🍃🌺🍃
سوره شعرا آیه ۸۳
وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ
و از حق مردم، (چیزی) کم نگذارید و تبهکارانه در زمین فساد نکنید؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره شعرا آیه ۸۳
وَ لا تَبْخَسُوا النَّاسَ أَشْياءَهُمْ وَ لا تَعْثَوْا فِي الْأَرْضِ مُفْسِدِينَ
و از حق مردم، (چیزی) کم نگذارید و تبهکارانه در زمین فساد نکنید؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ پادشه بايد که تا به حدّی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتشِ خشم اول در خداوندِ خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد يا نرسد.
نشايد بنی آدمِ خاکزاد
که در سرکُنَد کبر و تندی و باد
تو را با چنين گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ پادشه بايد که تا به حدّی خشم بر دشمنان نراند که دوستان را اعتماد نماند. آتشِ خشم اول در خداوندِ خشم اوفتد پس آنگه زبانه به خصم رسد يا نرسد.
نشايد بنی آدمِ خاکزاد
که در سرکُنَد کبر و تندی و باد
تو را با چنين گرمی و سرکشی
نپندارم از خاکی از آتشی
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ شانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هجدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۱
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ شانزدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هجدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶۰ تا ۱۷۱
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۳
نوجوان که بودم، بیشتر لحظههایم به اندوه میگذاشت و آهنگهای غم آلود را دوست میداشتم. در زمان نوجوانی ما، جامعه شاد بود و مردم برای چاشنی هم که شده ترانههای غمگین را بیشتر میپسندیدند و زیر لب زمزمه میکردند. بیشتر ترانههای آن روزها فضایی گرفته داشتند.
امروزه گویا برعکس شده است؛ دراجتماع و خانواده، چندان غم و رنج هست که دیگر نیازی به آهنگهای غمگین نیست تا تعادلی میان غم و شادی برقرار شود. این روزها نوجوانان و جوانان و عُموم مردم، در پی نغمههای شاد و شادی آور هستند و حق هم دارند. ما پیران، هنوز با نیروی گذشته زندگی میکنیم.
یکی از دلخوشیهای من در نوجوانی، رفتنِ تنهایی به صحرا و کوه بود. مخصوصاً غروبهای پاییز، راه میافتادم و از شهر بیرون میرفتم. آنگاه که نسیم بر آبگیرها میوزید و رویِ آب، چین برمیداشت، کنارِ برکه مینشستم و به آن نگاه میکردم. زیباییِ صحنه، وصفناپذیر بود. بادِ خنک و ملایم، پوستم را نوازش میداد. مویم را پریشان میکرد. از اینپریشانی، خوشم میآمد. زلف بر باد میدادم. با خودم زمزمه میکردم. نمیخواستم حضورِ کسی رامش و خوانشم را بیاشوبد.
سپس به افق، در آنجا که خورشید در پشتِ کوهها ناپدید میشد، خیره میشدم و از رنگآمیزیِ شگفت و بدیعِ آسمان، در لذّتی مستانه فرو میرفتم. رنگهای بنفش، نارنجی، سرخ و آبی و در هم تنیدگیِ آنها، فرشی رنگارنگ، بر بومِ آسمان بود.
در اندیشه فرو میرفتم و به رازِ هستی فکر میکردم. چیست اینسقفِ بلندِ سادهی بسیارنقش؟ من کیستم؟ آیا روزی خویشتن را خواهم شناخت؟ هنوز هم پرسشِ بنیادینِ ذهنِ من همین است.
شوق به شناختِ خودم و دیگران، ژرفترین احساسِ همیشگیِ من بودهاست. رازِ وجودِ آدمی، معمایی است که هنوز نیز آن را کشف نکردهام و همواره در جستوجویم.
پاسخهای بیشتر و متنوعتری یافتهام، اما دلپذیرترینِ جواب همان بود که در نوجوانی یافتم و دلم آرام گرفت و کشتی ذهنم به ساحلِ آرامش رسید: انسان، موجودی مِهروَرز و مِهرطلب و آفریدگارِ خویش است. کوشیدم خود را بیافرینم. ساختن را دوست میدارم. برای ساختنِ بنای باشُکوهِ انسانی، کدام مَصالح در دسترستر از خودم؟ چرا راهِ دور بروم؟ من که نزدیکتر از من به«منم». به خویش پرداختم و خویشتن را ساختم. شادمانم. از دستاوردِ رنجِ خویش، پشیمان نیستم. خودم را دوست دارم.
از هرگونه تعصّب و خُرافه نفرت داشتم. گرچه در محیطی بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما از هرآنچه ضد انسانی و آزادی باشد، دلچرکین بودم. سپس که بزرگتر شدم، از هرگروه و شخصی که متاعِ باورهای غیرانسانی و ماوراءطبیعی فروخت، دلزدهتر شدم.
خیلی ساده به این دریافت دست یافتم که نباید دربارهی خدا بیندیشم. مفهوم«خدا» از نمونههای کهن اندیشهی آدمی است که نسل به نسل به ذهنها میراث رسیده و ذهن و زبان انسان را درگیرِ دشواریها و زندگیاش را با دوستیها و دشمنیهای همیشگی انباشته است. احساس آرامشِ ژرف، با رها کردن این مفهوم حاصل میشود. برای من چنین بود و چنین شد. سالهاست با ایناحساس، زندگی را زیبا و دوست داشتنی مییابم.
این انتخابِ یکسره شخصی و باز نگفتنی، تکلیف ذهنم را روشن نمود و دیگر بازیچهی پندارهای بیاساس نشدم. ازاین جهت، بستری برای آرامشِ نسبی یافتم. مجادلاتِ کلامی و شُبههها و اختلافاتِ عقیدتی، همه برایم بیمعنا شد و همه را جنگِ هفتاد و دوملّت دیدم که پیروانش، به سعادتِ دیدارِ حقیقت نرسیدهاند و راهِ افسانه میپویند و زیانِ دیگران و سودِ خویش میجویند. پس یکباره از آنها بُریدم و در رامشی گوارا، خلوت گُزیدم.
نخستین تصمیم بزرگی که به هنگامِ نوجوانی در زندگی فکری خود گرفتم این بود که «دین» را امری کاملا خصوصی دانستم که هرگز قابلیتِ عرضه در اجتماع ندارد. برای من، فلسفه، گیرایی و گوارایی و کشش داشت. در پناهِ فلسفه به پالودگیِ درون، بیشتر دست یافتم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۳
نوجوان که بودم، بیشتر لحظههایم به اندوه میگذاشت و آهنگهای غم آلود را دوست میداشتم. در زمان نوجوانی ما، جامعه شاد بود و مردم برای چاشنی هم که شده ترانههای غمگین را بیشتر میپسندیدند و زیر لب زمزمه میکردند. بیشتر ترانههای آن روزها فضایی گرفته داشتند.
امروزه گویا برعکس شده است؛ دراجتماع و خانواده، چندان غم و رنج هست که دیگر نیازی به آهنگهای غمگین نیست تا تعادلی میان غم و شادی برقرار شود. این روزها نوجوانان و جوانان و عُموم مردم، در پی نغمههای شاد و شادی آور هستند و حق هم دارند. ما پیران، هنوز با نیروی گذشته زندگی میکنیم.
یکی از دلخوشیهای من در نوجوانی، رفتنِ تنهایی به صحرا و کوه بود. مخصوصاً غروبهای پاییز، راه میافتادم و از شهر بیرون میرفتم. آنگاه که نسیم بر آبگیرها میوزید و رویِ آب، چین برمیداشت، کنارِ برکه مینشستم و به آن نگاه میکردم. زیباییِ صحنه، وصفناپذیر بود. بادِ خنک و ملایم، پوستم را نوازش میداد. مویم را پریشان میکرد. از اینپریشانی، خوشم میآمد. زلف بر باد میدادم. با خودم زمزمه میکردم. نمیخواستم حضورِ کسی رامش و خوانشم را بیاشوبد.
سپس به افق، در آنجا که خورشید در پشتِ کوهها ناپدید میشد، خیره میشدم و از رنگآمیزیِ شگفت و بدیعِ آسمان، در لذّتی مستانه فرو میرفتم. رنگهای بنفش، نارنجی، سرخ و آبی و در هم تنیدگیِ آنها، فرشی رنگارنگ، بر بومِ آسمان بود.
در اندیشه فرو میرفتم و به رازِ هستی فکر میکردم. چیست اینسقفِ بلندِ سادهی بسیارنقش؟ من کیستم؟ آیا روزی خویشتن را خواهم شناخت؟ هنوز هم پرسشِ بنیادینِ ذهنِ من همین است.
شوق به شناختِ خودم و دیگران، ژرفترین احساسِ همیشگیِ من بودهاست. رازِ وجودِ آدمی، معمایی است که هنوز نیز آن را کشف نکردهام و همواره در جستوجویم.
پاسخهای بیشتر و متنوعتری یافتهام، اما دلپذیرترینِ جواب همان بود که در نوجوانی یافتم و دلم آرام گرفت و کشتی ذهنم به ساحلِ آرامش رسید: انسان، موجودی مِهروَرز و مِهرطلب و آفریدگارِ خویش است. کوشیدم خود را بیافرینم. ساختن را دوست میدارم. برای ساختنِ بنای باشُکوهِ انسانی، کدام مَصالح در دسترستر از خودم؟ چرا راهِ دور بروم؟ من که نزدیکتر از من به«منم». به خویش پرداختم و خویشتن را ساختم. شادمانم. از دستاوردِ رنجِ خویش، پشیمان نیستم. خودم را دوست دارم.
از هرگونه تعصّب و خُرافه نفرت داشتم. گرچه در محیطی بسیار مذهبی بزرگ شدم، اما از هرآنچه ضد انسانی و آزادی باشد، دلچرکین بودم. سپس که بزرگتر شدم، از هرگروه و شخصی که متاعِ باورهای غیرانسانی و ماوراءطبیعی فروخت، دلزدهتر شدم.
خیلی ساده به این دریافت دست یافتم که نباید دربارهی خدا بیندیشم. مفهوم«خدا» از نمونههای کهن اندیشهی آدمی است که نسل به نسل به ذهنها میراث رسیده و ذهن و زبان انسان را درگیرِ دشواریها و زندگیاش را با دوستیها و دشمنیهای همیشگی انباشته است. احساس آرامشِ ژرف، با رها کردن این مفهوم حاصل میشود. برای من چنین بود و چنین شد. سالهاست با ایناحساس، زندگی را زیبا و دوست داشتنی مییابم.
این انتخابِ یکسره شخصی و باز نگفتنی، تکلیف ذهنم را روشن نمود و دیگر بازیچهی پندارهای بیاساس نشدم. ازاین جهت، بستری برای آرامشِ نسبی یافتم. مجادلاتِ کلامی و شُبههها و اختلافاتِ عقیدتی، همه برایم بیمعنا شد و همه را جنگِ هفتاد و دوملّت دیدم که پیروانش، به سعادتِ دیدارِ حقیقت نرسیدهاند و راهِ افسانه میپویند و زیانِ دیگران و سودِ خویش میجویند. پس یکباره از آنها بُریدم و در رامشی گوارا، خلوت گُزیدم.
نخستین تصمیم بزرگی که به هنگامِ نوجوانی در زندگی فکری خود گرفتم این بود که «دین» را امری کاملا خصوصی دانستم که هرگز قابلیتِ عرضه در اجتماع ندارد. برای من، فلسفه، گیرایی و گوارایی و کشش داشت. در پناهِ فلسفه به پالودگیِ درون، بیشتر دست یافتم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#گزیده_های_طنز_آمیز
مولانا شرفالدّین دامغانی بر درِ مسجدی میگذشت، خادم مسجد، سگی را در مسجد میزد و سگ فریاد میکرد. مولانا درِ مسجد بگشاد و سگ به در جست.
خادم با مولانا عتاب کرد. مولانا به خادم گفت: "ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد، از بی عقلی در مسجد میآید، ما که عقل داریم هرگز ما را در مسجد دیدهای ...؟"
#عبید_زاکانی
@book_tips 🐞
#گزیده_های_طنز_آمیز
مولانا شرفالدّین دامغانی بر درِ مسجدی میگذشت، خادم مسجد، سگی را در مسجد میزد و سگ فریاد میکرد. مولانا درِ مسجد بگشاد و سگ به در جست.
خادم با مولانا عتاب کرد. مولانا به خادم گفت: "ای یار معذور دار که سگ عقل ندارد، از بی عقلی در مسجد میآید، ما که عقل داریم هرگز ما را در مسجد دیدهای ...؟"
#عبید_زاکانی
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
یادی کنیم از کد مورس STAY در فیلم میان ستارهای که کوپر از درون سیاهچاله برا دخترش ارسال کرد تا اطلاعات کوانتومی گرانشی زمین رو درک کنه ، کوپر اطلاعات رو از آینده به گذشته دخترش انتقال داد و اون با استفاده از معادله گرانش ، تونست میزان جاذبه رو کاهش بده و در نتیجه ایستگاه کوپر تونست از زمین بلند بشه. کوپر این کار رو به وسیله گرانش انجام داد چون گرانش میتونه توی بُعد زمان هم حرکت کنه - فک کنم کمتر کسی پیدا میشه این فیلم رو ندیده باشه ولی به هیچ وجه این شاهکار هنری نابغه سینما یعنی کریستوفر نولان رو از دست ندید.
🎞#فیلم
📽#اینتراستلار
@book_tips 🐞
🎞#فیلم
📽#اینتراستلار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره النجم آیه ۴۴
وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا
و اینکه اوست که میمیرانَد و حیات میبخشد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النجم آیه ۴۴
وَ أَنَّهُ هُوَ أَماتَ وَ أَحْيا
و اینکه اوست که میمیرانَد و حیات میبخشد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بیوقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در بِهْ است
چو رگ زن که جرّاح و مرهمنِهْ است
درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که نازل کند قدر خویش
نه مر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ خشمِ بیش از حد گرفتن وحشت آرد و لطفِ بیوقت هیبت ببرد نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند.
درشتی و نرمی به هم در بِهْ است
چو رگ زن که جرّاح و مرهمنِهْ است
درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که نازل کند قدر خویش
نه مر خویشتن را فزونی نهد
نه یکباره تن در مذلت دهد
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
پیر آگوست رنوار در یک نگاه
🔸رنوار یکی از هنرمندان پیشتاز سبک امپرسیونیسم بود.
🔸او در ۲۵ فوریه سال ۱۸۴۱ در فرانسه متولد شد.
🔸تماس او با دنیای هنر از دوره کار آموزشیاش در کارخانه چینیسازی با نقاشی روی بشقاب آغاز شد.
🔸او بعد از مدتی از امپرسیونیستها فاصله گرفت و به هنر کلاسیک روی آورد.
🔸بعد از این دوره به جنوب فرانسه رفت و در آنجا به هنر غریزی و ناب خود دست پیدا کرد.
🔸او آنقدر عمر کرد که خریداری یکی از تابلوهایش توسط لوور را ببیند.
🔸رنوار در سال ۱۹۱۹ در اثر بیماری رماتیسم درگذشت..
#هنر
@book_tips🐞
🔸رنوار یکی از هنرمندان پیشتاز سبک امپرسیونیسم بود.
🔸او در ۲۵ فوریه سال ۱۸۴۱ در فرانسه متولد شد.
🔸تماس او با دنیای هنر از دوره کار آموزشیاش در کارخانه چینیسازی با نقاشی روی بشقاب آغاز شد.
🔸او بعد از مدتی از امپرسیونیستها فاصله گرفت و به هنر کلاسیک روی آورد.
🔸بعد از این دوره به جنوب فرانسه رفت و در آنجا به هنر غریزی و ناب خود دست پیدا کرد.
🔸او آنقدر عمر کرد که خریداری یکی از تابلوهایش توسط لوور را ببیند.
🔸رنوار در سال ۱۹۱۹ در اثر بیماری رماتیسم درگذشت..
#هنر
@book_tips🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هفدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز نوزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۷۱ تا ۱۸۲
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هفدهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز نوزدهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۷۱ تا ۱۸۲
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۴
من گذشتهام را دوست دارم. گذشته، بهارِ هستیِ من است. بذرِ وجودِ من است. سنگبنای خانهی بودنِ من است. در گذشته، تنگدست بودیم اما زندگی را زیبا میدیدیم. آنروزهای خوب، چون مادری دانا و دلسوز، دستم را گرفت و پابه پا بُرد و الفاظ بر زبانم نهاد و گفتن آموخت و شنیدن یاد داد. چشمم را به روی زیباییها گشود. ذهنم را با افقهای اندیشه آشنا نمود. «آغوزِ»گذشته، استخوانبندی احساس و ادراکِ مرا استوار ساخت. «اُسطُقسِ»من، عُصارهی عصرهای برباد رفته، اما از یاد نرفته است.
با گذشتِ زمان، کمکم خودم را بیشتر میشناختم. پیبُردم که بخشی از وجودِ من، همیشه اندوهگین است. ایناندوهِ ژرف هنوز نیز با من است. همیشه میکوشیدم تا بدانم ایناندوه برای چیست؟ خواستم بدانم چه پیش میآید که غمگین میشوم. نخستینتحلیلِ آگاهانهام در نوروز1356بود.
سرِ کوچه نشسته بودم. به خودم و احساسها و اندیشههایم فکر میکردم. زن و مردِ جوانی از کنارم رد شدند. برای دید و بازدید عید میرفتند. با هم گفتوگویی تلخ داشتند. به آنها نگاه کردم. ناگهان مرد، سیلیِ محکمی به صورت زن زد و لگدی به شکمش نواخت. زن نالید. کاری از دستم برنمیآمد. زهرِ اندوه به جانم خزید. دیدم تواناییِ تحملِ چنینستمی را ندارم. به خانه گریختم. اشک ریختم.
بیدادِ مرد به زن، خاستگاهِ رنجِ من بود. بارها دیده بودم پدرم مادرم را میرنجاند و با خشونت، او را لگدکوبِ ستم و زورمندی میکرد. از همینتجربهها دریافتم که ریشهی رنج، در تبعیض و بیعدالتی و سلطه است. جهان، برای من به معنای جهانِ انسان بود. مِهربانی و معرفت، دو ستونِ اینجهان است. هرگاه نامهربانی و بیمعرفتی میدیدم، احساس میکردم ستونهای هستیِ راستین لرزان میشود و هرآن، بیمِ فروریختنِ بنای زندگانی هست.
اخلاق برای من، معنابخشِ رفتارِ انسانی شد. در تابستانِ همینسال، آموزش و پرورش قم، مسابقهی انشا برگزار کرد. انتخابِ موضوع را بر عهدهی شرکتکنندگان گذاشته بودند. موضوعی که من برگزیدم و دربارهاش نوشتم چنین بود:
اَقوامِ روزگار، به اخلاق زندهاند؛
قومی که گشت فاقدِاخلاق، مُردنی است.
(ملکالشعرا بهار)
نوشتهی من، برندهی جایزهی نخست شد. جناب آقای «هادی فرساد» از داوران بودند. البته بعدها که با هم دوست شدیم این را به من گفتند. جناب«عباس فرساد» دبیر زیستشناسی ما بود. او سرِ کلاس جملهای از نوشتهام را نقل کرد که در خاطرم ماند. نوشته بودم:
باید جامعهای را مُرده انگاشت و تشییعِ کرد که در آن، اخلاق، بیمعنا و ستم و آزار، جای مِهر و یار را گرفته باشد.
ایننکته میرسانَد که ذهنم چندان تغییری نکرده است و هنوز نیز همان را ارجمند میشمارم که در نوجوانی به آن میپرداختم. اخلاقی که من به بایستگی و شایستگیِ آن باور داشتم و دارم، از تجربههایم فرا گرفته بودم. زنِ به ظاهر دیوانهای که یکروز گریبانِ مرا گرفت و در چشمم خیره شد و گفت:
ـ تو خوب هستی. تو بدنیستی.
بارِ سنگین و وظیفهی دشوارِ «خوببودن» را بر عهدهام گذاشت. اندوه و رنج، پاداشِ خوببودن است. آن را پذیرفتم. اما این را نیز آموختم که زدودنِ بیدادگری و خشونت، راهِ پایان دادن به غم و قساوت است. خردمندی به من آموخت که در بارهی خودم اغراق نکنم. من توانایی نابودی ستم و بیدادگری را ندارم؛ اما میتوانم در حدودِ شعاع و گسترهی ارتباطاتِ خود، از شدتِ آنها بکاهم.
شادیبخشی، بخشی از مسئولیتِ من شد. اگر نمیتوانم خاستگاهِ رنج و اندوه را از میان ببرم، میتوانم در بیاعتنایی به آن سودمند باشم. شادی، پادزهرِ غم است. گسترش و تعمیقِ شادی، بهگونهای ستیز با رنج و اندوه است. این را نیز دانستم که شادی یک آرمان است و مانند هرآرمانِ دیگری به مبانی و اصولی نیاز دارد که ضرورت و لزومِ آن را اثبات کند. شادی، میوهی اندیشه و خِرَد است. بدونِ دیدگاهی خردمندانه، نمیتوان به شادیِ اساسی و ژرف، دست یافت.
بسیاری از رمانها و داستانها و کتابهای مربوط به روانشناسی و فلسفه را در اینسال خواندم. صادق هدایت و فروغ فرخزاد، دوستانِ همیشگی اندرونِ تنهایم شدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۴۴
من گذشتهام را دوست دارم. گذشته، بهارِ هستیِ من است. بذرِ وجودِ من است. سنگبنای خانهی بودنِ من است. در گذشته، تنگدست بودیم اما زندگی را زیبا میدیدیم. آنروزهای خوب، چون مادری دانا و دلسوز، دستم را گرفت و پابه پا بُرد و الفاظ بر زبانم نهاد و گفتن آموخت و شنیدن یاد داد. چشمم را به روی زیباییها گشود. ذهنم را با افقهای اندیشه آشنا نمود. «آغوزِ»گذشته، استخوانبندی احساس و ادراکِ مرا استوار ساخت. «اُسطُقسِ»من، عُصارهی عصرهای برباد رفته، اما از یاد نرفته است.
با گذشتِ زمان، کمکم خودم را بیشتر میشناختم. پیبُردم که بخشی از وجودِ من، همیشه اندوهگین است. ایناندوهِ ژرف هنوز نیز با من است. همیشه میکوشیدم تا بدانم ایناندوه برای چیست؟ خواستم بدانم چه پیش میآید که غمگین میشوم. نخستینتحلیلِ آگاهانهام در نوروز1356بود.
سرِ کوچه نشسته بودم. به خودم و احساسها و اندیشههایم فکر میکردم. زن و مردِ جوانی از کنارم رد شدند. برای دید و بازدید عید میرفتند. با هم گفتوگویی تلخ داشتند. به آنها نگاه کردم. ناگهان مرد، سیلیِ محکمی به صورت زن زد و لگدی به شکمش نواخت. زن نالید. کاری از دستم برنمیآمد. زهرِ اندوه به جانم خزید. دیدم تواناییِ تحملِ چنینستمی را ندارم. به خانه گریختم. اشک ریختم.
بیدادِ مرد به زن، خاستگاهِ رنجِ من بود. بارها دیده بودم پدرم مادرم را میرنجاند و با خشونت، او را لگدکوبِ ستم و زورمندی میکرد. از همینتجربهها دریافتم که ریشهی رنج، در تبعیض و بیعدالتی و سلطه است. جهان، برای من به معنای جهانِ انسان بود. مِهربانی و معرفت، دو ستونِ اینجهان است. هرگاه نامهربانی و بیمعرفتی میدیدم، احساس میکردم ستونهای هستیِ راستین لرزان میشود و هرآن، بیمِ فروریختنِ بنای زندگانی هست.
اخلاق برای من، معنابخشِ رفتارِ انسانی شد. در تابستانِ همینسال، آموزش و پرورش قم، مسابقهی انشا برگزار کرد. انتخابِ موضوع را بر عهدهی شرکتکنندگان گذاشته بودند. موضوعی که من برگزیدم و دربارهاش نوشتم چنین بود:
اَقوامِ روزگار، به اخلاق زندهاند؛
قومی که گشت فاقدِاخلاق، مُردنی است.
(ملکالشعرا بهار)
نوشتهی من، برندهی جایزهی نخست شد. جناب آقای «هادی فرساد» از داوران بودند. البته بعدها که با هم دوست شدیم این را به من گفتند. جناب«عباس فرساد» دبیر زیستشناسی ما بود. او سرِ کلاس جملهای از نوشتهام را نقل کرد که در خاطرم ماند. نوشته بودم:
باید جامعهای را مُرده انگاشت و تشییعِ کرد که در آن، اخلاق، بیمعنا و ستم و آزار، جای مِهر و یار را گرفته باشد.
ایننکته میرسانَد که ذهنم چندان تغییری نکرده است و هنوز نیز همان را ارجمند میشمارم که در نوجوانی به آن میپرداختم. اخلاقی که من به بایستگی و شایستگیِ آن باور داشتم و دارم، از تجربههایم فرا گرفته بودم. زنِ به ظاهر دیوانهای که یکروز گریبانِ مرا گرفت و در چشمم خیره شد و گفت:
ـ تو خوب هستی. تو بدنیستی.
بارِ سنگین و وظیفهی دشوارِ «خوببودن» را بر عهدهام گذاشت. اندوه و رنج، پاداشِ خوببودن است. آن را پذیرفتم. اما این را نیز آموختم که زدودنِ بیدادگری و خشونت، راهِ پایان دادن به غم و قساوت است. خردمندی به من آموخت که در بارهی خودم اغراق نکنم. من توانایی نابودی ستم و بیدادگری را ندارم؛ اما میتوانم در حدودِ شعاع و گسترهی ارتباطاتِ خود، از شدتِ آنها بکاهم.
شادیبخشی، بخشی از مسئولیتِ من شد. اگر نمیتوانم خاستگاهِ رنج و اندوه را از میان ببرم، میتوانم در بیاعتنایی به آن سودمند باشم. شادی، پادزهرِ غم است. گسترش و تعمیقِ شادی، بهگونهای ستیز با رنج و اندوه است. این را نیز دانستم که شادی یک آرمان است و مانند هرآرمانِ دیگری به مبانی و اصولی نیاز دارد که ضرورت و لزومِ آن را اثبات کند. شادی، میوهی اندیشه و خِرَد است. بدونِ دیدگاهی خردمندانه، نمیتوان به شادیِ اساسی و ژرف، دست یافت.
بسیاری از رمانها و داستانها و کتابهای مربوط به روانشناسی و فلسفه را در اینسال خواندم. صادق هدایت و فروغ فرخزاد، دوستانِ همیشگی اندرونِ تنهایم شدند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
Book_tips
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿 📌#یادآوری_مطالعه_گروهی ✅ هفدهمین روز مطالعه 📕 #گرگ_بیابان ✍ #هرمان_هسه 🔁 #قاسم_کبیری #تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸ سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳ پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶ 🗓 امروز نوزدهم شهریور ماه 🗒…
سلام دوستان عزیز 💚
اگر در مطالعه کتاب #گرگ_بیابان با برنامه کانال همراه هستین تا این بخش از کتاب
۱.چه پیامی از این داستان دریافت کردید؟
۲.به نظر شما، نویسنده چه چیزی را میخواسته با این داستان به خواننده منتقل کند؟
۳.چه مفاهیمی در این داستان برای شما برجستهتر بود؟
نظر و برداشتی که دارید در قسمت کامنتها به اشتراک بگذارید تا با هم گفتگو کنیم. 🥰🙏
اگر در مطالعه کتاب #گرگ_بیابان با برنامه کانال همراه هستین تا این بخش از کتاب
۱.چه پیامی از این داستان دریافت کردید؟
۲.به نظر شما، نویسنده چه چیزی را میخواسته با این داستان به خواننده منتقل کند؟
۳.چه مفاهیمی در این داستان برای شما برجستهتر بود؟
نظر و برداشتی که دارید در قسمت کامنتها به اشتراک بگذارید تا با هم گفتگو کنیم. 🥰🙏
🍃🌺🍃
با زنانى نشست و برخاست كنيد كه
به رشد شخصي خودشون "متعهد " هستن
با اين افراد مكالمه بسيار متفاوتي رو خواهيد داشت
و اين اصلي ترين مرحله در ارتقاي زندگيه 🌱
#مهرسا
@book_tips 🐞
با زنانى نشست و برخاست كنيد كه
به رشد شخصي خودشون "متعهد " هستن
با اين افراد مكالمه بسيار متفاوتي رو خواهيد داشت
و اين اصلي ترين مرحله در ارتقاي زندگيه 🌱
#مهرسا
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الدخان آیه ۴۱
يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ
روزی که به هیچ وجه دوستی، (عذابی را) از دوستش دفع نمیکند، و یاری نخواهند شد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الدخان آیه ۴۱
يَوْمَ لا يُغْنِي مَوْلًى عَنْ مَوْلًى شَيْئاً وَ لا هُمْ يُنْصَرُونَ
روزی که به هیچ وجه دوستی، (عذابی را) از دوستش دفع نمیکند، و یاری نخواهند شد؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ بدخوی در دستِ دشمنی گرفتار است که هرکجا رود از چنگِ عقوبتِ او خلاص نيابد.
اگر ز دستِ بلا بر فلک رود بدخوی
ز دستِ خویِ بدِ خويش در بلا باشد
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ بدخوی در دستِ دشمنی گرفتار است که هرکجا رود از چنگِ عقوبتِ او خلاص نيابد.
اگر ز دستِ بلا بر فلک رود بدخوی
ز دستِ خویِ بدِ خويش در بلا باشد
@book_tips 🐞
روزی
جایی
دقیقهای
خودت را باز خواهی یافت
و آن وقت
یا لبخند خواهی زد
یا اشک خواهی ریخت!
#پابلو_نرودا
@book_tips 🐞
جایی
دقیقهای
خودت را باز خواهی یافت
و آن وقت
یا لبخند خواهی زد
یا اشک خواهی ریخت!
#پابلو_نرودا
@book_tips 🐞