🍃🌺🍃
سوره الاحقاف آیه 13 :
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
ترجمه :
کسانی که گفتند: «پروردگار ما اللّه است»، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگین میشوند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاحقاف آیه 13 :
إِنَّ الَّذِينَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا فَلَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ
ترجمه :
کسانی که گفتند: «پروردگار ما اللّه است»، سپس استقامت کردند، نه ترسی برای آنان است و نه اندوهگین میشوند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
در عمق بخش های تاریک وجود هریک از ما نیز قاتلی خفته است که میتواند به اشاره ای سربرآورد.
فرقی نمی کند جلوی پیشخوان دکه روزنامه فروشی ایستاده باشیم یا روبه روی تلویزیون.
هرجا که باشیم زندگی نزیسته ما خود را بر روی افراد عالی رتبه تر و توانمندتر فرافکن می کند.
این فرافکنی ها اغلب به راحتی بر قامت افرادی می نشیند که به بت های زندگی مان تبدیل شده اند.
اما به همان سرعت نیز با دیدن اولین نشانه های ضعف و خطا در آنها ناگهان فرو می ریزد.... پس گرفتن فرافکنی ها..
#جیمز_هالیس
@book_tips 🐞
در عمق بخش های تاریک وجود هریک از ما نیز قاتلی خفته است که میتواند به اشاره ای سربرآورد.
فرقی نمی کند جلوی پیشخوان دکه روزنامه فروشی ایستاده باشیم یا روبه روی تلویزیون.
هرجا که باشیم زندگی نزیسته ما خود را بر روی افراد عالی رتبه تر و توانمندتر فرافکن می کند.
این فرافکنی ها اغلب به راحتی بر قامت افرادی می نشیند که به بت های زندگی مان تبدیل شده اند.
اما به همان سرعت نیز با دیدن اولین نشانه های ضعف و خطا در آنها ناگهان فرو می ریزد.... پس گرفتن فرافکنی ها..
#جیمز_هالیس
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۵
رویدادی طنزآمیز و البته برای من بسیار ناراحتکننده در پایان سال 1347 این بود که وقتی شبِ عید با مادرم به حمامِ زنانه رفته بودم، «زناوسّا» (به متصدیان حمام زنانه، زن استاد میگفتند) از مادرم خواست که دیگر مرا با خود نیاورد، زیرا احمد بزرگ شدهاست. خوشبختانه چون هنگامِ ورود این دستورِ منع صادر شد و آن روز میتوانستم با مادرم باشم، تا آنجا که چشمم در توان داشت از مناظرِ دلنوازِ حمام، با عکاسیِ احساسم، تصویربرداری کردم. اکنون همهی این تصاویر با وضوح و روشنیِ تمام در برابرِ چشم من است. به هرحال، از بهشت رانده شدم. رؤیای اینبهشتِ گمشده، هرگز مرا رها نکرد.
سال 1348 برایم رویدادهای تلخ و شیرینِ فراوان داشت. شتابِ من برای بزرگتر شدن، حتی برای خانواده و خویشانم نیز آشکار بود.
خوب یادم هست غروب یک روز اردیبهشتی بود؛ داشتم مشقِ شب مینوشتم. مهمانی آمد. کفشش به خاطر باران و گِل کوچه، کثیف شدهبود. بیآنکه چیزی به او بگویم، کفشش را شُستم و بعد واکس زدم. کفش پدر و مادر و خودم را هم تمیز کردم. هنگام رفتن، متوجه پاکیزگی و بَرّاقی کفشش شد و پرسید:
ـ چه کسی این کار را کرد؟
پاسخ، آشکار بود. نگاهِ پُرمِهری به من کرد و لبخندی زد. سپاس در نگاه و لبخندش موج میزد. احساس نمودم زیبایی به شادی رسیدهاست. گمان میکنم اگر همهی اندیشههایم را بفشارم و چکیده آنها را به دست بیاورم، خواهم دید که پایه و مایه همهشان دو مفهوم است: زیبایی و شادی.
زیبایی، سرچشمه و انگیزه رفتار و گفتار و شادی، غایت و هدفِ آنهاست. درست به خاطر نمیآورم از چه زمانی و چگونه این مفهومها به جان و ذهنم وارد شدند. اما از کودکی با آنها آشنا بودم.
واپسین روزهای خرداد بود که عصرِ جمعه گوشدرد به سراغم آمد؛ دردی سخت فرساینده و فلجکننده که تحملش از نیروی من بیرون بود. بیتاب و نالان خودم را به زمین میکوبیدم و چون مار، به خود میپیچیدم. مادرم مرا با چادرش به کمر بست و در حیاطِ خانه به اینسو و آنسو رفت تا مرا آرام کند. من زار میزدم و میگفتم:
ـ مادرجان! من میمیرم و دیگر مرا نمیبینی.
مادرم با تظاهر به خنده و شوخی، میگفت:
ـ آخه کی تاحالا از دردِ گوش مُرده که تو دومیاش باشی.
