Telegram Web Link
بی... و با...

وزن دنیا چقدر سنگین
چقدر سبک
بی تو
باتو.

اشیا چقدر زمخت
روز و این همه تاریکی
این همه سخن و زبان لال
و صدا
صدایی که قابل شنیدن نیست
و صداهایی که از استخوان هم می گذرد
تا می رسد
به حساس ترین عصب های شنوایی
و می سوزاند
و باز باتو و بی‌تو.

شرارت می بارد از نگاهم
سنگ می اندازم به لانه ی گنجشکی که سر بیرون آورده و می خواهد تمرین پرواز کند
و می سوزانم ریشه هر چه درخت
در سالی پرباران
و باز بی تو
و دراز می کشم روی خاک تا ریشه بدوانم تا اعماق
برای آب
در بیابان
می شویَم صورت نگاهم را با شبنم خوابیده بر شبدر
ماه را جارو می کشم
خانه را با بانگ پرندگان جنگل تزیین می کنم
و من خوب می شوم
و باز باتو.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
امروز جمعه است

نمی دانم چرا؟ اما فکر می کنم در این روز جهان به پایان می رسد

تو شاهد باش!

و فکر می کنم زمین در حرکت وضعی یا انتقالی از روی امواجی می گذرد که با ذهن و زبان و جان و روان من سازگار نیست

و باز تو شاهد این امواج سیاه باش

آغاز پایان است و پایان آغاز

و همین ابهام تلخش می کند

باید زد بیرون

دوید

خسته شد

تن کوبید به تنه درخت شاید شکفتن

دست کشید بر صورت ماه، شاید غباری روبیدن

پای فشرد بر سنگ شاید گشایشی حاصل شدن

بر خاک نشست شاید ته نشین شدن

این همه گره که در کار این روز است

این همه چین که بر ابرو می افکند

کی این روز را به پایان می برد، وقتی هنوز در آغاز است؟

کاش خوابم ببرد تا شب

از تاریکی تا تاریکی با چشمانی بسته

اما چشمم بر این روز نیفتد

که چقدر سرد و است گرم

یخبندان است و آتشناک

هر چه می پوشی باز سرما از درون می جوشد

هر چه می نوشی در دهان قندیل می شود چون دندان

تمام ساعات روز جمعه صحنه قتل فجیع دقیقه ها و ثانیه هاست

خون می چکد از تن لته پار شده روان

چطور جمعه روی داد، اختراع کیست؟

روز جمعه کاشف نمی خواهد

کافی ست برخیزی

بنشینی

بایستی

در همان نقطه گور دهان باز می کند

روز جمعه را باید بیرون زد

تطهیرش کرد

با نگاهی شست

با آفتاب صیقل داد

آنرا از جایش جنباند

قندیل را رفت تا جوی

جوی را رساند تا رود

رود را دوید تا دریا

و از دریا برخاست به بازی با باد

و رفت تا سفر ابر

و شاید اتفاق باران

و چکید در دامن نگاه خاک

برای روییدن

سبز شدن

و بر سیاهی روز جمعه خندیدن.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
سقوط قطار اصلاحات به ته دره‌

بچه که بودم جهان همان چشم‌انداز بود که با دویدنی فتح می‌شد. رفتن بر بلندای تپه یا عبور از رودخانه و یک نفس سربالایی را تا خانه رسیدن. نمی دانم چطور به سن مدرسه رسیدم و از اول پاییز یکباره همه چیز تغییر کرد. قرار بود بالا بروم، اما همان روز اول پله نخست سقوط من بود. مشق شب و مشق نظامی و مشق شعار. از جلو نظام و مرگ بر آن و درود بر این که من از پشت کوه آمده نمی دانستم آنها کیستند و اینها چیستند. و البته ترکه هم تشریف داشت که به مرور نامرئی‌تر و دردناک تر شد. پای ثابتِ کف دستان لاغر و استخوانی صورتهای چروکیده و سرهای تراشیده و زبانهایی بیگانه با رسم مدرسه. یک راه وجود داشت؛ فرار و ترک تحصیل. کوچه گردی و خاک بازی و الاغ سواری و مزرعه‌داری و گوسفندچرانی. کسانی که ناخنی جرأت داشتند و از گریه مادر که پسرش باسواد نمی شود، خم به ابرو نمی آوردند و یکبار تن به سیلی پدر می دادند که می گفت دستان مرا نگاه کن! می خواهی مثل من بشوی؟ من هم ترسو بودم و هم حساس به این سرزنش تکراری که «درد پسر فلانی بیفتد به جانت، نصف تو نیست، هم درس می خواند و هم کار می کند. وقتی خدا انگشت خیر بر پیشانی می‌گذارد، همین می شود، زور که نیست». هرچه می خواندم و زور می زدم و شعار می دادم مثل او نمی شدم. همان که سه سال بعد خانواده اش به جایی دیگر کوچ کرد و تا سالها بعد ندیدم. دوره راهنمایی هم سپری شد و من دانش آموز نرمالی شدم. اما همچنان امیدی به آینده ام نبود. و دبیرستان هم گذشت و همه آمال به گذشتن از سد کنکور بسته شد. تحصیل در علوم انسانی و آرمانگرایی جهان سومی به هم گره خورد و من به کمتر از تغییر جهان رضایت نمی دادم. شعر هم به شعار اضافه شد. فتح قله های ارزش و اخلاق به مدد تخیلِ انسانی که می خواست خداگونه‌ای در زمین شود. اما مگر زمان مکث می کرد؟ بر تن و روان می تاخت و شاخه های آمال را می شکست و عمر را می روبید و تا بخار شدن می بُرد. مدرک روی مدرک. تمام عایدی‌ام در یک هیچِ بزرگ خلاصه شد. حبابی نامرئی که درون آن گیر افتادم. هر بار امتحان پس دادن و از مانعی به مانعی دیگر گذشتن. اصلا زندگی دوِ با مانعی در تونل وحشت شد. با عوض شدن رنگ موها، تیزی زبانه آتش توقعاتم هم کُندی گرفت. فتح جهان را به دیگران واگذار کردم و به اصلاح جامعه روی آوردم و این همزمان با اصلاحات شد. دوم خرداد و مرده‌ای که اکنون گور هم ندارد و شکستی که هیچ کسی صاحبش نمی شود‌. شکست در رسیدن به این آرزوی بزرگ، راه را برای شکست های بعدی من هم گشود. نخستین تَرَک کار خود کرد و سد آمال را سیل خودش برد. زودتر از آنچه توقع داشتم، متوجه شدم که اصلاح جامعه‌ای با این تاریخ، نه کار خُردی چون من است. هنگام پرداختن به خویش بود. چگونه این همه خرابی را ترمیم کنم؟ زبانی شعاری، رفتاری نظامی و مدارکی بی‌اعتبار که عمرم را به پایشان هدر دادم و اکنون با پرداخت هزینه ای اندک و بدون صرف زمان در میدان انقلاب قابل خریدن اند. عقب مانده ای سزاوار سرزنش بودم. الفبای جدیدی باید برای زبانم اختراع می‌کردم، منش دیگری برای رفتار و دلخوشی هایی که در محدوده مدرک نگنجد. شبیه لذت شنیدن سخن چشمه با سنگریزه ها و کیف کردن از دیدنِ بازی ماهیها میان جلبک ها یا خواندن شعرهای کودکانه. اما برای اینها هم دیگر دل و دماغی نیست.
چند وقت پیش آن الگوی کودکی ام را دیدم که هنوز طعنه هایش بر شانه ام سنگینی می کند. دانشگاه نرفته و به تجارت روی آورده و برنج پاکستانی و چای سیلانی و کالای چینی وارد می کند و برای خودش کسی شده است. طعنه ها راست درآمد و با اشارتی می تواند دیه چند نفوس چون من را بپردازد. چرا عمر من چنین هدر رفت؟ چه آموختم؟ ه‍یچ. چه می دانم؟ هیچ. چکار کردم؟ هیچ. از ایده های فتح جهان و اصلاح جامعه و پالایش خود چه عایدم شد؟ همه هیچ. آیا در حسرت مال و مکنتم؟ خیر. در حیرتم که چگونه چنین عمرم پامال شد. این تجربه ای شخصی است اما با جابجا کردن افعال می توان سرنوشت شوم نسلی سقوط کرده از ارتفاع آرمان خواهی را بازخوانی کرد. نسلی که به اصلاحات و دوم خرداد دل بست و دلش شکست و زبانش برید و آنچه نباید می‌شد، دید، و چنان عقل از سرش پرید که معلوم نیست فردا چه می خواهد و چه می شود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
ذوق‌ورزی‌ شاعرانه‌ یک‌ اقتصاددان

