🍃🌺🍃
پرنده ای بذر گلی را به سنگی داد
سنگ از آسمان
باران خواست
باران آمد و بذر گل را بوسید
در محلِ بوسه
گلی رویید
عاشقی از راه رسید
گل را چید و به معشوق داد
معشوق،گل را به گیسو زد
بادی آمد و بوی گیسو را با خود برد
از آن روز شهر
بوی عشق به خود گرفت
#شیرکو_بیکس
@book_tips 🐞
پرنده ای بذر گلی را به سنگی داد
سنگ از آسمان
باران خواست
باران آمد و بذر گل را بوسید
در محلِ بوسه
گلی رویید
عاشقی از راه رسید
گل را چید و به معشوق داد
معشوق،گل را به گیسو زد
بادی آمد و بوی گیسو را با خود برد
از آن روز شهر
بوی عشق به خود گرفت
#شیرکو_بیکس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره المزمل آیه 19 :
...فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِيلًا
ترجمه :
پس هر کس بخواهد راهی به سوی پروردگارش برمیگزیند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره المزمل آیه 19 :
...فَمَنْ شَاءَ اتَّخَذَ إِلَىٰ رَبِّهِ سَبِيلًا
ترجمه :
پس هر کس بخواهد راهی به سوی پروردگارش برمیگزیند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ علم از بهر دين پروردن است نه از بهر دنيا خوردن.
هركه پرهيز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد كرد و پاک بسوخت
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ علم از بهر دين پروردن است نه از بهر دنيا خوردن.
هركه پرهيز و علم و زهد فروخت
خرمنی گرد كرد و پاک بسوخت
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ دومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز چهارم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶ تا ۲۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ دومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز چهارم شهریور ماه
🗒 صفحات ۱۶ تا ۲۷
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۰
از یادمانهای شیرینم، یکی هم همراه پدرم رفتن به خانههای مراجع بزرگِ دینی، همچون آیتالله شریعتمداری و آیتالله نجفی مرعشی بود. پدرم با هردوی اینبزرگواران ارتباط و دوستی داشت. اگر کسانی از روستاهای همدان یا ساکنانِ محل و آشنایانِ پدرم میخواستند مکه بروند، برای «حلالکردن» دارایی و دادنِ خُمسش، با پدرم نزد یکی از این دو مرجع میرفت که معمولاً من هم همراهشان بودم؛ زیرا همیشه مرجعِ موردنظر پولی هم به من میداد و خرج سینمای من درمیآمد.
ورود به خانهی این مراجع، بسیار آسان بود. حتی گاهی من تنهایی به خانهی آنها میرفتم و با این که دَه یازدهسال داشتم، کسی مانعِ من نمیشد. مراجع، مرا میشناختند. مرا با پدرم زیاد دیدهبودند. جلو میرفتم و دستشان را میبوسیدم و همیشه یکیدوتومان به دستم میرسید که برای سینما کافی بود.
چیزی که خوب به یادم ماندهاست، پوست سفید و لطیفِ بدنِ این مراجع بود که من خیلی خوشم میآمد. انگار هرگز آفتاب ندیده بودند. بویژه آقای شریعتمداری خیلی هم زیبا بود. با لمسِ دستش، خوشخوشانم میشد.
مردم در آنزمان برای روحانیت ارج و ارزشِ بسیار قائل بودند. با آنان ارتباطِ بیواسطه داشتند. هرکسی اسمِ مَرجعِ دینی روی خودش نمیگذاشت. زندگیِ سادهای داشتند و اگر در خلوت، کارِ دیگر هم میکردند، مردم خبری نداشتند. اعتماد میانِ جامعهی مذهبی و مراجع حاکم بود. در هرموردی نظر نمیدادند. در کارهای مردم دخالت نداشتند. هرگز در بارهی پوششِ زنان و مردان، اظهارنظر نمیکردند. هرگز سیاسی نبودند و اعتبارِ خود را به دُمِ سیاست نبسته بودند تا اگر سیاستی خطا از کار درآمد و در گِلِ گندیدگی فرو رفت، آنان به خطا متهم نگردند. مستقل بودند. برای همین، دین و مراسمِ دینی شُکوه و شوکتِ بیشتری داشت.
من بارها با پدرم در مسجدِ امام حسن عسکری نزدیک حرم، پای صحبتِ آقای محمودی، واعظِ مطرحِ آنروزها نشسته بودم و از حافظهی نیرومند او در ذکر شمارهی آیه و سوره و منبعِ حدیثِ خود، شگفتزده شده بودم.
هرسال در یکی از گاراژهای خیابانِ «پُلِ آهنچی» روبروی حرم، در دَهروزِ نخست ماه محرّم، سخنرانی دینی بود که نام دوسخنران یادم ماندهاست: اشرفی اصفهانی و عبدالرضا حجازی. پس از مراسم، شام هم بود و دیگر سینهزنی در کار نبود. سنگین و رنگین برگزار میشد.
من به خاطرِ اختلافِ فکری و رفتاری با پدرم، هرگز دیندار نشدم. البته حریم و حُرمتِ او را همیشه پاس میداشتم. اما عشق من سینما و موسیقی بود. چون همراهی با پدر برای من سودمند بود و خرج سینما را درمیآوردم، رفتن نزد مراجع و مراسم دینی برایم هم فال بود و هم تماشا.
سینما و موسیقی در پیشبردِ فکر و رفتارِ من اثری برجسته و غیرقابل جایگزین داشت. به همین علت، بعدها نیز هرگز وارد دستهبندیهای سیاسی که رنگ و بوی اعتقادی(چه مذهبی و چه غیرمذهبی) داشتند نشدم و مستقل و منفرد ماندم. با فلسفه و خیام و حافظ و صادق هدایت، به درستیِ رفتارم اطمینان یافتم و تا امروز بر همینشیوهام.
اما همیشه دریغ میخورم که چرا روحانیت بیاعتبار شد. کاش در همانجایگاهِ محترم و محبوبِ خود باقی میماندند. کاش اینهمه مرجع نمیرویید و ذهن و زبانها را اینگونه پراکنده و گریزان نمیساخت. نسلهای چندی باید از اینبرزخ و برهوتِ احساسِ تهیماندگی بگذرند تا باز معناسازی و معنایابی برای زندگانی، زمینهای استوار بیابد. من از کسانی هستم که باوردارند نباید بدونِ جایگزین کردنِ نظامی از مبانی اخلاقی و رفتاریِ مطلوب، بنای باورِ موجود را فرو ریخت.
من با فلسفه و هنر و ادبیات به رهایی رسیدم. اما بر اینگمان نیستم که همگان بتوانند چنین مسیری را طی کنند. قبلاً هم گفتم که من مبانی اخلاقی خود را نخست از تجربههایم فراگرفتم نه از کتاب و آموزههای دینی یا عرفانی یا عُرفی. مطالعه برای من ثابت کرد که احساس نخستینم درست بوده است. من بختیار بودم که آدمهای خوبی سرِ راهم قرار گرفتند و مهربانی و مهرورزی را بیواسطه به من آموختند. اما ممکن است دیگران چنین تجربههایی نداشته باشند. اختلافِ مردم در داوریها و احساسهایشان، به تفاوت در تجربههای مستقیمِ آنان برمیگردد و از آنها شکل میگیرد. برای همین، هرگز نمیتوان آموزهای واحد برای آدمیانِ متفاوت آموخت.
انساندوستی، احترام به زن و باور به حقوقِ مساوی با مرد برای او، با شیرِ مادر به اندرون جانِ من وارد شد و با جان به درخواهد شد. مِهرِ مادر به من، دیدنِ ستمهایی که از سوی پدرم بر او میرفت، محرومیتهای خواهرانم از تحصیل و ازدواجِ پیشهنگامِ آنان و ناکامیهایشان، در من اعتقادی راسخ و رخنهناپذیر در تحققِ حقوقِ برابر با مردان برای زنان پدید آورد. مطالعاتِ بعدی، این احساس و اعتقاد را مُستدل و ممکن نشان داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۰
از یادمانهای شیرینم، یکی هم همراه پدرم رفتن به خانههای مراجع بزرگِ دینی، همچون آیتالله شریعتمداری و آیتالله نجفی مرعشی بود. پدرم با هردوی اینبزرگواران ارتباط و دوستی داشت. اگر کسانی از روستاهای همدان یا ساکنانِ محل و آشنایانِ پدرم میخواستند مکه بروند، برای «حلالکردن» دارایی و دادنِ خُمسش، با پدرم نزد یکی از این دو مرجع میرفت که معمولاً من هم همراهشان بودم؛ زیرا همیشه مرجعِ موردنظر پولی هم به من میداد و خرج سینمای من درمیآمد.
ورود به خانهی این مراجع، بسیار آسان بود. حتی گاهی من تنهایی به خانهی آنها میرفتم و با این که دَه یازدهسال داشتم، کسی مانعِ من نمیشد. مراجع، مرا میشناختند. مرا با پدرم زیاد دیدهبودند. جلو میرفتم و دستشان را میبوسیدم و همیشه یکیدوتومان به دستم میرسید که برای سینما کافی بود.
چیزی که خوب به یادم ماندهاست، پوست سفید و لطیفِ بدنِ این مراجع بود که من خیلی خوشم میآمد. انگار هرگز آفتاب ندیده بودند. بویژه آقای شریعتمداری خیلی هم زیبا بود. با لمسِ دستش، خوشخوشانم میشد.
مردم در آنزمان برای روحانیت ارج و ارزشِ بسیار قائل بودند. با آنان ارتباطِ بیواسطه داشتند. هرکسی اسمِ مَرجعِ دینی روی خودش نمیگذاشت. زندگیِ سادهای داشتند و اگر در خلوت، کارِ دیگر هم میکردند، مردم خبری نداشتند. اعتماد میانِ جامعهی مذهبی و مراجع حاکم بود. در هرموردی نظر نمیدادند. در کارهای مردم دخالت نداشتند. هرگز در بارهی پوششِ زنان و مردان، اظهارنظر نمیکردند. هرگز سیاسی نبودند و اعتبارِ خود را به دُمِ سیاست نبسته بودند تا اگر سیاستی خطا از کار درآمد و در گِلِ گندیدگی فرو رفت، آنان به خطا متهم نگردند. مستقل بودند. برای همین، دین و مراسمِ دینی شُکوه و شوکتِ بیشتری داشت.
من بارها با پدرم در مسجدِ امام حسن عسکری نزدیک حرم، پای صحبتِ آقای محمودی، واعظِ مطرحِ آنروزها نشسته بودم و از حافظهی نیرومند او در ذکر شمارهی آیه و سوره و منبعِ حدیثِ خود، شگفتزده شده بودم.
هرسال در یکی از گاراژهای خیابانِ «پُلِ آهنچی» روبروی حرم، در دَهروزِ نخست ماه محرّم، سخنرانی دینی بود که نام دوسخنران یادم ماندهاست: اشرفی اصفهانی و عبدالرضا حجازی. پس از مراسم، شام هم بود و دیگر سینهزنی در کار نبود. سنگین و رنگین برگزار میشد.
من به خاطرِ اختلافِ فکری و رفتاری با پدرم، هرگز دیندار نشدم. البته حریم و حُرمتِ او را همیشه پاس میداشتم. اما عشق من سینما و موسیقی بود. چون همراهی با پدر برای من سودمند بود و خرج سینما را درمیآوردم، رفتن نزد مراجع و مراسم دینی برایم هم فال بود و هم تماشا.
سینما و موسیقی در پیشبردِ فکر و رفتارِ من اثری برجسته و غیرقابل جایگزین داشت. به همین علت، بعدها نیز هرگز وارد دستهبندیهای سیاسی که رنگ و بوی اعتقادی(چه مذهبی و چه غیرمذهبی) داشتند نشدم و مستقل و منفرد ماندم. با فلسفه و خیام و حافظ و صادق هدایت، به درستیِ رفتارم اطمینان یافتم و تا امروز بر همینشیوهام.
اما همیشه دریغ میخورم که چرا روحانیت بیاعتبار شد. کاش در همانجایگاهِ محترم و محبوبِ خود باقی میماندند. کاش اینهمه مرجع نمیرویید و ذهن و زبانها را اینگونه پراکنده و گریزان نمیساخت. نسلهای چندی باید از اینبرزخ و برهوتِ احساسِ تهیماندگی بگذرند تا باز معناسازی و معنایابی برای زندگانی، زمینهای استوار بیابد. من از کسانی هستم که باوردارند نباید بدونِ جایگزین کردنِ نظامی از مبانی اخلاقی و رفتاریِ مطلوب، بنای باورِ موجود را فرو ریخت.
من با فلسفه و هنر و ادبیات به رهایی رسیدم. اما بر اینگمان نیستم که همگان بتوانند چنین مسیری را طی کنند. قبلاً هم گفتم که من مبانی اخلاقی خود را نخست از تجربههایم فراگرفتم نه از کتاب و آموزههای دینی یا عرفانی یا عُرفی. مطالعه برای من ثابت کرد که احساس نخستینم درست بوده است. من بختیار بودم که آدمهای خوبی سرِ راهم قرار گرفتند و مهربانی و مهرورزی را بیواسطه به من آموختند. اما ممکن است دیگران چنین تجربههایی نداشته باشند. اختلافِ مردم در داوریها و احساسهایشان، به تفاوت در تجربههای مستقیمِ آنان برمیگردد و از آنها شکل میگیرد. برای همین، هرگز نمیتوان آموزهای واحد برای آدمیانِ متفاوت آموخت.
انساندوستی، احترام به زن و باور به حقوقِ مساوی با مرد برای او، با شیرِ مادر به اندرون جانِ من وارد شد و با جان به درخواهد شد. مِهرِ مادر به من، دیدنِ ستمهایی که از سوی پدرم بر او میرفت، محرومیتهای خواهرانم از تحصیل و ازدواجِ پیشهنگامِ آنان و ناکامیهایشان، در من اعتقادی راسخ و رخنهناپذیر در تحققِ حقوقِ برابر با مردان برای زنان پدید آورد. مطالعاتِ بعدی، این احساس و اعتقاد را مُستدل و ممکن نشان داد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره المزمل آیه 10 :
وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِيلًا
ترجمه :
و در برابر آنچه (دشمنان) میگویند شکیبا باش و بطرزی شایسته از آنان دوری گزین!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره المزمل آیه 10 :
وَاصْبِرْ عَلَىٰ مَا يَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْرًا جَمِيلًا
ترجمه :
و در برابر آنچه (دشمنان) میگویند شکیبا باش و بطرزی شایسته از آنان دوری گزین!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است
بی فائده هر که عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ عالم ناپرهیزگار کور مشعله دار است
بی فائده هر که عمر درباخت
چیزی نخرید و زر بینداخت
@book_tips 🐞
Forwarded from Book_tips (Azar)
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ سومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز پنجم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۸ تا ۳۹
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ سومین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز پنجم شهریور ماه
🗒 صفحات ۲۸ تا ۳۹
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱
یکی از ویژگیهای ذاتی من، رفیق بازی است. بیدوست نمیتوانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار میشود. دلِ بیدوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد میخواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همهگونه تجربهی ارتباطی داشتم و به ساحتهای گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساسناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میلهایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیرابکننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.
دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نامهای مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول میدادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگتر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یکبار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکهی قهوهای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیباییاش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشمپوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلمها یادگرفته بودیم که همهچیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را میدید و به عشقِ کودکانهی ما میخندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا میکردیم. علی تابستانها به مکتبِ پدرم میآمد. گاهی ظهر من به خانهی آنها میرفتم و نهار میخوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمیگشتیم. یکروز نمیدانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر میکرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر میکنی؟
ناگهان صدای گویندهی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. اینجا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش میکردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یکبار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانهی ما قایمباشک بازی میکردیم. هر دونفر یکجا پنهان میشدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جستوجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آنها نبود. خدایا کجا پنهان شدهاند؟ داشتیم نگران میشدیم که دیدیم درِ فلزی آبانبار بالارفت و آندو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.
یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریدهاش را دور از تنش یافتهبودند. حسین، جوانی سر بهزیر و مهربان و نانفروشی دورهگرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش میگذاشت و داد میزد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف میایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را میکشیدیم. نان را دَمِ خانه میآورد و تحویل میداد. یکروز دیدم بچههای محل به سوی قلعهی فرهنگ، در آنسوی ریلِ راهآهن میدوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشتهاند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زدهبودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنههایی را نداشتم. دور ایستادم. سهچهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که میگفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آنها را میشناختم. خواهری طناز و عشوهگر داشتند که دل از پیر و جوان میبُرد. گویا این خواهر به حسین دل میبندد اما حسین نمیپذیرد و قربانیِ دسیسهی زیباروی لوند میشود. همیشه با خودم میگفتم:
ـ کاش به من دل میبست!
اما گویا کوچکتر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خونریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۱
یکی از ویژگیهای ذاتی من، رفیق بازی است. بیدوست نمیتوانم بمانم. معنای خوبِ زندگی با دوست غنی و سرشار میشود. دلِ بیدوست، دلی غمگین است. من دلِ شاد میخواهم. من با دوستانِ دوران نوجوانی، همهگونه تجربهی ارتباطی داشتم و به ساحتهای گوناگونِ رفاقت سر کشیدم. چیزی را نادیده و ناشنیده و احساسناکرده نگذاشتم.
تَن و تمنّاها و میلهایش را خوب شناختم و به قلمروِ جان رسیدم. هردو را زیبا یافتم. تن، جانی پدیدار و آشکار و جان، تَنی نامحسوس و ناپدیدار بود. تَن، جانی خواهشگر و نیازمند و جان، تَنی برآورنده و سیرابکننده بود. هرگز میان تن و جان، جدایی و ستیزی ندیدم. همین یگانگی، رازِ آرامش من شد. اکنون نیز چنینم.
دوستی داشتم که اسمش منصور بود. او دوخواهر به نامهای مهری و لیلا داشت. من عاشق هردو بودم. به منصور پول میدادم که پیام مرا به خواهرانش برساند. هم مهری و هم لیلا از من بزرگتر بودند. لیلا خیلی زیبا بود. یکبار موقع قیچی کردنِ رگِ قالی، دستش سُرخورده بود و نوک قیچی به چشمش فرو رفته بود و یک لکهی قهوهای رنگ، در سفیدی چشمِ چپش ایجاد کرده بود. همین لکه، بر زیباییاش افزوده بود. هنگامی که فهمیدم«مهدی» لیلا را دوست دارد، از عشقم چشمپوشی کردم و او را به مهدی بخشیدم. از فیلمها یادگرفته بودیم که همهچیز خود را برای دوست فدا کنیم. البته لیلا ما را میدید و به عشقِ کودکانهی ما میخندید.
دوستی داشتم که اسمش علی بود. به خاطرِ اسمِ پدرش«اسماعیل» او را علیِ اسماعیل صدا میکردیم. علی تابستانها به مکتبِ پدرم میآمد. گاهی ظهر من به خانهی آنها میرفتم و نهار میخوردم و ساعتِ یک بعداز ظهر به مکتب برمیگشتیم. یکروز نمیدانستیم ساعت چند است. علی رادیو را روشن کرد. رادیو خرِخِر میکرد. علی با مشت روی رادیو کوبید و گفت:
ـ به ما بگو ساعت چند است. خرخر میکنی؟
ناگهان صدای گویندهی زن شنیده شد:
ـ ساعت، سیزده. اینجا تهران است، صدای ایران.
هردو از خنده داشتیم غش میکردیم. همزمانیِ جالبی شده بود. فوری به سوی مکتب دویدیم.
یکبار با همین علی و چند دختر و پسرِ دیگر داشتیم در خانهی ما قایمباشک بازی میکردیم. هر دونفر یکجا پنهان میشدیم. من و فخری، دختر همسایه در انتهای اتاق آجری، که جایی خالی داشت و جلوش تا نیمه تیغه کشیده شده بود و بعدها طاقچه شد، جایی پیدا کردیم. وقتی به جستوجو برای یافتنِ هم پرداختیم، همه یکدیگر را یافتیم جز خواهرم و علی. هرچه گشتیم اثری از آنها نبود. خدایا کجا پنهان شدهاند؟ داشتیم نگران میشدیم که دیدیم درِ فلزی آبانبار بالارفت و آندو مثلِ دوموشِ آب کشیده، بیرون آمدند. عقلِ جنِّ کدامشان آنان را به آب٬انبار راهنمایی کرده بود؟! هرچه بود، تحسینِ دیگران را برانگیختند.
