Telegram Web Link
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمن قوی گردد و گفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر می‌دارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل می‌گذارد.

امروز بکش چو می‌توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می‌توان دوخت



@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۶

دیدنِ نمایشِ پهلوانی و پهلوانانِ کوچه و بازار، یکی از سرگرمی‌های ما بود. پهلوان، در فضای بازی بساطِ خود را پهن می‌کرد و دوسه‌تا وزنه‌ی دسته‌دار سنگین در گوشه‌ای می‌گذاشت. آن‌ها را با دندان بلند می‌کرد یا به هوا می‌انداخت و می‌گذاشت که روی شانه‌ها و بازوهایش فرودآیند. نمایشِ دیگرِ پهلوان، پاره‌کردنِ زنجیر بود. زنجیری ضخیم به دور بازوهایش می‌بست و سپس با فشار، آن را پاره می‌کرد. زیرِ ماشین خوابیدن و عبورِ ماشین از روی پهلوان، نمایشی دیگر بود که هیجانی بیشتر داشت.
سرگرمیِ دیگرِ ما، رفتن کنار لوله‌ی گشادِ آب و نشستن در کناری و نگریستن به پَر و پای برهنه‌ی زنان هنگامِ گلیم و فرش و لباس شستن بود. در خیابانِ رضاپهلوی(کیوانفر) استخر و لوله‌ای برای شستنِ فرش و گلیم و لباس، درست کرده‌بودند که آبی خنک و زلال از آن روان بود. گاهی در استخر شنا هم می‌کردیم.
عصرِ جمعه‌های تابستانِ برای من رنگ و بویی خاص داشت. بعداز ظهرهای گرم تابستان و تماشای لباس و گلیم‌شستن‌های زنان، گرمای راستینِ زندگی را درتنِ نورسِ من پدیدآورد که بی‌سابقه و بی‌نهایت گوارا بود. ساقه‌ی تُردِ تن من، رشدکرد. نخستین کمال خود را ادراک کردم.
شیطنتِ شادی، شَنگیِ شراب را با مذاقم آشنا نمود؛ شنگی شعله‌وری که وجودم را به دستِ لذتی اصیل سپرد. جست وجوی این لذتِ بی‌بدیل، در تمام زندگی، آرمان من شد. فکر جوان من، به تبیینی تَب آلود ولی معقول از زندگی دست یافت.
میوه‌ای خام بودم که در پرتو گرمای آن عصرها، پخته شدم. شاخه‌ی حیات من، در کارِ آبِ زلال و زنانِ زندگی‌بخش، بارور شد. دیگر نیازی به مطالعات بعدی‌ام نبود. فلسفه‌ای از بینش و خردمندیِ مبتنی بر غریزه، بر من مکشوف شده بود که خود به خود کامل و بَسَنده بود. خِرَدی که من به آن نائل شده بودم، زن را در مرکزِ هستی قرار می‌داد؛ زیرا مرکز زن، سرشار از هستی بود. بی زن،  زندگی وجودندارد. او زاینده‌ی وُجود است. از آن پس، هر آیین و مرام و اندیشه‌ای که به تحقیرِ زن می‌پرداخت، در نظرم مطرود و  منفور و حقیرشد.
با دوخواهرم از کودکی قالی می‌بافتم.  گاهی برای پایین آوردنِ قالی(تمام کردنِ بافت آن) از دوستان خود کمک می‌گرفتند و در عوض، خود نیز به کمک آن‌ها می‌رفتند. اکنون که هردو خواهر از خانه رفته بودند، مادرم همچنان قالی می‌بافت و من هم کمکش می‌کردم. قالی داشت به پایان می‌رسید. یکی از دوستانِ خانوادگی ما به نام«احترام» به یاری مادرم آمده بود. شوهرش برای دزدی در زندان بود. با دیدنش پیچشی در دلم افتاد. انگار موجی مَهیب به صخره خورد.
مراکه دید، لبخندزد. بیست سالی از من بزرگ تربود. سَرزندگی و لَوَندی از سراپایش می‌بارید. پیراهنِ اطلسیِ گُل‌گُلی به تن داشت. یقه‌اش آن قدر باز بود که بتوان چیزهایی دید. کنار من نشست و شروع به بافتن کرد. مادرم نقشه می‌زد و ما پُر می‌کردیم. پود دادن هم کار احترام بود. پس از بافتن یک رِگ کامل ، دوپود، زده می‌شد تا رِگ‌ها پریشان نگردند. پودِ زیر، بانخی نازک و پودِ رو، با رشته‌ای ضخیم‌تر واستوارتر، رِگ‌ها را به هم می‌پیوست. وقتی احترام  پودِ رویی را می‌کوبید، شانه‌ی دسته چوبی را چنان با شدّت می‌زد که از جنبشِ تنش، محراب به فریاد می‌آمد.
یک‌بار دستش را بلندکرد تا نخی از ردیفِ ابریشم‌های آویزانِ بالای قالی بردارد، دیدم پیراهنش از قسمت زیربغل، شکاف دارد. سیاهی در سپیدی می‌خرامید. سرمست از این منظره‌ی بدیع، بی‌اختیار دست بُردم و از همان‌جا او را قِلقِلک دادم. صدای قهقهه‌ی هوسناکش، مثل برخورد تکه‌های بلور به هم، فضا را به لرزه‌ای دلپذیر درآورد.
یک‌هفته بعد، من برای کمک به او رفتم. تابستانِ تمنّاها بود. تا دیروقت، قالی بافتیم. شام خوردیم. شب بود. قلم را آن زبان نبوَد که سِرِّ عشق گوید باز.
سالی گذشت و من گویا بزرگ‌تر شدم. تابستان1352را به قالی‌بافی گذراندم تا خرج کتاب و دفتر و لباس و مدرسه‌ام را فراهم کنم. بعضی‌ها که لباس خوب نداشتند، با حسرت به من نگاه‌ می‌کردند. اما نمی‌دانستند که من با چه خونِ دلی این لباس‌ها را تهیه می‌کنم. در آذرماهِ این‌سال، من و دوستانم را به عنوانِ عناصرِ نامطلوب، از مدرسه‌ی راهنمایی کریمی به مدرسه‌ی راهنمایی25شهریور در کوچه‌ی سیداصغر خیابان شاه(امام) تبعید کردند. یادم هست برف آمده بود. تا به مدرسه رسیدیم، مدیر مدرسه«آقای جمشیدی» به ما که حدود هشت نفر بودیم، گفت برف‌های حیاطِ مدرسه را توی کوچه بریزیم. تبعید با اعمالِ شاقّه بود!
زمستانِ این سال پدرم به مکه رفت.
ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور

#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  نهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز یازدهم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۸۸ تا ۹۹



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
"لحظه به لحظه
همه از نیستی
به هستی می آیند.
این
لذت حقیقی زندگی است.

#شونریو_سوزوکی

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

توانایی زندگی در لحظه اکنون و داشتن رضایت خاطر در لحظه ی حال را بسیاری از مردم ندارند.

وقتی در حال خوردن سوپ هستید، به دسر فکر نکنید.
وقتی در حال خواندن کتاب هستید، دقت کنید، ببینید افکار شما کجا هستند.

هنگام مسافرت به جای اینکه فکر کنید هنگام برگشتن به خانه چه کارهایی باید انجام شود، در همان مسافرت باشید.

اجازه ندهید لحظه اکنون که غیر قابل وصف است از دست برود؛
همه دارایی شما لحظه حال است ...


#وين_داير

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

#کلام_پروردگار

قُلْ إِنَّ رَبِّي يَبْسُطُ الرِّزْقَ لِمَنْ يَشاءُ وَ يَقْدِرُ وَ لكِنَّ أَكْثَرَ النَّاسِ لا يَعْلَمُونَ

بگو: مالک و صاحب‌اختیار من، برای هر کس که بخواهد، رزق و روزی را گشایش می‌دهد یا (آن را) تنگ می‌کند؛ ولی بیشتر مردم نمی‌دانند.

