Telegram Web Link
اول اردیبهشت روز بزرگداشت #سعدی است. خداوندگار زبان پارسی، نوازنده روح نواز کلمات در ادبیات پارسی

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت۱۸

گفتم: از این خونه دو دانگ رو داده به ربابه خانم. تا این حرف رو زدم ننم زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم. بعد سرش رو پایین انداخت و ساکت موند. برا ناراحتی قلبیش ترسیدم، گفتم: ننه، طوری نشده که، دنیا که به آخر نرسیده، ربابه خانوم که خیری از وصیت آقام ندید بیچاره؛ این خونه با وضعی که اون داره به چه دردش می‌خوره؟ ولی عمل به وصیت واجبه و اِلا میت تو اون دنیا معذبه. ان‌شالله که صدساله باشی ننه، خودم...

ننم سرش رو بالا آورد دیدم صورتش خیس اشکه. دلم ریش شد. پیش خودم فکر می‌کردم که حالا اَلَم شنگه به پا می‌کنه و آبرومون رو جلو در و همسایه می‌بره ولی وقتی اون‌جوری بی‌صدا گریه کرد، دلم خیلی سوخت.

گفت: گوش کن ولی، می‌خوام زنت هم گوش کنه، آقات دستمزد من رو خوب داد، اون از وقتی که سرم هوو آورد و خوار و خفیف در و همسایم  کرد، اینم از حالا که خونه به نام ربابه کرده، من زن بدی برا آقات نبودم، من دختر سوگلی فاميل بودم، تو طایفه ملکشاهی‌ها تک بودم، از یمین و یسار خواستگار فراون داشتم. بابام خدابیامرز اعتقاد به سید جماعت داشت، گفت می‌خوام عروس فاطمه زهرات کنم، اون موقع مثل حالا نبود، من رو حرف اون خدابیامرز جیک نزدم. آقات که منو گرفت، همون مغازه را داشت و این خونه هم چند تا خشت خرابه بود که هیچ‌وقت تعمیرش نکرده بودند و من می‌ترسیدم با یک بارون تند سقف چوبیش خراب بشه رو سرمون.

من پای آقات همه جوره وایستادم، با کم و زیادش ساختم، با نداری و همه گرفتاری‌هاش. اگه ارث پدریم نبود، کجا آقات می‌تونست این خونه رو دو طبقه بسازه؟ من حتی نگفتم که یک کاغذی برام بنویسه که برا این روزا به دردم بخوره. آقات آدم بدی نبود، از خیلی مردای اون موقع بهتر بود، مردای اون موقع خیلی‌هاشون زورگو بودند و زن براشون مثل یک کُلفت بود، خداییش آقات اون طوری که بقیه بودند، نبود ولی آخرش مَرد بود، مرد رو جون تو جونش کنند مَرده. کفتر نر هم نوک تو سر کفتر ماده می‌زنه، چرا؟ چون نره، فقط همین.

من چیکار کردم که رفت سرم هوو اُورد؟ مگه من مقصر بودم که بچه دیگه نداشتم. این ارثیشون بود که همشون یک بچه داشته باشند. حالا تو شانس آوردی که خدا بهت دوتا داده، اون وقت جواب اون همه خوبی را کف دستم گذاشت، هی تف به روزگار غدار. حالام هر کی بشنوه که آقات چیزی به من نداده ولی واسه زن دومش ملک وصیت کرده دیگه آبرو برا من می‌مونه؟

ننم گریه می‌کرد و من بیشتر ناراحت شدم. زنم هم فقط نگاه نمی‌کرد، با ننم همراهی می‌کرد و آروم اشک می‌ریخت و من بین دو تا زنی که وصله تنم بودند و جلوی من با چشم گریون نشسته بودند گیر کرده بودم. آقام برا من عزیز بود، سرور بود، سالار بود، خوش نداشتم کسی جلوم بدش را بگه ولی وقتی ننم از اون بد می‌گفت چیکار باید می‌کردم، مات و مبهوت مونده بودم. ننم کاسه چه کنم چه کنم رو داده بود دستم و من جرعه جرعه آب غصه رو از اون قدح بدبختی می‌ریختم تو حلقم...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts

Keywords:

Advice. توصیه، نصیحت
Worthwhile. ارزنده
Criticism. انتقاد
Mental health. سلامت روانی
Career. شغل ، مقام
According to. مطابق با، براساس


