زندگی سعدی در زمانه ما
«پیراهن برگ بر درختان/چون جامهٔ عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی/بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی/همچو عرق بر عذار شاهد غضبان»
امروز بهانهای برای بزرگداشتِ بزرگِ خاندان زبان و ادبیات فارسی است: «سعدی». بیکموکاست همین نام و عنوان آن زباندان را بس است. نامی که تلفظش در هر زبانی سبک است و زیبا. گویی اگر او را ببینیم که میگذرد و حواسش جای دیگریست به راحتی میتوانیم صدایش بزنیم سعدی! و شیخ با خندهای نازک برای ما دست تکان میدهد. گاهی خیال میکنم اگر سعدی در زمانه ما میزیست چه میدید و چگونه میگفت؟ و باز این نخِ تخیل رهایم نمیکند که چه غوغایی میشد اگر سعدی در دانشگاه تهران درس میداد و سواد ادبی دانشجویان و اساتید را میسنجید؟ و تصویر آن لحظه ورود ایشان گریبانِ تصورم را میگیرد که چگونه بخش بزرگی از فرهنگ سرزمینی در سرزمینِ فرهنگی تجسم مییابد؟ همگان نام سعدی را شنیدهاند اما به احتمال معدودی خواندهاند و شماری اندکتر پای سخنان نغز و پرمغز شیخ تمرینِ تلمذ کردهاند. همگی با شعر سعدی آشنایی سطحی داریم، ولی اغلب با آفاق فکری سعدی بیگانهایم. سعدی مهمترین نویسنده زبان فارسی در معنای قدیم و جدید است. به تعبیر محمدعلی فروغی سعدی به زبان ما سخن نمیگوید، ما با زبان سعدی سخن میگوییم و سعدی به ما یاد داد چگونه فارسی بخوانیم و بنویسیم. در داستاننویسی جدید مرز روایتِ واقعیت را خیال نویسنده تعیین میکند. با پژوهشهایی که پیرامون زندگی و زمانه سعدی انجام گرفته، معلوم شده که فضایِ ذهن سعدی از مسیرهای سفر و اتفاقاتی که در زندگی بر وی گذشته، بسیار فراختر و متنوعتر است. چنانکه در حکایتی از باب دوم گلستان مینویسد «از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کارِ گِل بداشتند.» سعدی و کارِ گل در لبنان؟ یا حکایت سفر هندوستان و اتفاقاتِ بتکده سومنات. یا سفر به چین و رفتن به مسجدی در کاشغر و ملاقات با پسری نحوی که شعر سعدی از سعدی میپرسد و سعدی نمیگوید که خودِ اوست. سعدی استادِ استادان زبان فارسی است و منظور از استادان زبان فارسی مقیمان دانشکدهها نیست، بلکه منظور نسل شاعران و نویسندگانِ پس از سعدی که موسیقی زبان و زبانِ موسیقی را از سعدی آموختهاند. اگر سعدی نویسندهای فارسی زبان نبود و با واسطه ترجمه با آثارش آشنا میشدیم، او ما را رها میکرد اما ما نمیتوانستیم از قدرت نفوذ کلام و حکایتها و پختگیِ تجربه پند و اندرزهایش خلاص شویم. از زمان زندگی جسمانی سعدی بیش از هشت قرن گذشته، ولی وقتی به بوستان و گلستان مراجعه میکنیم گویی برای توصیفِ حالِ آدمیانِ امروزین این دیار و برای بهبود دشوارهای منشی و کژیهای رفتاریِ اکنون ماست. این تازگی ناشی از حضور سعدی در فرهنگ ما و نیز دیرپایی مشکلات جامعه ایران است که گویی از دوران سعدی تاکنون، آدمیانی آمدهاند و رفتهاند اما همچنان در هوایی به یکسان مسموم و معیوب نفس میکشیم. خزینه سعدی برای هر ذوقی میوهای دارد. از سطح زندگی جمعی تا سلوک فردی. از سیاستورزی تا سیاستبازی. سعدی تصمیمِ دشوارِ اتابکان فارس در پرداخت خراج به مغولان را پسندیده میداند که با دیدن ویرانی نیشاپور مانع از ورود لشکران خونریز چنگیز به شیراز شدند. نکته مهمتر اینکه سعدی نویسنده و شاعر زنده زمانه ماست و کسانی که بخواهند فرهنگِ ایرانی را بشناسند، در زبان سعدی بزرگترین دُرهای دریای دری را خواهند یافت و آنهایی که هویت زبان فارسی و تربیت اخلاقی و انسانی فرزندان این آبادی برایشان مهم است، دروازه خانه سعدی همیشه بر رویِ نگاهشان باز است با چشماندازهایی متنوع و متکثر.
زادروز سعدی بر دوستداران و ساکنانِ سرزمینِ زبان و ادب فارسی شادباش باد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
«پیراهن برگ بر درختان/چون جامهٔ عید نیکبختان
اول اردیبهشت ماه جلالی/بلبل گوینده بر منابر قضبان
بر گل سرخ از نم اوفتاده لآلی/همچو عرق بر عذار شاهد غضبان»
امروز بهانهای برای بزرگداشتِ بزرگِ خاندان زبان و ادبیات فارسی است: «سعدی». بیکموکاست همین نام و عنوان آن زباندان را بس است. نامی که تلفظش در هر زبانی سبک است و زیبا. گویی اگر او را ببینیم که میگذرد و حواسش جای دیگریست به راحتی میتوانیم صدایش بزنیم سعدی! و شیخ با خندهای نازک برای ما دست تکان میدهد. گاهی خیال میکنم اگر سعدی در زمانه ما میزیست چه میدید و چگونه میگفت؟ و باز این نخِ تخیل رهایم نمیکند که چه غوغایی میشد اگر سعدی در دانشگاه تهران درس میداد و سواد ادبی دانشجویان و اساتید را میسنجید؟ و تصویر آن لحظه ورود ایشان گریبانِ تصورم را میگیرد که چگونه بخش بزرگی از فرهنگ سرزمینی در سرزمینِ فرهنگی تجسم مییابد؟ همگان نام سعدی را شنیدهاند اما به احتمال معدودی خواندهاند و شماری اندکتر پای سخنان نغز و پرمغز شیخ تمرینِ تلمذ کردهاند. همگی با شعر سعدی آشنایی سطحی داریم، ولی اغلب با آفاق فکری سعدی بیگانهایم. سعدی مهمترین نویسنده زبان فارسی در معنای قدیم و جدید است. به تعبیر محمدعلی فروغی سعدی به زبان ما سخن نمیگوید، ما با زبان سعدی سخن میگوییم و سعدی به ما یاد داد چگونه فارسی بخوانیم و بنویسیم. در داستاننویسی جدید مرز روایتِ واقعیت را خیال نویسنده تعیین میکند. با پژوهشهایی که پیرامون زندگی و زمانه سعدی انجام گرفته، معلوم شده که فضایِ ذهن سعدی از مسیرهای سفر و اتفاقاتی که در زندگی بر وی گذشته، بسیار فراختر و متنوعتر است. چنانکه در حکایتی از باب دوم گلستان مینویسد «از صحبت یاران دمشقم ملالتی پدید آمده بود. سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. تا وقتی که اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم به کارِ گِل بداشتند.» سعدی و کارِ گل در لبنان؟ یا حکایت سفر هندوستان و اتفاقاتِ بتکده سومنات. یا سفر به چین و رفتن به مسجدی در کاشغر و ملاقات با پسری نحوی که شعر سعدی از سعدی میپرسد و سعدی نمیگوید که خودِ اوست. سعدی استادِ استادان زبان فارسی است و منظور از استادان زبان فارسی مقیمان دانشکدهها نیست، بلکه منظور نسل شاعران و نویسندگانِ پس از سعدی که موسیقی زبان و زبانِ موسیقی را از سعدی آموختهاند. اگر سعدی نویسندهای فارسی زبان نبود و با واسطه ترجمه با آثارش آشنا میشدیم، او ما را رها میکرد اما ما نمیتوانستیم از قدرت نفوذ کلام و حکایتها و پختگیِ تجربه پند و اندرزهایش خلاص شویم. از زمان زندگی جسمانی سعدی بیش از هشت قرن گذشته، ولی وقتی به بوستان و گلستان مراجعه میکنیم گویی برای توصیفِ حالِ آدمیانِ امروزین این دیار و برای بهبود دشوارهای منشی و کژیهای رفتاریِ اکنون ماست. این تازگی ناشی از حضور سعدی در فرهنگ ما و نیز دیرپایی مشکلات جامعه ایران است که گویی از دوران سعدی تاکنون، آدمیانی آمدهاند و رفتهاند اما همچنان در هوایی به یکسان مسموم و معیوب نفس میکشیم. خزینه سعدی برای هر ذوقی میوهای دارد. از سطح زندگی جمعی تا سلوک فردی. از سیاستورزی تا سیاستبازی. سعدی تصمیمِ دشوارِ اتابکان فارس در پرداخت خراج به مغولان را پسندیده میداند که با دیدن ویرانی نیشاپور مانع از ورود لشکران خونریز چنگیز به شیراز شدند. نکته مهمتر اینکه سعدی نویسنده و شاعر زنده زمانه ماست و کسانی که بخواهند فرهنگِ ایرانی را بشناسند، در زبان سعدی بزرگترین دُرهای دریای دری را خواهند یافت و آنهایی که هویت زبان فارسی و تربیت اخلاقی و انسانی فرزندان این آبادی برایشان مهم است، دروازه خانه سعدی همیشه بر رویِ نگاهشان باز است با چشماندازهایی متنوع و متکثر.
زادروز سعدی بر دوستداران و ساکنانِ سرزمینِ زبان و ادب فارسی شادباش باد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
برخیزیم به پیشواز خیام
باید هم چنین باشد. اردیبهشت است و اوجِ جشنِ رنگِ طبیعت به آدرسِ خانهی سبزِ بهار. ماهی که حُسنِ مطلعش با نام سعدی و حُسن مقطعش خیام. و امروز بهانهای برای بزرگداشت اوست. دانشمندی که دارای نگرشی متفاوت و بینشی متنافر نسبت به متقدمان و معاصران و حتی متأخران است. خیام در کنار زکریای رازی و تا حدی بوعلی سینا میان زمین و آسمان و زندگی و مرگ، طرف زندگی زمینی را میگیرد. اما دلیری خیام در اهمیت زندگی و غنیمت شمردن دم است. در بینش خیام این دنیا نقد و وعدههای دیگر جمله نسیهاند.
«گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است»
خیام ابایی از دهری بودن ندارد. هرچند بسیاری میکوشند رگههایی از اعتقادات دینی در آثارش بیابند اما خیام چنان صراحتی دارد که مجالی برای تفسیر مخالف نمیگذارد. خیام در روزگار خود بیش از فلسفه و ادبیات در ریاضیات و نجوم معروف بود. قولی هست که خواجه نظامالملک طوسی، وزیر باتدبیر دربار سلجوقی مستمری سالانهای برای رفعِ غمِ معاشِ خیام در نظر گرفت و از انتاکیه(شهری در ترکیه امروزین و ساحل مدیترانه) حوالهای امضا میکرد و با پیک به دست خیام میرساند تا در نیشابور برای رفع مایحتاج نقد کند. یک بار به هنگام مراجعه خیام، دفتردار شکوه میکند که تو چه داری که ناکرده کاری از ما سرتری و لایق چنین پاداشی؟ خیام می گوید چون در این قلمرو، چون تو بسیارند و چون من یکی بیش نیست. البته خیام خود متمول بوده و داندانهایش را خلال طلا میکشیده و بعد از مرگش آنرا نشانک کتابی مییابند که مشغول مطالعه آن بوده است.
اگر مهمترین ابهامات و موضوعات انسان را در پرسش از معنای آفرینش، درد زندگی، فلسفه مرگ، عشق و سنگینی بارِ بودن و دوگانههای دنیا و آخرت و جبر و اختیار بدانیم، خیام با زبان رباعی، طرف زندگی را می گیرد و خوشزیستن را میستاید. ترویج همین شیوه زیستن است که موجب شده غنیمت شمردن دم، جزو میراث فکری خیام باشد.
خیام انسان را به خودش حوالت میدهد و معنای زندگی زمینی و آسمانی و بهشت و دوزخ و غم و شادی و اول و آخر را با خود انسان و در خود انسان میجوید.