سبا-۳۶
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصود وی جز آن نیست که دشمن قوی گردد و گفته اند بر دوستی دوستان اعتماد نیست تا به تملق دشمنان چه رسد و هر که دشمن کوچک را حقیر می‌دارد بدان ماند که آتش اندک را مهمل می‌گذارد.

امروز بکش چو می‌توان کشت
کاتش چو بلند شد جهان سوخت
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می‌توان دوخت



@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"people change so fast, yesterday they cared, today they don't "


مردم خیلی سریع تغییر می کنند، دیروز اهمیت می دادند، امروز نه.



@dailyenglish2024
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
           
              📌#یادآوری_مطالعه_گروهی   

  دهمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
#هرمان_هسه
🔁  #قاسم_کبیری 


#تعداد_صفحات_کتاب :  ۳۳۸


سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶

🗓 امروز دوازدهم شهریور ماه
🗒 صفحات  ۱۰۰ تا ۱۱۱



دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup

@book_tips 🐞📚

🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃

#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۷

مدرسه‌ی تازه به خانه‌ی ما نزدیک‌تر بود. اما من از کوچه‌پس‌کوچه‌ها یا از کنارِ ریلِ راه‌آهن می‌رفتم تا راه طولانی‌تر شود. بیشترِ وقت‌ها دوستانم امیر و علی به خانه‌ی ما می‌آمدند و با هم از همین‌مسیرها می‌رفتیم.
یک‌بار، نمی‌دانم کدام‌دانش‌آموز در دفتر گزارش داده بود که ما کارهای خلاف می‌کنیم. آقای جمشیدی مرا خواست و گفت تا پدرم را به مدرسه بیاورم. پدرم مکه بود. چه خاکی باید به سرم می‌ریختم؟ دوستم امیر، دامادی به نام«میرزاآقا» داشت که مغازه‌دار بود. از او خواهش کردیم تا به مدرسه بیاید و نقشِ پدرم را بازی کند. میرزاآقا خیلی از من خوشش نمی‌آمد؛ اما پذیرفت و آمد.
در دفترِ مدرسه، آقای جمشیدی به او گفت:
ـ مراقب پسرتان باشید. حیف است کارهای خطرناک کند و حرف‌های ناجور بزند.
بو بردم که گویا منظورشان کارها و حرف‌های سیاسی است. دوست و همکلاسی به نام«ابوطالب کمیجانی» داشتم که گاهی با هم حرف‌های سیاسی می‌زدیم. او کله‌اش بوی قرمه‌سبزی می‌داد. پدرش هم در آتش‌سوزی مکه جان باخته بود. میرزاآقا یک سیلی محکم به من زد و گفت:
ـ بچه! آخر من چقدر به تو بگویم مراقب کارها و حرف‌هایت باش!
فکر کنم دِقِّ دلی‌اش را سرِ من خالی کرد. آقای جمشیدی که مردِ باشخصیت و متینی بود، به او گفت:
ـ نه، نزنیدش. فقط مواظبش باشید.
از مدرسه که بیرون آمدیم به میرزاآقا گفتم:
ـ چرا مرا محکم زدی؟
گفت:
ـ خواستم همه‌چیز طبیعی باشه و شک نکنند.

