🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۷
در بهار سال 1346 پدرم دو اتاق و یک آشپزخانه به خانه افزود که با آجر بنا شدند. به این ترتیب، خانه دو بخش پیدا کرد: یکی به سوی کوچه که خشت و گِلی بود و دیگر در انتهای زمین که گونهای اندرونی و بیرونی به شمار میرفت. در وسط، حوضی مربّع بود که یک متر عمق و دو متر در دو متر پهنا و درازا داشت. تلمبه، آبِ آبانبار را به حوض میریخت. کنارِ حوض، باغچه کوچکی درآورد که پنج متر در دو متر بود. در آن، درختِ انجیر، گُلِ آفتابگردان، گُلِ محمدی و انار کاشت.
یادم هست هنگامِ ساختنِ خانه، استاد محمودِبنّا(اوس محمود) ترانه و آواز میخواند و من و خواهرانم مینشستیم و گوش میدادیم. اونیز با دیدنِ اشتیاقِ ما، پیچشی به صدایش میداد و ترانههای ایرج را میخواند. نخستین آشناییِ من با موسیقی ایرانی، با صدای استاد محمود شکل گرفت. یک شاگردی هم داشت که همیشه سیگاری گوشه لبش بود و با یک چشم کار میکرد. یک چشم را میبست که دودِ سیگار در آن نرود. گاهی«اوس محمود» به او میگفت:
ـ کور به کور شده، کمتر سیگار بکش!
ما میخندیدم. زیرا میفهمیدیم که این اصطلاح را از روی اصطلاح «گور به گور شده» ساختهبود.
در تابستان، ما سه اتاق و دوآشپزخانه داشتیم. زیر زمینِ اتاقِ خشت و گِلی نیز به جای آشپزخانه به کار میرفت. درِ ورودی خانه، از چوب ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت.
پدرم کمکم برای خودش مکتبی باز کرد که دختر و پسر در آن حضور داشتند و قرآن میآموختند. دخترها و پسرها از دَه تا پانزدهسال داشتند و در دو ردیفِ روبروی هم مینشستند؛ دخترها در سمتِ باغچه و پسرها در سمتِ روبرو بودند. با دیدنِ چشمک و غمزه دخترها و اطوارهای ناشیانه پسرها، کمکم چشم و گوشِ من باز میشد. من همیشه در ردیفِ دخترها مینشستم. در زنگِ تفریح آب و چای برای همه میبردم. خود بچهها نیز همیشه چیزی برای خوردن داشتند.
دختری به نام«معصومه» بود که حدود پانزدهسال داشت. لوند و طناز و عشوهگر بود. زیبا بود. صورتش خواستنی بود. گاهی کنار او مینشستم و در بعد از ظهرها که خوابم میگرفت، میگذاشت سر به رانش بگذارم و او چادرش را روی صورتم میکشید که مگسها آزارم ندهند. خواب بهانه بود. بوی خوشِ یک تمنّای نارس، مشامِ احساسم را نوازش میکرد. دستم رها بود. هرگز مانعم نشد. من تا هفت سالگی شیر مادر میخوردم و حمامِ عمومی زنانه میرفتم. پس با جغرافیای تَن آشنا بودم. همین آشناییها به بلوغِ خیلی زودرسِ من انجامید. از این بابت، همیشه شادمان بودم.
یک روز پدرم مهمانِ عزیزی داشت که فامیلشان «اللهبخشی» بود. آقای اللهبخشی، استوارِ ژاندارمری بود و شخصیتِ متین، نجیب، بافرهنگ و دلخواهی داشت. پدرم و او در اتاقِ گِلی نشسته بودند و از پنجره به بیرون و باغچه نگاه میکردند. من لبِ حوض بازی میکردم. پایم لغزید و درون حوضِ پُرآب افتادم. ترسیده و شتابناک، دست و پا میزدم و هر بار مقداری آب به دهانم سرازیر میشد. با التماس به پدرم نگاه میکردم. از جایش حرکتی نکرد تا مرا نجات دهد. مادرم دوید و دستم را گرفت و بیرون آورد. با سرزنش به پدرم نگاهی کرد. پدرم گفت:
ـ خواستم یاد بگیره که باید خودش خودش را نجات دهد.
این حرف، تا همیشه در گوشِ من ماند. نخستین درسِ بزرگِ زندگیام بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۷
در بهار سال 1346 پدرم دو اتاق و یک آشپزخانه به خانه افزود که با آجر بنا شدند. به این ترتیب، خانه دو بخش پیدا کرد: یکی به سوی کوچه که خشت و گِلی بود و دیگر در انتهای زمین که گونهای اندرونی و بیرونی به شمار میرفت. در وسط، حوضی مربّع بود که یک متر عمق و دو متر در دو متر پهنا و درازا داشت. تلمبه، آبِ آبانبار را به حوض میریخت. کنارِ حوض، باغچه کوچکی درآورد که پنج متر در دو متر بود. در آن، درختِ انجیر، گُلِ آفتابگردان، گُلِ محمدی و انار کاشت.
یادم هست هنگامِ ساختنِ خانه، استاد محمودِبنّا(اوس محمود) ترانه و آواز میخواند و من و خواهرانم مینشستیم و گوش میدادیم. اونیز با دیدنِ اشتیاقِ ما، پیچشی به صدایش میداد و ترانههای ایرج را میخواند. نخستین آشناییِ من با موسیقی ایرانی، با صدای استاد محمود شکل گرفت. یک شاگردی هم داشت که همیشه سیگاری گوشه لبش بود و با یک چشم کار میکرد. یک چشم را میبست که دودِ سیگار در آن نرود. گاهی«اوس محمود» به او میگفت:
ـ کور به کور شده، کمتر سیگار بکش!
