🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دهمین روز مطالعه
🗓 امروز هفدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۱۱ تا ۱۲۲
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#تلقین
#کریستوفر_نولان
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دهمین روز مطالعه
🗓 امروز هفدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۱۱ تا ۱۲۲
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#تلقین
#کریستوفر_نولان
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۴
معلوم نبود که چرا شوهرش ربابه را با دو تا بچه قد و نیم قد طلاق داده، هر کی چیزی میگفت. آدمم خوب نیست که دین و ایمونش را برا حرف مفت ببازه. خلاصه که ربابه خودش رو سخت تو دل آقام جا کرد. خداییش زن قشنگی بود، بلندقد، خوشاندام، از اون زنایی که با یک چشم و ابرو دل طرف را میبرند و پس نمیدند. آقام گاهی برا این که سر و صدای ننم را بخوابونه قول میداد که ربابه رو ببره جای دیگه براش اتاق بگیره ولی هیچ وقت این کارو نکرد.
اوایل ننم خیلی سعی کرد که پای ربابه رو از خونمون ببره ولی نتونست. جادو کرد، جنبل کرد، باطل السحر ریخت تو چایی آقام ولی محبت ربابه از قلب آقام بیرون نرفت که نرفت. من تازه مدرسه میرفتم و میدیدم که ننه خدا بیامرزم چه حرص و جوشی میخوره ولی آخرش تسلیم شد، یعنی میدونید چارهای نداشت. از بس ننم بد ربابه رو گفته بود و نفرینش کرده بود که من با اون کوچکی فکر میکردم که یک دیو بالا سر ما لونه کرده.
خلاصه که اوایل دو تا هوو چشم دیدن هم رو نداشتن و همیشه خدا بساط جنگ و مکافات تو خونمون بر پا بود. خداییش ربابه هیچ بدی در حق من نکرد، هیچ وقت کاری به کار من نداشت ولی اون هر چی میگذشت قاپ آقام را بیشتر میدزدید و آقام رو میکشید طرف خودش. یکی دو سال که گذشت و وقتی معلوم شد که ربابه هم آقام رو صاحب بچه دیگهای نمیکنه، ننم پاشو کرد تو یک کفش که یالله طلاقش بده ولی دیگه آقام حاضر به این کار نبود. ربابه جوونتر از ننم بود و قشنگتر. ننم غرغرو و بددهن بود ولی زبون ربابه یکریز میچرخید و دائم قربون صدقه آقام میرفت و اون رو میکشید طرف خودش.
خلاصه که ربابه شد عروس هر شبه خونه ما. کار و کاسبی آقام رونق داشت، مشتری زیاد بود و دخل پُر و پیمون و دود کبابهای کوبیده و چنجه مغازه، دلضعفه میداد به هر عابر پیاده و سواره. من زیاد درس نخوندم، به زور نُه را تموم کردم، تو مدرسه هم زود فلنگو میبستم و میرفتم مغازه. همه پای منقل میشینند و معتاد بوی مواد روی ذغالند و من از بچگی معتاد بوی ذغال و کباب و ریحون تازه، ما همه از پَر قُنداق کاسب بزرگ میشیم، تو خونمون از اول، حرف دخل و مشتری است تا آخر. اومدم دم دست آقام. اول سیخ میشُستم و بعد سیخ کردن گوشت چرخ کرده را یاد گرفتم و آخر وایستادم پای منقل. خداییش زود اوستا شدم، طوری که بابام بادبزن را میداد دستم و ترسی نداشت که حالا کبابا را بسوزونم یا بریزمشون رو ذغالا.
من سرم به کار خودم بود و وارد جنگ ننم با ربابه نمیشدم. البته ننم هم که فهمید کاسه و کوزه شکستن فایدهای نداره و آقام دست از ربابه نمیکشه، فتیله دعوا را پایین کشید و فقط غُر و لَند میکرد. چند سالی گذشت و یواش یواش بابام مغازه را داد دست من و خودش بیشتر مینشست پای دخل و دستور به منو شاگردا میداد. آقام اعتبار دکون بود، ارج و قرب پیش در و همسایه داشت، این بود که کاسبیاش هم خوب میگشت. ربابه گاهی بچههاش رو میآورد خونه، یک دختر و یک پسر، امیر خیلی تخس و بدجنس بود ولی مریم دخترش آروم و سر به راه بود. امیر گاهی لاستیک دوچرخه منو خالی میکرد، گاهی ماهیهای حوض را میگرفت و میانداخت رو دیوار سر راه گربهها، خلاصه که من رو خیلی میچزوند. یکی دو بار شکایتش رو به آقام کردم، گفت ولش کن مخ نداره، بیصاحبه؛ بچه که صاحب داشته باشه جفتک نمیاندازه. خلاصه که سرت رو درد نیارم آقا، اون موقعها هم منو اذیت میکرد و حالا هم جور دیگه...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۴
معلوم نبود که چرا شوهرش ربابه را با دو تا بچه قد و نیم قد طلاق داده، هر کی چیزی میگفت. آدمم خوب نیست که دین و ایمونش را برا حرف مفت ببازه. خلاصه که ربابه خودش رو سخت تو دل آقام جا کرد. خداییش زن قشنگی بود، بلندقد، خوشاندام، از اون زنایی که با یک چشم و ابرو دل طرف را میبرند و پس نمیدند. آقام گاهی برا این که سر و صدای ننم را بخوابونه قول میداد که ربابه رو ببره جای دیگه براش اتاق بگیره ولی هیچ وقت این کارو نکرد.
اوایل ننم خیلی سعی کرد که پای ربابه رو از خونمون ببره ولی نتونست. جادو کرد، جنبل کرد، باطل السحر ریخت تو چایی آقام ولی محبت ربابه از قلب آقام بیرون نرفت که نرفت. من تازه مدرسه میرفتم و میدیدم که ننه خدا بیامرزم چه حرص و جوشی میخوره ولی آخرش تسلیم شد، یعنی میدونید چارهای نداشت. از بس ننم بد ربابه رو گفته بود و نفرینش کرده بود که من با اون کوچکی فکر میکردم که یک دیو بالا سر ما لونه کرده.
خلاصه که اوایل دو تا هوو چشم دیدن هم رو نداشتن و همیشه خدا بساط جنگ و مکافات تو خونمون بر پا بود. خداییش ربابه هیچ بدی در حق من نکرد، هیچ وقت کاری به کار من نداشت ولی اون هر چی میگذشت قاپ آقام را بیشتر میدزدید و آقام رو میکشید طرف خودش. یکی دو سال که گذشت و وقتی معلوم شد که ربابه هم آقام رو صاحب بچه دیگهای نمیکنه، ننم پاشو کرد تو یک کفش که یالله طلاقش بده ولی دیگه آقام حاضر به این کار نبود. ربابه جوونتر از ننم بود و قشنگتر. ننم غرغرو و بددهن بود ولی زبون ربابه یکریز میچرخید و دائم قربون صدقه آقام میرفت و اون رو میکشید طرف خودش.
خلاصه که ربابه شد عروس هر شبه خونه ما. کار و کاسبی آقام رونق داشت، مشتری زیاد بود و دخل پُر و پیمون و دود کبابهای کوبیده و چنجه مغازه، دلضعفه میداد به هر عابر پیاده و سواره. من زیاد درس نخوندم، به زور نُه را تموم کردم، تو مدرسه هم زود فلنگو میبستم و میرفتم مغازه. همه پای منقل میشینند و معتاد بوی مواد روی ذغالند و من از بچگی معتاد بوی ذغال و کباب و ریحون تازه، ما همه از پَر قُنداق کاسب بزرگ میشیم، تو خونمون از اول، حرف دخل و مشتری است تا آخر. اومدم دم دست آقام. اول سیخ میشُستم و بعد سیخ کردن گوشت چرخ کرده را یاد گرفتم و آخر وایستادم پای منقل. خداییش زود اوستا شدم، طوری که بابام بادبزن را میداد دستم و ترسی نداشت که حالا کبابا را بسوزونم یا بریزمشون رو ذغالا.
من سرم به کار خودم بود و وارد جنگ ننم با ربابه نمیشدم. البته ننم هم که فهمید کاسه و کوزه شکستن فایدهای نداره و آقام دست از ربابه نمیکشه، فتیله دعوا را پایین کشید و فقط غُر و لَند میکرد. چند سالی گذشت و یواش یواش بابام مغازه را داد دست من و خودش بیشتر مینشست پای دخل و دستور به منو شاگردا میداد. آقام اعتبار دکون بود، ارج و قرب پیش در و همسایه داشت، این بود که کاسبیاش هم خوب میگشت. ربابه گاهی بچههاش رو میآورد خونه، یک دختر و یک پسر، امیر خیلی تخس و بدجنس بود ولی مریم دخترش آروم و سر به راه بود. امیر گاهی لاستیک دوچرخه منو خالی میکرد، گاهی ماهیهای حوض را میگرفت و میانداخت رو دیوار سر راه گربهها، خلاصه که من رو خیلی میچزوند. یکی دو بار شکایتش رو به آقام کردم، گفت ولش کن مخ نداره، بیصاحبه؛ بچه که صاحب داشته باشه جفتک نمیاندازه. خلاصه که سرت رو درد نیارم آقا، اون موقعها هم منو اذیت میکرد و حالا هم جور دیگه...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Forwarded from Daily English practice
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#positive_thoughts
Keywords:
Bison. گاو میش کوهان دار آمریکایی
Instinct. غریزه، شعور حیوانی
Discomfort. رنج، ناراحتی، سختی
Overcome. چیره شدن، غلبه کردن
Adopt. سازگاری ، انطباق یافتن
@dailyenglish2024
Keywords:
Bison. گاو میش کوهان دار آمریکایی
Instinct. غریزه، شعور حیوانی
Discomfort. رنج، ناراحتی، سختی
Overcome. چیره شدن، غلبه کردن
Adopt. سازگاری ، انطباق یافتن
@dailyenglish2024
🍃🌺🍃
سوره الشوري آیه 43 :
وَلَمَنْ صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَٰلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ
ترجمه :
امّا کسانی که شکیبایی و عفو کنند، این از کارهای پرارزش است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الشوري آیه 43 :
وَلَمَنْ صَبَرَ وَغَفَرَ إِنَّ ذَٰلِكَ لَمِنْ عَزْمِ الْأُمُورِ
ترجمه :
امّا کسانی که شکیبایی و عفو کنند، این از کارهای پرارزش است!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
اگر لازم است کسی را متقاعد کنید که دوستتان داشته باشد، هرگز شما را دوست نخواهد داشت.
اگر لازم است به کسی باج بدهید تا به شما احترام بگذارد، هرگز به شما احترام نخواهد گذاشت.
اگر لازم است کسی را متقاعد کنید تا به شما اعتماد کند، در حقیقت هرگز به شما اعتماد نخواهد کرد.
باارزشترین و مهمترین چیزها در زندگی، ذاتاً ماهیتی غیرمعاملاتی دارند و تلاش برای مذاکره سرِ آنها بلافاصله نابودشان میکند.
نمیتوانید برای رسیدن به خوشبختی توطئهچینی کنید؛ غیرممکن است.
#مارک_منسن
#اوضاع_خیلی_خراب_است
@book_tips 🐞
اگر لازم است کسی را متقاعد کنید که دوستتان داشته باشد، هرگز شما را دوست نخواهد داشت.
اگر لازم است به کسی باج بدهید تا به شما احترام بگذارد، هرگز به شما احترام نخواهد گذاشت.
اگر لازم است کسی را متقاعد کنید تا به شما اعتماد کند، در حقیقت هرگز به شما اعتماد نخواهد کرد.
باارزشترین و مهمترین چیزها در زندگی، ذاتاً ماهیتی غیرمعاملاتی دارند و تلاش برای مذاکره سرِ آنها بلافاصله نابودشان میکند.
نمیتوانید برای رسیدن به خوشبختی توطئهچینی کنید؛ غیرممکن است.
#مارک_منسن
#اوضاع_خیلی_خراب_است
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
یازدهمین روز مطالعه
🗓 امروز هجدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۲۳ تا ۱۳۴
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
یازدهمین روز مطالعه
🗓 امروز هجدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۲۳ تا ۱۳۴
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۵
آقام آخرای کاریه عصا که دست گرفت، دیگه نمیاومد دکون، کلا کارا را سپرده بود به من. پَر و پاش شَل و پَل شده بود و به سختی راه میرفت. دکترا گفتند پوکی استخونه مواظب باشید نخوره زمین که براتون مصیبت درست میکنه. دیگه زورخونه هم نمیرفت، گاهی برا گلریزون به زحمت میبردیمش که حال و هواش عوض بشه. دنیاست دیگه، میاندار گود زورخونه و کبادهکش نامی حالا باید زیر بغلاش را میگرفتیم تا نیفته. ای تف به این دنیا و عمرای اون. آدمیزاد خیره سره آقا؛ میبینه ولی فایده نداره، بازم جفتک میاندازه.
کار به جایی رسیده بود که گاهی ننم سرش داد و بیداد میکرد. اونم هیچی نمیگفت، یعنی دیگه زورش نمیرسید و حناش رنگی برا زنشم نداشت. میگفتم ننه!، با آقام این جور نکن خدا رو خوش نمیاد، چکارش داری؟ اولاد پیغمبره، فردای قیامت جواب جدش رو چی میدی؟نکن، این همه سال سرتون رو پیش هم گذاشتید، باهاش بد نکون. ننم گوشش بدهکار نبود. میگفت: تو نمیفهمی، اگه قدر منو میدونست، اون لکاته رو نمیآورد تو خونه تا بشه آیینه دق من. این قدر آقام آقام نکن، به کارای بابات نیگاه کن. دیدی با تو چیکار کرد؟دیدی داغ طیبه اسمال آقا رو سر جیگرت گذاشت؟....."
آق ولی ساکت شد، مثل این که از به یاد آوردن چیزی ناراحت شده بود. نگاهی به پنجره و فضای بیرون انداخت و تسبیح دستش را تندتر به حرکت آورد: "آقام گل بود، گلاب بود ولی سر قضیه طیبه برا من بد اومد، پدری نکرد... اییی روزگاره دیگه، میگذره، خوبه که میگذره والا آدمیزاد دق میکرد. هر وقت ننم ماجرای طیبه رو میکشید وسط، نمک بود که رو زخم من میریخت. میگفتم ننه حالا آقام یک اشتباهی کرد، این قد داستان طیبه رو چماق نکن و تو سرش نزن. من باید شاکی باشم که به خاطر آقام لام تا کام نمیگم. تو هم بس کن دیگه..."
خندیدم که: "آقا ولی! ماجرای طیبه چیه؟ بگو تا من هم بدانم، وکیل محرم اسرار است. مطمئن باش که هرچی بگویی تو این دفتر و سینه من بایگانی میشود". گفت: "آخه نمیخوام سرتون را درد بیارم. ماجرای طیبه هم بیربط به اومدنم به اینجا نیست، اگه نه صندوقچه سینهام را جلوی شما وا نمیکردم. میدونم که وکیل سِر نگه داره، ولی خوب بعضی چیزا گفتنش فایدهای نداره، فقط سوز دل میاره و اشک چشم. من مَردَم و با این سبیل کَت و کلفت خجالت میکشم گریه کنم، گرچه گاهی دلم میخواد یک دل سیر برا اونچه سر من و طیبه اومد بزنم زیر گریه.... هییی گریه نمیکنم ولی آدم که هستم، دل که دارم. دل لاکردار آدم را هوایی و دو بحری میکنه".
آق ولی آهی کشید و ادامه داد: "طیبه گل بود، برگ گل، ماه شب چارده، صاف بود و زلال مثل آب چشمه، چی بگم، طیبه گل زندگی من بود که خزون شد، باد بردش، برا من که پرپر شد، امان از بازی روزگار، هی روزگار....."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۵
آقام آخرای کاریه عصا که دست گرفت، دیگه نمیاومد دکون، کلا کارا را سپرده بود به من. پَر و پاش شَل و پَل شده بود و به سختی راه میرفت. دکترا گفتند پوکی استخونه مواظب باشید نخوره زمین که براتون مصیبت درست میکنه. دیگه زورخونه هم نمیرفت، گاهی برا گلریزون به زحمت میبردیمش که حال و هواش عوض بشه. دنیاست دیگه، میاندار گود زورخونه و کبادهکش نامی حالا باید زیر بغلاش را میگرفتیم تا نیفته. ای تف به این دنیا و عمرای اون. آدمیزاد خیره سره آقا؛ میبینه ولی فایده نداره، بازم جفتک میاندازه.
کار به جایی رسیده بود که گاهی ننم سرش داد و بیداد میکرد. اونم هیچی نمیگفت، یعنی دیگه زورش نمیرسید و حناش رنگی برا زنشم نداشت. میگفتم ننه!، با آقام این جور نکن خدا رو خوش نمیاد، چکارش داری؟ اولاد پیغمبره، فردای قیامت جواب جدش رو چی میدی؟نکن، این همه سال سرتون رو پیش هم گذاشتید، باهاش بد نکون. ننم گوشش بدهکار نبود. میگفت: تو نمیفهمی، اگه قدر منو میدونست، اون لکاته رو نمیآورد تو خونه تا بشه آیینه دق من. این قدر آقام آقام نکن، به کارای بابات نیگاه کن. دیدی با تو چیکار کرد؟دیدی داغ طیبه اسمال آقا رو سر جیگرت گذاشت؟....."
آق ولی ساکت شد، مثل این که از به یاد آوردن چیزی ناراحت شده بود. نگاهی به پنجره و فضای بیرون انداخت و تسبیح دستش را تندتر به حرکت آورد: "آقام گل بود، گلاب بود ولی سر قضیه طیبه برا من بد اومد، پدری نکرد... اییی روزگاره دیگه، میگذره، خوبه که میگذره والا آدمیزاد دق میکرد. هر وقت ننم ماجرای طیبه رو میکشید وسط، نمک بود که رو زخم من میریخت. میگفتم ننه حالا آقام یک اشتباهی کرد، این قد داستان طیبه رو چماق نکن و تو سرش نزن. من باید شاکی باشم که به خاطر آقام لام تا کام نمیگم. تو هم بس کن دیگه..."
خندیدم که: "آقا ولی! ماجرای طیبه چیه؟ بگو تا من هم بدانم، وکیل محرم اسرار است. مطمئن باش که هرچی بگویی تو این دفتر و سینه من بایگانی میشود". گفت: "آخه نمیخوام سرتون را درد بیارم. ماجرای طیبه هم بیربط به اومدنم به اینجا نیست، اگه نه صندوقچه سینهام را جلوی شما وا نمیکردم. میدونم که وکیل سِر نگه داره، ولی خوب بعضی چیزا گفتنش فایدهای نداره، فقط سوز دل میاره و اشک چشم. من مَردَم و با این سبیل کَت و کلفت خجالت میکشم گریه کنم، گرچه گاهی دلم میخواد یک دل سیر برا اونچه سر من و طیبه اومد بزنم زیر گریه.... هییی گریه نمیکنم ولی آدم که هستم، دل که دارم. دل لاکردار آدم را هوایی و دو بحری میکنه".
آق ولی آهی کشید و ادامه داد: "طیبه گل بود، برگ گل، ماه شب چارده، صاف بود و زلال مثل آب چشمه، چی بگم، طیبه گل زندگی من بود که خزون شد، باد بردش، برا من که پرپر شد، امان از بازی روزگار، هی روزگار....."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
Forwarded from کانال تبادلات بالای ۱۰ کا ژرف
🌱کانالهایی که فرصت رشد و
آگاهی بشما میبخشد💯
🌸از بررسی مطالب لذت ببرید☘
🏅انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔰مجله تفریحی هنری "آبی"
@bluemagazinetoknow
🔰- کتابخانه -
@Libraryinternational
🔰حوادث واقعی از سرتاسر جهان
@Havadesdaq
🔰شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
🔰یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔰اخبار لحظه ای بدون سانسور
@Akhbare_tazeh
🔰کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🔰رسانه، فرهنگ - نشانه
@irCDS
🔰حقوق برای همه
@jenab_vakill
🔰گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
@GANGINEH
🔰جذب جنس مخالف با اسرار روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔰سواد رابطه /ازدواج موفق
@ghasemi8483
🔰دانلود رایگان کتاب های ممنوعه
@SaCafeketab
🔰آموزش مدیریت واردات و صادرات
@modirtamin
🔰جهان طنز و دانستنی
@Tanzcity75
🔑جهت حضور در تبادلات :
@rti_ebi
آگاهی بشما میبخشد💯
🌸از بررسی مطالب لذت ببرید☘
🏅انگیزه رشد و موفقیت
@angizeyeroushd
🔰مجله تفریحی هنری "آبی"
@bluemagazinetoknow
🔰- کتابخانه -
@Libraryinternational
🔰حوادث واقعی از سرتاسر جهان
@Havadesdaq
🔰شبی چند دقیقه کتاب بخوانیم !!!
@book_tips
🔰یک میلیـون کـتاب "PDF و صـوتی"
@PDF_and_audio_library
🔰اخبار لحظه ای بدون سانسور
@Akhbare_tazeh
🔰کتابخانه صوتی و پی دی اف تاپ بوک
@Top_books7
🔰رسانه، فرهنگ - نشانه
@irCDS
🔰حقوق برای همه
@jenab_vakill
🔰گنجینه گرانبهای کتاب صوتی
@GANGINEH
🔰جذب جنس مخالف با اسرار روانشناسی
@moshavereh_shoma
🔰سواد رابطه /ازدواج موفق
@ghasemi8483
🔰دانلود رایگان کتاب های ممنوعه
@SaCafeketab
🔰آموزش مدیریت واردات و صادرات
@modirtamin
🔰جهان طنز و دانستنی
@Tanzcity75
🔑جهت حضور در تبادلات :
@rti_ebi
🍃🌺🍃
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره الاعراف آیه 89 :
رَبَّنَا افْتَحْ بَيْنَنَا وَبَيْنَ قَوْمِنَا بِالْحَقِّ وَأَنْتَ خَيْرُ الْفَاتِحِينَ
ترجمه :
پروردگارا! میان ما و قوم ما بحق داوری کن، که تو بهترین داورانی!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دوازدهمین روز مطالعه
🗓 امروز نوزدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۳۵ تا ۱۴۶
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
دوازدهمین روز مطالعه
🗓 امروز نوزدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۳۵ تا ۱۴۶
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۶
اسمال آقا نوه خاله آقام بود، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، ندار و یکرنگ بودند، به حساب صاحب سر آقام بود، تازه خونه اسمال آقا هم سه چهار تا کوچه با ما بیشتر فاصله نداشت. زن اسمال آقا هم با ننه من خیلی جور بود، هر وقت ننم آش یا حلوای نذری میپخت زن اسمال آقا یک پای کار بود. خلاصه که ما دو تا خانواده به هم نزدیک بودیم. طیبه بچه آخری اسمال آقا بود، به عکس ما که فقط من بچه اون خونه بزرگ و دَراَندشت بودم، اسمال آقا شیش هفت تا بچه قد و نیمقد داشت اما طیبه برا من چیزی دیگهای شد.
مادرش همیشه برا پخت آش و حلوا بچههاشو میآورد خونه ما، اوایل طیبه بچه مدرسهای بود و منم چند سالی بزرگتر از اون بودم. اون سرش به بازیهای دخترونه با دخترای همسن و سالش بند بود و من دنبال توپ پلاستیکی میدویدم. ما هر چی بزرگتر میشدیم من بیشتر به طیبه توجه میکردم، اون سال به سال بیشتر نظر من رو به خودش جلب میکرد. نه فقط برا این که خوشگل بود، که بود، قرص ماه شب چهارده بود ولی از اون مهمتر این که یکپارچه خانم بود. نمیدونم کی و چه جوری که دلبسته دختر کوچیکه اسمال آقا شدم. چشمام رو باز کردم دیدم طیبه دلمو برده، دلی دیگه تو سینم نمونده بود، اون تیکه گوشت آویزون وسط قفسه سینم، دل نبود، ول بود.
طیبه از اون دخترایی نبود که بخواد درس بخونه، سرش تو معقولات نبود، زود شوهرش میدادند، همونطور که سه تا خواهرش را هم اسمال آقا زود رونه خونه دوماد کرد. خیلی دلم میخواست که به طیبه بگم چقدر خاطرشو میخوام ولی بلد نبودم. درس درست و حسابی هم نخونده بودم که بتونم نامه فدایت شوم براش بنویسم. خلاصه که من بدجوری گلوم پیش طیبه اسمال آقا گیر کرده بود. اون رو غیر از حلوا پزون اموات گاهی تو مهمونیهایی که آقام و اسمال آقا میگرفتند میدیدم. روابط آقام و اسمال آقا هی بهتر از قبل میشد، یک زمینی خریده بودند تا با هم بسازند و چیزی گیرشدن بیاد. این بود که آقام خیلی خونه اسمال آقا برا حساب و کتاب میرفت. منم که هی خط و ربطی داشتم میبرد تا حساب و کتاباشون را بنویسم. طیبهام چایی میآورد و من فرصت دیدن یار محبوب را پیدا میکردم.
ما چشم پاک بودیم آقا، هیز و پلشت نبودیم. چکار کنم دلم رفته بود. پدر عاشقی بسوزه که خواب را از چشم آدم میگیره. نمیدونم چطوری علاقه این طیبه اسمال آقا یهویی لونه کرد تو این دل بیصاحاب من. گفت هرچی بلاست برا دل مبتلاست. دل من هم مبتلا شد؛ اونم بدجور...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۶
اسمال آقا نوه خاله آقام بود، از بچگی با هم بزرگ شده بودند، ندار و یکرنگ بودند، به حساب صاحب سر آقام بود، تازه خونه اسمال آقا هم سه چهار تا کوچه با ما بیشتر فاصله نداشت. زن اسمال آقا هم با ننه من خیلی جور بود، هر وقت ننم آش یا حلوای نذری میپخت زن اسمال آقا یک پای کار بود. خلاصه که ما دو تا خانواده به هم نزدیک بودیم. طیبه بچه آخری اسمال آقا بود، به عکس ما که فقط من بچه اون خونه بزرگ و دَراَندشت بودم، اسمال آقا شیش هفت تا بچه قد و نیمقد داشت اما طیبه برا من چیزی دیگهای شد.
مادرش همیشه برا پخت آش و حلوا بچههاشو میآورد خونه ما، اوایل طیبه بچه مدرسهای بود و منم چند سالی بزرگتر از اون بودم. اون سرش به بازیهای دخترونه با دخترای همسن و سالش بند بود و من دنبال توپ پلاستیکی میدویدم. ما هر چی بزرگتر میشدیم من بیشتر به طیبه توجه میکردم، اون سال به سال بیشتر نظر من رو به خودش جلب میکرد. نه فقط برا این که خوشگل بود، که بود، قرص ماه شب چهارده بود ولی از اون مهمتر این که یکپارچه خانم بود. نمیدونم کی و چه جوری که دلبسته دختر کوچیکه اسمال آقا شدم. چشمام رو باز کردم دیدم طیبه دلمو برده، دلی دیگه تو سینم نمونده بود، اون تیکه گوشت آویزون وسط قفسه سینم، دل نبود، ول بود.
طیبه از اون دخترایی نبود که بخواد درس بخونه، سرش تو معقولات نبود، زود شوهرش میدادند، همونطور که سه تا خواهرش را هم اسمال آقا زود رونه خونه دوماد کرد. خیلی دلم میخواست که به طیبه بگم چقدر خاطرشو میخوام ولی بلد نبودم. درس درست و حسابی هم نخونده بودم که بتونم نامه فدایت شوم براش بنویسم. خلاصه که من بدجوری گلوم پیش طیبه اسمال آقا گیر کرده بود. اون رو غیر از حلوا پزون اموات گاهی تو مهمونیهایی که آقام و اسمال آقا میگرفتند میدیدم. روابط آقام و اسمال آقا هی بهتر از قبل میشد، یک زمینی خریده بودند تا با هم بسازند و چیزی گیرشدن بیاد. این بود که آقام خیلی خونه اسمال آقا برا حساب و کتاب میرفت. منم که هی خط و ربطی داشتم میبرد تا حساب و کتاباشون را بنویسم. طیبهام چایی میآورد و من فرصت دیدن یار محبوب را پیدا میکردم.
ما چشم پاک بودیم آقا، هیز و پلشت نبودیم. چکار کنم دلم رفته بود. پدر عاشقی بسوزه که خواب را از چشم آدم میگیره. نمیدونم چطوری علاقه این طیبه اسمال آقا یهویی لونه کرد تو این دل بیصاحاب من. گفت هرچی بلاست برا دل مبتلاست. دل من هم مبتلا شد؛ اونم بدجور...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره هود آیه 88 :
... وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ ۚ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ
ترجمه :
توفیق من، جز به خدا نیست! بر او توکّل کردم؛ و به سوی او بازمیگردم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره هود آیه 88 :
... وَمَا تَوْفِيقِي إِلَّا بِاللَّهِ ۚ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ
ترجمه :
توفیق من، جز به خدا نیست! بر او توکّل کردم؛ و به سوی او بازمیگردم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
سیزدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیستم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۴۷ تا ۱۵۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
سیزدهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیستم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۴۷ تا ۱۵۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