🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ رحم آوردن بر بدان ستم است بر نيكان. عفو كردن از ظالمان جورست بر درويشان.
خبیث را چو تعهد كنی و بنوازی
به دولت تو گنه می كند به انبازی
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ رحم آوردن بر بدان ستم است بر نيكان. عفو كردن از ظالمان جورست بر درويشان.
خبیث را چو تعهد كنی و بنوازی
به دولت تو گنه می كند به انبازی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳
هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهاردهسالگی به خانهی بخت رفت. خانهی بختش، اتاقی نُهمتری در کوچهی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی. فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانهی شوهر برود. چند حدیث هم میآورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانهی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجارهای بختش. همین و تمام.
پدرم خوشبخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی میبافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم میکرد. بساطِ قالیبافی به خانهی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانهی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمانها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانهی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.
روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحبخانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت میرقصید. نیمهبرهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب میخورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دورهی دبستانِ شما به پایان میرسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحلهای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسهی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و همنیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. ایندو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانوادهاش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس میکردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجلهی «زنِ روز» میبردم و او مشغول میشد و ما سرسری از روی کتاب میخواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلمهایی را که دیده بودم تعریف میکردم و ترانههای فیلم را میخواندم. کلاس به خوبی میگذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را میزد میفهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آنروز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چارهای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهتهای ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم میکوبید. ششضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربهی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بیصاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربهی قبلی درد میکند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۳
هیجدهم مرداد1351، عقدِ و عروسیِ خواهرم خدیجه بود که در چهاردهسالگی به خانهی بخت رفت. خانهی بختش، اتاقی نُهمتری در کوچهی خودمان بود با حداقل وسایل برای زندگی. فرششان، قالیِ خِرسک و گلیمی بود که مادرم خودش بافته بود. دامادمان بهرام سهرابی، با یک هندوانه به خواستگاری آمد. پدرم بر این اعتقاد بود که دختر باید هرچه زودتر به خانهی شوهر برود. چند حدیث هم میآورد که از خوشبختی مرد است که دخترش در خانهی او«حیض» نشود.
عروسی ساده بود: لباسِ عروس کرایه کردیم و کمی آرایش و حضور چند دوست خدیجه و چندفامیل و کمی بزن و برقص و سپس بدرقه تا اتاقِ کوچکِ اجارهای بختش. همین و تمام.
پدرم خوشبخت شد. گرچه خدیجه تا وقتی هم با ما بود، قالی میبافت و بخشی از هزینه و خرجِ زندگی را فراهم میکرد. بساطِ قالیبافی به خانهی شوهر منتقل شد. خوب یادم هست غروب بود که او را از خانهی ما بُردند. من هم همراهش رفتم. تا مهمانها برگشتند، گفت:
ـ خوابم میاد. بذار ببینم خواب در خانهی شوهر چه آرامشی دارد.
خوابید. من چندان بیدار ماندم تا او از خواب برخاست. شوهرش کباب خریده بود. با هم خوردیم. شام که تمام شد، دامادمان مرا به خانه روانه کرد.
روز بعد به دیدنِ خواهرم رفتم. زنِ صاحبخانه در اتاق خواهرم گرامافون روشن کرده بود و داشت میرقصید. نیمهبرهنه بود. از حضورِ من خبر نداشتند. من ایستادم و از پشت شیشه به رقص نگاه کردم. زن، دلبرانه پیچ و تاب میخورد. آزاد و رها بود. برای این که بزمِ کوچکشان را به هم نزنم، آهسته بیرون رفتم. از جشن، همین مرا بس بود.
یک روز مدیر(آقای فاطمی) به کلاس آمد و گفت:
ـ بزودی دورهی دبستانِ شما به پایان میرسد. امیدوارم توانسته باشیم شما را برای ورود به مرحلهای دیگر از کسبِ کمال و دانش، آماده نموده باشیم. برای صدورِ کارتِ ورودی به امتحان نهایی کلاسِ پنجمِ دبستان، سه قطعه عکس بیاورید.
یکی از دانش آموزان به نامِ حبیب اجازه گرفت و گفت:
ـ آقا عکس سه در چهار خوبه؟
مدیر گفت:
ـ نه جانم! سوار شتر بشوید و عکس بگیرید!
همه زدند زیر خنده و مدیر بیرون رفت.
در درسِ ریاضی، نمره نیاوردم و تجدید شدم و کار به شهریور کشید. با تبصره قبول شدم و اول مِهر به مدرسهی راهنمایی کریمی، در انتهای خیابان شانزده متری رضاپهلوی(کیوانفر) رفتم. روز اول با دونفر دیگر همکلاس و همنیمکت شدم و کارِ ما به دوستی کشید که تا امروز ادامه دارد. ایندو علی اخوان و علی نظیفی بودند. نظیفی را«امیر» صدا کردیم تا دو علی نداشته باشیم. اسم امیر هم روی او ماند و حتی خانوادهاش نیز امیر صدایش کردند.
دیگر سطحِ ما بالاتر رفته بود. به جای یک آموزگار، چندین دبیر داشتیم که هرکدام درسی خاص تدریس میکردند. با بسیاری از دبیرها زود دوست شدیم. برای دبیر«حرفه و فن» مجلهی «زنِ روز» میبردم و او مشغول میشد و ما سرسری از روی کتاب میخواندیم. برای دبیر تاریخ، داستانِ فیلمهایی را که دیده بودم تعریف میکردم و ترانههای فیلم را میخواندم. کلاس به خوبی میگذشت.
یک دبیرِ جغرافی داشتیم که زیرِ چشمش همیشه پُف داشت و روزهایی که با شیلنگِ ضخیم و کوتاهش، که همیشه در کیف داشت، همه را میزد میفهمیدیم با زنش دعوا کرده است. یک روز سرد زمستان، دیر آمد. زنگِ اول با او درس داشتیم. تا پشت میز نشست، نگاهی به همه انداخت و به من گفت:
ـ بیا پای تخته.
رنگ از رخسارم پرید. گفت:
ـ جهاتِ سِتّه را توضیح و با دست نشان بده!
تا آنروز، «جهاتِ سِتّه» به گوشم نخورده بود. گفتم:
ـ آقا این را هنوز درس ندادید.
برخاست و چون مالکِ دوزخ، به سویم آمد. شیلنگ هم دستش بود. گفت:
ـ هردو دستت را بگیر جلو!
در کفِ شیرِ نرِ خونخوارهای،
غیرِ تسلیم و رضا کو چارهای؟
گفت:
ـ جهاتِ ستّه، یعنی جهتهای ششگانه: بالا، پایین، عقب، جلو، راست و چپ.
با گفتنِ هرجهت، یک شیلنگ روی دستم میکوبید. ششضربه فرود آمد. برای خوشمزگی، گفت:
ـ از ضربهی کدام جهت، بیشتر دردت آمد؟
از زبانِ بیصاحبم بیرون پرید:
ـ آقا اون ضربه که مال عقب بود!
کلاس از خنده منفجر شد. خودش هم خندید؛ اما موقع رفتن برای نشستنم، دوضربه به باسنم کوبید. گفتم:
ـ آقا هنوز جای ضربهی قبلی درد میکند.
دوباره کلاس از خنده به هوا رفت. اما به خیر گذشت و دیگر کسی کتک نخورد. لابد در خانه برای آشتی با زنش، این ماجرا را تعریف کرده بود. خدا مرا بیامرزد!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ پنجمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هفتم شهریور ماه
🗒 صفحات ۵۲ تا ۶۳
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ پنجمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هفتم شهریور ماه
🗒 صفحات ۵۲ تا ۶۳
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
سوره النساء آیه 58 :
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰ أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ ۚ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا
ترجمه :
خداوند به شما فرمان میدهد که امانتها را به صاحبانش بدهید! و هنگامی که میان مردم داوری میکنید، به عدالت داوری کنید! خداوند، اندرزهای خوبی به شما میدهد! خداوند، شنوا و بیناست.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النساء آیه 58 :
إِنَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَىٰ أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ ۚ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا
ترجمه :
خداوند به شما فرمان میدهد که امانتها را به صاحبانش بدهید! و هنگامی که میان مردم داوری میکنید، به عدالت داوری کنید! خداوند، اندرزهای خوبی به شما میدهد! خداوند، شنوا و بیناست.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
حکایت به قلم "سعــــدی"
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالی مبدل شود و اين به خوابی متغير گردد.
معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی
@book_tips 🐞
حکایت به قلم "سعــــدی"
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ به دوستی پادشاهان اعتماد نتوان كرد و بر آواز خوش كودكان كه آن به خيالی مبدل شود و اين به خوابی متغير گردد.
معشوق هزار دوست را دل ندهی
ور می دهی آن دل به جدایی بنهی
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"One crazy loyal friend is better than a thousand fake friends."
یک دوست وفادار دیوانه، از هزار دوست فیک بهتره.
@dailyenglish2024
یک دوست وفادار دیوانه، از هزار دوست فیک بهتره.
@dailyenglish2024
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ ششمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هشتم شهریور ماه
🗒 صفحات ۶۴ تا ۷۵
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ ششمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز هشتم شهریور ماه
🗒 صفحات ۶۴ تا ۷۵
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
سوره الانفال آیه 9 :
إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ
ترجمه :
(به خاطر بیاورید) زمانیکه از پروردگارتان کمک میخواستید؛ و او خواسته شما را پذیرفت (و گفت): من شما را با یکهزار از فرشتگان، که پشت سر هم فرود میآیند، یاری میکنم.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الانفال آیه 9 :
إِذْ تَسْتَغِيثُونَ رَبَّكُمْ فَاسْتَجَابَ لَكُمْ أَنِّي مُمِدُّكُمْ بِأَلْفٍ مِنَ الْمَلَائِكَةِ مُرْدِفِينَ
ترجمه :
(به خاطر بیاورید) زمانیکه از پروردگارتان کمک میخواستید؛ و او خواسته شما را پذیرفت (و گفت): من شما را با یکهزار از فرشتگان، که پشت سر هم فرود میآیند، یاری میکنم.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ هر آن سری كه داری با دوست در ميان منه چه دانی كه وقتی دشمن گردد و هر گزندی كه توانی به دشمن مرسان كه باشد كه وقتی دوست شود.
به دوست گر چه عزیز است راز دل مگشا
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ هر آن سری كه داری با دوست در ميان منه چه دانی كه وقتی دشمن گردد و هر گزندی كه توانی به دشمن مرسان كه باشد كه وقتی دوست شود.
به دوست گر چه عزیز است راز دل مگشا
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
هر کهنه نو میشود، هر زردی سبز میشود و هر سردی به گرمی میگراید، دیالکتیک طبیعت درسآموز است تا افکار و اندیشههای کهنه را دور ریخته و نویدبخش "تغییر" شویم.
مقاومت و عزم تغییر در روزگاری که ما را به تسلیم و تن دادن فرا میخواند پیام بهار طبیعت است.
انقلابیِ واقعی کسی است که علیه خودش انقلاب کند.
#لودویگ_ویتگنشتاین
@book_tips 🐞
هر کهنه نو میشود، هر زردی سبز میشود و هر سردی به گرمی میگراید، دیالکتیک طبیعت درسآموز است تا افکار و اندیشههای کهنه را دور ریخته و نویدبخش "تغییر" شویم.
مقاومت و عزم تغییر در روزگاری که ما را به تسلیم و تن دادن فرا میخواند پیام بهار طبیعت است.
انقلابیِ واقعی کسی است که علیه خودش انقلاب کند.
#لودویگ_ویتگنشتاین
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴
در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یکبار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:
اشکم، ولی به پای عزیزان چکیدهام؛
خارم، ولی به سایهی گُل آرمیدهام.
با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیدهام.
چون خاک در هوای تو، از پا فتادهام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویدهام.
من جلوهی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیدهام.
از جام عافیت، میِ نابی نخوردهام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیدهام.
موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریدهام.
ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همهعالَم بُریدهام.
گر میگریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام.
با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یکروز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشستهبودم و برای یکی از دوستانم که از من خواستهبود نامهای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی مینوشتم. باید بگویم برخی همکلاسهای من، چندسال از من بزرگتر بودند؛ چون دوسهسالی رفوزه شدهبودند. آقای مهدیزاده جلو آمد و گفت:
ـ چه مینویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامهای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همینطوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظمهابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت ماندهبودم. سرانجام، درمقابلِ شلاقها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ اینطوری کردهاند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش میکردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. میخواهند بدانند درس میخوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. میدانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یکراست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش میداد که سه ساعت بود. وسطهای فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلیها حرکت میکند و اسمِ مرا داد میزند. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پردهی سینما نگاه میکرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمهندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر میگفت:
ـ کرّهخر زن میخواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیتپارهکنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم اینجاست و نمیخواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینیژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمانها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغقوّهی کوچکم را موقع خواب با خودم نگهداشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغقوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۴
در کلاس اول راهنمایی، دبیرِ ما آقای«مهدیزاده» بود که گویا اوایل استخدامش بود. سخنش رنگ و بوی مذهبی داشت. یادم هست در نخستین جلسه، شعری از«رهی مُعیّری» خواند؛ چنان خوشم آمد که با همان یکبار شنیدن، آن را حفظ کردم. غزلِ رهی، این بود:
اشکم، ولی به پای عزیزان چکیدهام؛
خارم، ولی به سایهی گُل آرمیدهام.
با یاد رنگ و بوی تو، ای نو بهار عشق!
همچون بنفشه، سر به گریبان کشیدهام.
چون خاک در هوای تو، از پا فتادهام؛
چون اشک در قفای تو، با سر دویدهام.
من جلوهی شَباب، ندیدم به عمرِ خویش،
از دیگران حدیثِ جوانی شنیدهام.
از جام عافیت، میِ نابی نخوردهام؛
وز شاخ آرزو، گُل عیشیِ نچیدهام.
موی سپید را فلکم رایگان نداد،
این رشته را به نقدِ جوانی خریدهام.
ای سرو پای بسته! به آزادگی مناز!
آزاده من، که از همهعالَم بُریدهام.
گر میگریزم از نظر مردمان، رهی!
عیبم مکن که آهوی مردمندیدهام.
با آقای مهدیزاده خیلی زود دوست و صمیمی شدم. شاگرد برترِ کلاسش بودم. یکروز اوایل زمستان بود. توی کلاس نشستهبودم و برای یکی از دوستانم که از من خواستهبود نامهای عاشقانه برای دوستِ دخترش بنویسم، چیزی مینوشتم. باید بگویم برخی همکلاسهای من، چندسال از من بزرگتر بودند؛ چون دوسهسالی رفوزه شدهبودند. آقای مهدیزاده جلو آمد و گفت:
ـ چه مینویسی؟
دفتر را بستم. آن را از من گرفت و باز کرد و خواند. نامهای عاشقانه بود. سیلی محکمی به صورتم زد. از او انتظارِ چنین رفتاری نداشتم. رنجیده و گریان، نگاهش کردم. با خشونت، از کلاس بیرونم انداخت تا به دفتر بروم. زنگ خورد. دبیر به دفتر آمد. نامه را برای دیگر دبیران خواند. مرا به دفتر مدرسه خواستند واز من پرسیدند:
ـ نامه را برای کی نوشتی؟
گفتم:
ـ همینطوری برای تفریح نوشتم.
ـ ناظمهابا شلنگ کتکم زدند و من همچنان ساکت ماندهبودم. سرانجام، درمقابلِ شلاقها طاقت نیاوردم و گفتم:
ـ نامه برای نامزدم است!
خندیدند و با تعجب گفتند:
ـ مگر تو به این کوچکی، نامزدهم داری؟
گفتم:
ـ اینطوری کردهاند که بعداً بزرگ شدیم، مالِ هم باشیم.
گفتند:
ـ اسم نامزدت چیست؟
حالا بیا و اسم پیداکن! ناگهان یادِ دختری ساده به نامِ سکینه افتادم که با خواهرم دوست بود. گفتم:
ـ اسم نامزدم سکینه است!
جالب شد که بعدها اسم همسرم در شناسنامه«سکینه» از کار درآمد، گرچه از کودکی«کاسی» صدایش میکردند.
گفتند:
ـ فردا با پدرت بیا!
شب به پدرم گفتم:
ـ مدرسه شما را خواسته است.
گفت:
ـ باز چه غلطی کردی؟
گفتم:
ـ کاری نکردم. میخواهند بدانند درس میخوانم یا نه؟
پدرم به مدرسه آمده بود. شیفتِ عصر بودیم. میدانستم باید کتکی جانانه از پدرم بخورم. از مدرسه یکراست به سینما رفتم. فیلم«دَه فرمان» را نمایش میداد که سه ساعت بود. وسطهای فیلم بود دیدم پدرم با قبای آخوندی در ردیفِ صندلیها حرکت میکند و اسمِ مرا داد میزند. از تعجب داشتم شاخ درمیآوردم. پدرم کجا و سینما کجا؟ چطور به درون آمده بود؟ وقتی به ردیفِ صندلی من رسید، در حالی که به پردهی سینما نگاه میکرد، از کنارم رد شد و مرا ندید. فیلم را نیمهندیده، رها کردم و فوری بیرون رفتم و خودم را به خانه رساندم و زیرِ کرسی خزیدم و خوابیدم.
با لگدهای پدرم از خواب پریدم. مادرم پیش دوید و مرا در آغوش گرفت و نگذاشت بیشتر کتک بخورم. به خیر گذشت. شب که زیرکرسی دراز کشیده بودم، شنیدم پدرم به مادر میگفت:
ـ کرّهخر زن میخواد! کف کرده!
بعدها پدرم گفت به بلیتپارهکنِ دمِ درِ سینما گفته پسرم اینجاست و نمیخواهم گمراه شود. او نیز به پدرم گفته: برو پسرت را پیدا کن و از گمراهی نجاتش بده. اما گویا این من بودم که پدرم را گمراه کرده و او را به سینما کشانده بودم!
فردا، از تهران برایمان مهمان آمد. از دوستانِ پدرم بودند. دختری بیست ساله همراهشان بود که مینیژوپ(دامنِ کوتاه) پوشیده بودو پاهایش پیدا بود. مهمانها باعث شدند که موضوعِ من فراموش شود. شب، چراغقوّهی کوچکم را موقع خواب با خودم نگهداشتم. دختر که زیر کرسی آمد، من زیر لحاف رفتم و خودم را به خواب زدم. چراغقوّه را روشن کردم و به سیاحتِ تَن پرداختم. زیرکرسی، شبی بود که با رنگِ روشنِ پوستِ پای دختر، همچون روز، روشن شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هفتمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز نهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۷۶ تا ۸۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ هفتمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز نهم شهریور ماه
🗒 صفحات ۷۶ تا ۸۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۳۵
دوست دارم از درشکه بگویم که تنها وسیلهی نقلیهی ما بود تا اتوبوسِ دماغهدار«آقافتحالله» پیداش شد. برای روشن کردنِ موتور، باید«هِندل» میزد. اَهرم را از دماغهی جلو اتوبوس وارد میکرد و چندبار میچرخاند. دوست داشتیم به هندلزدن آقافتحالله را ببینیم. کمی بعد اتوبوسِ آبیرنگِ شرکت واحد آمد که بلیتش دوریال بود. تمیزی و تازگی اتوبوس، ماشینِ قدیمی آقافتحالله را از کار بیکار کرد.
درشکه، واژهای روسی بود و در زمان قاجار، از روسیه به ایران آورده و رایج کرده بودند. توی اتاقک مینشستیم و درشکهچی، در زمستان، سقفِ تاشویِ آن را جلو میآورد تا سرما خیلی به درون نفوذ نکند. لذتِ ما وقتی بود که از پشت به میلهاش میچسبیدیم و سوار میشدیم و ناگهان شلاقِ درشکهچی به سر و رویمان میخورد و پایین میپریدیم و کیف میکردیم.
پدر بزرگ «فاطمهخانم» همسایهی ما، درشکه داشت. گاهی میآمد و درشکه را در کوچه میگذاشت، سوار میشدیم و با یال اسب بازی میکردیم.
از اینهمسایه، خاطرهی دیگری هم دارم. مردِ خانه، رانندهی اتوبوس بود و کفتربازی هم میکرد و عشقباز بود. روی بام سهچهارتا «کجه» داشت که از کبوتر پُر بودند. وقتی کبوترها را هوا میکرد و با نیِ بلندش آنها را از کفِ بام به آسمان میفرستاد، واقعاً دیدنی بودند.
یکشب دزد آمد و همهی کبوترهایش را برد. من فهمیدم کارِ پسرِ همسایهی دیوار به دیوارِ ما«نصرت» و دوستانش بود. سه تاخواهر داشت. غیرتی شده بود. خواهرِ کوچکش «بیتیلی»(بتول) همبازی من بود.
خاطرهی دیگری از خانهی مردِ کفترباز دارم: خانمِ خانه، ماهی، دوماهی یکبار، مجلسِ زنانه داشت. میخواندند و میرقصیدند. من بعدها مشابه این مجلسها را در فیلمِ موزیکال «مورچه داره» دیدم. روی بام همسایه میرفتم و از نورگیرِ حیاطخلوت، تماشا میکردم.
مردِ سادهلوحی به اسم«علیرضا» بود که زمستانها با برف پارو کردن و بهار و تابستان با آبِ حوض کشیدن، روزگار میگذراند. علیرضا محبوبِ زنها بود. همیشه لبخند میزد و موقع حرف زدن هم زبانش میگرفت. اما محبوب بود. در مجلسهای زنانهی همسایه، حضور داشت. زنها قهقهه میزدند و ریسه میرفتند. انگار کعبهی آمالشان بود.
یکی از بازیهای بسیار هیجانانگیزِ ما، کاغذباد هوا کردن بود. تهرانیها به«کاغذباد» بادبادک میگفتند. برگهی روغنیِ بزرگی به ابعادِ پنجاه درشصت میگرفتیم و پنج چوبِ نی، که دوتا عمود به صورتِ ضربدری و سه تا هم در بالا، میانه و پایینِ کاغذ به صورتِ افقی با «سِریش» میچسباندیم. نخِ ضخیم و استواری دورِ یک چوبِ کوچک میپیچیدیم که تا دویست سیصدمتر طول داشته باشد. وقتی نسیمی میوزید در یک بلندی، مثلاً بامِ خانه، آرامآرام آن را به هوا میفرستادیم. اگر غروب یا شب بود، فانوسِ مقوایی درست میکردیم و به آن میآویختیم و روشن میکردیم.
کاغذباد در آسمان سیر میکرد و اگر باد، مساعد بود اوج میگرفت و بسته به طولِ نخ، چون یک کایتِ کوچک، پرواز میکرد. گاه، در شبهای پاییز، آسمان با فانوسِ کاغذبادها چراغانی میشد و تماشایش چه کیفی داشت. گاهی بادی تند میوزید و کاغذباد را سرنگون میکرد و به تیرهای چراغ برق یا روی تیرهای چوبی برخی بامها گیر میکرد. وقتی برای برداشتن یا گرفتنش میرفتیم، صاحبخانه معمولا نمیگذاشت کاغذباد را برداریم و دستخالی و با حسرت برمیگشتیم.
از سرگرمیِ دیگر ما، دیدن«پردهخوانی» بود که «آقامُرشد» برگزار میکرد. آقا مرشد، ریش سیاه و توپیِ قشنگی داشت و ما همیشه حضرت عباس را در ذهنمان، شبیهِ او تصور میکردیم. با صدای خوش و بلندگوی دستیاش، میزد زیرِ آواز و دوبیتیهای باباطاهر را میخواند. وقتی به شرحِ بیکسی امامحسین در ظهرِ عاشورا میرسید، صدا برمیداشت:
همه گویند: طاهر کس نداره؛
خدا یارِ منه، چه حاجتِ کس؟
اشک تماشاگران درمیآمد. آقامرشد از اینفرصت بهره میگرفت و کاسهگردانی و پول جمع میکرد.
پردهی پلاستیکی بزرگی داشت که وقایعِ روز عاشورا و پس از آن، روی پرده نقاشی شده بود. تصویر حضرت عباس و علیاکبر درشتتر از همه بود. چهرهی هراسان و شکنجهشدهی«شمر» در دیگِ جوشانِ انتقامِ مختار، ترسناک بود.
مارگیری نیز راهِ کسبِ روزی گروهی دیگر بود. هرمارگیر، دوسهتا جعبهی چوبی داشت که درونِ آنها چندمارِ کوچک و بزرگ بود. با توصیفِ مارها یکییکی آنها را درمیآورد و بازی میکرد. یکبار، از حاضران خواست کسی پیش برود تا مار را برگردنش بیاویزد. کسی نرفت. من از جای برخاستم و پیش رفتم و او مار را برگردنم حلقه کرد که چندشم شد و عرق سرد بر تنم نشست. اما دیدم دخترهای محل دارند با تحسین نگاه میکنند. خودم را از تک و تا نینداختم و تا آخر، بازی مار با سر و صورتم را تحمل کردم.
در پایانِ کار، مارگیر به حاضران دعاهای چاپی میفروخت تا مشکلات مردم حل شود.
ادامه دارد..
#دکتر_احمد_عزتیپرور
@book_tips 🐞
#زندگی_نامه قسمت ۳۵
دوست دارم از درشکه بگویم که تنها وسیلهی نقلیهی ما بود تا اتوبوسِ دماغهدار«آقافتحالله» پیداش شد. برای روشن کردنِ موتور، باید«هِندل» میزد. اَهرم را از دماغهی جلو اتوبوس وارد میکرد و چندبار میچرخاند. دوست داشتیم به هندلزدن آقافتحالله را ببینیم. کمی بعد اتوبوسِ آبیرنگِ شرکت واحد آمد که بلیتش دوریال بود. تمیزی و تازگی اتوبوس، ماشینِ قدیمی آقافتحالله را از کار بیکار کرد.
درشکه، واژهای روسی بود و در زمان قاجار، از روسیه به ایران آورده و رایج کرده بودند. توی اتاقک مینشستیم و درشکهچی، در زمستان، سقفِ تاشویِ آن را جلو میآورد تا سرما خیلی به درون نفوذ نکند. لذتِ ما وقتی بود که از پشت به میلهاش میچسبیدیم و سوار میشدیم و ناگهان شلاقِ درشکهچی به سر و رویمان میخورد و پایین میپریدیم و کیف میکردیم.
پدر بزرگ «فاطمهخانم» همسایهی ما، درشکه داشت. گاهی میآمد و درشکه را در کوچه میگذاشت، سوار میشدیم و با یال اسب بازی میکردیم.
از اینهمسایه، خاطرهی دیگری هم دارم. مردِ خانه، رانندهی اتوبوس بود و کفتربازی هم میکرد و عشقباز بود. روی بام سهچهارتا «کجه» داشت که از کبوتر پُر بودند. وقتی کبوترها را هوا میکرد و با نیِ بلندش آنها را از کفِ بام به آسمان میفرستاد، واقعاً دیدنی بودند.
یکشب دزد آمد و همهی کبوترهایش را برد. من فهمیدم کارِ پسرِ همسایهی دیوار به دیوارِ ما«نصرت» و دوستانش بود. سه تاخواهر داشت. غیرتی شده بود. خواهرِ کوچکش «بیتیلی»(بتول) همبازی من بود.
خاطرهی دیگری از خانهی مردِ کفترباز دارم: خانمِ خانه، ماهی، دوماهی یکبار، مجلسِ زنانه داشت. میخواندند و میرقصیدند. من بعدها مشابه این مجلسها را در فیلمِ موزیکال «مورچه داره» دیدم. روی بام همسایه میرفتم و از نورگیرِ حیاطخلوت، تماشا میکردم.
مردِ سادهلوحی به اسم«علیرضا» بود که زمستانها با برف پارو کردن و بهار و تابستان با آبِ حوض کشیدن، روزگار میگذراند. علیرضا محبوبِ زنها بود. همیشه لبخند میزد و موقع حرف زدن هم زبانش میگرفت. اما محبوب بود. در مجلسهای زنانهی همسایه، حضور داشت. زنها قهقهه میزدند و ریسه میرفتند. انگار کعبهی آمالشان بود.
یکی از بازیهای بسیار هیجانانگیزِ ما، کاغذباد هوا کردن بود. تهرانیها به«کاغذباد» بادبادک میگفتند. برگهی روغنیِ بزرگی به ابعادِ پنجاه درشصت میگرفتیم و پنج چوبِ نی، که دوتا عمود به صورتِ ضربدری و سه تا هم در بالا، میانه و پایینِ کاغذ به صورتِ افقی با «سِریش» میچسباندیم. نخِ ضخیم و استواری دورِ یک چوبِ کوچک میپیچیدیم که تا دویست سیصدمتر طول داشته باشد. وقتی نسیمی میوزید در یک بلندی، مثلاً بامِ خانه، آرامآرام آن را به هوا میفرستادیم. اگر غروب یا شب بود، فانوسِ مقوایی درست میکردیم و به آن میآویختیم و روشن میکردیم.
کاغذباد در آسمان سیر میکرد و اگر باد، مساعد بود اوج میگرفت و بسته به طولِ نخ، چون یک کایتِ کوچک، پرواز میکرد. گاه، در شبهای پاییز، آسمان با فانوسِ کاغذبادها چراغانی میشد و تماشایش چه کیفی داشت. گاهی بادی تند میوزید و کاغذباد را سرنگون میکرد و به تیرهای چراغ برق یا روی تیرهای چوبی برخی بامها گیر میکرد. وقتی برای برداشتن یا گرفتنش میرفتیم، صاحبخانه معمولا نمیگذاشت کاغذباد را برداریم و دستخالی و با حسرت برمیگشتیم.
از سرگرمیِ دیگر ما، دیدن«پردهخوانی» بود که «آقامُرشد» برگزار میکرد. آقا مرشد، ریش سیاه و توپیِ قشنگی داشت و ما همیشه حضرت عباس را در ذهنمان، شبیهِ او تصور میکردیم. با صدای خوش و بلندگوی دستیاش، میزد زیرِ آواز و دوبیتیهای باباطاهر را میخواند. وقتی به شرحِ بیکسی امامحسین در ظهرِ عاشورا میرسید، صدا برمیداشت:
همه گویند: طاهر کس نداره؛
خدا یارِ منه، چه حاجتِ کس؟
اشک تماشاگران درمیآمد. آقامرشد از اینفرصت بهره میگرفت و کاسهگردانی و پول جمع میکرد.
پردهی پلاستیکی بزرگی داشت که وقایعِ روز عاشورا و پس از آن، روی پرده نقاشی شده بود. تصویر حضرت عباس و علیاکبر درشتتر از همه بود. چهرهی هراسان و شکنجهشدهی«شمر» در دیگِ جوشانِ انتقامِ مختار، ترسناک بود.
مارگیری نیز راهِ کسبِ روزی گروهی دیگر بود. هرمارگیر، دوسهتا جعبهی چوبی داشت که درونِ آنها چندمارِ کوچک و بزرگ بود. با توصیفِ مارها یکییکی آنها را درمیآورد و بازی میکرد. یکبار، از حاضران خواست کسی پیش برود تا مار را برگردنش بیاویزد. کسی نرفت. من از جای برخاستم و پیش رفتم و او مار را برگردنم حلقه کرد که چندشم شد و عرق سرد بر تنم نشست. اما دیدم دخترهای محل دارند با تحسین نگاه میکنند. خودم را از تک و تا نینداختم و تا آخر، بازی مار با سر و صورتم را تحمل کردم.
در پایانِ کار، مارگیر به حاضران دعاهای چاپی میفروخت تا مشکلات مردم حل شود.
ادامه دارد..
#دکتر_احمد_عزتیپرور
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
"Don't go back to something God has already rescued you from."
به چیزی که خدا قبلاً شما را از آن نجات داده است، برنگرد.
@dailyenglish2024
به چیزی که خدا قبلاً شما را از آن نجات داده است، برنگرد.
@dailyenglish2024
اثر "طریق بسمل شدن" از محمود دولتآبادی به کدام موضوع میپردازد؟
Anonymous Quiz
20%
خاطرات جنگ ایران و عراق
23%
وقایع مشروطه
26%
تاریخچه عشایر ایران
31%
قحطی بزرگ
🍃🌺🍃
سوره البقرة آیه 38
( قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ )
گفتیم: «همگی از آن فرود آیید! پس هر گاه هدایتی از طرف من برای شما آمد، کسانی که از آن پیروی کنند، نه ترسی بر آنان خواهد بود و نه غمگین خواهند شد».
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره البقرة آیه 38
( قُلْنَا اهْبِطُوا مِنْهَا جَمِيعًا ۖ فَإِمَّا يَأْتِيَنَّكُم مِّنِّي هُدًى فَمَن تَبِعَ هُدَايَ فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ )
گفتیم: «همگی از آن فرود آیید! پس هر گاه هدایتی از طرف من برای شما آمد، کسانی که از آن پیروی کنند، نه ترسی بر آنان خواهد بود و نه غمگین خواهند شد».
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