@dailyenglish2024
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#weightliss #fitness #bodyfitness #exercise

🔅 ۶ حرکت ورزشی مهم برای آب کردن چربی‌های شکم



@dailyenglish2024
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره الانشقاق آیه 19 :

لَتَرْكَبُنَّ طَبَقًا عَنْ طَبَقٍ

ترجمه :

كه به حالى بعد از حال ديگر تحول خواهيد يافت
(تا به کمال برسید).
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃


توده‌ی مردم می‌گویند برای یک دنیای خوشبخت نیاز به یک انقلاب اجتماعی هست. اما انسان بیدار می‌گوید که برای خوشبختی انسان به یک انقلاب فردی نیاز هست.

دنیا هرگز خوشحال و شادمان نخواهد بود، هرگز چنین نبوده و هرگز چنین نخواهد بود. دنیا باید که ناشاد باشد،‌ فقط افراد هستند که می‌توانند شادمان باشند.

خوشبختی پدیده‌ای فردی و شخصی است. برای خوشبخت بودن نیاز به آگاهی و معرفت هست. نیاز به آگاهی عمیق است؛ نیاز به هشیاری است.

دنیا هرگز نمی‌تواند شاد باشد زیرا هشیاری ندارد. جامعه یک روح ندارد، فقط انسان روح دارد. ولی پذیرش این برای انسان معمولی ــ انسانی که به درون نپرداخته است ــ بسیار دشوار است زیرا او عادت کرده که همیشه وضعیت، شرایط و دیگران را مسئول بدبختی خود بداند.

#اﺷﻮ
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۱۹

گفتم: حالا کاریه که شده؛ با گریه و زاریم چیزی عوض نمیشه. بهتره خودمون رو آماده کنیم برای روزای بد؛ آدم که آماده بلا باشه، چاره می‌کنه، فقط مرگه که بی‌چاره‌اس. ننه! من بارها بهت گفتم که راجع به زن دوم گرفتن آقام نظری نمیدم چون تو و اون خدابیامرز دو تا چشم من هستید، یک چشمم از حدقه در اومده و بدون اون یکی هم میشم کور مطلق. حالا زانوی غم بغل نگیر، کولی آواره که نمی‌شیم.

ننم در اومد که: من سر پیری و کوری کجا باید برم؟ من می‌خوام تو همین خونه بمیرم و تابوتم از همین در بیرون بره. حالا بعد از چهل پنجاه سال زندگی تو این خونه برم به کدوم خرابه و منتظر عزرائیل باشم؟ گوشِت را بده به من ولی؛ اگه اسباب من رو از این خونه بگذرانند بیرون، یعنی عزرائیل قبض من رو امضا کرده، من به ماه نمی‌گذره که مهمون خاک قبرستونم. این رو گفت و باز گریه رو شروع کرد.

یک نگاهی به زنم کردم که اونم چیزی بگه. بی‌انصاف با اون اشک‌هاش روغن رو آتیش کباب ننم شده بود. زنم ملتفت شد و گفت: خانوم جون، به خدا دلم مثل آینه روشنه که شما از این خونه بیرون نمیرید، مام همین‌طور. یک سیب که از آسمون می‌افته هزار چرخ می‌خوره، مگه ولی می‌گذاره آب تو دل شما تکون بخوره. چشم و چراغ این خونه شمایید. خدابیامرزه آسید مرتضی چطور دلش اومد به چشم شما اشک بشینه؟

با ناراحتی گفتم: دیگه قرار نشد چوب به کفن مرده بزنی، اونم خواسته برا ربابه کاری بکنه، آخه ناسلومتی اونم زنش بوده، خواسته که آخر عمریه جای داشته باشه که شب کَپَشو رو اون جابگذاره. این رو که گفتم مثل این که آهن داغ رو کف دست ننم گذاشتند، غرشی تو دل من کرد و گفت: نمی‌خواد ماله‌کش کارای آقات بشی، هی آقام آقام،... ببین چه آتیشی تو زندگی ما انداخته، حیف که نفرین به مُرده به خود آدم برمی‌گرده و اِلا الان صد تا فحش نثار روح آقای لاکردارت می‌کردم.

زنمم پشت ننم دراومد که: خانوم جون راست میگند، چطور اون خدابیامرز راضی به گرفتاری زن و بچش شد، بی‌فکری هم حدی داره، مگه سید جز مغازه و این خونه چیزی داشت، تازه این خونه رو هم که با پول ارث خانوم جون جمع و جور کرده... زورم به ننم نمی‌رسید و روم نمی‌شد که به اون چیزی بگم، به زنم تشر زدم که: حالا مثل باد بزن هی باد به آتیش ننم نده، آقام خودش میدونه و خدا و حساب و کتاب پای ترازو، من بد راجع بهش نمیگم و دوست ندارم کسی هم حرف بد پشت سر آقام بزنه. این رو که گفتم، ننم مثل اسپند رو آتیش جلز و ولز کرد و گفت: چرا خاک رو اَخ و تف‌های آقات می‌ریزی؟ دروغ میگم؟ اگه نمی‌خوای بشنوی پاشو برو بیرون، اگه می‌خوای کر و کور باشی اینجا مثل آینه دق جلوم نشین و هی برام لُغز نخوون...

با اوقات تلخی پاشدم و در رو زدم بهم و اومدم بیرون. زنم نیومد و معلوم بود که در بگو مگوی  ما طرف ننم رو گرفته...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۰

مثل پَر کاهی شده بودم که بادِ زندگی من رو با خودش به اینور و اونور می‌بُرد و هيچ قدرتی نداشتم تا مسیرم رو تغییر بدم. بعد از اون اوقات تلخی ننم، تصمیم گرفتم بزنم به کوچه علی بی‌غمی تا هر چه پیش آید خوش آید ولی مگه  می‌شد؟ حالت منتظری رو داشتم که می‌دونه قراره سقف اتاق رو سرش خراب شه ولی نمی‌دونه کی و کجا.

یک ماهی گذشت، یک روز کباب آقای احسانی مشتری قدیمی رو که سال‌ها بود تو محله ما زندگی می‌کرد آماده می‌کردم. در اومد که: "دیروز بگو تو دادگاه کی رو دیدم آق ولی؟" آقای احسانی کارمند دادگستری بود، بایگان بود. آدم شوخیه؛دائم میگه: "من حُکم بابای پرونده‌هایی را دارم که تو قفسه‌ها ازشون نگهداری می‌کنم، برا من مثل بچه‌هام می‌مونند. باید مواظبشون باشم که گُم‌وگور نشند، یا یک آدم بی‌خبر از خدا دست درازی بهشون نکنه"، اون وقت قاه قاه می‌خنده که "فقط نمیدونم مادرشون کیه، چون هر چی گشتم تا حالا پیداش نکردم که لااقل یک سلامی بهش کرده باشم".

همین طور که چشاش زُل زده بود به کبابا که رو آتیش داشت پخته می‌شد گفت: "آبجیت؛ دختر ربابه خانوم. یک لحظه دیدمش، داشت تند و تند اینور و اونور می‌رفت. خواستم بگم اگه کاری داره کمکش کنم که یک دفعه تو اون همه جمعیت غیب شد، دادگستری که نیست، از بس جمعیت تو هم وول می‌خورند آدم فکر می‌کنه بازار پارچه فروشاس، همه هم خریدارند، هیچکس فروشنده نیست چون همه فقط می‌گند یالّا بده به ما، کسی  حاضر نیست چیزی از دستش زمین بزاره، مگه این که به زور ازش بگیرند".

رفتم تو فکر، پس دختره کار رو شروع کرده بود، خودش گفت که می‌خواد قیم مادرش بشه. خیلی وقت بود که ربابه خانوم رو ندیده بودم، البته دیدن هم نداشت، نه حرف می‌زد و نه حتی به آدم نگاه می‌کرد. ماه به ماه شاگردم رو می‌فرستادم تا پولی را که باید، به حساب مرکز سالمندان واریز کنه. با خودم گفتم که اگه جنگ من و اونا سر وصیت‌نومه شروع بشه دیگه کار من با ربابه خانوم تمومه، با خودم گفتم که برا آخرین بار برم ببینمش، ناسلومتی سال‌ها زن بابای ما بود.

وسط هفته رفتم که به دخترش برنخورم. می‌دونستم که پسرش انگار که بی‌مادر زاییده شده، ترک ربابه خانوم را کرده. یک جعبه شیرینی گرفتم و رفتم. چه رفتنی؟ کاشکی نرفته بودم. ربابه روی تخت دراز کشیده بود و چشماش رو  زُل زده بود به سقف. رنگ صورتش مثل میت زرد بود، اگه قفسه سینه‌اش بالا پایین نمی‌رفت، انگار یک مُرده روی اون تخت دراز کشیده. چند بار صداش زدم: ربابه خانوم، منم آق ولی، پسر سید مرتضی، بهترین ایشالا؟ ... مثل اینکه با یک تیکه سنگ حرف می‌زدم.

خانومی اومد تو اتاق، روپوش سفید تنش بود تا من رو دید گفت: وقته آمپول تقویتیه که باید  بهش بزنیم. غذا بد می‌خوره یا اصلا  نمی‌تونه بخوره، دکتر تجویز کرده تا جونی براش بمونه. خواستم برم بیرون، اون خانوم گفت که: وریدیه، به دستش می‌زنم. مادرتونه؟ سرم رو پایین آوردم که یعنی بعله. نگام افتاد به بازوش، خشک و چروکیده بود، خیلی ناراحت شدم، یادم اومد که ربابه خانوم که سر حوض رخت می‌شست و آستیناش بالا بود، چه دست‌های سفید و بازوهای خوش‌تراشی داشت. خداییش ربابه از ننم سر بود. بی‌خودی نبود که دل آقام رو برده بود. دوباره نیگاهی بهش کردم؛ انگار این که رو تخت خوابیده زن آقام نیست، یه پیرزن خشکیده و له شده‌اس؛  به چه روزی افتاده بود.

خانومه رفت. دست ربابه خانوم رو تو دستم گرفتم و گفتم: "نمی‌دونم می‌فهمی من چی می‌گم یا نه، می‌شنفی یا نه، تو این دنیا هستی یا نه، من هیچ ناراحتی از تو ندارم، هر طور هم که بشه، فرق نمی‌کنه، تو برام ربابه خانوم طبقه بالای خونمون هستی. همون که آقام همیشه دو تا پاکت میوه می‌گرفت و به محض ورود پاکت تو رو می‌داد دستم و می‌گفت: ولی؛ این مال ربابه‌اس، ناخونک نزنی پسر. زود ببر بالا... دلم سوخت، اشک تو چشام جمع شد. ربابه خانوم نگاهش همین‌جور به سقف بود، مثل اینکه داره طبقه بالا رو نیگاه می‌کنه، به خونش؛ جایی که نمی‌دونم آقام چی می‌گفت که ربابه می‌خندید و صدای خنده‌اش از اون بالا می‌اومد و ننم هی حرص می‌خورد. چشام رو بستم انگار صدای آقام هنوز تو گوشم زنگ می‌زد که: "پاکت رو که دادی جَلد بیا خیلی تو دکون کار داریم ولی"...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
کجا باشد بی تو فردایی ...

@book_tips 🐞
Forwarded from Sanaz Gh
دوستان عزیز و همراهان گرامی
🌺🌺🌺
انتخاب شما برای مطالعه گروهی اردیبهشت ماه (شصت‌و‌هشتمین کتاب) کدام است؟
Final Results
17%
جود گمنام / توماس هاردی
19%
دمیان / هرمان هسه
31%
پاییز پدرسالار / گابریل گارسیا مارکز
32%
همه می‌میرند / سیمون دوبوار
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃

سوره البقرة آیه 134 :

تِلْكَ أُمَّةٌ قَدْ خَلَتْ ۖ لَهَا مَا كَسَبَتْ وَلَكُمْ مَا كَسَبْتُمْ ۖ وَلَا تُسْأَلُونَ عَمَّا كَانُوا يَعْمَلُونَ

ترجمه :

آنها امتی بودند که درگذشتند. اعمال آنان، مربوط به خودشان بود و اعمال شما نیز مربوط به خود شماست؛ و شما هیچ‌گاه مسئول اعمال آنها نخواهید بود.

#کلام_پروردگار

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

شما به عنوان یک انسان بخشی از نوع بشرید، و از این رو است که شما سهمی در کل نوع بشر دارید، انگار کل نوع بشر هستید.
اگر همنوع را که ضد شما است مغلوب سازید و بکشید، پس آن شخص درون خودتان را نیز کشته اید و بخشی از زندگی خود را به قتل رسانده اید.
روح این مرده، شما را دنبال می‌کند و نمی‌گذارد زندگیتان شاد بماند.

"شما برای زندگی رو به جلو نیازمند کلیت خود هستید"

#کتاب_سرخ‌

#کارل_گوستاو_یونگ

@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۲۱

شاید یکی دو هفته‌ای از وقتی که ربابه خانوم را دیدم نگذشته بود، تو دکون بودم که مریم زنگ زد با گریه و افغان که؛ آق ولی مادرم مُرد، به دادمون  برس که ما غریبیم و کسی را نداریم. خیلی ناراحت شدم. زنگ زدم به یکی دو تا بچه‌های محل که خودشون رو برسونند به بیمارستان، جایی که ربابه مُرده بود تا کاراش را بکنند. بچه‌های زورخونه رو هم خبر کردم تا برند دم خونمون. نباید می‌گذاشتم که ربابه خانوم بی‌کَس و غریب بره قبرستون؛ هر چی بود جزئی از خانواده ما بود.

رفتم خونه؛ به زنم گفتم که چی شده و ازش خواستم خانومی کنه و کمک من باشه. ننم از رفت و اومد بچه‌ها که هی می‌اومدند و سر سلومتی می‌دادند، فهمید که چی شده. صدا کرد که: ولی؛ به گذشته‌ها صلوات! هر کاری می‌تونی امروز بکن. آبروی رباب، آبروی آقاته.

گفتم که آمبولانس جنازه رو بیاره خونه. مشکی پوشیدم و وایستادم دم در. آمبولانس رسید. جنازه را که تو بیمارستان کفن کرده بودند آوردند تو حیاط. مریم شیون و واویلا راه انداخته بود و زنم که با زن‌های همسایه دور نعش ربابه خانوم جمع شده‌ بودند سعی در آروم کردنش داشتند. زن‌ها کوچه دادند تا ننم اومد بالا سرجنازه. لباش می‌جنبید، حتما داشت فاتحه می‌خوند. خوب نیگاش کردم، از سر جنازه پا شُد و بی سر و صدا اومد کنار حوض نیشست و زل زد به نعش ربابه خانوم. رفت تو خودش.

بچه‌ها، عباس آقا روضه‌خون را خبر کرده بودند. دم گرمی داره. شروع که کرد به خوندن، صدای گریه زن‌ها بلند شد. روضه فاطمه زهرا را خوند که آقام علی شبونه به خاکش سپرد: کسی به شب نمی‌کند گوهرش به خاک... جز من که گوهرم سینه شکسته است. منقلب شدم. دستمال در آورده بودم که اشکام را پاک کنم، دیدم امیر پسر ربابه خانوم اومد تو حیاط. یک خورده به اینور و اونور نیگاه کرد و رو پله حیاط نیشست. هاج و واج بود.

به زنم اشاره کردم که برند کنار تا جنازه را برداریم. با یکی دیگه رفتیم زیر نعش، انگار هیچ وزنی نداشت؛ چیزی از اون زن باقی نمونده بود. جنازه انگار می‌دوید، میل به رفتن داشت، می‌خواست هر چی زودتر بره. فرار می‌کرد از دنیا و آدماش. اون روز آبرومندونه ربابه را خاک کردیم. ظهر با خرج خودم به مردم ناهار دادم. خلاصه که ربابه خانوم رفت خوابید اون زیر و از شر این روزگار و آدمای بد کردارش راحت شد...

آقا ولی یک ساعتی بود که حرف زده بود ولی عجیب بود که اصلا خسته نشده بودم. نفس گرمی داشت، حرفاش ملالت‌آور نبود. به بیرون نگاه کردم. هوا کاملا تاریک شده بود. آقا ولی  لیوان آبی دستش بود و آرام آرام آن را می‌نوشید. مثل اینکه خودش را برای حرف‌های دیگری که در سینه داشت، آماده می‌کرد.

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🍃🌺🍃


سوره يونس آیه 99 :

وَلَوْ شَاءَ رَبُّكَ لَآمَنَ مَنْ فِي الْأَرْضِ كُلُّهُمْ جَمِيعًا ۚ أَفَأَنْتَ تُكْرِهُ النَّاسَ حَتَّىٰ يَكُونُوا مُؤْمِنِينَ

ترجمه :

و اگر پروردگار تو می‌خواست، تمام کسانی که روی زمین هستند، همگی به (اجبار) ایمان می‌آوردند؛ آیا تو می‌خواهی مردم را مجبور سازی که ایمان بیاورند؟! (ایمان اجباری چه سودی دارد؟!)
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃

ﺗﻤﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ ﻫﺴﺘﻲ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺳﺖ #ﺑﺠﺰ_اﻧﺴﺎﻥ.
ﭼﻴﺰﻱ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ اﻧﺴﺎﻥ ﺩﻳﻮاﻧﻪ اﺳﺖ.
ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ ;
ﺳﻨﮓ ﻫﺎ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ,
" ﺷﻤﺎ ﺭا ﭼﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ?ﭼﺮا اﻳﻦ ﻫﻤﻪ اﻧﺪﻭﻩ؟"
ﭘﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﺑﺎﻳﺪ ﻓﻜﺮ ﻛﻨﻨﺪ,
"ﺗﻤﺎﻡ اﻳﻦ ﺑﺸﺮﻳﺖ ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ"
و ﺩﻳﻮاﻧﻪ ﻫﻢ ﺷﺪﻩ اﺳﺖ!
ﺳﻼﻣﺖ ﻋﻘﻞ ﻳﻌﻨﻲ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ اﺯ ﻟﺤﻆﻪ
و ﻫﺮ ﭼﻪ ﺭا ﻛﻪ ﻟﺤﻆﻪ ﺑﻴﺎﻭﺭﺩ اﺯ ﺁﻥ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮ.
ﻣﻦ ﻟﺤﻆﻪ ﺭا و ﻟﺬﺕ ﻫﺎﻱ ﺁﻥ ﺭا ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﻣﻴﺪﻫﻢ
اﺯ ﺷﻤﺎ ﻣﻲ ﺧﻮاﻫﻢ ﻛﻪ ﻛﺎﻣﻼ ﺭﻭﻳﺎﻱ اﻣﻴﺪ ﺭا ﺗﺮﻙ ﻛﻨﻴﺪ.
ﺭﻭﻳﺎﻫﺎﻱ اﻣﻴﺪ ﺷﻤﺎ ﻛﻤﻚ ﻛﺮﺩﻩ اﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺬاﻫﺐ اﺯ ﺷﻤﺎ
ﺑﻬﺮﻩ ﻛﺸﻲ ﻛﻨﻨﺪ.ﺁﻧﺎﻥ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ اﻣﻴﺪ ﻣﻲ ﺩﻫﻨﺪ,
ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "اﻳﻦ ﺯﻧﺪﮔﻲ اﻣﻴﺪﻱ ﻧﺪاﺭﺩ, 
ﻭﻟﻲ ﻳﻚ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ ﻧﻴﺰ ﻫﺴﺖ!"
ﻋﺠﻴﺐ اﺳﺖ.......ﻫﻤﻪ ﭼﻴﺰ ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ اﺳﺖ
و ﻫﻴﭻ ﻛﺲ اﺯ ﮔﻮﺭ ﻧﻴﺎﻣﺪﻩ ﺗﺎﺑﮕﻮﻳﻴﺪ:
"ﺁﺭﻱ, ﺣﻖ ﺑﺎ ﻛﺸﻴﺸﺎﻥ اﺳﺖ."
ﺣﺘﻲ ﻳﻚ ﻧﻔﺮ ﻧﻴﺰ ﺑﺮﻧﮕﺸﺘﻪ ﺗﺎ ﺑﮕﻮﻳﺪ
اﻳﻦ ﻛﺸﻴﺸﺎﻥ ﻛﺎﻣﻼ ﺣﻖ ﺩاﺭﻧﺪ.
ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺁﻥ اﻣﻴﺪ ﺩاﺭﻳﺪ, 
ﻫﺮ ﭼﻪ ﻛﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻴﺪ,
ﺑﻪ ﻓﺮاﻭاﻧﻲ ﺩﺭ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ ﻣﻮﺟﻮﺩ اﺳﺖ,
"ﻭﻟﻲ ﺁﻥ ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ,  ﻭﺭاﻱ ﮔﻮﺭ اﺳﺖ! "
ﻣﻠﻜﻮﺕ اﻟﻬﻲ اﻳﻨﺠﺎﺳﺖ,
اﻳﻨﻚ اﺳﺖ, ﺩﺭ ﻫﻤﻴﻦ ﻟﺤﻆﻪ.
ﭼﻪ ﻛﺴﻲ ﺑﻪ ﻓﺮﺩا اﻫﻤﻴﺖ ﻣﻴﺪﻫﺪ؟



#اﺯ_ﺩﺭﻭﻍ_ﺗﺎ_ﺣﻘﻴﻘﺖ
#اشو
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت۲۲

آقا ولی مثل نقالی چیره‌دست و خوش‌بیان دوباره رشته سخن را در دست گرفت: "پس از مرگ ربابه خانوم هر کی رفت سرکار و بار خودش؛ این عادت روزگاره که مُرده میره و زنده، زندگانی از سر می‌گیره. نمی‌دونستم ماجرای اون وصیت نومه چطور می‌شه. آيا با مردن مادر، بچه‌ها می‌تونند بازم ادعایی داشته باشند یا نه؟

تازه چهلم ربابه خدابیامرز را گرفته بودند که یک روز امیر پسرش اومد دکون. قبل از ظهر بود و من و شاگردم سخت مشغول کار بودیم. از دیدنش تعجب کردم. کاری با من نداشت، منم با اون. یعنی آدم عجیب و غریبی بود. دور و بر چهل سال داشت، ولی هنوز یالغوز بود. کار درست و حسابی نداشت و ویلون و سیلون بود. تا آقام زنده بود، کمکش می‌کرد، بعدم ربابه رو تیغ می‌زد و یک دفعه غیب می‌شد و چند ماه نبود. معتاد نبود ولی می‌گفتند که تو کار رد و بدل جنس قاچاقه. چند بار گرفته بودندش و حبس رفته بود، خلاصه که تا مادره زنده بود، خیلی به اون بیچاره اذیت کرد.

گفتم: چی شده امیر، یاد ما کردی؟ خیلی با سر سنگینی گفت: خودت می‌دونی آق ولی برا چی اومدم، حق ما خوردن نداره. شصتم خبردار شد که نه بوی کباب که بوی مال، روونه مغازه‌اش کرده. با تندی گفتم: حرفتو بزن امیر، خوشم نمیاد تو لفافه حرف بزنی. رو یکی از اون صندل‌ها نیشست و گفت: عیبی نداره اینجا حرف بزنیم؟منظورش شاگردم بود. گفتم: نه! بریز تو داریه ببینم چی میگی. در اومد که: ببین آق ولی!مادرمون دو دونگ از اون خونه را داره، حقش بوده، خدا و پیغمبری هم نمی‌تونی بگی نه. خب، عمرش به دنیا  نبود و به حقش نرسید ولی حالا من و مریم وارثیم و حقمون را می‌خوایم.

خواستم باهاش مرافعه نکنم، آدم بی‌چاک و دهنی بود. به آرومی گفتم: حالا حرفت چیه؟ خجالت نکش بگو. همون‌طور که با نمکدون روی میز ور می‌رفت گفت: باید خونه رو بفروشیم و هر کی سهمش رو ورداره. مثل طلبکارا حرف می‌زد. خوشم نیومد ولی بازم دندون سر جیگرم گذاشتم: مریم نظرش چیه؟ اون چی میگه؟ با دلخوری جواب داد: مریم به من ربط نداره. من برا سهم خودم اومدم، تو هم این قدر حرفو نپیچون.

با ناراحتی گفتم: جوری حرف می‌زنی که مثل این که اومدی سر دیگ حلیم امیر. هولت نگیره بیفتی تو دیگ. بلند شد و صداش رو بالا بُرد که: من نمی‌ذارم کسی حقم رو بخوره. مادر نزاییده کسی  رو که من رو لا کار کنه. با عصبانیت گفتم: صداتو بالا نبَر، این جا محل کسبه نه گود عربا. حرفی داری شب بیا خونه، مریم رو هم بیار. زد روی میز و گفت: زود باید خونه رو بفروشی و سهم من رو به روز بدی. امروز و فردا هم نکن. نمی‌گذارم بلایی که سر مادرم اومد سر منم بیاری. خیلی داشت تند می‌رفت، گفتم: اگه یک مو از اون خدابیامرز تو وجودت بود، این حال و روزت نبود.

با تمسخر گفت: با این حرفا من رو خر نکن، اون بیچاره هم با این حرفا بیشتر از سی سال مَنتَر بابات شد و هی سرش رو شیره مالید. نه احترام به زنده حالش بود و نه مُرده. خیلی ناراحت شدم، خون تو رگام می‌جوشید: گفتم بوی پول هارت کرده، کور شدی امیر. سماق پاش رو از روی میز برداشت و کوبید تو دیوار که خورد و خاکشیر شد. رفتم جلو. شاگردم مداخله کرد: اوستا ولش کن، تو مغازه دعوا خوبیت نداره. شما بزرگترید. امیر بی‌چشم و رو داد زد که: ولش کن. گول اون گردن کلفتش رو خورده. هر کی پول حروم بخوره از شکم و سینه‌اش قلمبه می‌زنه بیرون.

شاگردم رو کنار زدم و یقش را گرفتم و کشیدم طرف خودم. دستش رو بالا آورد که مجالش ندادم و یک کشیده آبدار زدم تو گوشش. کف دکون ولو شد و از لُغز خوندن افتاد. پیرَنش پاره شده بود و از کنار دماغش خون می‌اومد. دید سنبه پر زوره خفه خون گرفت. یکی دو تا از همسایه‌ها اومدند تو. امیر پهن شده کف دکون و داشت به دماغش ور می‌رفت. کاسبا دور و بر با شنیدن سر و صدا جمع شدند و با سلام و صلوات من رو از دکون بیرون آوردند و غائله رو خوابوندند...

(ادامه دارد)


#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان

@book_tips 🐞
مچاله هایش را در یک سطل زباله پیدا کردم؛ نیمی از ابرو و گوشه ای از چشم های درشت براقش پیدا بود؛ خم شدم و با تقلا، همه ی تکه های تصویری را که به زحمت کشیده بودم، از سطل درآورده و به هم چسباندم؛ به نظرم اندکی عجیب می آمد؛ موقع کشیدنش، سعی کردم که چهره ای پرنشاط از او به تصویر بکشم؛ اما الآن در پازلی که با ظرافت چیده بودمشان، غمگین بود، محزون تر از همیشه.
گاهی از دستش عصبانی می شدم، کارمان به مشاجره می کشید و در آخر، قهر، دیوارِ من می شد و وقتی دلم برایش تنگ می شد، می کشیدمش و روی آن دیوار نصبش می کردم؛ این کار را پرتوان و با قدرت انجام می دادم؛ بی آنکه کلمه ای میان من و او رد و بدل شود؛ روی برگه ی کاهی چنبره می زدم یا چنگ می زدم، چه فرقی می کرد، می خواستم در پشت تصویر خشمگین و غمگینش، چهره ی واقعی او را ببینم؛ می خندید یا ادای خندیدن را در می آورد، کوهی از درد را چگونه می شد در یک چهره خلاصه کرد؛ اخم هایش، خطوط سراشیبی دور لبش، نگاه پریشان و صدای گرفته اش که البته نمی شد اصلا به تصویرشان درآورد؛ اما خب برخی نقاشی هایم با صدا بودند؛ یعنی من این طور خیال می کردم که صدایی دارند.
ناگهان بغضم ترکید، پازل از هم گسیخت و چشم ها دوباره دور از هم افتادند.
به طرف پنجره رفتم، دستگیره ی آن را پیچاندم و سردی هوا شلاق وار به صورتم شلاله کشید...سوزی در رگ و استخوانم انگار ریشه دواند.
تلفنم زنگ خورد، به طرف صدا دوان شدم، خطی از کرختی را در مچ پایم حس کردم؛ کریم بود، این بار خودش برای آشتی قدم پیش می گذاشت؛ در میان دو دلی جواب دادم، بله و صدای رگه دار خسته ای از پشت گوشی جواب دادم؛ جان دل!
ملودی آرام ناز کشیدن در پس زمینه ی صدایش پنهان بود؛ یک ریز و یک نفس دلیل های واهی و مسخره در هیئتی عاشقانه در کل وجودم، پیامی را مخابره می کرد که برگرد و بچگی نکن که روز و شبم غصه دار و چشمم تر است؛ سکینه ی تنهایی ام تویی و گریبانم از شِکوه چاک چاک.
آخ از زمانی که می خواست یعنی عزم می کرد که دل سنگ را آب کند و صبرش که لبریز می شد و هیجانش که از اندازه ی وجودی اش بیرون می زد؛ کوتاه می آمدم و کودتا بی نتیجه به روزهای دور از خانه پایان می بخشید.
من و کریم، یک روح در دو بدن بودیم و خلاصه اش از خشت و گِل برای هم....

#افسانه_سعادتی

@dailyenglish2024
2024/09/21 05:17:55
Back to Top
HTML Embed Code: