🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۸
در ستایشِ سینما و دلشکستگانش
ایننَفَس، جان دامنم برتافتهست؛
بوی پیراهانِ یوسف یافتهست.
(دفتر اول مثنوی، بیت125)
انسان روی این کره خاکی چقدر گریستهاست؟چقدر دل شکستهاست؟ چقدر آدم آرزو بر دل، در دل خاک خفتهاست؟ اینها را چه کسی میداند؟
مهتاب چند قرن بر گورستانها پرتو افشانده و سکوت سنگها را نگریستهاست؟
نسیم در فضای ساکت گورستان، همهمهای آرام دارد. انگار ارواح با هم پچ پچ میکنند. انگار صدای خفه آنهاست که از لای درزها و شکافهای قبرها بیرون میوزد. جوانیهای ناکام، در خاک خفتهاند. آرزوهای بربادرفته، اسیر خاک شدهاند. عشقها و دوست داشتنها در حال پوسیدنند. صدای تجزیه آنها با صدای نسیم میآمیزد و تا دوردستها میرود. چه کسی راز این صداها را درمییابد؟
تکههای روشن ابر، در اطراف ماه پراکندهاند، به تکههای جدا شده جانها میمانند که به آسمان صعود کرده باشند، آیا نیستند؟ من آنها را میبینم. صدای آنها را میشنوم. بوی آنها را احساس میکنم و میگریم. بر تباهی آدمیان، دریغها دارم. بر استحاله انسانها در خاک و باد افسوس میخورم. چرا آدمی جاوید نماند؟
ای شب! به که بگویم من کودکیام را میخواهم؟ ای ماه! خاطراتم را از کلبههای متروک کدام دیار از یاد رفته بجویم؟
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۸
در ستایشِ سینما و دلشکستگانش
ایننَفَس، جان دامنم برتافتهست؛
بوی پیراهانِ یوسف یافتهست.
(دفتر اول مثنوی، بیت125)
انسان روی این کره خاکی چقدر گریستهاست؟چقدر دل شکستهاست؟ چقدر آدم آرزو بر دل، در دل خاک خفتهاست؟ اینها را چه کسی میداند؟
مهتاب چند قرن بر گورستانها پرتو افشانده و سکوت سنگها را نگریستهاست؟
نسیم در فضای ساکت گورستان، همهمهای آرام دارد. انگار ارواح با هم پچ پچ میکنند. انگار صدای خفه آنهاست که از لای درزها و شکافهای قبرها بیرون میوزد. جوانیهای ناکام، در خاک خفتهاند. آرزوهای بربادرفته، اسیر خاک شدهاند. عشقها و دوست داشتنها در حال پوسیدنند. صدای تجزیه آنها با صدای نسیم میآمیزد و تا دوردستها میرود. چه کسی راز این صداها را درمییابد؟
تکههای روشن ابر، در اطراف ماه پراکندهاند، به تکههای جدا شده جانها میمانند که به آسمان صعود کرده باشند، آیا نیستند؟ من آنها را میبینم. صدای آنها را میشنوم. بوی آنها را احساس میکنم و میگریم. بر تباهی آدمیان، دریغها دارم. بر استحاله انسانها در خاک و باد افسوس میخورم. چرا آدمی جاوید نماند؟
ای شب! به که بگویم من کودکیام را میخواهم؟ ای ماه! خاطراتم را از کلبههای متروک کدام دیار از یاد رفته بجویم؟
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه( ادامه قسمت ۱۸)
راه کدام کاریز ویران، به سر چشمه کودکی باز گردم؟ ای آسمان به که شِکوه کنم؟
سکوتِ منجمدِ تو، رگهای خاطرم را میخراشد. گنگی غریب تو، گیاه امیدم را میپژمرد؛ تو چه بدی ای آسمان!
آیا تویی که صفحهی عمر مرا ورق میزنی؟ آیا تو خطوطِ سرنوشت مرا مینویسی؟ آیا تویی که بر تباهی من نظاره میکنی؟
دستت بریده باد! چشمت دریده باد! نگاه خیره تو بر زمین مباد!
بگذار عشق بماند، جوانی بخواند. کودکیام را آرزو میکنم. نوجوانیام را میخواهم. کجایند عشقهای من؟ لحظههای پرطراوات جوانیام چه شدند؟
وقتی که به دختر همسایه عشق میورزیدم. در حیاط پر درخت خانهمان برایش آواز میخواندم. او صدای مرا میشنید. من صدای لبخند او را احساس میکردم. به بام مینگریستم و چشمم از چهره او پر میشد.
زندگی، خورشیدی میشد که ازمشرق بام طلوع میکرد و درون من میتابید. من عشق میشدم، خورشید میشدم. معشوق میشدم. من عاشقتر میشدم. او نگاهم میکرد. چشم بر لبهایم میدوخت و بوسه از میان لبهای سرخش، پروانهای بود که به شاخه لبِ من میپرید.
من شمع او میشدم. محو او میشدم و میسوختم. سوختنی رخوتناک و سُکرآور. شراب چهره او در جام چشم من میچکید و گلوی احساسم را میسوزاند و مرا مست و مدهوش میکرد.
اکنون:
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورَش،
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
(حافظ)
اما جام زندگیام پر از تلخی است. نه تلخی شراب، تلخی سراب؛ سراب آرزوها؛ سراب امیدها، سراب هستی. کودکیام را میخواهم.
وقتی که برای رفتن به سینما پول نداشتم، به زیرزمین نمور خانهمان میرفتم. صندوقچه مخملی قرمز رنگ مادرم قفل بود. با چاقو، میخهای پشت آن را در میآوردم. لولایش باز میشد و دست من در خنکای لباسها چیزی میجست. ناگهان در اوج تپش دلم، کیسهی کوچک کتانی، دست مرا به سوی خود میکشید. گنجی یافتهبودم. گنج جستجو. گنج امید. دو سکه یک تومانی برمیداشتم. لولا را درست میکردم. به سینما میرفتم. مادرم میفهمید. به رویم نمیآورد. انگار کیسه را برای من مینهاد. شاید میدانست یافتن آن گنج برای من چه لذتی دارد.
در تاریکی سینما، قهرمانانم را باخود مییافتم. من آنان میشدم. در یک اتحاد یا وحدت روحی، با آنها یکی میشدم. دختر همسایه در فیلم میآمد و من در یک ماجرای مهیج دوباره عاشق او میشدم.
به جنگِ بدیها میرفتم. دوستی راعرضه میکردم. فیلم، مدینه فاضله من بود. همه عشق بود. شهر آرمانی من، آرمانشهر من، کشور خیالی من، ناکجاآبادِ خرّم، فیلم بود. بوی سینما همیشه مرا مست میکند. در آنجا همه با هم مهربان میشوند. غریبهها آشنا درمیآیند. با بازگویی صحنههای فیلم، صمیمانه با هم سخن میگویند. ترانهها را زمزمه میکنند و فضای تاریک سینما، ظلماتی میشود که آب حیاتِ فیلم، در آن زمزمهای دلنواز دارد.
وقتی فردین میخواند، وقتی فروزان ناله سر میداد، من هم میخواندم و ناله سر میدادم. صدای آنان، صدای عشق بود. آوایشان در تاریکی، آوای فرشتگان در ظلمتِ عدمِ پیش از آفرینش بود. مِهرشان مِهر من بود. قهرشان، قهر من بود. من در سینما به زندگی راستین خود میرسیدم. دوباره آفریده میشدم. در قالبی تازه پا به هستی میگذاشتم. بارها زندگی میکردم. بارها میمردم. برای همین، بوی زندگی را دوست دارم و از سکوت هولناک مرگ میهراسم. هر قصه فیلمی، داستان تازه من بود که تا فیلم بعدی ادامه داشت.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه( ادامه قسمت ۱۸)
راه کدام کاریز ویران، به سر چشمه کودکی باز گردم؟ ای آسمان به که شِکوه کنم؟
سکوتِ منجمدِ تو، رگهای خاطرم را میخراشد. گنگی غریب تو، گیاه امیدم را میپژمرد؛ تو چه بدی ای آسمان!
آیا تویی که صفحهی عمر مرا ورق میزنی؟ آیا تو خطوطِ سرنوشت مرا مینویسی؟ آیا تویی که بر تباهی من نظاره میکنی؟
دستت بریده باد! چشمت دریده باد! نگاه خیره تو بر زمین مباد!
بگذار عشق بماند، جوانی بخواند. کودکیام را آرزو میکنم. نوجوانیام را میخواهم. کجایند عشقهای من؟ لحظههای پرطراوات جوانیام چه شدند؟
وقتی که به دختر همسایه عشق میورزیدم. در حیاط پر درخت خانهمان برایش آواز میخواندم. او صدای مرا میشنید. من صدای لبخند او را احساس میکردم. به بام مینگریستم و چشمم از چهره او پر میشد.
زندگی، خورشیدی میشد که ازمشرق بام طلوع میکرد و درون من میتابید. من عشق میشدم، خورشید میشدم. معشوق میشدم. من عاشقتر میشدم. او نگاهم میکرد. چشم بر لبهایم میدوخت و بوسه از میان لبهای سرخش، پروانهای بود که به شاخه لبِ من میپرید.
من شمع او میشدم. محو او میشدم و میسوختم. سوختنی رخوتناک و سُکرآور. شراب چهره او در جام چشم من میچکید و گلوی احساسم را میسوزاند و مرا مست و مدهوش میکرد.
اکنون:
شرابی تلخ میخواهم که مردافکن بود زورَش،
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
(حافظ)
اما جام زندگیام پر از تلخی است. نه تلخی شراب، تلخی سراب؛ سراب آرزوها؛ سراب امیدها، سراب هستی. کودکیام را میخواهم.
وقتی که برای رفتن به سینما پول نداشتم، به زیرزمین نمور خانهمان میرفتم. صندوقچه مخملی قرمز رنگ مادرم قفل بود. با چاقو، میخهای پشت آن را در میآوردم. لولایش باز میشد و دست من در خنکای لباسها چیزی میجست. ناگهان در اوج تپش دلم، کیسهی کوچک کتانی، دست مرا به سوی خود میکشید. گنجی یافتهبودم. گنج جستجو. گنج امید. دو سکه یک تومانی برمیداشتم. لولا را درست میکردم. به سینما میرفتم. مادرم میفهمید. به رویم نمیآورد. انگار کیسه را برای من مینهاد. شاید میدانست یافتن آن گنج برای من چه لذتی دارد.
در تاریکی سینما، قهرمانانم را باخود مییافتم. من آنان میشدم. در یک اتحاد یا وحدت روحی، با آنها یکی میشدم. دختر همسایه در فیلم میآمد و من در یک ماجرای مهیج دوباره عاشق او میشدم.
به جنگِ بدیها میرفتم. دوستی راعرضه میکردم. فیلم، مدینه فاضله من بود. همه عشق بود. شهر آرمانی من، آرمانشهر من، کشور خیالی من، ناکجاآبادِ خرّم، فیلم بود. بوی سینما همیشه مرا مست میکند. در آنجا همه با هم مهربان میشوند. غریبهها آشنا درمیآیند. با بازگویی صحنههای فیلم، صمیمانه با هم سخن میگویند. ترانهها را زمزمه میکنند و فضای تاریک سینما، ظلماتی میشود که آب حیاتِ فیلم، در آن زمزمهای دلنواز دارد.
وقتی فردین میخواند، وقتی فروزان ناله سر میداد، من هم میخواندم و ناله سر میدادم. صدای آنان، صدای عشق بود. آوایشان در تاریکی، آوای فرشتگان در ظلمتِ عدمِ پیش از آفرینش بود. مِهرشان مِهر من بود. قهرشان، قهر من بود. من در سینما به زندگی راستین خود میرسیدم. دوباره آفریده میشدم. در قالبی تازه پا به هستی میگذاشتم. بارها زندگی میکردم. بارها میمردم. برای همین، بوی زندگی را دوست دارم و از سکوت هولناک مرگ میهراسم. هر قصه فیلمی، داستان تازه من بود که تا فیلم بعدی ادامه داشت.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
در انتهای کدام مسیر به انتظار نشسته ای که اسب خیالم شیهه می کشد و می تازد درجاده ای که فانوس چشمانت راهنمای اوست ومرا دراین بیراهه ها به دنبال خود می کشاند...!
#گیتی_حسینی
@book_tips 🐞
#گیتی_حسینی
@book_tips 🐞
در رمان «کلیدر» محمود دولت آبادی شخصیت های اصلی رمان مذکور در کدام دوره تاریخی به سر میبرند؟
Anonymous Quiz
10%
صفویه
44%
قاجاریه
44%
پهلوی
2%
جمهوری اسلامی
🍃🌺🍃
سوره العاديات آیه 11 :
إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ
ترجمه :
در آن روز پروردگارشان از آنها کاملاً باخبر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره العاديات آیه 11 :
إِنَّ رَبَّهُمْ بِهِمْ يَوْمَئِذٍ لَخَبِيرٌ
ترجمه :
در آن روز پروردگارشان از آنها کاملاً باخبر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
قانون اول مزرعه:
وقتی چيزی میکاری بايد صبر کنی تا در وقت خودش به تو محصول بدهد. غير از اين ممكن نيست.
پس "صبر" ركن اول قانون مزرعه است.
صبر با تحمل تفاوت دارد. تحمل همراه با نارضايتی است درصورتی که صبر همراه با رضايت و پذيرش است.
قانون دوم مزرعه:
رسيدگی و مراقبت صحيح از دانهای که کاشتهای. زمانی که داری صبر میکنی بايد با تلاش پیگير همراه باشد
(کارهايی هست که بايد در اين مدت انجام بدهی، و خیلی کارها را هم نباید انجام بدهی).
@book_tips 🐞
وقتی چيزی میکاری بايد صبر کنی تا در وقت خودش به تو محصول بدهد. غير از اين ممكن نيست.
پس "صبر" ركن اول قانون مزرعه است.
صبر با تحمل تفاوت دارد. تحمل همراه با نارضايتی است درصورتی که صبر همراه با رضايت و پذيرش است.
قانون دوم مزرعه:
رسيدگی و مراقبت صحيح از دانهای که کاشتهای. زمانی که داری صبر میکنی بايد با تلاش پیگير همراه باشد
(کارهايی هست که بايد در اين مدت انجام بدهی، و خیلی کارها را هم نباید انجام بدهی).
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
شخصی نزد حکیمی رفت و گفت:
فلان کس در حق تو چیزی گفته است
حکیم گفت :
از این گفته سه خیانت کردی!
برادری را در دل من ناخوش کردی
دل فارغ مرا مشغول نمودی
و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدی ...
#کیمیای_سعادت
#غزالی
@book_tips 🐞
شخصی نزد حکیمی رفت و گفت:
فلان کس در حق تو چیزی گفته است
حکیم گفت :
از این گفته سه خیانت کردی!
برادری را در دل من ناخوش کردی
دل فارغ مرا مشغول نمودی
و خود را نزد من فاسق و متهم گردانیدی ...
#کیمیای_سعادت
#غزالی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۹
آسمان زندگی من در خارج از سینما، از رؤیایی سرشار میشد که از فیلم مایه گرفته بود. من نشئه خیال بودم. من تشنه وصال بودم. من عرصه مُحال بودم. مُحال و ممکن درصحرای دل من خیمه میزدند. بیداریام جهان ممکن بود و خوابم دنیای خیالینِ مُحال.
من بیشتر درخواب بودم. حتی در بیداری میخوابیدم و نمیگذاشتم رؤیای شیرینم با کابوس بیداری آشفته شود. راه میرفتم و رؤیا میدیدم، رؤیا میخوردم و رؤیا مینوشیدم.
کجایید ای لحظههای ناب! ای تکههای بلورین ساغر نوجوانی! چرا مرا شکستهتر از خود رها کردید و گریختید؟ چه شدید ای رؤیاهای من؟ بشکند آن سنگ بلوغی که کاسه کودکی مرا شکست؟
ای بلوغ متناقض! چه کردی با من؟ اگر چه لذتهایی دیگرگون در من دمیدی، اما کودکیام را، نوجوانیام را، از من گرفتی.
ای فیلمهای من! ای زندگیهای من! ای رؤیاهای من! بازگردید.
ای مشهدی حسن که سرکوچه سینما ساندویچ سیب زمینی میفروختی زنده شو! به روی خاک بازگرد!
یک روز در اتوبوس مشهدی حسن را دیدم. وقتی به مقابل سینما که دیگر سینما نبود و سوخته بود رسیدیم گفتم:
-مشهدی حسن! آبادیِ این ویرانه سوخته یادته؟
آهی کشید. انگار دلوِ آه از چاهِ دلش خاطراتش را بالا کشید. گفت:
-یادمه. خانهشان ویران باد! که خانه شادی را خراب کردند.
گفتم:
ـ ساندویچهای سیبزمینی، نان لواش و ترشی و سبزی و تخممرغ یادته؟
- یادمه.
-هیاهوی ما در اطراف چرخ دستیات یادت مانده؟
- صدا همیشه میماند.
و از اتوبوس پیاده شد. یک ماه بعد عکسش را روی دیوار دیدم: هفت روز گذشت!
و برای من سالها گذشته است. ما هردو مردهایم. او زیر خاک، من روی خاک.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۹
آسمان زندگی من در خارج از سینما، از رؤیایی سرشار میشد که از فیلم مایه گرفته بود. من نشئه خیال بودم. من تشنه وصال بودم. من عرصه مُحال بودم. مُحال و ممکن درصحرای دل من خیمه میزدند. بیداریام جهان ممکن بود و خوابم دنیای خیالینِ مُحال.
من بیشتر درخواب بودم. حتی در بیداری میخوابیدم و نمیگذاشتم رؤیای شیرینم با کابوس بیداری آشفته شود. راه میرفتم و رؤیا میدیدم، رؤیا میخوردم و رؤیا مینوشیدم.
کجایید ای لحظههای ناب! ای تکههای بلورین ساغر نوجوانی! چرا مرا شکستهتر از خود رها کردید و گریختید؟ چه شدید ای رؤیاهای من؟ بشکند آن سنگ بلوغی که کاسه کودکی مرا شکست؟
ای بلوغ متناقض! چه کردی با من؟ اگر چه لذتهایی دیگرگون در من دمیدی، اما کودکیام را، نوجوانیام را، از من گرفتی.
ای فیلمهای من! ای زندگیهای من! ای رؤیاهای من! بازگردید.
ای مشهدی حسن که سرکوچه سینما ساندویچ سیب زمینی میفروختی زنده شو! به روی خاک بازگرد!
یک روز در اتوبوس مشهدی حسن را دیدم. وقتی به مقابل سینما که دیگر سینما نبود و سوخته بود رسیدیم گفتم:
-مشهدی حسن! آبادیِ این ویرانه سوخته یادته؟
آهی کشید. انگار دلوِ آه از چاهِ دلش خاطراتش را بالا کشید. گفت:
-یادمه. خانهشان ویران باد! که خانه شادی را خراب کردند.
گفتم:
ـ ساندویچهای سیبزمینی، نان لواش و ترشی و سبزی و تخممرغ یادته؟
- یادمه.
-هیاهوی ما در اطراف چرخ دستیات یادت مانده؟
- صدا همیشه میماند.
و از اتوبوس پیاده شد. یک ماه بعد عکسش را روی دیوار دیدم: هفت روز گذشت!
و برای من سالها گذشته است. ما هردو مردهایم. او زیر خاک، من روی خاک.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۰
یکی از شبهای روشنِ تابستان بود. ماه، درشت و درخشان، از سقف شب آويخته بود. اطراف آن را، نور مثل يك مِه رقيق احاطه كرده بود. مردم، در خُنكاى شب، روى پشت بامها، خوابيده بودند. فاصله به فاصله، چراغى سوسو مىزد. من به ماه خيره شده بودم. هميشه ماه را دوست داشتم. خوابم نمىبُرد. همين امروز ظهر اخبار گفته بود كه يك آپولو به ماه رفته است. مىخواستم با دقيق شدن، آپولو را در ماه ببينم. گاهى لكه سياهى مىديدم و مىپنداشتم كه آپولوست.
توى دهانها افتاده بود، كه بزودى، هر كس بخواهد، مىتواند به ماه سفر كند. امروز كه روى پلههاى آبانبار توى خيابان نشسته بودم، مىشنيدم كه همه دخترها و زنها از ماه و سفر به آن حرف مىزنند. نسيم سرد و نمناك تَهِ آبانبار، صداى گفتگوها را بالا مىآورد و روى صورتم پخش مىكرد. وقتى خواهرم گلندام كوزه به دوش بالا آمد، گونههاى سفيدش مثل ماه مىدرخشيد. پشت سرش عذرا، هِن هن كنان و سطل فلزى به دست، خودش را بالا كشيد و دهان گشادش را به خنده باز كرد و گفت:
- گُلى، من هم به ماه خواهم رفت. حالا ببين.
خواهرم گفت:
- مرا هم مىبرى؟
- حالا تا چى بشود. ولى من از حالا آمادهام. بابام هم قول داده است كه خرج راه را بدهد و سوى خانه راه افتادند. من هم به دنبالشان. عذرا شايد دوازده سال يا بيشتر داشت. رنگ مهتابى و موهاى خرمائىاش، خيلى خواستنى بودند اما دهان و بينىاش بزرگ بود. مخصوصاً وقتى مىخنديد، دهانش خيلى گشاد به نظر مىآمد. مىگفتند شیرینعقل است. من غروبها توى بازى گرگم به هواى دخترها داخل مىشدم. گاهى هم توى خانهمان با آنها قايم باشك بازى مىكرديم و وقتى توى زيرزمين پنهان مىشدم، براى پيدا كردن من ذلّه مىشدند. زيرزمين ما يك پستوى تاريك داشت كه بچهها مى ترسيدند توى آن بيايند.
شهابى با شتاب از جلوى چشمم گذشت و در گوشه دورى فرو افتاد. چرا خوابم نمىبرد؟ راستى ماه چه جور جايى است؟ مثل زمين ماست؟ اما زمين نورانى نيست. زمين ما تاريك و ترسناك است. توى ماه آدم هم هست؟ حتماً. بايد باشد. لابد آدمهايش هم نورانى هستند. آنجا ديگر چراغ نمىخواهند. چراغ براى تاريكى است. خوش به حالشان. صداى بوق قطار مىآيد. راستى آنجا هم، راهآهن دارد؟ اين ريز على هم عجب دل و جرأتى داشته كه، توى آن سرما، لباسش را آتش زده، تا قطارى را نجات بدهد. به دهقان آزاده از ما درود. موقعى كه در كلاس، درس دهقان فداكار را مىخوانديم، كلاس ساكتِ ساكت بود. ما را هيجان گرفته بود. الان هم ساكت است. هيچ صدايى نمىآيد. چراغ شب در سكوت مىسوزد.
سر و صدا بيدارم كرد. چشمهايم را ماليدم و با بیمیلی بلند شدم. از بالا توى حياط نگاه كردم. درِ خانه باز بود و به نظر مىآمد كه كوچه شلوغ است. با عجله پايين آمدم و توى كوچه دويدم. دو سه خانه پايينتر از خانهی ما، يك زمين خالى بود كه بقاياى مخروبه خانهاى قديمى در آنجا توى ذوق مىزد. درست روبروى خانه عذرا. آنجا شلوغ بود. مردم از روى هم به جلو سرك مىكشيدند. چه شده است؟
خودم را لاى جمعيت انداختم و با فشار، جلو خزيدم. دوتا پاسبان، باطوم در دست، جلوى خرابه ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى جلو برود. پدر عذرا هم پاسبان بود. هميشه به او سلام مىكردم و او با لبخند جوابم را مىداد:
- سلام پسر جان. حالِ بابا چطور است؟ سلام مرا به ايشان برسان.
- چشم آقا. بابام هم سلام مىرساند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۰
یکی از شبهای روشنِ تابستان بود. ماه، درشت و درخشان، از سقف شب آويخته بود. اطراف آن را، نور مثل يك مِه رقيق احاطه كرده بود. مردم، در خُنكاى شب، روى پشت بامها، خوابيده بودند. فاصله به فاصله، چراغى سوسو مىزد. من به ماه خيره شده بودم. هميشه ماه را دوست داشتم. خوابم نمىبُرد. همين امروز ظهر اخبار گفته بود كه يك آپولو به ماه رفته است. مىخواستم با دقيق شدن، آپولو را در ماه ببينم. گاهى لكه سياهى مىديدم و مىپنداشتم كه آپولوست.
توى دهانها افتاده بود، كه بزودى، هر كس بخواهد، مىتواند به ماه سفر كند. امروز كه روى پلههاى آبانبار توى خيابان نشسته بودم، مىشنيدم كه همه دخترها و زنها از ماه و سفر به آن حرف مىزنند. نسيم سرد و نمناك تَهِ آبانبار، صداى گفتگوها را بالا مىآورد و روى صورتم پخش مىكرد. وقتى خواهرم گلندام كوزه به دوش بالا آمد، گونههاى سفيدش مثل ماه مىدرخشيد. پشت سرش عذرا، هِن هن كنان و سطل فلزى به دست، خودش را بالا كشيد و دهان گشادش را به خنده باز كرد و گفت:
- گُلى، من هم به ماه خواهم رفت. حالا ببين.
خواهرم گفت:
- مرا هم مىبرى؟
- حالا تا چى بشود. ولى من از حالا آمادهام. بابام هم قول داده است كه خرج راه را بدهد و سوى خانه راه افتادند. من هم به دنبالشان. عذرا شايد دوازده سال يا بيشتر داشت. رنگ مهتابى و موهاى خرمائىاش، خيلى خواستنى بودند اما دهان و بينىاش بزرگ بود. مخصوصاً وقتى مىخنديد، دهانش خيلى گشاد به نظر مىآمد. مىگفتند شیرینعقل است. من غروبها توى بازى گرگم به هواى دخترها داخل مىشدم. گاهى هم توى خانهمان با آنها قايم باشك بازى مىكرديم و وقتى توى زيرزمين پنهان مىشدم، براى پيدا كردن من ذلّه مىشدند. زيرزمين ما يك پستوى تاريك داشت كه بچهها مى ترسيدند توى آن بيايند.
شهابى با شتاب از جلوى چشمم گذشت و در گوشه دورى فرو افتاد. چرا خوابم نمىبرد؟ راستى ماه چه جور جايى است؟ مثل زمين ماست؟ اما زمين نورانى نيست. زمين ما تاريك و ترسناك است. توى ماه آدم هم هست؟ حتماً. بايد باشد. لابد آدمهايش هم نورانى هستند. آنجا ديگر چراغ نمىخواهند. چراغ براى تاريكى است. خوش به حالشان. صداى بوق قطار مىآيد. راستى آنجا هم، راهآهن دارد؟ اين ريز على هم عجب دل و جرأتى داشته كه، توى آن سرما، لباسش را آتش زده، تا قطارى را نجات بدهد. به دهقان آزاده از ما درود. موقعى كه در كلاس، درس دهقان فداكار را مىخوانديم، كلاس ساكتِ ساكت بود. ما را هيجان گرفته بود. الان هم ساكت است. هيچ صدايى نمىآيد. چراغ شب در سكوت مىسوزد.
سر و صدا بيدارم كرد. چشمهايم را ماليدم و با بیمیلی بلند شدم. از بالا توى حياط نگاه كردم. درِ خانه باز بود و به نظر مىآمد كه كوچه شلوغ است. با عجله پايين آمدم و توى كوچه دويدم. دو سه خانه پايينتر از خانهی ما، يك زمين خالى بود كه بقاياى مخروبه خانهاى قديمى در آنجا توى ذوق مىزد. درست روبروى خانه عذرا. آنجا شلوغ بود. مردم از روى هم به جلو سرك مىكشيدند. چه شده است؟
خودم را لاى جمعيت انداختم و با فشار، جلو خزيدم. دوتا پاسبان، باطوم در دست، جلوى خرابه ايستاده بودند و نمىگذاشتند كسى جلو برود. پدر عذرا هم پاسبان بود. هميشه به او سلام مىكردم و او با لبخند جوابم را مىداد:
- سلام پسر جان. حالِ بابا چطور است؟ سلام مرا به ايشان برسان.
- چشم آقا. بابام هم سلام مىرساند.
ادامه دارد ...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره طه آیه 131 :
وَلَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَىٰ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ
ترجمه :
و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروههایی از آنان دادهایم، میفکن! اینها شکوفههای زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره طه آیه 131 :
وَلَا تَمُدَّنَّ عَيْنَيْكَ إِلَىٰ مَا مَتَّعْنَا بِهِ أَزْوَاجًا مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَيَاةِ الدُّنْيَا لِنَفْتِنَهُمْ فِيهِ ۚ وَرِزْقُ رَبِّكَ خَيْرٌ وَأَبْقَىٰ
ترجمه :
و هرگز چشمان خود را به نعمتهای مادّی، که به گروههایی از آنان دادهایم، میفکن! اینها شکوفههای زندگی دنیاست؛ تا آنان را در آن بیازماییم؛ و روزی پروردگارت بهتر و پایدارتر است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
میخواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم.
اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد، چه بهتر.
ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کردهام و همین کافی است.
من موفقيت را بخودی خود هدف نمیدانم. خیلی از مردم این را نمیفهمند.
#مواجهه_با_مرگ
#برایان_مگی
@book_tips 🐞
میخواهم طوری زندگی کنم که از زندگی لذت ببرم.
اگر در کنارش موفقیتی هم حاصل شد، چه بهتر.
ولی اگر نشد، لااقل خوب زندگی کردهام و همین کافی است.
من موفقيت را بخودی خود هدف نمیدانم. خیلی از مردم این را نمیفهمند.
#مواجهه_با_مرگ
#برایان_مگی
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
آبله میمون )monkeypox) که در دنیا در حال انتشار است.
تاکنون از کشورهای غیر آفریقایی، شیوه این بیماری در کشورهای سوئد و پاکستان گزارش شده است.
@dailyenglish2024
تاکنون از کشورهای غیر آفریقایی، شیوه این بیماری در کشورهای سوئد و پاکستان گزارش شده است.
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۱
هميشه لباس تميز و اتو كرده مىپوشيد. سرش را روغن مىزد و قشنگ شانه مىكرد. سبيل باريك پشت لبش به او مىآمد. شبيه «كلارك گيبل» بود. چندتا هنرپيشه هم بودند كه به او شباهت داشتند و من توى فيلمهاى تلويزيونى ديده بودم.
ما تلويزيون نداشتيم. بابام مىگفت:
ـ ديدنش حرام است. هر كس به آن نگاه كند به جهنم مىرود.
اما من گاهى به خانه عذرا مىرفتم و به برنامههاى آن نگاه مىكردم. گاهى هم از پشت پنجره خانه آقاى صالحى، فيلمها را نگاه مىكردم. مخصوصاً جمعهها بعد از ظهر. فيلم آقاى «كلمبو» خيلى قشنگ بود. داستانهاى پليسى داشت.
"پيتر فالك" را مىشناختم كه نقش آقاى كلمبو را بازى مىكرد. خانه آقاى صالحى دو طبقه بود. تنها خانه دو طبقه كوچه ما همان بود که از پدر سیاوش و سیامک خریده بود. آقاى صالحى توى شركت نفت كار مىكرد. مىگفت در آنجا كارمند است. يك روز او را با یونيفورم آبى و كلاه فلزى در گاراژ شركت نفت كه سر خيابان ما بود، ديدم كه دنبال يك تانكر مىدويد و با اصرار از راننده پول مىخواست. فهميدم كه پادوى گاراژ است.
وقتى غروبها از خانه خارج مىشد، كت و شلوار تميز مىپوشيد و كلاه شاپوى حصیری سرش مىگذاشت و كراوات خوشگلى مىزد. از جيب سينه كُتش، نصفِ يك دستمال قرمز اطلسى تميز پيدا بود.
هيچوقت از اينكه از كوچه به اتاقشان نگاه مىكنم، عصبانى نمىشد. يكى دوبار، وقتى زن و بچههايش درخانه نبودند، به من گفت كه بروم داخل؛ من خجالت كشيده بودم و كمى ترسيده بودم. چند بار هم ديده بودم كه با عذرا شوخى مىكند.
پدر عذرا، به ديوار خشتى خرابه تكيه زده بود و داشت گريه مىكرد. همهمه، هراسى در من ايجاد كرد:
- خفهاش كردهاند. نامرد! بىشرف.
- دختر معصوم. با همه مهربان بود.
- آرزو داشت به ماه برود.
خدايا چه شده است؟ مگر بر سر عذرا چه آمده است؟ او كه ديروز با ما بازى مىكرد! صداى فرياد و ضجّه مادر عذرا، همهمه را خاموش كرد. توى صورتش مىزد و موهايش را مىكند.
- عذرا، عذرا جان! عزيزم! عزيزم! آخر چرا؟
من هم دنبال جواب همين «چرا» بودم. وقتى پدرم براى روضهخواندن به خانه آنها مىرفت، من هم مىرفتم. هر ماه يك روز، روضه داشتند.
گريه مادر عذرا را در روضه ديده بودم، اما امروز طور ديگرى مینالید. وقتى روضه تمام مىشد و پدرم مىخواست بيايد، عذرا جلو مىدويد و پاكتى به دست پدرم مىداد. هميشه توى آن يك پنج تومانى سبز و نو بود. هيچكس به پدرم براى يك روضهخواندن، اينقدر پول نمىداد. عذرا موقع دادن پاكت به پدرم، با خنده و خجالت مىگفت:
- حاج آقا، قابل شما را ندارد.
پدرم او را دعا مىكرد. عذرا با همه دوست بود. براى همين مىگفتند عقلش كم است. با هر غريبهاى زود آشنا و اُخت مىشد. آيا كدام غريبه او را خفه كرده بود؟ اما چطور مىتوان عذرا را خفه كرد؟ خندهی او را نديدهاند؟ خدايا آخر چطور؟
صداى آژير آمبولانس، مردم را به عقب كشيد. با فشار، همديگر را به عقب رانديم. پرستار سفيدپوشى، به سرعت توى خرابه رفت. دو نفر برانكارد به دست پشت سر او رفتند. دلم تاپ تاپ مىزد. همه ناگهان ساكت شده بودند. صداى قلبها به گوش مى رسيد. عذرا، صداى دلها را بلند كرده بود. پرستار بيرون آمد. پشت سر او، عذرا روى برانكارد خوابيده بود. يك دفعه، مادر عذرا پارچه سفيد را از روى او كشيد. رنگ مهتابى صورتِ عذرا، پريدهتر شده بود. انگار خوابيده بود. آيا در خواب چه مىديد؟ شايد سفر به ماه. روى دامن آبى رنگ او يك لكه خون بزرگ، مثل ماه در آسمان، خشك شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۲۱
هميشه لباس تميز و اتو كرده مىپوشيد. سرش را روغن مىزد و قشنگ شانه مىكرد. سبيل باريك پشت لبش به او مىآمد. شبيه «كلارك گيبل» بود. چندتا هنرپيشه هم بودند كه به او شباهت داشتند و من توى فيلمهاى تلويزيونى ديده بودم.
ما تلويزيون نداشتيم. بابام مىگفت:
ـ ديدنش حرام است. هر كس به آن نگاه كند به جهنم مىرود.
اما من گاهى به خانه عذرا مىرفتم و به برنامههاى آن نگاه مىكردم. گاهى هم از پشت پنجره خانه آقاى صالحى، فيلمها را نگاه مىكردم. مخصوصاً جمعهها بعد از ظهر. فيلم آقاى «كلمبو» خيلى قشنگ بود. داستانهاى پليسى داشت.
"پيتر فالك" را مىشناختم كه نقش آقاى كلمبو را بازى مىكرد. خانه آقاى صالحى دو طبقه بود. تنها خانه دو طبقه كوچه ما همان بود که از پدر سیاوش و سیامک خریده بود. آقاى صالحى توى شركت نفت كار مىكرد. مىگفت در آنجا كارمند است. يك روز او را با یونيفورم آبى و كلاه فلزى در گاراژ شركت نفت كه سر خيابان ما بود، ديدم كه دنبال يك تانكر مىدويد و با اصرار از راننده پول مىخواست. فهميدم كه پادوى گاراژ است.
وقتى غروبها از خانه خارج مىشد، كت و شلوار تميز مىپوشيد و كلاه شاپوى حصیری سرش مىگذاشت و كراوات خوشگلى مىزد. از جيب سينه كُتش، نصفِ يك دستمال قرمز اطلسى تميز پيدا بود.
هيچوقت از اينكه از كوچه به اتاقشان نگاه مىكنم، عصبانى نمىشد. يكى دوبار، وقتى زن و بچههايش درخانه نبودند، به من گفت كه بروم داخل؛ من خجالت كشيده بودم و كمى ترسيده بودم. چند بار هم ديده بودم كه با عذرا شوخى مىكند.
پدر عذرا، به ديوار خشتى خرابه تكيه زده بود و داشت گريه مىكرد. همهمه، هراسى در من ايجاد كرد:
- خفهاش كردهاند. نامرد! بىشرف.
- دختر معصوم. با همه مهربان بود.
- آرزو داشت به ماه برود.
خدايا چه شده است؟ مگر بر سر عذرا چه آمده است؟ او كه ديروز با ما بازى مىكرد! صداى فرياد و ضجّه مادر عذرا، همهمه را خاموش كرد. توى صورتش مىزد و موهايش را مىكند.
- عذرا، عذرا جان! عزيزم! عزيزم! آخر چرا؟
من هم دنبال جواب همين «چرا» بودم. وقتى پدرم براى روضهخواندن به خانه آنها مىرفت، من هم مىرفتم. هر ماه يك روز، روضه داشتند.
گريه مادر عذرا را در روضه ديده بودم، اما امروز طور ديگرى مینالید. وقتى روضه تمام مىشد و پدرم مىخواست بيايد، عذرا جلو مىدويد و پاكتى به دست پدرم مىداد. هميشه توى آن يك پنج تومانى سبز و نو بود. هيچكس به پدرم براى يك روضهخواندن، اينقدر پول نمىداد. عذرا موقع دادن پاكت به پدرم، با خنده و خجالت مىگفت:
- حاج آقا، قابل شما را ندارد.
پدرم او را دعا مىكرد. عذرا با همه دوست بود. براى همين مىگفتند عقلش كم است. با هر غريبهاى زود آشنا و اُخت مىشد. آيا كدام غريبه او را خفه كرده بود؟ اما چطور مىتوان عذرا را خفه كرد؟ خندهی او را نديدهاند؟ خدايا آخر چطور؟
صداى آژير آمبولانس، مردم را به عقب كشيد. با فشار، همديگر را به عقب رانديم. پرستار سفيدپوشى، به سرعت توى خرابه رفت. دو نفر برانكارد به دست پشت سر او رفتند. دلم تاپ تاپ مىزد. همه ناگهان ساكت شده بودند. صداى قلبها به گوش مى رسيد. عذرا، صداى دلها را بلند كرده بود. پرستار بيرون آمد. پشت سر او، عذرا روى برانكارد خوابيده بود. يك دفعه، مادر عذرا پارچه سفيد را از روى او كشيد. رنگ مهتابى صورتِ عذرا، پريدهتر شده بود. انگار خوابيده بود. آيا در خواب چه مىديد؟ شايد سفر به ماه. روى دامن آبى رنگ او يك لكه خون بزرگ، مثل ماه در آسمان، خشك شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
حتماً كسي را در زندگي دوست بداريد،
چيزي را حتي!
فرصت بسيار كم است . همين كه چشمهایمان را ببنديم
و روي تخت دراز بكشيم ، دير يا زود خوابمان مي برد و يك روز كمتر عاشق بوده ايم . اما قرار هم نيست دلمان را خرج بيهوده كنيم !
آدمها گاهي از نگراني گلدان آب نخورده ي خانه ،سفر را ديرتر مي روند.
دلبستگي آدم را بزرگ مي كند، حتماً قرار نيست آدم به آدم عاشقي كند!
جمعه براي كساني كه دوست داشتن را بلد نيستند " غمگين " است...
#صابر_ابر
@book_tips 🐞
حتماً كسي را در زندگي دوست بداريد،
چيزي را حتي!
فرصت بسيار كم است . همين كه چشمهایمان را ببنديم
و روي تخت دراز بكشيم ، دير يا زود خوابمان مي برد و يك روز كمتر عاشق بوده ايم . اما قرار هم نيست دلمان را خرج بيهوده كنيم !
آدمها گاهي از نگراني گلدان آب نخورده ي خانه ،سفر را ديرتر مي روند.
دلبستگي آدم را بزرگ مي كند، حتماً قرار نيست آدم به آدم عاشقي كند!
جمعه براي كساني كه دوست داشتن را بلد نيستند " غمگين " است...
#صابر_ابر
@book_tips 🐞
کدامیک از آثار ارنست همینگوی به داستان یک شکارچی پیر و مبارزهاش با یک مارلین بزرگ در دریا میپردازد؟
Anonymous Quiz
81%
پیر مرد و دریا
11%
وداع با اسلحه
7%
خورشید نیز میوزد مردی به نام او
🍃🌺🍃
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
به آسانی میتوان فهمید که چه کسی بر شما حکومت میکند: اندکی فکر کنید و ببینید از چه کسی نمیتوانید انتقاد کنید.
#فرانسوا_ولتر
@book_tips 🐞
#فرانسوا_ولتر
@book_tips 🐞