گذشت. دوماه بعد، دانش‌آموزی لوس و بی‌مزه به نام«شهریار» به دفتر رفت و گفت:
ـ عزتی به من حرف‌های زشت می‌زند و انگولک می‌کند.
دوباره از من خواستند که پدرم را به مدرسه بیاورم. این‌بار پدرم از مکه آمده بود. او را بردم. معاونِ مدرسه، آقای یگانه گوشم را گرفت و گفت:
ـ چندتا پدر داری؟ کدامشان واقعی است؟
گفتم:
ـ آقا این‌یکی واقعی است.
چقدر خندیدیم! آقای یگانه از من دفاع کرد و به خیر گذشت.
آقای یگانه، هوای مرا داشت. یک‌روز که تغذیه‌ی رایگان می‌دادند، لیمو و پرتغال بود. آقای یگانه احساس کرد من سرماخوردگی دارم. به من دوتا لیمو و پرتغال داد و گفت:
ـ خودت را تقویت کن زود خوب بشی.
سال‌ها بعد در خیابانِ صدوق(زنبیل‌آباد)میدانِ میرقیصری، با آقای یگانه همسایه شدیم. در یکی از شب‌های بهار سال1388که همه‌جا شلوغ بود و«خاتمی‌بازی» رواج داشت، با هم بودیم و از خاطره‌های قدیم گفتیم. چندماه بعد، ماشین به آقای یگانه زد و جانِ سالم از تصادف بیرون نبرد.
در مدرسه25شهریور، دبیرانِ عجیب و غریبی داشتیم. یکی بود که دانش اجتماعی درس می‌داد و همیشه خواب بود. دبیرِ زبانِ انگلیسی، یزدی بود که با دبیرِ علوم که شیرازی بود با هم دوست و همخانه بودند. در قم، دانشجوی حقوقِ مدرسه‌ی عالی قضایی بودند. یک دفتر دار هم داشتیم که خیلی لوکس و لوس بود و از تهران می‌آمد. یک‌روز با من لج کرد و سیلی به گوشم زد. تهدیدش کردیم. دوهفته بعد که او را در خیابان دیدیم داشت از ترس خودش را خیس می‌کرد. به ما نزدیک شد و سلام داد و گفت:
ـ من یک‌خانه‌ی دربست دارم. اگر خواستید با دوست‌دخترهایتان تنها باشید، روی من حساب کنید.
با شوخی گفتم:
ـ دوست داریم با خودت تنها باشیم!
اما هرچه بود، آشتی کردیم.
مبصرِ کلاسِ ما، درشت و نیرومند اما مهربان بود. دانش‌آموزِ شروری هم بود که دندان‌هایش مانند دندان گراز بود و او را گراز صدا می‌کردند. یک‌روز سرِ کلاسِ زبان، گراز، شیطنت کرد.  دبیرِ زبان، او را در مقابل تخته سیاه ایستاند تا تنبیهش کند. به مبصر گفت:
ـ برو یک چوبِ خوب بیار!
مبصر چیزی نیافته بود؛ چوبی را که در یکی از دستشویی‌ها بود و با آن، سوراخِ چاله‌ی توالت را باز می‌کردند برداشت و آورد. دبیر چوب را که دید، که یک‌سرِ آن به مدفوعِ خشک آغشته بود، لبخندی اهریمنی زد. گراز هم نیشش را باز کرد و خندید. موقعِ خندیدن، چشمش را می‌بست. دبیر، چوب را به دهانش فرو کرد. کلاس از خنده منفجر شد. دبیر خواست مبصر را هم به تیرکِ سقف بیاویزد و دار بزند که زنگ خورد.

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس_و_مدرس_دانشگاه

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

از کوته نظران چنان بگریزید
که گویی از "طاعون" گریخته اید!
چرا که آنان با دیدگاههای محدودشان
همواره انگیزه های شما را سرکوب میکنند.

#دنیس_ویتلی
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره النور آیه ۱۶

إِذْ تَلَقَّوْنَهُ بِأَلْسِنَتِكُمْ وَ تَقُولُونَ بِأَفْواهِكُمْ ما لَيْسَ لَكُمْ بِهِ عِلْمٌ وَ تَحْسَبُونَهُ هَيِّناً وَ هُوَ عِنْدَ اللَّـهِ عَظِيمٌ

در آن زمان که آن (سخن) را (بدون توجه،) زبان به زبان می‌گرفتید و سخنی را که هیچ اطلاعی درباره‌اش نداشتید، (بدون فکر) با دهان‌هایتان می‌گفتید و آن را (سخنی) ساده می‌پنداشتید؛ در حالی ‌که آن نزد خدا بزرگ بود.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی

#باب_هشتم (در آداب صحبت)



سخن ميان دو دشمن چنان گوی كه گر دوست گردند شرم زده نشوی

ميان دوكس جنگ چون آتش است
سخن چين بدبخت هيزم كش است
كنند اين و آن خوش دگرباره دل
وی اندر ميان كوربخت و خجل
ميان دو تن آتش افروختن
نه عقل است و خود در ميان سوختن