دکتر محسن رنانی جزو معدود روشنفکرانِ همیشه حاضر در کلاسِ حوزه عمومی است و شاخک‌هایش«۱» بیش از بسیاری چهره‌های ماندگار! به دریافتِ امواجِ پیرامون حساسند. حضرتِ ایشان انرژی زیادی را صرف توصیف و تحلیل و تبیین آسیبها و مسائل ناکجاآبادی به نام جامعه ایران می‌کنند و گاه چنان دلیر می شوند که تا انذار و تبشیر پیش می روند، اما دریغا که تیغش در سنگِ سیاست اثر نمی‌کند. دو سر بُردار علایق جناب رنانی از علمِ سراسر عقلانی اقتصاد تا شوریدگی شاعرانه است. با رصد عمر روشنفکرانه جناب ایشان متوجه خلافِ عادتی عریان می شویم. یعنی هرچه تجربه می اندوزند، ضمن پافشاری بر عقل، از راه‌حل‌های عقلانی دورتر می‌روند. این روند گذار از رساله‌ی تحلیلیِ بازار و نابازار پریروزها تا تجویز این روزها که بر طبل «صبر شادمانه» ساکنان این آبادی دلمرده می کوبند، مشهود است و بهانه این نوشتار نقد این نسخه برای تحقق رؤیای جمعیِ تاریخیِ آزادی و عدالت و رفاه است.

به نظر دکتر رنانی سقوط سیستم امری ناگزیر و برآمدن حکومتی پاکیزه و دموکراتیک پیامدی مسجل است. تا آن هنگام گردنه‌ها درپیش و گردونه‌های مخرب بسیار، و برای نیل به آن ارض موعود، صبوری شادمانه داروی تسکینِ این دردِ گذراست. در نقد تجویز صبوری شادمانه چند نکته قابل طرح است.
نخست اینکه ایشان فرهنگ را به تغییرات سیاسی و سیاست را به بودن یا نبودن سیستم حکومتی تقلیل می‌دهند.
دوم، بیش از آنکه انضمامی‌ بنگرند، تخیل‌گرایند و پیامد این تخیل‌گرایی، در آرمان‌پردازیِ دورِ تحقق‌ناپذیری تبلور می یابد. در جامعه ای که موریانه فساد تاروپودش را جویده و بیش از پنجاه درصد نفوس آن زیر خط فقرند و بیکاری بیداد می‌کند و ترکه تورم صورتها را کبود کرده و دهکی از حداقل معیشت هم محرومند و امید از دلهای هزاران رفته و با صورتی اسیدی و کاسه چشمی خالی و فردایی بی آینده، آدرس شادی چیست و راه صبوری کدام است؟
سوم، ایران کشوری متفاوت در منطقه ای متفاوت است. تحولات اجتماعی ایران در بستر زیست‌بومش قابل ترسیم است و متاسفانه روشنفکران بیش از سیاستمداران به مدح و ثنای فرهنگِ این زیست‌بوم پرداخته‌اند. گویی روشنفکران ایرانی به پیروی از سیاستمداران، بقای خود را در گرو افزایش پیروان می‌دانند«۲». این رویکرد غیرانتفادی به جامعه چنان آسیب‌زاست که به جای گشودن دریچه نقد ساختار و کردارعاملان، در تنور انقلاب می دمد. مطالعه تاریخِ انقلابهای بزرگ از انقلاب فرانسه تا بهار عربی، کتابی گشوده است و نشان می دهد که هیچ انقلابی در کوتاه‌مدت به آزادی و رفاه و عدالت منجر نشده است.
چهارم، در تحلیل و تجویز دکتر رنانی، اهمیت تربیت فرهنگی یا همین هوایی که ما در آن نفس می کشیم نادیده گرفته شده است. صفات بارز فردِ تربیت شده در فرهنگ ایرانی کدامند؟ مگر می توان در چنین فرهنگی و با این مسائل پیچیده اجتماعی، فقط باید صبور بود و شادمانی کرد؟ فرهنگی که حاملان و عاملان آن در سطوح خرد و کلان به خود و دیگری و انسان و حیوان و نبات و جماد و آب و خاک رحم نمی کنند، چگونه می توان پیچیدگی‌ تاریخی‌اش را در راه‌حلی احساسی و آنی ساده‌سازی کرد؟ با کدام مقدمات می توان نتیجه گرفت که تغییری مهم در پیش است و شبی می‌آید که صبحش با صدای پایکوبی جمعیِ تحقق رؤیاهایمان برمی‌خیزم؟

جناب دکتر رنانی می توانند شعله امید را در ذهن و زبان جوانان این سرزمین روشن نگه دارند، اما نمی توانند کلید باز شدن این کلاف سردرگم را با تجویز صبر شادمانه بسازند. بهتر است جناب دکتر رنانی دایره بسته دانشگاه و سخنرانی و سمینار و رسمیت را بشکنند و پوسته روشنفکری را بدرند و از نخبه گرایی به عمومیت گرایی بگذرند و به عنوان فردی عادی و ناشناس به ایران امروز بنگرند. چند درصد همکاران ایشان از طریق اخلاقی و قانونی ارتقا گرفته‌اند؟ چند درصد دانشجویان از طریق رقابت برابر وارد دانشگاه شده اند؟ به نظر ایشان می توان بدون دروغگویی در خانواده و خیابان دوام آورد؟ در پژوهش گالوپ جایگاه ایرانیان در مغمومی و بدحالی و عصبانیت چندم است؟ چند درصد مردم با قرص اعصاب می خوابند؟ چند درصد از طریق رانت ثروتمند شده‌اند؟ چند درصد افراد موفق به قلابی محکم وصل هستند؟ جناب استاد تجربه رانندگی دارند؟ به بازار رفته‌اند؟ می دانند چند درصد ساکنان به ترک دیار مادری فکر می کنند؟ وقتی برای خرید نان برشته باید آشنایی در نانوایی سرکوچه داشت باز باید یقه سیستم سیاسی را بگیریم؟ اگر هم پیامد تصمیم نادرست حوزه سیاست باشد، با فشار دکمه انفجاری انقلابی از بین نمی رود. کمک به همنوع را چه می گویند؟ می دانند چند میلیون پرونده در دادگاهها انباشته است؟ محیط زیست را چه می گویند؟ نامهربانی با حیوانات با خون ما عجین است. روند تخریب خاک و آلودگی آب، کار امروز و دیروز نیست، میراث گذشتگان است. هوا را که خود بهتر نفس می کشند.👇👇👇
👆👆👆جناب دکتر رنانی دردمندند، اما نسخه ایشان شبیه همان جراحی اقتصادی است که طبقه متوسط را زمینگیر و طبقه فقیر را به فلاکت انداخت. ایشان که روش می دانند، چگونه تاروپود این فرش فرسوده را با اکسیر صبر و شادی رفوگری می‌کنند. ما به لحاظ جغرافیایی روی کره زمین هستیم اما از منظر فرهنگی در کهکشانی دیگریم و هنوز همان مردمانی هستیم که جمالزاده در کتاب خلقیات ما ایرانیان بخشی از آن را آفتابی کرده است.
در آخر دو نکته به نظر می رسد، اول اینکه اگر کلیدی برای تغییر باشد در آموزش است که حضرت ایشان هم مهم می‌دانند. آموزش در همه ابعاد از نوزادی تا مرگ که شاید نتیجه آن در نسل بعدی پدیدار شود و دوم تا زمانی که هر یک از ما ایرانیان به نقش و سهم خود در به وجود آمدن شرایط خراب امروز آگاه نشود و از مقصر دانستن دیگری نگذرد و به اهمیت زیست مسالمت آمیز با خود و دیگران پی نبرد، هر تغییری آن هم از نوع انقلابی، شروعی دیگر از نقطه صفر است.

۱.شاخک‌های حساس، اصطلاح لازارسفلد برای مشاهده‌گری علمی جامعه است.
۲. ویژگی دیگر روشنفکران ایرانی بی توجهی به اقتصاد و گریز از طرحِ بحث اهمیت سرمایه و نقش ثروت در کاهش مشکلات جامعه است، که یا ریشه اعتقادی دارد و حرمت خود را با ورود به حریم شکم و پوشاک و خانه نمی کاهند یا هنوز از برچسب ماتریالیسم و وابستگی به حزب مرده توده واهمه دارند، یا هردو.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
زلف‌‌ها در باد

ما که بچه بودیم همه آرزویمان دیدن مویی بود و رؤیتِ رویی. اما نه مو پیدا بود و نه روی آشکار. در ادبیات کلاسیک هم هر جا از موی و روی سخن رفته، همه حسرت است و دریغ و درد. گاهی بهانه بقایی به تار مویی بسته بود و به دیدن رویی بند. چنانکه یکی از معانی روگرفتن یعنی در حجاب شدن زن و کنجکاوی برای آنچه در زیر حجاب پنهان بود خالق آثاری گرانمایه شده است. دوران روبنده بود و موپوشانی. عرفی عام و امری معمول و سنتی رسمی که باوری قوی از آن پشتیبانی می‌کرد. تا اینکه در عصر جدید، معجزه رسانه در شکل فضای مجازی دیوارها را برداشت و سدها را شکست و آرزوی عمرانه دیدن موی و روی از موضوعیت افتاد. قلعه جهان بدون شلیک گلوله‌ای تسخیر شده و بسیاری تسلیم. قهر و مقاومت بی‌نتیجه است چون رسانه مدام رنگ عوض می کند. این یعنی تحقق داستان چراغ جادو که برای هر ذائقه‌ای غذایی می پزد و ربط چندانی هم به جیب طرف ندارد. دور گردون دوره جدیدی از باورها و مناسک با محاسنی و قبایحی متفاوت و گاه متنافر با گذشته رقم زده است. از جمله عیان شدن روی و موی.
ایران امروز که جزو پیشگامان تجدد در خاورمیانه است از این موج جدید جدا نیست. هوا را نمی توان پس زد، آب را نمی توان انکار کرد، دیده را نمی توان بست. تشخیصی جدید زن را تشخصی دیگر بخشیده که فرآورده فکری و عقیدتیِ مدرنیته است. انکار ما از ابرام آن نمی‌کاهد و با جذابیت‌هایی که خلق می کند استقبال از آن رو به تزاید است. از عوامل این اقبال می توان به در مرکز قرار گرفتن زندگی فرد در هر تصمیم جمعی، اهمیت دادن به خواسته‌ها و انتخابهای شخصی، سکولار شدن جامعه، پس راندن مرگ‌زیستی و مرگ‌طلبی، به حاشیه راندن غم و بازگشت شادی به متن، ترویج ایده برابری جنسیتی، سنگین شدن کفه جشنها به جای مناسبتهای اندوهناک، گسست میان انتخاب‌های فردی و تحمیل‌هایِ حوزه جمعی، تفاوت در تربیت خانواده و مدرسه و مهمتر از همه آغاز تغییر از خانه و خانواده و امتداد آن تا خیابان را برشمرد.
کشف حجاب در دوره پهلوی اول از خیابان بر خانه تحمیل شد و چون زمینه فرهنگی و تربیت خانوادگی نداشت با مقاومت سنت مواجه شد، اما در چرخش نسل جدید نقطه شروع این فرایند آموزشی از خانه و خانواده است و می خواهد خیابان را هم تسخیر کند. اگر این تحلیل را نپذیریم باز یک امر مسجل است و آن اینکه ذهنیت جامعه ایران نسبت به بسیاری موضوعات دگرگون شده است و برای تحقق عینی این تغییر تلاش می‌کند. اگر نوخواهی از خیابانها زدوده شود با خانه چه باید کرد؟ اگر درها بسته شود، تکلیف پنجره چیست؟ اگر آدمها را می توان گرفت و بست، افکار را چگونه باید به بند کشید؟ اگر فضای مجازی مسدود شدنی است با هشتادوشش درصد جمعیتی که بعد از انقلاب متولد شده اند و بسیاری فرزند این فضا هستند چه می شود کرد؟
اکنون آن مفهوم مهمِ ممنوعه قدیمی یعنی «آزادی» توسط نسل نو، در سمبل‌‌هایی نوتر بازتعریف شده و در مرکز میدان‌ جامعه قرار دارد. در بلند مدت با زور نمی‌توان با آن مواجه شد چون منطق آن باوری ست که این نسل می خواهد با آن زندگی کند‌. نسلی که بر خلاف پیشینیان می داند چه می خواهد و برای نیل به آن راه خود را می سازد. شناخت دقیق عمق این تغییر شیوه مواجهه با آن را متفاوت می کند و هزینه را کمتر. روی و موی زنان سطح عینیِ این تغییر لنزِ دوربین نگاهِ ذهنیت ایرانیان امروز است که در ادبیات هم پنهان بودن موی و روی را باور نمی کنند.
پری‌ رو تاب مستوری ندارد
چو در بندی سر از روزن بر آرد
جامی

https://www.tg-me.com/bokhara1974
در محضر احتضار

باز هم تعطیلات. روزها بی‌رنگ و شب‌ها خالی از شعله چراغی خاموش. شهر مرده و خیابان‌ها خسته و درها بسته. با فشار دکمه‌ای برق زندگی قطع و با خس‌خس سینه‌ها، صدا می‌رود به سمت گورستان و سخن می‌ماسد بر لبان زندگان. گویی باز فردا تعطیل است.
تعطیلات یعنی بوی نان نمی‌آید به مشام سفره. خنده کودکی در کوچه نمی پیچد و غروب گیر می کند میان موهای شانه نکشیده با انگشتان باد.
تعطیلات یعنی ننوشتن مشق و ترک درس و مدرسه و هر چه بزرگ می شویم، همان تجربه شیرین می ماند. و چه تلخ است امروزی که فقط از خاطرات دیروز ارتزاق می کند.
تعطیلات یعنی سرمای زمستان در سر و سوز بهمن در دل. خشکسالی بیداد می‌کند و ابرها سرگردان می‌آیند، پراکنده‌ می‌شوند و پریشان می‌گذرند. هرچه لباس در گنجه و کمد بوده پوشیده‌ایم و باز از این تنوره داغ مردادی نمی‌کاهد.
تعطیلات یعنی سر درخت‌ها  بریده‌ و باد شاخه‌ها را تکانده و تبر بر تن جناز‌های لخت آویخته و اثری از حیات سایه‌ای هم نیست.

تعطیلات یعنی غروب است و آسمان خاکستری پوش و آسفالت سرد روی خاک گرمی خوابیده که هر آن دهان باز می‌کند برای بلعیدن تن و روانِ داهول‌هایِ بی‌جان.

تعطیلات یعنی ماسک سیاه بر صورت‌ها و  درِ سردخانه‌ها باز و جسدها محبوسِ قفس‌های بی‌قفل. گاهی بانگی تارهای عصبی هوای راکد را می‌لرزاند و موجی می‌اندازد تا کوهی که آلودگی کلاهش شده و برمی‌گردد و گم می‌شود در دشتی که فاضلاب شهر در آن دفن می‌شود.
تعطیلات یعنی هر سمتی بن‌بست تکرار و جاده‌ها به جایی نمی‌رسد. از راست‌قامتی سپیدار اثری نیست. چنارها سوخته‌اند و تیربرق‌های سیمانی در کفن‌‌های سیاه پیچیده تا کمر. آدمها  گردن در شانه‌ها فرو برده، در کسادی بازار مچاله‌اند.
تعطیلات یعنی پای  زندگیِ روز در قیر شب گیر کرده، ثانیه‌گرد مکث کرده و ساعت شماره رد نمی‌کند.
تعطیلات یعنی زندگی بر لبه سقوط است و مرگِ مسجل از درزِ در و پشت دیوار و زیرِ زمین و سقفِ آسمان سرک می کشد.
تعطیلات یعنی با این سفره مچاله و دل و زبان‌های بریده و جیب‌های خالی و ناامیدی از هر گشایشی، میل به نبودن ذوق بودن را می‌رباید. تنِ احساس در قالبی تهی می‌لرزد. زندگی در دوران احتضار و بیش از هر زمانی به مرگ نزدیک است. گویی تعطیلی طولانی دیگری در پیش است.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
ما و صنعت مرگ

مرگ آن واقعیت غامض و گریزناپذیر است که تا اتفاق نیفتد باور نمی‌شود. وقتی تجربه‌اش می کنیم که نیستیم و باز معلوممان نیست که ماهیتش چیست. مرگ همیشه رویِ تاریکِ زندگی نیست، بلکه گاهی زاینده زندگی‌ست. اگر مرگ تنِ خون‌ریزان را به کام زمین فرونمی‌برد، چه جانها که نفله می‌شد.
صنعت هم مرتبط با خلاقیت و تولید انبوه کالا یا خدمتی بیش از نیاز فردی و تا بی‌شمار است. مثل صنعت سنجاق سازی یا صنعت آهن و سیمان. در جهان جدید صنعت فعالیتی تخصصی است. در گذشته یک فرد چند کار انجام می داد و امروز زنجیری از آدمها متولیِ مراحل متعدد یک کارند. مثل کارمندان بانک یا کارگران کارخانه تولید خودرو.
وقتی به ایران امروز می رسیم نه مرگ غامض است و نه صنعت معنای مرسوم دارد. اینجا سرزمین پدیده‌هاست و با امری مواجه‌ایم به نام صنعت مرگ. صنعت در خدمت تولید مرگ و مرگ در خدمت تداوم صنعت. از جمله صنعت هوایی و صنعت خودرو که تولیدکننده خود مصرف کننده هم هست و برعکس‌. مثال معمول و تجربه همگانی، مرگ خویشان دور و نزدیک به نام «تصادف، سانحه و حادثه و اتفاق» است. این معانی متعدد و مترادف، یعنی مرگ ماشینی امری ناگزیر است که نمی توان مانع آن شد. فارغ از مراحل قطعه سازی(که ربطی به تقسیم قطعات گورستان برای هنرمندان و نام‌آوران و قهرمانان و مردم عادی ندارد) یا مقدمات سرهم بندی از چین تا کرمان و تهران، وقتی ماشینی تولید می شود و زیر پای مصرف‌کننده قرار می‌گیرد، هر آن امکان تحقق مرگ است. با استارت و حرکت، بمبی شماره‌انداز در هر ساعت دو نفر و در شبانه‌روز پنجاه نفر و سالی هفده هزار و خرده‌ای می‌کشد و زمانی از بیست و هفت هزار و خرده‌ای هم گذشت. چرا خرده‌ای؟ چون وقتی اصل بر گردش این کارخانه به هر قیمتی باشد، انسان ابزاری بیش نیست و فقط تعداد کشتگان کم و زیاد می شود. با هر تصادف و ضربه و زخم، صنعت خودرو وارد مرحله جدیدِ خدمات‌ِ مرگ می شود. از راننده آمبولانس تا پزشک و پرستار و اگر مرگ «اتفاق» بیفتد، مرده شور و کفن فروش و آب فروش و موز فروش و کاروان ماشین و مداح و ختم خوان و بلندگودار و گل فروش و حجله‌دار و خدمات آگهی ترحیم و داربستی و بنرساز و خواروبار فروش و شهرداری و زمین فروش و ماشین حمل جسد و غسالخانه دار و گورکن و قالب‌گیر و خاک فروش و سیمان فروش و سنگ فروش و سنگ تراش و نصاب وارد چرخه تولید می شوند و این صنعت پررونق آنقدر اشتغال‌زاست که تا اسقاطی فروش و زندان و دیه و دادگاه و افزایش تقاضا برای ماشینی دیگر از چین یا کرمان تا تهران ادامه می یابد. مرغوبترین معادن سنگ برای مهمترین قبرها استخراج می شود. نرم ترین خاک، بهترین قطعه، سایه دارترین جا، و تا پیش خرید قبر و واردات موز اکوادور همه از برکت این صنعت است. با این تورم و مرگِ ماشینی، خریدن چند جای قبر از عقلانی ترین شیوه های سرمایه گذاری با سود تضمینی است.
بنابراین تولید یک دستگاه ماشین در چین یا کرمان یا تهران که موجب مرگ یک یا چند نفر می شود چنان زنجیره‌ای از آدمها را با مشاغل گوناگون پیوند می‌دهد که می تواند چرخه آغاز و پایان زندگی نسلها را پوشش دهد. پارسال با تصادف صدها هزار ماشین هفده هزار نفر در هفده هزار قبر دفن شدند و این نشانه ظرفیت کارخانه‌های خودرو در تولید مرگ است. با گسترش این صنعت ضمن حفظ تعادل جمعیت و اشتغال پایدار، آیین های مرتبط با مرگ فرصت مغتنمی برای پر کردن اوقات فراغت و فرار از این زندگی تکراری را هم فراهم می آورد. شاید تغییر نام گورستان و قبرستان به آرامستان در ادامه همین سیاست صنعتی شدن مرگ است. پس در این دیار نه صنعت برای رفاه است و نه مرگ در مقابل زندگی، بلکه صنعت زاینده شیوه خاصی از زندگی مرگزاست که به قیمت ستادندن جان بی‌ارزش ما تمام می شود.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
مهرماه و خواب و خیال و خاطره


مهرماه فقط زنگِ پایان گرما و  آغازِ سرما نیست. خودش دروازه ای رو به دنیای دیگری ست. آغاز وزش گدازه های زرد پاییز است بر شاخه های غبارگرفته. تن زمین تشنه و آسمان پر می شود از ابر، از بال، از باد. بوی تازگی برمی خیزد از هرچه کهنگی. مثل کشف دوباره لباسهای گرمِ گمشده پارسال در کفِ کمد برای سرمایِ امسال.

مهرماه که می آید هوای نفس کشیدن هم مزه دیگری دارد. ماهِ گریه به خنده‌ها و خندیدن به گریه‌ها. ماه جدایی مادر و کودک. ماه آغاز زندگی جدید با مرگِ برگ. ماهِ کوچ پرستوها. ماه اندوختن تجربیات جدید که چون اعداد ریاضی بی انتهاست.

مهرماه نام تمام فصل های بارانی ست. ماه خواب های رنگی و خواندنهای ناگزیر. جنب و جوش مورچه هاست برای انبار آخرین بذرها در خاک. ماه مقنعه و مانتو و بریدن و پوشاندن مو و چیدن ناخن. ماه خاطره بازی و خاطره سازی. گریه های تلخی که خاطره‌اش بهانه خنده شیرین فرداست.

اما گویی دست و دل مهرماه امسال بر سر مهر نبود. روزگار ناسازگاری‌ها و نامهربانی ها و ناخرسندی ها. دهان و انگشتان به تمرین حروف بی تفاوت است. وقتی می گوییم آب، دهانمان خشک می شود. نان بابا بی رنگ و بوست. مزه خاک می دهد. یا شاید ایمان به کلمات رنگ باخته و نمی توان با قدرت واژه‌ها دنیای بهتری ترسیم کرد.

مهر ماه آمد و نماند اما خواب و خیال هایش ماند برای این روزگار ناخوبی ها. زمین و زمان باهم قهرند. عقربه معکوس می چرخد. زمان آنقدر به عقب برگشته تا عبور از نیل با خون. تا محاسبه جان با تیربار. تا درگیری ادیان خاورمیانه و همه به نام خدا. آسمان مهرماه نامهربان آمد و زمین پرآشوب و آدمها خشمگین و کینه ای.

مهر ماه و نامهربانی را هم دیدیم و پاییز و بی رنگی. گویی قهر عشاق است با ملاقات و از نفس افتادن هوا. بریدن بال و حبس شدن باد به پای غبار. تا کی تن دادن به این سموم جان مرا چون خاورمیانه می سوزاند تا آمدن ابرهای باران‌زایِ صلح؟


https://www.tg-me.com/bokhara1974
اشغال شدن

هنوز هم فکر می‌کنم می‌توان با شعر رفت
تا شعر قدم زد
و کنار حسی شاعرانه نشست
واژه‌ای کاشت و جمله‌ای ساخت
برای سکونت.

چه توهمی برای موجودی که فکر می‌کند می‌توان با شعر زیست
چقدر باید فاصله افتاده باشد میان او با آب و نان
وقتی فکر کند از پستان ابریِ شعر می‌توان باران نوشید
شعر را چون نانی تازه و گرم گاز زد
زیر دندان جوید
و بر کناره از جهان آسود.

اما مگر این جان‌دردی جایی برای ارتزاق با شعر می‌گذارد؟
خاورمیانه شده‌ام و در من شعله‌وری
این همه زدوخورد
شکستن و بریدن و انداختن
فتح سرزمینی که هر روز از نو فتح می‌شود
می‌ترسم!
می‌ترسم آنقدر مرا گلوله‌باران کنی
و با تانکهایت از روی من بگذری
که خاکی هم از خاورمیانه‌ام
برای چسبیدن بر پوتین‌هایت باقی نماند
می‌ترسم با دست خالی به خانه برگردی و با تفنگی پر
با خیال فتح هزار باره خاورمیانه
و انگشت بر ماشه
سر بر بالین بگذاری و به خواب روی
خدایِ خاورمیانه‌ام!


https://www.tg-me.com/bokhara1974
رؤیایِ فردایِ یلدا


مبارک باشد این شبی که فردایش روز روشن تر می شود با برف

شب شسته می شود با باران

و خاک و درخت به خواب می رود

و یخ می نشیند بر زمین

و آب
شیشه ای که هر روز ضخیم تر می شود

و ماهی ها می روند به قعر رودخانه

جایی که گرما هست

و تاریکی را می درند

شب را می شکافند

و نوک می زنند به یخ برای دیدن خنده آفتاب

ایام رنگ سپری شد و روزگار یکرنگی ست

سفیدِ برفی.

کاش برف ببارد

بنشیند هر جا که خواست

از بام ها بگذرد و راهی باز کند به خانه ها

و همنشین پنجره هایمان کند

تا بازگردیم به لذتِ تپشِ لحظه‌های انتظار

بپریم به آغوش لباس های زمستانی و نوشیدنی گرم

و بخاری که از دهان و بینی پخش می شد پیش چشم

و دستها

که دلشان زیر بغل و جیب و بازدم می خواست

و آن خوابی که هرچه غلیظ‌تر می شد

ما را تشنه تر می کرد

سر در گردن فرو می رفت

و گردن در شانه ها گم

و ما چون سایه هایی در تاریکی از برف می گذشتیم

و پشت سرمان را می شمردیم برای یخ نبستن

قندیل نشدن

و فاصله خانه تا مدرسه چقدر طولانی تر بود با برف

گاهی هوا تاریک می شد

و راه بازگشت در برف گم

و ما خط جدیدی بر برف می انداختیم

و باز برف آنرا محو می کرد

و روی شانه ها و کلاه تپه ای سفید بالا می آمد

و ما گلوله برفی متحرکی می شدیم

که چون قطاری از دهانمان بخار به هوا می رفت

چه روزها و شب های زمستانی زیبایی داشتیم با برف
چه خاطرات رنگارنگی بافتیم از آن یکرنگی
و چه خیالاتی و باز چه خیالاتی برای فردا
که ما پختیم و آنها بخار شدند

کاش فردا برف ببارد
و ما باز زمستان را لمس کنیم
شاید از پس سرما و سوز
بهاری و سبز برخیزیم.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
بی‌مادری

وقتی آب می خورم یادم می آید در درس دوم فارسی کلاس اول ابتدایی  خواندم که بابا آب داد، اما من همیشه  آب را از دست مادرم می گرفتم. آن سالها گذشت و مادرم رفت و من پیر شدم و تازگی نگاهش هنوز مثل زلالیِ آبهای آن لیوان شیشه‌ای در من برق می زند. زمستان است و هوا سرد  و بیش از همیشه تشنه دیدار مادرم شده‌ام و دیگر هیچ آبی عطش مرا فرو نمی نشاند، مگر از دست مادرم.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
غروب جمعه

خوب گذشت؟

جمعه را می گویم

این جمعه که صبحش هم با غروب آغاز می شود

زمان می شکند

عقب گرد می کند

می کشد به درون خاک

چاهی می کَنَد در درونت

و تو را در آن دفن می کند

خاک تو را پس می زند

زمین استفراغت می کند

در دهانی یاوه گو می چرخی و بیرون نمی ریزی

جمعه شبیه هیچ روزی نیست

شبیه شب هم نیست

فکر یخ می زند

احساس می پوسد

شوق رفتن قاصدک هم در گوشه‌ای می افتد

و غروب جمعه

حلقه محاصره تنگ  و تنگ تر

در ثانیه ای حبس می شوی

ثانیه های تنگ و تاریک

ثانیه های سرد

ثانیه های سربی

گویی تمام آلودگی های تهران را در ریه هایت می ریزند

یا مازوت ذوب آهن اصفهان در سرت می سوزد

یا زباله های پتروشیمی  شازند اراک در تو دفن می شود

و فردایش امتحان نهایی بی پایانی ست

که چنین زندگی را مسخ می کند

و میخ آهنگ ناجوری‌ بر دیواره ریخته جانت می کوبد

این امتحانِ نهاییِ بی‌پایان.

https://www.tg-me.com/bokhara1974


https://www.tg-me.com/bokhara1974
تنهایی و گرداب و آب


من به تهِ تنهایی رسیده‌ام

تنهاییِ عمیق

پشت سر دیوار

روبرو دیوار

من و تنهایی آینه‌یِ روبرو شده‌ایم

این تخت بوی مرگ گرفته

این اتاق تنگ است

این شهر خالی ست

و دنیا از چشمم بر دامنم فرو می ریزد

قطره قطره

با این همه بیگانه در نزدیک و دور

من مانده ام و تنهایی‌ام

زبان آینه هم دیگر همدم تنهایی من نیست.


من گرفتار گرداب شده ام

گرداب زندگی

گرداب ادامه

گرداب تکرار

گرداب پر کردن این حفره عمر

گرداب پایان های بی پایان

کاش می توانستم فریادی شوم

در این هوای گرفته

آه از این زندگی

و آه از این تکرارها

گرهی در گلویم گیر کرده

و تشنه فریادی ام.


تو چه می دانی مزه آب چیست

وقتی تشنه نبوده‌ای؟

به موهایم نگاه کن

به پیراهنم

به دستهایم

من تشنه تازگی ام که نیست

تشنه سبزه‌ام که در دستم مچاله می شود

تو هرگز نخواهی دانست مزه آب چیست

موها و لباسهایم هم آب می خواهند

من همه‌یِ تشنگی ام

نگاه کن

من تمام آبهای جهان را در چشمانم جمع کرده ام.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
و باز جان ارزان زن


مدتی ست ننوشته ام. و فکر  می کردم کار درستی است. چرا بنویسم؟  از چه بنویسم وقتی هرجا انگشت می گذاری درد می کند؟ برای کی بنویسم وقتی همه بهتر می دانند مزه این روزگار چقدر تلخ  است. اما نمی شود در مقابل فضاحت کشتن سکوت کرد و رسوایی قتل و آزادی قاتل را جار نزد. مرگ زنی جوان به نام آمنه یا جانه چوپانی به دست پدر و همدستی برادرشوهر به نام ناموس و با اقتدا به اعتقادات و باورها و رسم ها قلب را می فشرد و جان را تا کنده شدن از تن تحلیل می برد. این احکام صدور قتل دیگر رسم و اعتقاد و مناسک نیستند سم مهلکند. نشانی از حیات ندارند، منبع تغذیه تباهی اند که نامشان می شود مرگ های ناگهانی. این فجایع مرگ نیستند و چهره معصوم مرگ با این اعمال کریه کثیف هم می شود. در ادامه قتل های سریالی و بیشتر خاموش زنان و دختران این سرزمین توسط پدران و برادران و شوهران«باغیرت» و تایید ضمنی مادران، دو هفته ای از خفه کردن و گردن شکستن زن جوان سلماسی می گذرد. البته مکانش فرقی ندارد، چند وقت پیش خوزستان بود و قبل از آن گیلان و پیشتر تهران و اصفهان و مشهد و تبریز و کرمانشاه و از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب. حتی از مرزها هم بیرون  می زند و می  شود افغانستان ‌و پاکستان که زن در عِداد آدم جماعت نیست! اینجا هم این آبله مسری است هرچند گاهی فقط بر صورت ساکنان و قابل دیدن ولی بیشتر زیر لباسی به نام «آبرو» و دفاع از حیثیت و محافظت از حریم مقدس خانواده و امنیت جامعه پنهانش می کنند. اگر ذره ای غبار تاریخ را کنار بزنیم دل زمین از غصه قتل زنان و دختران توسط خویش و بیگانه پرخون است. خون های تازه و خشک نشده، استخوان های شکسته و سرهای بریده و تن های مثله شده و جان هایی که هنوز راه می روند تا فرا رسیدن مرگ مقدر یا با شمشیر چنگیزی یا با چنگال تیز پدر و شوهر و برادر. منبع تغذیه این کشتار بی رحمانه در پیچ و خم های فرهنگی است که  مروج هم دارند. جانه دو دختر دارد. آنها چگونه بزرگ خواهند شد؟ بگویند مادرشان کجاست و  چرا و چگونه مرده است؟ این پرده سیاه تا کی بر پنجره خاکستری ذهنشان آویخته است؟ نکند با مادرشان هم سرنوشت شوند. گویی تلاش های شوهر برای مهاجرت به ترکیه و فرار از مخمصه قتل جانه نتوانسته در مقابل سد سنگی سنت کاری از پیش ببرد و به قیمت گرفتن جان ارزان زن در خانواده تمام شده است. خانه و خانواده معدن رازهای سربه مهر بوده و هست و در همین زمانه ای که ما زندگی می کنیم ناامن ترین جا برای زنان و دختران خانواده است و در ایران هم هر چهار روز یک زن توسط یکی از اعضای خانواده کشته می شود. حلقه مفقوده مهارکننده کشتار زنان و دختران اشتغال و استقلال مالی زنان و آموزش همگانی  حقوق انسان و در رأس همه حفظ جان و حق زیستن است. از طرفی قوانین سفت و سخت بازدارنده ای هم وجود ندارد تا وقتی مردی جان زنی را می گیرد واهمه مجازات او را از این عمل بازدارد، بخصوص پدران که  درصورت کشتن فرزندان مواخذه هم نمی شوند. وقتی رسانه ها و مدارس در مقابل چنین فجایعی ساکت اند و جنایت را جار نمی زنند وظیفه ماست که در مقابل پدر و برادر و شوهر از مادر و خواهر و دختر دفاع کنیم حتی درحد تقبیح. بی تفاوتی به  کشتن آدمها  ما را هم شریک جرم می کند‌ چه در غزه و چه در خانه.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
نگاهی لبریز از زندگی و آرزو، اما بدون آزادی
ارتزاق آسیاب سنت از خون زن

دختری با سلاح قاتلی به نام پدر کشته می شود و هزاران نفر در تشییع و تدفین مبینای مقتول شرکت می کنند(نام خانوادگی اش را نمی نویسم چون صاحب همان نام خانوادگی قاتل است و هیچ کسی نمی خواهد از نام و عنوان قاتلش نسب ببرد). این حجم از مشارکت از لحاظ کمی مهم است. اما اعلام همدردی آنها با دختر بی گناه نزدیک به صفر و محکوم کردن عمل قاتلی تفنگ به دست که جای پدر ایستاده همراه با اما و اگرهای بسیار. «کاش مبینا به حرف پدرش گوش می داد. خیرش را می خواسته.  والله ما هم به اینجایمان رسیده، تقصیر نداشته، مگر آدم چقدر تحمل دارد؟ این نسل جدید آیه از روی قرآن برداشته اند. بی چشم و رو و مگرگوش. چقدر هم زیبا بوده، حیف» آگهی های ترحیم هم تسلیت به خانواده  پدری است که هم جنس برتر است و هم نسب نسل به او وصل می شود. اینها و بیشتر از اینها روایت های مردمانی ناموس پرست، غیرتی و حامی حریم خانواده و مدافع آبروی خویش اند که بیش از آنکه به احترام دختری لبریز از آرزو و محکومیت عمل شنیعی آمده باشند، از روی کنجکاوی در چنین گردهمایی هایی شرکت می کنند.‌ مثل جمع شدن اطراف یک مارگیر ماجراجو یا صبح زود از خواب برخاستن تا یک بار در عمرشان اجرای مناسک یک اعدام را از نزدیک ببینند و بعدازظهر هم خسته از سرپا ایستادن طولانی بخوابند.  
    می گویند قاتل گریخته و با پادرمیانی (ریش سفیدان!) خودش را تسلیم می کند‌‌. وقتی دستگاه متولی امنیت به ریش سفیدان متوسل می شود پس احتمالا فردا هم همان ریش سفیدان قاتل را آزاد  می کنند تا خانواده بی سرپرست! نماند با این استدلال محکمه پسند که تا بوده از این اتفاقها افتاده و این هم نه اولین است و نه آخرین. کاش این کار را نمی کرد، ولی حالا که شده خدا را خوش نمی آید بقیه خانواده نفله شوند. و پرونده بسته می شود. چرا؟ چون جان زن کم ارزش تر  از آن است که نرینه‌ای قاتل به خاطر گرفتن آن پشت میله های زندان بپوسد.
    وقتی این قتل های فجیع به نام دفاع از ناموس و غیرت مردانه و ناامنی دامنه دار و خشونت فراگیر را می بینم متوجه می شویم که جان انسان در این سرزمین به امری مبتذل و پیش پا افتاده تبدیل شده است. مرور قتل های متوالی با اشکال متفاوت  و محتوایی یکسان ما را به سمت این پرسش سوق می دهد که فردا در کجا نوبت کیست؟ دلیل هم نمی خواهد،اول اتفاق می افتد و بعد از آن افکار عمومی و رسانه های رسمی و غیررسمی دنبال دلایل می گردند و بعد از مدتی این مورد عادی با قتل فجیع تری  پوشیده می شود.(خوش به حال مبینا که با اسلحه پدرش کشته شد، به این یکی تجاوز کرده اند و شکنجه داده اند و یک هفته در اتاقی نگه داشته اند و با زخمهایش مرده است).
     این تنش طولانی میان نگرش های جنسیتی همچنان ادامه دارد و اگر دولت که متولی هر تغییر سخت افزاری و نرم افزاری در ایران بوده و هست از طریق رسانه ها و آموزش و پرورش و مهارت آموزی مواجهه با تصمیمات سخت را به مردم نیاموزد این نرینه محوری با کشتار آشکار و پنهان بازتولید می شود و  در خانواده که خیلی وقت است جای امنی برای زنان نیست، خاموش تر از هر جای دیگری اتفاق می افتد. اما دولت چنین نمی کند. چرا؟ چون جان آدمیزاد در این آبادی امری مبتذل است و جان جنس دوم مبتذل تر. چنان که کارشناسی! می گفت پدر اگر این کار را نمی کرد چه می کرد؟ نتیجه اش این می شود که باید از قاتل به عنوان قهرمان تجلیل کرد تا زنان و دختران متنبه شوند.
   فرهنگ خاورمیانه نرینه محور است و ایران هم در بطن و متن این رویکرد قرار دارد و نرینگی در جامعه با دو منبع تاریخی ملی و مذهبی تقویت می شود. برای مواجهه با چنین نگرش صلبی و در غیاب نهادهای حمایتی و بی تفاوتی دولت، وظیفه ماست که شمعی بیفروزیم و آگهی پیرامون ارزش جان زن و حرمت وجودش را تکثیر کنیم.


https://www.tg-me.com/bokhara1974
این دود و آتشی بر جانی بی تابِ مرگ و بیزار از زندگی‌ست.
خودکشی و آتش در خرمن جان


هفته گذشته شاهد باواسطه خودکشی جوانی آشنا بودم. روی خودش و ماشین بنزین می ریزد و در ماشین می نشیند و کبریت می کشد و بقیه ماجرا که پایان او شد و خاطره ناخوش ما. شاهدان و رهگذران فکر می کنند فقط ماشین سوخته و بعد از خاموش شدن خشم شعله ها، انفجار لحظه ها برای قربانی آشکار می شود.
ده سپتامبر روز جهانی پیشگیری از خودکشی است. هرچند حادثه یازده سپتامبر آنرا از تیتر روزنگاری انداخته اما از اهمیت آن به عنوان مسأله ای اجتماعی نمی کاهد.
پشت اشکال متنوع خودکشی دلایل متفاوت آشکار و پنهانی نهفته است و ساده ترین وجه مشترک همه آنها تبدیل فرد به نیرویی ضدخود است تا با از بین بردن خود و تحمل دردی کوتاه از آستانه شدت پنج تا نودوپنج، برای همیشه از مصاف با رنج عمیق زیستن و درگیر شدن با معنای زندگی رها شود.
شدیدترین دردِ خودکشی خودسوزی است که در مناطق غرب کشور و بخصوص زنان استان ایلام شایع ترین شکل است. جایی که زنان به ایستگاه آخر همه محاسبات عددی و اعتقادی و اخلاقی می رسند و تا پایان خط اجباری زندگی فقط انتخاب کبریت کشیدنی فاصله دارند. اما ماجراهای پنهان و پشت صحنه خودکشی ها بسی شعله ورتر از لهیب های آتشی اند که از تن قربانی تغذیه می کند.
پدیده خودکشی عمری به درازای بقا دارد. در میان حیوانات هم چنین اتفاقی می افتد، اما ماهیتش با خودکشی آدمها فرق می کند و ما تفسیر دقیقی از آن نداریم. از خودکشی آدمها هم نمی توان آخرین و متقن ترین نظر را ارائه کرد، اما مخرج مشترک همه خودکشی ها پرده کشیدن بر روی آینده و قطع ارتباط با زمان است که فرد را از گردونه زمان خارج می کند. پرسش مهم این است که چرا انسانها علیرغم آگاهی از چنین دردی و عاقبت مسجل چنین عمل خطرناکی به استقبال رنج می روند؟ رابطه ما با بدنمان چیست؟ ما صاحب بدنیم یا بدن تعیین کنننده وجود ماست؟ کامو در افسانه سیزیف، خودکشی را تا تنها مسئلۀ فلسفی جدی ارتقا می دهد. ما بعد از خودکشی در مورد کسی استدلال می کنیم که بزرگترین غایب صحنه است. خودکشی پاسخی به معناباختگی زندگی است و در دوران مدرن این معناباختگی شیوع عام تری یافته است. اما معنا چیست؟ این پرسش رد خودکشی را تا جاهایی می برد که ممکن است در نگاه نخست ربط چندانی به آن نداشته باشند. به نظر ماکس وبر در عصر مدرن، انسانها با دنیای افسون زدایی شده ای سروکار دارند و عقلانیت محاسباتی جا را بر تفاسیر غیرعقلانی دیگر از توجیه بقا در جهان تنگ کرده است. در عصر مدرنیته امور پیچیده چنان عقلانی و عددی شده اند که آینده برای فرد خودکشی کننده تا مسافت های دور همچنان تاریک است.
گاهی خودکشی را مرگ خودخواسته هم می نامند و این تعبیری منبسط از آزادی است که هر فرد حق تعیین زمان مرگ و زندگی خود را دارد و انتخاب مرگ هم یکی از گزینه های ممکن است.
خودکشی پدیده ادامه داری است و از سیمای انسان محو نمی شود اما با آموزش مهارت های زندگی و استفاده از فرصت یکبار زیستن برای سرک کشیدن به درون تنوعات و لذت بردن و دم خیامی را غنیمت شمردن و استفاده از دستاوردهای علم در شناخت ساختارهای خودکشی زا و افزایش کیفیت زندگی می توان آمار کمی آن را کاهش آورد یا تا حدی کنترل کرد.
مسعود بهنود در مصاحبه ای از سایه(هوشنگ ابتهاج) پیرامون زندگی می پرسد و ایشان ضمن توضیح اهمیت فرصت زیستن می گوید کجا به جز در زندگی می توانم آواز ابوعطای شجریان را بشنوم وقتی می خواند«در نظربازی ما بی خبران حیرانند». اما پرسشی از این پاسخ شخصی جوانه می زند و آن اینکه با چه سازوکاری علایق فردی خود را درون یک ساختار اجتماعی پیچیده تشخیص دهیم و تقویت کنیم که ادامه زندگی را توجیه کند تا برای از بین بردن خود اقدام نکنیم؟ پاسخ آن سهل و ممتنع است و از زندگی تا مرگ را پوشش می دهد و ترکیبی ست از احساس و تجربه و شناخت که به نتیجه آن به هنر زندگی کردن بیشتر شباهت دارد تا شماره انداختن ساعت زمان و تلاش برای کشیدن بیشتر طولِ عمر.



https://www.tg-me.com/bokhara1974
آی مهرماه! هیجان های قشنگت پیدا نیست

مهرماه که می آید فقط تابستان نمی شکند تا آفتاب دور برود و گرما به نیمسال تبعید. مهرماه نوروز دیگری است اما زمانش فرق می کند. ماه چشیدن مزه خواب و جستجوی لباسی گرم در آغاز فصلی سرد. ماهِ کفش های تنگ، شلوارهای کوتاه، جوراب های سوراخ و موهای بلند.
مهرماه فصل گریه های هم قشنگ است با خاطراتی برای گفتن و شنیدن. می آید و تا بهار می ماند و با پایانی مهیج تر از آغاز می رود. مهرماه اتفاق نادری است که سالی یکبار می افتد با امواج ادامه دار پاییز که زندگی وارد دو بامانع می شود و هر مرحله مستلزم گذشتن از گردنه ای تا اینکه آنقدر زندگی در خانه و اداره و جاده و ماشین دشوار و دلگیر و تکراری و تکه تکه می شود که می گوییم یاد گریه های مهرماه به خیر با آن همه لذت بخشی و آرامش. چقدر سبکمان می کرد و خوابش چقدر سنگین بود.
هر نسلی مهرماه خودش را دارد. از چوب و فلک و ترکه و شیلنگ و سیلی تا رسیده به اکنون یعنی مالش روانی! آموزش هم از فهم و درک و دانش رسیده به تکرار تکرارها و نمره گرفتن منهای فهم و  مهارت. آن وقتها اگر فرد به اهداف تحصیلی و  شغلی نمی رسید حداقل تفاوت رفتارش با آدمی فاقد تجربه آموزشی تابلو بود. با پایان امتحان و کسب نمره دانسته های دانش آموز به پایان نمی رسید و همه آموخته هایش با چند علامت روی کاغذ جا نمی ماند. رفوضه هم رفوضه های قدیم که باید عمری بار سنگین این مفهوم را به دوش می کشیدند.
هرچه پیشرفت! کردیم حال و هوای مهرماه بیشتر به وزش پاییزی اش  محدود شد. دانایی و مهارت از سکه افتاد و مدرک گرایی جا را بر اهداف آموزشی دیگر تنگ کرد. همین است که مؤسسات کپی مدرک حرص و ولع جوش دادن معامله با متقاضیان کسب مدرک را دارند. آموزش و پرورش از کالایی نمادین و تغییر دهنده شخصیت و شکل دهنده به رفتار به دستگاه تولید مدرک تبدیل شده است. هرچند آرم شرکت های «صدور» مدرک فرق دارد ولی همه در عبارت مهم «فاقد هرگونه ارزش دیگر» مشترکند!
نمی دانیم روزگار برای نسل فردا چه خوابی دیده اما دو چیز کم دارند، یکی خیال پردازی و دیگری خاطره اندوزی. در مقابل اهداف متعالیی! چون تحصیلات عالی و شغل مهم و درآمد بالا، تاکید بر این دو بُعد به نظر پیش پا افتاده است. اما آدمها قبل از هرچیز باید همدم و همدرد خود باشند تا شرایط دشوار را تاب آورند و چاه تنهایی را پر کنند و از عهده مدیریت ملال برآیند. آموزش و پرورش به جای گسترش تخیل و تنوع بخشی به خاطره اندوزی به تکرار مفاهیم و عبارات ملال آور روی آورده است و در این مسابقه هر کسی «دانش» بیشتری دارد مُهر نخبه باهوشِ موفق بر کارنامه اش می کوبند. غافل از اینکه دانش سطحی ترین لایه دانایی است و چه بسا دانش یک دستگاه یا هارد ذخیره از همه اندوخته های عمرانه هر دانش آموز بی تحلیل فراتر می رود. آمیختن تخیل و خاطره و دانش و مهارت، به نسل فردا همزیستی مسالمت آمیز می آموزد و تمرینی برای تحمل سنگینی بارِ بودن و دیگرانِ متفاوت است.
دستاوردهای مهرماه به سرعت به سمت کپی های تقلبی می رود که اصلی ندارند. دانش آموزان در حال تبدیل شدن به رباتهای فشار دهنده دکمه و تکنولوژی های جایگزین انسان اند و این مسأله آموزش و پرورش را از محتوا خالی تر می کند. گویی مخاطب کتابها به جای انسان خلاق، ماشینی سرد و بی احساس است که می خواند، حفظ می کند و امتحان می دهد و از حافظه اش پاک می کند  تا برای دریافت حفظیات بعدی و  غلبه بر مانع دیگری به نام آزمون آماده شود.
از هر کجا جلوی این روند معیوب ادامه دار که ذهن و روان و جسم و جان و خیال و خاطره را درگیر می کند گرفته شود، دانسته های نسل فردا متنوع تر و رنگارنگ تر است و تا نقدی آسیب شناسانه در حوزه فرهنگ عمومی و رسمی انجام نگیرد این کپی های متقلبانه از دبستان تا دانشگاه تکثیر می شود. خصوصی و عمومی و دولتی و غیردولتی هم ندارد، همه از طریق شیوه های پیش پا افتاده آموزشی با محور‌یت حفظیات، آلوده  کمیت گرایی برای دریافت مدرک تا نیل به شغل مهم و درآمد بالا هستند. ما به جای تربیت دانش آموزان متفکر و کنترل  کننده تکنولوژی، ربات‌هایی تولید می کنیم که مقهور تکنولوژی اند و هر بیان احساس و تحلیل را با شکلکی نمایش می دهند.

https://www.tg-me.com/bokhara1974
2024/09/26 18:13:06
Back to Top
HTML Embed Code: