Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
Bury. دفن کردن
Notice. توجه کردن، جلب توجه،
Throw. انداختن، پرت کردن
Heavy. سنگین
Motto. شعار، حکمت
Abandone. رها کردن
@dailyenglish2024
Keywords:
Bury. دفن کردن
Notice. توجه کردن، جلب توجه،
Throw. انداختن، پرت کردن
Heavy. سنگین
Motto. شعار، حکمت
Abandone. رها کردن
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۴
کاغذ رو داد به من، رنگ و رو رفته و تاشده بود، وا کردم؛ خط، خطِ آقام بود، میشناختم. سر سطر خدا و پیغمبر و اماما را یاد کرده بود و آخرشم نوشته بود که ثلث خونه را برا ربابه خانوم کنار گذاشته. امضای اسمال آقام زیر کاغذ بود. چیزی نگفتم ولی توم غوغایی شد، گُر گرفتم. راستش غافلگیر شدم. اسمال آقا کاغذ رو از دستم گرفت و گفت: من این رو باید بدم به ربابه، ولی اون الان تو حالی نیست که چیزی بفهمه. شنیدم که ملتفت چیزی نیست، خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه. این ربابهای بود که دل آقات رو برده بود. ما دو تایی مَردیم و میتونم اینا رو برات بگم. مرد که رستم دستان هم باشه، دلش اگه برا زنی بره، نه از زور بازو کاری برمیاد، نه از سینه ستبر. حالا ربابهای که پا رو تخم چشمای کبادهکش زورخونه بازار کهنه گذاشته بود، نمیدونه شبه یا روز، روشنه یا تاریک... ای روزگار...
آق ولی! تو سرت به حسابه، نمیخوام وعظ و خطابه راه بندازم، مال دنیا مال دنیاست، آدم با خودش نمیتونه اونور ببره. آقات رفت، چی با خودش بُرد؟ همه رو گذاشت، جز اسم و رسم خوبی که ازش به یادگار موند. حالا تو هم به فکر باش. از خودت جز پاکی و نام نیک باقی نگذار.
آقات خوب زندگی کرد، مال کسی رو نخورد، آزاری به کسی نرسوند، دستگیر بود، پهلوون محل بود، من آقا جونتَم یادمه، اونم مَشتی و بامرام بود، کاری کن که همین حرفا که راجع به اون خدا بیامرزا میگند بعد از صد و بیست سال برا تو هم گفته بشه. آره بابا، مردی کن و خاک بپاش تو چشم زرق و برق دنیا. حق ربابه رو بهش بده یا یک جوری راضیشون کن. من چند روزه مهمونم، وظیفم بود این حرفا رو بهت بگم. این کاغذ رو میدم به دختر ربابه، شنیدم زن معقولیه...
اسمال آقا یک نگاه خیره مانندی تو صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت: به ننت فعلا چیزی نگو، حرص و جوش میخوره، زنه دیگه...، پرچونگی کردم، ببخش... با این حرفش فهمیدم که خسته شده و میخواد تنها باشه.
معصومه خانوم زنش باز چایی آورد و گفت: "اسمال آقا هر کی میاد اینجا دیدنش تا مخ اون بیچاره رو درست و حسابی نخوره دست بردار نیست، چقدر حرف زد این مرد؛ این حرفا رو از کجات میاری آخه؟"
پا شدم. اسمال آقا دستش را جلو آورد تا دست خداحافظی بدیم. دستش رو گرفتم تو دستم. خشک و چروکیده بود. دریغ از یک ذره رنگ از خون که تو شیارهای پشت دستش جمع شده باشه. انگار نه انگار که این دستا روزی تو زورخونه دو تا میل سی کیلویی رو به اون سنگینی، بلند میکرد و مثل پر کاه میچرخوند. دستش رو گرفتم. خواستم ببوسم، نگذاشت. با صدایی ضعیف گفت: صاحب ذوالفقار پشت و پناهت باشه بابا.
بیرون اومدم در حالی که حال عجیبی داشتم. یک دردسر بزرگ جلو روم بود، باید یک آزمایش عجیب رو از سر میگذروندم. مرغ فکرم از این شاخه به اون شاخه میپرید و بال بال میزد ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۴
کاغذ رو داد به من، رنگ و رو رفته و تاشده بود، وا کردم؛ خط، خطِ آقام بود، میشناختم. سر سطر خدا و پیغمبر و اماما را یاد کرده بود و آخرشم نوشته بود که ثلث خونه را برا ربابه خانوم کنار گذاشته. امضای اسمال آقام زیر کاغذ بود. چیزی نگفتم ولی توم غوغایی شد، گُر گرفتم. راستش غافلگیر شدم. اسمال آقا کاغذ رو از دستم گرفت و گفت: من این رو باید بدم به ربابه، ولی اون الان تو حالی نیست که چیزی بفهمه. شنیدم که ملتفت چیزی نیست، خدا آخر عاقبتمون را بخیر کنه. این ربابهای بود که دل آقات رو برده بود. ما دو تایی مَردیم و میتونم اینا رو برات بگم. مرد که رستم دستان هم باشه، دلش اگه برا زنی بره، نه از زور بازو کاری برمیاد، نه از سینه ستبر. حالا ربابهای که پا رو تخم چشمای کبادهکش زورخونه بازار کهنه گذاشته بود، نمیدونه شبه یا روز، روشنه یا تاریک... ای روزگار...
آق ولی! تو سرت به حسابه، نمیخوام وعظ و خطابه راه بندازم، مال دنیا مال دنیاست، آدم با خودش نمیتونه اونور ببره. آقات رفت، چی با خودش بُرد؟ همه رو گذاشت، جز اسم و رسم خوبی که ازش به یادگار موند. حالا تو هم به فکر باش. از خودت جز پاکی و نام نیک باقی نگذار.
آقات خوب زندگی کرد، مال کسی رو نخورد، آزاری به کسی نرسوند، دستگیر بود، پهلوون محل بود، من آقا جونتَم یادمه، اونم مَشتی و بامرام بود، کاری کن که همین حرفا که راجع به اون خدا بیامرزا میگند بعد از صد و بیست سال برا تو هم گفته بشه. آره بابا، مردی کن و خاک بپاش تو چشم زرق و برق دنیا. حق ربابه رو بهش بده یا یک جوری راضیشون کن. من چند روزه مهمونم، وظیفم بود این حرفا رو بهت بگم. این کاغذ رو میدم به دختر ربابه، شنیدم زن معقولیه...
اسمال آقا یک نگاه خیره مانندی تو صورتم انداخت و لبخندی زد و گفت: به ننت فعلا چیزی نگو، حرص و جوش میخوره، زنه دیگه...، پرچونگی کردم، ببخش... با این حرفش فهمیدم که خسته شده و میخواد تنها باشه.
معصومه خانوم زنش باز چایی آورد و گفت: "اسمال آقا هر کی میاد اینجا دیدنش تا مخ اون بیچاره رو درست و حسابی نخوره دست بردار نیست، چقدر حرف زد این مرد؛ این حرفا رو از کجات میاری آخه؟"
پا شدم. اسمال آقا دستش را جلو آورد تا دست خداحافظی بدیم. دستش رو گرفتم تو دستم. خشک و چروکیده بود. دریغ از یک ذره رنگ از خون که تو شیارهای پشت دستش جمع شده باشه. انگار نه انگار که این دستا روزی تو زورخونه دو تا میل سی کیلویی رو به اون سنگینی، بلند میکرد و مثل پر کاه میچرخوند. دستش رو گرفتم. خواستم ببوسم، نگذاشت. با صدایی ضعیف گفت: صاحب ذوالفقار پشت و پناهت باشه بابا.
بیرون اومدم در حالی که حال عجیبی داشتم. یک دردسر بزرگ جلو روم بود، باید یک آزمایش عجیب رو از سر میگذروندم. مرغ فکرم از این شاخه به اون شاخه میپرید و بال بال میزد ...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره التغابن آیه 15 :
إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ ۚ وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ
ترجمه :
اموال و فرزندانتان فقط وسیله آزمایش شما هستند؛ و خداست که پاداش عظیم نزد اوست
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره التغابن آیه 15 :
إِنَّمَا أَمْوَالُكُمْ وَأَوْلَادُكُمْ فِتْنَةٌ ۚ وَاللَّهُ عِنْدَهُ أَجْرٌ عَظِيمٌ
ترجمه :
اموال و فرزندانتان فقط وسیله آزمایش شما هستند؛ و خداست که پاداش عظیم نزد اوست
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
بسیارانی از من میپرسند که این «بیدرکجا» چیست؟ خودت ساختی؟ از کجا آمده؟
نه، یک واژه خراسانی است.
"بیدرکجا" یعنی جایی که میهن تو نیست و در آنجا احساس بیگانگی میکنی. جاییست گُم در پایتختِ کشورِ با زندگی بیگانه گشتن؛
آباد ماندن از برون و از درون ویرانه گشتن.
#اسماعیل_خویی
@book_tips 🐞
بسیارانی از من میپرسند که این «بیدرکجا» چیست؟ خودت ساختی؟ از کجا آمده؟
نه، یک واژه خراسانی است.
"بیدرکجا" یعنی جایی که میهن تو نیست و در آنجا احساس بیگانگی میکنی. جاییست گُم در پایتختِ کشورِ با زندگی بیگانه گشتن؛
آباد ماندن از برون و از درون ویرانه گشتن.
#اسماعیل_خویی
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
Permission. اجازه، رخصت
Stand out. ایستادگی کردن، دوام آوردن
Release. رها کردن، آزاد کردن
Field. مزرعه، میدان، عرصه
Bull. گاو نر
Catch. گرفتن
Tail. دم
Pasture. علفزار، مرتع
Weak. ضعیف
Scrawny. لاغر و استخوانی
Grab. چنگ انداختن، گرفتن
فرصتهای زندگی همیشگی نیستند پس از هر فرصتی به بهترین شکل بهره ببرید.
@dailyenglish2024
Keywords:
Permission. اجازه، رخصت
Stand out. ایستادگی کردن، دوام آوردن
Release. رها کردن، آزاد کردن
Field. مزرعه، میدان، عرصه
Bull. گاو نر
Catch. گرفتن
Tail. دم
Pasture. علفزار، مرتع
Weak. ضعیف
Scrawny. لاغر و استخوانی
Grab. چنگ انداختن، گرفتن
فرصتهای زندگی همیشگی نیستند پس از هر فرصتی به بهترین شکل بهره ببرید.
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۵
تو مخمصه گیر کرده بودم، اگر ماجرا را برای ننم تعریف میکردم، شاید پیرزن از ناراحتی دق میکرد و یا ناخوش میشد و میافتاد روی دستم. نمیدونستم تکلیفم چیه. نمیگم مال چرک کف دسته و از این حرفا چون بیشترش ادا در آوردنه، مال عزیزه، آدم براش جون کنده، عرق ریخته، حرف مفت شنفته، اگه چرک بود که بچههای حضرت آدم از همون روز اول به جون هم نمیافتادند و این همه خون همو نمیریختند. ربابه خانوم که حواسش به جا نبود و من با بچههاش طرف بودم. اونام گشنه پول بودند و راضی کردنشون آسون نبود. فکر و خیال راحتم نمیگذاشت، هزار جور نقشه اومد تو کلهام و آخرش حیرون موندم. شب خوابم نبرد، بلند شدم رفتم تو حیاط، شب تابستون بود و آسمون مهتابی، سرحوض نشستم و هی دستم رو تو آبش فرو کردم و بیرون آوردم، نمیدونم چقدر لب حوض نشسته بودم که یک سایه افتاد روم، خوف کردم، آخه آقام همیشه میگفت که از ما بهترون سفرهشون را شبای تابستون پهن میکنند لب جوب آبی یا حوضی و میگند و میشنوند و اگه سرحال باشند، میزنند و میخونند، نگاه کردم، دیدم نه؛ جن و پری نیس؛ زنمه. ملتفت حالم شده بود، دیده بود تو جام نیستم پاشده بود، اومده بود ببینه چم شده. گفت: چته ولی، ناخوشی؟چیزی شده؟ چرا این وقت شب راه افتادی، سرشب ملتفت شدم که تو خودتی، اگه اتفاقی افتاده بگو تا ببینم چی شده؟
سیر تا پیاز قضيه رو گفتم. زن عاقلیه، دلداریم داد که حالا کاریه که شده، غصه نخور، مال میاد و میره، جونت سلومت باشه. گفتم آخه بحث پولش نیست، باید خونه رو بفروشیم تا سهم ربابه رو بدیم، بعدش چیکار کنم، با بقیه پولش کجا میتونم برا خودمون و ننم جا گیر بیارم. مگه ننم هرجایی میره؟ تازه اون اگه داستان را بفمه که دیگه یا خود خدا؛ خلاصه که در موندم و به چه کنم چه کنم افتادم. زنم گفت گور بابای خونه، بالاخره این خونه اینقدر بزرگ هست که پول یک آپارتمان درست حسابی بشه. من یا بچهها که نمردیم که عزا گرفتی، فقط مرگه که چاره نداره، برو به فکر چاره باش. خدا بیامرزه آقات رو، چه نونی تو کاست گذاشت، هر کاری میکنی فقط مادرت از این ماجرا بو نبره، قلبش ضعیفه، خدای نکرده کار دستمون میده.
دیدم راست میگه. حالم گرفته بود، آقام همیشه وقت گرفتاریهاش این شعر رو میخوند: زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی... مدد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی. زمزمه کردم. اشک اومد تو چشام، بغض راه گلوم رو گرفت. زنم داشت نگاه میکرد، دوست نداشتم پیش اون گریه کنم. با آب حوض صورتم را شستم و پا شدم. سبک شده بودم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۵
تو مخمصه گیر کرده بودم، اگر ماجرا را برای ننم تعریف میکردم، شاید پیرزن از ناراحتی دق میکرد و یا ناخوش میشد و میافتاد روی دستم. نمیدونستم تکلیفم چیه. نمیگم مال چرک کف دسته و از این حرفا چون بیشترش ادا در آوردنه، مال عزیزه، آدم براش جون کنده، عرق ریخته، حرف مفت شنفته، اگه چرک بود که بچههای حضرت آدم از همون روز اول به جون هم نمیافتادند و این همه خون همو نمیریختند. ربابه خانوم که حواسش به جا نبود و من با بچههاش طرف بودم. اونام گشنه پول بودند و راضی کردنشون آسون نبود. فکر و خیال راحتم نمیگذاشت، هزار جور نقشه اومد تو کلهام و آخرش حیرون موندم. شب خوابم نبرد، بلند شدم رفتم تو حیاط، شب تابستون بود و آسمون مهتابی، سرحوض نشستم و هی دستم رو تو آبش فرو کردم و بیرون آوردم، نمیدونم چقدر لب حوض نشسته بودم که یک سایه افتاد روم، خوف کردم، آخه آقام همیشه میگفت که از ما بهترون سفرهشون را شبای تابستون پهن میکنند لب جوب آبی یا حوضی و میگند و میشنوند و اگه سرحال باشند، میزنند و میخونند، نگاه کردم، دیدم نه؛ جن و پری نیس؛ زنمه. ملتفت حالم شده بود، دیده بود تو جام نیستم پاشده بود، اومده بود ببینه چم شده. گفت: چته ولی، ناخوشی؟چیزی شده؟ چرا این وقت شب راه افتادی، سرشب ملتفت شدم که تو خودتی، اگه اتفاقی افتاده بگو تا ببینم چی شده؟
سیر تا پیاز قضيه رو گفتم. زن عاقلیه، دلداریم داد که حالا کاریه که شده، غصه نخور، مال میاد و میره، جونت سلومت باشه. گفتم آخه بحث پولش نیست، باید خونه رو بفروشیم تا سهم ربابه رو بدیم، بعدش چیکار کنم، با بقیه پولش کجا میتونم برا خودمون و ننم جا گیر بیارم. مگه ننم هرجایی میره؟ تازه اون اگه داستان را بفمه که دیگه یا خود خدا؛ خلاصه که در موندم و به چه کنم چه کنم افتادم. زنم گفت گور بابای خونه، بالاخره این خونه اینقدر بزرگ هست که پول یک آپارتمان درست حسابی بشه. من یا بچهها که نمردیم که عزا گرفتی، فقط مرگه که چاره نداره، برو به فکر چاره باش. خدا بیامرزه آقات رو، چه نونی تو کاست گذاشت، هر کاری میکنی فقط مادرت از این ماجرا بو نبره، قلبش ضعیفه، خدای نکرده کار دستمون میده.
دیدم راست میگه. حالم گرفته بود، آقام همیشه وقت گرفتاریهاش این شعر رو میخوند: زمانه بر سر جنگ است یا علی مددی... مدد ز غیر تو ننگ است یاعلی مددی. زمزمه کردم. اشک اومد تو چشام، بغض راه گلوم رو گرفت. زنم داشت نگاه میکرد، دوست نداشتم پیش اون گریه کنم. با آب حوض صورتم را شستم و پا شدم. سبک شده بودم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۶
منتظر موندم که چی پیش میاد، با خودم گفتم علی الله، هر چه میخواهد بشه آق ولی؛ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، آخرش کاری که باید، میشه، با تقدیر که نمیشه در افتاد؟ حکماً باید خونه را بفروشیم و سهم این پیرزن را بدیم دیگه، جلوتر از مصیبت که نباید عزا بگیریم.
خلاصه آقام که شما باشيد، تن دادم به چرخ بازی روزگار. یکی دو ماهی گذشت که یک روز دختر ربابه خانوم سَرزده اومد دکون؛ یهویی و ناغافل، از وجناتش پیدا بود که کاری داره و دود کباب رَوونه مغازش نکرده. چند تایی مشتری داشتم زود راه انداختم و به شاگردم گفتم کرکره رو بکشه پایین و خودشم رَوونه کردم رفت. گفتم چی شده آبجی؟ با ناراحتی گفت که اسمال آقا فرستاده دنبالش و وصیتنامه رو بهش داده. گفت که نمیدونه چیکار کنه. مدتی ساکت موند، انتظار داشت من حرفی بزنم ولی من چیزی نگفتم چون نمیدونستم به چه منظوری اومده و ته حرفش چيه؟
شروع کرد به ناله کردن که: آق ولی، ما نمکنشناس نیستیم، بیچشم و رو نیستیم، گربهصفت نیستیم، کی تا حالا به مادر ما رسیده و خرج زندگیش را داده؟ اگه شما نبودید چی بر سر این پیرزن بیچاره تا حالا اومده بود؟ کاری که شما کردید بچههای این دوره زمونه برا پدر و مادرشون کمتر میکنند... هی از این حرفا گفت. آخرشم زد به گریه و اوقات من رو تلختر کرد.
به پهنای صورت اشک میریخت و گفت: من نمیدونم چیکار باید بکنم؟ مادرم دیگه نه خونه میخواد، نه پول، نه زندگی. اون تو عالمیه که این چیزا به دردش نمیخوره. اون از این دنیا رفته، فقط یک بدن مریض ازش مونده. مدام به در و دیوار نگاه میکنه، هفته پیش رفتم سراغش، قبلا زودتر میرفتم ولی چون هر بار که میرم با دل خون شده بر میگردم، کمتر تو اون چاردیواری میرم که غم و بدبختی از در و دیوارش میباره. فقط به من نیگا میکرد. تختشو مرتب کردم.لباسهاشو عوض کردم، سرشو شونه زدم، فقط نیگاه میکرد. هر کاری کردم لباش نجنبید. گفتم شاید بخنده، لودگی کردم، ببخشید صدای سگ و گربه از خودم درآوردم ولی مثل دیوار اتاق ساکت بود. دستاشو گرفتم و گفتم: مادر آخه یک چیزی بگو، حرفی بزن، چرا هیچی نمیگی؟ فقط تو صورتم زل زده بود. سرش داد زدم که: تو را خدا یک کلمه حرف بزن، فقط یک کلمه اما دریغ از این که لباشو از هم وا کنه.
چقدر اون روز گریه کردم. دکترش میگه تخریب مغزی شده؛ اون چند روز یا چند ماه دیگه بیشتر مهمون ما نیست، من میخواستم از خیر این وصیتنامه بگذرم و هیچی هم به اون امیر احمق نگم. چون این حق مادر ماست، نه بچههاش. وقتی به درد اون نخوره، ما هم باید بریم دنبال کارمون و گُم شیم. بعد با خودم فکر کردم که نکنه گناه کنم، این حق من و امیر نیست، حق اون پیرزن بیچارهاس که شوهرش بهش داده. این بود که دیروز تو مسجد از پیشنماز سوال کردم. گفت که باید برا مادرت قیم شرعی تعیین بشه و اون قبول یا رد کنه. این حرفش کار منو مشکل کرد چون امیر که تو یک دنیای دیگس. منم که باید بیفتم دنبال این کارا و پیش شما روم سیاهتر بشه. نمیدونم چیکار کنم؟ اومدم ازتون کسب تکلیف کنم. گریههاش واقعی بود، میسوخت و حرف میزد و من این رو خوب میفهمیدم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۶
منتظر موندم که چی پیش میاد، با خودم گفتم علی الله، هر چه میخواهد بشه آق ولی؛ بالاتر از سیاهی که رنگی نیست، آخرش کاری که باید، میشه، با تقدیر که نمیشه در افتاد؟ حکماً باید خونه را بفروشیم و سهم این پیرزن را بدیم دیگه، جلوتر از مصیبت که نباید عزا بگیریم.
خلاصه آقام که شما باشيد، تن دادم به چرخ بازی روزگار. یکی دو ماهی گذشت که یک روز دختر ربابه خانوم سَرزده اومد دکون؛ یهویی و ناغافل، از وجناتش پیدا بود که کاری داره و دود کباب رَوونه مغازش نکرده. چند تایی مشتری داشتم زود راه انداختم و به شاگردم گفتم کرکره رو بکشه پایین و خودشم رَوونه کردم رفت. گفتم چی شده آبجی؟ با ناراحتی گفت که اسمال آقا فرستاده دنبالش و وصیتنامه رو بهش داده. گفت که نمیدونه چیکار کنه. مدتی ساکت موند، انتظار داشت من حرفی بزنم ولی من چیزی نگفتم چون نمیدونستم به چه منظوری اومده و ته حرفش چيه؟
شروع کرد به ناله کردن که: آق ولی، ما نمکنشناس نیستیم، بیچشم و رو نیستیم، گربهصفت نیستیم، کی تا حالا به مادر ما رسیده و خرج زندگیش را داده؟ اگه شما نبودید چی بر سر این پیرزن بیچاره تا حالا اومده بود؟ کاری که شما کردید بچههای این دوره زمونه برا پدر و مادرشون کمتر میکنند... هی از این حرفا گفت. آخرشم زد به گریه و اوقات من رو تلختر کرد.
به پهنای صورت اشک میریخت و گفت: من نمیدونم چیکار باید بکنم؟ مادرم دیگه نه خونه میخواد، نه پول، نه زندگی. اون تو عالمیه که این چیزا به دردش نمیخوره. اون از این دنیا رفته، فقط یک بدن مریض ازش مونده. مدام به در و دیوار نگاه میکنه، هفته پیش رفتم سراغش، قبلا زودتر میرفتم ولی چون هر بار که میرم با دل خون شده بر میگردم، کمتر تو اون چاردیواری میرم که غم و بدبختی از در و دیوارش میباره. فقط به من نیگا میکرد. تختشو مرتب کردم.لباسهاشو عوض کردم، سرشو شونه زدم، فقط نیگاه میکرد. هر کاری کردم لباش نجنبید. گفتم شاید بخنده، لودگی کردم، ببخشید صدای سگ و گربه از خودم درآوردم ولی مثل دیوار اتاق ساکت بود. دستاشو گرفتم و گفتم: مادر آخه یک چیزی بگو، حرفی بزن، چرا هیچی نمیگی؟ فقط تو صورتم زل زده بود. سرش داد زدم که: تو را خدا یک کلمه حرف بزن، فقط یک کلمه اما دریغ از این که لباشو از هم وا کنه.
چقدر اون روز گریه کردم. دکترش میگه تخریب مغزی شده؛ اون چند روز یا چند ماه دیگه بیشتر مهمون ما نیست، من میخواستم از خیر این وصیتنامه بگذرم و هیچی هم به اون امیر احمق نگم. چون این حق مادر ماست، نه بچههاش. وقتی به درد اون نخوره، ما هم باید بریم دنبال کارمون و گُم شیم. بعد با خودم فکر کردم که نکنه گناه کنم، این حق من و امیر نیست، حق اون پیرزن بیچارهاس که شوهرش بهش داده. این بود که دیروز تو مسجد از پیشنماز سوال کردم. گفت که باید برا مادرت قیم شرعی تعیین بشه و اون قبول یا رد کنه. این حرفش کار منو مشکل کرد چون امیر که تو یک دنیای دیگس. منم که باید بیفتم دنبال این کارا و پیش شما روم سیاهتر بشه. نمیدونم چیکار کنم؟ اومدم ازتون کسب تکلیف کنم. گریههاش واقعی بود، میسوخت و حرف میزد و من این رو خوب میفهمیدم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
انسان از سه چیز درست شده : رنج، کار و عشق
ما به خاطر عشق، رنج میکشیم، از سر رنج، کار میکنیم
و در پى کار، عاشق میشیم ...!
#محمود_دولت_آبادی
#سلوک
@book_tips 🐞
ما به خاطر عشق، رنج میکشیم، از سر رنج، کار میکنیم
و در پى کار، عاشق میشیم ...!
#محمود_دولت_آبادی
#سلوک
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الاعلي آیه 8 :
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَىٰ
ترجمه :
و ما تو را برای انجام هر کار خیر آماده میکنیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعلي آیه 8 :
وَنُيَسِّرُكَ لِلْيُسْرَىٰ
ترجمه :
و ما تو را برای انجام هر کار خیر آماده میکنیم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
ماموریت من در زندگی فقط این نیست که زنده بمانم، ماموریت من این است که رشد کنم و ببالم و در این راه کمی علاقه و مهربانی و شوخطبعی و سلیقه به خرج دهم!
#مایا_آنجلو
@book_tips 🐞
#مایا_آنجلو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۷
گفتم: ببین آبجی! خودت رو اذیت نکن. نه ربابه خانوم و نه تو که خطایی نکردید که اینقدر خودت را عذاب میدی. من اولش که اسمال آقا ماجرا را گفت، خیلی تو هم رفتم و اعصابم قاطی شد. نمیدونستم چیکار کنم، به خصوص با ننم ولی بعد که فکر کردم دیدم، این حق اون زن بیچارهاس. اگه سی سال کلفتی آقام رو هم کرده بود، مستحق چیزی بود، اون وقت زن عقدی و درست و حسابیش باشه و با دست خالی از اون خونه بره؟ عمل به اون وصیت کار منو مشکل میکنه، زندگیم رو میریزه به هم. باید برم دنبال خونه جدید و سرگردون بشم ولی حداقل دلم رو راضی میکنم که نامردی نکردم و اون دنیا خجالت زده آقام نیستم.
کمک به ربابه خانوم وظیفه من بود، چطور میتونستم ببینم کسی که بیشتر از سی سال با هم تو یک خونه زندگی کردیم، گدای در خونه مردم بشه. تو هم هر چی صلاحت هست بکن و اینقدر خودت رو ناراحت نکن. با حرفای من، مریم آروم گرفت و پا شد رفت. تصميم گرفتم که به ننم بگم. گفتم که مرگ یک بار و شیون یک بار.
رفتم خونه. به زنم گفتم که اون هم باشه تا اگه ننم خواست جوش و جلا بخوره و انقلاب به پا کنه، کمک من باشه. پیش از این که برم مغازه، یکی دو ساعت قبل از غروب آفتاب با زنم رفتیم سراغش. با این که پیر و شکستهشده ولی هنوز تیزه و حاضرجواب. زود فهمید که کاری دارم و برا سر زدن خشک و خالی سراغش نرفتم. طوری نیگام میکرد که یعنی یالله ولی؛ حرفت رو بزن، هر چی داری بریز رو دایره. چرا لال مونی گرفتی؟
تو دلم بسمالله گفتم و شروع کردم: مریم دختر ربابه خانوم اومده بود دکون. میگفت که حال ننش خوب نیست، مثل یک تیکه سنگ شده، خبر از هیچی نداره. ننم خوب به حرفام گوش میداد. اون مرض قند داره، برا همین چایش رو یا تلخ میخوره یا خیلی که پرهیز رو بشکنه نصف توت خشک رو میاندازه تو دهنش. همینطور که سرش پایین بود و داشت تو قندون دنبال یک توت کوچیک میگشت گفت: تا دنیا بوده، همین بوده، پیریه و هزار مصیبت، یکی دست و پاش از کار میافته، یکی عقلش، تازه ربابه شانس آورده که کسایی رو داره که به فکرش باشند.
نمی دونم به من گوشه میزد یا همین جوری یک چیزی پروند. گفتم: اومده بود راجعبه کاغذی که آقام پیش اسمال آقا گذاشته بود حرف بزنه. ننم حواسشو جمع کرد و گفت: کدوم کاغذ؟ آقات که خیلی وقت بود با اسماعيل رفت و اومدی نداشت. سعی میکردم خودم رو بیخیال نشون بدم، گفتم: قبل از این که بینشون دعوا بشه، آقام یک وصیتنومه به امانت میگذاره پیش اسمال آقا.
ننم دیگه شش دونگ حواسش رو داده بود به حرفای من و چایی را هم کنار گذاشته بود. نگاهی به زنم کردم که با نگرانی شاهد گفتگوی من و ننم بود. زود در اومدم که: والله آقام وصیت به مالش هم کرده. ننم گفت: مبارکه؛ پس به فکر ماها بوده، همیشه باخودم میگفتم که سید قدرشناس نیست، معلومه که اشتباه میکردم، حالا چی نوشته؟ چطور چیزی به من و تو نگفت؟ تو رو که ناسلومتی بچش بودی ول کرد و اسمال آقا رو وکیل و وصی خودش کرد؟ ساکت شدم. میترسیدم حرف آخر رو بزنم. ننم با زهرخندهای که از صد تا حرف کُلُفت بدتر بود گفت: خوب نگفتی آقات چی تو اون وصیتنومه گفته؟
با آرومی در اومدم که: والله چیزی برا ربابه خانوم کنار گذاشته، مثل این که این روزا را دیده بود. ننم چشماش رو ریز کرد و با تندی گفت: حرف آخرت رو بزن ولی؛ چرا هی حرف رو میپیچونی؟چرا خوشت میاد منو اذیت کنی؟
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۷
گفتم: ببین آبجی! خودت رو اذیت نکن. نه ربابه خانوم و نه تو که خطایی نکردید که اینقدر خودت را عذاب میدی. من اولش که اسمال آقا ماجرا را گفت، خیلی تو هم رفتم و اعصابم قاطی شد. نمیدونستم چیکار کنم، به خصوص با ننم ولی بعد که فکر کردم دیدم، این حق اون زن بیچارهاس. اگه سی سال کلفتی آقام رو هم کرده بود، مستحق چیزی بود، اون وقت زن عقدی و درست و حسابیش باشه و با دست خالی از اون خونه بره؟ عمل به اون وصیت کار منو مشکل میکنه، زندگیم رو میریزه به هم. باید برم دنبال خونه جدید و سرگردون بشم ولی حداقل دلم رو راضی میکنم که نامردی نکردم و اون دنیا خجالت زده آقام نیستم.
کمک به ربابه خانوم وظیفه من بود، چطور میتونستم ببینم کسی که بیشتر از سی سال با هم تو یک خونه زندگی کردیم، گدای در خونه مردم بشه. تو هم هر چی صلاحت هست بکن و اینقدر خودت رو ناراحت نکن. با حرفای من، مریم آروم گرفت و پا شد رفت. تصميم گرفتم که به ننم بگم. گفتم که مرگ یک بار و شیون یک بار.
رفتم خونه. به زنم گفتم که اون هم باشه تا اگه ننم خواست جوش و جلا بخوره و انقلاب به پا کنه، کمک من باشه. پیش از این که برم مغازه، یکی دو ساعت قبل از غروب آفتاب با زنم رفتیم سراغش. با این که پیر و شکستهشده ولی هنوز تیزه و حاضرجواب. زود فهمید که کاری دارم و برا سر زدن خشک و خالی سراغش نرفتم. طوری نیگام میکرد که یعنی یالله ولی؛ حرفت رو بزن، هر چی داری بریز رو دایره. چرا لال مونی گرفتی؟
تو دلم بسمالله گفتم و شروع کردم: مریم دختر ربابه خانوم اومده بود دکون. میگفت که حال ننش خوب نیست، مثل یک تیکه سنگ شده، خبر از هیچی نداره. ننم خوب به حرفام گوش میداد. اون مرض قند داره، برا همین چایش رو یا تلخ میخوره یا خیلی که پرهیز رو بشکنه نصف توت خشک رو میاندازه تو دهنش. همینطور که سرش پایین بود و داشت تو قندون دنبال یک توت کوچیک میگشت گفت: تا دنیا بوده، همین بوده، پیریه و هزار مصیبت، یکی دست و پاش از کار میافته، یکی عقلش، تازه ربابه شانس آورده که کسایی رو داره که به فکرش باشند.
نمی دونم به من گوشه میزد یا همین جوری یک چیزی پروند. گفتم: اومده بود راجعبه کاغذی که آقام پیش اسمال آقا گذاشته بود حرف بزنه. ننم حواسشو جمع کرد و گفت: کدوم کاغذ؟ آقات که خیلی وقت بود با اسماعيل رفت و اومدی نداشت. سعی میکردم خودم رو بیخیال نشون بدم، گفتم: قبل از این که بینشون دعوا بشه، آقام یک وصیتنومه به امانت میگذاره پیش اسمال آقا.
ننم دیگه شش دونگ حواسش رو داده بود به حرفای من و چایی را هم کنار گذاشته بود. نگاهی به زنم کردم که با نگرانی شاهد گفتگوی من و ننم بود. زود در اومدم که: والله آقام وصیت به مالش هم کرده. ننم گفت: مبارکه؛ پس به فکر ماها بوده، همیشه باخودم میگفتم که سید قدرشناس نیست، معلومه که اشتباه میکردم، حالا چی نوشته؟ چطور چیزی به من و تو نگفت؟ تو رو که ناسلومتی بچش بودی ول کرد و اسمال آقا رو وکیل و وصی خودش کرد؟ ساکت شدم. میترسیدم حرف آخر رو بزنم. ننم با زهرخندهای که از صد تا حرف کُلُفت بدتر بود گفت: خوب نگفتی آقات چی تو اون وصیتنومه گفته؟
با آرومی در اومدم که: والله چیزی برا ربابه خانوم کنار گذاشته، مثل این که این روزا را دیده بود. ننم چشماش رو ریز کرد و با تندی گفت: حرف آخرت رو بزن ولی؛ چرا هی حرف رو میپیچونی؟چرا خوشت میاد منو اذیت کنی؟
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگی در نظر من همیشه مثل یک گیاه جلوه کرده است. در حالی که بخش آشکار آن تنها یک تابستان میپاید، زندگی واقعیاش در ریشه پنهان است.
ما شکوفه را مینگریم که میگذرد، ریشه همچنان باقیست...
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
ما شکوفه را مینگریم که میگذرد، ریشه همچنان باقیست...
#کارل_گوستاو_یونگ
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
نه دوری که منتظرت باشم
و نه نزدیک که به آغوشت کشم
نه از آنِ منی که قلبمتسکین گیرد
و نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنم
تو در میان همه چیزی!
#محمود_درویش
@book_tips 🐞
و نه نزدیک که به آغوشت کشم
نه از آنِ منی که قلبمتسکین گیرد
و نه از تو بی نصیبم که فراموشت کنم
تو در میان همه چیزی!
#محمود_درویش
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الاعلي آیه 16 :
بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا
ترجمه :
بلکه شما زندگی دنیا را ترجیح میدهید ..
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الاعلي آیه 16 :
بَلْ تُؤْثِرُونَ الْحَيَاةَ الدُّنْيَا
ترجمه :
بلکه شما زندگی دنیا را ترجیح میدهید ..
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
افکار ما نقش مهمی در شکل دهی به تجربیات و احساسات ما دارند و در نهایت بر کیفیت زندگی ما تأثیر می گذارند. با یادگیری کنترل افکار خود، می توانیم بر سلامت روان، سلامت جسمی و رفاه کلی خود تأثیر مثبت بگذاریم.
@book_tips 🐞
@book_tips 🐞