«گردون نِگَری ز قدِّ فرسودهٔ ماست
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست»
خیام با به چالش کشیدن برداشت مرسوم دینداران از بهشت، مبدع انقلابی فکری میشود. گویی برای خیام بهشت جایی شبیه شهر عاشقان جهان است. و اگر عاشقان مورد نظر خیام را به بهشت راهی نباشد، از سکنه خالیست.
«گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست
قولیست خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست»
بعد از مرگ خیام بود که رباعیات بر سر زبانها افتاد و هر کسی رباعی با محتوایی خیامی میسرود آن را به خیام نسبت میداد تا هم ماندگار شود و هم از تیر ترکشِ مجازاتِ مفتیان برهد. همین موجب شده که اقوال گوناگونی پیرامون سندیت رباعیهای سروده خیام پیش آید. اما هرچه هست در ادامه رویکرد خیاماند. از جمله این رباعی که مستقیم به مصاف متولیان دین میرود.
«ای مفتی شهر از تو بیدارتریم
با این همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون کسان نوشی ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم؟»
خیام در آخر عمر هم همان ابهامات فکریاش را دارد و نتوانسته راه حلی قطعی برای مسائل فلسفیاش بیابد.
«از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود»
وقتی دست خیام از دنیا کوتاه میشود باز به پشت سر نظر دارد و وصیت میکند «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند.» چنان بود و اکنون نیز چنین است.
اما فرهنگ چندلایه و نوآورستیزِ این سرزمین افکار خیام را به کنج خلوت خزاند تا بارقههای مدرنیته وزیدن گرفت و مستشرقان به تعمق در میراث فکری ایرانیان روی آوردند و چه گنجی گرانبهاتر از خیام برای مدح زندگی و طرد مرگ از انسان که با برداشتهای نوگرایانه به مرکز و مدار جهان تبدیل شده بود. فیتز جرالد انگلیسی بود که پیام رباعیات خیام را در غرب و جهان پخش کرد. در ایران هم صادق هدایتِ دنیاگرای سنتشکن و پایهگذار داستاننویسی معاصر، نخستین تصحیح را از رباعیات خیام ارائه داد و خیام به متن زبان فارسی و اندیشه ایرانی بازگشت. و آخر اینکه اگر خیام ایرانی نبود، بیش از این میشناختیم و میخواندیم. اما دریغا که هرچه متعلق به ماست وقتی ارج و قرب مییابد که دیگران کشفش کنند و معترف معارفش شوند. وقتی نام خیام را از دهان دیگران میشنویم انعکاس متفاوتی دارد! باری خیام نماد عشق به زندگیِ شاد و شاعرِ شادزیستن است. و در این زمانه دشوار که انسان در تنگناست و زندگی گران و جان ارزان و مرگ میداندار...
https://www.tg-me.com/bokhara1974
باید هم چنین باشد. اردیبهشت است و اوجِ جشنِ رنگِ طبیعت به آدرسِ خانهی سبزِ بهار. ماهی که حُسنِ مطلعش با نام سعدی و حُسن مقطعش خیام. و امروز بهانهای برای بزرگداشت اوست. دانشمندی که دارای نگرشی متفاوت و بینشی متنافر نسبت به متقدمان و معاصران و حتی متأخران است. خیام در کنار زکریای رازی و تا حدی بوعلی سینا میان زمین و آسمان و زندگی و مرگ، طرف زندگی زمینی را میگیرد. اما دلیری خیام در اهمیت زندگی و غنیمت شمردن دم است. در بینش خیام این دنیا نقد و وعدههای دیگر جمله نسیهاند.
«گویند کسان بهشت با حور خوش است
من میگویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار
کآواز دهل شنیدن از دور خوش است»
خیام ابایی از دهری بودن ندارد. هرچند بسیاری میکوشند رگههایی از اعتقادات دینی در آثارش بیابند اما خیام چنان صراحتی دارد که مجالی برای تفسیر مخالف نمیگذارد. خیام در روزگار خود بیش از فلسفه و ادبیات در ریاضیات و نجوم معروف بود. قولی هست که خواجه نظامالملک طوسی، وزیر باتدبیر دربار سلجوقی مستمری سالانهای برای رفعِ غمِ معاشِ خیام در نظر گرفت و از انتاکیه(شهری در ترکیه امروزین و ساحل مدیترانه) حوالهای امضا میکرد و با پیک به دست خیام میرساند تا در نیشابور برای رفع مایحتاج نقد کند. یک بار به هنگام مراجعه خیام، دفتردار شکوه میکند که تو چه داری که ناکرده کاری از ما سرتری و لایق چنین پاداشی؟ خیام می گوید چون در این قلمرو، چون تو بسیارند و چون من یکی بیش نیست. البته خیام خود متمول بوده و داندانهایش را خلال طلا میکشیده و بعد از مرگش آنرا نشانک کتابی مییابند که مشغول مطالعه آن بوده است.
اگر مهمترین ابهامات و موضوعات انسان را در پرسش از معنای آفرینش، درد زندگی، فلسفه مرگ، عشق و سنگینی بارِ بودن و دوگانههای دنیا و آخرت و جبر و اختیار بدانیم، خیام با زبان رباعی، طرف زندگی را می گیرد و خوشزیستن را میستاید. ترویج همین شیوه زیستن است که موجب شده غنیمت شمردن دم، جزو میراث فکری خیام باشد.
خیام انسان را به خودش حوالت میدهد و معنای زندگی زمینی و آسمانی و بهشت و دوزخ و غم و شادی و اول و آخر را با خود انسان و در خود انسان میجوید.
«گردون نِگَری ز قدِّ فرسودهٔ ماست
جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست
دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست
فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست»
خیام با به چالش کشیدن برداشت مرسوم دینداران از بهشت، مبدع انقلابی فکری میشود. گویی برای خیام بهشت جایی شبیه شهر عاشقان جهان است. و اگر عاشقان مورد نظر خیام را به بهشت راهی نباشد، از سکنه خالیست.
«گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست
قولیست خلاف، دل در آن نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا باشد بهشت همچون کفِ دست»
بعد از مرگ خیام بود که رباعیات بر سر زبانها افتاد و هر کسی رباعی با محتوایی خیامی میسرود آن را به خیام نسبت میداد تا هم ماندگار شود و هم از تیر ترکشِ مجازاتِ مفتیان برهد. همین موجب شده که اقوال گوناگونی پیرامون سندیت رباعیهای سروده خیام پیش آید. اما هرچه هست در ادامه رویکرد خیاماند. از جمله این رباعی که مستقیم به مصاف متولیان دین میرود.
«ای مفتی شهر از تو بیدارتریم
با این همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون کسان نوشی ما خون رزان
انصاف بده کدام خونخوارتریم؟»
خیام در آخر عمر هم همان ابهامات فکریاش را دارد و نتوانسته راه حلی قطعی برای مسائل فلسفیاش بیابد.
«از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جلال و جاهش نفزود
وز هیچ کسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود»
وقتی دست خیام از دنیا کوتاه میشود باز به پشت سر نظر دارد و وصیت میکند «گور من در موضعی باشد که هر بهاری شمال بر من گل افشان میکند.» چنان بود و اکنون نیز چنین است.
اما فرهنگ چندلایه و نوآورستیزِ این سرزمین افکار خیام را به کنج خلوت خزاند تا بارقههای مدرنیته وزیدن گرفت و مستشرقان به تعمق در میراث فکری ایرانیان روی آوردند و چه گنجی گرانبهاتر از خیام برای مدح زندگی و طرد مرگ از انسان که با برداشتهای نوگرایانه به مرکز و مدار جهان تبدیل شده بود. فیتز جرالد انگلیسی بود که پیام رباعیات خیام را در غرب و جهان پخش کرد. در ایران هم صادق هدایتِ دنیاگرای سنتشکن و پایهگذار داستاننویسی معاصر، نخستین تصحیح را از رباعیات خیام ارائه داد و خیام به متن زبان فارسی و اندیشه ایرانی بازگشت. و آخر اینکه اگر خیام ایرانی نبود، بیش از این میشناختیم و میخواندیم. اما دریغا که هرچه متعلق به ماست وقتی ارج و قرب مییابد که دیگران کشفش کنند و معترف معارفش شوند. وقتی نام خیام را از دهان دیگران میشنویم انعکاس متفاوتی دارد! باری خیام نماد عشق به زندگیِ شاد و شاعرِ شادزیستن است. و در این زمانه دشوار که انسان در تنگناست و زندگی گران و جان ارزان و مرگ میداندار...
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
(زندگی) در پرانتز
وقتی غمگینی چه فرقی میکند پیر باشی یا جوان. بار همچنان سنگین است بر جسم و جان. وقتی آرزویی نداری از زندگی معنازدایی میشود و مرگ پناهگاهی امن. از درون خرابههای آبادان صدای سرفهای میآید. صاحبِ صدا مرده. نوزادی زیر زبالههایِ سطل آشغالی در تهران عفونت میمکد. سایهای ترسان خود را روی زمین میکشد تا خاکسترمان کند. سایه از درختها بالا میرود، از دیوارها و کوهها. همه را با خاک یکسان میکند. دندههایِ آهنیِ ساختمانی فروریخته بیرون زده. اینجا همیشه مرگ در یک قدمیست. چه در آسمان چه در ساختمان. در کشتی یا هواپیما. از مترو تهران تا متروپل آبادان. کافیست نفسی اضافی بکشی یا ماسک را برداری و دل به هوایی بسپاری. مزه آب از زبانها رفته. ریه با هوای پاک وداع کرده و از نان بویی مانده که یادش در گوشِ دهانهای خشکِ بیزبان میپیچد.
یاد آن آرزوهای خوشِ گذشته به خیر که هرگز محقق نشد. سفرمان در کاروانی گذشت که دور خود میچرخد. آیندگان خواهند خواند که ما چقدر دچار سرگیجه بودیم و دوام آوردیم این زندگی و زمانه را.
هوس آب کردهام. آب نیست. مینویسمش شاید سد تشنگی بشکند. انگشتهایم خشک شدهاند. نان هم آب رفته. با سفره بیگانه شده و گویی آنکه دندان داد دیگر نان نمیدهد. از یاد خودمان هم رفتهایم چه برسد به... چون صفرهایِ بیخاصیتِ درآمد برای تأمین معاش.
به تمنای روییدنِ رویایی تازه کنار پنجره میروم، دنیا را غرق تاریکی میبینم. زوزه باد است و رقص خاک بر بسترِ تیره آسمان. آفتاب لباس تیره پوشیده و میتوان ساعتها به آن زُل زد و پلک نزد. دروازه را باز میکنم برای رفتن، کران تا کران سیمخاردار است.
شلیک تیری هوایی شب را میشکافد. پرندهای نیست، نعش چند ستاره نقش زمین میشود. پرستوها از این دیار رفتهاند و کلاغهای بازمانده به مرغابی خاکبازی میآموزد و به عقاب شنا در مرداب.
گردوخاک غلیظتر میشود. برجی بر سرم آوار میشود. روز مرده و شبی زودرس فرا رسیده. نشانی از ماه و مهربانیاش نیست. چون آفتاب که دیر میآید و زود میرود. در سرازیری خودم را از پلهها هُل میدهم تا سریعتر برسم به قعر درهای که سیاهی در آن گم میشود.
نوبت که به ما رسید، بازار زندگی کساد شد و عمر ارزان و مرگ دایم در آستانه. و تازهتر از صدایی که زمانی از آنسوی خط تلفن میگفت سلام و زیر و زبرمان میکرد.
از جریان رودخانه زندگی بستری سرد برجای مانده. بازماندگان به یاد نمیآورند کی چهره خندان خود را در آینه دیدهاند. رفتگان به آب زدهاند و بدون خواندن و نوشتن حروف الفبا، جملههایی بلند با زندگی خود ساختهاند.
کاش رود را نمیکشتیم تا لایهای از خاک صورتمان را با خود میبُرد. یا گرد این فرشِ کهنه را در آن تکاند. یا دست و صورتی با آن شست. کاش جان را حراج نمیکردیم. نشانههای حیات اخلاقی در این دیار درحال انقراضاند، و احتمالا تنهایی آفتزده باقی خواهد ماند بدون جریان خونِ گرمِ زیستن، که کارشان تیر کشیدن است بر روی هم برای جرعهای آب، برای دمی هوا، برای یافتن نشانهای از انسان که زمانی بود و دیگر نیست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
وقتی غمگینی چه فرقی میکند پیر باشی یا جوان. بار همچنان سنگین است بر جسم و جان. وقتی آرزویی نداری از زندگی معنازدایی میشود و مرگ پناهگاهی امن. از درون خرابههای آبادان صدای سرفهای میآید. صاحبِ صدا مرده. نوزادی زیر زبالههایِ سطل آشغالی در تهران عفونت میمکد. سایهای ترسان خود را روی زمین میکشد تا خاکسترمان کند. سایه از درختها بالا میرود، از دیوارها و کوهها. همه را با خاک یکسان میکند. دندههایِ آهنیِ ساختمانی فروریخته بیرون زده. اینجا همیشه مرگ در یک قدمیست. چه در آسمان چه در ساختمان. در کشتی یا هواپیما. از مترو تهران تا متروپل آبادان. کافیست نفسی اضافی بکشی یا ماسک را برداری و دل به هوایی بسپاری. مزه آب از زبانها رفته. ریه با هوای پاک وداع کرده و از نان بویی مانده که یادش در گوشِ دهانهای خشکِ بیزبان میپیچد.
یاد آن آرزوهای خوشِ گذشته به خیر که هرگز محقق نشد. سفرمان در کاروانی گذشت که دور خود میچرخد. آیندگان خواهند خواند که ما چقدر دچار سرگیجه بودیم و دوام آوردیم این زندگی و زمانه را.
هوس آب کردهام. آب نیست. مینویسمش شاید سد تشنگی بشکند. انگشتهایم خشک شدهاند. نان هم آب رفته. با سفره بیگانه شده و گویی آنکه دندان داد دیگر نان نمیدهد. از یاد خودمان هم رفتهایم چه برسد به... چون صفرهایِ بیخاصیتِ درآمد برای تأمین معاش.
به تمنای روییدنِ رویایی تازه کنار پنجره میروم، دنیا را غرق تاریکی میبینم. زوزه باد است و رقص خاک بر بسترِ تیره آسمان. آفتاب لباس تیره پوشیده و میتوان ساعتها به آن زُل زد و پلک نزد. دروازه را باز میکنم برای رفتن، کران تا کران سیمخاردار است.
شلیک تیری هوایی شب را میشکافد. پرندهای نیست، نعش چند ستاره نقش زمین میشود. پرستوها از این دیار رفتهاند و کلاغهای بازمانده به مرغابی خاکبازی میآموزد و به عقاب شنا در مرداب.
گردوخاک غلیظتر میشود. برجی بر سرم آوار میشود. روز مرده و شبی زودرس فرا رسیده. نشانی از ماه و مهربانیاش نیست. چون آفتاب که دیر میآید و زود میرود. در سرازیری خودم را از پلهها هُل میدهم تا سریعتر برسم به قعر درهای که سیاهی در آن گم میشود.
نوبت که به ما رسید، بازار زندگی کساد شد و عمر ارزان و مرگ دایم در آستانه. و تازهتر از صدایی که زمانی از آنسوی خط تلفن میگفت سلام و زیر و زبرمان میکرد.
از جریان رودخانه زندگی بستری سرد برجای مانده. بازماندگان به یاد نمیآورند کی چهره خندان خود را در آینه دیدهاند. رفتگان به آب زدهاند و بدون خواندن و نوشتن حروف الفبا، جملههایی بلند با زندگی خود ساختهاند.
کاش رود را نمیکشتیم تا لایهای از خاک صورتمان را با خود میبُرد. یا گرد این فرشِ کهنه را در آن تکاند. یا دست و صورتی با آن شست. کاش جان را حراج نمیکردیم. نشانههای حیات اخلاقی در این دیار درحال انقراضاند، و احتمالا تنهایی آفتزده باقی خواهد ماند بدون جریان خونِ گرمِ زیستن، که کارشان تیر کشیدن است بر روی هم برای جرعهای آب، برای دمی هوا، برای یافتن نشانهای از انسان که زمانی بود و دیگر نیست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
این زیستگاه ناراست
من جایی زادهام که نمیدانم کجاست
نامش را زمین گذاشتهاند
گوشهای از خاکش ایران
هر صبح برمیخیزم به استقبال دمیدن آفتاب
و خاموش شدن ستارهها
و محو شدن ماه
اما خستهام از این خوابها
از این عوض نشدن فصلها
نگذشتن هفتهها
و توقف طولانیِ روزهای شبرنگ
و دلِ آسمان هم گرفته است از این گوشهی دنیا
که آدمهایش هر لحظه رنگی میزنند بر زبان
لباسی نو میپوشانند بر شرم
و دروغ و دروغ
شیر سیاهی که از پستان این روزگار ظلمت میمکند مدام.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
من جایی زادهام که نمیدانم کجاست
نامش را زمین گذاشتهاند
گوشهای از خاکش ایران
هر صبح برمیخیزم به استقبال دمیدن آفتاب
و خاموش شدن ستارهها
و محو شدن ماه
اما خستهام از این خوابها
از این عوض نشدن فصلها
نگذشتن هفتهها
و توقف طولانیِ روزهای شبرنگ
و دلِ آسمان هم گرفته است از این گوشهی دنیا
که آدمهایش هر لحظه رنگی میزنند بر زبان
لباسی نو میپوشانند بر شرم
و دروغ و دروغ
شیر سیاهی که از پستان این روزگار ظلمت میمکند مدام.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
توفانِ مرگ
کاش مرا میپرسیدی به وقت پرسهزنی در گوشهیِ نگاهت
وقتی که سایهیِ نیمرخت تمامِ من بود
کاش مرا میشنیدی وقتی تداعیِ صدایت موسیقیِ سکوت بود
در میان جمعی که جز تو نبودی
کاش اشارتی میکردی به سپر
وقتی تیرِ کمانهایت میبارید.
با پاییز میآمدی
نه چتر بود و نه سقف
به وقتِ خوابِ درخت
و چه رنگهایِ نویی میرویاندی از مرگِ برگ.
کاش نمیرفتی
و وقتی که هم میرفتی زمان را نمیبردی
تا ساعت معکوس نمیچرخید
دلِ زمین تنگ نمیشد
و آسمان زیر پایت به سرفه نمیافتاد
و پایِ پلهها نمیشکست
و شقایق یقه نمیدرید
و جوی جان نمیداد به انتظار
و عقربهها زهر نمیپاشید بر سیستم اعصاب.
و اکنون که رفتهای کاش برگردی
زمان را با تاریخِ دیدارت تنظیم کنی
شاید صفحه ساعتها برگردد به تقویمت.
تو رفتی و همه را با خود بردی
سرخی و سبزی
باران و برف
ماه و آفتاب
شب و روز
و حتی سنگ را
ببین چگونه چهارفصل برایت آواره شده و دنیاها آرزو خرابِ آوار توست
تو از نسلِ کدام سیلی؟
ای سیلیِ روزگار
ای تگرگِ نابهنگام.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
کاش مرا میپرسیدی به وقت پرسهزنی در گوشهیِ نگاهت
وقتی که سایهیِ نیمرخت تمامِ من بود
کاش مرا میشنیدی وقتی تداعیِ صدایت موسیقیِ سکوت بود
در میان جمعی که جز تو نبودی
کاش اشارتی میکردی به سپر
وقتی تیرِ کمانهایت میبارید.
با پاییز میآمدی
نه چتر بود و نه سقف
به وقتِ خوابِ درخت
و چه رنگهایِ نویی میرویاندی از مرگِ برگ.
کاش نمیرفتی
و وقتی که هم میرفتی زمان را نمیبردی
تا ساعت معکوس نمیچرخید
دلِ زمین تنگ نمیشد
و آسمان زیر پایت به سرفه نمیافتاد
و پایِ پلهها نمیشکست
و شقایق یقه نمیدرید
و جوی جان نمیداد به انتظار
و عقربهها زهر نمیپاشید بر سیستم اعصاب.
و اکنون که رفتهای کاش برگردی
زمان را با تاریخِ دیدارت تنظیم کنی
شاید صفحه ساعتها برگردد به تقویمت.
تو رفتی و همه را با خود بردی
سرخی و سبزی
باران و برف
ماه و آفتاب
شب و روز
و حتی سنگ را
ببین چگونه چهارفصل برایت آواره شده و دنیاها آرزو خرابِ آوار توست
تو از نسلِ کدام سیلی؟
ای سیلیِ روزگار
ای تگرگِ نابهنگام.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا برویم بُخارا
Video
چشمِ نگرانِ دوران
هوشنگ ابتهاج گفته بود «به مرگ بگویید منتظر نماند، سایه مرگ ندارد». سایه هم بعد از قرنی زندگی، نقشی ابدی شد بر پیشانی روزگاران. به تجربه زیسته زندگی ما پیوست و همدم غمها و شادیهای آیندگان است. چه لذاتی که بر ذهن و زبان احساس ما ننشاند. ما به صدای شعر سایه بزرگ شدیم.
وقتی میخواندیم
«بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردنآویز کسان دگری»
از حالی به حال دیگر میشدیم. سایه رود بود. جاری از ریشه گذشته تا برگوبارهای امروزین. گاه متلاطم و گاه آرام. از سنتی تا مدرن. اما در قالب خاص خودش. از سرچشمه تا دریا. با چشمی باز جهان را از نظر گذراند و سهمی بزرگ در ساختن جهان خاطرات و خاطرات جهان ما دارد. وقتی میسراید از زبان ماست!
«نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست»
همین مفاهیمی که ما میدانیم و میخوانیم، سایه برایمان به شعر ترجمه میکند. سایه قله شد و آفتاب ادبیات قرن بیستم ایران با او تابانتر است. ما چه بختیار بودیم که در زمانه بزرگانی چون سایه، زیستیم. هنرمندی شاعر و شاعری موسیقیدان. سایه نرفت. همچنان درخشان است و دُرفشان. در بازی مرگ و زندگی، سایه طرف زندگی را گرفت و لذتش در دیدن احساس و احساس دیدن بود و این دو را روایت میکرد. گاهی در قالب قدیم و گاه جدید. سایه با سرودن بر مرگ غلبه کرد و در گذر زمان، جاودانه شکفتن برگزید. و چه جایگاه بلند و محکمی در ادبیات فارسی از آن اوست! افتخارِ آفتابِ آتشکدهیِ آمدگان و آیندهیِ حافظ!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
هوشنگ ابتهاج گفته بود «به مرگ بگویید منتظر نماند، سایه مرگ ندارد». سایه هم بعد از قرنی زندگی، نقشی ابدی شد بر پیشانی روزگاران. به تجربه زیسته زندگی ما پیوست و همدم غمها و شادیهای آیندگان است. چه لذاتی که بر ذهن و زبان احساس ما ننشاند. ما به صدای شعر سایه بزرگ شدیم.
وقتی میخواندیم
«بسترم صدف خالی یک تنهاییست
و تو چون مروارید
گردنآویز کسان دگری»
از حالی به حال دیگر میشدیم. سایه رود بود. جاری از ریشه گذشته تا برگوبارهای امروزین. گاه متلاطم و گاه آرام. از سنتی تا مدرن. اما در قالب خاص خودش. از سرچشمه تا دریا. با چشمی باز جهان را از نظر گذراند و سهمی بزرگ در ساختن جهان خاطرات و خاطرات جهان ما دارد. وقتی میسراید از زبان ماست!
«نشود فاشِ کسی آنچه میان من و توست
تا اشارات نظر نامه رسان من توست
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید
حالیا چشم جهانی نگران من و توست
گرچه در خلوت راز دل ما کس نرسید
همه جا زمزمه عشق نهان من و توست
این همه قصه فردوس و تمنای بهشت
گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست
نقش ما گو ننگارند به دیباچه عقل
هرکجا نامه عشق است نشان من و توست
سایه زاتشکده ماست فروغ مه مهر
وه از این آتش روشن که به جان من و توست»
همین مفاهیمی که ما میدانیم و میخوانیم، سایه برایمان به شعر ترجمه میکند. سایه قله شد و آفتاب ادبیات قرن بیستم ایران با او تابانتر است. ما چه بختیار بودیم که در زمانه بزرگانی چون سایه، زیستیم. هنرمندی شاعر و شاعری موسیقیدان. سایه نرفت. همچنان درخشان است و دُرفشان. در بازی مرگ و زندگی، سایه طرف زندگی را گرفت و لذتش در دیدن احساس و احساس دیدن بود و این دو را روایت میکرد. گاهی در قالب قدیم و گاه جدید. سایه با سرودن بر مرگ غلبه کرد و در گذر زمان، جاودانه شکفتن برگزید. و چه جایگاه بلند و محکمی در ادبیات فارسی از آن اوست! افتخارِ آفتابِ آتشکدهیِ آمدگان و آیندهیِ حافظ!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
ایمان به پول
گردونهٔ دنیای مدرن با خونِ پول و پولِ خون میچرخد. پول بت بزرگ جهان جدید است. منکران خطی از زندگی را نشان دهند که بیپول پیش میرود. ایمان خالص به قدرت پول یعنی تعیین حدود خواستنها و نخواستنها و جایگزینی برای گفتن و نگفتنها. پول، چشمها را میگریاند و میخنداند و در عین دیدن به ندیدن وادار میکند. پول، گوشهای تیز را کر، و زبانهای گویا را میبندد.
پول، معجزهای بیپیامبر با بیشترین پیروان وفادار است. پول کارخانهای با زنجیرهٔ مونتاژ انسانهای یکسان است. آدمها را در قطب، گرم نگهمیدارد و در ظهر مرداد صحرای عربستان دچار تب و لرز میکند، بیآنکه سرما و گرمایی حس کنند. پول جایگزین بسیاری غم و غصههای رنگارنگ و قدیمیِ ریشهدار شده. اصلاً خودش موضوع تمام غمها و غصههاست. خدایی مسخکننده. پول از قعر جهنم بالا میکشد و بهشت میرویاند در دوزخ و سبزه میپوشاند بر هر خاک سوخته.
پول رؤیای خواب و بیداری، و فکر و ذکرِ هر تشویش و تشویق و بیقراری و آرامش است. پول اضطرباور است ، خوشحال و بدحال میکند، ترمیمگر است، معالجه میکند، بهبود میبخشد و البته مخربی بیرقیب. با پول میتوان با ارزانترین نرخ راست خرید و به گرانترین قیمت دروغ فروخت. با پول میشود با مهربانی کشت، با غَضَب خنداند و غصب کرد، مغضوب نشد و عصیان ندید. ایمان به پول جایگزین بسیاری اعتقادات شده. پول بسیاری از باورهای عمیق را جارو کشیده و همسایههای دیوار به دیوار را در کُراتی دور ساکن کرده که با هیچ تلسکوپی برای یکدیگر قابل رؤیت نیستند، مگر همترازی در زبانِ مشترک مصرف و بازار که معیارش مقدار پول است.
کدام شاعر سرود«آی عشق همه بهانه از توست، من خامشم این ترانه از توست»؟ وقت آن است که شاعری پولدار یا پولداری شاعر پاسخ دهد آی پول همه بهانه از توست. تا قافیه عوض شود و ریل جدیدی بگذارد برای قطار زندگی مدرن. پول متر و معیار اندازهگیری طول و عرض قد و وزن و سلامت و بیماری و عمر آدمهای امروزی است.
اما مخربترین گردونه، تعظیم علم به معبد پول و قتل اخلاق است. نرخ جان انسان را هم پول تعیین میکند. از جان گرانِ گران تا جان ارزان. از موبور منهتن تا مقیمان موریتانی. آن پولداری که برق قلبش ضعیف شده و پزشکان پیشبینی میکنند تا چند سال و ماه و هفته و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و میکروثانیه دیگر کار تمام است و پریز جانش کشیده میشود و با پرداخت پول به بنگاهداران جان، آنها را اجیر میکند تا با جتی از غرب به شرق بپرند و به خانوادهای پرجمعیت در هند مراجعه کنند و سالم جوانی را انتخاب کنند و به بهای پول قلبش را بخرند و به زور پول ببرند به ینگه دنیا و زیر یک تیم جراحی با آخرین تکنولوژی روز که با پول خریدهاند، قلب او را از سینهاش درآورند و جایگزین قلب ضعیف آن آدمی کنند که رنگینترین خون را دارد و بقیه اعضای جوان هندی را به خیرات در تن بیماران پولدار دیگر پخش کنند و ثواب پولشان را ببرند، در مخیله کدام بخش تاریخ سنت میگنجد؟ در کمتر از یک هفته بیمار مرخص میشود و روی قایق تفریحیاش عکس یادگاری میگیرد و جشنی دوستانه برگزار میکند و لبخند برمیگردد و زندگی لبخند میزند و مرگ مسجل به عقب رانده میشود. این معجزه پول است و جز پول چنین کاری از هیچ بنیبشری ساخته نیست.
پول ذائقه را ارتقا میدهد، دید را عوض میکند و لنزهایی بر نگاه میکارد که میتوان زندگی را زیبا دید. هرچه پول دست کم گرفته شود، قدرش بالاتر میرود. هرچه انکارش کنند، ضروریتر میشود. هرچه وسیله پندارند، مهمتر از هر هدف مینشیند. هرچه آشکارا نخواهند، پول پنهانتر میآید. هر چه شعار معنویات بدهند، پول مادیات را به رخ میکشد. جهان به کجا میرود؟ پول چگونه مرزهای اخلاق را جابجا میکند؟ ایرانی از پول چه میخواهد؟ بتِ پول تا کجا بندگان را به دنبال خود میکشاند؟
در دنیای مدرن، اگر پول آدمها را خوشبخت نکند، بطور قطع خیلی از بدبختیها را میکاهد. منتقدان با این گزاره هم موافق نیستند؟!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
گردونهٔ دنیای مدرن با خونِ پول و پولِ خون میچرخد. پول بت بزرگ جهان جدید است. منکران خطی از زندگی را نشان دهند که بیپول پیش میرود. ایمان خالص به قدرت پول یعنی تعیین حدود خواستنها و نخواستنها و جایگزینی برای گفتن و نگفتنها. پول، چشمها را میگریاند و میخنداند و در عین دیدن به ندیدن وادار میکند. پول، گوشهای تیز را کر، و زبانهای گویا را میبندد.
پول، معجزهای بیپیامبر با بیشترین پیروان وفادار است. پول کارخانهای با زنجیرهٔ مونتاژ انسانهای یکسان است. آدمها را در قطب، گرم نگهمیدارد و در ظهر مرداد صحرای عربستان دچار تب و لرز میکند، بیآنکه سرما و گرمایی حس کنند. پول جایگزین بسیاری غم و غصههای رنگارنگ و قدیمیِ ریشهدار شده. اصلاً خودش موضوع تمام غمها و غصههاست. خدایی مسخکننده. پول از قعر جهنم بالا میکشد و بهشت میرویاند در دوزخ و سبزه میپوشاند بر هر خاک سوخته.
پول رؤیای خواب و بیداری، و فکر و ذکرِ هر تشویش و تشویق و بیقراری و آرامش است. پول اضطرباور است ، خوشحال و بدحال میکند، ترمیمگر است، معالجه میکند، بهبود میبخشد و البته مخربی بیرقیب. با پول میتوان با ارزانترین نرخ راست خرید و به گرانترین قیمت دروغ فروخت. با پول میشود با مهربانی کشت، با غَضَب خنداند و غصب کرد، مغضوب نشد و عصیان ندید. ایمان به پول جایگزین بسیاری اعتقادات شده. پول بسیاری از باورهای عمیق را جارو کشیده و همسایههای دیوار به دیوار را در کُراتی دور ساکن کرده که با هیچ تلسکوپی برای یکدیگر قابل رؤیت نیستند، مگر همترازی در زبانِ مشترک مصرف و بازار که معیارش مقدار پول است.
کدام شاعر سرود«آی عشق همه بهانه از توست، من خامشم این ترانه از توست»؟ وقت آن است که شاعری پولدار یا پولداری شاعر پاسخ دهد آی پول همه بهانه از توست. تا قافیه عوض شود و ریل جدیدی بگذارد برای قطار زندگی مدرن. پول متر و معیار اندازهگیری طول و عرض قد و وزن و سلامت و بیماری و عمر آدمهای امروزی است.
اما مخربترین گردونه، تعظیم علم به معبد پول و قتل اخلاق است. نرخ جان انسان را هم پول تعیین میکند. از جان گرانِ گران تا جان ارزان. از موبور منهتن تا مقیمان موریتانی. آن پولداری که برق قلبش ضعیف شده و پزشکان پیشبینی میکنند تا چند سال و ماه و هفته و روز و ساعت و دقیقه و ثانیه و میکروثانیه دیگر کار تمام است و پریز جانش کشیده میشود و با پرداخت پول به بنگاهداران جان، آنها را اجیر میکند تا با جتی از غرب به شرق بپرند و به خانوادهای پرجمعیت در هند مراجعه کنند و سالم جوانی را انتخاب کنند و به بهای پول قلبش را بخرند و به زور پول ببرند به ینگه دنیا و زیر یک تیم جراحی با آخرین تکنولوژی روز که با پول خریدهاند، قلب او را از سینهاش درآورند و جایگزین قلب ضعیف آن آدمی کنند که رنگینترین خون را دارد و بقیه اعضای جوان هندی را به خیرات در تن بیماران پولدار دیگر پخش کنند و ثواب پولشان را ببرند، در مخیله کدام بخش تاریخ سنت میگنجد؟ در کمتر از یک هفته بیمار مرخص میشود و روی قایق تفریحیاش عکس یادگاری میگیرد و جشنی دوستانه برگزار میکند و لبخند برمیگردد و زندگی لبخند میزند و مرگ مسجل به عقب رانده میشود. این معجزه پول است و جز پول چنین کاری از هیچ بنیبشری ساخته نیست.
پول ذائقه را ارتقا میدهد، دید را عوض میکند و لنزهایی بر نگاه میکارد که میتوان زندگی را زیبا دید. هرچه پول دست کم گرفته شود، قدرش بالاتر میرود. هرچه انکارش کنند، ضروریتر میشود. هرچه وسیله پندارند، مهمتر از هر هدف مینشیند. هرچه آشکارا نخواهند، پول پنهانتر میآید. هر چه شعار معنویات بدهند، پول مادیات را به رخ میکشد. جهان به کجا میرود؟ پول چگونه مرزهای اخلاق را جابجا میکند؟ ایرانی از پول چه میخواهد؟ بتِ پول تا کجا بندگان را به دنبال خود میکشاند؟
در دنیای مدرن، اگر پول آدمها را خوشبخت نکند، بطور قطع خیلی از بدبختیها را میکاهد. منتقدان با این گزاره هم موافق نیستند؟!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
نزنیدم! نزنیدم! من زنم!
من که از هر خویش گریزانم
بگذار بگریزم
بروم!
هرگز برنگردم
بیمارم!
می دانی و می دانم
مهمان ناخواندهیِ این خانه منم
چونکه زنم!
غایب این صحنه منم
غریبِ عیش جمعیتم
بگذار بروم و هرگز برنگردم
نه زندانم که تنم
چونکه زنم!
اینک که صاحبِ خانه تویی
بازیگردان هر بازی تویی
برقص تا برقصند
بچرخ تا بچرخند
من میایستم و نظارهگرم
گیسو میرقصانم
پای میکوبم
زمان میلرزانم
چونکه زنم!
گر نمیدانی بدان
هم روانم هم تنم
رود است پیرهنم
زیباییِ زمین منم
نام ایران هم منم
چونکه زنم!
نه مارم نه درختم
نه دشنهام نه دوزخم
من نبض زندگیام
ریشه هر روییدنم
مادرم و دخترم
چونکه زنم!
نکشید به خشم مویَم
نخراشید به ناخن رویَم
نشکنید شیشه با سنگم
نزنیدم! نزنیدم! نزنیدم!
که جانِ جامِ جهان منم
ریشهیِ خاک این ویرانی منم
آبروی هر آبادی منم
باز میزنیدم؟!
عجبا! خلقت ناقص منم؟
این بذر غلط بهانهایست برای زدنم
چونکه زنم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
من که از هر خویش گریزانم
بگذار بگریزم
بروم!
هرگز برنگردم
بیمارم!
می دانی و می دانم
مهمان ناخواندهیِ این خانه منم
چونکه زنم!
غایب این صحنه منم
غریبِ عیش جمعیتم
بگذار بروم و هرگز برنگردم
نه زندانم که تنم
چونکه زنم!
اینک که صاحبِ خانه تویی
بازیگردان هر بازی تویی
برقص تا برقصند
بچرخ تا بچرخند
من میایستم و نظارهگرم
گیسو میرقصانم
پای میکوبم
زمان میلرزانم
چونکه زنم!
گر نمیدانی بدان
هم روانم هم تنم
رود است پیرهنم
زیباییِ زمین منم
نام ایران هم منم
چونکه زنم!
نه مارم نه درختم
نه دشنهام نه دوزخم
من نبض زندگیام
ریشه هر روییدنم
مادرم و دخترم
چونکه زنم!
نکشید به خشم مویَم
نخراشید به ناخن رویَم
نشکنید شیشه با سنگم
نزنیدم! نزنیدم! نزنیدم!
که جانِ جامِ جهان منم
ریشهیِ خاک این ویرانی منم
آبروی هر آبادی منم
باز میزنیدم؟!
عجبا! خلقت ناقص منم؟
این بذر غلط بهانهایست برای زدنم
چونکه زنم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
ایرانم!
ویرانم!
اما آینهی نگاهِ تو روی به آفتاب و آب و آبادی
میدانم
تو هستی، میبینی
اگر من نخواهم بود، نخواهم دید
باکی نیست
من ریشه در این خاکم
من جاری در تن آن درختم
که فرزندان تو میوهاش را خواهند چید
به نام زن، زندگی، آزادی
تو در من جاری
من در تو روان
چه بیتن
چه با تن
چه با جان
چه بیجان
ای تو نام هر زن در این سرزمین
ای ایران!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
ویرانم!
اما آینهی نگاهِ تو روی به آفتاب و آب و آبادی
میدانم
تو هستی، میبینی
اگر من نخواهم بود، نخواهم دید
باکی نیست
من ریشه در این خاکم
من جاری در تن آن درختم
که فرزندان تو میوهاش را خواهند چید
به نام زن، زندگی، آزادی
تو در من جاری
من در تو روان
چه بیتن
چه با تن
چه با جان
چه بیجان
ای تو نام هر زن در این سرزمین
ای ایران!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
قصه ها و غصه ها
قصه باروت و بدن. قصه سنگ و تفنگ. قصه گلوله و گوشت. قصه دوشکا و دوش. قصه خنجر و حنجره. قصه خنده و خون. قصه سدشکنیِ نسلِ نو. قصه گسستن از بند گذشته. قصه پوستانداختن ذهن. قصه استقبال از مرگ برای نجات زندگی. قصه انسان و یأس. قصه غلبه خشم. قصه ریختن ترس. قصه رقصان بر دستان تا گورستان. قصه بسته شدن بر میله. قصه تشنگی و لیوانی آب در مرز دهان. قصه چشم و ساچمه. قصه مرگ رنگین کمان. قصه غرق شدن قایقی در خون. قصه گلوهای گرفته از فریاد. قصه سرآمدن صبر. قصه اعتراض علیه تحقیر. قصه گوشهای کر. قصه نادیده گرفتن دیده. قصه تنهای لرزان. قصه جشنِ شکست. قصه پاییز و پیری. قصه فصلهای بیباران. قصههایی که میچرخد دهان به دهان میان پیر و جوان، زن و مرد، از خانه تا خیابان، از پیشدبستان تا دبیرستان، از دانشگاه تا بازداشتگاه. قصه من، قصه تو، قصه ما.
چه قصه ها دارد این غصه ها. چه طوفانی می بافد این تیرگی. این همه زخم کهنه که بر تنِ این سرزمین سرباز کرده. چه خونهای تازه که از زیر این خاک میجوشد و میخروشد. کافی است یک وجب خاکبرداری کنی، به خون میرسی، خون آدم، خونِ گرم. سفرههای زیرزمینی خون که وصل شده به رگهای من، رگهای تو، رگهای ما.
هیچ خاکی با خونریزی حاصلخیز نمی شود. اگر هم شود میوه هایش مزه خون می دهد و برگهایش هم به رنگ خون. عجب دوران خونینی. تا بوده همین بوده. تاریخ این آبادی روایت حمله با آتش و شمشیر و تیر و تفنگ بر تنهای بی پناه است. مرگ جانهای جوان و گران که به ارزانی قربانی این قدرت بیپیر می شود.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
قصه باروت و بدن. قصه سنگ و تفنگ. قصه گلوله و گوشت. قصه دوشکا و دوش. قصه خنجر و حنجره. قصه خنده و خون. قصه سدشکنیِ نسلِ نو. قصه گسستن از بند گذشته. قصه پوستانداختن ذهن. قصه استقبال از مرگ برای نجات زندگی. قصه انسان و یأس. قصه غلبه خشم. قصه ریختن ترس. قصه رقصان بر دستان تا گورستان. قصه بسته شدن بر میله. قصه تشنگی و لیوانی آب در مرز دهان. قصه چشم و ساچمه. قصه مرگ رنگین کمان. قصه غرق شدن قایقی در خون. قصه گلوهای گرفته از فریاد. قصه سرآمدن صبر. قصه اعتراض علیه تحقیر. قصه گوشهای کر. قصه نادیده گرفتن دیده. قصه تنهای لرزان. قصه جشنِ شکست. قصه پاییز و پیری. قصه فصلهای بیباران. قصههایی که میچرخد دهان به دهان میان پیر و جوان، زن و مرد، از خانه تا خیابان، از پیشدبستان تا دبیرستان، از دانشگاه تا بازداشتگاه. قصه من، قصه تو، قصه ما.
چه قصه ها دارد این غصه ها. چه طوفانی می بافد این تیرگی. این همه زخم کهنه که بر تنِ این سرزمین سرباز کرده. چه خونهای تازه که از زیر این خاک میجوشد و میخروشد. کافی است یک وجب خاکبرداری کنی، به خون میرسی، خون آدم، خونِ گرم. سفرههای زیرزمینی خون که وصل شده به رگهای من، رگهای تو، رگهای ما.
هیچ خاکی با خونریزی حاصلخیز نمی شود. اگر هم شود میوه هایش مزه خون می دهد و برگهایش هم به رنگ خون. عجب دوران خونینی. تا بوده همین بوده. تاریخ این آبادی روایت حمله با آتش و شمشیر و تیر و تفنگ بر تنهای بی پناه است. مرگ جانهای جوان و گران که به ارزانی قربانی این قدرت بیپیر می شود.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
هیچ وقت چنین مستأصل نبودهام
برای فاصله گرفتن از هیاهوی اخبار و بمباران تبلیغات خشونت و مصرف و ماتم، یک ماه پرده را بر روی فضای مجازی و واقعی کشیدم و دو کتاب ارزشمند را خواندم، یکی «ادبیات علیه استبداد» و دیگری «امید علیه امید». کتاب اول را بازخوانی کردم. صبحگاهی چشم بر اخبار گشودم و این تصویر مثل میخ فولادی بر اعصابم کوبیده شد. با دیدن دستان بسته خدانور لجهای بر میله، شعله ور شدم ولی این عکس منجمدم کرد. در مصاف با زبانِ آن، دهانِ تحلیل قفل می شود. چه می توان به این عکس اضافه کرد، وقتی که با نخستین نگاه همه ابعاد پیدا و پنهانش را بر سرمان می ریزد؟ بیننده در مقابلش بهت زده می شود، می ایستد و سکوت می کند و البته با خود درگیر. شاید قدرت سکوت، مترادف تاثیر سکوتِ قدرتِ این عکس است. اما این سکوت باز خود بلندترین صداست، چنانکه این انفعال فرهاد میثمی، فعالترین شیوه مبارزه منفی با حریفِ مبارزهطلب و برانگیختن نگاه ناظر بیطرف است. و نشانیست از قدرت بیکران انسان، حتی در زندان. حتی وقتی همه جا دیوار است و جایی برای اعلام حضور نیست. عکس، بازگشتی به دوران جنینیست که زمان را می شکند و محدودیت فضا را می نمایاند. نگاه محو و دهان خالی و نیمه باز و لبها گویی در میانه آخرین زمزمههای سخنی مهم گیر کردهاند. همه بدن سخن میگوید. پوست چسبیده بر استخوان، و رگ و استخوان بیرون زده از پوست، چروک ملحفه ها را در خود محو کرده است. اینجا آدم عریان نحیفی نمی بینیم، ارادهای را می بینیم که تنش را برای خواستی مهم رام میکند. خواستی معطوف به آزادی با به بند کشیدن لذتهای تن. تنی که اگر نباشد، و تغذیه نشود، حضور فیزیکی انسان به پایان می رسد. فرهاد میثمی با چشاندن دردناکترین محرومیتها به تنِ خود، ذهن و روان ما را تحریک می کند. سکوت می کنیم اما انگشت می گزیم که چه ایمانی به هدف، پشت این اراده برای زجر کشیدن نهفته است. از تاب و توان افتاده، اما همچنان بر سر خواسته هایش محکم ایستاده. خواسته هایی که از آن ما و برای ماست و او پیشقدم شده تا با چنین هزینهای، فردیت خود را فدای جمعیت کند. این تنِ ضعیف را اندیشهای قوی به چنین سمتی سوق داده است. با چنین ارادههایی نمیتوان و نباید دراُفتاد. چون خارج از معادلات مرسوم تصمیم می گیرند و عمل می کنند و فرهاد میثمی به قدرتِ ضعف پی برده و می داند ضعفِ قدرت در چیست و کجاست. می داند که چگونه با سکوت از پسِ دیوارِ سلولی، صدا شود، صدایی با سادهترین و مبتدیترین و همهفهمترین زبان، یعنی زبانِ بدن. به این بدن نمی توان شلیک کرد، نمی توان به حلقه طناب سپرد، نمی توان با ضرب و زور در جهتی سوق داد، چون قبل از اینها، صاحب تن، بدن را آماده قربانی شدن به شدیدترین شکل ممکن کرده است، یعنی نخوردن و ننوشیدن علیرغم گرسنگی و تشنگی مفرط برای غلبه بر هر نفرت.
هر آدمی در هر کجا با دیدن این نمایش رنج، بدون آگاهی از جایگاه صاحب بدن و بی توجه به پس زمینه دلایل چنین تصمیمی، درگیر میشود و پرسشی مهم از ذهنش سر برمی آورد که چرا؟ و پاسخ این چرایی هرچه باشد، درخور چنین عقوبتی نیست. چون اعتبار انسان به امری مبتذل تبدیل شده است. و دارنده این تن با این روش می خواهد از ابتذال خود و ما اعاده حیثیت کند و گرچه ضعیف و ساکت، اما بر فراز خویش ایستاده و اعتبار انسان را فریاد می کشد. گویی این تن، روایت نمایشی دو کتابی ست که من خواندم.
درود بر روان سعدی که سرود
«تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»
https://www.tg-me.com/bokhara1974
برای فاصله گرفتن از هیاهوی اخبار و بمباران تبلیغات خشونت و مصرف و ماتم، یک ماه پرده را بر روی فضای مجازی و واقعی کشیدم و دو کتاب ارزشمند را خواندم، یکی «ادبیات علیه استبداد» و دیگری «امید علیه امید». کتاب اول را بازخوانی کردم. صبحگاهی چشم بر اخبار گشودم و این تصویر مثل میخ فولادی بر اعصابم کوبیده شد. با دیدن دستان بسته خدانور لجهای بر میله، شعله ور شدم ولی این عکس منجمدم کرد. در مصاف با زبانِ آن، دهانِ تحلیل قفل می شود. چه می توان به این عکس اضافه کرد، وقتی که با نخستین نگاه همه ابعاد پیدا و پنهانش را بر سرمان می ریزد؟ بیننده در مقابلش بهت زده می شود، می ایستد و سکوت می کند و البته با خود درگیر. شاید قدرت سکوت، مترادف تاثیر سکوتِ قدرتِ این عکس است. اما این سکوت باز خود بلندترین صداست، چنانکه این انفعال فرهاد میثمی، فعالترین شیوه مبارزه منفی با حریفِ مبارزهطلب و برانگیختن نگاه ناظر بیطرف است. و نشانیست از قدرت بیکران انسان، حتی در زندان. حتی وقتی همه جا دیوار است و جایی برای اعلام حضور نیست. عکس، بازگشتی به دوران جنینیست که زمان را می شکند و محدودیت فضا را می نمایاند. نگاه محو و دهان خالی و نیمه باز و لبها گویی در میانه آخرین زمزمههای سخنی مهم گیر کردهاند. همه بدن سخن میگوید. پوست چسبیده بر استخوان، و رگ و استخوان بیرون زده از پوست، چروک ملحفه ها را در خود محو کرده است. اینجا آدم عریان نحیفی نمی بینیم، ارادهای را می بینیم که تنش را برای خواستی مهم رام میکند. خواستی معطوف به آزادی با به بند کشیدن لذتهای تن. تنی که اگر نباشد، و تغذیه نشود، حضور فیزیکی انسان به پایان می رسد. فرهاد میثمی با چشاندن دردناکترین محرومیتها به تنِ خود، ذهن و روان ما را تحریک می کند. سکوت می کنیم اما انگشت می گزیم که چه ایمانی به هدف، پشت این اراده برای زجر کشیدن نهفته است. از تاب و توان افتاده، اما همچنان بر سر خواسته هایش محکم ایستاده. خواسته هایی که از آن ما و برای ماست و او پیشقدم شده تا با چنین هزینهای، فردیت خود را فدای جمعیت کند. این تنِ ضعیف را اندیشهای قوی به چنین سمتی سوق داده است. با چنین ارادههایی نمیتوان و نباید دراُفتاد. چون خارج از معادلات مرسوم تصمیم می گیرند و عمل می کنند و فرهاد میثمی به قدرتِ ضعف پی برده و می داند ضعفِ قدرت در چیست و کجاست. می داند که چگونه با سکوت از پسِ دیوارِ سلولی، صدا شود، صدایی با سادهترین و مبتدیترین و همهفهمترین زبان، یعنی زبانِ بدن. به این بدن نمی توان شلیک کرد، نمی توان به حلقه طناب سپرد، نمی توان با ضرب و زور در جهتی سوق داد، چون قبل از اینها، صاحب تن، بدن را آماده قربانی شدن به شدیدترین شکل ممکن کرده است، یعنی نخوردن و ننوشیدن علیرغم گرسنگی و تشنگی مفرط برای غلبه بر هر نفرت.
هر آدمی در هر کجا با دیدن این نمایش رنج، بدون آگاهی از جایگاه صاحب بدن و بی توجه به پس زمینه دلایل چنین تصمیمی، درگیر میشود و پرسشی مهم از ذهنش سر برمی آورد که چرا؟ و پاسخ این چرایی هرچه باشد، درخور چنین عقوبتی نیست. چون اعتبار انسان به امری مبتذل تبدیل شده است. و دارنده این تن با این روش می خواهد از ابتذال خود و ما اعاده حیثیت کند و گرچه ضعیف و ساکت، اما بر فراز خویش ایستاده و اعتبار انسان را فریاد می کشد. گویی این تن، روایت نمایشی دو کتابی ست که من خواندم.
درود بر روان سعدی که سرود
«تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت»
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
پیروزی که شکست خورد
دیروز دوستان زمین از دو خبر تلخ و شیرین آگاه شدند. یکی تلف شدن یوزپلنگی دیگر در ایران، علیرغم تلاش «سازمانهای دولتی» و دیگری مخالفت «مردم سوئد» با نصب توربین های بادی تولید برق در مسیر عبور مهاجرت گوزن های شمالی. این کجا و آن کجا!؟ برگردیم به این! و واکنش آن!
اگر سوئدی ها در داستانی فراواقعیتی بخوانند که به علت نگرانی کارشناسان! محیط زیست! از احتمال وضع حمل ناموفق یوزپلنگی مقیمِ مرکز شهری آلوده، با جراحی توله ها را از شکمش بیرون آوردهاند، باورش برایشان دشوار است. اگر نشان داده شود که کارشناسان! حداقل استانداردهای طبیعت را رعایت نکرده و با دستانی بدون دستکش با توله های زودهنگام متولد شده عکس یادگاری گرفته اند چشمشان گرد می شود. اگر در ادامه توله های چنین یوزپلنگی با انسان ماشینی هماهنگ شوند، شیرخشک بخورند، و برای بقا به حیات وحش برگردند و به جای وعده های آماده غذایی در آغوش انسان بتوانند در کویر آهوی تیزپا شکار کنند، آن خوانندگان یا شاخ درمی آورند و یا چهاردست و پا به سمت نزدیکترین جنگل می دوند. اما نه توله یوزها می مانند تا آهو ببینند و نه سوئدی ها جنگل نشین می شوند. این پروژه مدیریت ناکارآمد هم شکست می خورد. شکست پشت شکست که اسمش می شود پیروزیِ شکست. مثل خشک شدن شصت میلیون اصله درخت زاگرس و انقراض بلوط تا سی سال آینده در هجوم مثلثِ شومِ آفت و آتش و بی آبی، یا حال نزار دریاچه ارومیه، مرگ زاینده رود، شوره زار شدن تالابهای گاوخونی و بختگان و جازموریان، انقراض هفتاد گونه مهم جانوری در پنجاه سال اخیر و یازده گونه دیگر در معرض انقراض که فقط یکی از آنها یوزپلنگ است. در چنین شرایطی ست که چارت تکمیل می شود و شکست برنامه نجات یوزپلنگی در اسارت به نمادی از فاجعه طبیعتِ سیاست زده تبدیل می شود. مگر محیط زیست فقط شامل موجودات زنده است که هر نتیجه ای ما خواستیم حاصل شود؟ در تخیل هم نمی گنجد که بدون توجه به آب و خاک و هوا، توله حیوانی وحشی و شکننده را گلخانه ای و ایزوله در پارک پردیسان تهران(که مرکز انواع آلودگی های آب و خاک و هوا و صداست) پرورش داد. با این استدلال سست که مادر یوزها از توله هایش رمیده و کارشناسان چاره دیگری جز نگهداری در مرکز تهران! نداشتهاند. برای علت رمیدن هم باید دنبال جای پای آدم گشت. چون پوزپلنگ مادر با بوی نامطبوع دست و پوست انسان بیگانه است که قاتل نوع او و انواع دیگر جانوران است. بسیاری از حیوانات انسان گریزند، از جمله برخی پرندگان اگر انسانی به تخمهایش دست بزند «بوی دست میگیرند» و پرنده از لانه می گریزد و حاصل آن سال نیست می شود. و اکنون برای توجیه مدیریت نادرست و مرگ پیروز، از میزان پولی که برایش خرج شده میگویند تا دهان خود و دیگران را بدوزند. چون در این سرزمین پول حلال تمام مشکلات است. آن پول باید خرج آموزش مردمانی می شد که وقتی هر جانوری می بینند دست به سنگ و تفنگ می شوند، غافل از اینکه میراثی طبیعی را از بین می برند که به اندازه ما حق زیستن بر روی زمین دارد. مرگ پیروز نشان می دهد که سیاستهای زیست محیطی راه نادرستی می رود و در ادامه این زنجیره های معیوبِ خشکاندن و آفتزایی و آتش زایی تا وقتی که نگرش غارتی-غنیمتی حاکم است، نتیجه ای جز پیروزی شکست حاصل نمی شود.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
دیروز دوستان زمین از دو خبر تلخ و شیرین آگاه شدند. یکی تلف شدن یوزپلنگی دیگر در ایران، علیرغم تلاش «سازمانهای دولتی» و دیگری مخالفت «مردم سوئد» با نصب توربین های بادی تولید برق در مسیر عبور مهاجرت گوزن های شمالی. این کجا و آن کجا!؟ برگردیم به این! و واکنش آن!
اگر سوئدی ها در داستانی فراواقعیتی بخوانند که به علت نگرانی کارشناسان! محیط زیست! از احتمال وضع حمل ناموفق یوزپلنگی مقیمِ مرکز شهری آلوده، با جراحی توله ها را از شکمش بیرون آوردهاند، باورش برایشان دشوار است. اگر نشان داده شود که کارشناسان! حداقل استانداردهای طبیعت را رعایت نکرده و با دستانی بدون دستکش با توله های زودهنگام متولد شده عکس یادگاری گرفته اند چشمشان گرد می شود. اگر در ادامه توله های چنین یوزپلنگی با انسان ماشینی هماهنگ شوند، شیرخشک بخورند، و برای بقا به حیات وحش برگردند و به جای وعده های آماده غذایی در آغوش انسان بتوانند در کویر آهوی تیزپا شکار کنند، آن خوانندگان یا شاخ درمی آورند و یا چهاردست و پا به سمت نزدیکترین جنگل می دوند. اما نه توله یوزها می مانند تا آهو ببینند و نه سوئدی ها جنگل نشین می شوند. این پروژه مدیریت ناکارآمد هم شکست می خورد. شکست پشت شکست که اسمش می شود پیروزیِ شکست. مثل خشک شدن شصت میلیون اصله درخت زاگرس و انقراض بلوط تا سی سال آینده در هجوم مثلثِ شومِ آفت و آتش و بی آبی، یا حال نزار دریاچه ارومیه، مرگ زاینده رود، شوره زار شدن تالابهای گاوخونی و بختگان و جازموریان، انقراض هفتاد گونه مهم جانوری در پنجاه سال اخیر و یازده گونه دیگر در معرض انقراض که فقط یکی از آنها یوزپلنگ است. در چنین شرایطی ست که چارت تکمیل می شود و شکست برنامه نجات یوزپلنگی در اسارت به نمادی از فاجعه طبیعتِ سیاست زده تبدیل می شود. مگر محیط زیست فقط شامل موجودات زنده است که هر نتیجه ای ما خواستیم حاصل شود؟ در تخیل هم نمی گنجد که بدون توجه به آب و خاک و هوا، توله حیوانی وحشی و شکننده را گلخانه ای و ایزوله در پارک پردیسان تهران(که مرکز انواع آلودگی های آب و خاک و هوا و صداست) پرورش داد. با این استدلال سست که مادر یوزها از توله هایش رمیده و کارشناسان چاره دیگری جز نگهداری در مرکز تهران! نداشتهاند. برای علت رمیدن هم باید دنبال جای پای آدم گشت. چون پوزپلنگ مادر با بوی نامطبوع دست و پوست انسان بیگانه است که قاتل نوع او و انواع دیگر جانوران است. بسیاری از حیوانات انسان گریزند، از جمله برخی پرندگان اگر انسانی به تخمهایش دست بزند «بوی دست میگیرند» و پرنده از لانه می گریزد و حاصل آن سال نیست می شود. و اکنون برای توجیه مدیریت نادرست و مرگ پیروز، از میزان پولی که برایش خرج شده میگویند تا دهان خود و دیگران را بدوزند. چون در این سرزمین پول حلال تمام مشکلات است. آن پول باید خرج آموزش مردمانی می شد که وقتی هر جانوری می بینند دست به سنگ و تفنگ می شوند، غافل از اینکه میراثی طبیعی را از بین می برند که به اندازه ما حق زیستن بر روی زمین دارد. مرگ پیروز نشان می دهد که سیاستهای زیست محیطی راه نادرستی می رود و در ادامه این زنجیره های معیوبِ خشکاندن و آفتزایی و آتش زایی تا وقتی که نگرش غارتی-غنیمتی حاکم است، نتیجه ای جز پیروزی شکست حاصل نمی شود.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
مرگِ معلمِ ماندگارِ نسلها
نمی دانم ما نمی دانیم ابراز خوشحالی کنیم یا این روزگار اتفاق در اتفاق است تلخ در تلخ و ناگوارتر از ناگوار؟ و شاید زندگی امروزین رسم خوشایندی ست و ما ناشیانه شادی را به خاک سپردهایم و بر سر گورش مویه سر می دهیم. هرچه باشد در روزهای خوش هم نمی توان از داغِ دردِ مرگِ دکتر جواد طباطبایی نسوخت، چه رسد در این دوران ظلمت و ظلم و تاریکیِ تار. جواد طباطباییِ فیلسوف و نظریه پردازِ سیاست، تاریخ و جامعه ایران را از منظری فرهنگی می نگریست. آسیب شناسی مسأله محور که گذشتگان و معاصران از نیش قلم تیزش در امان نماندهاند. با غور در میراث فکری ایرانیان و شناخت دقیق از جهان مدرن، هیچ نکته اش بدون پشتوانه نظری نیست. فلسفه غرب را به اندازه ادبیات ایران می شناخت؛آمیزشی از افق های تاریخ اندیشه و اندیشه تاریخ که به جغرافیای فرهنگی ایران و زبان فارسی پیوند می داد. مهاجری همیشه دل در گروِ وطن بود که اخراج از دانشگاه تهران توسط منجمدان را به فرصتی مطالعاتی تبدیل کرد. از خواجه نظامالملک آغاز کرد و با ژرفاندیشی در چگونگیِ تاریخ اندیشه سیاسی در ایران به چرایی زوال اندیشه سیاسی در ایران رسید. در مرحله بعدی علوم اجتماعی را در پهنه تمدن اسلامی بررسی کرد و این مقدمه ای شد برای نظریه امتناع تفکر در ایران که چون ایرانیان به آن آگاهی ندارند نوعی جهل به جهل یا جهلِ مرکب است. ذهن و زبان نقاد و وقاد طباطبایی در این مرحله هم توقف نکرد و به نظریه ایرانشهری رسید که به نظر وی مبنای کشورداری تمدن ایرانی است که از طریق پیوند حاکم و شرع یا خدای زمینی و دین در وجود شاه به عنوان نماد قدرت و قانون یا فره ایزدی تبلور یافت. همین اندیشه ایرانشهری مهمترین میوهی بلوغ فکری طباطبایی است که بیش از پیش ایشان را به متفکری جریان ساز تبدیل می کند. طبیعی ست دانشمندی با غنای فکری و وسعت معلومات طباطبایی، هم منتقد باشد و هم هدف تیر انتقاد قرار گیرد. وی چنان بی پروا بود که گاهی برای بر زمین زدن حریف در میدان نقد، از مرزهای استدلال منطقی و استشهاد تجربی هم می گذشت. به ویژه وقتی از تزلزل جایگاه زبان فارسی و خلل در تمامیت ارضی ایران گفته می شد، جوششی از عقل و احساس و حمیت و غیرت در قلمش جاری بود؛ چنان بیمحابا با تسلط بر زبان فارسی سپر استدلال برمیداشت و تیر کلمات در کمان ملیت میگذاشت که گویی آریوبرزن است در مقابل لشکر اسکندر، یا رستم فرخزاد است در مواجهه با هجوم اعراب یا جلالالدین خوارزمشاه است در یورش قوم مغول. میراث فکری جواد طباطبایی توسط نسلهای آینده در آینه فکر و فلسفه و علوم تاریخ و جامعه و سیاست بارورتر خواهد شد و بنده سه نکته مهم از حضرت ایشان آموختم، نخست نقد ایدئولوژی با هر نام و عنوانی به خصوص نقد کارسازش بر محصول متناقضی به نام روشنفکران دینی، چون چراغی ذهن مهآلودم را از جزم اندیشی ایدئولوژیکی و اعتقادی متوجه اندیشه و انتقاد کرد، دوم پی بردن به اهمیت زبان فارسی به عنوان مهمترین میراث فرهنگی ساکنان این سرزمین و سوم دلبستگی به ایران که هم شناسنامه ای تاریخیست و هویت «گذشته و اکنون و آینده ما» در چارچوب آن شکل گرفته و تعریف میشود. به عبارتی در دورانی که جهانی شدن سرزمین ها را بدون پرتاب تیری فتح می کند و تنوع های زبانها را میروبد و فرهنگها را در قالبی خاص می ریزد، آثار طباطبایی ضمن اینکه سرمشقی برای استقلال فکری، عشق به زبان فارسی و دلبستگی به هویت ایرانی است از ملیگرایی کور، تعصب قومی و انجماد اعتقادی بازمی دارد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
نمی دانم ما نمی دانیم ابراز خوشحالی کنیم یا این روزگار اتفاق در اتفاق است تلخ در تلخ و ناگوارتر از ناگوار؟ و شاید زندگی امروزین رسم خوشایندی ست و ما ناشیانه شادی را به خاک سپردهایم و بر سر گورش مویه سر می دهیم. هرچه باشد در روزهای خوش هم نمی توان از داغِ دردِ مرگِ دکتر جواد طباطبایی نسوخت، چه رسد در این دوران ظلمت و ظلم و تاریکیِ تار. جواد طباطباییِ فیلسوف و نظریه پردازِ سیاست، تاریخ و جامعه ایران را از منظری فرهنگی می نگریست. آسیب شناسی مسأله محور که گذشتگان و معاصران از نیش قلم تیزش در امان نماندهاند. با غور در میراث فکری ایرانیان و شناخت دقیق از جهان مدرن، هیچ نکته اش بدون پشتوانه نظری نیست. فلسفه غرب را به اندازه ادبیات ایران می شناخت؛آمیزشی از افق های تاریخ اندیشه و اندیشه تاریخ که به جغرافیای فرهنگی ایران و زبان فارسی پیوند می داد. مهاجری همیشه دل در گروِ وطن بود که اخراج از دانشگاه تهران توسط منجمدان را به فرصتی مطالعاتی تبدیل کرد. از خواجه نظامالملک آغاز کرد و با ژرفاندیشی در چگونگیِ تاریخ اندیشه سیاسی در ایران به چرایی زوال اندیشه سیاسی در ایران رسید. در مرحله بعدی علوم اجتماعی را در پهنه تمدن اسلامی بررسی کرد و این مقدمه ای شد برای نظریه امتناع تفکر در ایران که چون ایرانیان به آن آگاهی ندارند نوعی جهل به جهل یا جهلِ مرکب است. ذهن و زبان نقاد و وقاد طباطبایی در این مرحله هم توقف نکرد و به نظریه ایرانشهری رسید که به نظر وی مبنای کشورداری تمدن ایرانی است که از طریق پیوند حاکم و شرع یا خدای زمینی و دین در وجود شاه به عنوان نماد قدرت و قانون یا فره ایزدی تبلور یافت. همین اندیشه ایرانشهری مهمترین میوهی بلوغ فکری طباطبایی است که بیش از پیش ایشان را به متفکری جریان ساز تبدیل می کند. طبیعی ست دانشمندی با غنای فکری و وسعت معلومات طباطبایی، هم منتقد باشد و هم هدف تیر انتقاد قرار گیرد. وی چنان بی پروا بود که گاهی برای بر زمین زدن حریف در میدان نقد، از مرزهای استدلال منطقی و استشهاد تجربی هم می گذشت. به ویژه وقتی از تزلزل جایگاه زبان فارسی و خلل در تمامیت ارضی ایران گفته می شد، جوششی از عقل و احساس و حمیت و غیرت در قلمش جاری بود؛ چنان بیمحابا با تسلط بر زبان فارسی سپر استدلال برمیداشت و تیر کلمات در کمان ملیت میگذاشت که گویی آریوبرزن است در مقابل لشکر اسکندر، یا رستم فرخزاد است در مواجهه با هجوم اعراب یا جلالالدین خوارزمشاه است در یورش قوم مغول. میراث فکری جواد طباطبایی توسط نسلهای آینده در آینه فکر و فلسفه و علوم تاریخ و جامعه و سیاست بارورتر خواهد شد و بنده سه نکته مهم از حضرت ایشان آموختم، نخست نقد ایدئولوژی با هر نام و عنوانی به خصوص نقد کارسازش بر محصول متناقضی به نام روشنفکران دینی، چون چراغی ذهن مهآلودم را از جزم اندیشی ایدئولوژیکی و اعتقادی متوجه اندیشه و انتقاد کرد، دوم پی بردن به اهمیت زبان فارسی به عنوان مهمترین میراث فرهنگی ساکنان این سرزمین و سوم دلبستگی به ایران که هم شناسنامه ای تاریخیست و هویت «گذشته و اکنون و آینده ما» در چارچوب آن شکل گرفته و تعریف میشود. به عبارتی در دورانی که جهانی شدن سرزمین ها را بدون پرتاب تیری فتح می کند و تنوع های زبانها را میروبد و فرهنگها را در قالبی خاص می ریزد، آثار طباطبایی ضمن اینکه سرمشقی برای استقلال فکری، عشق به زبان فارسی و دلبستگی به هویت ایرانی است از ملیگرایی کور، تعصب قومی و انجماد اعتقادی بازمی دارد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
خیالِ خرید و خریدِ خیال
نوروز از نزدیک میوزد
و عید هفته آینده میآید تا هفت سین
همه در خیال خریدند و من در خریدِ خیال
نرفتی خرید؟
اگر رفتی چه خریدی؟
اگر خریدی کدام را بیشتر پسندیدی؟
نرفتی بازار؟
کدام بازار!؟
منظورم بازار آینه و آب و نگاه است
که آینه محو نگاه تو شود و آب برآشوبد بر خویش
حتی اگر در لیوانی
حتی اگر تکهای شکسته که افتاده بر گوشهای و سهمش از زندگی خردشدن پیاپی است
اما چه فرقی میکند، هر چه شکستهتر شود باز آینه است، و از روشنایی تاباندنش که کم نمیشود
و آب مگر کم و زیاد دارد؟ برای دیدنش، مهم بودنش است
و نگاه! این از نوعی دیگر است
نه بخار میشود، نه میشکند
کافیست یکبار ببینی یا دیده شود
مثل نگاه تو که روشنایی دیدهیِ آب و آینه است
بگذار دنبال همین یک خیال بروم به بازار گذشته تا در تاروپود آدمها و یادها سرگردان نشوم
و بیش از همه آدمها که نکند یکی پیدا شود و نگاه تو را چون من ببیند و آن وقت نگاهم از بازار نگاهت حذف شود
پس بیفتد
دانستن و ندانستن تو مهم نیست، مهم آن نگاهیست که نگاه تو را روشنایی نگاهش کند برای دیدن آب و آینه و بر هر تاریکی که بتاباند شعلهور شود، حتی اگر بر مغارههای متروک گذشته خویش
چون من که تو را میبرم به سالهایی که قرنها پیش زیستهام
وقتی بابونه میچیدم
یا هنگامی که دستانم را با خون شقایق حنای سرخ میبستم
یا چهچهه بلبلهای گندمزار را لبخوانی میکردم
تو را میبینم که میدوی
در کوچههای بهار
میپری از روی سنگهای رودخانه
وقتی که سنگ زیر پایت میغلتد و میافتی در آب و پیراهن گلگلیات میچسبد به تنت
و بین خنده و گریه و عصبانیت و لذت گیر میکنی
و من غرق خجالت میشوم که به تو گفتم بیا برویم آن طرف رودخانه که گلهای رنگینتری دارد
و شقایقهایش پررنگترند
چه فرقی میکند تو کجا باشی وقتی جز با چشم خیال نمیبینمت
همین هم غنیمت است که خیالم رنگ نبازد
اما اگر خیالم از فقر، متورم شود
اگر خیالم را سیل سیاست ببرد به سلولی انفرادی
و بکوبد بر در و دیوار و مغزش را خالی کند
و جز تنی برای من باقی نماند
یا اگر خیالم با آگهی ترحیم کودکی برود که در روزهای بارانی، زیر چراغ قرمز ماشینها را دستمال میکشید و هرگز از خیال من نمیرود
یا اگر خیالم با زنی برود که روز زن را در تقویم میبیند و نمیداند به خودش بخندد یا بگرید
-چون من و افتادن تو در آب-
یا اگر خیالم به خواب رود
یا مست قدرت شود و نداند شعر چیست
نمی دانم با این همه «یا» چه کنم که خیال مرا احاطه کردهاند؟
پس بگذار به همان خیال کودکی برگردم
بگذار در آن خوابِ خیال و خیالِ خوابآلود خانهای بسازم از توتِ حیاط همسایه که گنجشکها نمیگذاشتند لحظهای برگهایش بخوابند
آنقدر روی شاخهها تاب میخوردند که رنگ توتها سیاه میشد و به زور جاذبه تا حیاط شنی خانه ما پرتاب میشدند
و من مشتی توت در دامنم جمع میکردم و تا مادرم میدویدم
مادرم توتهای بیهوش را پرت میکرد و میگفت چرا پیراهن عیدت را رنگی کردی؟
مرغها از زمین و گنجشکها از هوا توت میچیدند و نمیدانم کی کدام دکمه را میزد که گنجشکها میپریدند هوا
و من با پرواز گنجشکها همهیِ بهارِ درختان را میگشتم
توت میخوردم
برگ میبوییدم
شاخه میتکاندم
نی مینواختم
و نمی دانستم که روزی همین واقعیتها خیالاتی میشوند در دوردست
من پیر میشوم
به جای درخت توت ساختمانی سیمانی از زمین برمیخیزد
و مادری که دیگر نیست
گنجشکانی که رفتهاند به جایی دور
گلهای بابونه و شقایق در قابی خشکیدهاند
-مثل روز زن-
رودخانه هم با آفتاب و باد رفته تا طوفان
تو هم نیستی
اما من هستم و خیالم
لیوانی آب دارم و آینهای شکسته
در این نوروز روبروی آب و آینه مینشینم بوداوار
چشمانم را میبندم
موانع را کنار میزنم
تا میرسم به خانه خیال
و نگاه تو را مجسم میکنم
که چقدر متفاوت با آب و آینه است.
بیخیال پیر شدن
تا هستم در همین خیالم که تو بودی و رود بود و شقایق و توت و مادر و گنجشک
و باز هم خیال را پرواز خواهم داد با نوایِ نی
بال خواهم گشود با سوت
تا دور
تا هیچ سلولی خیال مرا به بند نکشد
تاهیچ ارزِ معتبری در بازار، خیال مرا نخرد!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
نوروز از نزدیک میوزد
و عید هفته آینده میآید تا هفت سین
همه در خیال خریدند و من در خریدِ خیال
نرفتی خرید؟
اگر رفتی چه خریدی؟
اگر خریدی کدام را بیشتر پسندیدی؟
نرفتی بازار؟
کدام بازار!؟
منظورم بازار آینه و آب و نگاه است
که آینه محو نگاه تو شود و آب برآشوبد بر خویش
حتی اگر در لیوانی
حتی اگر تکهای شکسته که افتاده بر گوشهای و سهمش از زندگی خردشدن پیاپی است
اما چه فرقی میکند، هر چه شکستهتر شود باز آینه است، و از روشنایی تاباندنش که کم نمیشود
و آب مگر کم و زیاد دارد؟ برای دیدنش، مهم بودنش است
و نگاه! این از نوعی دیگر است
نه بخار میشود، نه میشکند
کافیست یکبار ببینی یا دیده شود
مثل نگاه تو که روشنایی دیدهیِ آب و آینه است
بگذار دنبال همین یک خیال بروم به بازار گذشته تا در تاروپود آدمها و یادها سرگردان نشوم
و بیش از همه آدمها که نکند یکی پیدا شود و نگاه تو را چون من ببیند و آن وقت نگاهم از بازار نگاهت حذف شود
پس بیفتد
دانستن و ندانستن تو مهم نیست، مهم آن نگاهیست که نگاه تو را روشنایی نگاهش کند برای دیدن آب و آینه و بر هر تاریکی که بتاباند شعلهور شود، حتی اگر بر مغارههای متروک گذشته خویش
چون من که تو را میبرم به سالهایی که قرنها پیش زیستهام
وقتی بابونه میچیدم
یا هنگامی که دستانم را با خون شقایق حنای سرخ میبستم
یا چهچهه بلبلهای گندمزار را لبخوانی میکردم
تو را میبینم که میدوی
در کوچههای بهار
میپری از روی سنگهای رودخانه
وقتی که سنگ زیر پایت میغلتد و میافتی در آب و پیراهن گلگلیات میچسبد به تنت
و بین خنده و گریه و عصبانیت و لذت گیر میکنی
و من غرق خجالت میشوم که به تو گفتم بیا برویم آن طرف رودخانه که گلهای رنگینتری دارد
و شقایقهایش پررنگترند
چه فرقی میکند تو کجا باشی وقتی جز با چشم خیال نمیبینمت
همین هم غنیمت است که خیالم رنگ نبازد
اما اگر خیالم از فقر، متورم شود
اگر خیالم را سیل سیاست ببرد به سلولی انفرادی
و بکوبد بر در و دیوار و مغزش را خالی کند
و جز تنی برای من باقی نماند
یا اگر خیالم با آگهی ترحیم کودکی برود که در روزهای بارانی، زیر چراغ قرمز ماشینها را دستمال میکشید و هرگز از خیال من نمیرود
یا اگر خیالم با زنی برود که روز زن را در تقویم میبیند و نمیداند به خودش بخندد یا بگرید
-چون من و افتادن تو در آب-
یا اگر خیالم به خواب رود
یا مست قدرت شود و نداند شعر چیست
نمی دانم با این همه «یا» چه کنم که خیال مرا احاطه کردهاند؟
پس بگذار به همان خیال کودکی برگردم
بگذار در آن خوابِ خیال و خیالِ خوابآلود خانهای بسازم از توتِ حیاط همسایه که گنجشکها نمیگذاشتند لحظهای برگهایش بخوابند
آنقدر روی شاخهها تاب میخوردند که رنگ توتها سیاه میشد و به زور جاذبه تا حیاط شنی خانه ما پرتاب میشدند
و من مشتی توت در دامنم جمع میکردم و تا مادرم میدویدم
مادرم توتهای بیهوش را پرت میکرد و میگفت چرا پیراهن عیدت را رنگی کردی؟
مرغها از زمین و گنجشکها از هوا توت میچیدند و نمیدانم کی کدام دکمه را میزد که گنجشکها میپریدند هوا
و من با پرواز گنجشکها همهیِ بهارِ درختان را میگشتم
توت میخوردم
برگ میبوییدم
شاخه میتکاندم
نی مینواختم
و نمی دانستم که روزی همین واقعیتها خیالاتی میشوند در دوردست
من پیر میشوم
به جای درخت توت ساختمانی سیمانی از زمین برمیخیزد
و مادری که دیگر نیست
گنجشکانی که رفتهاند به جایی دور
گلهای بابونه و شقایق در قابی خشکیدهاند
-مثل روز زن-
رودخانه هم با آفتاب و باد رفته تا طوفان
تو هم نیستی
اما من هستم و خیالم
لیوانی آب دارم و آینهای شکسته
در این نوروز روبروی آب و آینه مینشینم بوداوار
چشمانم را میبندم
موانع را کنار میزنم
تا میرسم به خانه خیال
و نگاه تو را مجسم میکنم
که چقدر متفاوت با آب و آینه است.
بیخیال پیر شدن
تا هستم در همین خیالم که تو بودی و رود بود و شقایق و توت و مادر و گنجشک
و باز هم خیال را پرواز خواهم داد با نوایِ نی
بال خواهم گشود با سوت
تا دور
تا هیچ سلولی خیال مرا به بند نکشد
تاهیچ ارزِ معتبری در بازار، خیال مرا نخرد!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
صادق هدایت و مرگ مسجل روشنفکری ایرانی
امروز یادآور تاریخی تلخ است که در تداومِ تلخی تاریخی جامعه ایرانی است. خودکشی صادق هدایت در چنین روزی، در هفتادودو سال پیش اتفاق افتاد. آن هم در تبعیدی خودخواسته از سرزمین مادری. صادق هدایت سمبل شکست روشنفکری ایرانی در مصاف با مدرنیته و ناتوان در ایجاد پیوند اکنون با گذشته تاریخیِ «دورِ» پرشکوه و درخشان است. چرا دور؟ چون هرچه زمان می گذرد، غبار بیشتری بر حوادث می نشیند و آنچه می ماند به عنوان شناسنامه آن دوران تلقی می شود. چنانکه از دوره هخامنشیان تخت جمشید و بیستون و از ساسانیان ایوان مدائن و طاق بستان. اما اینکه مردمان چگونه می زیسته اند و خوشی ها و رنج هایشان چه بوده، در تاریکی تاریخ مدفون است. برگردیم به صادق هدایت که تلاقی حسرتِ روزهای خوش گذشته و نگون بختی سرنوشت شوم امروزین بود. و این دو را در داستانهایش روایت می کند. از پروین دختر ساسان تا حاجی آقا. البته بعد دیگری را نیز نباید از نظر دور داشت که ناشی از حس طبیعت دوستی و شفقت نسبت به حیوان و نبات است که در فواید گیاهخواری و سگ ولگرد توضیح داده شدهاند. هفتادو دو سال پیش در چنین روزی صادق هدایت، قاتل خودش شد. به نظر باورناپذیر است اما شد. آدمی که نتوانست زجر زمانه را تاب بیاورد و چاره را در خودنابودی یافت. زندگی صادق هدایت، تاریخ خودویرانگری برای ساختن است. تمام داستانهای هدایت با جوهر رنج نوشته شدهاند. تنها نویسنده ایرانی که نام و عنوانش با آثارش یکی است. اگر زندگی هدایت را بخوانیم تفاوت چندانی با سبک و سیاق داستانپردازی و شخصیت های داستانیاش ندارد. هدایت تا بود منتقد ماند و از هیچ مقام و منصبی در کسوت وزیر و وکیل و مدیر و روحانی، آن هم در صریحترین شیوه بیان ابایی نداشت. شخصیت های داستانی اش هم آدمهایی رنگارنگ، مستبد، کوته بین، خشن، ویرانگر، چشم و گوش بسته، مطیع، مقلد، تقدیرگرا و منفعت طلباند. طبیعی ست که چنین انسانی با چنان دیدگاهی نمی تواند «زندگی در گندستان و لولیدن میان کرمها» را تاب بیاورد. در چنین شرایطی خودکشی نکردن صادق هدایت باورناپذیر است. چون هرچه در بطن این فرهنگ فرو می رفت سرخوردهتر می شد. نه نشانه ای از شکوه گذشته مانده بود و نه تلاشی برای ساختن ایرانی دیگر روی ویرانه های متروک. زندگی و آثار صادق هدایت یک سبکاند و هرچه زمان می گذرد روشنفکران بیشتری می خواهند شبیه صادق شوند و نمی شوند. صادق هدایت شکست خورد ولی این شکستی شخصی نیست، بلکه در تداوم شکستهای متوالی تاریخی مردمان این سرزمین از حمله بیگانه و خودی با یورش نظامی و تسخیر فرهنگی است. صادق هدایتِ منتقد که سر ناسازگاری با عالم و آدم داشت خود به بتی تبدیل شده که عبور از وی امکان پذیر نیست و همین ناتوانی روشنفکر ایرانی در پشت سرگذاشتن صادق هدایت موجب تداوم تباهی و مسجل شدن شکستِ از پیش تعیین شدهی هر تلاشی برای خروج از این وضعیت است.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
امروز یادآور تاریخی تلخ است که در تداومِ تلخی تاریخی جامعه ایرانی است. خودکشی صادق هدایت در چنین روزی، در هفتادودو سال پیش اتفاق افتاد. آن هم در تبعیدی خودخواسته از سرزمین مادری. صادق هدایت سمبل شکست روشنفکری ایرانی در مصاف با مدرنیته و ناتوان در ایجاد پیوند اکنون با گذشته تاریخیِ «دورِ» پرشکوه و درخشان است. چرا دور؟ چون هرچه زمان می گذرد، غبار بیشتری بر حوادث می نشیند و آنچه می ماند به عنوان شناسنامه آن دوران تلقی می شود. چنانکه از دوره هخامنشیان تخت جمشید و بیستون و از ساسانیان ایوان مدائن و طاق بستان. اما اینکه مردمان چگونه می زیسته اند و خوشی ها و رنج هایشان چه بوده، در تاریکی تاریخ مدفون است. برگردیم به صادق هدایت که تلاقی حسرتِ روزهای خوش گذشته و نگون بختی سرنوشت شوم امروزین بود. و این دو را در داستانهایش روایت می کند. از پروین دختر ساسان تا حاجی آقا. البته بعد دیگری را نیز نباید از نظر دور داشت که ناشی از حس طبیعت دوستی و شفقت نسبت به حیوان و نبات است که در فواید گیاهخواری و سگ ولگرد توضیح داده شدهاند. هفتادو دو سال پیش در چنین روزی صادق هدایت، قاتل خودش شد. به نظر باورناپذیر است اما شد. آدمی که نتوانست زجر زمانه را تاب بیاورد و چاره را در خودنابودی یافت. زندگی صادق هدایت، تاریخ خودویرانگری برای ساختن است. تمام داستانهای هدایت با جوهر رنج نوشته شدهاند. تنها نویسنده ایرانی که نام و عنوانش با آثارش یکی است. اگر زندگی هدایت را بخوانیم تفاوت چندانی با سبک و سیاق داستانپردازی و شخصیت های داستانیاش ندارد. هدایت تا بود منتقد ماند و از هیچ مقام و منصبی در کسوت وزیر و وکیل و مدیر و روحانی، آن هم در صریحترین شیوه بیان ابایی نداشت. شخصیت های داستانی اش هم آدمهایی رنگارنگ، مستبد، کوته بین، خشن، ویرانگر، چشم و گوش بسته، مطیع، مقلد، تقدیرگرا و منفعت طلباند. طبیعی ست که چنین انسانی با چنان دیدگاهی نمی تواند «زندگی در گندستان و لولیدن میان کرمها» را تاب بیاورد. در چنین شرایطی خودکشی نکردن صادق هدایت باورناپذیر است. چون هرچه در بطن این فرهنگ فرو می رفت سرخوردهتر می شد. نه نشانه ای از شکوه گذشته مانده بود و نه تلاشی برای ساختن ایرانی دیگر روی ویرانه های متروک. زندگی و آثار صادق هدایت یک سبکاند و هرچه زمان می گذرد روشنفکران بیشتری می خواهند شبیه صادق شوند و نمی شوند. صادق هدایت شکست خورد ولی این شکستی شخصی نیست، بلکه در تداوم شکستهای متوالی تاریخی مردمان این سرزمین از حمله بیگانه و خودی با یورش نظامی و تسخیر فرهنگی است. صادق هدایتِ منتقد که سر ناسازگاری با عالم و آدم داشت خود به بتی تبدیل شده که عبور از وی امکان پذیر نیست و همین ناتوانی روشنفکر ایرانی در پشت سرگذاشتن صادق هدایت موجب تداوم تباهی و مسجل شدن شکستِ از پیش تعیین شدهی هر تلاشی برای خروج از این وضعیت است.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.