پدرم برای روضه خواندن رفته بود. همین که به خانه برگشت و مرا به آنحال دید، منقلش را روشن کرد و مرا در کنارِ خود نشاند و با دودِ تریاک چندان در گوشم دمید، که آرام شدم و خوابم بُرد. روز بعد، به تجویز و دستورِ پزشکی دکترپناهی، پدرم مرا به بیمارستان امیر اعلم تهران بُرد. پزشکی بسیار خوشقیافه و مهربان و نیکخوی به نام دکتر بهمن کابلی، مرا دید و بیماری را تشخیص داد و همانروز برای جراحی و مداوای سرطان گوشِ راستم، بستری شدم.
بستریام 21 روز طول کشید. تا دو سه روز بیهوش بودم. چون به هوش آمدم، به من نوشیدنی ملایم نوشاندند. سه روز صبرکردم تا جمعه رسید. پدر و مادرم به دیدارم آمدند. برادرِ کوچکم محمود هم بود که با دیدن لباسِ بیمارستان و گوش باندپیچیِ من، گریهاش گرفت و به آغوش من نیامد.
آنروزها فقط روزهای جمعه امکان ملاقات بود. جمعه بعد کسی به ملاقاتم نیامد. کنار تختِ من یک جوانِ مسیحی بستری بود. خواهرش، که بسیار زیبا بود، به دیدارش آمد. تا دید کسی به دیدنِ من نیامده، پیش من آمد و مرا در آغوش گرفت و سپس رفت و برایم بستنی خرید. ریزشِ گیسوانِ طلاییاش روی صورتم، چون آبشاری از پرتوِ خورشید بود. عطرِ مویش، زیبایی را به مشامم ارمغان داد. او که رفت، من خودم را به نردههای بیمارستان رساندم و در خیابان به تماشا پرداختم. جوانی مرا دید و دانست کسی به ملاقاتم نیامده است. او نیز رفت و برایم کیک و نوشابه خرید. مردم، مهربان بودند.
یک روز، بیماری بسیار بَدحال آوردند و اتاقِ ما تختِ خالی نداشت. خانم پرستار از بیماران (حدود هشت نفر) خواهش کرد یکی برای آنشب، جایش را به این بیمار دهد. جز من، همه جوان و میانسال بودند. کسی نپذیرفت. من برخاستم و گفتم:
ـ در جای من بخوابانیدش.
پرستار، نگاهی به دیگران کرد و به سوی من آمد و سرم را بوسید. نمیدانم این بوسه چه نیرویی در سرم کاشت، هرچه بود مرا چندسال بزرگتر نمود. هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. خواستند تشک و پتویی بیاورند که من روی زمین بخوابم.
تابستان بود. یکی از بیماران پذیرفت که من در کنارش بخوابم. آنشب، دربلوغِ فکری من، نقشی ماندگار داشت. شادیِ بزرگمنشانهای در هستیام جاری بود. رفتارم را زیبا میدیدم. گویا به گونهای گُنگ، دریافتم زیبایی به شادی منجر میشود و شادی خود اصیلترین زیبایی است.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۵
رویدادی طنزآمیز و البته برای من بسیار ناراحتکننده در پایان سال 1347 این بود که وقتی شبِ عید با مادرم به حمامِ زنانه رفته بودم، «زناوسّا» (به متصدیان حمام زنانه، زن استاد میگفتند) از مادرم خواست که دیگر مرا با خود نیاورد، زیرا احمد بزرگ شدهاست. خوشبختانه چون هنگامِ ورود این دستورِ منع صادر شد و آن روز میتوانستم با مادرم باشم، تا آنجا که چشمم در توان داشت از مناظرِ دلنوازِ حمام، با عکاسیِ احساسم، تصویربرداری کردم. اکنون همهی این تصاویر با وضوح و روشنیِ تمام در برابرِ چشم من است. به هرحال، از بهشت رانده شدم. رؤیای اینبهشتِ گمشده، هرگز مرا رها نکرد.
سال 1348 برایم رویدادهای تلخ و شیرینِ فراوان داشت. شتابِ من برای بزرگتر شدن، حتی برای خانواده و خویشانم نیز آشکار بود.
خوب یادم هست غروب یک روز اردیبهشتی بود؛ داشتم مشقِ شب مینوشتم. مهمانی آمد. کفشش به خاطر باران و گِل کوچه، کثیف شدهبود. بیآنکه چیزی به او بگویم، کفشش را شُستم و بعد واکس زدم. کفش پدر و مادر و خودم را هم تمیز کردم. هنگام رفتن، متوجه پاکیزگی و بَرّاقی کفشش شد و پرسید:
ـ چه کسی این کار را کرد؟
پاسخ، آشکار بود. نگاهِ پُرمِهری به من کرد و لبخندی زد. سپاس در نگاه و لبخندش موج میزد. احساس نمودم زیبایی به شادی رسیدهاست. گمان میکنم اگر همهی اندیشههایم را بفشارم و چکیده آنها را به دست بیاورم، خواهم دید که پایه و مایه همهشان دو مفهوم است: زیبایی و شادی.
زیبایی، سرچشمه و انگیزه رفتار و گفتار و شادی، غایت و هدفِ آنهاست. درست به خاطر نمیآورم از چه زمانی و چگونه این مفهومها به جان و ذهنم وارد شدند. اما از کودکی با آنها آشنا بودم.
واپسین روزهای خرداد بود که عصرِ جمعه گوشدرد به سراغم آمد؛ دردی سخت فرساینده و فلجکننده که تحملش از نیروی من بیرون بود. بیتاب و نالان خودم را به زمین میکوبیدم و چون مار، به خود میپیچیدم. مادرم مرا با چادرش به کمر بست و در حیاطِ خانه به اینسو و آنسو رفت تا مرا آرام کند. من زار میزدم و میگفتم:
ـ مادرجان! من میمیرم و دیگر مرا نمیبینی.
مادرم با تظاهر به خنده و شوخی، میگفت:
ـ آخه کی تاحالا از دردِ گوش مُرده که تو دومیاش باشی.
پدرم برای روضه خواندن رفته بود. همین که به خانه برگشت و مرا به آنحال دید، منقلش را روشن کرد و مرا در کنارِ خود نشاند و با دودِ تریاک چندان در گوشم دمید، که آرام شدم و خوابم بُرد. روز بعد، به تجویز و دستورِ پزشکی دکترپناهی، پدرم مرا به بیمارستان امیر اعلم تهران بُرد. پزشکی بسیار خوشقیافه و مهربان و نیکخوی به نام دکتر بهمن کابلی، مرا دید و بیماری را تشخیص داد و همانروز برای جراحی و مداوای سرطان گوشِ راستم، بستری شدم.
بستریام 21 روز طول کشید. تا دو سه روز بیهوش بودم. چون به هوش آمدم، به من نوشیدنی ملایم نوشاندند. سه روز صبرکردم تا جمعه رسید. پدر و مادرم به دیدارم آمدند. برادرِ کوچکم محمود هم بود که با دیدن لباسِ بیمارستان و گوش باندپیچیِ من، گریهاش گرفت و به آغوش من نیامد.
آنروزها فقط روزهای جمعه امکان ملاقات بود. جمعه بعد کسی به ملاقاتم نیامد. کنار تختِ من یک جوانِ مسیحی بستری بود. خواهرش، که بسیار زیبا بود، به دیدارش آمد. تا دید کسی به دیدنِ من نیامده، پیش من آمد و مرا در آغوش گرفت و سپس رفت و برایم بستنی خرید. ریزشِ گیسوانِ طلاییاش روی صورتم، چون آبشاری از پرتوِ خورشید بود. عطرِ مویش، زیبایی را به مشامم ارمغان داد. او که رفت، من خودم را به نردههای بیمارستان رساندم و در خیابان به تماشا پرداختم. جوانی مرا دید و دانست کسی به ملاقاتم نیامده است. او نیز رفت و برایم کیک و نوشابه خرید. مردم، مهربان بودند.
یک روز، بیماری بسیار بَدحال آوردند و اتاقِ ما تختِ خالی نداشت. خانم پرستار از بیماران (حدود هشت نفر) خواهش کرد یکی برای آنشب، جایش را به این بیمار دهد. جز من، همه جوان و میانسال بودند. کسی نپذیرفت. من برخاستم و گفتم:
ـ در جای من بخوابانیدش.
پرستار، نگاهی به دیگران کرد و به سوی من آمد و سرم را بوسید. نمیدانم این بوسه چه نیرویی در سرم کاشت، هرچه بود مرا چندسال بزرگتر نمود. هرگز آن را فراموش نخواهم کرد. خواستند تشک و پتویی بیاورند که من روی زمین بخوابم.
تابستان بود. یکی از بیماران پذیرفت که من در کنارش بخوابم. آنشب، دربلوغِ فکری من، نقشی ماندگار داشت. شادیِ بزرگمنشانهای در هستیام جاری بود. رفتارم را زیبا میدیدم. گویا به گونهای گُنگ، دریافتم زیبایی به شادی منجر میشود و شادی خود اصیلترین زیبایی است.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الحشر آیه 9 :
وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
ترجمه :
کسانی که از بخل و حرص نفس خویش باز داشته شدهاند رستگارانند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الحشر آیه 9 :
وَمَنْ يُوقَ شُحَّ نَفْسِهِ فَأُولَٰئِكَ هُمُ الْمُفْلِحُونَ
ترجمه :
کسانی که از بخل و حرص نفس خویش باز داشته شدهاند رستگارانند!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
وقتی احساس بدی دارید، به طبیعت گوش دهید. سکوت دنیا آرامش بخشتر از میلیونها حرف غیر ضروری است.
#کنفوسیوس
@book_tips 🐞
#کنفوسیوس
@book_tips 🐞
در بند آن مباش که علم و حکمتِ بسیار خوانی
و خود را عالم و حکیم نام نهی،
و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی
و خود را عابد و شیخ نام کنی.
در بندِ آن باش...
طهارتِ نَفْس حاصل کنی
و بیآزار و راحترسانْ شوی،
که نجات آدمی در این است.
انسان کامل
#عزیزالدین_نسفی
@book_tips 🐞
و خود را عالم و حکیم نام نهی،
و در بند آن مباش که طاعت و عبادت بسیار کنی
و خود را عابد و شیخ نام کنی.
در بندِ آن باش...
طهارتِ نَفْس حاصل کنی
و بیآزار و راحترسانْ شوی،
که نجات آدمی در این است.
انسان کامل
#عزیزالدین_نسفی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الجن آیه 2 :
يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ ۖ وَلَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَدًا
ترجمه :
که به راه راست هدایت میکند، پس ما به آن ایمان آوردهایم و هرگز کسی را شریک پروردگارمان قرارنمیدهیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الجن آیه 2 :
يَهْدِي إِلَى الرُّشْدِ فَآمَنَّا بِهِ ۖ وَلَنْ نُشْرِكَ بِرَبِّنَا أَحَدًا
ترجمه :
که به راه راست هدایت میکند، پس ما به آن ایمان آوردهایم و هرگز کسی را شریک پروردگارمان قرارنمیدهیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
هنگامی که توانستیم از تنهایی و انزوا به بینش و رستگاری برسیم، احساس تنهایی ناپدید میشود.
نه به این علت که حفره تنهایی پر شده بلکه به این علت که از همان آغاز خیال و پنداری بیش نبوده و نمیتوانسته پر شود،
بلکه ناپدید شدن احساس تنهایی به دلیل نوع جدیدی از آگاهی است که پذیرش و درک خدا را به صورت شعر درون بشر امکان پذیر میسازد.
#رابرت_الکس_جانسون
@book_tips 🐞
نه به این علت که حفره تنهایی پر شده بلکه به این علت که از همان آغاز خیال و پنداری بیش نبوده و نمیتوانسته پر شود،
بلکه ناپدید شدن احساس تنهایی به دلیل نوع جدیدی از آگاهی است که پذیرش و درک خدا را به صورت شعر درون بشر امکان پذیر میسازد.
#رابرت_الکس_جانسون
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۶
جمعهای دیگر رسید و پدر و خواهرم خدیجه به ملاقاتم آمدند. روز بعد، شنبه مرا مرخص کردند. اما باید هفتهای یک بار برای تعویض پانسمان تهران میآمدیم. یکهفته بعد، برادرم آقانقی مرا به تهران بُرد. پس از پانسمان، به سینما رفتیم و من نخستین فیلم را تماشا کردم. اسم فیلم «پهلوان پهلوانان» بود که بازیگری به نام «ایلوش» در آن ایفای نقش میکرد. اسم هنرمند زنِ فیلم «سهیلا» بود. از همان روز، عاشق سینما شدم. دیگر هر وقت برای پانسمان به تهران میآمدیم، سینما را در برنامه داشتیم. فیلم دیگری را که برادرم «آقاجعفر» مرا به دیدنش بُرد «ببرِ مازندران» نام داشت که بازیگرش، کشتیگیرِ معروف «امامقلی حبیبی» بود.
یکبار پدرم مرا به تهران آورد و باید در مطب دکتر «بهمن کابلی» پانسمان میشدم. مطب، در خیابان پهلوی (ولیعصر) بود. وقتی رسیدیم، مطب شلوغ بود. پدرم وقتی دکتر را دید، شکایت کرد که:
ـ خیلی دور شدهاید. به سختی آمدیم.
دکترکابلی گفت:
ـ حق با شماست. بگذارید حقیقتی را به شما بگویم: وقتی دانشجوی پزشکی بودم با خودم پیمان بستم هنگامی که پزشک شدم، برای بینوایان درمان باشم و نزدِ فقیران بمانم. برای همین در نزدیکی میدان شوش مطب باز کردم. سال اول خوب بود. سال دوم، بیماران کاهش یافتند و سال سوم به ندرت پیش من میآمدند. به تزریقاتچی خود گفتم:
ـ موضوع چیست؟ چرا بیماران پیش من نمیآیند؟
پاسخ داد:
ـ راستش بیماران میگویند: اگر دکتر کابلی طبیبِ خوبی بود، در اینجا مطب باز نمیکرد و پولِ ویزیتش اینقدر کم نبود.
دانستم موضوع چیست. فوری آن مطب را تعطیل کردم و به اینجا آمدم. ویزیت هم مانند دیگر پزشکان گرفتم. ببینید چقدر بیمار اینجاست! اما باز هم به پیمانم وفادارم. از بینوایان پول نمیگیرم. اما عقلِ مردم در چشمشان است.
مفهومها در ذهنِ آدمی با رفتارها و گفتارهای خود یا دیگران پدید میآیند. ما از تأثیری که از گفتار و رفتارِ خودمان یا دیگران میپذیریم، به نتیجهگیریهای ذهنی میپردازیم و آنها را معیار و ملاکِ رفتار و گفتارِ خود میسازیم. مجموعهای از تجربههای نیک و بَد، به پیدایش مفهومهای ذهنی ما منجر میشود و در نتیجه، برخی چیزها را زیبا و گوارا و نیک میدانیم و بعضی رفتارها و سخنان را زشت و ناگوار و بَد میشماریم. هیچ قانون و قاعده اخلاقی، بدون استناد به تجربههای شخصی، شناخته و احساس و ادراک نمیشود. حتی طرزِ سخن گفتن ما نیز مُبتنی و مُستند بر تجربه یا تجربههای خاصی است که ممکن است آنها را فراموش کردهباشیم اما اثرشان تا پایانِ زندگی با ما خواهد ماند.
تجربههای کودکی و نوجوانیِ من، پایه شخصیت و نگرشِ مرا به انسان و هستی ساخت. مطالعه، چندان دگرگونی مبنایی و اصولی در من پدید نیاورد. من بختِ خوشی داشتم که بیشترِ آدمهایی که سرِ راهم قرار گرفتند، لطیف و مهربان و نیکخواه بودند. از مجموعِ این تجربهها اصلی اخلاقی در من استوار شد که: مردمان، همه نیک و مهربان و شریف هستند.
در کوچه ما، پسر کم بود. یکی دو تا بودند که چون وضعِ اقتصادیشان خوب بود، لوس و مغرور و نَچَسب بودند. همسایه دستِ راستی ما ۴ دختر داشت که دوتاشان با من همبازی بودند. در سمتِ چپ، هنوز خانهای نبود و زمین خالی، میدانی برای تخمگذاری مرغان و میدانداری خروسها بود. با دخترها گاهی در همین زمین خالی، بازی میکردیم.
توجهِ مدامِ مادر به من، همنشینی با دختران و مِهر زنان، اصلِ دیگری در ذهنِ من کاشت: زن، وجودی مقدس و دوست داشتنی است. هرگونه خشونت و آزار به او، برایم جنایتی نابخشودنی شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۶
جمعهای دیگر رسید و پدر و خواهرم خدیجه به ملاقاتم آمدند. روز بعد، شنبه مرا مرخص کردند. اما باید هفتهای یک بار برای تعویض پانسمان تهران میآمدیم. یکهفته بعد، برادرم آقانقی مرا به تهران بُرد. پس از پانسمان، به سینما رفتیم و من نخستین فیلم را تماشا کردم. اسم فیلم «پهلوان پهلوانان» بود که بازیگری به نام «ایلوش» در آن ایفای نقش میکرد. اسم هنرمند زنِ فیلم «سهیلا» بود. از همان روز، عاشق سینما شدم. دیگر هر وقت برای پانسمان به تهران میآمدیم، سینما را در برنامه داشتیم. فیلم دیگری را که برادرم «آقاجعفر» مرا به دیدنش بُرد «ببرِ مازندران» نام داشت که بازیگرش، کشتیگیرِ معروف «امامقلی حبیبی» بود.
یکبار پدرم مرا به تهران آورد و باید در مطب دکتر «بهمن کابلی» پانسمان میشدم. مطب، در خیابان پهلوی (ولیعصر) بود. وقتی رسیدیم، مطب شلوغ بود. پدرم وقتی دکتر را دید، شکایت کرد که:
ـ خیلی دور شدهاید. به سختی آمدیم.
دکترکابلی گفت:
ـ حق با شماست. بگذارید حقیقتی را به شما بگویم: وقتی دانشجوی پزشکی بودم با خودم پیمان بستم هنگامی که پزشک شدم، برای بینوایان درمان باشم و نزدِ فقیران بمانم. برای همین در نزدیکی میدان شوش مطب باز کردم. سال اول خوب بود. سال دوم، بیماران کاهش یافتند و سال سوم به ندرت پیش من میآمدند. به تزریقاتچی خود گفتم:
ـ موضوع چیست؟ چرا بیماران پیش من نمیآیند؟
پاسخ داد:
ـ راستش بیماران میگویند: اگر دکتر کابلی طبیبِ خوبی بود، در اینجا مطب باز نمیکرد و پولِ ویزیتش اینقدر کم نبود.
دانستم موضوع چیست. فوری آن مطب را تعطیل کردم و به اینجا آمدم. ویزیت هم مانند دیگر پزشکان گرفتم. ببینید چقدر بیمار اینجاست! اما باز هم به پیمانم وفادارم. از بینوایان پول نمیگیرم. اما عقلِ مردم در چشمشان است.
