🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۷
ما که اهل نامه عاشقونه دادن و نامه گرفتن و این جور برنامهها نبودیم. مادر زود از حال بچه خبردار میشه، رنگ زرد و حال خراب من شست ننم را بیدار کرد. ملتفت شد، گفت: "ننه چته، توخودتی، مرضی چیزی داری بگو، ... اگه گلوت هم جایی گیر کرده باز بگو، این حرفها که رودروایسی نداره، میگند آدم ابوالبشر داشت تو بهشت برا خودش میگشت، یک دفعه رسید به حوا. تا دیدش قلبش شروع کرد تند تند زدن و رنگش مثل لبو سرخ شد. حالا نگی که چرا حوا که لخت و عور بوده پیغمبر خدا بهش نیگا کرده، یک نیگا که حلاله ننه. والله من سواد این چیزا را هم ندارم، اینا رم خانجون خدا بیامرزم میگفت و من یاد گرفتم. اینه که عشق و عاشقی از اون اول خدا بوده ...".
منم سفره دلم رو پهن کردم و گفتم که خاطر طیبه را میخوام. ننم زد به خنده و ریسه رفت و گفت: "باباها پول میدند و میگیرند و بچههاشون دل و قلوه.... حالا طیبه هم میخوادت یا نه؟ عشق یک طرفه باعث دردسرهها. طرف هم باید خاطرت را بخواد. هر وقت رفتی خونه اسمال آقا، وقتی چشم ننه و باباش را دور دیدی ببین مزه دهنش چیه. علف باید به دهن بزی خوش بیاد ننه. خدا را شکر، چشمم به کف پات، چارشونه و بلند بالایی، چشم و ابروتم که سیاه و مشکیه، موهای سرتم که یک کُپه خرمنه، آرزوی طیبه باشه که به تو بعله بگه...".
از حرفای ننم، جون گرفتم و خدا خدا میکردم که آقام صدام کنه بریم خونه اسمال آقا. هفته بعد آقام باز منو برا میرزا بنویسی ورداشت و بُرد خونه طیبه و اینا. آقام با اسمال آقا غرق بحث و گفتگو بودند و زن خونه هم تو مطبخ بود و طیبه هم حیاط رو جارو میکشید. یواش مثل گربه روی شیروانی رفتم تو حیاط، قلبم مثل گنجیشک میزد. دل رو زدم به دریا و گفتم: "طیبه خانم، شما کلاس چندید؟" تو دلم گفتم الانه که بگه: "بتوچه پسره فضول، مگه تو مفتشی...." طیبه که بهم نیگا کرد و خندید، دنیا بود که به روم لبخند میزد. نفهمیدم چی گفت، فقط فهمیدم که از من بدش نمیاد. دیگه با دُمَم گردو میشکوندم و روی ابرا راه میرفتم. آرزوم بود که زود اربعین بشه و طیبه برا پختن شله زرد با معصومه خانوم مادرش بیاند خونه ما یا من همراه آقام به بهانه کاغذنویسی برم خونشون.
مثل اینکه ننم لاپُرت ماجرا را به آقام داده بود یا خودش یکجوری بو برده بود چون چندبار هی حرفو کشید به این که مرد باید چشم پاک باشه و زود چشمش را درویش کنه و از این حرفا. چشم ما خداییش پاک پاک بود اما دلم خونه طیبه اسمال آقا جا مونده بود. چی بگم، تو خواب طیبه رو تو لباس عروس میدیدم که ننم اسپند دور سرش میچرخونه و دود میده و او با شرم و حیا پا تو خونه ما میگذاره و من نقاب عروس را بالا میزدم و آقام ما را دست هم میداد. دلم برا خودم میسوزه که خواب و خیالم تعبیر نشد، اون همه آرزو مثل اسفندار ننم دود شد و به هوا رفت...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۷
ما که اهل نامه عاشقونه دادن و نامه گرفتن و این جور برنامهها نبودیم. مادر زود از حال بچه خبردار میشه، رنگ زرد و حال خراب من شست ننم را بیدار کرد. ملتفت شد، گفت: "ننه چته، توخودتی، مرضی چیزی داری بگو، ... اگه گلوت هم جایی گیر کرده باز بگو، این حرفها که رودروایسی نداره، میگند آدم ابوالبشر داشت تو بهشت برا خودش میگشت، یک دفعه رسید به حوا. تا دیدش قلبش شروع کرد تند تند زدن و رنگش مثل لبو سرخ شد. حالا نگی که چرا حوا که لخت و عور بوده پیغمبر خدا بهش نیگا کرده، یک نیگا که حلاله ننه. والله من سواد این چیزا را هم ندارم، اینا رم خانجون خدا بیامرزم میگفت و من یاد گرفتم. اینه که عشق و عاشقی از اون اول خدا بوده ...".
منم سفره دلم رو پهن کردم و گفتم که خاطر طیبه را میخوام. ننم زد به خنده و ریسه رفت و گفت: "باباها پول میدند و میگیرند و بچههاشون دل و قلوه.... حالا طیبه هم میخوادت یا نه؟ عشق یک طرفه باعث دردسرهها. طرف هم باید خاطرت را بخواد. هر وقت رفتی خونه اسمال آقا، وقتی چشم ننه و باباش را دور دیدی ببین مزه دهنش چیه. علف باید به دهن بزی خوش بیاد ننه. خدا را شکر، چشمم به کف پات، چارشونه و بلند بالایی، چشم و ابروتم که سیاه و مشکیه، موهای سرتم که یک کُپه خرمنه، آرزوی طیبه باشه که به تو بعله بگه...".
از حرفای ننم، جون گرفتم و خدا خدا میکردم که آقام صدام کنه بریم خونه اسمال آقا. هفته بعد آقام باز منو برا میرزا بنویسی ورداشت و بُرد خونه طیبه و اینا. آقام با اسمال آقا غرق بحث و گفتگو بودند و زن خونه هم تو مطبخ بود و طیبه هم حیاط رو جارو میکشید. یواش مثل گربه روی شیروانی رفتم تو حیاط، قلبم مثل گنجیشک میزد. دل رو زدم به دریا و گفتم: "طیبه خانم، شما کلاس چندید؟" تو دلم گفتم الانه که بگه: "بتوچه پسره فضول، مگه تو مفتشی...." طیبه که بهم نیگا کرد و خندید، دنیا بود که به روم لبخند میزد. نفهمیدم چی گفت، فقط فهمیدم که از من بدش نمیاد. دیگه با دُمَم گردو میشکوندم و روی ابرا راه میرفتم. آرزوم بود که زود اربعین بشه و طیبه برا پختن شله زرد با معصومه خانوم مادرش بیاند خونه ما یا من همراه آقام به بهانه کاغذنویسی برم خونشون.
مثل اینکه ننم لاپُرت ماجرا را به آقام داده بود یا خودش یکجوری بو برده بود چون چندبار هی حرفو کشید به این که مرد باید چشم پاک باشه و زود چشمش را درویش کنه و از این حرفا. چشم ما خداییش پاک پاک بود اما دلم خونه طیبه اسمال آقا جا مونده بود. چی بگم، تو خواب طیبه رو تو لباس عروس میدیدم که ننم اسپند دور سرش میچرخونه و دود میده و او با شرم و حیا پا تو خونه ما میگذاره و من نقاب عروس را بالا میزدم و آقام ما را دست هم میداد. دلم برا خودم میسوزه که خواب و خیالم تعبیر نشد، اون همه آرزو مثل اسفندار ننم دود شد و به هوا رفت...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره غافر آیه 44 :
وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ
ترجمه :
من کار خود را به خدا واگذار می کنم که نسبت به بندگانش بیناست!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره غافر آیه 44 :
وَأُفَوِّضُ أَمْرِي إِلَى اللَّهِ ۚ إِنَّ اللَّهَ بَصِيرٌ بِالْعِبَادِ
ترجمه :
من کار خود را به خدا واگذار می کنم که نسبت به بندگانش بیناست!»
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
چهاردهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و یکم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۵۹ تا ۱۷۰
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
چهاردهمین روز مطالعه
🗓 امروز بیست و یکم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۱۵۹ تا ۱۷۰
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#فهرست_شیندلر
#استیون_اسپیلبرگ
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۸
ننم داشت آقام را آماده میکرد برا رفتن به خواستگاری طیبه که نمیدونم بختک از کجا افتاد تو سرنوشت من بینوا. چطور شد و از کجا که درست نمیدونم یک دفعه میون آقام و اسمال آقا چرا شیکر آب شد. پدر دنیا و مال دنیا بسوزه که آتیش تو رفاقت و شراکتشون افتاد. آقام میگفت که شریکش بهش نارو زده و میخواد ساختمون را بکشه بالا و یک آب خنک هم روش و اسمال آقام همین حرف رو راجع به آقام میزد. اگه حساب کتابشون مرتب بود و اینقدر رو رفاقت و فامیل بودن و اینجور چیزا حساب باز نمیکردن، کارشون به دعوا و مرافعه نمیرسید. دیگه کار به جایی رسیده بود که از نظر آقام، اسمال آقا یک دزد سر گردنهگیر بود و اون طرفم همین عقیده را راجع به آقام داشت. این وسط من بیچاره راه به جایی نمیبردم و مثل دونه گندم بین دو سنگ آسیاب داشتم له میشدم.
خدا خدا میکردم جنگ این دو تا دوست قدیمی تموم بشه شاید خدا فرجی برا من بکنه و بتونم به وصال طیبه برسم ولی من گربه کوره بودم و به دعام هیچ آبی راهی رودخونه نشد که نشد. متوسل به ننم شدم. زنهای اون روز مثل این خانمهای این دوره زمونه نبودند که زنها سوار گردن مرداشون هستند، از آقام حساب میبُرد. اینقدر خواهش و تمنا کردم تا ننم راضی شد دو کلوم با آقام حرف بزنه. ننم گفت خودتم باش تا حرفمون جلو بره.
ننم کاردونِ چرچیلی بود برا خودش. روز جمعهای یک سفره شاهانه انداخت و هرچی هنر از آشپزی داشت گذاشت تو سفره و چرب و شیرین را بست به شیکم آقام، به طوری که آقام سرکیف و تَردماغ نشسته بود و تند و تند چایی میخورد و از قديم ندیما میگفت. ننم حرف رو یواش یواش کشید وسط که: "آسید مرتضی! خدا را خوش نمیاد پسرمون عزب اوغلی بمونه. باید یک فکری براش کرد. آدم بیزن مستحق لعنت زمینه، این طوق لعنت را از گردنش وردار". آقام خدا بیامرز که سر حال و کیفش کوک بود گفت: "این کارا زنونه است، خودت آستین بالا بزن و کارو تموم کن". ننم با احتیاط گفت: "دختر خوب و نجیب و سربهراه تو در و همسایه کم نیستند ولی خود شازدهات دلشو جایی گرو گذاشته..."
آقام دستی به سبيلای آویزونش کشید و استکان لبالب از چای را برداشت و ریخت تو نعلبکی و هورت کشید و با سر زندگی گفت: "خب مبارکه انشالله. کیه این گُرد آفرید که دل سهراب ما رو برده؟" ننم با تردید و صدایی آروم گفت: "غریبه نیس. یک تیکه جواهره؛ طیبه دختر اسمال آ.....".
چشمتون روز بد نبیند، آقام چنان نعرهای کشید که صد رحمت به غرش شیر دشت ارژنگ. اون که داشت میگفت و میخندید، یکدفعه حالش برگشت و اگه حرمت گیس سفید ننم نبود، خدا میدونه که سقف رو سرمون خراب میکرد. اگه اون موقع شمر ذیالجوشن از در تو میاومد و رو دست و پای آقام میافتاد و میخواست جلوش را بگیره نمیتونست. با عصبانیت گفت: "دختر اون اسمال دزد نامرد بیهمه چیز؟ اگه یک بار دیگه اسم اون مرتیکه شیاد یا دخترش را بیاری نه من نه تو. به ارواح خاک آقام که من بذارم پای اون کلاهبردار ناکس یا دخترش به خونه من وا بشه".
آقام که قسم ارواح باباش را میخورد دیگه کار تموم بود و هر حرفی بیفایده. من سرم پایین بود و بلند نکردم. ننم یکریز قربون صدقه آقام میرفت تا کار به شکستن کاسه و کوزه خونه و اوقات تلخی بیشتر نکشه. من فهمیدم که دیگه طیبه دختر شاه پریون داستانها است و من باید تو قصهها دنبال بگردم. طیبه از داستان زندگی من به همین آسونی رفت، گم شد، غیب شد... ای روزگار ... روزگار کجمدار...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۸
ننم داشت آقام را آماده میکرد برا رفتن به خواستگاری طیبه که نمیدونم بختک از کجا افتاد تو سرنوشت من بینوا. چطور شد و از کجا که درست نمیدونم یک دفعه میون آقام و اسمال آقا چرا شیکر آب شد. پدر دنیا و مال دنیا بسوزه که آتیش تو رفاقت و شراکتشون افتاد. آقام میگفت که شریکش بهش نارو زده و میخواد ساختمون را بکشه بالا و یک آب خنک هم روش و اسمال آقام همین حرف رو راجع به آقام میزد. اگه حساب کتابشون مرتب بود و اینقدر رو رفاقت و فامیل بودن و اینجور چیزا حساب باز نمیکردن، کارشون به دعوا و مرافعه نمیرسید. دیگه کار به جایی رسیده بود که از نظر آقام، اسمال آقا یک دزد سر گردنهگیر بود و اون طرفم همین عقیده را راجع به آقام داشت. این وسط من بیچاره راه به جایی نمیبردم و مثل دونه گندم بین دو سنگ آسیاب داشتم له میشدم.
خدا خدا میکردم جنگ این دو تا دوست قدیمی تموم بشه شاید خدا فرجی برا من بکنه و بتونم به وصال طیبه برسم ولی من گربه کوره بودم و به دعام هیچ آبی راهی رودخونه نشد که نشد. متوسل به ننم شدم. زنهای اون روز مثل این خانمهای این دوره زمونه نبودند که زنها سوار گردن مرداشون هستند، از آقام حساب میبُرد. اینقدر خواهش و تمنا کردم تا ننم راضی شد دو کلوم با آقام حرف بزنه. ننم گفت خودتم باش تا حرفمون جلو بره.
ننم کاردونِ چرچیلی بود برا خودش. روز جمعهای یک سفره شاهانه انداخت و هرچی هنر از آشپزی داشت گذاشت تو سفره و چرب و شیرین را بست به شیکم آقام، به طوری که آقام سرکیف و تَردماغ نشسته بود و تند و تند چایی میخورد و از قديم ندیما میگفت. ننم حرف رو یواش یواش کشید وسط که: "آسید مرتضی! خدا را خوش نمیاد پسرمون عزب اوغلی بمونه. باید یک فکری براش کرد. آدم بیزن مستحق لعنت زمینه، این طوق لعنت را از گردنش وردار". آقام خدا بیامرز که سر حال و کیفش کوک بود گفت: "این کارا زنونه است، خودت آستین بالا بزن و کارو تموم کن". ننم با احتیاط گفت: "دختر خوب و نجیب و سربهراه تو در و همسایه کم نیستند ولی خود شازدهات دلشو جایی گرو گذاشته..."
آقام دستی به سبيلای آویزونش کشید و استکان لبالب از چای را برداشت و ریخت تو نعلبکی و هورت کشید و با سر زندگی گفت: "خب مبارکه انشالله. کیه این گُرد آفرید که دل سهراب ما رو برده؟" ننم با تردید و صدایی آروم گفت: "غریبه نیس. یک تیکه جواهره؛ طیبه دختر اسمال آ.....".
چشمتون روز بد نبیند، آقام چنان نعرهای کشید که صد رحمت به غرش شیر دشت ارژنگ. اون که داشت میگفت و میخندید، یکدفعه حالش برگشت و اگه حرمت گیس سفید ننم نبود، خدا میدونه که سقف رو سرمون خراب میکرد. اگه اون موقع شمر ذیالجوشن از در تو میاومد و رو دست و پای آقام میافتاد و میخواست جلوش را بگیره نمیتونست. با عصبانیت گفت: "دختر اون اسمال دزد نامرد بیهمه چیز؟ اگه یک بار دیگه اسم اون مرتیکه شیاد یا دخترش را بیاری نه من نه تو. به ارواح خاک آقام که من بذارم پای اون کلاهبردار ناکس یا دخترش به خونه من وا بشه".
آقام که قسم ارواح باباش را میخورد دیگه کار تموم بود و هر حرفی بیفایده. من سرم پایین بود و بلند نکردم. ننم یکریز قربون صدقه آقام میرفت تا کار به شکستن کاسه و کوزه خونه و اوقات تلخی بیشتر نکشه. من فهمیدم که دیگه طیبه دختر شاه پریون داستانها است و من باید تو قصهها دنبال بگردم. طیبه از داستان زندگی من به همین آسونی رفت، گم شد، غیب شد... ای روزگار ... روزگار کجمدار...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره النساء آیه ۱۲۲
..وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا ۚ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا
ترجمه :
وعده خداوند حق است و کیست که در گفتار و وعدههایش، از خدا صادقتر باشد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره النساء آیه ۱۲۲
..وَعْدَ اللَّهِ حَقًّا ۚ وَمَنْ أَصْدَقُ مِنَ اللَّهِ قِيلًا
ترجمه :
وعده خداوند حق است و کیست که در گفتار و وعدههایش، از خدا صادقتر باشد؟!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
در قفس باشد پرنده بال میخواهد چهکار
آدمی بیکس که باشد مال میخواهد چهکار
ببا حقیقت زندگی کردیم که غم شد عاقبت
ابن دروغ زندگانی فال میخواهد چهکار
@book_tips 🐞
آدمی بیکس که باشد مال میخواهد چهکار
ببا حقیقت زندگی کردیم که غم شد عاقبت
ابن دروغ زندگانی فال میخواهد چهکار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره ق آیه 16 :
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
ترجمه :
و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره ق آیه 16 :
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
ترجمه :
و ما به او از رگ قلبش نزدیکتریم!
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت ۹
آقام بامعرفت بود، آقامنش بود، ضعیفنواز بود ولی در مورد من و طیبه خوب نکرد. اسمال آقا عادت نداشت دختراش رو بخوابونه وَر دلش، اون موقعها اینجوری بود، یادتونه که؛ دختر که میشد هجده ساله مثل این که شده عین چهل سالههای حالا، زود ردش میکردند بره، میگفتند ترشیده میشه، حالا سر از خاک بردارند و ببینید که دخترای حالا تا سی سالشون نشه فکر ازدواجم به کلهشون نمیزنه. طیبه هم اون سال شوهرش دادند و داغ عشقش موند سر دل من و ...".
آقا ولی خوب حرف میزد و مرا جذب خودش کرده بود، مثل یک نقال خوشسخن من را میکشاند دنبال خودش ولی هنوز از علت حضورش در دفتر یک وکیل چیزی دَرنیافته بودم. گفتم: "نکند برا دعوای بابات و شریکش آمدهای اینجا؟" آق ولی سری تکان داد و گفت: "نه؛ اونکه خیلی وقت میشه تموم شده و حساب آقام و اسمال آقا تسویه شد. راستش یکی دو تا کاسب و بزرگای زورخونه افتادند وسط و کار رو فیصله دادند ولی بین آقام و اسمال آقا دیگه رفاقتها تموم شد و تا آخر عمر مثل جن و بسمالله از هم فرار میکردند...". دویدم تو حرفش: "پس آمدن شما ..." اینبار او بود که در میان سخن من دوید و گفت: "اینا که میگم بیارتباط با هم نیست. فقط باید گوش سر و دلتون با من باشه...".
آقا ولی سرش را پایین انداخت و در حالی که به سرعت دانههای تسبیح را از زیر انگشتِ شَست و نشانه رد میکرد گفت: "اسمال آقا صاحب سِر و راز آقام بود، خیلی کاغذای آقام پیش اسمال آقا بود ولی دیگه تو دعوا که خرما خیر نمیکنند، هر کدوم رفتند سی خودشون و انگار نه انگار که روزگاری این دو تا سَری از هم جدا بودند. آقام که دید من از ماجرای طیبه سرخورده شدم زود برام آستین بالا زد و با ننم رفتند خواستگاری طاهره دختر آقا غلامعلی مرشد زورخونه. هم آقام اسم و رسم داشت و هم من کاری و کاسب بودم و برا همین، بی چَک و چونه عروس رو آوردیم به خونه؛ والله به همون خونه که نمیشد، طبقه پایین دست ننم بود و طبقه بالا هم ربابه خانوم زندگی میکرد، مرشد یک اتاقی به من داد و به حساب شدم دوماد سَرخونه. آقام که خیالش از بابت من راحت شد و من رو به سر و سامونی رسوند، دیگه دکون نیومد و نشست خونه و خودش رو به حساب بازنشسته کرد.
آقام کاری بود، یک تیکه آتیش بود، بیکاری و عزلت بهش نیومد، اذیت شد چند ماهی تو خونه علاف بگو مگوهای هووها بود و گاهی که کلافه و عصبانی میاومد تو دکون میفهمیدم که از دست غرغرهای ننم پناه به من آورده. خودشم بیتقصیر نبود. کی آتیش و پنبه رو کنار هم جا میده. حکایت دو تا هوو در یک خونه هم دست کمی از روشن بودن مدام آتیش کنار هیزم خشک نداره. خلاصه آقام زیاد اون وضع را تحمل نکرد، بیزاق و زوق یک شب خوابید و صبح پانشد؛ به همین راحتی.
آقام خوب و بد را با هم جمع کرده بود، مثل بیشتر مردم. میدونید آقا، آدم که فرشته نمیشه، هر چی هم خوب باشه آخرش آدمه، شیر خام خورده و اسیر وسوسه شیطون خدا لعنت کرده. نمیخوام پشت سر مُرده حرف بیراه زده باشم ولی بعد از مردنش هم من کم سختی از دست بعضی کارای آقام نکشیدم. چرا؟ از تا به تا بودن زنهاش. قدیمیها خوب گفته بودند که زن یکیش کمه دوتاش غمه. والله تا اینجا که خدا عمر به من داده فهمیدم که یکیش هم غمه..."و زد به قاه قاه خندیدن. من هم با لبخندی که بر لبم نقش بست نشان دادم که همچنان مشتاق شنیدن ادامه داستان آقا ولی هستم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت ۹
آقام بامعرفت بود، آقامنش بود، ضعیفنواز بود ولی در مورد من و طیبه خوب نکرد. اسمال آقا عادت نداشت دختراش رو بخوابونه وَر دلش، اون موقعها اینجوری بود، یادتونه که؛ دختر که میشد هجده ساله مثل این که شده عین چهل سالههای حالا، زود ردش میکردند بره، میگفتند ترشیده میشه، حالا سر از خاک بردارند و ببینید که دخترای حالا تا سی سالشون نشه فکر ازدواجم به کلهشون نمیزنه. طیبه هم اون سال شوهرش دادند و داغ عشقش موند سر دل من و ...".
آقا ولی خوب حرف میزد و مرا جذب خودش کرده بود، مثل یک نقال خوشسخن من را میکشاند دنبال خودش ولی هنوز از علت حضورش در دفتر یک وکیل چیزی دَرنیافته بودم. گفتم: "نکند برا دعوای بابات و شریکش آمدهای اینجا؟" آق ولی سری تکان داد و گفت: "نه؛ اونکه خیلی وقت میشه تموم شده و حساب آقام و اسمال آقا تسویه شد. راستش یکی دو تا کاسب و بزرگای زورخونه افتادند وسط و کار رو فیصله دادند ولی بین آقام و اسمال آقا دیگه رفاقتها تموم شد و تا آخر عمر مثل جن و بسمالله از هم فرار میکردند...". دویدم تو حرفش: "پس آمدن شما ..." اینبار او بود که در میان سخن من دوید و گفت: "اینا که میگم بیارتباط با هم نیست. فقط باید گوش سر و دلتون با من باشه...".
آقا ولی سرش را پایین انداخت و در حالی که به سرعت دانههای تسبیح را از زیر انگشتِ شَست و نشانه رد میکرد گفت: "اسمال آقا صاحب سِر و راز آقام بود، خیلی کاغذای آقام پیش اسمال آقا بود ولی دیگه تو دعوا که خرما خیر نمیکنند، هر کدوم رفتند سی خودشون و انگار نه انگار که روزگاری این دو تا سَری از هم جدا بودند. آقام که دید من از ماجرای طیبه سرخورده شدم زود برام آستین بالا زد و با ننم رفتند خواستگاری طاهره دختر آقا غلامعلی مرشد زورخونه. هم آقام اسم و رسم داشت و هم من کاری و کاسب بودم و برا همین، بی چَک و چونه عروس رو آوردیم به خونه؛ والله به همون خونه که نمیشد، طبقه پایین دست ننم بود و طبقه بالا هم ربابه خانوم زندگی میکرد، مرشد یک اتاقی به من داد و به حساب شدم دوماد سَرخونه. آقام که خیالش از بابت من راحت شد و من رو به سر و سامونی رسوند، دیگه دکون نیومد و نشست خونه و خودش رو به حساب بازنشسته کرد.
آقام کاری بود، یک تیکه آتیش بود، بیکاری و عزلت بهش نیومد، اذیت شد چند ماهی تو خونه علاف بگو مگوهای هووها بود و گاهی که کلافه و عصبانی میاومد تو دکون میفهمیدم که از دست غرغرهای ننم پناه به من آورده. خودشم بیتقصیر نبود. کی آتیش و پنبه رو کنار هم جا میده. حکایت دو تا هوو در یک خونه هم دست کمی از روشن بودن مدام آتیش کنار هیزم خشک نداره. خلاصه آقام زیاد اون وضع را تحمل نکرد، بیزاق و زوق یک شب خوابید و صبح پانشد؛ به همین راحتی.
آقام خوب و بد را با هم جمع کرده بود، مثل بیشتر مردم. میدونید آقا، آدم که فرشته نمیشه، هر چی هم خوب باشه آخرش آدمه، شیر خام خورده و اسیر وسوسه شیطون خدا لعنت کرده. نمیخوام پشت سر مُرده حرف بیراه زده باشم ولی بعد از مردنش هم من کم سختی از دست بعضی کارای آقام نکشیدم. چرا؟ از تا به تا بودن زنهاش. قدیمیها خوب گفته بودند که زن یکیش کمه دوتاش غمه. والله تا اینجا که خدا عمر به من داده فهمیدم که یکیش هم غمه..."و زد به قاه قاه خندیدن. من هم با لبخندی که بر لبم نقش بست نشان دادم که همچنان مشتاق شنیدن ادامه داستان آقا ولی هستم...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره الحجرات آیه 12 :
وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا
ترجمه :
و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
سوره الحجرات آیه 12 :
وَلَا تَجَسَّسُوا وَلَا يَغْتَبْ بَعْضُكُمْ بَعْضًا
ترجمه :
و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند...
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