🍃🌺🍃
سوره الحشر آیه 10 :
وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ
ترجمه :
و در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده! پروردگارا، تو مهربان و رحیمی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الحشر آیه 10 :
وَلَا تَجْعَلْ فِي قُلُوبِنَا غِلًّا لِلَّذِينَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّكَ رَءُوفٌ رَحِيمٌ
ترجمه :
و در دلهایمان حسد و کینهای نسبت به مؤمنان قرار مده! پروردگارا، تو مهربان و رحیمی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
به تو سر بسته و در پرده بگویم
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آنچه گفتند و سرودند...
تو آنی !!
خود تو جان جهانی!
گر نهانی و عیانی!
تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی...
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی...
همه اسرار نهانی!
✍مولانا
@book_tips 🐞
تا کسی نشنود این راز گهر بار جهان را
آنچه گفتند و سرودند...
تو آنی !!
خود تو جان جهانی!
گر نهانی و عیانی!
تو همانی که همه عُمر به دنبال خودت نعره زنانی...
تو ندانی که خود آن نقطه ی عشقی...
همه اسرار نهانی!
✍مولانا
@book_tips 🐞
در باغستان من
شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو،
آهو سر می کشد
به صدایی می رمد.
در جنگل من ،
از درندگی نام و نشان نیست
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهی.
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست،
رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست:
لرزش یک برگ.
#سهراب_سپهری
@book_tips 🐞
شاخه بارور خم می شود،
بی نیازی دست ها پاسخ می دهد.
در بیشه تو،
آهو سر می کشد
به صدایی می رمد.
در جنگل من ،
از درندگی نام و نشان نیست
در سایه - آفتاب دیارت قصه خیر و شر می شنوی.
من شکفتن را می شنوم.
و جویبار از آن سوی زمان می گذرد.
تو در راهی.
من رسیده ام
اندوهی در چشمانت نشست،
رهرو نازک دل!
میان ما راه درازی نیست:
لرزش یک برگ.
#سهراب_سپهری
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۱
رویداد بزرگ دیگر در زندگی من که سال 1347 رخ داد، رفتنم به دبستان بود. پدرم پیش از آنکه به دبستان بروم، قرآن یادم داده بود. در هفت سالگی (1347) به دبستان «رشدیه» در هشت متری لوله، کوچه انصارالحسین رفتم. هنگامِ ثبتنام، مدیر به پدرم گفت:
ـ حاجآقا بفرمایید!
پدرم گفت:
ـ برای ثبت نام آمدهایم.
مدیر پرسید:
ـ کلاس چندم؟
پدرم گفت:
ـ کلاس اول.
در همان زمان من داشتم تیتر روزنامهای را که روی میز بود، بلندبلند میخواندم. مدیر گفت:
ـ همین پسرتان را برای ثبتِ نامِ کلاس اول آوردید؟
پدرم پاسخ مثبت داد. مدیر گفت:
ـ اما این که دارد روزنامه میخواند.
پدرم پاسخ داد:
ـ بله. سوادِ قرآنی دارد.
مدیر، آقای مهدی فاطمی، گفت:
ـ حیف است حاجآقا. باید کلاس بالاتر برود.
بیدرنگ، نامهای به اداره آموزش و پرورش، بخش ابتدایی نوشت و پدرم نامه را برد و پاسخ نوشتند که در دبستان از نامبرده آزمون گرفته شود. در صورت قبولی، ثبتنام در کلاس بالاتر، بلامانع است. آزمون گرفتند و اسمم را در کلاس دوم نوشتند. هنوز برگههای آزمون املا، رونویسی و حساب را دارم.
چهارشنبه بیستم شهریور، پدرم مرا به بازار بُرد تا برایم پیراهنی بخرد که با لباس نو به دبستان بروم. عصر پانزدهم شهريور بود. آفتاب نارنجى، سايهها را دراز كرده بود و رنگ آجرهاى خانهها به سرخى مىزد. احساس مطبوعى، سراپاى وجودم را از شادى ناشناختهاى سرشار مىكرد. دلم مىخواست بدوم و بالا بپرم. اما بابام دستم را محكم در دست گرفته بود و مرا به طرف بازار شهر مىبرد.
بازارى با سقفهاى گنبدى و نورگيرهاى افسونگر كه هر كدام يك ستون نور از بالا، توى بازار فرومىكردند. ذرههاى نور، ديدنى بودند. عبور حشرات از قُطر اين ستونهاى نورانى، مثل جرقههاى ذغال به نظر مىآمدند كه يك لحظه بيشتر نمىپاييدند. بازار بوى خاصى داشت؛ مخلوطى از بوهاى چاى، اَدويه، ابريشم، پارچه، صابون، ظرفهاى مِسى، شيرينى و خيلى بوهاى ديگر. بازار را دوست دارم. دمِ در يك بزازى ايستاديم. نگاهى به توپ پارچهها انداختيم. بزاز، تسبيح شاه مقصود در دست گفت:
- حاج آقا بفرماييد. مغازهی خودتان است.
پدرم لبخندى زد و پا به درون گذاشت و گفت:
- سلامٌ عليكم. خسته نباشيد.
- وعليكمالسلام. بفرماييد.
- براى پسرم، پيراهنى مىخواهم. قشنگ هم باشد.
- به روى چشم، آقازاده فقط انتخاب كند، بقيه با ما.
نگاهم، از يك توپ پارچه به سوى ديگرى مىلغزيد. بيشترشان قشنگ بودند. اما پيدا كردم. با دست يك پارچه آبى روشن را كه خطوط متقاطع سياه داشت، نشان دادم و گفتم:
- آن را مىخواهم.
بزاز با لبخند تملّق آميزى گفت:
- ماشاءالله سليقهاش هم خوب است. آفرين!
آورد. باز كرد. لبه پارچه را در دست گرفتم، سرد و نرم بود. انگار دستم را روى آب كشيدم.
پدرم گفت:
- امروز، اسمش را در مدرسه نوشتم. به جاى كلاس اول، به كلاس دوم مىرود. آخر، خودم قرآن يادش دادهام. به اندازه كلاس سومىها سواد دارد، اما سنّش بيشتر از اين اجازه نمىداد. مىخواهم روز اول مدرسه لباس نو داشته باشد.
بزاز تسبيحش را لاى انگشتانش حلقه كرد و گفت:
- اگر بتواند يك سوره قرآن بخواند، من هم در قيمت پارچه تخفيف خواهم داد.
پدرم، با غرور نگاهى به من انداخت و منتظر ماند.
من با كمى خجالت، سوره ماعون را خواندم. بزاز گفت:
- تباركاللَّه! احسنت!
و دستى به ريش توپىاش كشيد. تخفيف هم داد. پارچه را لاى كاغذ لوله كرد و دستم داد.
بيرون آمديم. خورشيد رفته بود. به طرف مسجد امام حسن(ع) كشيده شدیم. كار هر شب پدرم بود. بايد نماز را در مسجد امام، نزديك حرم مىخوانديم. توى حياط مسجد، با آب حوض بزرگ وسط حياط، وضو گرفتيم. خنكاى آب، صورتم را غلغلك داد. از راه پله نيمه تاريك و نمور، به بام مسجد رفتيم. تابستانها نماز جماعت در آنجا خوانده مىشد. به پيشنماز سلام داديم و پدرم دستش را بوسيد. چهره باوقار او با ريش سپيد و رنگ مهتابى صورتش، در من احترام و ستايش نسبت به او برمىانگيخت. يكى دو بار نزد او قرآن خوانده بودم و او هر بار يك سكّه نو و براق پنج ريالى به من داده بود و دستى به سرم كشيده و مرا دعا كرده بود.
صداى اذان مؤذن در فضا مى پيچيد و تا دور دستها مى رفت. نسيم صورتم را نوازش مىكرد. نگاهم به روزنامه لوله شده بود كه پيراهنى مرا در بَر گرفته بود. پارچه روحى بود، يا تنى بود كه روزنامه او را پوشانده بود. حواسم همهاش آنجا بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۱
رویداد بزرگ دیگر در زندگی من که سال 1347 رخ داد، رفتنم به دبستان بود. پدرم پیش از آنکه به دبستان بروم، قرآن یادم داده بود. در هفت سالگی (1347) به دبستان «رشدیه» در هشت متری لوله، کوچه انصارالحسین رفتم. هنگامِ ثبتنام، مدیر به پدرم گفت:
ـ حاجآقا بفرمایید!
پدرم گفت:
ـ برای ثبت نام آمدهایم.
مدیر پرسید:
ـ کلاس چندم؟
پدرم گفت:
ـ کلاس اول.
در همان زمان من داشتم تیتر روزنامهای را که روی میز بود، بلندبلند میخواندم. مدیر گفت:
ـ همین پسرتان را برای ثبتِ نامِ کلاس اول آوردید؟
پدرم پاسخ مثبت داد. مدیر گفت:
ـ اما این که دارد روزنامه میخواند.
پدرم پاسخ داد:
ـ بله. سوادِ قرآنی دارد.
مدیر، آقای مهدی فاطمی، گفت:
ـ حیف است حاجآقا. باید کلاس بالاتر برود.
بیدرنگ، نامهای به اداره آموزش و پرورش، بخش ابتدایی نوشت و پدرم نامه را برد و پاسخ نوشتند که در دبستان از نامبرده آزمون گرفته شود. در صورت قبولی، ثبتنام در کلاس بالاتر، بلامانع است. آزمون گرفتند و اسمم را در کلاس دوم نوشتند. هنوز برگههای آزمون املا، رونویسی و حساب را دارم.
چهارشنبه بیستم شهریور، پدرم مرا به بازار بُرد تا برایم پیراهنی بخرد که با لباس نو به دبستان بروم. عصر پانزدهم شهريور بود. آفتاب نارنجى، سايهها را دراز كرده بود و رنگ آجرهاى خانهها به سرخى مىزد. احساس مطبوعى، سراپاى وجودم را از شادى ناشناختهاى سرشار مىكرد. دلم مىخواست بدوم و بالا بپرم. اما بابام دستم را محكم در دست گرفته بود و مرا به طرف بازار شهر مىبرد.
بازارى با سقفهاى گنبدى و نورگيرهاى افسونگر كه هر كدام يك ستون نور از بالا، توى بازار فرومىكردند. ذرههاى نور، ديدنى بودند. عبور حشرات از قُطر اين ستونهاى نورانى، مثل جرقههاى ذغال به نظر مىآمدند كه يك لحظه بيشتر نمىپاييدند. بازار بوى خاصى داشت؛ مخلوطى از بوهاى چاى، اَدويه، ابريشم، پارچه، صابون، ظرفهاى مِسى، شيرينى و خيلى بوهاى ديگر. بازار را دوست دارم. دمِ در يك بزازى ايستاديم. نگاهى به توپ پارچهها انداختيم. بزاز، تسبيح شاه مقصود در دست گفت:
- حاج آقا بفرماييد. مغازهی خودتان است.
پدرم لبخندى زد و پا به درون گذاشت و گفت:
- سلامٌ عليكم. خسته نباشيد.
- وعليكمالسلام. بفرماييد.
- براى پسرم، پيراهنى مىخواهم. قشنگ هم باشد.
- به روى چشم، آقازاده فقط انتخاب كند، بقيه با ما.
نگاهم، از يك توپ پارچه به سوى ديگرى مىلغزيد. بيشترشان قشنگ بودند. اما پيدا كردم. با دست يك پارچه آبى روشن را كه خطوط متقاطع سياه داشت، نشان دادم و گفتم:
- آن را مىخواهم.
بزاز با لبخند تملّق آميزى گفت:
- ماشاءالله سليقهاش هم خوب است. آفرين!
آورد. باز كرد. لبه پارچه را در دست گرفتم، سرد و نرم بود. انگار دستم را روى آب كشيدم.
پدرم گفت:
- امروز، اسمش را در مدرسه نوشتم. به جاى كلاس اول، به كلاس دوم مىرود. آخر، خودم قرآن يادش دادهام. به اندازه كلاس سومىها سواد دارد، اما سنّش بيشتر از اين اجازه نمىداد. مىخواهم روز اول مدرسه لباس نو داشته باشد.
بزاز تسبيحش را لاى انگشتانش حلقه كرد و گفت:
- اگر بتواند يك سوره قرآن بخواند، من هم در قيمت پارچه تخفيف خواهم داد.
پدرم، با غرور نگاهى به من انداخت و منتظر ماند.
من با كمى خجالت، سوره ماعون را خواندم. بزاز گفت:
- تباركاللَّه! احسنت!
و دستى به ريش توپىاش كشيد. تخفيف هم داد. پارچه را لاى كاغذ لوله كرد و دستم داد.
بيرون آمديم. خورشيد رفته بود. به طرف مسجد امام حسن(ع) كشيده شدیم. كار هر شب پدرم بود. بايد نماز را در مسجد امام، نزديك حرم مىخوانديم. توى حياط مسجد، با آب حوض بزرگ وسط حياط، وضو گرفتيم. خنكاى آب، صورتم را غلغلك داد. از راه پله نيمه تاريك و نمور، به بام مسجد رفتيم. تابستانها نماز جماعت در آنجا خوانده مىشد. به پيشنماز سلام داديم و پدرم دستش را بوسيد. چهره باوقار او با ريش سپيد و رنگ مهتابى صورتش، در من احترام و ستايش نسبت به او برمىانگيخت. يكى دو بار نزد او قرآن خوانده بودم و او هر بار يك سكّه نو و براق پنج ريالى به من داده بود و دستى به سرم كشيده و مرا دعا كرده بود.
صداى اذان مؤذن در فضا مى پيچيد و تا دور دستها مى رفت. نسيم صورتم را نوازش مىكرد. نگاهم به روزنامه لوله شده بود كه پيراهنى مرا در بَر گرفته بود. پارچه روحى بود، يا تنى بود كه روزنامه او را پوشانده بود. حواسم همهاش آنجا بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره السجدة آیه 7 :
الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ
ترجمه :
او همان کسی است که هر چه را آفرید نیکو آفرید؛
سوره السجدة آیه 7 :
الَّذِي أَحْسَنَ كُلَّ شَيْءٍ خَلَقَهُ
ترجمه :
او همان کسی است که هر چه را آفرید نیکو آفرید؛
الله تویی وز دلم آگاه تویی
درمانده منم دلیل هر راه تویی
گر مورچهای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تویی
#ابوسعیدابوالخیر
@book_tips 🐞
درمانده منم دلیل هر راه تویی
گر مورچهای دم زند اندر ته چاه
آگه ز دم مورچه در چاه تویی
#ابوسعیدابوالخیر
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۲
شب، شاد و سبك بود. من در حال پرواز بودم. همراه فرشتگان سپيدبالى كه در دو سوى من قرار گرفته بودند، بالا و بالاتر مىرفتم. همان دو فرشتهاى كه يكى روى شانه راست و ديگرى روى شانه چپ هر آدمى هست. يكى كارهاى خوب و ثوابهاى او را مىنويسد، ديگرى، بديها و گناهانش را. من از فرشتهی سمت راستى خوشم مىآمد. حالا ما سه تا در حال پرواز بوديم.
نماز تمام شد و ما به سرعت به بام بازگشتيم. دلم مىخواست، زودتر به خانه مىرسيدم. مادرم منتظر بود تا پيراهنى مرا ببيند. قرار بود نجيمه خانم، خياط محلمان آن را برايم بدوزد. خيابانها انگار طولانىتر شده بودند. اما سرانجام رسيديم.
خواهرم خدیجه، هنوز داشت قالى مىبافت و صداى شانهاى كه روى رگ قالى مىزد، تا كوچه مىرسيد. انگار عصبانى بود. وقتى پارچه را ديد، اصلاً خوشحال نشد.
- ببين آبجی، پيراهنى خريدم.
آزرده و خشمخورده رويش را برگرداند:
- به من چه؟
- قشنگ نيست؟
جوابم را نداد. مادرم از سليقه من تعريف كرد. شام خورديم. آبگوشت و ماست و سبزى بود. چه لذتى داشت! خواهرم، پس از شام، دوباره روى تخته دار قالى رفت و شروع كرد تندتند بافتن.
کمى بعد زمزمه غمگين او تا حياط هم مىرسيد:
-الهى والهى والهى!
سر راهت درآد مار سياهى؛
اول بر مو زنه، دل بر تو بستم،
دوم بر تو زنه كه روسياهى.
دلم برايش سوخت. مىدانستم چرا دلخور است. از مدرسه رفتن من، پكر بود. آرزو داشت مدرسه برود. ولى بابام مىگفت:
ـ حرام است دختر درس بخواند. گمراه مىشود.
به من حسوديش مىشد. ولى من چه تقصيرى داشتم؟ اگر دستِ من بود، اسم او را دو سال پيش نوشته بودم.
رفتم، روى تخت قالى كنارش نشستم. گفتم:
- نقشه بزن، كمكت كنم.
چاقوى قاليبافى را برداشتم و شروع به بافتن كردم. اما او انگار از حضور من خبر نداشت.
گفتم:
- ببين تو از چى بيشتر خوشت میاد؟
قيچى را برداشت تا نصفِ رِگ را كه پود داده و شانه زده و سركش كرده بود، قيچى كند. با زهرخندى گفت:
- از اين قيچى!
و چشمش برقى زد. يك لحظه از حالت نگاهش بر خود لرزيدم. خندهاى سر دادم و گفتم:
- ديوانه! راستى، دلت مىخواست كه مدرسه مىرفتى؟
آهى كشيد.
- خُب، هرچه من ياد گرفتم، به تو هم ياد مىدهم.
- برو گمشو! همه چيز مال شما پسرهاست. بازى مىكنيد، هر وقت دلتان خواست، خانه مىآييد؛ آن وقت، ما بدبختها، از صبح تا شب بايد قالى ببافيم، رنگِ كوچه و خيابان را نبينيم. بىسواد هم بمانيم. بميريم كه بهتر است.
مثل اينكه بغض كرده بود. من هم ديگر چيزى نگفتم. ساكت بافتيم. تار و پود قالى صدا مىكرد و هر صدا مثل ضربهاى بر ما فرود مىآمد.
صبح زود از خواب بيدار شدم. رفتم نان بربرى برشته و كنجدى خريدم. با پنير عجب مىچسبد. بايد صبر مىكردم تا آفتاب بالا مىآمد و آنوقت با مادرم مىرفتيم خانه نجيمه خانم. زن كوتاه قد و خپلى كه بينى فرو كوفته و صورت سرخ داشت. انگار هميشه تازه از حمام آمده بود و صورتش را از بس كيسه و ليف زده، سرخ و براق كرده بود. ولى مهربان بود. براى من هم چايى مىآورد و گاهى نقل و نباتى هم به من مىداد. چه لذتى داشت وقتى جيبم را پر از نخودچى و كشمش مىكرد يا نقلهاى سفيد در دستم مىريخت.
آفتاب هم انگار تنبل شده است. زود باش ديگر! بيا بالا. مگر نمىدانى مىخواهم براى دوختن پيراهن، خانه نجيمه خانم بروم؟ عجب خنگى هستى!
پارچه را ديشب از لاى روزنامه درآورده بودم و با دقت و ظرافت، تا كرده بودم و توى يك سينى كوچكِ استيل گذاشته بودم. آنوقت، آن را پشت پرده، گوشه طاقچه پنهان كرده بودم.
مادرم صدايم زد:
- برو پارچهات را بيار، برويم. زود باش!
از خوشحالى پر كشيدم. نفهميدم چطور به پشت پرده رسيدم. روزنامه را از روى سينى برداشتم. پيراهنىام با قيچى ريز ريز شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۲
شب، شاد و سبك بود. من در حال پرواز بودم. همراه فرشتگان سپيدبالى كه در دو سوى من قرار گرفته بودند، بالا و بالاتر مىرفتم. همان دو فرشتهاى كه يكى روى شانه راست و ديگرى روى شانه چپ هر آدمى هست. يكى كارهاى خوب و ثوابهاى او را مىنويسد، ديگرى، بديها و گناهانش را. من از فرشتهی سمت راستى خوشم مىآمد. حالا ما سه تا در حال پرواز بوديم.
نماز تمام شد و ما به سرعت به بام بازگشتيم. دلم مىخواست، زودتر به خانه مىرسيدم. مادرم منتظر بود تا پيراهنى مرا ببيند. قرار بود نجيمه خانم، خياط محلمان آن را برايم بدوزد. خيابانها انگار طولانىتر شده بودند. اما سرانجام رسيديم.
خواهرم خدیجه، هنوز داشت قالى مىبافت و صداى شانهاى كه روى رگ قالى مىزد، تا كوچه مىرسيد. انگار عصبانى بود. وقتى پارچه را ديد، اصلاً خوشحال نشد.
- ببين آبجی، پيراهنى خريدم.
آزرده و خشمخورده رويش را برگرداند:
- به من چه؟
- قشنگ نيست؟
جوابم را نداد. مادرم از سليقه من تعريف كرد. شام خورديم. آبگوشت و ماست و سبزى بود. چه لذتى داشت! خواهرم، پس از شام، دوباره روى تخته دار قالى رفت و شروع كرد تندتند بافتن.
کمى بعد زمزمه غمگين او تا حياط هم مىرسيد:
-الهى والهى والهى!
سر راهت درآد مار سياهى؛
اول بر مو زنه، دل بر تو بستم،
دوم بر تو زنه كه روسياهى.
دلم برايش سوخت. مىدانستم چرا دلخور است. از مدرسه رفتن من، پكر بود. آرزو داشت مدرسه برود. ولى بابام مىگفت:
ـ حرام است دختر درس بخواند. گمراه مىشود.
به من حسوديش مىشد. ولى من چه تقصيرى داشتم؟ اگر دستِ من بود، اسم او را دو سال پيش نوشته بودم.
رفتم، روى تخت قالى كنارش نشستم. گفتم:
- نقشه بزن، كمكت كنم.
چاقوى قاليبافى را برداشتم و شروع به بافتن كردم. اما او انگار از حضور من خبر نداشت.
گفتم:
- ببين تو از چى بيشتر خوشت میاد؟
قيچى را برداشت تا نصفِ رِگ را كه پود داده و شانه زده و سركش كرده بود، قيچى كند. با زهرخندى گفت:
- از اين قيچى!
و چشمش برقى زد. يك لحظه از حالت نگاهش بر خود لرزيدم. خندهاى سر دادم و گفتم:
- ديوانه! راستى، دلت مىخواست كه مدرسه مىرفتى؟
آهى كشيد.
- خُب، هرچه من ياد گرفتم، به تو هم ياد مىدهم.
- برو گمشو! همه چيز مال شما پسرهاست. بازى مىكنيد، هر وقت دلتان خواست، خانه مىآييد؛ آن وقت، ما بدبختها، از صبح تا شب بايد قالى ببافيم، رنگِ كوچه و خيابان را نبينيم. بىسواد هم بمانيم. بميريم كه بهتر است.
مثل اينكه بغض كرده بود. من هم ديگر چيزى نگفتم. ساكت بافتيم. تار و پود قالى صدا مىكرد و هر صدا مثل ضربهاى بر ما فرود مىآمد.
صبح زود از خواب بيدار شدم. رفتم نان بربرى برشته و كنجدى خريدم. با پنير عجب مىچسبد. بايد صبر مىكردم تا آفتاب بالا مىآمد و آنوقت با مادرم مىرفتيم خانه نجيمه خانم. زن كوتاه قد و خپلى كه بينى فرو كوفته و صورت سرخ داشت. انگار هميشه تازه از حمام آمده بود و صورتش را از بس كيسه و ليف زده، سرخ و براق كرده بود. ولى مهربان بود. براى من هم چايى مىآورد و گاهى نقل و نباتى هم به من مىداد. چه لذتى داشت وقتى جيبم را پر از نخودچى و كشمش مىكرد يا نقلهاى سفيد در دستم مىريخت.
آفتاب هم انگار تنبل شده است. زود باش ديگر! بيا بالا. مگر نمىدانى مىخواهم براى دوختن پيراهن، خانه نجيمه خانم بروم؟ عجب خنگى هستى!
پارچه را ديشب از لاى روزنامه درآورده بودم و با دقت و ظرافت، تا كرده بودم و توى يك سينى كوچكِ استيل گذاشته بودم. آنوقت، آن را پشت پرده، گوشه طاقچه پنهان كرده بودم.
مادرم صدايم زد:
- برو پارچهات را بيار، برويم. زود باش!
از خوشحالى پر كشيدم. نفهميدم چطور به پشت پرده رسيدم. روزنامه را از روى سينى برداشتم. پيراهنىام با قيچى ريز ريز شده بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۳
یک بزّازِ دورهگرد بود به نام «آقاسیدحسن» که در چهار راهِ شاه (چهارراه غفاری امروز) مغازه داشت. او با چادررختخواب پر از انواع پارچه به دوش، در کوچهها راه میافتاد و پارچه میفروخت. بیشتر وقتها، قسطی پارچه میداد و زنها از این بابت خیلی خشنود و خوشحال بودند. هر ماه آقا سیدحسن هم برای فروش تازه و هم برای گرفتنِ قسطِ قبلی میآمد و در میزد. وقتی پارچه پیراهنیِ من ریز ریز شد، مادرم از آقا سیدحسن یک پیراهنی تازه برایم خرید. اصلا به روی خواهرم نیاوردیم.
در این سال، یک حادثه ناگوار برای خواهرم گلندام پیش آمد. سرِ خیابانِ رضاپهلوی (کیوانفر امروز) یک آبانبار قدیمی و بزرگ بود که شاید پنجاه پلّه میخورد تا در عمقِ آن به شیرهای آب برسند. فضای خنک و نمناکِ آبانبار، در بعدازظهرهای تابستان، بسیار گوارا بود. بچهها روی پلههای آن بازی میکردند.
دوزبازی، یکی از بازیهای دلخواه بود. مربعی روی کفِ پله میکشیدند و آن را به چهاربخش، تقسیم و دو قُطرِ آن را هم رسم میکردند. با خطوطِ متقاطع، شکلی رسمی میشد که با شش سنگریزه (هر نفر سه سنگ) بازی میکردند. نفر اول، یک سنگ روی یکی از گوشهها میگذاشت. نفر دوم، در هرگوشهای که مایل بود، سنگِ خود را قرار میداد. به همینترتیب، تا هر شش سنگ روی گوشهها جا میگرفتند. پس از آن، به نوبت، جای سنگها عوض میشد. هر کس زودتر میتوانست سنگهای خود را در یکخطِ مستقیم قرار دهد، برنده بود.
اگر این بازی در خانهها اجرا میشد، به جای سنگ، نخود و لوبیا برمیداشتند تا از هم تشخیص داده شوند. اگر با سنگ بازی میشد، سنگهای هر کس باید با دیگری متفاوت بود تا اشتباه نشود.
پشتِ گنبدی شکل آبانبار نیز جای خوبی برای سُرسُرهبازی بود. چه کیفی داشت! روی پلههای آبانبار همیشه خیس و پُر از خُردههای کوزههای شکسته بود. اگر در رفتن به پایین یا بالا آمدن، کمترین بیدقتی میشد، لیز میخوردند و سقوط، حتمی بود. یک روز غروب، گلندام کوزه برداشت تا برود و از آبانبار آب بیاورد. آمدنش طول کشید. شب بود که یکی از همسایهها به نام «میرزا آقا» در زد و خبر داد که خواهرم از روی پلهها سُر خورده و به پایین پرت شده و سرش شکسته و در بیمارستان است.
صبح روز بعد، خواهرم از بیمارستان مرخص شد. رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت. هنوز جای زخم روی پیشانیِ خواهرم هست. دانستیم که میرزا آقا، که در شرکت نفت کار میکرد، در نزدیکی آبانبار، حاضر بوده و با شنیدن صدای جیغِ خواهرم و زنهای دیگر خودش را به پایین آبانبار میرسانَد و خواهرم را که بیهوش بوده، بیمارستان میبَرَد.
میرزا آقا مردِ نازنین و مهربان و خوشقیافهای بود. چشمهای آبی و ریشِ توپی داشت. همسرش«جیران» نیز خانمی مهربان و دوست داشتنی بود. پدرم ماهی یکبار در خانهشان روضه میخواند.
یکبار برای سفر مشهد رفتند و کلید خانه را به ما دادند تا شبها من و برادرم جعفر در آنجا بخوابیم. شبهای خوبی بود. رادیو و تلویزیون داشتند و ما نگاه میکردیم یا رادیو گوش میدادیم.
یک روزِ پاییزی، طوفانِ سختی در قم شد. چشم، چشم را نمیدید. بادِ شدید به دیوارِ خانه میرزا آقا که رسید، چون کنارش خالی بود، به گردباد تبدیل شد و دیوار را از جا کند و خراب کرد. من با دیدن این صحنه، دچار هیجان شدم و فریاد کشیدم و به خانه گریختم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۳
یک بزّازِ دورهگرد بود به نام «آقاسیدحسن» که در چهار راهِ شاه (چهارراه غفاری امروز) مغازه داشت. او با چادررختخواب پر از انواع پارچه به دوش، در کوچهها راه میافتاد و پارچه میفروخت. بیشتر وقتها، قسطی پارچه میداد و زنها از این بابت خیلی خشنود و خوشحال بودند. هر ماه آقا سیدحسن هم برای فروش تازه و هم برای گرفتنِ قسطِ قبلی میآمد و در میزد. وقتی پارچه پیراهنیِ من ریز ریز شد، مادرم از آقا سیدحسن یک پیراهنی تازه برایم خرید. اصلا به روی خواهرم نیاوردیم.
در این سال، یک حادثه ناگوار برای خواهرم گلندام پیش آمد. سرِ خیابانِ رضاپهلوی (کیوانفر امروز) یک آبانبار قدیمی و بزرگ بود که شاید پنجاه پلّه میخورد تا در عمقِ آن به شیرهای آب برسند. فضای خنک و نمناکِ آبانبار، در بعدازظهرهای تابستان، بسیار گوارا بود. بچهها روی پلههای آن بازی میکردند.
دوزبازی، یکی از بازیهای دلخواه بود. مربعی روی کفِ پله میکشیدند و آن را به چهاربخش، تقسیم و دو قُطرِ آن را هم رسم میکردند. با خطوطِ متقاطع، شکلی رسمی میشد که با شش سنگریزه (هر نفر سه سنگ) بازی میکردند. نفر اول، یک سنگ روی یکی از گوشهها میگذاشت. نفر دوم، در هرگوشهای که مایل بود، سنگِ خود را قرار میداد. به همینترتیب، تا هر شش سنگ روی گوشهها جا میگرفتند. پس از آن، به نوبت، جای سنگها عوض میشد. هر کس زودتر میتوانست سنگهای خود را در یکخطِ مستقیم قرار دهد، برنده بود.
اگر این بازی در خانهها اجرا میشد، به جای سنگ، نخود و لوبیا برمیداشتند تا از هم تشخیص داده شوند. اگر با سنگ بازی میشد، سنگهای هر کس باید با دیگری متفاوت بود تا اشتباه نشود.
پشتِ گنبدی شکل آبانبار نیز جای خوبی برای سُرسُرهبازی بود. چه کیفی داشت! روی پلههای آبانبار همیشه خیس و پُر از خُردههای کوزههای شکسته بود. اگر در رفتن به پایین یا بالا آمدن، کمترین بیدقتی میشد، لیز میخوردند و سقوط، حتمی بود. یک روز غروب، گلندام کوزه برداشت تا برود و از آبانبار آب بیاورد. آمدنش طول کشید. شب بود که یکی از همسایهها به نام «میرزا آقا» در زد و خبر داد که خواهرم از روی پلهها سُر خورده و به پایین پرت شده و سرش شکسته و در بیمارستان است.
صبح روز بعد، خواهرم از بیمارستان مرخص شد. رسیده بود بلایی ولی بخیر گذشت. هنوز جای زخم روی پیشانیِ خواهرم هست. دانستیم که میرزا آقا، که در شرکت نفت کار میکرد، در نزدیکی آبانبار، حاضر بوده و با شنیدن صدای جیغِ خواهرم و زنهای دیگر خودش را به پایین آبانبار میرسانَد و خواهرم را که بیهوش بوده، بیمارستان میبَرَد.
میرزا آقا مردِ نازنین و مهربان و خوشقیافهای بود. چشمهای آبی و ریشِ توپی داشت. همسرش«جیران» نیز خانمی مهربان و دوست داشتنی بود. پدرم ماهی یکبار در خانهشان روضه میخواند.
یکبار برای سفر مشهد رفتند و کلید خانه را به ما دادند تا شبها من و برادرم جعفر در آنجا بخوابیم. شبهای خوبی بود. رادیو و تلویزیون داشتند و ما نگاه میکردیم یا رادیو گوش میدادیم.
یک روزِ پاییزی، طوفانِ سختی در قم شد. چشم، چشم را نمیدید. بادِ شدید به دیوارِ خانه میرزا آقا که رسید، چون کنارش خالی بود، به گردباد تبدیل شد و دیوار را از جا کند و خراب کرد. من با دیدن این صحنه، دچار هیجان شدم و فریاد کشیدم و به خانه گریختم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
کتاب «قصههای کوتاه برای بچههای ریش دار» اثر کدام نویسنده است؟
Anonymous Quiz
14%
جلال آل احمد
7%
احمد شاملو
57%
محمد علی جمالزاده
22%
صمد بهرنگی
عافیت بادا تنت را ای تن تو جانصفت
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
#مولانا
@book_tips 🐞
کم مبادا سایه لطف تو از بالای ما
گلشن رخسار تو سرسبز بادا تا ابد
کان چراگاه دلست و سبزه و صحرای ما
#مولانا
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۴
از زمانی که توانستم به خرید بروم، گرفتنِ نان و سبزی و میوه و ماست و پنیر و اینجور چیزها با من بود. دو نانواییِ سنگک در دوسوی خانه ما بود: یکی در کوچه انصارالحسین نزدیک دبستان رشدیه و دیگری سرِ خیابان رضاپهلوی (کیوانفر امروز). چون خوراکِ اصلی ما آبگوشت و اشکنه و آبدوغخیار بود، نان سنگک را بیشتر میگرفتیم. صاحب سنگکی نزدیک دبستان، آقامهدی نام داشت و بیشتر، پشتِ دخل و ترازو میایستاد. آقارضا، خواهرزادهاش نان به دستِ مردم میداد. هرچه آقامهدی، جدی و عبوس بود، آقا رضا خندهرو و مهربان بود و مردم هم دوستش داشتند. من که بیشتر وقتها یکی را پیدا میکردم و با او «دَگدَگِه» (یک قُل دوقُل) بازی میکردم. اینبازی با پنج سنگِ نسبتاً گِرد بازی میشد که در نانواییِ سنگک فراوان بود.
گاهی نیز بربری میخریدیم که روبهروی هشت متری لوله، نزدیک بانک ملّی بود. گاهی برای خرید بربری، از خانه یک ظرف، آرد میبُردم و به فروشنده میدادم و در عوض، نان میگرفتم. از وقتی از روستای کاج همدان به قم آمدیم، هر سال سهم پدری از آرد و سیبزمینی و پیاز به ما میرسید. برای همین، آرد میبردم و نان میگرفتم. «عظیمآقا» شاطر نانوایی بربری خیلی مهربان و باشخصیت بود. بعدها با پسرانش دوست شدم.
سرگرمیِ دیگر ما جز بازیهایی چون «الک دولک» دیدنِ تیلهبازی بزرگترها بود که هیجان زیاد داشت. برخی که حرفهای بودند، برای خود از سنگِ سفید یا سیاه، تیله تراشیده بودند که اندازه گردو و بسیار صاف و صیقلی بود. وقتی تیلهها به هم میخوردند، صدای برخوردِ آنها هیجانآور بود.
«سهقاپ» یا قاپ بازی، نوعی قمار بود که سرِ پول بازی میکردند و گاه به ستیزه و زد و خورد نیز میکشید. دیدنِ اینبازی نیز برای ما هیجان داشت. «قاپ» استخوانِ مَفصلِ قوزکِ پای گوسفند است که رویِ برآمدهاش را «جیک» و روی فرورفته را «بوک» مینامیدند. از جیک و بوکِ کسی خبردارشدن، کنایهای بود که از روی این بازی ساخته شدهبود. کسی که میباخت به او میگفتند: بُز آوردی. یعنی باختی.
بازیکن، دو قاپ را روی سه انگشتِ کوچک و حلقه و میانی میگذاشت و قاپِ سوم را با انگشتِ اشاره و شَست میگرفت و به بالا میانداخت. طرزِ قرارگرفتنِ سه قاپ در روی زمین، وضعیتِ بازیکن را که باخته یا بُرده یا مساوی است، مشخص میکرد. گاهی برای تقلّب، داخلِ قابها را سوراخ میکردند و توی آنها سُرب میریختند تا سنگین شوند و همیشه به نفعِ بازیکن روی زمین قرار گیرند. اگر این تقلب افشا میشد، کار حتی به خونریزی میکشید.
بعد از ظهرِ گرمِ یکی از روزهای تابستانِ سال 1347 بود. پدرم به من گفت بروم و یک بسته کبریت بخرم. مغازه، سرِ کوچه بعدی بود و چندان با خانه ما فاصله نداشت. صاحبِ مغازه را «دایی مصطفی» صدا میزدیم. روبهروی مغازه، خانهای دو طبقه بود که به آقای یعقوبی، استوار یکم ژاندارمری تعلّق داشت. آقای یعقوبی گاهی در مغازه مینشست و با دایی مصطفی حرف میزد. آنروز هم آنجا بود و داشت آبِ هویج مینوشید. من سلام کردم و یک بسته کبریت خواستم. آقای یعقوبی از من خواست تا کلمه «کبریت» را دوباره بگویم. گفتم. برخاست و یک شکلاتِ باریک و بلند به من داد. دایی مصطفی پرسید:
ـ آقای یعقوبی! چرا به او شکلات میدهید؟
پاسخ داد:
ـ دقت نکردی! این پسر، کبریت را درست تلفظ کرد. من همیشه ازبچههای اینجا شنیدهام که میگویند:«کِربیت»!
تشویق و توجه آقای یعقوبی، باعثِ ایجاد شادی و غروری دوستداشتنی در من شد و رفتارش را زیبا یافتم. ازآن پس، میکوشیدم کلمهها را درست بیان کنم. تصوّری دیگر نیز در من پدید آمد و آن این که از نظامیانِ آن موقع، تصویری دلنشین در ذهنم حَک شد و داوریهایم درموردِ آنان همیشه گوارا و دلنشین بود. البته بعدها بارها نظامیانی را دیدم که همگی با تربیت و فرهیختهبودند و این دریافت در من استوار شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۴
از زمانی که توانستم به خرید بروم، گرفتنِ نان و سبزی و میوه و ماست و پنیر و اینجور چیزها با من بود. دو نانواییِ سنگک در دوسوی خانه ما بود: یکی در کوچه انصارالحسین نزدیک دبستان رشدیه و دیگری سرِ خیابان رضاپهلوی (کیوانفر امروز). چون خوراکِ اصلی ما آبگوشت و اشکنه و آبدوغخیار بود، نان سنگک را بیشتر میگرفتیم. صاحب سنگکی نزدیک دبستان، آقامهدی نام داشت و بیشتر، پشتِ دخل و ترازو میایستاد. آقارضا، خواهرزادهاش نان به دستِ مردم میداد. هرچه آقامهدی، جدی و عبوس بود، آقا رضا خندهرو و مهربان بود و مردم هم دوستش داشتند. من که بیشتر وقتها یکی را پیدا میکردم و با او «دَگدَگِه» (یک قُل دوقُل) بازی میکردم. اینبازی با پنج سنگِ نسبتاً گِرد بازی میشد که در نانواییِ سنگک فراوان بود.
گاهی نیز بربری میخریدیم که روبهروی هشت متری لوله، نزدیک بانک ملّی بود. گاهی برای خرید بربری، از خانه یک ظرف، آرد میبُردم و به فروشنده میدادم و در عوض، نان میگرفتم. از وقتی از روستای کاج همدان به قم آمدیم، هر سال سهم پدری از آرد و سیبزمینی و پیاز به ما میرسید. برای همین، آرد میبردم و نان میگرفتم. «عظیمآقا» شاطر نانوایی بربری خیلی مهربان و باشخصیت بود. بعدها با پسرانش دوست شدم.
سرگرمیِ دیگر ما جز بازیهایی چون «الک دولک» دیدنِ تیلهبازی بزرگترها بود که هیجان زیاد داشت. برخی که حرفهای بودند، برای خود از سنگِ سفید یا سیاه، تیله تراشیده بودند که اندازه گردو و بسیار صاف و صیقلی بود. وقتی تیلهها به هم میخوردند، صدای برخوردِ آنها هیجانآور بود.
«سهقاپ» یا قاپ بازی، نوعی قمار بود که سرِ پول بازی میکردند و گاه به ستیزه و زد و خورد نیز میکشید. دیدنِ اینبازی نیز برای ما هیجان داشت. «قاپ» استخوانِ مَفصلِ قوزکِ پای گوسفند است که رویِ برآمدهاش را «جیک» و روی فرورفته را «بوک» مینامیدند. از جیک و بوکِ کسی خبردارشدن، کنایهای بود که از روی این بازی ساخته شدهبود. کسی که میباخت به او میگفتند: بُز آوردی. یعنی باختی.
بازیکن، دو قاپ را روی سه انگشتِ کوچک و حلقه و میانی میگذاشت و قاپِ سوم را با انگشتِ اشاره و شَست میگرفت و به بالا میانداخت. طرزِ قرارگرفتنِ سه قاپ در روی زمین، وضعیتِ بازیکن را که باخته یا بُرده یا مساوی است، مشخص میکرد. گاهی برای تقلّب، داخلِ قابها را سوراخ میکردند و توی آنها سُرب میریختند تا سنگین شوند و همیشه به نفعِ بازیکن روی زمین قرار گیرند. اگر این تقلب افشا میشد، کار حتی به خونریزی میکشید.
بعد از ظهرِ گرمِ یکی از روزهای تابستانِ سال 1347 بود. پدرم به من گفت بروم و یک بسته کبریت بخرم. مغازه، سرِ کوچه بعدی بود و چندان با خانه ما فاصله نداشت. صاحبِ مغازه را «دایی مصطفی» صدا میزدیم. روبهروی مغازه، خانهای دو طبقه بود که به آقای یعقوبی، استوار یکم ژاندارمری تعلّق داشت. آقای یعقوبی گاهی در مغازه مینشست و با دایی مصطفی حرف میزد. آنروز هم آنجا بود و داشت آبِ هویج مینوشید. من سلام کردم و یک بسته کبریت خواستم. آقای یعقوبی از من خواست تا کلمه «کبریت» را دوباره بگویم. گفتم. برخاست و یک شکلاتِ باریک و بلند به من داد. دایی مصطفی پرسید:
ـ آقای یعقوبی! چرا به او شکلات میدهید؟
پاسخ داد:
ـ دقت نکردی! این پسر، کبریت را درست تلفظ کرد. من همیشه ازبچههای اینجا شنیدهام که میگویند:«کِربیت»!
تشویق و توجه آقای یعقوبی، باعثِ ایجاد شادی و غروری دوستداشتنی در من شد و رفتارش را زیبا یافتم. ازآن پس، میکوشیدم کلمهها را درست بیان کنم. تصوّری دیگر نیز در من پدید آمد و آن این که از نظامیانِ آن موقع، تصویری دلنشین در ذهنم حَک شد و داوریهایم درموردِ آنان همیشه گوارا و دلنشین بود. البته بعدها بارها نظامیانی را دیدم که همگی با تربیت و فرهیختهبودند و این دریافت در من استوار شد.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
۵ اوت سال ۱۸۸۸ میلادی مردم ساکن روستای ویسلاک آلمان شاهد صحنه عجیبی بودن. زنی به همراه دو پسرش سوار بر کالسکه.
چیزی که تعجب همه را برانگیخت، اما موضوع دیگری بود. این که اسبی جلوی کالسکه وجود نداشت !
کالسکه در حال حرکت بدون اسب !
پس زنگ کلیسا ها به صدا در آمد و همه مردم جمع شدند تا زن جادوگر را ببینند !
ناگهان کالسکه متوقف شد.
زن، کالسکه را بازرسی می کند و به سمت اولین داروخانه میرود و تقاضای ده لیتر لگروین می کند.
آن زمان لگروین ماده ای نفتی بود که برای از بین بردن لکه های لباس از آن استفاده می شد.
صاحب داروخانه به او می گوید لگروین برای جنس لباس شما مناسب نیست. اما زن می گوید برای لباسم نمی خواهم.
این داستان تاریخی روایت اولین سفر جاده ای "برتا بنز" همسر آقای بنز و پسرانش ریچارد و اوون می باشد. ویدیوی تولیدی شرکت مرسدس بنز برای گرامی داشت این واقعه در سال ۱۸۸۸ می باشد.
برتا بنز پس از ۱۲ ساعت موفق شد با اولین اتوموبیل تاریخ مسافت ۱۰۸ کیلومتری را برای رسیدن به منزل پدریش طی کند. داروخانه ای که او لگروین را خریداری کرد به عنوان اولین پمپ بنزین تاریخ ثبت شد ! این ویدیو را ببینید.
@book_tips 🐞
چیزی که تعجب همه را برانگیخت، اما موضوع دیگری بود. این که اسبی جلوی کالسکه وجود نداشت !
کالسکه در حال حرکت بدون اسب !
پس زنگ کلیسا ها به صدا در آمد و همه مردم جمع شدند تا زن جادوگر را ببینند !
ناگهان کالسکه متوقف شد.
زن، کالسکه را بازرسی می کند و به سمت اولین داروخانه میرود و تقاضای ده لیتر لگروین می کند.
آن زمان لگروین ماده ای نفتی بود که برای از بین بردن لکه های لباس از آن استفاده می شد.
صاحب داروخانه به او می گوید لگروین برای جنس لباس شما مناسب نیست. اما زن می گوید برای لباسم نمی خواهم.
این داستان تاریخی روایت اولین سفر جاده ای "برتا بنز" همسر آقای بنز و پسرانش ریچارد و اوون می باشد. ویدیوی تولیدی شرکت مرسدس بنز برای گرامی داشت این واقعه در سال ۱۸۸۸ می باشد.
برتا بنز پس از ۱۲ ساعت موفق شد با اولین اتوموبیل تاریخ مسافت ۱۰۸ کیلومتری را برای رسیدن به منزل پدریش طی کند. داروخانه ای که او لگروین را خریداری کرد به عنوان اولین پمپ بنزین تاریخ ثبت شد ! این ویدیو را ببینید.
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الكهف آیه 23 :
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا
ترجمه :
و هرگز در مورد کاری نگو: «من فردا آن را انجام میدهم»...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الكهف آیه 23 :
وَلَا تَقُولَنَّ لِشَيْءٍ إِنِّي فَاعِلٌ ذَٰلِكَ غَدًا
ترجمه :
و هرگز در مورد کاری نگو: «من فردا آن را انجام میدهم»...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
به مناسبت روز دوستداران کتاب(9اوت)، فرصتی است تا دنیایی جدید را در صفحات یک کتاب کشف کنیم. کتابها ما را به سفرهای دوردست میبرند، دیدگاههایمان را گسترش میدهند و به ما کمک میکنند تا درک عمیقتری از جهان و خودمان پیدا کنیم. امروز، به خودمان این هدیه را بدهیم: وقتی برای خواندن، فکر کردن و لذت بردن از کلمات.
کتاب بخوانیم و از دنیای بیپایان آن لذت ببریم.
🟢درصورت تمایل بهترین کتاب هایی که خوانده اید رو برامون کامنت بزارید سپاس گزاریم بابت حمایت های همیشگی شما
@book_tips 🐞
کتاب بخوانیم و از دنیای بیپایان آن لذت ببریم.
🟢درصورت تمایل بهترین کتاب هایی که خوانده اید رو برامون کامنت بزارید سپاس گزاریم بابت حمایت های همیشگی شما
@book_tips 🐞