مفهومها در ذهنِ آدمی با رفتارها و گفتارهای خود یا دیگران پدید میآیند. ما از تأثیری که از گفتار و رفتارِ خودمان یا دیگران میپذیریم، به نتیجهگیریهای ذهنی میپردازیم و آنها را معیار و ملاکِ رفتار و گفتارِ خود میسازیم. مجموعهای از تجربههای نیک و بَد، به پیدایش مفهومهای ذهنی ما منجر میشود و در نتیجه، برخی چیزها را زیبا و گوارا و نیک میدانیم و بعضی رفتارها و سخنان را زشت و ناگوار و بَد میشماریم. هیچ قانون و قاعده اخلاقی، بدون استناد به تجربههای شخصی، شناخته و احساس و ادراک نمیشود. حتی طرزِ سخن گفتن ما نیز مُبتنی و مُستند بر تجربه یا تجربههای خاصی است که ممکن است آنها را فراموش کردهباشیم اما اثرشان تا پایانِ زندگی با ما خواهد ماند.
تجربههای کودکی و نوجوانیِ من، پایه شخصیت و نگرشِ مرا به انسان و هستی ساخت. مطالعه، چندان دگرگونی مبنایی و اصولی در من پدید نیاورد. من بختِ خوشی داشتم که بیشترِ آدمهایی که سرِ راهم قرار گرفتند، لطیف و مهربان و نیکخواه بودند. از مجموعِ این تجربهها اصلی اخلاقی در من استوار شد که: مردمان، همه نیک و مهربان و شریف هستند.
در کوچه ما، پسر کم بود. یکی دو تا بودند که چون وضعِ اقتصادیشان خوب بود، لوس و مغرور و نَچَسب بودند. همسایه دستِ راستی ما ۴ دختر داشت که دوتاشان با من همبازی بودند. در سمتِ چپ، هنوز خانهای نبود و زمین خالی، میدانی برای تخمگذاری مرغان و میدانداری خروسها بود. با دخترها گاهی در همین زمین خالی، بازی میکردیم.
توجهِ مدامِ مادر به من، همنشینی با دختران و مِهر زنان، اصلِ دیگری در ذهنِ من کاشت: زن، وجودی مقدس و دوست داشتنی است. هرگونه خشونت و آزار به او، برایم جنایتی نابخشودنی شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
نویسنده کتاب «سیذارتا » که به داستان زندگی یک روحانی هندی پرداخته است، چه کسی است؟
Anonymous Quiz
71%
هرمان هسه
11%
فرانتس کافکا
14%
آلبر کامو
4%
ویکتور هوگو
🍃🌺🍃
سوره النازعات آیه 27 :
أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ ۚ بَنَاهَا
ترجمه :
آیا آفرینش شما (بعد از مرگ) مشکلتر است یا آفرینش آسمان که خداوند آن را بنا نهاد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النازعات آیه 27 :
أَأَنْتُمْ أَشَدُّ خَلْقًا أَمِ السَّمَاءُ ۚ بَنَاهَا
ترجمه :
آیا آفرینش شما (بعد از مرگ) مشکلتر است یا آفرینش آسمان که خداوند آن را بنا نهاد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
وقتی روز جدیدی شروع شد،
شجاعت این را داشته باش که با
سپاسگزاری
لبخند بزنی.
#استیو_مارابولی
@book_tips 🐞
شجاعت این را داشته باش که با
سپاسگزاری
لبخند بزنی.
#استیو_مارابولی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
کودک درون، کودک خردسالی است که در درون همه ماست. بخشي از خودمان كه به ما انرژی و شادي می دهد
بخشی که اکثر ما گمش کرده ایم، بخشی که زندگی ما را سرشار از خلاقيت و احساسات و طراوت می کند
وقتی به كوچولو درونمان و خواسته هايش توجه نكنيم
كم كم در جایی، در عمیق ترین سطح روان پنهان می شود و ما دچار مشکلات روحي از جمله افسردگی و اضطراب ها خواهيم شد. زندگی یکنواخت و کسل کننده، روحیه غمگین و افسرده نتيجه بي توجهي به كودك درونمان است.
أما با توجه و محبت به او ، در کنارمان قرار مي گیرد، ما را لطیف تر و خلاق تر مي کند ،کمک مي کند تا بر ترس هايمان غلبه کنيم و انعطاف پذیر تر شويم.
#پارت_يك_آشتي_با_كودك_درون
#روانشناسي
@book_tips 🐞
کودک درون، کودک خردسالی است که در درون همه ماست. بخشي از خودمان كه به ما انرژی و شادي می دهد
بخشی که اکثر ما گمش کرده ایم، بخشی که زندگی ما را سرشار از خلاقيت و احساسات و طراوت می کند
وقتی به كوچولو درونمان و خواسته هايش توجه نكنيم
كم كم در جایی، در عمیق ترین سطح روان پنهان می شود و ما دچار مشکلات روحي از جمله افسردگی و اضطراب ها خواهيم شد. زندگی یکنواخت و کسل کننده، روحیه غمگین و افسرده نتيجه بي توجهي به كودك درونمان است.
أما با توجه و محبت به او ، در کنارمان قرار مي گیرد، ما را لطیف تر و خلاق تر مي کند ،کمک مي کند تا بر ترس هايمان غلبه کنيم و انعطاف پذیر تر شويم.
#پارت_يك_آشتي_با_كودك_درون
#روانشناسي
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره العاديات آیه 6 :
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
ترجمه :
که انسان در برابر نعمتهای پروردگارش بسیار ناسپاس و بخیل است؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره العاديات آیه 6 :
إِنَّ الْإِنْسَانَ لِرَبِّهِ لَكَنُودٌ
ترجمه :
که انسان در برابر نعمتهای پروردگارش بسیار ناسپاس و بخیل است؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
Book_tips
🍃🌺🍃 #داستانک #زندگی_نامه قسمت ۱۶ جمعهای دیگر رسید و پدر و خواهرم خدیجه به ملاقاتم آمدند. روز بعد، شنبه مرا مرخص کردند. اما باید هفتهای یک بار برای تعویض پانسمان تهران میآمدیم. یکهفته بعد، برادرم آقانقی مرا به تهران بُرد. پس از پانسمان، به سینما رفتیم…
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۷
در بیست و دوم شهریور همین سال، خواهرم گلندام حدود چهارده سال داشت که ازدواج کرد. همسرش آقای اکبر نصیری مُهذّب از خویشاوندانِ پدرم بود. جوانی بسیار باادب و با شرم و حیا و کمحرف بود. ازدواج گلندام به سادگی تمام صورت گرفت. جشنی کوتاه در خانه برگزار شد و همان روز او را به تهران بردند. در تهران، دامادِ ما در خانهی داییاش، یک اتاق کرایه کرده بود و خواهرم را به همان اتاق بُرد. نزدیک میدان بروجردی تهران، در خیابان باغچهبیدی ساکن بودند.
خواهرم در تهران احساس تنهایی میکرد. برادرم مرا نزد گلندام برد تا چند روزی پیش او بمانم و به پانسمان گوشم هم برسم. خواهرم برایم یک پیراهن زیبا خرید. رادیو داشتند. با هم مینشستیم و به ترانهها و داستانهای رادیو گوش میدادیم. دو بار هم مرا به سینما بُرد. داییِ دامادمان چند پسر داشت. یکی از آنها به نام اسماعیل با من دوست شد و به من خیلی میرسید. یکبار هم او و دامادمان به خاطر من با یکی از بچههای محل سخت دعوا کردند.
در تهران به من خیلی خوش گذشت. گاهی تنهایی از باغچهبیدی تا میدان«ژاله» (شهدا) پیاده میرفتم و برمیگشتم. در میدان بروجردی میگشتم و به اتوبوسهای دوطبقه نگاه میکردم. گاهی نیز به تصویرهای فیلمی که در ویترینهای سینما در کنج میدان بود خیره میشدم. از بوی سینما خوشم میآمد.
یک هفته پیش خواهرم ماندم. با بازگشایی دبستان به قم برگشتم و به کلاس سوم رفتم. دوستان خوبی یافتم. مهدی گایینی از بهترینها بود که نیروی بدنی زیاد داشت و حامی من بود. جعفر عبدالملکی بود که به دلیل نزدیکی به دبستان، معمولا از بامِ خانهشان به حیاط مدرسه میپرید و همیشه ما را میخنداند.
اما یک دوستیابیِ من هم جالب بود. یک روز از سنگکی سرکوچه سیداصغر خیابان شاه (امام) نان گرفته بودم و به خانه برمیگشتم. یک پسر کمی از من بزرگتر هم نزدیک من بود. خودم را به او رساندم و برای شوخی، کمی از نانش را چنگ زدم. او با ناراحتی به من نگاه کرد و به سوی خانهشان دوید. چندی گذشت. یکروز همراه پدرم به خانهای رفتیم که روضه داشتند. در زدیم. همان پسر نان به دست، در را باز کرد. پدرم وارد شد. تا خواستم من هم تو بروم، یقه مرا گرفت و گفت:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ روضهخوان پدر من است.
باور نمیکرد. اما باورش که شد گفت:
ـ برم بهش بگم تو منو اذیت کردی.
گفتم:
ـ بابا خواستم با تو شوخی کنم و رفیق بشویم. از تو خوشم میاد.
گفت:
ـ راست میگی! خب منم از تو خوشم میاد.
دست دادیم و به حیاط رفتیم و تا پایان روضه، بازی کردیم. اسمش«اسماعیل» بود. هر دو شیفته سینما بودیم. هردو مجلههای سینمایی را میخواندیم و عکسِ هنرپیشهها را جمع میکردیم و هردو عاشقپیشه بودیم. الان هم با هم دوست هستیم. اسماعیل به شکلی غیرمستقیم در یافتنِ همسرِ آینده به من یاری کرد. به وقتش خواهم گفت.
اما سینما! و تو چه میدانی که سینما برای من چه بود؟
سینمای دروازه طلایی قم در روز جمعه 28 آذر 1348با ظرفیت 1200 صندلی و نمایش فیلم «خانه خدا» از جلال مقدم، افتتاح و در 31 اردیبهشت 1354 دچار انفجار و آتشسوزی شد و از بین رفت. شش سال، بهترین روزهای من (جمعهها و دوشنبهها) در این جای مقدس گذشت. زیباترین خاطرههایم در آنجا شکل گرفت. هر چه از اندیشه و احساس و ادراک دارم مربوط به این شش سال و این سینماست. هرگز از یادم نخواهد رفت. یادِ سازندهاش آقای بشارتی، آن مردِ با فرهنگ و شیکپوش، گرامی باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۷
در بیست و دوم شهریور همین سال، خواهرم گلندام حدود چهارده سال داشت که ازدواج کرد. همسرش آقای اکبر نصیری مُهذّب از خویشاوندانِ پدرم بود. جوانی بسیار باادب و با شرم و حیا و کمحرف بود. ازدواج گلندام به سادگی تمام صورت گرفت. جشنی کوتاه در خانه برگزار شد و همان روز او را به تهران بردند. در تهران، دامادِ ما در خانهی داییاش، یک اتاق کرایه کرده بود و خواهرم را به همان اتاق بُرد. نزدیک میدان بروجردی تهران، در خیابان باغچهبیدی ساکن بودند.
خواهرم در تهران احساس تنهایی میکرد. برادرم مرا نزد گلندام برد تا چند روزی پیش او بمانم و به پانسمان گوشم هم برسم. خواهرم برایم یک پیراهن زیبا خرید. رادیو داشتند. با هم مینشستیم و به ترانهها و داستانهای رادیو گوش میدادیم. دو بار هم مرا به سینما بُرد. داییِ دامادمان چند پسر داشت. یکی از آنها به نام اسماعیل با من دوست شد و به من خیلی میرسید. یکبار هم او و دامادمان به خاطر من با یکی از بچههای محل سخت دعوا کردند.
در تهران به من خیلی خوش گذشت. گاهی تنهایی از باغچهبیدی تا میدان«ژاله» (شهدا) پیاده میرفتم و برمیگشتم. در میدان بروجردی میگشتم و به اتوبوسهای دوطبقه نگاه میکردم. گاهی نیز به تصویرهای فیلمی که در ویترینهای سینما در کنج میدان بود خیره میشدم. از بوی سینما خوشم میآمد.
یک هفته پیش خواهرم ماندم. با بازگشایی دبستان به قم برگشتم و به کلاس سوم رفتم. دوستان خوبی یافتم. مهدی گایینی از بهترینها بود که نیروی بدنی زیاد داشت و حامی من بود. جعفر عبدالملکی بود که به دلیل نزدیکی به دبستان، معمولا از بامِ خانهشان به حیاط مدرسه میپرید و همیشه ما را میخنداند.
اما یک دوستیابیِ من هم جالب بود. یک روز از سنگکی سرکوچه سیداصغر خیابان شاه (امام) نان گرفته بودم و به خانه برمیگشتم. یک پسر کمی از من بزرگتر هم نزدیک من بود. خودم را به او رساندم و برای شوخی، کمی از نانش را چنگ زدم. او با ناراحتی به من نگاه کرد و به سوی خانهشان دوید. چندی گذشت. یکروز همراه پدرم به خانهای رفتیم که روضه داشتند. در زدیم. همان پسر نان به دست، در را باز کرد. پدرم وارد شد. تا خواستم من هم تو بروم، یقه مرا گرفت و گفت:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ روضهخوان پدر من است.
باور نمیکرد. اما باورش که شد گفت:
ـ برم بهش بگم تو منو اذیت کردی.
گفتم:
ـ بابا خواستم با تو شوخی کنم و رفیق بشویم. از تو خوشم میاد.
گفت:
ـ راست میگی! خب منم از تو خوشم میاد.
دست دادیم و به حیاط رفتیم و تا پایان روضه، بازی کردیم. اسمش«اسماعیل» بود. هر دو شیفته سینما بودیم. هردو مجلههای سینمایی را میخواندیم و عکسِ هنرپیشهها را جمع میکردیم و هردو عاشقپیشه بودیم. الان هم با هم دوست هستیم. اسماعیل به شکلی غیرمستقیم در یافتنِ همسرِ آینده به من یاری کرد. به وقتش خواهم گفت.
اما سینما! و تو چه میدانی که سینما برای من چه بود؟
سینمای دروازه طلایی قم در روز جمعه 28 آذر 1348با ظرفیت 1200 صندلی و نمایش فیلم «خانه خدا» از جلال مقدم، افتتاح و در 31 اردیبهشت 1354 دچار انفجار و آتشسوزی شد و از بین رفت. شش سال، بهترین روزهای من (جمعهها و دوشنبهها) در این جای مقدس گذشت. زیباترین خاطرههایم در آنجا شکل گرفت. هر چه از اندیشه و احساس و ادراک دارم مربوط به این شش سال و این سینماست. هرگز از یادم نخواهد رفت. یادِ سازندهاش آقای بشارتی، آن مردِ با فرهنگ و شیکپوش، گرامی باد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