط میشود که برادرِ کوچکم محمود را برداشتم و به دیدن خواهرم گلندام در شهرک«قلعهحسنخان»(شهرِ قدس) رفتم. این نخستینسفرِ مستقلِ من بود. با اتوبوسِ شهری تهران، از خیابانِ آذری به آنجا رفتم. خواهرم در خانهی باغمانندی زندگی میکرد که هفت یا هشت خانوادهی دیگر در آن ساکن بودند. هرکدام یکاتاق داشتند. اینجا به محلِ کارِ دامادمان، که در شرکتِ نفتِ پارس کار میکرد، نزدیک بود.
به گمانم، زندگی صفایی داشت و همسایهها به یاری هم میرفتند. غروبها دورهم جمع میشدند و تخمهی آفتابگردان یا تخمهی خربزه و هندوانهی بو داده میشکستند و از خود و زندگی میگفتند. فضا برای همه بود. درخت بود؛ گُل بود، گربه بود و حتی یکیدوتا سگ. همزیستی با گیاه و جانور، غنای بیشتری به جانِ آدمی میبخشد.
دو روز در خانهی خواهرم بودم. یکروز برادرم را به لالهزار بردم و سینما رفتیم و یکسیگارِ برگ خریدم و کشیدم. روز دوم، تنها به خیابانِ جمشیدِ تهران رفتم و پایم به جایی باز شد که گویا هنوز برایم زود بود. اما جالب است که رشدِ جسمی و ذهنیِ من بهشتاب، مرا به بلوغ رسانده بود. تصویرهایی که از اینسال دارم نشان میدهد که از نظر قد و قیافه، کاملاً جوان به نظر میرسم و دیگر هم رشد نکردم. بعدها خواهم گفت که من در هفدهسالگی به خواستگاری رفتم. در نوزدهسالگی ازدواج کردم و در بیستسالگی دارای فرزند شدم.
البته دوسال پیشتر نیز یک روز تنها به تهران رفته بودم. تابستان1351بود. یکروز صبح جمعه، برای گریز از کُتکی که باید میخوردم، از کیف مادرم پولی برداشتم و به تهران رفتم و غروب برگشتم. از میدان شوش تا میدان بروجردی تهران پیاده رفتم. داراییام شِش تومان بود (60ریال) دوتومان به اتوبوس داده بودم تا مرا به تهران برساند. چهارتومان دیگر در جیبم بود. درمیدان بروجردی، یک سینمای تازه ساخت بود که همنام سینمای قمِ آن روز بود: دروازه طلایی. فیلم نخست سینما برای گشایش، یوسف و زلیخا(با بازی فروزان و فخرالدین) بود. دوتومان دادم و به سینما رفتم. خیلی به دلم چسبید. از یاد بردم که در کجای جهان هستم و غروب چه ماجرایی در پیش دارم. غروب که برگشتم، چیزی نشد و به روی من نیاوردند. این که چرا باید کتک میخوردم، نگفتنی است. دلِ من داند و من دانم و داند دلِ من.
سال1354رسید.یکی از تلخترین رویدادهای بهار امسال برای من، آتشزدن و تخریب و انفجار سینمای دروازهطلایی قم بود. خانهی امید و شادیِ من ویران شد. هرگز نتوانستم کسانی را که اینفاجعه را به بار آوردند، ببخشم.
نیمهشبِ سی و یکم اردیبهشت1354صدای انفجاری شنیدیم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدرسه به سینما نزدیک بود، همکلاسیهایی که از عشق من به سینما خبر داشتند، گفتند:
ـ خبر داری چی شده؟
گفتم:
ـ نه. چی شده؟
گفتند:
ـ سینما را آتش زدند.
دلم فرو ریخت. از مدرسه بیرون زدم و یکراست تا سینما دویدم. آه چه دیدم؟ که دو چشمم مباد! آنبنای باشُکوه و درخشان، مچاله شده بود. انگار با شکنجه، دل و رودهاش را به هم ریخته بودند. کاشیهای رنگیِ کوچک در همهجا پخش شدهبود. ویترینهای آن که یکروز قبل، تصویرهای چشمنواز داشت، اکنون چون دهانههای دوزخ، سیاه و تیره و تباه بودند. درِ زرّینِ سینما از جا کنده شده بود. از هماندروازه به درون نگریستم و گریستم. فضای سوخته و سیاهِ سینما، همچون دلِ آتشافروزانش، تاریک و ترسناک بود. شامِ شومِ شرارتی شرربار، بامدادِ سُرورِ سینما را درنوردیده بود. دوزخ، بر خرابههای بهشت، خیمه زده بود. خُرافه و جنونِ جنایت، بر خِردِ خُرّمِ خوشی، چیره شده بود. زمینِ زیبای سینما، زار میزد. تصویرها لگدکوبِ لجنزارِ جهل شده بودند. شیشهها چون دلِ عاشقان شکسته بودند. رنگها رنجیده بودند و جز خاشاک و خاکستر، چیزی در پیادهرو نبود.