@book_tips🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۸

در سال1353برادرم جعفر ازدواج کرد. دقیقاً در بیست و هشتم آذرماه، عقد و عروسی با هم بود. طبقِ معمول، جشن در خانه‌ی خودمان و همسایه‌های چپ و راست برگزار شد. چون خانواده‌ی عروس از شاهسون‌ها بود، ساز و دهل هم مجلس را گرم کرد.
کلاس دوم راهنمایی را تمام کرده بودم. تمام تابستان را به قالی‌بافی رفتم تا برای سال‌تحصیلی آینده پول داشته باشم. هرگز از پدرم برای تحصیل و لباس و خرجِ مدرسه پول نگرفتم.
مِهر رسید و به کلاس سوم راهنمایی رفتم. هفته‌ی نخست، یک‌روز در زنگِ ادبیاتِ فارسی، دبیری خوش‌پوش و متین واردِ کلاس شد و اسمش را روی تخته‌سیاه نوشت:
محمد خیرآبادی.
بعدها فهمیدم اسمِ راستینش«بلوط» و «محمد» اسمِ مستعارش بود. خیلی زود با هم دوست و صمیمی شدیم. پیشنهاد کرد به نوبت در خانه‌های چند دانش‌آموزِ قابل اعتماد، کلاسِ آموزش قرآن بگذارد. البته کلاس، بهانه بود و منظورش تلقینِ مباحثِ دینی و آموزه‌های انقلابی به ما بود. من قرآن را خوب بلد بودم. در این‌نشست‌ها با صمد بهرنگی و دکترشریعتی آشنا شدیم.
برای زمانی کوتاه، دنبالِ مباحثِ دینی رفتم. انقلابی شدم. همین انقلابی شدن باعث شد که زیانِ بزرگی کردم و در هیاهوی زمان انقلاب، گوشِ چپم را از دست دادم. گوش راست هم که قبلا با جراحی از درون تهی شده بود. من ماندم و سی‌درصد شنوایی. در وقتِ خودش به این‌ماجرا خواهم پرداخت.
گاهی آقای خیرآبادی اسم«حزبِ توده» را نیز می‌آورد. سرانجام نفهمیدم آیا اسلام‌نمایی‌اش روکشی برای توده‌ای بودن بود یا نه؟ زمان انقلاب، یک‌بار در تهران به خانه‌اش رفتم و او نشریات و کتاب‌های زیادی از«حزبِ توده» نشانم داد.
باری، او از من خواست برای قیامِ امام‌حسین، انشایی بنویسم که ببیند چقدر آموزش دیده‌ام. نوشتم و سرِ صف خواندم. آقای خیرآبادی، این‌انشا را نگاه‌داشته بود و بعدها پس از مرگش، همسرش به همراه نامه‌هایی که برای هم نوشته بودیم به من داد. اکنون، به یادگار، آن را دارم. انشا این بود:

کوتاه درباره‌ی امام حسین(ع)رهبرسوم شیعیان
شهر درلجنزارِ دروغ و نیرنگ فرومی‌رفت. مردی و مردانگی، جوانمردی و آزادگی معنی خود را از دست می‌داد. مردم به همدیگر خیانت ‏می‌کردند؛ زیرا حاکمِ وقت خیانتکار بود. جنایت و فساد، برای خلق، امری عادی شده‌بود. خلیفه‌ی مسلمین، شراب می‌نوشید و درهنگامِ نماز، ‏پاک نبود و مدام سگی درآغوش داشت. این خلیفه، به احقاقِ حق توجهی نداشت و با قدرتِ پول و شکنجه، ازمردمِ سیاه‌بخت بیعت ‏می‌گرفت.‏
کم‌کم، می‌رفت که اسلام به طورِ مطلق فراموش و خیانت و جنایت، جایگزینِ پاکی و صداقت شود. دراین هنگام بود که رادمردی ‏به‌پا خاست. آزادمردی که تاریخ تاکنون نظیرِ وی را ندیده و نخواهد دید. این‌مرد، حسین(ع)بود. یکی از فرزندانِ شجاع علی‌بن‌ابیطالب(ع).‏
خورشیدِ تابناک و فروزان، خود را به وسطِ آسمان می‌کشید. از آسمان گویی آتش می‌بارید. گهگاه صدای ناله‌ای بلند می‌شد. ناله‌ای که تا ‏اعماقِ قلبِ انسان رسوخ می‌کرد و جگر را آتش می‌زد. این ناله از حلقومِ خشکِ امام حسین(ع) بیرون می‌آمد که قرآن قرائت می‌نمود.‏
حسین(ع) نگاهی به اطرافِ خود افکند. شاید با نگاهِ شفافش به دنبالِ یاوری می‌گشت. ولی لحظه‌ای بعد، قطراتِ اشک، همچون ‏مرواریدهای غلتان از گونه‌ی خون‌آلودش به پایین غلتیدند؛ زیرا جسدِ برادرش یکسو و جسدِ فرزندِ زیبا و دلیرش در سویی دیگر افتاده‌بود و ‏بدن‌های بی‌جانِ دوستانِ صمیمی و خویشانش، دلش را آزرد. به زحمت خود را بلندنمود و رو به سپاهِ یزید کرد و چنین گفت:‏
‏-‌ ای مردم! اگر دین ندارید، لااقل آزادمرد باشید!‏
راستی لحظه‌ای بیندیشید! شاید پی به روحانیت و شکیباییِ عظیمِ حسین(ع)ببرید. حتی در هنگامِ مرگ هم درسِ آزادگی و جوانمردی ‏می‌آموزد، آن‌هم به قاتلانِ خود. شاید بدانید که آن رذلان و ناپاکان چگونه به حسین پاسخ دادند. آری! با خنجرِ برهنه. و بدین‌سان، ‏پاک‌ترین انسان روی زمین را به قتل رساندند. مردی که به پا خاسته و قیام کرده‌بود تا فساد و تجاوز را ازبین بَرَد و حق و حقیقت را ‏جایگزینِ آن سازد.‏
زندگی حسین، سرمشقی بس گران‌بها برای هرفردی می‌باشد، هرفردی که آرزوی سعادت در سر دارد.‏

ادامه دارد...

#دکتر_احمد_عزتی‌پرور
#حافظ‌شناس
@book_tips 🐞
جمله "بودن یا نبودن، مسئله این است" در کدام نمایشنامه شکسپیر آماده است؟
Anonymous Quiz
9%
شاه لیر
10%
مکبث
20%
رومئو و ژولیت
61%
هملت
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الاحقاف آیه ۸

أَمْ يَقُولُونَ افْتَراهُ قُلْ إِنِ افْتَرَيْتُهُ فَلا تَمْلِكُونَ لِي مِنَ اللَّـهِ شَيْئاً هُوَ أَعْلَمُ بِما تُفِيضُونَ فِيهِ كَفى‏ بِهِ شَهِيداً بَيْنِي وَ بَيْنَكُمْ وَ هُوَ الْغَفُورُ الرَّحِيمُ

آیا می‌گویند: «قرآن را از خود بافته است.»؟ بگو: اگر من آن را از خودم ساخته باشم، (بی‌شک خداوند مرا عذاب می‌کند و) شما نمی‌توانید در مقابل خدا برای من کاری کنید. او از سخنانی که (به مسخره) در مورد قرآن طرح می‌کنید، آگاه‌تر است. همین که او بین من و شما گواه است، کافی ست، و اوست که بسیار آمرزنده و مهربان است.
#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی


#باب_هشتم (در آداب صحبت)


چون در امضای کاری متردّد باشی آن طرف اختيار کن که بی‌آزارتر برآيد.

با مردمِ سهل‌خوی دشخوار مگوی
با آنکه درِ صلح زند جنگ مجوی


تا کار به زر بر می‌آید جان در خطر افکندن نشاید.

چو دست از همه حیلتی درگسست
حلال است بردن به شمشیر دست



@book_tips 🐞
2024/09/21 17:08:35
Back to Top
HTML Embed Code: