🍃🌺🍃
خانه ام ميگويد : ترکم مکن که گذشتهات در من نهفته است
راه نيز ميگويد : در پی من بيا که آينده ات منم
اما من به خانه و راه ميگويم : مرا گذشته و آينده ای نيست،
اگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگربروم، در رفتنم ماندن، که تنها محبت و مرگ، همه چيز را دگرگون توانند کرد ...!
#ماسه_و_کف
#جبران_خلیل_جبران
@book_tips 🐞
خانه ام ميگويد : ترکم مکن که گذشتهات در من نهفته است
راه نيز ميگويد : در پی من بيا که آينده ات منم
اما من به خانه و راه ميگويم : مرا گذشته و آينده ای نيست،
اگر بمانم، در ماندنم رفتن است و اگربروم، در رفتنم ماندن، که تنها محبت و مرگ، همه چيز را دگرگون توانند کرد ...!
#ماسه_و_کف
#جبران_خلیل_جبران
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#زندگی_نامه قسمت ۴
نابترین شکل و شیوه هستی، در کودکی آشکار میشود. دریغا که در آن هنگام، آدمی درکی از زندگی ندارد و هنوز داناییِ دیدن و شنیدن و چشیدنِ جلوههای زندگانی را کسب نکرده است. هستی، وجودی بیواسطه است که با احساسِ انسان به گونهای مستقیم روبرو میشود. با شادمانی و لذت، احاطه شدهایم و نمیدانیم زندگی راستین همین است که اکنون داریم.
کودکی، تماسِ درست با «وجود» است. وجودی که هیچ محتوا و ماهیتی نپذیرفته است. کاش میتوانستیم همهی زندگی خود را به همانگونه میزیستیم. در میانِ امواجبودن، گواراییِ ویژهای دارد؛ گرچه ندانیم نامِ این شوری که ما را در برگرفته، موج است. از روزی وجود را رها میکنیم که نامها را میآموزیم. نامها، مفاهیم و ماهیتِ وجود هستند نه خودِ هستی.
کمی دورتر از خانهی روبروییِ ما، شخصی به نام «حاج حسینآقا» خانه دارد که اسمِ زنش «فرهنگ» است، اما «فرنگخانم» صدایش میکنند. حاج حسنآقا قدبلند و کمی چاق و همیشه اخموست. اما مهربانی ذاتی دارد و اگر به او سلام بدهی، با سپاس و لطافت، پاسخ میدهد. گاهی در زیرزمین خانه او بازی میکنیم که پُر از شیشههای داروست. «فرنگخانم» گویا نِقرس و همیشه پا درد دارد. پدرم گاهی در خانه حاجحسینآقا روضه میخوانَد. من هم گاهی میروم. حاجحسین، در خانهاش دیگر اخمو نیست. با مهربانی پذیرایی میکند. من از همان کودکی با دیدنِ ظاهر و درکِ کودکانهی باطنِ آدمها آموختم که هرگز دیگران را با ظاهرشان داوری نکنم. چه بسیار ظرافتها و لطافتهای جان در پسِ نقابِ گرفته و کدورتِ صورت دیدم. مردمانی دیدم که سرشار از رأفت و رفاقت بودند و در ظاهر نشان نمیدادند. اکنون گویا همهچیز برعکس شده است.
دیوار به دیوارِ آنجا، یک آقای خوشلباس و خانوادهاش اقامت داشتند که اسمش یادم نیست. آنها یک رادیوی بزرگ و تلویزیون دارند. هیچوقت ندیدم تلویزیون آنان روشن باشد. مرد کارمند است و بسیار مؤدب و با شخصیت. خانمش دامن میپوشید و جوراب به پا نمیکرد. خیلی ظریف رفتار میکرد. همیشه آرایشی نادیدنی داشت. زیبایی در ظاهر و باطنش آشکار بود. فرزندی هم نداشتند.
همبازی من، پسرخالهام «غلامحسین»(محمدعلی) است. شوهر خالهام در شرکت نفت قم کار میکند و محل خدمتش در روستای «سراجه» است. گاهی کاغذهای بَرّاق از آنجا میآورد و من و غلامحسین با آنها چیزی شبیه ترقه میساختیم. کاغذ را چند تا میزدیم و بعد از یک گوشهاش میگرفتیم و محکم باز میکردیم. صدایی شدید ایجاد میکرد و ما را به هیجان میآورد. خالهام درخانهاش دو گاو دارد. همیشه از شیرِ تازه مینوشیم و گاه از کره و ماست و پنیر آن بهره میبریم. از «آغوز» خیلی خوشم میآمد. آغوز، نخستین شیرِ غلیظ گاو بود که میدوشیدند و گرم و تازه میخوردند. روزگارِ فراوانی ماست. چیزی کم نداریم. در خانههای نیمه کاره اطراف بازی میکنیم. با آجرهای تازه، برجِ مُشَبّک میسازیم. روی بامهای گنبدی، میدویم و کاغذ باد هوا میکنیم. پدرم روضه میخوانَد و به کودکان (دختر و پسر) قرآن میآموزد. من هم غیرمستقیم چیزهایی یاد میگیرم و برخی از سورههای کوچک را حفظ میکنم.
زمان، میگذرد و هستی ادامه دارد. کمکم میتوانم چهره زندگی را ببینم که برای من چندان خوشایند نیست. پدرم با کوششی وَصفناپذیر، زمینی به مساحت 130متر خرید و اتاقکی ساخت و به آنجا کوچیدیم. چه خاطراتی از این خانه دارم! دو برادر بزرگتر از خودم«نقی» و «جعفر» کار میکردند و خواهرانم «گلندام» و «خدیجه» با قالیبافی، دستگیرِ خانواده بودند.
ادامه دارد....
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#زندگی_نامه قسمت ۴
نابترین شکل و شیوه هستی، در کودکی آشکار میشود. دریغا که در آن هنگام، آدمی درکی از زندگی ندارد و هنوز داناییِ دیدن و شنیدن و چشیدنِ جلوههای زندگانی را کسب نکرده است. هستی، وجودی بیواسطه است که با احساسِ انسان به گونهای مستقیم روبرو میشود. با شادمانی و لذت، احاطه شدهایم و نمیدانیم زندگی راستین همین است که اکنون داریم.
کودکی، تماسِ درست با «وجود» است. وجودی که هیچ محتوا و ماهیتی نپذیرفته است. کاش میتوانستیم همهی زندگی خود را به همانگونه میزیستیم. در میانِ امواجبودن، گواراییِ ویژهای دارد؛ گرچه ندانیم نامِ این شوری که ما را در برگرفته، موج است. از روزی وجود را رها میکنیم که نامها را میآموزیم. نامها، مفاهیم و ماهیتِ وجود هستند نه خودِ هستی.
کمی دورتر از خانهی روبروییِ ما، شخصی به نام «حاج حسینآقا» خانه دارد که اسمِ زنش «فرهنگ» است، اما «فرنگخانم» صدایش میکنند. حاج حسنآقا قدبلند و کمی چاق و همیشه اخموست. اما مهربانی ذاتی دارد و اگر به او سلام بدهی، با سپاس و لطافت، پاسخ میدهد. گاهی در زیرزمین خانه او بازی میکنیم که پُر از شیشههای داروست. «فرنگخانم» گویا نِقرس و همیشه پا درد دارد. پدرم گاهی در خانه حاجحسینآقا روضه میخوانَد. من هم گاهی میروم. حاجحسین، در خانهاش دیگر اخمو نیست. با مهربانی پذیرایی میکند. من از همان کودکی با دیدنِ ظاهر و درکِ کودکانهی باطنِ آدمها آموختم که هرگز دیگران را با ظاهرشان داوری نکنم. چه بسیار ظرافتها و لطافتهای جان در پسِ نقابِ گرفته و کدورتِ صورت دیدم. مردمانی دیدم که سرشار از رأفت و رفاقت بودند و در ظاهر نشان نمیدادند. اکنون گویا همهچیز برعکس شده است.
دیوار به دیوارِ آنجا، یک آقای خوشلباس و خانوادهاش اقامت داشتند که اسمش یادم نیست. آنها یک رادیوی بزرگ و تلویزیون دارند. هیچوقت ندیدم تلویزیون آنان روشن باشد. مرد کارمند است و بسیار مؤدب و با شخصیت. خانمش دامن میپوشید و جوراب به پا نمیکرد. خیلی ظریف رفتار میکرد. همیشه آرایشی نادیدنی داشت. زیبایی در ظاهر و باطنش آشکار بود. فرزندی هم نداشتند.
همبازی من، پسرخالهام «غلامحسین»(محمدعلی) است. شوهر خالهام در شرکت نفت قم کار میکند و محل خدمتش در روستای «سراجه» است. گاهی کاغذهای بَرّاق از آنجا میآورد و من و غلامحسین با آنها چیزی شبیه ترقه میساختیم. کاغذ را چند تا میزدیم و بعد از یک گوشهاش میگرفتیم و محکم باز میکردیم. صدایی شدید ایجاد میکرد و ما را به هیجان میآورد. خالهام درخانهاش دو گاو دارد. همیشه از شیرِ تازه مینوشیم و گاه از کره و ماست و پنیر آن بهره میبریم. از «آغوز» خیلی خوشم میآمد. آغوز، نخستین شیرِ غلیظ گاو بود که میدوشیدند و گرم و تازه میخوردند. روزگارِ فراوانی ماست. چیزی کم نداریم. در خانههای نیمه کاره اطراف بازی میکنیم. با آجرهای تازه، برجِ مُشَبّک میسازیم. روی بامهای گنبدی، میدویم و کاغذ باد هوا میکنیم. پدرم روضه میخوانَد و به کودکان (دختر و پسر) قرآن میآموزد. من هم غیرمستقیم چیزهایی یاد میگیرم و برخی از سورههای کوچک را حفظ میکنم.
زمان، میگذرد و هستی ادامه دارد. کمکم میتوانم چهره زندگی را ببینم که برای من چندان خوشایند نیست. پدرم با کوششی وَصفناپذیر، زمینی به مساحت 130متر خرید و اتاقکی ساخت و به آنجا کوچیدیم. چه خاطراتی از این خانه دارم! دو برادر بزرگتر از خودم«نقی» و «جعفر» کار میکردند و خواهرانم «گلندام» و «خدیجه» با قالیبافی، دستگیرِ خانواده بودند.
ادامه دارد....
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
حُسنِ فانی میدهند و عشقِ فانی میخَرند
زین دو جویِ خُشک بُگْذر، جویبارِ خویش باش
نه چشم به خوبی ها و زیبایی های گذرا و فانی خود داشته باش و نه دلخوش به عشقها و محبت هایی که به سبب این خوبی ها نثارت می شود . این دو ( خوبی های عاریه نزد تو و عشق های ناپایدار ناشی از آنها ) دو جوی آبی هستند که از خود آبی ندارند، از این رو دیر یا زود خشک خواهند شد. ثروت و شهرت و زیبایی و توانایی ذهن و اندیشه ... همگی فروگذاردنی و از دست دادنی اند، لذا شایسته دلبستن نیستند. به آنِ خودِ اَصیلت چشم بدوز و خوبی های ذاتی و عاشقانِ حقیقی خود را بیاب.
عاشقِ آن عاشقانِ غَیْب باش
عاشقانِ پنج روزه کَم تَراش
#مثنوی_مولانا
@book_tips 🐞
حُسنِ فانی میدهند و عشقِ فانی میخَرند
زین دو جویِ خُشک بُگْذر، جویبارِ خویش باش
نه چشم به خوبی ها و زیبایی های گذرا و فانی خود داشته باش و نه دلخوش به عشقها و محبت هایی که به سبب این خوبی ها نثارت می شود . این دو ( خوبی های عاریه نزد تو و عشق های ناپایدار ناشی از آنها ) دو جوی آبی هستند که از خود آبی ندارند، از این رو دیر یا زود خشک خواهند شد. ثروت و شهرت و زیبایی و توانایی ذهن و اندیشه ... همگی فروگذاردنی و از دست دادنی اند، لذا شایسته دلبستن نیستند. به آنِ خودِ اَصیلت چشم بدوز و خوبی های ذاتی و عاشقانِ حقیقی خود را بیاب.
عاشقِ آن عاشقانِ غَیْب باش
عاشقانِ پنج روزه کَم تَراش
#مثنوی_مولانا
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره التوبة آیه 105 :
وَ سَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلۡغَيۡبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ
ترجمه:
و بزودى شما بهسوى داناى غيب و شهود بازگردانده مىشويد و سرانجام خداوند از آنچه مىكرديد آگاهتان مىسازد.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره التوبة آیه 105 :
وَ سَتُرَدُّونَ إِلَىٰ عَٰلِمِ ٱلۡغَيۡبِ وَٱلشَّهَٰدَةِ فَيُنَبِّئُكُم بِمَا كُنتُمۡ تَعۡمَلُونَ
ترجمه:
و بزودى شما بهسوى داناى غيب و شهود بازگردانده مىشويد و سرانجام خداوند از آنچه مىكرديد آگاهتان مىسازد.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۵
وقتی از «اسماعیلآباد» و کوچه خالهام به هشتمتری لوله، نزدیک خیابان شاه (امامخمینی فعلی) رخت بُردیم، اسفندماه سال 1345بود. هرچه داشتیم، خودمان با دست و پیاده به خانه تازه بُردیم. بعدازظهر یک روز جمعه تا غروب، مادر و خواهرانم و من هرچه میتوانستیم برمیداشتیم و به خانهای که اکنون مال خودمان بود میبُردیم. اینکار، بارها تکرار شد. یادم هست سردم بود. خالهام کُت پسرش غلامعباس را به من پوشاند تا سردم نشود و جیبهایش را از تنقلّات پُر کرد.
در تابستان همینسال، پدرم با دو نفر دیگر، اتاقی با سقفِ گنبدی ساخت که درش به کوچه باز میشد. گاهی برای آنها نان و ماست و ارده و شیره میخریدم. وقتی تنها اتاق خانه آماده شد، نخستین چیزی را که بُردیم، یک چراغِ گِردسوز بود و من آن را پیشاپیش بُردم.
اطرافِ خانه ما از هر سو خالی بود. کمی دورتر، گندمزارها و جالیزها دیده میشد. هرگاه نسیمی به گندمزارها میوزید، انگار دریایی سبز به موج میافتاد. بعدها چه روزهای بسیار که در لابلای خوشههای گندم میخزیدم و در عطر طبیعی آنها شناور میشدم. جیرجیرکهای سبز و کفشدوزکهای زیبا تنها دوستان من بودند. رها و راحت، دراز میکشیدم و میگذاشتم از سر و کولم بالا بروند. زندگی راستینِ من، با طبیعت میگذشت. پابرهنه در جالیز و گندمزار قدم بر میداشتم و حواسم بود که شاخه یا خوشهای از گندم را لگد نکنم. از لای گندمزار به آسمان نگاه میکردم و ابرهای تکه و پاره را میشمردم و برایشان شکل درست میکردم. آسمان، آبیِ دلخواهی داشت.
خانه ما البته برق و آبِ لوله کشی نداشت. درحیاط، حوضی ساخته بودیم که تلمبهای به آن وصل بود. تلمبه، آب را از آبانبارِ زیر زمین، بالا میکشید. پدرم درآبِ آبانبار، آهک میریخت تا رنگِ آن روشن و زلال و طعمش قابل تحمّل شود.
یادم هست یکبار برادر بزرگم «آقانقی» درِ آبانبار را برداشت و برای ترساندن من و خواهرم «خدیجه» خود را درآن انداخت و زیرِ آب رفت و از چشم ما ناپدید شد. چه شیون و ناله و فریادی راه انداختیم! یکدقیقه بعد، که برای ما همچون سالی طولانی بود، پیدا شد و از پلههای فلزی آبانبار بالا آمد و قهقهه سر داد. هنوز هراس آن صحنه در ذهنم زندهاست.
پُرکردنِ آبانبار هم برای خود حکایتی داشت. هر دوهفته یکبار، نیمهشب، با صدای «میرآب» از خواب بیدار میشدیم. درآن شبها کوچه شلوغ میشد. هرکس، درِ ورودی لولهی سیمانی آبانبارش را باز میکرد تا آبِ جوی، یکی دو ساعت وارد آبانبار شود و آن را پُر کند. تا زمانی که آب به انبار کسی میرفت، تختهای مربع شکل را که به آن«پَتِه» میگفتند، جلوی لوله میگذاشتند تا آب به سوی خانه دیگری نرود. بعضی که چشمِ «میراب» را دور میدیدند، پته را برمیداشتند و در برابر خانهی خودشان میگذاشتند که آب کم کم وارد آبانبار آنها نیز بشود. گاهی خودشان هم پی کاری میرفتند و فشار آب، پته را روی آب میانداخت. میراب یا کسی دیگر که متوجه آن میشد با خشم یا شوخی میگفت:
ـ «پتهی فلانی روی آب افتاد.»
البته آن شخص، شرمنده و بدنام میشد.
در شبهای آب، به ما بچهها خیلی خوش میگذشت. درخنکای نیمه شب، بازی میکردیم و به خانه که برمیگشتیم، چیزی میخوردیم و میخوابیدیم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت ۵
وقتی از «اسماعیلآباد» و کوچه خالهام به هشتمتری لوله، نزدیک خیابان شاه (امامخمینی فعلی) رخت بُردیم، اسفندماه سال 1345بود. هرچه داشتیم، خودمان با دست و پیاده به خانه تازه بُردیم. بعدازظهر یک روز جمعه تا غروب، مادر و خواهرانم و من هرچه میتوانستیم برمیداشتیم و به خانهای که اکنون مال خودمان بود میبُردیم. اینکار، بارها تکرار شد. یادم هست سردم بود. خالهام کُت پسرش غلامعباس را به من پوشاند تا سردم نشود و جیبهایش را از تنقلّات پُر کرد.
در تابستان همینسال، پدرم با دو نفر دیگر، اتاقی با سقفِ گنبدی ساخت که درش به کوچه باز میشد. گاهی برای آنها نان و ماست و ارده و شیره میخریدم. وقتی تنها اتاق خانه آماده شد، نخستین چیزی را که بُردیم، یک چراغِ گِردسوز بود و من آن را پیشاپیش بُردم.
اطرافِ خانه ما از هر سو خالی بود. کمی دورتر، گندمزارها و جالیزها دیده میشد. هرگاه نسیمی به گندمزارها میوزید، انگار دریایی سبز به موج میافتاد. بعدها چه روزهای بسیار که در لابلای خوشههای گندم میخزیدم و در عطر طبیعی آنها شناور میشدم. جیرجیرکهای سبز و کفشدوزکهای زیبا تنها دوستان من بودند. رها و راحت، دراز میکشیدم و میگذاشتم از سر و کولم بالا بروند. زندگی راستینِ من، با طبیعت میگذشت. پابرهنه در جالیز و گندمزار قدم بر میداشتم و حواسم بود که شاخه یا خوشهای از گندم را لگد نکنم. از لای گندمزار به آسمان نگاه میکردم و ابرهای تکه و پاره را میشمردم و برایشان شکل درست میکردم. آسمان، آبیِ دلخواهی داشت.
خانه ما البته برق و آبِ لوله کشی نداشت. درحیاط، حوضی ساخته بودیم که تلمبهای به آن وصل بود. تلمبه، آب را از آبانبارِ زیر زمین، بالا میکشید. پدرم درآبِ آبانبار، آهک میریخت تا رنگِ آن روشن و زلال و طعمش قابل تحمّل شود.
یادم هست یکبار برادر بزرگم «آقانقی» درِ آبانبار را برداشت و برای ترساندن من و خواهرم «خدیجه» خود را درآن انداخت و زیرِ آب رفت و از چشم ما ناپدید شد. چه شیون و ناله و فریادی راه انداختیم! یکدقیقه بعد، که برای ما همچون سالی طولانی بود، پیدا شد و از پلههای فلزی آبانبار بالا آمد و قهقهه سر داد. هنوز هراس آن صحنه در ذهنم زندهاست.
پُرکردنِ آبانبار هم برای خود حکایتی داشت. هر دوهفته یکبار، نیمهشب، با صدای «میرآب» از خواب بیدار میشدیم. درآن شبها کوچه شلوغ میشد. هرکس، درِ ورودی لولهی سیمانی آبانبارش را باز میکرد تا آبِ جوی، یکی دو ساعت وارد آبانبار شود و آن را پُر کند. تا زمانی که آب به انبار کسی میرفت، تختهای مربع شکل را که به آن«پَتِه» میگفتند، جلوی لوله میگذاشتند تا آب به سوی خانه دیگری نرود. بعضی که چشمِ «میراب» را دور میدیدند، پته را برمیداشتند و در برابر خانهی خودشان میگذاشتند که آب کم کم وارد آبانبار آنها نیز بشود. گاهی خودشان هم پی کاری میرفتند و فشار آب، پته را روی آب میانداخت. میراب یا کسی دیگر که متوجه آن میشد با خشم یا شوخی میگفت:
ـ «پتهی فلانی روی آب افتاد.»
البته آن شخص، شرمنده و بدنام میشد.
در شبهای آب، به ما بچهها خیلی خوش میگذشت. درخنکای نیمه شب، بازی میکردیم و به خانه که برمیگشتیم، چیزی میخوردیم و میخوابیدیم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
این کتاب داستان دانشجویی به نام «راسکولنیکوف» را روایت میکند که زن رباخوار یهودی را به همراه خواهرش به قتل میرساند اشاره به کدام رمان زیر دارد؟
Anonymous Quiz
7%
جنگ و صلح اثر تولستوی
10%
ابله اثر داستایوفسکی
72%
جنایات و مکافات اثر داستایوفسکی
11%
باغ آلبالو اثر آنتوان چخوف
🍃🌺🍃
سوره زلزال آیه ۸،۷
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ
ترجمه:
پس هركس به مقدار ذرّهاى كار نيک كرده باشد همان را ببيند.
و هركس هموزن ذرهاى كار بد كرده باشد آن را ببيند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره زلزال آیه ۸،۷
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ
ترجمه:
پس هركس به مقدار ذرّهاى كار نيک كرده باشد همان را ببيند.
و هركس هموزن ذرهاى كار بد كرده باشد آن را ببيند.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
غم به شما عمق میدهد و شادی ارتفاع.
غم ریشههایتان را گسترده میکند و شادی شاخههایتان را.
شادی مثل درختی است که به سمت آسمان میرود، و غم مانند ریشههایی که تا بطن زمین پایین میروند. هر دو مورد نیازند، و هرچه درختی بلندتر شود، همزمان ریشههایش عمیقتر میشوند.
#اوشو
@book_tips 🐞
غم به شما عمق میدهد و شادی ارتفاع.
غم ریشههایتان را گسترده میکند و شادی شاخههایتان را.
شادی مثل درختی است که به سمت آسمان میرود، و غم مانند ریشههایی که تا بطن زمین پایین میروند. هر دو مورد نیازند، و هرچه درختی بلندتر شود، همزمان ریشههایش عمیقتر میشوند.
#اوشو
@book_tips 🐞
یافتن خوشبختی در درونمان کار آسانی نیست،
اما جز آنجا در هیچ جای دیگری هم امکانپذیر نیست...
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
اما جز آنجا در هیچ جای دیگری هم امکانپذیر نیست...
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت۶
خانه تازه ما در گذرگاه بخشِ روستایی قم به سوی بخش اصلیِ شهر بود. یعنی کسانی که در حاشیه شهر به نامِ امامزاده ابراهیم و «شاهجعفر» و «سیدمعصوم» و «زندآباد» میزیستند، از راهِ هشتمتری لوله، کالاهای کشاورزی و دستسازهای خود را به شهر میبردند و در میدانِ نو به فروش میرساندند. هنوز، بلوار «نیروی هوایی» زندآباد را به میدان «آریامهر» (سعیدی امروز) وصل نکرده بود.
هشت متری خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود. وسط هشتمتری به سوی خطِ راهآهن یک فشاری بود که مردم از آن، آبِ آشامیدنی برمیداشتند. هشت متری لوله از سوی غرب، به خطِ راهآهن و خیابانِ امامزاده ابراهیم منتهی میشد. از طرف شرق، به خیابانِ «شاه» (امامِ فعلی) از شمال به سوی تهران و از جنوب به بارگاه حضرت معصومه ختم میشد.
گاهی صبح زود با صدای زنگِ کاروانِ شترانی که بار به میدان نو (مطهری فعلی)شهر میبُردند از خواب بیدار میشدم. از دلچسبترین صحنههای زندگیام، دیدن اینصحنه بود. بیشتر از دَه یا بیست شتر را به صورت کاروان به هم میبستند. در گردنِ شترها زنگوله بود. با حرکتِ آرامِ شترها، صدای زنگولهها موسیقی خاصی پدید میآورد که بسیار دلنشین بود. بعدها دیدن چنین صحنههایی در فیلمها، مرا به شوق میآورد و خودم را در داستانِ فیلم حاضر میدیدم.
بچهها میگفتند:
ـ اگر دستِ زخمی و وَرَمکرده را با شاش شتر بشویی، زخمش خوب میشود.
یکی دوبار این کار را کردم و دستم خوب شد. بعدها گاهی که در دبستان تنبیه میشدم و با چوب به دستهایم میزدند و آنها را زخمی میکردند، منتظر میماندم تا بلکه شتری بشاشد. با احتیاط پیش میرفتم و دستهایم را به جریانِ گرمِ شاشِ شتر میسپردم. هراسی لذت بخش داشت. چه روزهایی بود!
زندگی در آن سالها رؤیایی بود. بیداریمان رؤیا بود، خوابمان رؤیا بود. تخیلِ آزادِ کودکانه، میآفرید و در آفریدههای خود میزیست. فراخنایِ فرحناکِ پیرامونِ خانه ما، که با گندمزار و جالیز و صحرا برخوردی بیواسطه داشت، ذهنها را نیز میگشود و گستردگی را میآموخت. نه جنگی بود نه نیرنگی. نه دشمن میشناختیم و نه با کسی ستیزه میکردیم. هر لبی لبخندی ارمغان داشت و هر دستی، گرمی و گواراییِ هستی را منتقل میکرد.
از سوی روبروی خانه ما یک منزلِ دو طبقه بود که یک کارمند شرکت نفت در آن اقامت داشت. دو پسرش، سیاوش و سیامک، خوشپوش و مؤدّب بودند. سیاوش، ظریف و زیبا هم بود. همیشه در خودش بود. یکی دو سال بعد از کوچه ما رفتند. من بعدها با سیاوش، همکلاس و دوست شدم. تنها دوستش من بودم.
پشتِ خانه ما، کوچهای به اسم «فروتن» بود که در یکی از خانههایش زنی زیبا و تو دل برو ساکن بود. دلبر بود. شوهر نداشت. با چادرِ سفیدِ گُلدار، غروبها دمِ در میایستاد و افسونگری میکرد. رنگِ سپید دست و گردنش، هنوز در خاطره چشمانم مانده است. پدر سیاوش، از شیفتگانِ او بود. یک همسایه دیگر ما «آقارضا» هم دل به زن سپرده بود.
آقا رضا از طایفه شاهسُوَن و پدر سیاوش از قبیله گایینیهای قم بود. یک غروب، میان آن دو نر برای تصاحبّ ماده خوشخط و خال، دعوایی درگرفت که خیلی زود به ستیزی جمعی تبدیل شد و چه چوبها که بر سر و تَنِ خود کوفتند! پنج جیپِ ژاندارمری حاضر شدند تا توانستند به جنگِ عاشقانه پایان دهند. کمی بعد، هم آن زن به جایی دیگر رفت و هم پدر سیاوش از کوچه ما کوچید. دیگر آن زن زیبا را ندیدم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
#داستانک
#زندگی_نامه قسمت۶
خانه تازه ما در گذرگاه بخشِ روستایی قم به سوی بخش اصلیِ شهر بود. یعنی کسانی که در حاشیه شهر به نامِ امامزاده ابراهیم و «شاهجعفر» و «سیدمعصوم» و «زندآباد» میزیستند، از راهِ هشتمتری لوله، کالاهای کشاورزی و دستسازهای خود را به شهر میبردند و در میدانِ نو به فروش میرساندند. هنوز، بلوار «نیروی هوایی» زندآباد را به میدان «آریامهر» (سعیدی امروز) وصل نکرده بود.
هشت متری خاکی بود و هنوز آسفالت نشده بود. وسط هشتمتری به سوی خطِ راهآهن یک فشاری بود که مردم از آن، آبِ آشامیدنی برمیداشتند. هشت متری لوله از سوی غرب، به خطِ راهآهن و خیابانِ امامزاده ابراهیم منتهی میشد. از طرف شرق، به خیابانِ «شاه» (امامِ فعلی) از شمال به سوی تهران و از جنوب به بارگاه حضرت معصومه ختم میشد.
گاهی صبح زود با صدای زنگِ کاروانِ شترانی که بار به میدان نو (مطهری فعلی)شهر میبُردند از خواب بیدار میشدم. از دلچسبترین صحنههای زندگیام، دیدن اینصحنه بود. بیشتر از دَه یا بیست شتر را به صورت کاروان به هم میبستند. در گردنِ شترها زنگوله بود. با حرکتِ آرامِ شترها، صدای زنگولهها موسیقی خاصی پدید میآورد که بسیار دلنشین بود. بعدها دیدن چنین صحنههایی در فیلمها، مرا به شوق میآورد و خودم را در داستانِ فیلم حاضر میدیدم.
بچهها میگفتند:
ـ اگر دستِ زخمی و وَرَمکرده را با شاش شتر بشویی، زخمش خوب میشود.
یکی دوبار این کار را کردم و دستم خوب شد. بعدها گاهی که در دبستان تنبیه میشدم و با چوب به دستهایم میزدند و آنها را زخمی میکردند، منتظر میماندم تا بلکه شتری بشاشد. با احتیاط پیش میرفتم و دستهایم را به جریانِ گرمِ شاشِ شتر میسپردم. هراسی لذت بخش داشت. چه روزهایی بود!
زندگی در آن سالها رؤیایی بود. بیداریمان رؤیا بود، خوابمان رؤیا بود. تخیلِ آزادِ کودکانه، میآفرید و در آفریدههای خود میزیست. فراخنایِ فرحناکِ پیرامونِ خانه ما، که با گندمزار و جالیز و صحرا برخوردی بیواسطه داشت، ذهنها را نیز میگشود و گستردگی را میآموخت. نه جنگی بود نه نیرنگی. نه دشمن میشناختیم و نه با کسی ستیزه میکردیم. هر لبی لبخندی ارمغان داشت و هر دستی، گرمی و گواراییِ هستی را منتقل میکرد.
از سوی روبروی خانه ما یک منزلِ دو طبقه بود که یک کارمند شرکت نفت در آن اقامت داشت. دو پسرش، سیاوش و سیامک، خوشپوش و مؤدّب بودند. سیاوش، ظریف و زیبا هم بود. همیشه در خودش بود. یکی دو سال بعد از کوچه ما رفتند. من بعدها با سیاوش، همکلاس و دوست شدم. تنها دوستش من بودم.
پشتِ خانه ما، کوچهای به اسم «فروتن» بود که در یکی از خانههایش زنی زیبا و تو دل برو ساکن بود. دلبر بود. شوهر نداشت. با چادرِ سفیدِ گُلدار، غروبها دمِ در میایستاد و افسونگری میکرد. رنگِ سپید دست و گردنش، هنوز در خاطره چشمانم مانده است. پدر سیاوش، از شیفتگانِ او بود. یک همسایه دیگر ما «آقارضا» هم دل به زن سپرده بود.
آقا رضا از طایفه شاهسُوَن و پدر سیاوش از قبیله گایینیهای قم بود. یک غروب، میان آن دو نر برای تصاحبّ ماده خوشخط و خال، دعوایی درگرفت که خیلی زود به ستیزی جمعی تبدیل شد و چه چوبها که بر سر و تَنِ خود کوفتند! پنج جیپِ ژاندارمری حاضر شدند تا توانستند به جنگِ عاشقانه پایان دهند. کمی بعد، هم آن زن به جایی دیگر رفت و هم پدر سیاوش از کوچه ما کوچید. دیگر آن زن زیبا را ندیدم.
ادامه دارد...
#دکتر_احمد_عزتیپرور
#حافظشناس_و_مدرس_دانشگاه
@book_tips 🐞
«اگر کودکی بتواند ریاضیات پیشرفته انجام دهد، به چندین زبان صحبت کند و نمرات عالی را در مدرسه کسب کند، اما نتواند احساسات خود را مدیریت کند، حل تعارض را تمرین کند، استرس را کنترل کند، دیگر هیچ یک از این چیزها، واقعاً مهم نیستند.»
ریچارد فاینمن، برندهی نوبل فیزیک
@book_tips 🐞
ریچارد فاینمن، برندهی نوبل فیزیک
@book_tips 🐞
«پیپ» شخصیت اصلی کدام رمان چارلز دیکنز میباشد؟
Anonymous Quiz
57%
آرزو های بزرگ
15%
داستان دو شهر
12%
سرود کریسمس
16%
الیور تویست
🍃🌺🍃
سوره فاطر آیه 3 :
يَا أَيُّهَا النَّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ۚ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ
ترجمه :
ای مردم! به یاد آورید نعمت خدا را بر شما؛ آیا آفرینندهای جز خدا هست که شما را از آسمان و زمین روزی دهد؟! هیچ معبودی جز او نیست؛ با این حال چگونه به سوی باطل منحرف میشوید؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره فاطر آیه 3 :
يَا أَيُّهَا النَّاسُ اذْكُرُوا نِعْمَتَ اللَّهِ عَلَيْكُمْ ۚ هَلْ مِنْ خَالِقٍ غَيْرُ اللَّهِ يَرْزُقُكُمْ مِنَ السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ ۚ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ ۖ فَأَنَّىٰ تُؤْفَكُونَ
ترجمه :
ای مردم! به یاد آورید نعمت خدا را بر شما؛ آیا آفرینندهای جز خدا هست که شما را از آسمان و زمین روزی دهد؟! هیچ معبودی جز او نیست؛ با این حال چگونه به سوی باطل منحرف میشوید؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
می خواهم در این صبح مهربانی، درآسمان عشقت، هنگام تجلی روشنایی، نور باشم، طلوع باشم، پر از ستایش و امید ...
امروز میخواهم به تو قول بدهم حتی اگر بدانم فردا دنیا تکه تکه خواهد شد، باز هم درخت امیدم را عاشقانه میکارم، نه برای برداشت میوه اش، برای آنکه افسوس "نکاشتن" را با خود حمل نکنم ...!
@book_tips 🐞
امروز میخواهم به تو قول بدهم حتی اگر بدانم فردا دنیا تکه تکه خواهد شد، باز هم درخت امیدم را عاشقانه میکارم، نه برای برداشت میوه اش، برای آنکه افسوس "نکاشتن" را با خود حمل نکنم ...!
@book_tips 🐞