به مدرسه برگشتم. دیگر نخندیدم. دوستان، به دلداری برخاستند و امیدِ ساختنی دوباره دادند. باور نکردم. انگار میدانستم که این تخریب، پیشاهنگِ ویرانگریهای هراسناکتر است.
یکبار مادرم را در شهریور1353در قم به سینما بُردم. فیلم «جوانمرد» بود. برای همین، این فیلم قدیمی برای من ارزشی چندگانه دارد. مادرم در عمرش فقط یکبار سینما را دید. من کنارش بودم. یادش خوش باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۰
برجستهترین خاطرهی من از سال1353به تابستانِ آن مربوط میشود که برادرِ کوچکم محمود را برداشتم و به دیدن خواهرم گلندام در شهرک«قلعهحسنخان»(شهرِ قدس) رفتم. این نخستینسفرِ مستقلِ من بود. با اتوبوسِ شهری تهران، از خیابانِ آذری به آنجا رفتم. خواهرم در خانهی باغمانندی زندگی میکرد که هفت یا هشت خانوادهی دیگر در آن ساکن بودند. هرکدام یکاتاق داشتند. اینجا به محلِ کارِ دامادمان، که در شرکتِ نفتِ پارس کار میکرد، نزدیک بود.
به گمانم، زندگی صفایی داشت و همسایهها به یاری هم میرفتند. غروبها دورهم جمع میشدند و تخمهی آفتابگردان یا تخمهی خربزه و هندوانهی بو داده میشکستند و از خود و زندگی میگفتند. فضا برای همه بود. درخت بود؛ گُل بود، گربه بود و حتی یکیدوتا سگ. همزیستی با گیاه و جانور، غنای بیشتری به جانِ آدمی میبخشد.
دو روز در خانهی خواهرم بودم. یکروز برادرم را به لالهزار بردم و سینما رفتیم و یکسیگارِ برگ خریدم و کشیدم. روز دوم، تنها به خیابانِ جمشیدِ تهران رفتم و پایم به جایی باز شد که گویا هنوز برایم زود بود. اما جالب است که رشدِ جسمی و ذهنیِ من بهشتاب، مرا به بلوغ رسانده بود. تصویرهایی که از اینسال دارم نشان میدهد که از نظر قد و قیافه، کاملاً جوان به نظر میرسم و دیگر هم رشد نکردم. بعدها خواهم گفت که من در هفدهسالگی به خواستگاری رفتم. در نوزدهسالگی ازدواج کردم و در بیستسالگی دارای فرزند شدم.
البته دوسال پیشتر نیز یک روز تنها به تهران رفته بودم. تابستان1351بود. یکروز صبح جمعه، برای گریز از کُتکی که باید میخوردم، از کیف مادرم پولی برداشتم و به تهران رفتم و غروب برگشتم. از میدان شوش تا میدان بروجردی تهران پیاده رفتم. داراییام شِش تومان بود (60ریال) دوتومان به اتوبوس داده بودم تا مرا به تهران برساند. چهارتومان دیگر در جیبم بود. درمیدان بروجردی، یک سینمای تازه ساخت بود که همنام سینمای قمِ آن روز بود: دروازه طلایی. فیلم نخست سینما برای گشایش، یوسف و زلیخا(با بازی فروزان و فخرالدین) بود. دوتومان دادم و به سینما رفتم. خیلی به دلم چسبید. از یاد بردم که در کجای جهان هستم و غروب چه ماجرایی در پیش دارم. غروب که برگشتم، چیزی نشد و به روی من نیاوردند. این که چرا باید کتک میخوردم، نگفتنی است. دلِ من داند و من دانم و داند دلِ من.
سال1354رسید.یکی از تلخترین رویدادهای بهار امسال برای من، آتشزدن و تخریب و انفجار سینمای دروازهطلایی قم بود. خانهی امید و شادیِ من ویران شد. هرگز نتوانستم کسانی را که اینفاجعه را به بار آوردند، ببخشم.
نیمهشبِ سی و یکم اردیبهشت1354صدای انفجاری شنیدیم. روز بعد که به مدرسه رفتم، مدرسه به سینما نزدیک بود، همکلاسیهایی که از عشق من به سینما خبر داشتند، گفتند:
ـ خبر داری چی شده؟
گفتم:
ـ نه. چی شده؟
گفتند:
ـ سینما را آتش زدند.
دلم فرو ریخت. از مدرسه بیرون زدم و یکراست تا سینما دویدم. آه چه دیدم؟ که دو چشمم مباد! آنبنای باشُکوه و درخشان، مچاله شده بود. انگار با شکنجه، دل و رودهاش را به هم ریخته بودند. کاشیهای رنگیِ کوچک در همهجا پخش شدهبود. ویترینهای آن که یکروز قبل، تصویرهای چشمنواز داشت، اکنون چون دهانههای دوزخ، سیاه و تیره و تباه بودند. درِ زرّینِ سینما از جا کنده شده بود. از هماندروازه به درون نگریستم و گریستم. فضای سوخته و سیاهِ سینما، همچون دلِ آتشافروزانش، تاریک و ترسناک بود. شامِ شومِ شرارتی شرربار، بامدادِ سُرورِ سینما را درنوردیده بود. دوزخ، بر خرابههای بهشت، خیمه زده بود. خُرافه و جنونِ جنایت، بر خِردِ خُرّمِ خوشی، چیره شده بود. زمینِ زیبای سینما، زار میزد. تصویرها لگدکوبِ لجنزارِ جهل شده بودند. شیشهها چون دلِ عاشقان شکسته بودند. رنگها رنجیده بودند و جز خاشاک و خاکستر، چیزی در پیادهرو نبود.
به مدرسه برگشتم. دیگر نخندیدم. دوستان، به دلداری برخاستند و امیدِ ساختنی دوباره دادند. باور نکردم. انگار میدانستم که این تخریب، پیشاهنگِ ویرانگریهای هراسناکتر است.
یکبار مادرم را در شهریور1353در قم به سینما بُردم. فیلم «جوانمرد» بود. برای همین، این فیلم قدیمی برای من ارزشی چندگانه دارد. مادرم در عمرش فقط یکبار سینما را دید. من کنارش بودم. یادش خوش باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
کدام نویسنده زیر برنده "نوبل ادبیات" در سال 1947شد؟
Anonymous Quiz
38%
ارنست همینگوی
25%
لئو تولستوی
20%
چارلز دیکنز
18%
آندره ژید
🍃🌺🍃
سوره النجم آیه ۴۳
وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى
و اینکه اوست که میخندانَد و میگریانَد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النجم آیه ۴۳
وَ أَنَّهُ هُوَ أَضْحَكَ وَ أَبْكى
و اینکه اوست که میخندانَد و میگریانَد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عَزَّوَجَلَّ.
پسندیدهست بخشایش ولیکن
منه بر ریشِ خلقآزار مرهم
ندانست آنکه رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزندِ آدم
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ هر که بدی را بکشد خلق را از بلای او برهاند و او را از عذاب خدای عَزَّوَجَلَّ.
پسندیدهست بخشایش ولیکن
منه بر ریشِ خلقآزار مرهم
ندانست آنکه رحمت کرد بر مار
که آن ظلم است بر فرزندِ آدم
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ چهاردهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز شانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۳۶ تا ۱۴۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ چهاردهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز شانزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۳۶ تا ۱۴۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۱
در زندگی از ورزشهایی که بُرد و باخت داشت بیزار بودم. نه فوتبال را پسندیدم که همیشه میانِ تماشاگرانش اختلاف افکنی میکرد و نه کشتی و کاراته و دیگر ورزشهای رزمی را که به هرحال، خشونت و حمله، از لوازمِ آنها بودند. برای همین به ورزش«ژیمناستیک» روی آوردم که در قم امکاناتِ کمی داشت و مربیاش یک قهرمانِ کشتی به نام«حسین بیطرفان» بود. ژیمناستیک، بر انعطافِ بدن و ذهن تاکید داشت و نمایشِ تواناییِ خویش است نه تکیه بر ناتوانیِ دیگری. همین ورزش به من آموخت همواره بر داشتههایم ببالم و ذهنِ منعطف و دارای نرمشِ خود را نمایش دهم. یادگرفتم به توانایی خویش ارج نهم و از خاموشکردن دیگری، برای افروختنِ شمعِ خود بپرهیزم.
ژیمناستیک را با امکانات محدود قم ادامه دادم. توانایی مالی برای رفتن به تهران و پرداختن به این ورزشِ زیبا را نداشتم. اما هرچه باید میآموختم، آموختم. تناسبِ اندامِ اکنونی خود را مدیونِ همین ورزش میدانم که هنوز اثراتش باقی است.
با دوستانم علی و امیر، به فضاهای خالیِ میدانِ فرح(امام) میرفتیم و در آنجا چندجوانِ فیلمباز و ورزشکار بودند که با هم پُشتک و وارو میزدیم و از بلندیها میپریدیم. «تایتای» زدنِ من بینظیر بود و کسی نمیتوانست همانند آن را اجرا کند. «تایتای» به اینصورت بود که میخوابیدم و دوپا را به صورتِ موزون بالای سر میآوردم و با یک حرکت سریع و بدونِ یاری گرفتن از دستها، برمیگرداندم و برمیخاستم. حرکتِ بسیار دشوار و بسیار زیبایی است.
سومِ راهنمایی را تمام کردم و در تابستان به قالیبافی رفتم و در مِهرِ سال1354واردِ دبیرستان«ششم بهمن»(صدوقِ فعلی) شدم. این دبیرستان، دیوار به دیوارِ دبیرستانِ دخترانهی«پروین اعتصامی» بود و البته خروجی هر دبیرستان با هم فاصله داشتند. دوستانم امیر و علی نیز با من بودند. سه تَن در یک میز مینشستیم. دبیر ریاضی ما آقای«نبوی» بود که ثروتمند بودند و در میدان فرح، نمایندگیِ ماشینهای سنگین و جرثقیل داشتند. خیلی خوشپوش بود. آقای نبوی، از من و یک دانشآموزِ دیگر خوشش میآمد. گاهی برای ما از دوستدخترهایش تعریف میکرد.
یکروز به پیشنهاِد علی، او، من و امیر، سرهایمان را با تیغ تراشیدیم. غروب بود و هنگامِ تعطیلی دبیرستان دخترانه. سرِ کوچه دارایی ایستاده بودیم تا شاید دختری از سرِ طاسِ ما خوشش بیاید و لبخندی بزند. ناگهان جیپِ شهربانی، جلوی ما ترمز کرد و «سروان عسگری» بیرون پرید. اگر میایستادیم مشکلی نبود. اما از ترس پا به فرار گذاشتیم. سروان عسگری دنبال ما افتاد و البته به من نرسید. اما یک لنگه کفشم درآمد و او برداشت و با خود به کلانتری بُرد.
همکلاسی به نام«مهدی کبوتری» داشتم که دامادش یکی از نیروهای کلانتری سه بود. سروان عسگری معاون «سرگرد ایمانی» بود که بعد دربارهی فرهنگ و شعور و تربیت اینمرد بزرگ، داستانی خواهم گفت.. به مهدی گفتیم و دامادش گرفت و آورد.
صبح که وارد کلاس شدیم، بچهها زدند زیرخنده. سه سرِ طاس کنار هم در یک میز را تصورکنید! زنگِ اول ریاضی داشتیم. آقای نبوی وارد کلاس شد. تا چشمش به من افتاد، با چهرهای متشنج گفت:
ـ اَه! گم شو بیرون!
تا دوسه هفته که مویم کمی بلند شد، در کلاس ریاضی شرکت نکردم. البته بعدش با هم آشتی کردیم و سرِ جلسهی امتحان دید که دارم تقلب میکنم، چیزی نگفت و لبخندی زد و رد شد. از ریاضی نمره12گرفتم.
دبیر ادبیاتِ ما، آقای«بایرامی» بود که با«دکترمعراجی»(حقوقدان) و«آقای ناظری»(دبیر ورزش)دوست بودند. یکروز آقای بایرامی از من خواست به خانهاش بروم. رفتم. چندنفر از جمله آقای دکترمعراجی و آقای ناظری هم بودند. موضوعِ جلسه، بحث در بارهی متنی برای نمایش بود. دوسهمتن پیشنهاد شد و سرانجام، نمایشنامهی«آسیدکاظم» نوشتهی محمود استادمحمد، برگزیده شد.
نقشِ اصلی نمایش به نام«مَمد ریزه»را به من دادند؛ شخصیتی شرور و بدزبان که پشتِ سرِ آسیدکاظم، پهلوان محترمِ محل، بدگویی میکند. سه ماه تمرین کردیم و در شبِ ششم بهمن1354با حضور مقامات لشکری و کشوری و اداری شهر قم، نمایش را اجرا کردیم. بازیها درخشان بود. یادم هست آقای«عباس فخاری» رئیس آموزش و پرورشِ قم، نوبتِ تشویق من که شد برخاست و دست زد و به احترامِ او، دیگران نیز برخاستند. عکسی به یادگاری گرفتیم.
اجرای نمایش تا دهم بهمن تکرار شد. با دبیرها بیشتر دوست شدم. بچهها بیشتر به ما احترام میگذاشتند. در آنسالها هنرمندان قدر میدیدند و بر صدر مینشستند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۱
در زندگی از ورزشهایی که بُرد و باخت داشت بیزار بودم. نه فوتبال را پسندیدم که همیشه میانِ تماشاگرانش اختلاف افکنی میکرد و نه کشتی و کاراته و دیگر ورزشهای رزمی را که به هرحال، خشونت و حمله، از لوازمِ آنها بودند. برای همین به ورزش«ژیمناستیک» روی آوردم که در قم امکاناتِ کمی داشت و مربیاش یک قهرمانِ کشتی به نام«حسین بیطرفان» بود. ژیمناستیک، بر انعطافِ بدن و ذهن تاکید داشت و نمایشِ تواناییِ خویش است نه تکیه بر ناتوانیِ دیگری. همین ورزش به من آموخت همواره بر داشتههایم ببالم و ذهنِ منعطف و دارای نرمشِ خود را نمایش دهم. یادگرفتم به توانایی خویش ارج نهم و از خاموشکردن دیگری، برای افروختنِ شمعِ خود بپرهیزم.
ژیمناستیک را با امکانات محدود قم ادامه دادم. توانایی مالی برای رفتن به تهران و پرداختن به این ورزشِ زیبا را نداشتم. اما هرچه باید میآموختم، آموختم. تناسبِ اندامِ اکنونی خود را مدیونِ همین ورزش میدانم که هنوز اثراتش باقی است.
با دوستانم علی و امیر، به فضاهای خالیِ میدانِ فرح(امام) میرفتیم و در آنجا چندجوانِ فیلمباز و ورزشکار بودند که با هم پُشتک و وارو میزدیم و از بلندیها میپریدیم. «تایتای» زدنِ من بینظیر بود و کسی نمیتوانست همانند آن را اجرا کند. «تایتای» به اینصورت بود که میخوابیدم و دوپا را به صورتِ موزون بالای سر میآوردم و با یک حرکت سریع و بدونِ یاری گرفتن از دستها، برمیگرداندم و برمیخاستم. حرکتِ بسیار دشوار و بسیار زیبایی است.
سومِ راهنمایی را تمام کردم و در تابستان به قالیبافی رفتم و در مِهرِ سال1354واردِ دبیرستان«ششم بهمن»(صدوقِ فعلی) شدم. این دبیرستان، دیوار به دیوارِ دبیرستانِ دخترانهی«پروین اعتصامی» بود و البته خروجی هر دبیرستان با هم فاصله داشتند. دوستانم امیر و علی نیز با من بودند. سه تَن در یک میز مینشستیم. دبیر ریاضی ما آقای«نبوی» بود که ثروتمند بودند و در میدان فرح، نمایندگیِ ماشینهای سنگین و جرثقیل داشتند. خیلی خوشپوش بود. آقای نبوی، از من و یک دانشآموزِ دیگر خوشش میآمد. گاهی برای ما از دوستدخترهایش تعریف میکرد.
یکروز به پیشنهاِد علی، او، من و امیر، سرهایمان را با تیغ تراشیدیم. غروب بود و هنگامِ تعطیلی دبیرستان دخترانه. سرِ کوچه دارایی ایستاده بودیم تا شاید دختری از سرِ طاسِ ما خوشش بیاید و لبخندی بزند. ناگهان جیپِ شهربانی، جلوی ما ترمز کرد و «سروان عسگری» بیرون پرید. اگر میایستادیم مشکلی نبود. اما از ترس پا به فرار گذاشتیم. سروان عسگری دنبال ما افتاد و البته به من نرسید. اما یک لنگه کفشم درآمد و او برداشت و با خود به کلانتری بُرد.
همکلاسی به نام«مهدی کبوتری» داشتم که دامادش یکی از نیروهای کلانتری سه بود. سروان عسگری معاون «سرگرد ایمانی» بود که بعد دربارهی فرهنگ و شعور و تربیت اینمرد بزرگ، داستانی خواهم گفت.. به مهدی گفتیم و دامادش گرفت و آورد.
صبح که وارد کلاس شدیم، بچهها زدند زیرخنده. سه سرِ طاس کنار هم در یک میز را تصورکنید! زنگِ اول ریاضی داشتیم. آقای نبوی وارد کلاس شد. تا چشمش به من افتاد، با چهرهای متشنج گفت:
ـ اَه! گم شو بیرون!
تا دوسه هفته که مویم کمی بلند شد، در کلاس ریاضی شرکت نکردم. البته بعدش با هم آشتی کردیم و سرِ جلسهی امتحان دید که دارم تقلب میکنم، چیزی نگفت و لبخندی زد و رد شد. از ریاضی نمره12گرفتم.
دبیر ادبیاتِ ما، آقای«بایرامی» بود که با«دکترمعراجی»(حقوقدان) و«آقای ناظری»(دبیر ورزش)دوست بودند. یکروز آقای بایرامی از من خواست به خانهاش بروم. رفتم. چندنفر از جمله آقای دکترمعراجی و آقای ناظری هم بودند. موضوعِ جلسه، بحث در بارهی متنی برای نمایش بود. دوسهمتن پیشنهاد شد و سرانجام، نمایشنامهی«آسیدکاظم» نوشتهی محمود استادمحمد، برگزیده شد.
نقشِ اصلی نمایش به نام«مَمد ریزه»را به من دادند؛ شخصیتی شرور و بدزبان که پشتِ سرِ آسیدکاظم، پهلوان محترمِ محل، بدگویی میکند. سه ماه تمرین کردیم و در شبِ ششم بهمن1354با حضور مقامات لشکری و کشوری و اداری شهر قم، نمایش را اجرا کردیم. بازیها درخشان بود. یادم هست آقای«عباس فخاری» رئیس آموزش و پرورشِ قم، نوبتِ تشویق من که شد برخاست و دست زد و به احترامِ او، دیگران نیز برخاستند. عکسی به یادگاری گرفتیم.
اجرای نمایش تا دهم بهمن تکرار شد. با دبیرها بیشتر دوست شدم. بچهها بیشتر به ما احترام میگذاشتند. در آنسالها هنرمندان قدر میدیدند و بر صدر مینشستند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى
هیچ گنهکاری بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
أَلاَّ تَزِرُ وازِرَةٌ وِزْرَ أُخْرى
هیچ گنهکاری بار گناه دیگری را به دوش نمیکشد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلافِ آن کار کنی که آن عينِ صواب است.
حذر کن زآنچه دشمن گويد آن کن
که بر زانو زنی دستِ تغابن
گرت راهی نمايد راست چون تير
ازو برگرد و راهِ دستِ چپ گير
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ نصيحت از دشمن پذيرفتن خطاست. وليکن شنيدن رواست تا به خلافِ آن کار کنی که آن عينِ صواب است.
حذر کن زآنچه دشمن گويد آن کن
که بر زانو زنی دستِ تغابن
گرت راهی نمايد راست چون تير
ازو برگرد و راهِ دستِ چپ گير
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۲
یادم هست اوایل خرداد1355 بود و من گرفتارِ امتحانات بودم. میان خانوادهی همسر برادرم جعفر و خانوادهام یک دعوای خانوادگی پیش آمد. همسر برادرم از ما شکایت کرد و برادرم آقانقی، جعفر و مرا به بازداشتگاه بردند. برادرم آقانقی و من واقعا در دعوا نقشی نداشتیم. اما ما را به بازداشتگاه بردند و یکشب در کلانتری3خوابیدیم. به هرکدام از ما، پتویی دادند. بازداشتگاه، زیرزمینی نمور و بویناک و تاریک بود. مستِ شروری هم در کنج دیوار خوابیده بود و خُرناسه میکشید. گویا بالا آورده بود و بوی الکل و اسیدِ معده، مشام را میآزرد.
خواب به چشممان نمیآمد. چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. فردا امتحان ریاضی داشتم. خرناسههای مستِ گوشهگیر، نمیگذاشت تمرکز داشته باشم. آیا ما را به زندان میبردند؟ مگر چه کردهایم؟ کسی را زدیم؟ دزدی کردیم؟
شب، سرد و سیاه بود. سکوتِ برادرانم، بوی خشم داشت. با پلکِ بسته، به هم مینگریستند. زمین و زمان، ناگوار مینمود. میدانستم از این که من در چنان جایی خفتهام، آشفتهاند.
با سر و صدای پاسبانی که در بازداشتگاه را باز میکرد، بیدار شدم. برادرانم نشسته بودند. آیا تمام شب را با خشم و خیال سپری کرده بودند؟
بیرون رفتیم. حیاط را شسته بودند و آن مردکِ مست، دورِ حوض میدوید. پدرم به کلانتری آمده بود. میدید که گاهی مردک را میخوابانند و به پایش شلاق میزنند و سپس دورِ حوض میدوانند. سروان عسگری آمد. ما در کناری ایستاده بودیم. پدرم به سروان گفت:
ـ دلتان به این مرد نمیسوزد که اینطور تنبیهش میکنید؟
سروان با احترام پاسخ داد:
ـ حاجآقا میدانی این مرد چه کرده؟ در محل عربده کشیده و به خانمی که از حمام آمده بوده، تعرّض کرده. آنخانم، ناموسِ همهی ماست. اگر تنبیه نشوند، سنگ روی سنگ، نمیمانَد. با اینحال، به احترام شما تنبیه را متوقف میکنیم.
به پاسبانها اشاره کرد و او را به زیر زمین بردند. پدرم و سروان به دفترِ کلانتری رفتند. در دفترِ نگهبانی، دونفر با هم اختلاف داشتند. سروانعسگری پرسید چرا اختلاف دارند؟ اختلاف مالی بود. سروان به یکی از آندو گفت:
ـ تو چی میگویی؟
مرد گفت:
ـ از من پول گرفته تا چیزی بخرد، حالا انکار میکند.
سروان گفت:
ـ سند و مدرک و شاهد داری؟
مردگفت:
ـ نه. جز خدا شاهدی ندارم.
سروان به دیگری گفت:
ـ تو چه میگویی؟
او گفت:
ـ من پولی نگرفتم.
سروان تکمهی جیبِ یونیفرمِ نظامیاش را باز کرد و قرآنِ کوچکی درآورد و به مردی که گرفتن پول را انکار میکرد گفت:
ـ به اینقرآن سوگند بخور که پولی نگرفتی.
مرد با اضطراب گفت:
ـ سوگند نمیخورم.
سروان گفت:
ـ پس بپذیر که پولش را پس میدهی.
مرد گفت:
ـ چشم.
آنگاه صورتِ شاکی خود را بوسید و بیرون رفتند.
نه کار به دادگاه کشید نه مشاجره و کینهای صورت گرفت. در همینوقت سرگرد ایمانی وارد کلانتری شد. نیروها به خط ایستادند و ادای احترام به سرگرد شد. سرگردایمانی وارد دفتر کار خود نشده مرا دید و گفت:
ـ تو اینجا چه میکنی؟
گفتم:
دعوای خانوادگی شده و مرا هم وارد کردهاند.
گفت:
ـ چهکار میکنی؟
گفتم:
ـ دانشآموز هستم و امروز هم امتحان ریاضی دارم.
دستی به شانهام زد و گفت:
ـ برو و امتحانت را بده. بعد هم یکراست به خانه برگرد!
از درک و شعور و توجهِ این مردبزرگ و بزرگوار، هنوز احساسِ عمیقِ حقشناسی دارم. هشیاری یک مأمورِ عالیرتبهی نظامی در تفکیکِ آدمها برایم آموزنده بود. امروز حتی اگر به عنوانِ همراه و ضامنِ یک متّهم به دادگاه و کلانتری گام بگذاری، به چشمِ مُجرم نگاهت میکنند. سرگردایمانی نخواست من به دادسرا بروم. قطعا اگر موقع ورود ما به کلانتری حاضر بود، نمیگذاشت شب در بازداشتگاه بخوابم. چه روزگاری بود! اینتجربهها به شخصیتِ من، شکلی مقبول و مناسب داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۲
یادم هست اوایل خرداد1355 بود و من گرفتارِ امتحانات بودم. میان خانوادهی همسر برادرم جعفر و خانوادهام یک دعوای خانوادگی پیش آمد. همسر برادرم از ما شکایت کرد و برادرم آقانقی، جعفر و مرا به بازداشتگاه بردند. برادرم آقانقی و من واقعا در دعوا نقشی نداشتیم. اما ما را به بازداشتگاه بردند و یکشب در کلانتری3خوابیدیم. به هرکدام از ما، پتویی دادند. بازداشتگاه، زیرزمینی نمور و بویناک و تاریک بود. مستِ شروری هم در کنج دیوار خوابیده بود و خُرناسه میکشید. گویا بالا آورده بود و بوی الکل و اسیدِ معده، مشام را میآزرد.
خواب به چشممان نمیآمد. چه خیالها گذر کرد و گذر نکرد خوابی. فردا امتحان ریاضی داشتم. خرناسههای مستِ گوشهگیر، نمیگذاشت تمرکز داشته باشم. آیا ما را به زندان میبردند؟ مگر چه کردهایم؟ کسی را زدیم؟ دزدی کردیم؟
شب، سرد و سیاه بود. سکوتِ برادرانم، بوی خشم داشت. با پلکِ بسته، به هم مینگریستند. زمین و زمان، ناگوار مینمود. میدانستم از این که من در چنان جایی خفتهام، آشفتهاند.
با سر و صدای پاسبانی که در بازداشتگاه را باز میکرد، بیدار شدم. برادرانم نشسته بودند. آیا تمام شب را با خشم و خیال سپری کرده بودند؟
بیرون رفتیم. حیاط را شسته بودند و آن مردکِ مست، دورِ حوض میدوید. پدرم به کلانتری آمده بود. میدید که گاهی مردک را میخوابانند و به پایش شلاق میزنند و سپس دورِ حوض میدوانند. سروان عسگری آمد. ما در کناری ایستاده بودیم. پدرم به سروان گفت:
ـ دلتان به این مرد نمیسوزد که اینطور تنبیهش میکنید؟
سروان با احترام پاسخ داد:
ـ حاجآقا میدانی این مرد چه کرده؟ در محل عربده کشیده و به خانمی که از حمام آمده بوده، تعرّض کرده. آنخانم، ناموسِ همهی ماست. اگر تنبیه نشوند، سنگ روی سنگ، نمیمانَد. با اینحال، به احترام شما تنبیه را متوقف میکنیم.
به پاسبانها اشاره کرد و او را به زیر زمین بردند. پدرم و سروان به دفترِ کلانتری رفتند. در دفترِ نگهبانی، دونفر با هم اختلاف داشتند. سروانعسگری پرسید چرا اختلاف دارند؟ اختلاف مالی بود. سروان به یکی از آندو گفت:
ـ تو چی میگویی؟
مرد گفت:
ـ از من پول گرفته تا چیزی بخرد، حالا انکار میکند.
سروان گفت:
ـ سند و مدرک و شاهد داری؟
مردگفت:
ـ نه. جز خدا شاهدی ندارم.
سروان به دیگری گفت:
ـ تو چه میگویی؟
او گفت:
ـ من پولی نگرفتم.
سروان تکمهی جیبِ یونیفرمِ نظامیاش را باز کرد و قرآنِ کوچکی درآورد و به مردی که گرفتن پول را انکار میکرد گفت:
ـ به اینقرآن سوگند بخور که پولی نگرفتی.
مرد با اضطراب گفت:
ـ سوگند نمیخورم.
سروان گفت:
ـ پس بپذیر که پولش را پس میدهی.
مرد گفت:
ـ چشم.
آنگاه صورتِ شاکی خود را بوسید و بیرون رفتند.
نه کار به دادگاه کشید نه مشاجره و کینهای صورت گرفت. در همینوقت سرگرد ایمانی وارد کلانتری شد. نیروها به خط ایستادند و ادای احترام به سرگرد شد. سرگردایمانی وارد دفتر کار خود نشده مرا دید و گفت:
ـ تو اینجا چه میکنی؟
گفتم:
دعوای خانوادگی شده و مرا هم وارد کردهاند.
گفت:
ـ چهکار میکنی؟
گفتم:
ـ دانشآموز هستم و امروز هم امتحان ریاضی دارم.
دستی به شانهام زد و گفت:
ـ برو و امتحانت را بده. بعد هم یکراست به خانه برگرد!
از درک و شعور و توجهِ این مردبزرگ و بزرگوار، هنوز احساسِ عمیقِ حقشناسی دارم. هشیاری یک مأمورِ عالیرتبهی نظامی در تفکیکِ آدمها برایم آموزنده بود. امروز حتی اگر به عنوانِ همراه و ضامنِ یک متّهم به دادگاه و کلانتری گام بگذاری، به چشمِ مُجرم نگاهت میکنند. سرگردایمانی نخواست من به دادسرا بروم. قطعا اگر موقع ورود ما به کلانتری حاضر بود، نمیگذاشت شب در بازداشتگاه بخوابم. چه روزگاری بود! اینتجربهها به شخصیتِ من، شکلی مقبول و مناسب داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ پانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هفدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۴۸ تا ۱۵۹
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ پانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هفدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۴۸ تا ۱۵۹
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