ما میخندیدم. زیرا میفهمیدیم که این اصطلاح را از روی اصطلاح «گور به گور شده» ساختهبود.
در تابستان، ما سه اتاق و دوآشپزخانه داشتیم. زیر زمینِ اتاقِ خشت و گِلی نیز به جای آشپزخانه به کار میرفت. درِ ورودی خانه، از چوب ساخته شده بود و رنگِ سبز داشت.
پدرم کمکم برای خودش مکتبی باز کرد که دختر و پسر در آن حضور داشتند و قرآن میآموختند. دخترها و پسرها از دَه تا پانزدهسال داشتند و در دو ردیفِ روبروی هم مینشستند؛ دخترها در سمتِ باغچه و پسرها در سمتِ روبرو بودند. با دیدنِ چشمک و غمزه دخترها و اطوارهای ناشیانه پسرها، کمکم چشم و گوشِ من باز میشد. من همیشه در ردیفِ دخترها مینشستم. در زنگِ تفریح آب و چای برای همه میبردم. خود بچهها نیز همیشه چیزی برای خوردن داشتند.
دختری به نام«معصومه» بود که حدود پانزدهسال داشت. لوند و طناز و عشوهگر بود. زیبا بود. صورتش خواستنی بود. گاهی کنار او مینشستم و در بعد از ظهرها که خوابم میگرفت، میگذاشت سر به رانش بگذارم و او چادرش را روی صورتم میکشید که مگسها آزارم ندهند. خواب بهانه بود. بوی خوشِ یک تمنّای نارس، مشامِ احساسم را نوازش میکرد. دستم رها بود. هرگز مانعم نشد. من تا هفت سالگی شیر مادر میخوردم و حمامِ عمومی زنانه میرفتم. پس با جغرافیای تَن آشنا بودم. همین آشناییها به بلوغِ خیلی زودرسِ من انجامید. از این بابت، همیشه شادمان بودم.
یک روز پدرم مهمانِ عزیزی داشت که فامیلشان «اللهبخشی» بود. آقای اللهبخشی، استوارِ ژاندارمری بود و شخصیتِ متین، نجیب، بافرهنگ و دلخواهی داشت. پدرم و او در اتاقِ گِلی نشسته بودند و از پنجره به بیرون و باغچه نگاه میکردند. من لبِ حوض بازی میکردم. پایم لغزید و درون حوضِ پُرآب افتادم. ترسیده و شتابناک، دست و پا میزدم و هر بار مقداری آب به دهانم سرازیر میشد. با التماس به پدرم نگاه میکردم. از جایش حرکتی نکرد تا مرا نجات دهد. مادرم دوید و دستم را گرفت و بیرون آورد. با سرزنش به پدرم نگاهی کرد. پدرم گفت:
ـ خواستم یاد بگیره که باید خودش خودش را نجات دهد.
این حرف، تا همیشه در گوشِ من ماند. نخستین درسِ بزرگِ زندگیام بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره المدثر آیه 6 :
وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ
ترجمه :
و منّت مگذار و فزونی مطلب،
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره المدثر آیه 6 :
وَلَا تَمْنُنْ تَسْتَكْثِرُ
ترجمه :
و منّت مگذار و فزونی مطلب،
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
🌱 تلاش كنيد تا در پنج زمينه زير، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد:
١) تسلط بر جسم: ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهرتان، ترک سيگار، الکل و وابستگیهای جسمانی ديگر.
٢) تسلط بر هيجانات: هیجاناتی مانند خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشیهای بیاساس، لذتجويی با پيامدهای منفی.
٣) تسلط بر مسائل مالی: تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی.
۴) تسلط بر زمان: مديريت زمان، جلو افتادن از برنامهها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن.
۵) تسلط بر روابط: مديريت روابط بينفردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر)
@book_tips 🐞
🌱 تلاش كنيد تا در پنج زمينه زير، هر روز حداقل يک درجه پيشرفت كنيد:
١) تسلط بر جسم: ورزش، تغذيه، كنترل وزن، رسيدگی به ظاهرتان، ترک سيگار، الکل و وابستگیهای جسمانی ديگر.
٢) تسلط بر هيجانات: هیجاناتی مانند خشم، پرخاشگری، عصبانيت، افسردگی، دمدمی مزاجی، نااميدی، خوشیهای بیاساس، لذتجويی با پيامدهای منفی.
٣) تسلط بر مسائل مالی: تعادل بين دخل و خرج، اقتصاد در مصرف و مديريت مالی زندگی.
۴) تسلط بر زمان: مديريت زمان، جلو افتادن از برنامهها، پيگيری كارها و به موقع عمل كردن.
۵) تسلط بر روابط: مديريت روابط بينفردی و اجتماعی خود با ديگران (دوستان، خانواده، فاميل و رفت و آمدهای ديگر)
@book_tips 🐞
او (پدرم) گفت:
«آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هپلی هپو» و توضیح داد: «هپلی هپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید»
✍#محمود_دولت_آبادی
@book_tips 🐞
«آدم سه جور است: مرد، نیمهمرد و هپلی هپو» و توضیح داد: «هپلی هپو کسی است که میگوید و کاری نمیکند. نیمهمرد کسی است که کاری میکند و میگوید. اما... مرد آن است که کاری میکند و نمیگوید»
✍#محمود_دولت_آبادی
@book_tips 🐞
مجموعه داستان «قصههای مجید» نوشتهی کدام نویسنده است؟
Anonymous Quiz
81%
هوشنگ مرادی کرمانی
6%
احمد شاملو
6%
ابراهیم گلستان
6%
هوشنگ گلشیری
🍃🌺🍃
سوره المدثر آیه 7 :
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
ترجمه :
و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره المدثر آیه 7 :
وَلِرَبِّكَ فَاصْبِرْ
ترجمه :
و بخاطر پروردگارت شکیبایی کن!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
#پروین_اعتصامی
@book_tips 🐞
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
#پروین_اعتصامی
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
دشوار است بدانی که نمیدانی
دشوار است ببینی چيزی نداری
ببینی دستانت خالی هستند
این شهامتی است که من میخواهم درون تو ایجاد کنم تا ببینی که چیزی نداری،که دستانت خالی هستند، که خالی هستی، که منی در درون وجود ندارد. و تمام باورها حیلهای هستند برای خلق این احساس که تو چيزی داری.
وقتی فرد کاملاً لخت و برهنه و تهی میشود، و همه باورها ناپدید میشود و همه باورها از دستها رها میشود
آنگاه تغییر اساسی بزرگ میآید.
فرد دگرگون میشود. در خالی بودنت، يک روز پُر میشوی. و از خالی بودن، پُر بودن متولد میشود و سهیم کردن اجتنابناپذیر میشود: هیچکس نمیتواند آن را متوقف کند، کسی وجود ندارد تا آن را متوقف کند.
#اوشو
@book_tips 🐞
دشوار است بدانی که نمیدانی
دشوار است ببینی چيزی نداری
ببینی دستانت خالی هستند
این شهامتی است که من میخواهم درون تو ایجاد کنم تا ببینی که چیزی نداری،که دستانت خالی هستند، که خالی هستی، که منی در درون وجود ندارد. و تمام باورها حیلهای هستند برای خلق این احساس که تو چيزی داری.
وقتی فرد کاملاً لخت و برهنه و تهی میشود، و همه باورها ناپدید میشود و همه باورها از دستها رها میشود
آنگاه تغییر اساسی بزرگ میآید.
فرد دگرگون میشود. در خالی بودنت، يک روز پُر میشوی. و از خالی بودن، پُر بودن متولد میشود و سهیم کردن اجتنابناپذیر میشود: هیچکس نمیتواند آن را متوقف کند، کسی وجود ندارد تا آن را متوقف کند.
#اوشو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۸
پدرم یک آشنای قدیمی داشت که اسمش دکتر پناهی بود. پدربزرگِ این دکتر پناهی، خانِ روستای ما و اطرافِ آن بود. دکتر پناهی، در خیابان ایستگاهِ قم، در درمانگاهِ متعلق به ایستگاهِ راهآهن، طبابت میکرد. گاهی با همسرش به منزلِ ما میآمدند و گاهی ما برای شبنشینی به منزلِ او میرفتیم. خانهی دکتر، سازمانی و یکطبقه و بسیار تمیز و جمعوجور بود. دیوار خانه خیلی کوتاه بود.
نمیدانم چرا دکتر از پدرم خواست که من مدتی پیشِ خانواده او زندگی کنم. آیا میخواست مثل پدربزرگش نوکر داشته باشد؟ اما من در آن سن و سال، به دردِ نوکری هم نمیخوردم. شاید برای بچههایش سرگرمی میخواست. یک دختر هفت ساله به نام «غزال» و یک پسر چهار ساله به نام «قلیچ» داشت. هرگز نتوانستم با آنان دوست بشوم؛ بیش از حد ظریف و تمیز و اشرافی بودند.
هر چه بود پدرم مرا به آنجا برد و من یک هفته در خانه دکتر ماندم. یادم هست عصر جمعه بود و تلویزیون داشت برنامهای به نام «هنر برای مردم» پخش میکرد که مُجریاش «ثریا قاسمی» بود.
ترانههایی را که «ویگن» خواند خوب یادم مانده: قد و بالای تو رعنا را بنازم.
همسرِ دکتر، خانم بسیار متین، با شخصیت و مهربان و نوه عمه مادری من بود. همچون مادرم، اندامی بلند و موزون داشت. مهمان داشتند و مرا نیز به عنوان یکی از مهمانهای خود به آنان معرفی کرد.
هندوانه قاچ کرده و خنک و شیرینی که جلوی من گذاشت، هنوز در ذائقهام لذتی گوارا به یادگار نهادهاست. روز شنبه، دکتر مرا فرستاد که برایش چیزی بخرم. یک اسکناس پنج تومانی به من داد. من رفتم خرید کردم و برگشتم. بقیه پول را به دکتر دادم. خیلی مرا نوازش کرد. گویا خواسته بود مرا بیازماید و ببیند قابل اعتماد هستم یا نه.
یک روز «اشرف» همسر دکتر بیرون رفت و از من خواست تا از کودکانش مراقبت کنم و افزود:
ـ مبادا کارِ بدی بکنید!
منظورش را فهمیدم. به حیاط رفتم و تنهایی بازی کردم تا برگشت. دختر و پسرش گفتند:
ـ احمد خوب است و ما را اذیت نکرد.
از دو آزمون، سربلند بیرون آمده بودم.
شب بود. همهجا خاموش و ساکت بود. گاه صدای بوقِ قطار یا حرکتِ آن، سکوت شبانه را میشکست. گاهی نیز نسیمی میوزید و برگِ درختان را به هم میفشرد و آوای نرمِ دیدارِ برگها به گوش میرسید. همه در حیاط خوابیده بودیم. زنگِ در به صدا در آمد. دکتر از «اشرف» خواست تا در را بازکند. او پاسخ داد:
ـ خجالت بکش مرد! من برم در بازکنم؟
میدانستم مرا بیدار میکنند. خودم برخاستم و در را باز کردم. تزریقاتچی درمانگاهِ ایستگاه بود.
دکتر با اخم گفت:
ـ نصفِ شبی چه خبر است؟
او پاسخ داد:
ـ یکی از مسافران خیلی بدحال است. باید برویم.
و رفتند. تا برگشتنِ دکتر من بیدار ماندم و به رادیو گوش کردم.
پنجشنبه صبح، دکتر و اشرف و فرزندانشان، برای خرید بیرون رفتند. من هم بالای دیوار پریدم و زدم به کوچه و یکراست به خانه برگشتم. دلم برای بچههای پابرهنه و زُمُخت و صمیمی و گرد و غبار کوچه خودمان تنگ شده بود.
شهریور بود که یک شب با پدرم باز به منزلِ دکتر رفتیم. برادرِ اشرف به نام «اصلان» مهمانِ خواهرش بود. شب را ماندیم و روزِ بعد، با ماشین جیپِ اصلان به روستای کاجِ همدان رفتیم. در همدان، خانه عمویم بود که ما را پذیرفتند و دو روز ماندیم. یک روز عمویم مرا سوار خر کرد و به باغ برد. در باغ، تا میتوانستم انگورِ تازه خوردم. هنگامِ برگشتن، زنبور درشت و بیمروّتی بازویم را گزید و فریادم را به آسمان رساند. عمویم فوری روی گزیدگی، گِل مالید و دلداری داد که زود خوب خواهد شد.
یادم هست موقع خواب، به سقفِ اتاق عمو نگاه میکردم که گنبدی بود و چند سیمپیچِ سقفی، تیرهای چوبی سقف را نگهداشته بود. از روی سیمها، کشمش آویزان بود. خیلی رؤیایی بود. جای نیشِ زنبور انگار خوب شده بود. دانستم که خوشزخم هستم. اکنون نیز چنینم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۸
پدرم یک آشنای قدیمی داشت که اسمش دکتر پناهی بود. پدربزرگِ این دکتر پناهی، خانِ روستای ما و اطرافِ آن بود. دکتر پناهی، در خیابان ایستگاهِ قم، در درمانگاهِ متعلق به ایستگاهِ راهآهن، طبابت میکرد. گاهی با همسرش به منزلِ ما میآمدند و گاهی ما برای شبنشینی به منزلِ او میرفتیم. خانهی دکتر، سازمانی و یکطبقه و بسیار تمیز و جمعوجور بود. دیوار خانه خیلی کوتاه بود.
نمیدانم چرا دکتر از پدرم خواست که من مدتی پیشِ خانواده او زندگی کنم. آیا میخواست مثل پدربزرگش نوکر داشته باشد؟ اما من در آن سن و سال، به دردِ نوکری هم نمیخوردم. شاید برای بچههایش سرگرمی میخواست. یک دختر هفت ساله به نام «غزال» و یک پسر چهار ساله به نام «قلیچ» داشت. هرگز نتوانستم با آنان دوست بشوم؛ بیش از حد ظریف و تمیز و اشرافی بودند.
هر چه بود پدرم مرا به آنجا برد و من یک هفته در خانه دکتر ماندم. یادم هست عصر جمعه بود و تلویزیون داشت برنامهای به نام «هنر برای مردم» پخش میکرد که مُجریاش «ثریا قاسمی» بود.
ترانههایی را که «ویگن» خواند خوب یادم مانده: قد و بالای تو رعنا را بنازم.
همسرِ دکتر، خانم بسیار متین، با شخصیت و مهربان و نوه عمه مادری من بود. همچون مادرم، اندامی بلند و موزون داشت. مهمان داشتند و مرا نیز به عنوان یکی از مهمانهای خود به آنان معرفی کرد.
هندوانه قاچ کرده و خنک و شیرینی که جلوی من گذاشت، هنوز در ذائقهام لذتی گوارا به یادگار نهادهاست. روز شنبه، دکتر مرا فرستاد که برایش چیزی بخرم. یک اسکناس پنج تومانی به من داد. من رفتم خرید کردم و برگشتم. بقیه پول را به دکتر دادم. خیلی مرا نوازش کرد. گویا خواسته بود مرا بیازماید و ببیند قابل اعتماد هستم یا نه.
یک روز «اشرف» همسر دکتر بیرون رفت و از من خواست تا از کودکانش مراقبت کنم و افزود:
ـ مبادا کارِ بدی بکنید!
منظورش را فهمیدم. به حیاط رفتم و تنهایی بازی کردم تا برگشت. دختر و پسرش گفتند:
ـ احمد خوب است و ما را اذیت نکرد.
از دو آزمون، سربلند بیرون آمده بودم.
شب بود. همهجا خاموش و ساکت بود. گاه صدای بوقِ قطار یا حرکتِ آن، سکوت شبانه را میشکست. گاهی نیز نسیمی میوزید و برگِ درختان را به هم میفشرد و آوای نرمِ دیدارِ برگها به گوش میرسید. همه در حیاط خوابیده بودیم. زنگِ در به صدا در آمد. دکتر از «اشرف» خواست تا در را بازکند. او پاسخ داد:
ـ خجالت بکش مرد! من برم در بازکنم؟
میدانستم مرا بیدار میکنند. خودم برخاستم و در را باز کردم. تزریقاتچی درمانگاهِ ایستگاه بود.
دکتر با اخم گفت:
ـ نصفِ شبی چه خبر است؟
او پاسخ داد:
ـ یکی از مسافران خیلی بدحال است. باید برویم.
و رفتند. تا برگشتنِ دکتر من بیدار ماندم و به رادیو گوش کردم.
پنجشنبه صبح، دکتر و اشرف و فرزندانشان، برای خرید بیرون رفتند. من هم بالای دیوار پریدم و زدم به کوچه و یکراست به خانه برگشتم. دلم برای بچههای پابرهنه و زُمُخت و صمیمی و گرد و غبار کوچه خودمان تنگ شده بود.
شهریور بود که یک شب با پدرم باز به منزلِ دکتر رفتیم. برادرِ اشرف به نام «اصلان» مهمانِ خواهرش بود. شب را ماندیم و روزِ بعد، با ماشین جیپِ اصلان به روستای کاجِ همدان رفتیم. در همدان، خانه عمویم بود که ما را پذیرفتند و دو روز ماندیم. یک روز عمویم مرا سوار خر کرد و به باغ برد. در باغ، تا میتوانستم انگورِ تازه خوردم. هنگامِ برگشتن، زنبور درشت و بیمروّتی بازویم را گزید و فریادم را به آسمان رساند. عمویم فوری روی گزیدگی، گِل مالید و دلداری داد که زود خوب خواهد شد.
یادم هست موقع خواب، به سقفِ اتاق عمو نگاه میکردم که گنبدی بود و چند سیمپیچِ سقفی، تیرهای چوبی سقف را نگهداشته بود. از روی سیمها، کشمش آویزان بود. خیلی رؤیایی بود. جای نیشِ زنبور انگار خوب شده بود. دانستم که خوشزخم هستم. اکنون نیز چنینم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۹
در آبانماه 1346 روز عیدِ مبعث اتفاق مهمی برای ما افتاد. کسی جز من در خانه نبود. پدر و خواهرانم نمیدانم کجا رفته بودند. صبح بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد وگفت:
ـ دلم درد میکند. برو تاجی را به اینجا بیار.
«تاجی» اسم خانمی بود که کارش مامایی بود. البته من آن هنگام نمیدانستم کارِ «ماما» چیست. به خانه تاجی رفتم. در زدم. نوهاش آمد و گفت:
ـ مادر بزرگم خانه نیست.
به او گفتم:
ـ اگر آمد بگویید که زنِ آقاملا کارش داشت.
در خلوتِ دو کوچه تا خانه خودمان، قدم زدم. هنوز سرمای پاییز شروع نشده بود. آفتابِ زرد و گوارایی تا میانه دیوارهای کوچه خزیده بود. روزِ تعطیل بود و مردم در خانهها بودند. کوچه، مال من بود. میدویدم، میپریدم، لِیلِی میکردم، سکندری میخوردم، اُریب میراندم تا به خانه رسیدم. به مادرم گفتم تاجی نبود.
مادرم، بیتاب بود. مینشست و برمیخاست. درد میکشید و گاه به آرامی ناله میکرد؛ اما میکوشید من متوجه نشوم. برایش چای ریختم. نتوانست بخورد. ترسیده بودم. نمیدانستم چرا مادرم دلدرد گرفتهاست. کاری از دستم برنمیآمد.
به آرامی به زیرزمین رفت. خواستم دنبالش بروم، نگذاشت. گفت:
ـ توی کوچه بازی کن تا هر وقت تاجی آمد پیش من بیاری.
آفتاب داشت توی حیاط پخش میشد. اگر مادرم بیمار نبود، تن به آفتاب میسپردم تا نوازشم کند. عاشق تکیه به دیوار دادن و لذت بردن از نورِ خورشید بودم. دلم راضی نمیشد مادرم را تنها بگذارم. این تاجی کدام گوری رفته است؟ به کوچه رفتم و چشم به سویی دوختم که باید تاجی از آنجا پیداش میشد. انگار گریهام هم گرفته بود. نه میشد بازی کنم و نه کسی بود که با او سرگرم باشم. انگار همه مُرده بودند.
بیتاب و بیقرار، به خانه برگشتم. روی لبه حوض کمی نشستم. به آب و به تصویرِ آسمان در آب نگریستم. صدای نوزادی آمد که میگریست. به سوی زیر زمین خیره شدم. مادرم، نوزادی در آغوش، از پلهها بالا آمد. با شگفتی پرسیدم:
ـ این را از کجا آوردی؟
با لبخندی دوست داشتنی گفت:
ـ از توی زیر زمین پیداش کردم!
به اتاق رفت. صدای تاجی هم در ایوان خانه پیچید:
ـ زن آقا؟
او را به سوی اتاق بردم. گویا خودش فهمید چه خبر است. در را بست و مرا بیرون فرستاد تا چیزی بخرم. وقتی برگشتم، دیدم تاجی چیزی شبیه نوزاد را در باغچه خاک میکند. ترسیدم و به اتاق دویدم. مادرم کودک را کنار خود خوابانده بود. خیالم راحت شد.
آن روز برادرِ کوچکم زاده شده بود. اسمش را محمود گذاشتند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۹
در آبانماه 1346 روز عیدِ مبعث اتفاق مهمی برای ما افتاد. کسی جز من در خانه نبود. پدر و خواهرانم نمیدانم کجا رفته بودند. صبح بود که مادرم مرا از خواب بیدار کرد وگفت:
ـ دلم درد میکند. برو تاجی را به اینجا بیار.
«تاجی» اسم خانمی بود که کارش مامایی بود. البته من آن هنگام نمیدانستم کارِ «ماما» چیست. به خانه تاجی رفتم. در زدم. نوهاش آمد و گفت:
ـ مادر بزرگم خانه نیست.
به او گفتم:
ـ اگر آمد بگویید که زنِ آقاملا کارش داشت.
در خلوتِ دو کوچه تا خانه خودمان، قدم زدم. هنوز سرمای پاییز شروع نشده بود. آفتابِ زرد و گوارایی تا میانه دیوارهای کوچه خزیده بود. روزِ تعطیل بود و مردم در خانهها بودند. کوچه، مال من بود. میدویدم، میپریدم، لِیلِی میکردم، سکندری میخوردم، اُریب میراندم تا به خانه رسیدم. به مادرم گفتم تاجی نبود.
مادرم، بیتاب بود. مینشست و برمیخاست. درد میکشید و گاه به آرامی ناله میکرد؛ اما میکوشید من متوجه نشوم. برایش چای ریختم. نتوانست بخورد. ترسیده بودم. نمیدانستم چرا مادرم دلدرد گرفتهاست. کاری از دستم برنمیآمد.
به آرامی به زیرزمین رفت. خواستم دنبالش بروم، نگذاشت. گفت:
ـ توی کوچه بازی کن تا هر وقت تاجی آمد پیش من بیاری.
آفتاب داشت توی حیاط پخش میشد. اگر مادرم بیمار نبود، تن به آفتاب میسپردم تا نوازشم کند. عاشق تکیه به دیوار دادن و لذت بردن از نورِ خورشید بودم. دلم راضی نمیشد مادرم را تنها بگذارم. این تاجی کدام گوری رفته است؟ به کوچه رفتم و چشم به سویی دوختم که باید تاجی از آنجا پیداش میشد. انگار گریهام هم گرفته بود. نه میشد بازی کنم و نه کسی بود که با او سرگرم باشم. انگار همه مُرده بودند.
بیتاب و بیقرار، به خانه برگشتم. روی لبه حوض کمی نشستم. به آب و به تصویرِ آسمان در آب نگریستم. صدای نوزادی آمد که میگریست. به سوی زیر زمین خیره شدم. مادرم، نوزادی در آغوش، از پلهها بالا آمد. با شگفتی پرسیدم:
ـ این را از کجا آوردی؟
با لبخندی دوست داشتنی گفت:
ـ از توی زیر زمین پیداش کردم!
به اتاق رفت. صدای تاجی هم در ایوان خانه پیچید:
ـ زن آقا؟
او را به سوی اتاق بردم. گویا خودش فهمید چه خبر است. در را بست و مرا بیرون فرستاد تا چیزی بخرم. وقتی برگشتم، دیدم تاجی چیزی شبیه نوزاد را در باغچه خاک میکند. ترسیدم و به اتاق دویدم. مادرم کودک را کنار خود خوابانده بود. خیالم راحت شد.
آن روز برادرِ کوچکم زاده شده بود. اسمش را محمود گذاشتند.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
ای چشم من ،
گریان مباش؛
اینگونه اشک افشان مباش؛
حیران و سرگردان مباش؛
در گردش گیتی
رسد روزی
به پایان هر غمی ...
@book_tips 🐞
گریان مباش؛
اینگونه اشک افشان مباش؛
حیران و سرگردان مباش؛
در گردش گیتی
رسد روزی
به پایان هر غمی ...
@book_tips 🐞
کدام یک از آثار زیر اولین رمان نوشته شده توسط سیمین دانشور است که به عنوان یکی از مهمترین آثار ادبیات معاصر ایران شناخته میشود؟
Anonymous Quiz
79%
سووشون
7%
جزیزه سرگردانی
5%
ساربان سرگردان
8%
شهری چون بهشت
یکی از نشانههای بلوغ یک فرد همین است : اینکه بداند چطور چیزهایی را که برای دیگران اهمیت دارد ، درک کند ؛ حتی اگر برای خودش اهمیت چندانی نداشته باشد ...
✍ کالین هوور
📕ما تمامش میکنیم
@book_tips 🐞
✍ کالین هوور
📕ما تمامش میکنیم
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۰
سال 1347 برای من درخششی ویژه دارد. در اینسال، دو رویداد بزرگ در زندگیام رخ داد: رفتنم به دبستان و ازدواج برادرِ بزرگم «آقانقی». آقانقی در تهران کار میکرد و هر دو یا سه ماه به قم میآمد و پولی به پدرم میداد و یکی دو روز میماند و برمیگشت. به گمانم او در آن وقت، حدود 23 سال داشت. مادر و خواهرم گلندام، برایش دختری دست و پا میکنند که در نزدیکی کوچه ما مینشست. یکبار که برادرم در قم بود، گلندام ترتیبی میدهد که او دخترِ موردنظر را ببیند.
در لحظه دیدار، من هم همراهِ برادرم بودم. همسرِ آینده آقانقی، دوسطلِ برّاقِ فلزی به دست، از آبِ فشاری میانه هشتمتری لوله، آب برداشت تا به خانه بِبرد. من و برادرم به او نزدیک شدیم. ناگهان، طفلک پایش پیچ خورد و نقشِ زمین شد. من به سویش دویدم و کمک کردم از زمین برخاست. برادرم، البته شرمگینتر از آن بود که به او خیلی نزدیک شود. هرچه بود، ایندیدارِ به ظاهر اتفاقی، صورت گرفت.
برادرم به مادر و خواهرم خبر داد که یار را پسندید. با شتاب، خواستگاری و مقدماتِ کار، انجام شد. وسایلِ ساده خانه و یک فرش و دو دست رختخواب و چند کاسه و لیوان و یک سماور و چند استکان، تقریباً همه جهاز عروس بود. زندگی ساده و بیتشریفات بود. تجمّل نداشت. پیوندهای زندگی، به آسانی بسته میشد و هرگز هم نمیگسست. قرار شد که در هماناتاقِ خشتیِ رو به کوچه زندگی کنند. عقد و عروسی در یکی از روزهای پایانی شهریور برگزار شد.
آن روزها مراسم عروسی بیشتر در خانهها انجام میشد و هنوز تالار و رستوران میانِ بیشتر مردم رایج نشده بود. جشن عروسی برادرم نیز در همانخانه کاهگلی خودمان برگزار شد. خانمها در دواتاقِ آجری و پیرانِ قوم در اتاقِ گِلی و جوانان و دوستان برادرم در زیر زمین جمع شده بودند. ساز و دُهُل، موسیقی محبوب و مرسومِ آنسالها بود.
یک ویژگیِ عروسیهای آن سالها این بود که همه مردم محل و اطراف، بی آنکه دعوت شده باشند در جشن شرکت میکردند. البته شیرینی به همه میرسید اما شام یا نهاری مختصر، برای مهمانان درجه اول هر دو طرف داماد و عروس یا کسانی بود که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، دعوت شده بودند.
با برخاستنِ صدای دهل و ساز، مردم به کوچه میریختند. از در و دیوار شادی میبارید. دست و سر و گردنها به جنبش در میآمد. دختران و زنان، از روی بامها یا روزنه خانهها با خنده و بازیگوشی نگاه میکردند.
از شورانگیزترین صحنههای عروسی، آوردنِ عروس از حمّام به خانه داماد بود. کوچههای شهر تنگ و باریک بودند. پس همه میخواندند:
ـ کوچه تنگه، بله؛ عروس قشنگه، بله.
ترانههای مربوط به از حمام درآمدن عروس، گوشِ فلک را نوازش میداد:
ـ گُل در اومد از حموم، سُنبُل در اومد از حموم...
پیشاپیشِ موکبِ عروس، ساز و دهل نواخته میشد و مردان جوان و گاه سالمند، با دستمال میرقصیدند. گاه، در فضاهای بازتر، مردان حلقهای میساختند و دست در دستِ هم، پایکوبی میکردند. همیشه یکی هم بود که در جایگاهِ پیشوای رقصندگان، با دو دستمال به دست، جنبشِ موزونِ پایکوبان را رهبری میکرد. مردم برای او ارجِ ویژهای قائل بودند.
دوستانِ برادرم، در زیرزمین خانه به رقص و شادی مشغول بودند تا عروس برسد. یکی از آنان، با شانه پلاستیکی کوچکی که یک تکّه کاغذِ سیگار روی آن گذاشته بود، آهنگ میزد و دیگری آهنگِ کردی «یارم رومانی، پاپورسلیمانی» را میخواند. منظور از«رومانی» اورامانات» کردستان بود.
آنروزها گاهی سیگار را خود افراد میپیچیدند و درست میکردند. کاغذهای سیگار، همچون دفترچه کوچکی بود که یکبرگ از آن جدا میکردند و توتون روی آن میریختند و میپیچیدند و با آبدهان، محکمش میکردند. برخی نیز جعبهای فلزی داشتند که جایی برای پیچیدن داشت و سیگار را شکل میداد. نگاه کردن به ساختِ سیگار نیز یکی از سرگرمیهای آن روز ما بود.
یکی از دوستانِ برادرم به نام «حسین» شباهت زیادی به «حسین موفق» (خوانندهی محبوب آنسالها) داشت. خیلی خوشقیافه و زیبا بود. لباس قشنگی هم پوشیده بود. دخترهای کوچه ما و کوچههای اطراف، عاشقش شده بودند. یکی از آنها (همان معصومه که مرا روی پایش میخواباند) به خواهرم التماس میکرد که او را پیش «حسین» ببرد. وقتی هم که داشت به تهران برمیگشت، دو سه تا از دخترها او را تا سوار شدن به اتوبوس، همراهی کردند. چه دنیای لطیف و دوستداشتنی و گوارایی بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۱۰
سال 1347 برای من درخششی ویژه دارد. در اینسال، دو رویداد بزرگ در زندگیام رخ داد: رفتنم به دبستان و ازدواج برادرِ بزرگم «آقانقی». آقانقی در تهران کار میکرد و هر دو یا سه ماه به قم میآمد و پولی به پدرم میداد و یکی دو روز میماند و برمیگشت. به گمانم او در آن وقت، حدود 23 سال داشت. مادر و خواهرم گلندام، برایش دختری دست و پا میکنند که در نزدیکی کوچه ما مینشست. یکبار که برادرم در قم بود، گلندام ترتیبی میدهد که او دخترِ موردنظر را ببیند.
در لحظه دیدار، من هم همراهِ برادرم بودم. همسرِ آینده آقانقی، دوسطلِ برّاقِ فلزی به دست، از آبِ فشاری میانه هشتمتری لوله، آب برداشت تا به خانه بِبرد. من و برادرم به او نزدیک شدیم. ناگهان، طفلک پایش پیچ خورد و نقشِ زمین شد. من به سویش دویدم و کمک کردم از زمین برخاست. برادرم، البته شرمگینتر از آن بود که به او خیلی نزدیک شود. هرچه بود، ایندیدارِ به ظاهر اتفاقی، صورت گرفت.
برادرم به مادر و خواهرم خبر داد که یار را پسندید. با شتاب، خواستگاری و مقدماتِ کار، انجام شد. وسایلِ ساده خانه و یک فرش و دو دست رختخواب و چند کاسه و لیوان و یک سماور و چند استکان، تقریباً همه جهاز عروس بود. زندگی ساده و بیتشریفات بود. تجمّل نداشت. پیوندهای زندگی، به آسانی بسته میشد و هرگز هم نمیگسست. قرار شد که در هماناتاقِ خشتیِ رو به کوچه زندگی کنند. عقد و عروسی در یکی از روزهای پایانی شهریور برگزار شد.
آن روزها مراسم عروسی بیشتر در خانهها انجام میشد و هنوز تالار و رستوران میانِ بیشتر مردم رایج نشده بود. جشن عروسی برادرم نیز در همانخانه کاهگلی خودمان برگزار شد. خانمها در دواتاقِ آجری و پیرانِ قوم در اتاقِ گِلی و جوانان و دوستان برادرم در زیر زمین جمع شده بودند. ساز و دُهُل، موسیقی محبوب و مرسومِ آنسالها بود.
یک ویژگیِ عروسیهای آن سالها این بود که همه مردم محل و اطراف، بی آنکه دعوت شده باشند در جشن شرکت میکردند. البته شیرینی به همه میرسید اما شام یا نهاری مختصر، برای مهمانان درجه اول هر دو طرف داماد و عروس یا کسانی بود که از شهرها و روستاهای دور و نزدیک، دعوت شده بودند.
با برخاستنِ صدای دهل و ساز، مردم به کوچه میریختند. از در و دیوار شادی میبارید. دست و سر و گردنها به جنبش در میآمد. دختران و زنان، از روی بامها یا روزنه خانهها با خنده و بازیگوشی نگاه میکردند.
از شورانگیزترین صحنههای عروسی، آوردنِ عروس از حمّام به خانه داماد بود. کوچههای شهر تنگ و باریک بودند. پس همه میخواندند:
ـ کوچه تنگه، بله؛ عروس قشنگه، بله.
ترانههای مربوط به از حمام درآمدن عروس، گوشِ فلک را نوازش میداد:
ـ گُل در اومد از حموم، سُنبُل در اومد از حموم...
پیشاپیشِ موکبِ عروس، ساز و دهل نواخته میشد و مردان جوان و گاه سالمند، با دستمال میرقصیدند. گاه، در فضاهای بازتر، مردان حلقهای میساختند و دست در دستِ هم، پایکوبی میکردند. همیشه یکی هم بود که در جایگاهِ پیشوای رقصندگان، با دو دستمال به دست، جنبشِ موزونِ پایکوبان را رهبری میکرد. مردم برای او ارجِ ویژهای قائل بودند.
دوستانِ برادرم، در زیرزمین خانه به رقص و شادی مشغول بودند تا عروس برسد. یکی از آنان، با شانه پلاستیکی کوچکی که یک تکّه کاغذِ سیگار روی آن گذاشته بود، آهنگ میزد و دیگری آهنگِ کردی «یارم رومانی، پاپورسلیمانی» را میخواند. منظور از«رومانی» اورامانات» کردستان بود.
آنروزها گاهی سیگار را خود افراد میپیچیدند و درست میکردند. کاغذهای سیگار، همچون دفترچه کوچکی بود که یکبرگ از آن جدا میکردند و توتون روی آن میریختند و میپیچیدند و با آبدهان، محکمش میکردند. برخی نیز جعبهای فلزی داشتند که جایی برای پیچیدن داشت و سیگار را شکل میداد. نگاه کردن به ساختِ سیگار نیز یکی از سرگرمیهای آن روز ما بود.
یکی از دوستانِ برادرم به نام «حسین» شباهت زیادی به «حسین موفق» (خوانندهی محبوب آنسالها) داشت. خیلی خوشقیافه و زیبا بود. لباس قشنگی هم پوشیده بود. دخترهای کوچه ما و کوچههای اطراف، عاشقش شده بودند. یکی از آنها (همان معصومه که مرا روی پایش میخواباند) به خواهرم التماس میکرد که او را پیش «حسین» ببرد. وقتی هم که داشت به تهران برمیگشت، دو سه تا از دخترها او را تا سوار شدن به اتوبوس، همراهی کردند. چه دنیای لطیف و دوستداشتنی و گوارایی بود.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