🍃🌺🍃
سوره الحشر آیه 24 :
هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ
ترجمه :
او نگارنده صورت مخلوقات است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره الحشر آیه 24 :
هُوَ اللَّهُ الْخَالِقُ الْبَارِئُ الْمُصَوِّرُ
ترجمه :
او نگارنده صورت مخلوقات است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
الهی تو منزلی و دوستان تو در راه، پس نه دل عذر خواه است و نه زبان کوتاه. آفریدی ما را رایگان و روزی دادی ما را رایگان بیامُرز ما را رایگان که تو خدایی نه بازارگان..
#خواجه_عبدالله_انصاری
@book_tips 🐞
#خواجه_عبدالله_انصاری
@book_tips 🐞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
هر کجا برگی هست
شور من میشکفد...
مثل یک گلدان
میدهم
گوش به موسیقی روییدن...
#سهراب_سپهری
@book_tips 🐞
شور من میشکفد...
مثل یک گلدان
میدهم
گوش به موسیقی روییدن...
#سهراب_سپهری
@book_tips 🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هفتمین روز مطالعه
🗓 امروز چهاردهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۷۵ تا ۸۶
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#تلقین
#کریستوفر_نولان
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هفتمین روز مطالعه
🗓 امروز چهاردهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۷۵ تا ۸۶
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#تلقین
#کریستوفر_نولان
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی (قسمت اول)
مردی که گاهی به من و گاهی به کارآموز جوان نگاه میکرد، هیبت خاصی داشت؛ چهار شانه، درشتاندام با صورتی فراخ که در آن سبیلی پرپشت و مشکی خودنمایی میکرد. تقریبا پنجاه ساله به نظر میرسید. تسبیحی در دست داشت با دانههای درشت که رنگ زیبای آبی فیروزهای آن خوش رنگش ساخته بود.
با حرکت دست او، صدای به هم خوردن دانههای تسبیح در اتاق #دفتر_وکالت_من طنینانداز شده بود. سکوت را شکست و گفت: "والله آبجی هم محرمند ولی خوش دارم مطلب را ....". فهمیدم که دوست دارد تنها باشیم. نگاهی به کارآموز کردم، دختر فهمیدهای بود، کیفش را برداشت و اتاق را ترک کرد. قبلا هم بعضی مراجعین مایل نبودند حتی کارآموزان هم از ماجرایی که پای آنها را به دفتر وکالت باز کرده مطلع شوند.
تنها که شدیم گفتم: "بفرمایید، چه کاری از دست من بر میآید". لب به سخن که گشود، فهمیدم با آدم خاصی طرف هستم. لحن بیانش به آن صورت مردانه شرقی میآمد. تسبیح را در دستش جابجا کرد و گفت: "باید منو بشناسید. صد متر پایینتر از اینجا مغازه کبابی دارم، سر چهارراه".
به مغزم فشار آوردم و یادم آمد که یک مغازه با مشخصاتی که میگفت سر چهارراه دیدهام؛ کنار داروخانهای که چند بار برای گرفتن دارو به آنجا مراجعه کرده بودم. عینکم را از چشم برداشتم و با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن غبارهای روی شیشههای آن شدم و گفتم: "کبابی آقا ولی". با لبخند گفت: "بارک الله؛ خودشه! مغازه قدیمیه. چهار نسل ما تو این مغازه کباب دادند دست خلق الله. پدرِ پدربزرگم این دکون را شاید صد سال پیش راه انداخت؛ وقتی از کرمونشاه بار سفر رو بست و زد به جاده خدا. بابام میگفت که هنوز رضا شاه سردار جنگ بوده که اون خدا بیامرز مغازه را عَلَم میکنه ولی فکر کنم من باید دیر یا زود دکون را تخته کنم".
با خنده پرسیدم: "چرا؟ مگه مردم کباب خوردن یادشون رفته؟" قیافه جدی به خودش گرفت و جواب داد: "اوضاع و احوال را که میبینید. گرونیه؛ گوشت گرون، یعنی همه چی گرون، چی ارزونه؟ عادتا هم فرق کرده، حالا جوونا که اهل کباب نیستند، پیتزا و نمیدونم این خمیر رنگیها را بیشتر میپسندند. مردمم که یا پول ندارند یا کباب بیپلو نمیخوان. خلاصه که کباب شده هوسونه. یه روزی بود که زمان مرحوم آقام، ما پنج تا شاگرد تو این دکون داشتیم؛ تازه منم وَر دست آقام سیخ کباب میکردم. حالا بیاین ببینید، یه شاگرد هم زیادیه. بچه یتیمه نگهاش داشتم تا تنها نباشم و هم کلوم داشته باشم. خلاصه که اوضاع بدجور خیطه آقا. تازه این چند تا مشتری قدیمیم به اعتباره که میان و میرن. کباب سید مرتضی، آقامو میگم اسمی بود، باب دندون پیر و جوون. خلاصه که اگه اسم و رسم آقام نبود، حالا من افتاده بودم به گدایی" و زد به خنده.
مرد خوشمشربی بود. از آن دسته آدمهایی که میشد ساعتها نشست پای حرفهایشان و خسته نشد، استکانهای لباب از چایی داغ را پُر و خالی کرد و محو سخن شیرین آنها شد و گاهی مخمور از نقالی مثالزدنیشان. هر کس جوری مست میشود، برخی به می، بعضی به پول یا خال گوشه لب یار و ما هم به سخن، به کلام و بیان شیوا. شراب ما کلمه است و جام، زبان شیرین. ساقی، نقال رند با صفاست و مطرب چنگی، رازهای مگوی پشت زبان...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#انتشارات_سایه_سخن
@book_tips🐞
#داستان
#آق_ولی (قسمت اول)
مردی که گاهی به من و گاهی به کارآموز جوان نگاه میکرد، هیبت خاصی داشت؛ چهار شانه، درشتاندام با صورتی فراخ که در آن سبیلی پرپشت و مشکی خودنمایی میکرد. تقریبا پنجاه ساله به نظر میرسید. تسبیحی در دست داشت با دانههای درشت که رنگ زیبای آبی فیروزهای آن خوش رنگش ساخته بود.
با حرکت دست او، صدای به هم خوردن دانههای تسبیح در اتاق #دفتر_وکالت_من طنینانداز شده بود. سکوت را شکست و گفت: "والله آبجی هم محرمند ولی خوش دارم مطلب را ....". فهمیدم که دوست دارد تنها باشیم. نگاهی به کارآموز کردم، دختر فهمیدهای بود، کیفش را برداشت و اتاق را ترک کرد. قبلا هم بعضی مراجعین مایل نبودند حتی کارآموزان هم از ماجرایی که پای آنها را به دفتر وکالت باز کرده مطلع شوند.
تنها که شدیم گفتم: "بفرمایید، چه کاری از دست من بر میآید". لب به سخن که گشود، فهمیدم با آدم خاصی طرف هستم. لحن بیانش به آن صورت مردانه شرقی میآمد. تسبیح را در دستش جابجا کرد و گفت: "باید منو بشناسید. صد متر پایینتر از اینجا مغازه کبابی دارم، سر چهارراه".
به مغزم فشار آوردم و یادم آمد که یک مغازه با مشخصاتی که میگفت سر چهارراه دیدهام؛ کنار داروخانهای که چند بار برای گرفتن دارو به آنجا مراجعه کرده بودم. عینکم را از چشم برداشتم و با دستمال کاغذی مشغول پاک کردن غبارهای روی شیشههای آن شدم و گفتم: "کبابی آقا ولی". با لبخند گفت: "بارک الله؛ خودشه! مغازه قدیمیه. چهار نسل ما تو این مغازه کباب دادند دست خلق الله. پدرِ پدربزرگم این دکون را شاید صد سال پیش راه انداخت؛ وقتی از کرمونشاه بار سفر رو بست و زد به جاده خدا. بابام میگفت که هنوز رضا شاه سردار جنگ بوده که اون خدا بیامرز مغازه را عَلَم میکنه ولی فکر کنم من باید دیر یا زود دکون را تخته کنم".