یکی از ناگوارترین رویدادهایی که شنیدم، کشتنِ جوانی16ساله به نامِ حسین بود که سرِ بُریدهاش را دور از تنش یافتهبودند. حسین، جوانی سر بهزیر و مهربان و نانفروشی دورهگرد بود. سی یا چهل نانِ سنگک را روی سرش میگذاشت و داد میزد:
ـ نون داریم. نون سنگک.
بارها از او نان خریده بودم. نه صف میایستادیم و نه زحمت رفتن به نانوایی را میکشیدیم. نان را دَمِ خانه میآورد و تحویل میداد. یکروز دیدم بچههای محل به سوی قلعهی فرهنگ، در آنسوی ریلِ راهآهن میدوند. از یکی پرسیدم:
ـ چه خبر شده؟
پاسخ داد:
ـ حسین قُزّعلی را کُشتهاند!
نماند تا بپرسم: چرا؟ پس من هم در پی دیگران به شتاب روانه شدم. کمی دور از قلعه، جمعیتِ زیادی حلقه زدهبودند. من دلِ دیدنِ چنین صحنههایی را نداشتم. دور ایستادم. سهچهارتا ماشین پلیس در آن٬جا ایستاده بودند تا کسی نتواند گودالِ مرگ را ببیند. آمبولانس آمد. جسد را برداشتند و بردند و دیگران به گودال نزدیک شدند. من نرفتم. شنیدم که میگفتند خونِ زیادی ریخته بود. هرگز توانِ دیدن رویدادهای خونین را نداشتم و ندارم. بیزاری من از خشونت، در این رویدادها ریشه دارد.
کمی بعد دوقاتل دستگیر شدند. آنها را میشناختم. خواهری طناز و عشوهگر داشتند که دل از پیر و جوان میبُرد. گویا این خواهر به حسین دل میبندد اما حسین نمیپذیرد و قربانیِ دسیسهی زیباروی لوند میشود. همیشه با خودم میگفتم:
ـ کاش به من دل میبست!
اما گویا کوچکتر از آن بودم که از زیبایی زیرک و خونریز، دل ببرم. عَسی اَن تَکرهوا شیئاً و هوَ خیرٌ لَکُم!
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم میپندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه میگوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد به باد داد میگوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم...
#فیه_ما_فیه
#مولانا
@book_tips 🐞
آخر این «اَنَاالْحَقُّ گفتن»، مردم میپندارند که دعویِ بزرگی است؛ اناالحق عظیم تواضع است زیرا اینکه میگوید «من عبد خدایم» دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد به باد داد میگوید اناالحق یعنی «من نیستم، همه اوست جز خدا را هستی نیست من به کلی عدم محضم و هیچم...
#فیه_ما_فیه
#مولانا
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الروم آیه 17 :
فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ
ترجمه :
«به پاکی یاد کنید خدا را
وقتی از روز وارد شب می شوید
و وقتی از شب وارد روز می شوید»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الروم آیه 17 :
فَسُبْحَانَ اللَّهِ حِينَ تُمْسُونَ وَحِينَ تُصْبِحُونَ
ترجمه :
«به پاکی یاد کنید خدا را
وقتی از روز وارد شب می شوید
و وقتی از شب وارد روز می شوید»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان.
پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه عالم به از این پند نیست
جز به خردمند مفرما عمل
گر چه عمل کار خردمند نیست
@book_tips 🐞
#نغمه_های_سعدی
#باب_هشتم (در آداب صحبت)
✨ ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. پادشاهان به صحبت خردمندان از آن محتاج ترند که خردمندان به قربت پادشاهان.
پندی اگر بشنوی ای پادشاه
در همه عالم به از این پند نیست
جز به خردمند مفرما عمل
گر چه عمل کار خردمند نیست
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲
یکروز عصر تابستان بود. مادرم به خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی میکردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه میکرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همینطور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانهی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر میمُرد، من چه میکردم؟ به خودم میلرزم.
یکروز«قَریننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوهی قریننه) در راهپله خانهی قریننه بازی میکردیم. یک حولهی سفیدِ بزرگ در گوشهای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با اینحال روی سرم کشیدم تا ادای مُردهها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همانحولهای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشهای انداختم. اقدس که دوسهسالی از من بزرگتر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوقدار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قریننه» مدام جلوی من ظاهر میشد و خندههای هراسناک سر میداد که دندانِ مصنوعیاش بیرون میپرید و دهانش تکهپاره می شد و زبانش تا گردنش میآویخت و بینیاش به دوحُفرهی خونین تبدیل میگشت.
رویم را به سوی دیگر میگرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه میزد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند. با سر و روی فروریخته و خونآلود، مرا مسخره میکردند. لباسهایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِهآلود بود و چشم، یکمتر آنسوتر را نمیدید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانهها خیلی میترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشترو بود که«علیقاقایی» صداش میکردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش میزد و دستش را گاز میگرفت و با صدایی هراسناک، فریاد میکشید. هرگاه او را از دور میدیدم، دلم میتپید و هُرّی فرو میریخت؛ انگار یکبارِ آجر در درونم خالی میکردند. با فاصلهی زیاد رد میشدم.
یکروز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچهمان میرفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من میدوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس میدویدند. بچهها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقهی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید دهثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقهام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچهها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمیترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علیقاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش میزد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچهی«عربپور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیادهرو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچهی دارایی رفتیم. درنیمههای کوچه، به خانهای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک میداد. زیرلب ترانهای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانهام.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۳۲
یکروز عصر تابستان بود. مادرم به خانهی همسایهی دیوار به دیوارمان برای روضه رفته بود. من و خواهرم خدیجه در حیاط خانه «لی لی» بازی میکردیم. خواهرم کنارِ حوض ایستاده بود و بازی مرا نگاه میکرد. به من گفت:
ـ تقلّب کردی. بازی قبول نیست.
من او را هُل دادم که از پشت در حوض افتاد و همینطور ماند. انگار مرده بود. فریاد کشیدم و به خانهی همسایه رفتم. چند زن و مادرم به خانه ریختند و خواهرم را از حوض بیرون کشیدند. اصلاً نگفتم من او را هُل دادم. مدتی طول کشید تا خواهرم به هوش آمد و آهی از خوشحالی کشیدم. گاهی از تصوّرِ این که اگر میمُرد، من چه میکردم؟ به خودم میلرزم.
یکروز«قَریننه» مُرد. او را دفن کردند و آمدند. نزدیک ظهر بود. من و اقدس(نوهی قریننه) در راهپله خانهی قریننه بازی میکردیم. یک حولهی سفیدِ بزرگ در گوشهای افتاده بود آن را برداشتم و دیدم نمناک است. با اینحال روی سرم کشیدم تا ادای مُردهها را دربیاورم و اقدس را بترسانم. اقدس، جیغی کشید و گفت:
ـ بندازش زمین! این، همانحولهای است که مادربزرگم را با آن خشک کردند و توی قبر گذاشتند.
من فوری آن را به گوشهای انداختم. اقدس که دوسهسالی از من بزرگتر بود، گفت:
ـ باید بری حمام و غسلِ مَسّ میّت بکنی.
خدایا! این چه کاری بود که کردم! با بزرگترها مشورت نکردم تا بگویند که نیازی به غسل نیست. رفتم حمام. جز صندوقدار حمام، کسی نبود. ترس، وجودم را گرفته بود. از مُرده وحشت داشتم. «قریننه» مدام جلوی من ظاهر میشد و خندههای هراسناک سر میداد که دندانِ مصنوعیاش بیرون میپرید و دهانش تکهپاره می شد و زبانش تا گردنش میآویخت و بینیاش به دوحُفرهی خونین تبدیل میگشت.
رویم را به سوی دیگر میگرفتم، باز با گردنی سیاه و بریده و خونین، قهقهه میزد. تند، داخل گرمخانه شدم. رفتم زیر دوش. مردگان، دورم را گرفتند. با سر و روی فروریخته و خونآلود، مرا مسخره میکردند. لباسهایشان پاره و خاکی بود. از ترس زدم بیرون. فضای حمام مِهآلود بود و چشم، یکمتر آنسوتر را نمیدید. به سوی درِ خروجی دویدم. در را بازکردم، اسکلتی خندان به سویم آمد. انگار قلبم از تپش بازایستاد. اما او پیرمردی تکیده و لاغر بود. مُرده نبود. کمی خیالم راحت شد. او واردِ خزینه شد و من دوباره زیر دوش رفتم و تند غسل کردم و بیرون جهیدم.
بچه که بودم از دیوانهها خیلی میترسیدم. در خیابان شاه(امام) نزدیک دارایی، مردی چاق و بسیار زشترو بود که«علیقاقایی» صداش میکردند. وقتی گرسنه یا خشمگین بود، به صورت و سرِ خودش میزد و دستش را گاز میگرفت و با صدایی هراسناک، فریاد میکشید. هرگاه او را از دور میدیدم، دلم میتپید و هُرّی فرو میریخت؛ انگار یکبارِ آجر در درونم خالی میکردند. با فاصلهی زیاد رد میشدم.
یکروز، برای خریدِ ماست به بقالیِ پشتِ کوچهمان میرفتم که دیدم گروهی بچه از روبرو به سوی من میدوند. زنی دیوانه، دنبالشان گذاشته بود و کودکان از ترس میدویدند. بچهها از کنارم رد شدند. من به راهم ادامه دادم. زنِ دیوانه به من رسید و با خشم، یقهی مرا گرفت. من با ترس، نگاهش کردم. شاید دهثانیه به هم خیره شدیم. ناگهان یقهام را رها کرد و با دو دستش، صورتم را نوازش کرد و گفت:
ـ نه، تو از اونا نیستی. تو به من سنگ نزدی. تو خوبی. تو خوبی.
لبخندی زدم. مرا رها کرد و به سوی بچهها دوید. انگار آبی بر آتشِ ترسِ من ریخته بودند. دیگر از دیوانه نمیترسیدم. همیشه هم طوری رفتار کردم که حرفِ آن زنِ به ظاهر دیوانه، دروغ درنیاید و خوب باشم.
چندی بعد«علیقاقایی» را دیدم. داشت به سر و صورتش میزد. جلو رفتم. از نانِ شیرینی پزی یک «کَسمه»(نان گردِ شیرین) خریدم و به سویش رفتم و نان را به طرفش گرفتم. نگاهی به من کرد و نان را گرفت و دوسه گاز زد. آرام شد. گفت:
ـ آب.
دستش را گرفتم و به سوی کوچهی«عربپور» رفتم که یک مخزنِ آب با لیوان، در پیادهرو گذاشته بودند. لیوان را پر کردم و دستش دادم. نوشید. دستِ مرا گرفت و برگشت. به سوی کوچهی دارایی رفتیم. درنیمههای کوچه، به خانهای رسیدیم. درِ خانه باز بود. دستِ مرا رها کرد و به درون رفت. برگشت و گفت:
ـ خداحافظ!
گفتم:
ـ خداحافظ!
برگشتم. آرامشی شادمانه درونم را غلغلک میداد. زیرلب ترانهای خواندم که از یک فیلم یادگرفته بودم:
ـ دلا دیوانه شو! دیوانگی هم عالَمی دارد.
هنوز هم کمی دیوانهام.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ چهارمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز ششم شهریور ماه
🗒 صفحات ۴۰ تا ۵۱
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
✅ چهارمین روز مطالعه
📕 #گرگ_بیابان
✍ #هرمان_هسه
🔁 #قاسم_کبیری
#تعداد_صفحات_کتاب : ۳۳۸
سهم مطالعه هر روز : ۱۱صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۶/۰۳
پایان: ۱۴۰۳/۰۷/۰۶
🗓 امروز ششم شهریور ماه
🗒 صفحات ۴۰ تا ۵۱
دانلود فایل pdf
🔻🔻🔻
https://www.tg-me.com/booktipsgroup
@book_tips 🐞📚
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
سوره المزمل آیه 9 :
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا
ترجمه :
همان پروردگار شرق و غرب که معبودی جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن،
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره المزمل آیه 9 :
رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَكِيلًا
ترجمه :
همان پروردگار شرق و غرب که معبودی جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن،
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