با خنده پرسیدم: "چرا؟ مگه مردم کباب خوردن یادشون رفته؟" قیافه جدی به خودش گرفت و جواب داد: "اوضاع و احوال را که میبینید. گرونیه؛ گوشت گرون، یعنی همه چی گرون، چی ارزونه؟ عادتا هم فرق کرده، حالا جوونا که اهل کباب نیستند، پیتزا و نمیدونم این خمیر رنگیها را بیشتر میپسندند. مردمم که یا پول ندارند یا کباب بیپلو نمیخوان. خلاصه که کباب شده هوسونه. یه روزی بود که زمان مرحوم آقام، ما پنج تا شاگرد تو این دکون داشتیم؛ تازه منم وَر دست آقام سیخ کباب میکردم. حالا بیاین ببینید، یه شاگرد هم زیادیه. بچه یتیمه نگهاش داشتم تا تنها نباشم و هم کلوم داشته باشم. خلاصه که اوضاع بدجور خیطه آقا. تازه این چند تا مشتری قدیمیم به اعتباره که میان و میرن. کباب سید مرتضی، آقامو میگم اسمی بود، باب دندون پیر و جوون. خلاصه که اگه اسم و رسم آقام نبود، حالا من افتاده بودم به گدایی" و زد به خنده.
مرد خوشمشربی بود. از آن دسته آدمهایی که میشد ساعتها نشست پای حرفهایشان و خسته نشد، استکانهای لباب از چایی داغ را پُر و خالی کرد و محو سخن شیرین آنها شد و گاهی مخمور از نقالی مثالزدنیشان. هر کس جوری مست میشود، برخی به می، بعضی به پول یا خال گوشه لب یار و ما هم به سخن، به کلام و بیان شیوا. شراب ما کلمه است و جام، زبان شیرین. ساقی، نقال رند با صفاست و مطرب چنگی، رازهای مگوی پشت زبان...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#انتشارات_سایه_سخن
@book_tips🐞
🍃🌺🍃
زندگی٬
در بسیاری از لحظه ها٬
عاری از هر نوع معنا و مفهومی است.
این ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان٬
به ان٬ معنا و مفهوم می بخشیم.
#نادر_ابراهیمی
#ابوالمشاغل
@book_tips 🐞
زندگی٬
در بسیاری از لحظه ها٬
عاری از هر نوع معنا و مفهومی است.
این ما هستیم که با مجموعه ی عملکردهایمان٬
به ان٬ معنا و مفهوم می بخشیم.
#نادر_ابراهیمی
#ابوالمشاغل
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
بخشی از سوره التوبة آیه 40 :
..لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا ...
ترجمه :
غمگین مباش، خدا پشتیبان ماست .
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
بخشی از سوره التوبة آیه 40 :
..لَا تَحْزَنْ إِنَّ اللَّهَ مَعَنَا ...
ترجمه :
غمگین مباش، خدا پشتیبان ماست .
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
فرقی نمیکند آغاز هفته باشد یا پایانش…
صبح باشد یا شب… بذر امید؛
نه وقت میشناسد،
نه موقعیت…
هر وقت بکاری؛
با اولین طلوعِ آفتاب خواستن؛
جوانه میزند…
@book_tips🐞
صبح باشد یا شب… بذر امید؛
نه وقت میشناسد،
نه موقعیت…
هر وقت بکاری؛
با اولین طلوعِ آفتاب خواستن؛
جوانه میزند…
@book_tips🐞
🌿🦋🌿🕊📚🕊🌿🦋🌿
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هشتمین روز مطالعه
🗓 امروز پانزدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۸۷ تا ۹۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#تلقین
#کریستوفر_نولان
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
📌#یادآوری_مطالعه_گروهی
هشتمین روز مطالعه
🗓 امروز پانزدهم فروردین ماه
📕 #چرا_تا_به_حال_کسی_اینها_را_به_من_نگفته_بود
✍ #جولی_اسمیت
🔁 #آرزو_شنطیائی
#تعداد_صفحات_کتاب : ۲۴۵ (pdf)
سهم مطالعه روزانه کتاب : ۱۲صفحه
شروع: ۱۴۰۳/۰۱/۰۸
پایان: ۱۴۰۳/۰۱/۳۱
🗒 صفحات ۸۷ تا ۹۸
▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️
🎥 #فیلم_هفته
#تلقین
#کریستوفر_نولان
🕊🌿🦋🌿📚🌿🦋🌿🕊
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت دوم
گفتم: "حالا شما مشکلتان مغازه است؟ مالک هستید یا سرقفلی دارید؟" نگاهی به من کرد که فکر کردم حرف خوبی نزدهام. دستی به سبیل ضخیمش کشید و گفت: "والله بعد از یک عمر گدایی، شب جمعه یادمون نمیره. صد ساله که مالک اون مغازهایم. سرقفلی هم مال ماست، یعنی کسی جز ماها تو این مغازه نبوده".
پس برای چی آمده بود؟ چکار داشت؟ من را که متحیر دید به آرامی گفت: "من تا حالا پام تو کلونتری و دادسرا و این جور جاها وا نشده. آسته رفتیم و اومدیم و سرمون به کار خودمون بوده. گرد خوابیدیم و دراز پاشدیم، یقه کسی را هم نگرفتیم اما گاهی مشکل میاد و یقه آدمو میگیره و مجبوری اون وقت دست به دامن قانون و محکمه بشی".
سخن آن مرد بیشتر بر ابهامات افزود. صبر کردم تا خودش علت آمدنش را توضیح دهد: "والله اول رفتم طبقه پایین. دیدم وکیل جوونیه، هنوز مونده تا پس گردنی از روزگار بخوره. گفتن که بالا هم یک وکیل دیگه هست. اومدم دیدم عاقله مَردید، سرد و گرم چشیدهاید، گفتم شاید گره کارم به دست شما باز بشه".
سرم را تکان دادم که یعنی تشکر کرده باشم. آهی کشید و ادامه داد: "والله چی بگم، از کجاش بگم و چطوری بگم. داستانش طولانیه. نمیخوام سرتون را درد بیارم. درد من داخلیه. هیچ وقت از بیگانه نخوردم، همیشه از خودی خوردم. حالا هم گوشت ناخونم داره کار دستم میده. خدا جمیع رفتگان خاک را بیامرزه، آقام لوطی بود، بامَرام و بامعرفت بود. ورزشکار بود، میاندار زورخانه بود. هنوز عکسش تو زورخونه محله بازار کهنه، رو دیواره ولی با همه اینا اون منو انداخت تو چاهی که نمیدونم چطوری ازش در بیام".
آهی کشید و ادامه داد: "میدونید آقا؛ تو خونه ما زنها یکهزا بودند، خیلی که سر شوهراشون منت میگذاشتند، شوهره رو صاحب دو تا بچه میکردند. اون موقعها که مثل حالا نبود، فکر میکردند که تقصیر زن بیچاره است، حالا فهمیدند که نه بابا، مشکل از مَرده نه زن. میگند که بابا بزرگم دو تا زن را طلاق داده بود تا سومی که به حساب میشه ننه جون من، براش بابای ما را میزاد. بابام هم همینطور. چقدر نذر و نیاز میکنند تا من رو ننم به دنیا میاره و بعد دیگه مطبخش برای همیشه سرد میمونه. البته بعدا دکترا گفتند که بابا این ارثی شماست، چه میدونم از این حرفای جدید، ژن و جن این چیزا. بالاخره عیب مال مردای ما بوده ولی اون موقعها که همه زنها دست کم هفت هشتا بچه قد و نیمقد داشتند و بچه زیادی مایه افتخار بود، ننه بیچاره ما با هزار زاری به درگاه خدا و آب و آش دادن به فقیر و اسیر منو پیدا کرد. بابام زیر بار یک بچه نرفت، رفت به جنگ سرنوشت و با اینکه خیلی خاطر ننم را میخواست زن دیگه گرفت. زنه قبلا دو تا شکم برای شوهر اولش زاییده بود ولی نوبت به آقام که رسید آسمان قلنبید. نفرین و ناله ننم بود یا تقدیر آقام که زنه مثل سنگ نزا از آب در اومد. هیچی داغ بچه دوم روی دل آقام موند که موند. آقام از بازی روزگار شیکست خورد...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت دوم
گفتم: "حالا شما مشکلتان مغازه است؟ مالک هستید یا سرقفلی دارید؟" نگاهی به من کرد که فکر کردم حرف خوبی نزدهام. دستی به سبیل ضخیمش کشید و گفت: "والله بعد از یک عمر گدایی، شب جمعه یادمون نمیره. صد ساله که مالک اون مغازهایم. سرقفلی هم مال ماست، یعنی کسی جز ماها تو این مغازه نبوده".
پس برای چی آمده بود؟ چکار داشت؟ من را که متحیر دید به آرامی گفت: "من تا حالا پام تو کلونتری و دادسرا و این جور جاها وا نشده. آسته رفتیم و اومدیم و سرمون به کار خودمون بوده. گرد خوابیدیم و دراز پاشدیم، یقه کسی را هم نگرفتیم اما گاهی مشکل میاد و یقه آدمو میگیره و مجبوری اون وقت دست به دامن قانون و محکمه بشی".
سخن آن مرد بیشتر بر ابهامات افزود. صبر کردم تا خودش علت آمدنش را توضیح دهد: "والله اول رفتم طبقه پایین. دیدم وکیل جوونیه، هنوز مونده تا پس گردنی از روزگار بخوره. گفتن که بالا هم یک وکیل دیگه هست. اومدم دیدم عاقله مَردید، سرد و گرم چشیدهاید، گفتم شاید گره کارم به دست شما باز بشه".
سرم را تکان دادم که یعنی تشکر کرده باشم. آهی کشید و ادامه داد: "والله چی بگم، از کجاش بگم و چطوری بگم. داستانش طولانیه. نمیخوام سرتون را درد بیارم. درد من داخلیه. هیچ وقت از بیگانه نخوردم، همیشه از خودی خوردم. حالا هم گوشت ناخونم داره کار دستم میده. خدا جمیع رفتگان خاک را بیامرزه، آقام لوطی بود، بامَرام و بامعرفت بود. ورزشکار بود، میاندار زورخانه بود. هنوز عکسش تو زورخونه محله بازار کهنه، رو دیواره ولی با همه اینا اون منو انداخت تو چاهی که نمیدونم چطوری ازش در بیام".
آهی کشید و ادامه داد: "میدونید آقا؛ تو خونه ما زنها یکهزا بودند، خیلی که سر شوهراشون منت میگذاشتند، شوهره رو صاحب دو تا بچه میکردند. اون موقعها که مثل حالا نبود، فکر میکردند که تقصیر زن بیچاره است، حالا فهمیدند که نه بابا، مشکل از مَرده نه زن. میگند که بابا بزرگم دو تا زن را طلاق داده بود تا سومی که به حساب میشه ننه جون من، براش بابای ما را میزاد. بابام هم همینطور. چقدر نذر و نیاز میکنند تا من رو ننم به دنیا میاره و بعد دیگه مطبخش برای همیشه سرد میمونه. البته بعدا دکترا گفتند که بابا این ارثی شماست، چه میدونم از این حرفای جدید، ژن و جن این چیزا. بالاخره عیب مال مردای ما بوده ولی اون موقعها که همه زنها دست کم هفت هشتا بچه قد و نیمقد داشتند و بچه زیادی مایه افتخار بود، ننه بیچاره ما با هزار زاری به درگاه خدا و آب و آش دادن به فقیر و اسیر منو پیدا کرد. بابام زیر بار یک بچه نرفت، رفت به جنگ سرنوشت و با اینکه خیلی خاطر ننم را میخواست زن دیگه گرفت. زنه قبلا دو تا شکم برای شوهر اولش زاییده بود ولی نوبت به آقام که رسید آسمان قلنبید. نفرین و ناله ننم بود یا تقدیر آقام که زنه مثل سنگ نزا از آب در اومد. هیچی داغ بچه دوم روی دل آقام موند که موند. آقام از بازی روزگار شیکست خورد...
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
سوره النساء آیه 29 :
..إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا
ترجمه :
...خداوند همیشه با شما مهربان است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
سوره النساء آیه 29 :
..إِنَّ اللَّهَ كَانَ بِكُمْ رَحِيمًا
ترجمه :
...خداوند همیشه با شما مهربان است.
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞
🍃🌺🍃
#داستان
#آق_ولی قسمت سوم
آقام زن دومش را آورد خونه. همون جایی که ما زندگی میکردیم. خونمون بزرگه، هنوزم داریمش. از اون خونه قدیمیا؛ طاق ضربی و حوض و طاقچه و دولابچه. ربابه، زن دومش رو برد طبقه دوم، نشوندش رو سَر ننم. ما به حساب، پایین بودیم و ربابه خانوم بالا. ننم اولش دوی علی دولابی برداشت و جیغ و داد کرد و هوار کشید ولی آقام کار خودش را کرد و گوشش به ناله و نفرین ننم بدهکار نبود.
گاهی هم که لازم میشد یک تشری میرفت و دهن ننه بیچاره ما قفل میشد. مَردَم اگه بود مردای قدیم، حالا مردا فقط ادای مردی در میارند، پشم به کلاشون نیست. دیروز به زنم گفتم بابا این قدر نرو پوست صورتتو دستکاری کن، هر روز خدا یک طرفش را نکِش، من و تو سالی ازمون گذشته، اینقدر این چین و چروکها روی سَک و صورتت را دستکاری نکن، چشمتون روز بد نبینه چنان غرشی تو شکم من کرد که شیر ارژن تو صحرا چنین صدایی از خودش در نمیاره. ما هم شمشیر رو غلاف کردیم و ماستو کیسه. تازه یعنی من خودمم اهل بخیم، گاه گداری هنوز میرم زورخونه، البته کم کم دارم یاتاقان میزنم ولی برای این که یادم نره گاهی میل برمیدارم و کباده میکشم تا بگم که رستم یَلی بود در سیستان ...".
توی حرفش دویدم که: "ولی مردهای قدیم بیعیب هم نبودند، به زنهایشان کم ظلم نمیکردند، یکیش همین پدر خدا بیامرز شما که احساسات زن اول را به هیچ گرفته و با وجود این که زنش هیچ نقصی در بچهدار شدن مجدد نداشته، سرش هوو آورده".
آقا ولی بلند خندید و زد تو پیشانیش و گفت: "بابا شمام که همین حرفا را میزنید. بالاخره مردی گفتند، زنی گفتند، حالا خوبه که هر کی به هر کیه. زن و مرد جاشون عوض شده. حالا هیچی سرجاش نیست، همین ریحون که ما میدیم دست مشتری تا مزه زُهم کباب را عوض کنه، دیگه نه بو داره نه مزه، نون سنگک اون موقعها بوش را که میشنفتی آدم سیر را به اشتها در میآورد، آدمام همینطور. مرد که بو نداشته باشه مرد نیست.
آقام هیچ وقت دست رو من که تنها بچش بودم بلند نکرد، هیچ وقت پخ تو شیکم ننم نکرد، هیچ وقت کمربندش رو باز نکرد تا من مزه یکیشو نوشجون کنم ولی چنان ازش حساب میبردم که وقتی میاومد خونه مثل این که غسال کرباس محله وارد شده...".
دیدم که داریم وارد بحثهای ظریف روانشناسی و جامعهشناسی میشویم و من تو این دو شاخه علم حریف قدرت استدلال آقا ولی نمیشوم، این بود که گفتم: "خوب، از علت آمدنتان به اینجا میگفتید، از ربابه خانم...". آهی کشید و گفت: "چی بگم، ربابه زندگی ما را عوض کرد، ربابه را آقام آورد که براش بچه بیاره، نمیدونست که خودش میشه رام و بچه ربابه..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
#داستان
#آق_ولی قسمت سوم
آقام زن دومش را آورد خونه. همون جایی که ما زندگی میکردیم. خونمون بزرگه، هنوزم داریمش. از اون خونه قدیمیا؛ طاق ضربی و حوض و طاقچه و دولابچه. ربابه، زن دومش رو برد طبقه دوم، نشوندش رو سَر ننم. ما به حساب، پایین بودیم و ربابه خانوم بالا. ننم اولش دوی علی دولابی برداشت و جیغ و داد کرد و هوار کشید ولی آقام کار خودش را کرد و گوشش به ناله و نفرین ننم بدهکار نبود.
گاهی هم که لازم میشد یک تشری میرفت و دهن ننه بیچاره ما قفل میشد. مَردَم اگه بود مردای قدیم، حالا مردا فقط ادای مردی در میارند، پشم به کلاشون نیست. دیروز به زنم گفتم بابا این قدر نرو پوست صورتتو دستکاری کن، هر روز خدا یک طرفش را نکِش، من و تو سالی ازمون گذشته، اینقدر این چین و چروکها روی سَک و صورتت را دستکاری نکن، چشمتون روز بد نبینه چنان غرشی تو شکم من کرد که شیر ارژن تو صحرا چنین صدایی از خودش در نمیاره. ما هم شمشیر رو غلاف کردیم و ماستو کیسه. تازه یعنی من خودمم اهل بخیم، گاه گداری هنوز میرم زورخونه، البته کم کم دارم یاتاقان میزنم ولی برای این که یادم نره گاهی میل برمیدارم و کباده میکشم تا بگم که رستم یَلی بود در سیستان ...".
توی حرفش دویدم که: "ولی مردهای قدیم بیعیب هم نبودند، به زنهایشان کم ظلم نمیکردند، یکیش همین پدر خدا بیامرز شما که احساسات زن اول را به هیچ گرفته و با وجود این که زنش هیچ نقصی در بچهدار شدن مجدد نداشته، سرش هوو آورده".
آقا ولی بلند خندید و زد تو پیشانیش و گفت: "بابا شمام که همین حرفا را میزنید. بالاخره مردی گفتند، زنی گفتند، حالا خوبه که هر کی به هر کیه. زن و مرد جاشون عوض شده. حالا هیچی سرجاش نیست، همین ریحون که ما میدیم دست مشتری تا مزه زُهم کباب را عوض کنه، دیگه نه بو داره نه مزه، نون سنگک اون موقعها بوش را که میشنفتی آدم سیر را به اشتها در میآورد، آدمام همینطور. مرد که بو نداشته باشه مرد نیست.
آقام هیچ وقت دست رو من که تنها بچش بودم بلند نکرد، هیچ وقت پخ تو شیکم ننم نکرد، هیچ وقت کمربندش رو باز نکرد تا من مزه یکیشو نوشجون کنم ولی چنان ازش حساب میبردم که وقتی میاومد خونه مثل این که غسال کرباس محله وارد شده...".
دیدم که داریم وارد بحثهای ظریف روانشناسی و جامعهشناسی میشویم و من تو این دو شاخه علم حریف قدرت استدلال آقا ولی نمیشوم، این بود که گفتم: "خوب، از علت آمدنتان به اینجا میگفتید، از ربابه خانم...". آهی کشید و گفت: "چی بگم، ربابه زندگی ما را عوض کرد، ربابه را آقام آورد که براش بچه بیاره، نمیدونست که خودش میشه رام و بچه ربابه..."
(ادامه دارد)
#دکتر_علی_رادان
#حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان
#نشر_سایه_سخن
@book_tips 🐞
سوره المزمل آیه 20 :
وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا
ترجمه :
آنچه را از کارهای نیک برای خود از پیش میفرستید نزد خدا به بهترین وجه و بزرگترین پاداش خواهید یافت؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲
وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ هُوَ خَيْرًا وَأَعْظَمَ أَجْرًا
ترجمه :
آنچه را از کارهای نیک برای خود از پیش میفرستید نزد خدا به بهترین وجه و بزرگترین پاداش خواهید یافت؛
#کلام_پروردگار
@book_tips 🐞🤲