پاییزِ پرغصهام، قصهات کو!؟
پاییز! پرواز پرندگانت کو؟
سفر قاصدکهایت در باد کو؟
مگر فصل مدرسه نیست؟
تو هم فراموشکار شدهای؟
مگر قرار نبود با مهر بیایی؟
پس آن تندبادی که تو با آن میوزیدی کجا رفت؟
پاییز؟ تو که چنین نبودی! تو همه صدا بودی. سکوت را میشکستی. سکوت خانه. سکوت خواب. سکوت کوچه. سکوت خیابان. تو از روی دیوارهای باغ میگذشتی و وارد تنِ درخت میشدی با نقاشی رنگ. وقتی تو میآمدی رقص بر جانِ شاخهها میافتاد و لرز بر رگِ برگها.
با آمدن تو آن درختِ پیر خودش را میتکاند و سبک میشد از سنگینیِ غبارِ تابستان. از حملِ بارِ گرما.
پاییز چرا نمیآیی؟ چرا نمیخوانی؟
پاییز!؟ پس لباسهای رنگارنگ کودکانت کو؟ آن اضطراب اول مهر کجا رفت؟
نکند تو هم از این سرزمین گریختی؟ مهاجرت؟ تو که مقیمِ موقتِ هر باغی. شاید رفتهای به جایی امنتر که درختانش زبان فصلها را میفهمند. جایی بیگانه با تبر و تیشه و خشم و خشونت. یا رفتهای سرزمینی که مردمانش قدر آب را میدانند و حساب هوا دستشان است.
پاییز!؟ پس کوچه گردیات کو؟ چرا خاکبازیات را نمیبینیم؟ نکند چون ما دست و پایت را با سیم و سیمان بستهاند.
پاییز!؟ گریههایت کو؟ خندههایت کو؟
بر باد دادنِ خرمنهایِ برنجات کو؟
چرا اثری از ابرهایت در آسمانِ ما نیست؟
برای تو هم ورود ممنوع است؟
عبور ممنوع را دیدهای؟
آسمان که چراغ قرمز نداشت.
پاییز!؟ کفشهایمان پشت دروازهی تو پوسید. پیراهنها خاک میخورد. آن دامنهای رنگارنگ را که برای قدم زدن با تو خریدیم از رنگ و رو رفت.
پاییز!؟ مگر فصلِ شانهکشیدن موها با انگشتانِ باد نیست؟
پاییز!؟ نمیآیی؟ در حسرت بارانیم.
آن نخستین بارانِ مهرماه یادت نیست؟ رمههای ابر را میرماندی با ترکههای باد. پیرمردها بر بام میرفتند و شیارها را با کاهگل درز میگرفتند. بوی قیر داغ و گونی سوخته. آن غافلگیری اولین باران شبانه و وزش گردبادها که لباسهای طناب را به هوا میبرد هم یادت نیست؟ پیراهنِ من کلاه تو میشد و دامنم دستمالی بود در رقص ابر و باد و برگ با باران.
پاییز!؟ این حبس خانگی تا کی ادامه دارد؟ تو را کجا بجویم؟ با آسمان بیپرنده چه کنم؟ کی در هوای بیابر نفس بکشد؟
پاییز!؟ تو هم از شرارت ما رنجیدهای؟ جفا به تو. به طبیعت. به آب. به باران. افسوس که ما نمیدانستیم رنگ تو چقدر میارزید. کسی ثبت سایهیِ نقاشی ابرها بر آسمان را به ما نیاموخت. نیاموختیم قیمت باران را؟ ما به آب توهین کردیم و رود را جان به لب کردیم تا خشکیدن. دریاچه را، دریا را سوزاندیم. ماهیها را از دامن دریا قاپیدیم و هوا را از پرنده و علف را از آهو.
پاییز!؟ کاش بیایی و بر ردِ جایی که روزی نامش رودخانه بود جاری شوی. دخترکان برای آمدن تو لبریز از میوههای خندهاند.
پاییز!؟ تو پیر نبودی. تو بهاری بودی به رنگی دیگر. ما تو را هم پیر کردیم.
تو هیچ کم نداشتی. دست طبیعت بیتو چه خالیست!
خانه خالی
خیابان خاموش
شهر خلوت
درخت خمود.
پنجرههایی که رنگ پاییز پشت آن نباشد دیوارهایی شیشهایاند.
راستی مدرسهها. نمیآیی از صفها بگذری؟ نمیآیی دانشآموزان را غافلگیر کنی که تا کلاسها خیس بدوند؟ کاش بیایی تا ما لباس گرم بپوشیم. تا با هم برویم قدم بزنیم با درخت، پیِ دویدن برگ با باد. کاش بیایی و من موهایم را به دست تو بسپارم. شالم را در هوای تو تکان دهم. تو با بارانت ناز بفروشی و من برایت چترِ نو بخرم.
پاییزِ بیرونقم رنگت کو؟
تو که زمانی بهار عاشقان بودی شور و شتابت بر اسبِ تیزپایِ باد کو؟
https://www.tg-me.com/bokhara1974
پاییز! پرواز پرندگانت کو؟
سفر قاصدکهایت در باد کو؟
مگر فصل مدرسه نیست؟
تو هم فراموشکار شدهای؟
مگر قرار نبود با مهر بیایی؟
پس آن تندبادی که تو با آن میوزیدی کجا رفت؟
پاییز؟ تو که چنین نبودی! تو همه صدا بودی. سکوت را میشکستی. سکوت خانه. سکوت خواب. سکوت کوچه. سکوت خیابان. تو از روی دیوارهای باغ میگذشتی و وارد تنِ درخت میشدی با نقاشی رنگ. وقتی تو میآمدی رقص بر جانِ شاخهها میافتاد و لرز بر رگِ برگها.
با آمدن تو آن درختِ پیر خودش را میتکاند و سبک میشد از سنگینیِ غبارِ تابستان. از حملِ بارِ گرما.
پاییز چرا نمیآیی؟ چرا نمیخوانی؟
پاییز!؟ پس لباسهای رنگارنگ کودکانت کو؟ آن اضطراب اول مهر کجا رفت؟
نکند تو هم از این سرزمین گریختی؟ مهاجرت؟ تو که مقیمِ موقتِ هر باغی. شاید رفتهای به جایی امنتر که درختانش زبان فصلها را میفهمند. جایی بیگانه با تبر و تیشه و خشم و خشونت. یا رفتهای سرزمینی که مردمانش قدر آب را میدانند و حساب هوا دستشان است.
پاییز!؟ پس کوچه گردیات کو؟ چرا خاکبازیات را نمیبینیم؟ نکند چون ما دست و پایت را با سیم و سیمان بستهاند.
پاییز!؟ گریههایت کو؟ خندههایت کو؟
بر باد دادنِ خرمنهایِ برنجات کو؟
چرا اثری از ابرهایت در آسمانِ ما نیست؟
برای تو هم ورود ممنوع است؟
عبور ممنوع را دیدهای؟
آسمان که چراغ قرمز نداشت.
پاییز!؟ کفشهایمان پشت دروازهی تو پوسید. پیراهنها خاک میخورد. آن دامنهای رنگارنگ را که برای قدم زدن با تو خریدیم از رنگ و رو رفت.
پاییز!؟ مگر فصلِ شانهکشیدن موها با انگشتانِ باد نیست؟
پاییز!؟ نمیآیی؟ در حسرت بارانیم.
آن نخستین بارانِ مهرماه یادت نیست؟ رمههای ابر را میرماندی با ترکههای باد. پیرمردها بر بام میرفتند و شیارها را با کاهگل درز میگرفتند. بوی قیر داغ و گونی سوخته. آن غافلگیری اولین باران شبانه و وزش گردبادها که لباسهای طناب را به هوا میبرد هم یادت نیست؟ پیراهنِ من کلاه تو میشد و دامنم دستمالی بود در رقص ابر و باد و برگ با باران.
پاییز!؟ این حبس خانگی تا کی ادامه دارد؟ تو را کجا بجویم؟ با آسمان بیپرنده چه کنم؟ کی در هوای بیابر نفس بکشد؟
پاییز!؟ تو هم از شرارت ما رنجیدهای؟ جفا به تو. به طبیعت. به آب. به باران. افسوس که ما نمیدانستیم رنگ تو چقدر میارزید. کسی ثبت سایهیِ نقاشی ابرها بر آسمان را به ما نیاموخت. نیاموختیم قیمت باران را؟ ما به آب توهین کردیم و رود را جان به لب کردیم تا خشکیدن. دریاچه را، دریا را سوزاندیم. ماهیها را از دامن دریا قاپیدیم و هوا را از پرنده و علف را از آهو.
پاییز!؟ کاش بیایی و بر ردِ جایی که روزی نامش رودخانه بود جاری شوی. دخترکان برای آمدن تو لبریز از میوههای خندهاند.
پاییز!؟ تو پیر نبودی. تو بهاری بودی به رنگی دیگر. ما تو را هم پیر کردیم.
تو هیچ کم نداشتی. دست طبیعت بیتو چه خالیست!
خانه خالی
خیابان خاموش
شهر خلوت
درخت خمود.
پنجرههایی که رنگ پاییز پشت آن نباشد دیوارهایی شیشهایاند.
راستی مدرسهها. نمیآیی از صفها بگذری؟ نمیآیی دانشآموزان را غافلگیر کنی که تا کلاسها خیس بدوند؟ کاش بیایی تا ما لباس گرم بپوشیم. تا با هم برویم قدم بزنیم با درخت، پیِ دویدن برگ با باد. کاش بیایی و من موهایم را به دست تو بسپارم. شالم را در هوای تو تکان دهم. تو با بارانت ناز بفروشی و من برایت چترِ نو بخرم.
پاییزِ بیرونقم رنگت کو؟
تو که زمانی بهار عاشقان بودی شور و شتابت بر اسبِ تیزپایِ باد کو؟
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
مرگِ برگ
درخت به برگ گفت
فرشتهام غمِ مرگ مخور
مرگ
آغازِ سفرِ رنگارنگ توست
در رؤیایِ باد
با رود.
مرگ
پایان رنجهای ما در دنیایِ آدمهاست
دنیایی که بیآدمها زیباست.
غم مخور فرشتهیِ بیبال
در این روزگارِ بیباران
مرگ رستگاریست
راهی به رهاییست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
درخت به برگ گفت
فرشتهام غمِ مرگ مخور
مرگ
آغازِ سفرِ رنگارنگ توست
در رؤیایِ باد
با رود.
مرگ
پایان رنجهای ما در دنیایِ آدمهاست
دنیایی که بیآدمها زیباست.
غم مخور فرشتهیِ بیبال
در این روزگارِ بیباران
مرگ رستگاریست
راهی به رهاییست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
درمانِ این درد تا کی تاخیر میشود؟
من درد دارم
سر کوچههایم درد میکند
قلب خیابانهایم درد دارد
موتور ماشینهایم درجای درد میزند
سیستم حمل و نقلم مختل است
شلوغم
آلودهام
گرفتهام
به سرفه افتادهام.
ریهام آلوده
قلبم سر جایش نیست
زیر چرخهایم
پخشِ آسفالت
مغزم آلودهی ویروسهاست
متلاشی در سلاخی تکنولوژی.
من تهرانِ بیآسمانم
اصفهانِ بیآبم
شیرازِ فرونشستهام
آذربایجانِ خشکیده چشمم
کمرِ کوههایِ کردستانم شکسته از عبورِ کولبر
سیستانم اسیرِ سیل و ماسه و سراب
شمالم با دستانی پر از زباله
جنوبم با بویِ ماهیِ مرده
شرقم غرق در غبار
غربم، میراث جنگ و آتش و دود.
این خط قرمزم به قلب نمیرسد
خط سفید نخاعم راهِ مغز را گم کرده
من در سیاهرگها گیر کردهام
در پوستِ خویش یخزدهام
درمان در یک قدمیست
راه منتظرِ اشارت
و من راه درد میروم
دردِ راه میکشم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
من درد دارم
سر کوچههایم درد میکند
قلب خیابانهایم درد دارد
موتور ماشینهایم درجای درد میزند
سیستم حمل و نقلم مختل است
شلوغم
آلودهام
گرفتهام
به سرفه افتادهام.
ریهام آلوده
قلبم سر جایش نیست
زیر چرخهایم
پخشِ آسفالت
مغزم آلودهی ویروسهاست
متلاشی در سلاخی تکنولوژی.
من تهرانِ بیآسمانم
اصفهانِ بیآبم
شیرازِ فرونشستهام
آذربایجانِ خشکیده چشمم
کمرِ کوههایِ کردستانم شکسته از عبورِ کولبر
سیستانم اسیرِ سیل و ماسه و سراب
شمالم با دستانی پر از زباله
جنوبم با بویِ ماهیِ مرده
شرقم غرق در غبار
غربم، میراث جنگ و آتش و دود.
این خط قرمزم به قلب نمیرسد
خط سفید نخاعم راهِ مغز را گم کرده
من در سیاهرگها گیر کردهام
در پوستِ خویش یخزدهام
درمان در یک قدمیست
راه منتظرِ اشارت
و من راه درد میروم
دردِ راه میکشم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
نونِ نگاه
به تو که فکر میکنم آبشاری از شعر میریزد
تا میخوانمت با رودی از کلمات میروی
به سمت حرفِ نون تغییر مسیر میدهی
باز هم تکرارِ حکایت همدستی تو و حرفِ آخرِ باران
و غرق شدنِ من در نونِ دریایِ نگاهت.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
به تو که فکر میکنم آبشاری از شعر میریزد
تا میخوانمت با رودی از کلمات میروی
به سمت حرفِ نون تغییر مسیر میدهی
باز هم تکرارِ حکایت همدستی تو و حرفِ آخرِ باران
و غرق شدنِ من در نونِ دریایِ نگاهت.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
شعری برای پدر!
کاش همهی دنیا مادر بود
تا با دستانش قایقی میساخت برای بچه ماهیهای مسافرِ آبهایِ سردِ شمال
تا با چشمانی آسمانی، زمین را میدید چون باران
کاش همهی نگاهها مادر بود
تا ما بزرگ نمیشدیم
تا موهایِ سفید
چروکهای صورت
و دست به عصا رفتن
نشان پیری نبود
کاش همهی بذرهای زمین را مادر میپاشید
تا هیچ نهالی از تشنگی نمیمرد
تا زبانِ درخت را ترجمه میکرد برای آب
تا انسانها را الفبای بخشش میآموخت
تا هیچ کودکی در آفریقا گرسنه نمیخوابید
و در سیستان از تشنگی بیخواب
تا هرچه سیاست را میکوچاند به دژها
و سبدسبد رنگ میوهها را تعارف میکرد به بالِ پروانهها
تا با انگشت
خطِ امنِ پرواز میکشید برایِ فصلِ کوچ
کاش مبنای حقوق بشر، مهرِ مادر بود
تا با نگاه، درد را التیام میداد
تا هر نشانِ داغ و تیغ و درفش را خط میزد
تا هیچ گردنی بر طناب تاب نمیخورد
صندلی الکتریکی اختراع نمیشد
تزریق سم با بدن بیگانه بود
و با خواندن و نوشتن گلوله
برفبازی را به یاد میآوردیم
کاش چشم مادر نگهبان جهان بود
تا هیچ فرزندی بزرگ نمیشد
تا هر غیبتی نگرانکننده بود
تا هر چشمی از اشتیاق دیدار
موج برمیداشت تا اقیانوسِ آرامش
تا دریایی در نگاهی گم میشد
کاش الفبای آموختنِ درسهایِ مادر به مدرسهها میرفت
تا هیچ پردهای سیاهی را نمیپوشاند
تا همهی دیوارها مسطح بود
و هیچ آدمی پلهای برای بالا رفتن نبود
و مناطق محروم مفهومی نامأنوس برای گوش
پدران، پدر جهان را درآوردهاند
مادر!
نشانی از نسلِ تو نیست
پدر!
بقیهی این حکایت را خود بخوان.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
کاش همهی دنیا مادر بود
تا با دستانش قایقی میساخت برای بچه ماهیهای مسافرِ آبهایِ سردِ شمال
تا با چشمانی آسمانی، زمین را میدید چون باران
کاش همهی نگاهها مادر بود
تا ما بزرگ نمیشدیم
تا موهایِ سفید
چروکهای صورت
و دست به عصا رفتن
نشان پیری نبود
کاش همهی بذرهای زمین را مادر میپاشید
تا هیچ نهالی از تشنگی نمیمرد
تا زبانِ درخت را ترجمه میکرد برای آب
تا انسانها را الفبای بخشش میآموخت
تا هیچ کودکی در آفریقا گرسنه نمیخوابید
و در سیستان از تشنگی بیخواب
تا هرچه سیاست را میکوچاند به دژها
و سبدسبد رنگ میوهها را تعارف میکرد به بالِ پروانهها
تا با انگشت
خطِ امنِ پرواز میکشید برایِ فصلِ کوچ
کاش مبنای حقوق بشر، مهرِ مادر بود
تا با نگاه، درد را التیام میداد
تا هر نشانِ داغ و تیغ و درفش را خط میزد
تا هیچ گردنی بر طناب تاب نمیخورد
صندلی الکتریکی اختراع نمیشد
تزریق سم با بدن بیگانه بود
و با خواندن و نوشتن گلوله
برفبازی را به یاد میآوردیم
کاش چشم مادر نگهبان جهان بود
تا هیچ فرزندی بزرگ نمیشد
تا هر غیبتی نگرانکننده بود
تا هر چشمی از اشتیاق دیدار
موج برمیداشت تا اقیانوسِ آرامش
تا دریایی در نگاهی گم میشد
کاش الفبای آموختنِ درسهایِ مادر به مدرسهها میرفت
تا هیچ پردهای سیاهی را نمیپوشاند
تا همهی دیوارها مسطح بود
و هیچ آدمی پلهای برای بالا رفتن نبود
و مناطق محروم مفهومی نامأنوس برای گوش
پدران، پدر جهان را درآوردهاند
مادر!
نشانی از نسلِ تو نیست
پدر!
بقیهی این حکایت را خود بخوان.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
کوچهباغهایِ بیباران
دلم ابریست برایِ دیدنِ آسمانی بارانی
دیدهام، تنگِ غروبِ غباری غلیظ
در حسرتِ مستیِ هوایی بارانی
خاک برمیخیزد از زمین به پیشوازِ پاییز
برگ میریزد بر سنگِ سیاهِ مزارِ باران
آن قابِ برفیِ رنگ باخته
یادگارِ سالهایِ دور
چون جانِ من سوخته
چشم بر راهِ رویشِ یک وجب سایه
که بپوشاند چشمِ آفتابش را
سرد کند آتشِ تنِ مذابش را.
در دایرهیِ بستهیِ فصولِ خزانزدهیِ باغِ دیارِ ما
شکستِ سکوتی نیست
شکوفهیِ سیبی نیست
خندهیِ اناری نیست
نشانِ بهاری نیست.
در مهر ماهِ مردادیِ دیروز
در این آبانِ بیباران
در آذرِ موهومِ فردا
من طولانیترین شبِ تاریکِ جهانم
تو دلگیرترین غروبِ بیپایانِ جهانی
ما سردیم و بیخواب
بیصبح و نالان،
چون حنجرهیِ خشکیدهیِ ناودان
بهرِ ترنمِ نرمِ رقصِ پایِ باران.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
دلم ابریست برایِ دیدنِ آسمانی بارانی
دیدهام، تنگِ غروبِ غباری غلیظ
در حسرتِ مستیِ هوایی بارانی
خاک برمیخیزد از زمین به پیشوازِ پاییز
برگ میریزد بر سنگِ سیاهِ مزارِ باران
آن قابِ برفیِ رنگ باخته
یادگارِ سالهایِ دور
چون جانِ من سوخته
چشم بر راهِ رویشِ یک وجب سایه
که بپوشاند چشمِ آفتابش را
سرد کند آتشِ تنِ مذابش را.
در دایرهیِ بستهیِ فصولِ خزانزدهیِ باغِ دیارِ ما
شکستِ سکوتی نیست
شکوفهیِ سیبی نیست
خندهیِ اناری نیست
نشانِ بهاری نیست.
در مهر ماهِ مردادیِ دیروز
در این آبانِ بیباران
در آذرِ موهومِ فردا
من طولانیترین شبِ تاریکِ جهانم
تو دلگیرترین غروبِ بیپایانِ جهانی
ما سردیم و بیخواب
بیصبح و نالان،
چون حنجرهیِ خشکیدهیِ ناودان
بهرِ ترنمِ نرمِ رقصِ پایِ باران.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
نامهای برایِ دختری نیامده
دخترم نیا
حافظهی زمین لبریزِ رنجهای مادران ماست
باید خودت را به دریا بسپاری
بیپارو.
کشتی شوی و از صخرهها بپری
بیپا.
بندبازی بدانی
بیدست.
بندبافی بدانی
در بند.
باید هر آن از جان بگذری
در سیلِ مهاجرتهایِ روزانهیِ بیمقصد.
دخترم نیا
دنیا قفسیست که فقط میتوان پشت میلههایش پنهان شد
کلیدِ دروازهها گم شده
کلیدسازی نیست.
دخترم نیا
پشت هر نگاهی، دهانِ بازِ چاهی
باید چهارنعل بدوی و باز
بر نقطهیِ شروع بیفتی به خاک.
آب و هوا رفتهاند
زمین و آسمان مردهاند
فقط آفتاب است که میسوزاند
شبها را و روزهایِ ما را.
دخترم نیا
دنیا جای امنی نیست
تنِ زمین زخمیست
از سنگینی بارِ آدمها نای نفس ندارد.
دخترم نیا
آدم موجود عجیبیست
دریایی ماهی را از خشکی میکُشد
میدانی نفت را در شبی میسوزاند
خاک میخورد
سنگ میجود
با درخت نمیسازد
در گروه خونیاش مهربانی نیست
دینامیت میکارد در کوه
اتم میریزد در آب
هوا را میکُشد با اشارهای.
نه نقطهای برای نشستن
نه مقصدی برای رفتن.
دخترم نیا
این مرداب دارد آخرین نفسهایش را میکشد
راه بازگشتی نیست
ما آخرین بازماندههایِ بازی روزگاریم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
دخترم نیا
حافظهی زمین لبریزِ رنجهای مادران ماست
باید خودت را به دریا بسپاری
بیپارو.
کشتی شوی و از صخرهها بپری
بیپا.
بندبازی بدانی
بیدست.
بندبافی بدانی
در بند.
باید هر آن از جان بگذری
در سیلِ مهاجرتهایِ روزانهیِ بیمقصد.
دخترم نیا
دنیا قفسیست که فقط میتوان پشت میلههایش پنهان شد
کلیدِ دروازهها گم شده
کلیدسازی نیست.
دخترم نیا
پشت هر نگاهی، دهانِ بازِ چاهی
باید چهارنعل بدوی و باز
بر نقطهیِ شروع بیفتی به خاک.
آب و هوا رفتهاند
زمین و آسمان مردهاند
فقط آفتاب است که میسوزاند
شبها را و روزهایِ ما را.
دخترم نیا
دنیا جای امنی نیست
تنِ زمین زخمیست
از سنگینی بارِ آدمها نای نفس ندارد.
دخترم نیا
آدم موجود عجیبیست
دریایی ماهی را از خشکی میکُشد
میدانی نفت را در شبی میسوزاند
خاک میخورد
سنگ میجود
با درخت نمیسازد
در گروه خونیاش مهربانی نیست
دینامیت میکارد در کوه
اتم میریزد در آب
هوا را میکُشد با اشارهای.
نه نقطهای برای نشستن
نه مقصدی برای رفتن.
دخترم نیا
این مرداب دارد آخرین نفسهایش را میکشد
راه بازگشتی نیست
ما آخرین بازماندههایِ بازی روزگاریم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
تداعی تباهی
بیشهای در من میسوزد، روز
تیشهای مرا میتراشد، شب.
صدای تبر میپیچد در من
گلولههایی از همه سو صفیر میکشد
فردا جشنِ تولدم است
پنجاه سالگی
خودم را بالا میآورم
استفراغ میکنم
برای پنجاهمین بار
چند تهوع دیگر مانده است؟
من به نماندن ویار دارم
سیلِ آبِ دیده هم شرمم را نمیشویَد
از این نوع زیستنم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
بیشهای در من میسوزد، روز
تیشهای مرا میتراشد، شب.
صدای تبر میپیچد در من
گلولههایی از همه سو صفیر میکشد
فردا جشنِ تولدم است
پنجاه سالگی
خودم را بالا میآورم
استفراغ میکنم
برای پنجاهمین بار
چند تهوع دیگر مانده است؟
من به نماندن ویار دارم
سیلِ آبِ دیده هم شرمم را نمیشویَد
از این نوع زیستنم.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
گریز از هجرتِ ناگزیر
درخت می داند
ریشه دواندن در سنگ چیست
و دل کندن از خاک چه دشوار.
درخت میداند نمیتوان با باد به سفر رفت
میداند میوههایش مزهی کدام باران میدهد
درخت میداند چند سال باید بگذرد تا قامت راست کرد.
درخت که باشی
میرویی و نمیروی
بر جای میمانی
برگهایت به باد میدهی
شاخههایت تا آسمان نجوا
و ریشهات میرسد به رگهایِ قلبِ زمین.
کمکم خاک میشوی
گاهی میسوزی بیدود
اما خاکت را ترک نمیکنی
نمیروی جایی که زبان زمینش را نمیدانی
مزهی آبش نمیفهمی
و روزها را میشماری تا به خاکِ خانهات برگردی.
رسم نشا با درخت بیگانه است
نارنج تن نمیدهد به قانون برنج.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
درخت می داند
ریشه دواندن در سنگ چیست
و دل کندن از خاک چه دشوار.
درخت میداند نمیتوان با باد به سفر رفت
میداند میوههایش مزهی کدام باران میدهد
درخت میداند چند سال باید بگذرد تا قامت راست کرد.
درخت که باشی
میرویی و نمیروی
بر جای میمانی
برگهایت به باد میدهی
شاخههایت تا آسمان نجوا
و ریشهات میرسد به رگهایِ قلبِ زمین.
کمکم خاک میشوی
گاهی میسوزی بیدود
اما خاکت را ترک نمیکنی
نمیروی جایی که زبان زمینش را نمیدانی
مزهی آبش نمیفهمی
و روزها را میشماری تا به خاکِ خانهات برگردی.
رسم نشا با درخت بیگانه است
نارنج تن نمیدهد به قانون برنج.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
حاضرِ غایب۱
گاهی در شهر خودت هم احساس غربت میکنی
وقتی حسابِ کتابِ نگاهت خالیست
بیمه درمان جانت رو به پایان
در قنات زندگی قطرهای آب نیست
برق شادی میرود و برنمیگردد
پسانداز عمر ته میکشد
و تحقق آرزوها چون حقوق بازنشستگی مدام به تعویق میافتد.
گاهی در سفرهیِ دنیا مهمانی مزاحم میشوی
آن هنگام که هرچه خانه از حضورت خلوتتر، بهتر
دلهره ادامه رهایت نمیکند
و امیدواری واژهای میشود برای اشاره به ماضیِ بعید
غمِ بارِ غربت در تبعیدِ تن که سهل است
احساسِ نفرت هم رهایت نمیکند.
۱.هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
(سعدی)
https://www.tg-me.com/bokhara1974
گاهی در شهر خودت هم احساس غربت میکنی
وقتی حسابِ کتابِ نگاهت خالیست
بیمه درمان جانت رو به پایان
در قنات زندگی قطرهای آب نیست
برق شادی میرود و برنمیگردد
پسانداز عمر ته میکشد
و تحقق آرزوها چون حقوق بازنشستگی مدام به تعویق میافتد.
گاهی در سفرهیِ دنیا مهمانی مزاحم میشوی
آن هنگام که هرچه خانه از حضورت خلوتتر، بهتر
دلهره ادامه رهایت نمیکند
و امیدواری واژهای میشود برای اشاره به ماضیِ بعید
غمِ بارِ غربت در تبعیدِ تن که سهل است
احساسِ نفرت هم رهایت نمیکند.
۱.هرگز وجودِ حاضرِ غایب شنیدهای؟
من در میان جمع و دلم جای دیگر است
(سعدی)
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
فغان از این روزگارِ یلدایی
مهآلودم و نَفَستنگ
نه چشمی توان دیدن
نه پایی برای رفتن
سر در هوایِ هیچ
ریشهام در خوابِ سنگ.
مهآلودم!
نه دستی برای دریدنِ این تار
نه بالی برایِ پریدن از این قفسِ باز
نه آتشی که بشکافد تنِ این خاکسترِ سرد
نه تابشی که بزداید این انجمادِ خاموش.
یخبندانم!
نه برقِ نگاهِ مهتابی
نه پرتوِ خندهیِ آفتابی
پُشتهپُشته برف بر سر
قالبقالب قندیل در کام.
خشکیدهام!
نه سرخیِ اناری بر گونهها میبینم
نه خندهیِ پستهای از لبها میرویَد
نه شیرینیِ هندوانهای در کلام
نه گرمایِ احساسی بر بام
نه کوچهی گمشدهای که شادی برپاست
تاریکم!
زمستانی بیباران در آستین
ظلماتی آویخته بر دامن
نه رنگِ پاییزی در پس
نه بوی بهاری در پیش.
من و تو مقیمِ این یلدایِ بلندیم
مهآلود
تاریک
یخبندان
امید، فسرده
دیروز گم شده در شب
امروز محو شده در مه
و تازه فردا آغازِ فصلِ زمستانهاست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
مهآلودم و نَفَستنگ
نه چشمی توان دیدن
نه پایی برای رفتن
سر در هوایِ هیچ
ریشهام در خوابِ سنگ.
مهآلودم!
نه دستی برای دریدنِ این تار
نه بالی برایِ پریدن از این قفسِ باز
نه آتشی که بشکافد تنِ این خاکسترِ سرد
نه تابشی که بزداید این انجمادِ خاموش.
یخبندانم!
نه برقِ نگاهِ مهتابی
نه پرتوِ خندهیِ آفتابی
پُشتهپُشته برف بر سر
قالبقالب قندیل در کام.
خشکیدهام!
نه سرخیِ اناری بر گونهها میبینم
نه خندهیِ پستهای از لبها میرویَد
نه شیرینیِ هندوانهای در کلام
نه گرمایِ احساسی بر بام
نه کوچهی گمشدهای که شادی برپاست
تاریکم!
زمستانی بیباران در آستین
ظلماتی آویخته بر دامن
نه رنگِ پاییزی در پس
نه بوی بهاری در پیش.
من و تو مقیمِ این یلدایِ بلندیم
مهآلود
تاریک
یخبندان
امید، فسرده
دیروز گم شده در شب
امروز محو شده در مه
و تازه فردا آغازِ فصلِ زمستانهاست.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
دریایِ داغ و دود
ما در دیاری دود میشویم
با دیوارهایی پوشیده از خندههایی پوسیده.
کاش یکی درِ کارخانههایِ خودرو را تخته کند
تانکهایِ زبان را برگرداند به پادگان
ساطورهایِ سریالی را ببرد به ذوبآهن
خونهایِ خیابانهایِ فیلمها را سانسور
نمایشِ تئاتر چاقوها را لغوِ امتیاز
و ترس از گناهانِ ناکردهیِ نوزادی را پانسمان
و عذابِ زخمِ خودآزاری را درمان.
من از سرزمینِ صنعتِ مرگ میگویم
سرزمینِ سروهایِ مرده
چون نخلهایِ بیسرِ خرمشهر.
جایی که تابوتهایِ آهنی از گردنهیِ مرگ میگذرند
تا چیدنِ میوههایِ آرزو را بزدایند از باغ زندگی
و سوزِ حسرتِ سردِ دیدن
و باز صدایِ دودِ دل است که میرسد به آسمان
و خون سیاه میچکد از چشمِ خوشهیِ پروین.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
ما در دیاری دود میشویم
با دیوارهایی پوشیده از خندههایی پوسیده.
کاش یکی درِ کارخانههایِ خودرو را تخته کند
تانکهایِ زبان را برگرداند به پادگان
ساطورهایِ سریالی را ببرد به ذوبآهن
خونهایِ خیابانهایِ فیلمها را سانسور
نمایشِ تئاتر چاقوها را لغوِ امتیاز
و ترس از گناهانِ ناکردهیِ نوزادی را پانسمان
و عذابِ زخمِ خودآزاری را درمان.
من از سرزمینِ صنعتِ مرگ میگویم
سرزمینِ سروهایِ مرده
چون نخلهایِ بیسرِ خرمشهر.
جایی که تابوتهایِ آهنی از گردنهیِ مرگ میگذرند
تا چیدنِ میوههایِ آرزو را بزدایند از باغ زندگی
و سوزِ حسرتِ سردِ دیدن
و باز صدایِ دودِ دل است که میرسد به آسمان
و خون سیاه میچکد از چشمِ خوشهیِ پروین.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
مرگِ پرواز
نبضِ زندگی، تپشِ خون در رگِ لحظههاست
قاپیدن دقیقهای
ثبتِ ثانیهای
اما آن صبح آفتاب مصادره شد
موجموجِ مرگ
مُهرِ زندهیِ برگبرگِ گذرنامهها.
از بس خاطرهی سقوط داریم که از پرواز خیال هم میترسیم. چه خیالی داشتند مسافران آن پروازی که در خاطرهیِ بدرقهکنندگان و منتظران همچنان در راهِ سفرند و هوا میپیمایند؟ چند فرزند به مادر گفت میروم و زودتر از آنچه فکر میکنی برمیگردم؟ تراژدی، وحشت و اضطراب آن ثانیههایِ پایانیِ قبل از سقوط را تجسم کن. دقیقهای چند قرن طول کشید؟ با سرعت چندکیلومتر در ثانیه از آسمان بر زمین میافتادند؟ چند نفر تا شنیدن صدای انفجار دوام آوردند؟ چند نفر پرتاب شدن را خاطره کرد؟ چند نفر قبل از برخورد با زمین ازخود رفته بود؟ به کی فکر میکردند؟ به چه؟ چه میگفتند؟ برای فراموشی آن مکانِ مشتعل، کدام نقطهی امنِ این ملک مادری را به یاد میآوردند؟ کدام مسافر تسلیم ترس نشد؟ آخرین سخن چه بود که در کابین پیچید؟ در اوج هراس به چه چنگ میزدند؟ خلبان چگونه حواسش جمعِ هدایتِ هواپیمایی ماند که تکههای آتشین آن روی بامها جا میماند؟ چگونه تمرکز کرد تا جایی خالی بیابد و موجب مرگ دیگرانی بیتقصیر نشود؟ چگونه توانست انسان بماند و مقاومت کند و خواب نوشینِ آن آبادی را آشفته نکند؟ چطور چشم نبست و نگفت هرچه باداباد؟ شاید به روزنهای برای نجات میاندیشید. همچون پزشکی که از سلامتی بیمار قطع امید کرده و باز به نخِ نازکِ شایدی بیتوجیه میآویزد.
دو سال پیش بود؟ چه فرقی میکند دو سال پیش یا دو ثانیه پیش؟ وقتی نیستی چه ثانیهای چه صد سالِ نوری. وقتی خوشی، جامِ سالی را در ثانیهای سر میکشی و وقتی ناخوشی، تلخیِ ثانیهای از ظرفیت سالی هم سرریز میکند.
هر صبح که بیدار میشوم، هواپیمای پرواز ۷۵۲ در من سقوط میکند. شعلههایِ پراکندهیِ آهن و پارچه و پارهگوشت. دستهای مشت شده. کفشهای بیپا. پاهایِ بیساق. ساقهایِ بیتن. تنهای بیسینه. سینههایِ بیسر، سرهایی کوبیده بر دیوار، با مغزهایی متلاشی چون خمیر چسبیده بر سیمان. عکسهای خانوادگی خندان نیمسوخته. یادگاریهای ایران. کاغذهای مچاله. دستنوشتهها. سیمهایِ بریدهیِ ساز. کتاب. دفتر روزنگار. کیف. شناسنامه. و آخرین مهرِ گذرنامه با برگهایی در باد. هنوز باورِ آن لنگه کفش قرمز «کردیا» چند شماره به پای خیالم بزرگ است. هرچه حواسم را تاب میدهم و به دورتر پرتاب میکنم باز همچنان در هوایِ مسافران آن پروازم. مرگ بیواسطه روبرو ایستاده و از پشت سر هم تکان نمیخورد. شب دور میشوم و صبح لباسهای خونینم بر آن سیمهایی خاردارِ روییده بر دیوار تاب میخورد. دو سال پیش بود؟ نه. همین امروز صبح بود که ارتفاع گرفتیم و نمیدانستیم اگر هواپیما نقص فنی داشت چقدر بهتر میشد. نمیدانستیم وقتی چرخهای هواپیما بسته شد، صعودِ آخر است و با سرعت جاذبه تا آخرِ سقوط میرویم. دو سال پیش بود و دو چهارفصل گذشت. نه باران و نه برف خاطرهی این پیکرهای مشتعل، چون شمع بر مزار خویش را در آن زمین بازی و این بازی زمین خاموش نمیکند. و همچنان دود از سرِ خیال، سیاهتر از سوختن پالایشگاه نفت آبادان تنوره میکشد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
نبضِ زندگی، تپشِ خون در رگِ لحظههاست
قاپیدن دقیقهای
ثبتِ ثانیهای
اما آن صبح آفتاب مصادره شد
موجموجِ مرگ
مُهرِ زندهیِ برگبرگِ گذرنامهها.
از بس خاطرهی سقوط داریم که از پرواز خیال هم میترسیم. چه خیالی داشتند مسافران آن پروازی که در خاطرهیِ بدرقهکنندگان و منتظران همچنان در راهِ سفرند و هوا میپیمایند؟ چند فرزند به مادر گفت میروم و زودتر از آنچه فکر میکنی برمیگردم؟ تراژدی، وحشت و اضطراب آن ثانیههایِ پایانیِ قبل از سقوط را تجسم کن. دقیقهای چند قرن طول کشید؟ با سرعت چندکیلومتر در ثانیه از آسمان بر زمین میافتادند؟ چند نفر تا شنیدن صدای انفجار دوام آوردند؟ چند نفر پرتاب شدن را خاطره کرد؟ چند نفر قبل از برخورد با زمین ازخود رفته بود؟ به کی فکر میکردند؟ به چه؟ چه میگفتند؟ برای فراموشی آن مکانِ مشتعل، کدام نقطهی امنِ این ملک مادری را به یاد میآوردند؟ کدام مسافر تسلیم ترس نشد؟ آخرین سخن چه بود که در کابین پیچید؟ در اوج هراس به چه چنگ میزدند؟ خلبان چگونه حواسش جمعِ هدایتِ هواپیمایی ماند که تکههای آتشین آن روی بامها جا میماند؟ چگونه تمرکز کرد تا جایی خالی بیابد و موجب مرگ دیگرانی بیتقصیر نشود؟ چگونه توانست انسان بماند و مقاومت کند و خواب نوشینِ آن آبادی را آشفته نکند؟ چطور چشم نبست و نگفت هرچه باداباد؟ شاید به روزنهای برای نجات میاندیشید. همچون پزشکی که از سلامتی بیمار قطع امید کرده و باز به نخِ نازکِ شایدی بیتوجیه میآویزد.
دو سال پیش بود؟ چه فرقی میکند دو سال پیش یا دو ثانیه پیش؟ وقتی نیستی چه ثانیهای چه صد سالِ نوری. وقتی خوشی، جامِ سالی را در ثانیهای سر میکشی و وقتی ناخوشی، تلخیِ ثانیهای از ظرفیت سالی هم سرریز میکند.
هر صبح که بیدار میشوم، هواپیمای پرواز ۷۵۲ در من سقوط میکند. شعلههایِ پراکندهیِ آهن و پارچه و پارهگوشت. دستهای مشت شده. کفشهای بیپا. پاهایِ بیساق. ساقهایِ بیتن. تنهای بیسینه. سینههایِ بیسر، سرهایی کوبیده بر دیوار، با مغزهایی متلاشی چون خمیر چسبیده بر سیمان. عکسهای خانوادگی خندان نیمسوخته. یادگاریهای ایران. کاغذهای مچاله. دستنوشتهها. سیمهایِ بریدهیِ ساز. کتاب. دفتر روزنگار. کیف. شناسنامه. و آخرین مهرِ گذرنامه با برگهایی در باد. هنوز باورِ آن لنگه کفش قرمز «کردیا» چند شماره به پای خیالم بزرگ است. هرچه حواسم را تاب میدهم و به دورتر پرتاب میکنم باز همچنان در هوایِ مسافران آن پروازم. مرگ بیواسطه روبرو ایستاده و از پشت سر هم تکان نمیخورد. شب دور میشوم و صبح لباسهای خونینم بر آن سیمهایی خاردارِ روییده بر دیوار تاب میخورد. دو سال پیش بود؟ نه. همین امروز صبح بود که ارتفاع گرفتیم و نمیدانستیم اگر هواپیما نقص فنی داشت چقدر بهتر میشد. نمیدانستیم وقتی چرخهای هواپیما بسته شد، صعودِ آخر است و با سرعت جاذبه تا آخرِ سقوط میرویم. دو سال پیش بود و دو چهارفصل گذشت. نه باران و نه برف خاطرهی این پیکرهای مشتعل، چون شمع بر مزار خویش را در آن زمین بازی و این بازی زمین خاموش نمیکند. و همچنان دود از سرِ خیال، سیاهتر از سوختن پالایشگاه نفت آبادان تنوره میکشد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا برویم بُخارا
Photo
شعر، شش دانگ صداست
بانگِ بلندِ شاعر است بر بامها
خاموشیاش مخوا
خاکسترش مکن
بر جان شاعر زخم مزن
مخزنِ جوانههاست
هر زخمی
زخمهای میشود در سازی
و هر سازی
رازی میگشاید از هر آوازی.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
بانگِ بلندِ شاعر است بر بامها
خاموشیاش مخوا
خاکسترش مکن
بر جان شاعر زخم مزن
مخزنِ جوانههاست
هر زخمی
زخمهای میشود در سازی
و هر سازی
رازی میگشاید از هر آوازی.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا برویم بُخارا
Photo
شکستنِ سلولِ سکوت
بکتاش آبتین در بیمارستان نیست اما وزن حضورش بر هر تختِ خالی سنگینی میکند. سایهاش از بلندترین برجها بالاتر زده. دیوارها از شرم خودشان را پشت درختان پنهان میکنند.
گوش بر صدایِ سکوت خواباندهام. دندانهای بیلی مکانیکی دلِ زمین را میدرّد. لرزهای بر جان نردههایِ آهنی افتاده. بیل خاک را میشکافد ولی نمیداند که آتشفشانی خاموش را بیدار میکند و سرِ چشمهای از زنگها به صدا درمیآید. راه باز میشود. آبِ آتشین است بر هر دیده و دل. فوارههایِ گدازههای واژهها به هوا پرتاب میشود. پیله را پاره میکنند. بال درمیآورند. تاب میخورند و چون پروانههای سفید بر کفِ دستانِ کودکان مینشینند. شعلههایِ سرخِ سخن از گور شاعر زبانه میکشد. سنگها را بر گور میگذارند. نگاهش را با سنگ و سیمان میپوشانند. نردبانی بارانی از آسمانِ آبی میبارد. مه مینشیند تا برگِ کاجها. از پشتِ میلههایِ سلولِ خالی پرندهپرنده شعر بیرون میپرد. نوزادنوزاد شعر از بیمارستانی که او در آن بستری بود، مرخص میشود. دیگِ سرِ شاعر هنوز داغ است از رنگهایِ جهانِ جوشان. کلماتش زندهاند. قدم میزنند در پیادهروها، پابهپای نسلها. راهی باز میکنند به دهانهای بسته. زبانها را میسوزانند. زمستان است و تنِ شاعر، شهر را گرم نگه میدارد. در کتابهایش سیگار میکشد. دودی غلیظ برمیخیزد از گورستان.
سالها میگذرد. شاعر در تاریخ دفن نمیشود. پیوند با خاک را پس میزند و لرزه میاندازد بر جان هر دیوار. سنگِ گورش شکسته. تاریخِ مصرفِ زندانیکردن کلمات گذشته. خطکشیهای نوشتن را باد برده. شاعر در یادها نقاشیخط شده. همچنان شجاعتش را حکاکی میکنند. بارانِ صبح نامش را در دفترها جار میزند. مغزش هنوز در حافظهها تازه است. از هر دستبند و پابند رها. دستانش در خاک جوانه میزند. اثر انگشتانش بر دیوارنگارهها پیداست. واژهها از کلاف سیمهای خاردار بیرون میآیند. شکوفه دادهاند. شقایق شدهاند. از برگِ شقایق خونِ تازه میچکد. مینشیند بر صفحات کتابها. کتابهایی که در کیف کودکان فردا جاخوش کردهاند.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
بکتاش آبتین در بیمارستان نیست اما وزن حضورش بر هر تختِ خالی سنگینی میکند. سایهاش از بلندترین برجها بالاتر زده. دیوارها از شرم خودشان را پشت درختان پنهان میکنند.
گوش بر صدایِ سکوت خواباندهام. دندانهای بیلی مکانیکی دلِ زمین را میدرّد. لرزهای بر جان نردههایِ آهنی افتاده. بیل خاک را میشکافد ولی نمیداند که آتشفشانی خاموش را بیدار میکند و سرِ چشمهای از زنگها به صدا درمیآید. راه باز میشود. آبِ آتشین است بر هر دیده و دل. فوارههایِ گدازههای واژهها به هوا پرتاب میشود. پیله را پاره میکنند. بال درمیآورند. تاب میخورند و چون پروانههای سفید بر کفِ دستانِ کودکان مینشینند. شعلههایِ سرخِ سخن از گور شاعر زبانه میکشد. سنگها را بر گور میگذارند. نگاهش را با سنگ و سیمان میپوشانند. نردبانی بارانی از آسمانِ آبی میبارد. مه مینشیند تا برگِ کاجها. از پشتِ میلههایِ سلولِ خالی پرندهپرنده شعر بیرون میپرد. نوزادنوزاد شعر از بیمارستانی که او در آن بستری بود، مرخص میشود. دیگِ سرِ شاعر هنوز داغ است از رنگهایِ جهانِ جوشان. کلماتش زندهاند. قدم میزنند در پیادهروها، پابهپای نسلها. راهی باز میکنند به دهانهای بسته. زبانها را میسوزانند. زمستان است و تنِ شاعر، شهر را گرم نگه میدارد. در کتابهایش سیگار میکشد. دودی غلیظ برمیخیزد از گورستان.
سالها میگذرد. شاعر در تاریخ دفن نمیشود. پیوند با خاک را پس میزند و لرزه میاندازد بر جان هر دیوار. سنگِ گورش شکسته. تاریخِ مصرفِ زندانیکردن کلمات گذشته. خطکشیهای نوشتن را باد برده. شاعر در یادها نقاشیخط شده. همچنان شجاعتش را حکاکی میکنند. بارانِ صبح نامش را در دفترها جار میزند. مغزش هنوز در حافظهها تازه است. از هر دستبند و پابند رها. دستانش در خاک جوانه میزند. اثر انگشتانش بر دیوارنگارهها پیداست. واژهها از کلاف سیمهای خاردار بیرون میآیند. شکوفه دادهاند. شقایق شدهاند. از برگِ شقایق خونِ تازه میچکد. مینشیند بر صفحات کتابها. کتابهایی که در کیف کودکان فردا جاخوش کردهاند.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
برف می بارد
چند روز است که زمستانی شده ایم
مثل قدیم
که شب در آغوش سرما دراز می کشیدیم
نفسمان در پتو می تپید
در لذت گرمایِ تن خود غرق می شدیم
شناور در خواب
در مه
در تاریکی
در سکوت
وقتی بیدارمان می کردند، فکر می کردیم هنوز اول خوابِ شبیم
آب یخکی به دست و صورت می زدیم
و پشت دروازه همه برف
- تا ما خوابیدهایم زمستان تا کجا برف را آورده؟
لنگهی در باز می شد و سطح برف را چون سرِ کاسهمنِ خرمنِ برنج، صاف می کرد
بخار از دهان و بینیمان بیرون می زد
سرما به پوستِ عرقی می چسبید
چکمه های سیاه لاستیکی در برف فرو می رفت
گرومپ گرومپ گرومپ
جای پای خودمان را نگاه می کردیم
نقشِ زیرِ چکمهها
کیسه ای بر سرمان می کشیدند
خش خش برف بر دلق می پیچید
- جای پای کیست که قبل از ما کوچه را نقطه گذاری کرده؟
گام ها در برف محو می شد
مشق های ننوشته
املا درس مهربانی با حیوانات
بوی بخاری نفتی مدرسه
روی آن خم می شدیم
روزی برای خدایی کردن مبصر که ما را از اطراف بخاری می تاراند
و باید به نوبتی که او تعیین می کرد، خودمان را گرم می کردیم
لذت دیر آمدن معلم ها
و خداخدا که نیایند
زنگ اول بدون معلم می گذشت
چقدر لذت و خوشی دم دست بود
در خط نزدن مشق های ننوشته
املا نگرفتن
بوی گرم نفت که صد و اندی سال است ما را می سوزاند!
مغشوش شدن مرز کلاس و زنگ تفریح
جیغ و داد
رئیس بازی بعضی ها
کز کردن همکلاسیی روی نیمکت سرد چوبی و غرق در دنیای خودش
با سرآستین آب بینی را پاک کردن
گلوله های برف در جیب هم گذاشتن
خیس شدن جورابها
کتابها
کیف
سرهای تراشیده
گوشهای خشک برهای
دور دهانهای شوره زده
و راستی چرا معلم ها به کلاه بر سرها حساسیت داشتند؟
شاید هنوز کلاه بر سر گذاشتن چنین شایع نبود
یا یادمان می دادند کلاه بر سر خودمان نگذاریم
بوی نم
بوی نانِ روی بخاری
بوی برف
بوی سرما
بوی زمستان
زنگ اول می رفت
دعا گرفته بود
یکباره مبصر تا آخر کلاس می دوید
- آمد! آمد!
نفرات دور بخاری باور نمی کردند
نکند ترفندی است که دیگران جایشان را بگیرند
در باز می شد
و هجوم به پشت میزها
دیر شده بود
-بنشینید
با انگشت می گفت تو، تو و تو
مکث می کرد
دل و روده به هم می پیچید، زمان قفل می شد
و
بعد از مکث
یکباره می گفت تو.
می برد پای تخته
کف دست به هم ساییدن
جلوی تخته قدم زدن تا در و برگشتن
-مبصر!؟
مبصر مثل فنر برمی خاست
-بله آقا!
معلم دست با بالا مشت می کرد و نوک انگشت اشاره را مثل زبان مار تکان می داد
کارمان تمام بود
مبصر می دانست
چوب روی میز نیست
باید برود چوب بیاورد
همچنان برف می بارد
و کورهای در من می دمد
دو زنگ مانده
املا می گیرد
مشق ها را خط می زند
علوم و ریاضی هم می پرسد
از یک تا ده هزار، صدتاصدتا ننوشته ام
ماده چیست؟ ماده چیست؟ از یادم رفته.
روی میز می کوبد
-کتابها بسته!
مرا دید.
کی ظهر می شود؟
برف می بارد
کلاس داغ شده
گنجشکها چرا اینقدر خوشاند؟ روی شاخههای درختِ برفی قرار ندارند.
چهار نفری که پای تخته ایستاده اند از بخاری فاصله می گیرند
عرق کرده اند.
چند روز است برف می بارد
نه کلاسی نه درسی نه معلمی نه بخاری و نه لذت دیدن نقش کف کفشها بر برف
کوچه کجا رفت؟
چرا اینقدر زود بزرگ شدیم
چرا در دوران ما هر سال به اندازه قرنی تغییر کرد؟
چقدر زود گذشت آن روزهایی که معدن زندگی بود
و اکنون آنقدر غرق خشکی که نمی دانیم مزه زمستان چیست
مسیر رود را خاک خورده
و ریشه پل ها را مورچه ها جویدهاند
هر روز تابستان است
از وقتی برف باریده من سر از خاک گذشته درآوردهام
هوای رفتن به بخارا رهایم نمی کند
سلام بر تو ای برف
درود بر تو ای زمستان از امروز تا هر روز که با برف میآیی
سرمایِ برف چقدر دلگرممان می کند!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
چند روز است که زمستانی شده ایم
مثل قدیم
که شب در آغوش سرما دراز می کشیدیم
نفسمان در پتو می تپید
در لذت گرمایِ تن خود غرق می شدیم
شناور در خواب
در مه
در تاریکی
در سکوت
وقتی بیدارمان می کردند، فکر می کردیم هنوز اول خوابِ شبیم
آب یخکی به دست و صورت می زدیم
و پشت دروازه همه برف
- تا ما خوابیدهایم زمستان تا کجا برف را آورده؟
لنگهی در باز می شد و سطح برف را چون سرِ کاسهمنِ خرمنِ برنج، صاف می کرد
بخار از دهان و بینیمان بیرون می زد
سرما به پوستِ عرقی می چسبید
چکمه های سیاه لاستیکی در برف فرو می رفت
گرومپ گرومپ گرومپ
جای پای خودمان را نگاه می کردیم
نقشِ زیرِ چکمهها
کیسه ای بر سرمان می کشیدند
خش خش برف بر دلق می پیچید
- جای پای کیست که قبل از ما کوچه را نقطه گذاری کرده؟
گام ها در برف محو می شد
مشق های ننوشته
املا درس مهربانی با حیوانات
بوی بخاری نفتی مدرسه
روی آن خم می شدیم
روزی برای خدایی کردن مبصر که ما را از اطراف بخاری می تاراند
و باید به نوبتی که او تعیین می کرد، خودمان را گرم می کردیم
لذت دیر آمدن معلم ها
و خداخدا که نیایند
زنگ اول بدون معلم می گذشت
چقدر لذت و خوشی دم دست بود
در خط نزدن مشق های ننوشته
املا نگرفتن
بوی گرم نفت که صد و اندی سال است ما را می سوزاند!
مغشوش شدن مرز کلاس و زنگ تفریح
جیغ و داد
رئیس بازی بعضی ها
کز کردن همکلاسیی روی نیمکت سرد چوبی و غرق در دنیای خودش
با سرآستین آب بینی را پاک کردن
گلوله های برف در جیب هم گذاشتن
خیس شدن جورابها
کتابها
کیف
سرهای تراشیده
گوشهای خشک برهای
دور دهانهای شوره زده
و راستی چرا معلم ها به کلاه بر سرها حساسیت داشتند؟
شاید هنوز کلاه بر سر گذاشتن چنین شایع نبود
یا یادمان می دادند کلاه بر سر خودمان نگذاریم
بوی نم
بوی نانِ روی بخاری
بوی برف
بوی سرما
بوی زمستان
زنگ اول می رفت
دعا گرفته بود
یکباره مبصر تا آخر کلاس می دوید
- آمد! آمد!
نفرات دور بخاری باور نمی کردند
نکند ترفندی است که دیگران جایشان را بگیرند
در باز می شد
و هجوم به پشت میزها
دیر شده بود
-بنشینید
با انگشت می گفت تو، تو و تو
مکث می کرد
دل و روده به هم می پیچید، زمان قفل می شد
و
بعد از مکث
یکباره می گفت تو.
می برد پای تخته
کف دست به هم ساییدن
جلوی تخته قدم زدن تا در و برگشتن
-مبصر!؟
مبصر مثل فنر برمی خاست
-بله آقا!
معلم دست با بالا مشت می کرد و نوک انگشت اشاره را مثل زبان مار تکان می داد
کارمان تمام بود
مبصر می دانست
چوب روی میز نیست
باید برود چوب بیاورد
همچنان برف می بارد
و کورهای در من می دمد
دو زنگ مانده
املا می گیرد
مشق ها را خط می زند
علوم و ریاضی هم می پرسد
از یک تا ده هزار، صدتاصدتا ننوشته ام
ماده چیست؟ ماده چیست؟ از یادم رفته.
روی میز می کوبد
-کتابها بسته!
مرا دید.
کی ظهر می شود؟
برف می بارد
کلاس داغ شده
گنجشکها چرا اینقدر خوشاند؟ روی شاخههای درختِ برفی قرار ندارند.
چهار نفری که پای تخته ایستاده اند از بخاری فاصله می گیرند
عرق کرده اند.
چند روز است برف می بارد
نه کلاسی نه درسی نه معلمی نه بخاری و نه لذت دیدن نقش کف کفشها بر برف
کوچه کجا رفت؟
چرا اینقدر زود بزرگ شدیم
چرا در دوران ما هر سال به اندازه قرنی تغییر کرد؟
چقدر زود گذشت آن روزهایی که معدن زندگی بود
و اکنون آنقدر غرق خشکی که نمی دانیم مزه زمستان چیست
مسیر رود را خاک خورده
و ریشه پل ها را مورچه ها جویدهاند
هر روز تابستان است
از وقتی برف باریده من سر از خاک گذشته درآوردهام
هوای رفتن به بخارا رهایم نمی کند
سلام بر تو ای برف
درود بر تو ای زمستان از امروز تا هر روز که با برف میآیی
سرمایِ برف چقدر دلگرممان می کند!
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
دعوت به مراسم گردنزنی۱
باز هم خون. باز گردن زدن زن با جنبیدن رگِ غیرت مرد. باز کارد در دستانی آهنین. باز به نام ناموس. باز با شعار غیرت. باز نمایش قهرمانی و ثابت کردن مردی!. باز سرگردانی. برگهای تاریخ ورق میخورد و یک عبارت جابجا نمیشود: جایگاه زن در ایران. داستایوفسکی میگوید در وجود هر یک از ما شیاطینی خوفناک خفته است، کافیست تحریکشان کنی. همچون نفرتی که در جان ما ریشه دوانده و با نام حریم مقدس خانواده، ناموسپرستی و غیرت مرد سیراب میشود و کارد میدهد. ما لباس نو پوشیدهایم، اما محتوایمان همان است که بود. در شهر زندگی میکنیم با تفکر عشیرهای. تحصیلکردهایم با رویکرد قبیلهای. هنوز برای اجرای حکم اعدام جمع میشویم. دست میزنیم. سوت میکشیم و هلهله و هورا. به خانه برمیگردیم و به خواب میرویم. ما در گذشته گیر کردهایم. به جای چارپا سوار ماشین میشویم و به جای کپر و چادر، مقیم ساختمانیم. ما انباشته از نفرتیم، کافیست تحریکمان کنند. تکلیفمان با خودمان، دیگران، طبیعت، جانداران مشخص نیست. ایران کشوریست مردسالار و در این سنت، زور در سطوح گوناگون تعیین کننده است و بر ضعیفترینها که اغلب زناناند، شدیدتر اعمال می شود. شب و روز شیاطین داستایوفسکی در وجود ما جولان میدهند. بر اساس پژوهشهای جهانی، خانه ناامنترین مکان و خانواده خطرناکترین جا برای زنان است. نیمی از زنانی که به قتل می رسند توسط اعضای خانواده و نزدیکان است. چه استنادی؟ و ما هرگز تکان نمیخوریم. بسیاری از اشکال خودکشی در این سرزمین، دارای محتوای قتل عمد است. اما به نام ناموس، به خاطر حیثیت، از سر غیرت و برای تحکیم باورها نادیده گرفته میشوند. به راحتی کشتن یک انسان در خاورمیانه. ایران. دیروز در سیستان و کردستان و خراسان و لرستان و تهران و گیلان و زنجان و آذربایجان و امروز در خوزستان. این چه نوع باور و ناموس و غیرت و حیثیتیست که با حذف دیگری حفظ میشود؟ ما حاملان همین باور هستیم که به خون همدیگر میخندیم. چند روز است به آدم بودنم مشکوکم. مطمئنم که حیوان هم نیستم، چون حیوان چنین نمیکند یا نمیتواند. نمیدانم مرد هستم یا زن؟ کارد در دستم یا کارد بر گلو؟ چند جلاد در جلد من است؟
برخی نام عشق و حفظ حریم خانواده بر این فاجعه گذاشتند؟ دختری که در یازده سالگی به پسرعمویی پانزده ساله سپرده میشود، کی بزرگ شد و کی نرد عشق باخت؟ با باور غلط عقدهای آسمانی وداع کنیم. همین باور چه زنها را که نابود نکرده. اگر میخواهیم توجیه کنیم پشت مفهوم زیبای عشق سنگر نگیریم. هیچ کسی در سایه تفنگ به خواب نمی روید، مگر آنکه آماده کشتن است. آن آدمنمایی که چنین فاجعهای آفرید و کارون را هم کثیف کرد، میوهی تلخ و زهرآلود خانواده و اطرافیان است. باید مورد مطالعه قرار گیرند. با عیار نفرت بررسی شوند. خودشان را کی میبینند؟ مرکزِ جهان؟ عیارِ خلوصِ نیّت؟ نمادِ غیرت؟ مرد؟ باید به مدرسه فرستاده شود، الفبای اخلاق و اهمیت انسان بیاموزد. البته نه با این کتابهای درسی رایج مدارس. و راستی برنامههای تلویزیون را هم نبیند. اعدام راه به جایی نمیبرد. علل را دریابیم تا ریشههای جوازِ کشتار خشک شود، وگرنه فردا و در پسِ هر فردایی، همین تکرار است با همان باورها و البته شعار. شعارِ پیروزی در جنگِ موهومِ خود با هر دیگری. اینها محصولِ بذرِ سمیِ نظام ناکارآمد آموزشی ایراناند که با نام خدا، نامهربانی و نفرت به خود، دیگران، حیوان و طبیعت میآموزند.
۱.عنوان رمانی از ولادیمیر ناباکوف
https://www.tg-me.com/bokhara1974
باز هم خون. باز گردن زدن زن با جنبیدن رگِ غیرت مرد. باز کارد در دستانی آهنین. باز به نام ناموس. باز با شعار غیرت. باز نمایش قهرمانی و ثابت کردن مردی!. باز سرگردانی. برگهای تاریخ ورق میخورد و یک عبارت جابجا نمیشود: جایگاه زن در ایران. داستایوفسکی میگوید در وجود هر یک از ما شیاطینی خوفناک خفته است، کافیست تحریکشان کنی. همچون نفرتی که در جان ما ریشه دوانده و با نام حریم مقدس خانواده، ناموسپرستی و غیرت مرد سیراب میشود و کارد میدهد. ما لباس نو پوشیدهایم، اما محتوایمان همان است که بود. در شهر زندگی میکنیم با تفکر عشیرهای. تحصیلکردهایم با رویکرد قبیلهای. هنوز برای اجرای حکم اعدام جمع میشویم. دست میزنیم. سوت میکشیم و هلهله و هورا. به خانه برمیگردیم و به خواب میرویم. ما در گذشته گیر کردهایم. به جای چارپا سوار ماشین میشویم و به جای کپر و چادر، مقیم ساختمانیم. ما انباشته از نفرتیم، کافیست تحریکمان کنند. تکلیفمان با خودمان، دیگران، طبیعت، جانداران مشخص نیست. ایران کشوریست مردسالار و در این سنت، زور در سطوح گوناگون تعیین کننده است و بر ضعیفترینها که اغلب زناناند، شدیدتر اعمال می شود. شب و روز شیاطین داستایوفسکی در وجود ما جولان میدهند. بر اساس پژوهشهای جهانی، خانه ناامنترین مکان و خانواده خطرناکترین جا برای زنان است. نیمی از زنانی که به قتل می رسند توسط اعضای خانواده و نزدیکان است. چه استنادی؟ و ما هرگز تکان نمیخوریم. بسیاری از اشکال خودکشی در این سرزمین، دارای محتوای قتل عمد است. اما به نام ناموس، به خاطر حیثیت، از سر غیرت و برای تحکیم باورها نادیده گرفته میشوند. به راحتی کشتن یک انسان در خاورمیانه. ایران. دیروز در سیستان و کردستان و خراسان و لرستان و تهران و گیلان و زنجان و آذربایجان و امروز در خوزستان. این چه نوع باور و ناموس و غیرت و حیثیتیست که با حذف دیگری حفظ میشود؟ ما حاملان همین باور هستیم که به خون همدیگر میخندیم. چند روز است به آدم بودنم مشکوکم. مطمئنم که حیوان هم نیستم، چون حیوان چنین نمیکند یا نمیتواند. نمیدانم مرد هستم یا زن؟ کارد در دستم یا کارد بر گلو؟ چند جلاد در جلد من است؟
برخی نام عشق و حفظ حریم خانواده بر این فاجعه گذاشتند؟ دختری که در یازده سالگی به پسرعمویی پانزده ساله سپرده میشود، کی بزرگ شد و کی نرد عشق باخت؟ با باور غلط عقدهای آسمانی وداع کنیم. همین باور چه زنها را که نابود نکرده. اگر میخواهیم توجیه کنیم پشت مفهوم زیبای عشق سنگر نگیریم. هیچ کسی در سایه تفنگ به خواب نمی روید، مگر آنکه آماده کشتن است. آن آدمنمایی که چنین فاجعهای آفرید و کارون را هم کثیف کرد، میوهی تلخ و زهرآلود خانواده و اطرافیان است. باید مورد مطالعه قرار گیرند. با عیار نفرت بررسی شوند. خودشان را کی میبینند؟ مرکزِ جهان؟ عیارِ خلوصِ نیّت؟ نمادِ غیرت؟ مرد؟ باید به مدرسه فرستاده شود، الفبای اخلاق و اهمیت انسان بیاموزد. البته نه با این کتابهای درسی رایج مدارس. و راستی برنامههای تلویزیون را هم نبیند. اعدام راه به جایی نمیبرد. علل را دریابیم تا ریشههای جوازِ کشتار خشک شود، وگرنه فردا و در پسِ هر فردایی، همین تکرار است با همان باورها و البته شعار. شعارِ پیروزی در جنگِ موهومِ خود با هر دیگری. اینها محصولِ بذرِ سمیِ نظام ناکارآمد آموزشی ایراناند که با نام خدا، نامهربانی و نفرت به خود، دیگران، حیوان و طبیعت میآموزند.
۱.عنوان رمانی از ولادیمیر ناباکوف
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
اسفند وزیده
زمستان چمدان سفر بسته
خواب از سرِ زمین رمیده
پرنده بر شاخه پریده
شکوفه از غنچه رهیده
تو هم لباس گلرنگی بدوز
تا با هم بپوشیم
و بدویم تا جشنِ رنگِ شقایق وحشی
در آن دشت دور
با آغازِ تولدِ بهار.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
زمستان چمدان سفر بسته
خواب از سرِ زمین رمیده
پرنده بر شاخه پریده
شکوفه از غنچه رهیده
تو هم لباس گلرنگی بدوز
تا با هم بپوشیم
و بدویم تا جشنِ رنگِ شقایق وحشی
در آن دشت دور
با آغازِ تولدِ بهار.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
شرمی دیگر بر پیشانی بشر
باز جنگ. باز خونریزی و باز روشن شدن کارخانه کشتار و گردش آسیاب سیاست با خون. خشکاندن آبادی و آتش زدن در خرمن انسانیت. باز ترس و وحشت و باز سخنان آخرالزمانی جاری بر زبان زهرآلود یکی دیگر از جانیان زمان. تا آیندگان تاریخ را ورق بزنند و ببینند چگونه از چکمههای پوتین، خون زنان و مردان و کودکان اوکراین می چکد. مهم نیست ما چقدر در بازدارندگی این فاجعه مؤثریم، مهم این است که به عنوان انسان چه موضعی در قبال این فاجعه داریم. همان برداشت، رفتار ما را به سمت هورا کشیدن برای پوتین یا همدردی با مردم اوکراین سوق میدهد. اینکه شاهدیم چگونه همه برای یک نفرند و یک نفر فکر میکند بهتر از دیگران دوردست را میبیند ولی از تشخیص پیش پای خویش عاجز است. اینکه وقتی تمامیتخواه باشی و تا آخر عمر در رأس هرم قدرت پهناورترین کشور جهان، باز احساس کنی جایت تنگ است. اینکه چگونه از فرهنگ استبدادی، مستبد سر بر میآورد. پوتین کپی استالین میشود و استالین در امتداد تاریخ تزار. وقتی ادبیات روسیه را میخوانیم که در شعر پوشکین و داستانهای داستایوفسکی و تولستوی به اوج میرسد، تا به قلمرو روسیه میرسند، دست به اسلحهاند. روح روس تشنه توسعهطلبی ارضی است. این روح سیریناپذیر بود که نیمی از سرزمین ایران را بلعید و فرهنگ و تاریخ درخشان بخارا و سمرقند و خجند و خوارزم و عشقآباد و گنجه و باکو و تفلیس را با خط و زبان سیریلیک مسخ کرد. و اکنون اوکراین که هیچ اگر تمام اروپا هم تسلیم پوتین شود، باز تنگی نفس دارد این نفس تنگ. پوتین، هیتلر آلمان نازی دوران ماست. سرهنگ قذافی روسیه است که خودش را در محدوده لیبی تعریف نمی کرد و نقشه ی آفریقا را به عنوان نشان رهبر آن قاره تشنه و گرسنه روی جیبش می دوخت. صدام است که میخواست در بیستوچهار ساعت به تهران برسد، غافل از اینکه تحریک غرور ملی معجزه میکند و اگر توانایی بیشتری برای تخریب داشت تا دریای عمان پیش می رفت. چقدر دیکتاتورها شبیه هم هستند؟ سیریناپذیر، قدرتطلب، فاسد، زورگو و البته خودبزرگبین که هیچ کسی نباید به حریم قدرتشان نزدیک شود. روزی همسر پوتین گفته بود وقت آن است که روسیه یک رییسجمهور زن داشته باشد، سال بعد پوتین پیش چشم رسانهها از او اعلام جدایی کرد. به تعبیر داستایوفسکی شیطان وجود پوتین تحریک شده و هر چه بر سر راهش بیابد، میکشد و میشکند. قرن بیستم با فاجعه آغاز شد و گویی درسهای آن قرن به اندازه کافی عبرتانگیز نبوده است. باز هم جنگ. باز صحنه های آزاردهنده که دیکتاتور از آنها ارتزاق میکند. یکی از راههای سرکوب منتقدان و به چالش کشیدن مشروعیت یک سیستم بسته، بحران آفرینی و ماجراجویی فراسوی مرزهاست از طریق اشغال و کشتار. کشتگان هر طرف قربانی مرام دیکتاتورند که ارتباطش با واقعیت قطع شده و خودش را محور تشخیص درست و نادرست میبیند و البته مرکز جهان. دیکتاتور روسیه از تکرار خسته شده، میخواهد تاریخی را با نام خودش آغاز کند، و ارتزاق از خون بیگناهانی که با انفجار بمب و اصابت موشک متوجه شروع فاجعه شدهاند. پوتین تاریخ انسان نخوانده و نمیداند جنگ برنده ندارد، آنکه فکر می کند پیروز میدان شده، بازندهای بزرگ است. پوتین نمیداند هیچ جنگجویی در دوران صلح هم در خانه خودش آرام و قرار ندارد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
باز جنگ. باز خونریزی و باز روشن شدن کارخانه کشتار و گردش آسیاب سیاست با خون. خشکاندن آبادی و آتش زدن در خرمن انسانیت. باز ترس و وحشت و باز سخنان آخرالزمانی جاری بر زبان زهرآلود یکی دیگر از جانیان زمان. تا آیندگان تاریخ را ورق بزنند و ببینند چگونه از چکمههای پوتین، خون زنان و مردان و کودکان اوکراین می چکد. مهم نیست ما چقدر در بازدارندگی این فاجعه مؤثریم، مهم این است که به عنوان انسان چه موضعی در قبال این فاجعه داریم. همان برداشت، رفتار ما را به سمت هورا کشیدن برای پوتین یا همدردی با مردم اوکراین سوق میدهد. اینکه شاهدیم چگونه همه برای یک نفرند و یک نفر فکر میکند بهتر از دیگران دوردست را میبیند ولی از تشخیص پیش پای خویش عاجز است. اینکه وقتی تمامیتخواه باشی و تا آخر عمر در رأس هرم قدرت پهناورترین کشور جهان، باز احساس کنی جایت تنگ است. اینکه چگونه از فرهنگ استبدادی، مستبد سر بر میآورد. پوتین کپی استالین میشود و استالین در امتداد تاریخ تزار. وقتی ادبیات روسیه را میخوانیم که در شعر پوشکین و داستانهای داستایوفسکی و تولستوی به اوج میرسد، تا به قلمرو روسیه میرسند، دست به اسلحهاند. روح روس تشنه توسعهطلبی ارضی است. این روح سیریناپذیر بود که نیمی از سرزمین ایران را بلعید و فرهنگ و تاریخ درخشان بخارا و سمرقند و خجند و خوارزم و عشقآباد و گنجه و باکو و تفلیس را با خط و زبان سیریلیک مسخ کرد. و اکنون اوکراین که هیچ اگر تمام اروپا هم تسلیم پوتین شود، باز تنگی نفس دارد این نفس تنگ. پوتین، هیتلر آلمان نازی دوران ماست. سرهنگ قذافی روسیه است که خودش را در محدوده لیبی تعریف نمی کرد و نقشه ی آفریقا را به عنوان نشان رهبر آن قاره تشنه و گرسنه روی جیبش می دوخت. صدام است که میخواست در بیستوچهار ساعت به تهران برسد، غافل از اینکه تحریک غرور ملی معجزه میکند و اگر توانایی بیشتری برای تخریب داشت تا دریای عمان پیش می رفت. چقدر دیکتاتورها شبیه هم هستند؟ سیریناپذیر، قدرتطلب، فاسد، زورگو و البته خودبزرگبین که هیچ کسی نباید به حریم قدرتشان نزدیک شود. روزی همسر پوتین گفته بود وقت آن است که روسیه یک رییسجمهور زن داشته باشد، سال بعد پوتین پیش چشم رسانهها از او اعلام جدایی کرد. به تعبیر داستایوفسکی شیطان وجود پوتین تحریک شده و هر چه بر سر راهش بیابد، میکشد و میشکند. قرن بیستم با فاجعه آغاز شد و گویی درسهای آن قرن به اندازه کافی عبرتانگیز نبوده است. باز هم جنگ. باز صحنه های آزاردهنده که دیکتاتور از آنها ارتزاق میکند. یکی از راههای سرکوب منتقدان و به چالش کشیدن مشروعیت یک سیستم بسته، بحران آفرینی و ماجراجویی فراسوی مرزهاست از طریق اشغال و کشتار. کشتگان هر طرف قربانی مرام دیکتاتورند که ارتباطش با واقعیت قطع شده و خودش را محور تشخیص درست و نادرست میبیند و البته مرکز جهان. دیکتاتور روسیه از تکرار خسته شده، میخواهد تاریخی را با نام خودش آغاز کند، و ارتزاق از خون بیگناهانی که با انفجار بمب و اصابت موشک متوجه شروع فاجعه شدهاند. پوتین تاریخ انسان نخوانده و نمیداند جنگ برنده ندارد، آنکه فکر می کند پیروز میدان شده، بازندهای بزرگ است. پوتین نمیداند هیچ جنگجویی در دوران صلح هم در خانه خودش آرام و قرار ندارد.
https://www.tg-me.com/bokhara1974
Telegram
بیا برویم بُخارا
سفری به سمرقند؛
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.
بیا بدویم پا به پای باد
دست به دستِ هم
در دامنِ دشتِ خیال
پیِ اسبِ وحشی واژه ها
*چون باد بذر بپاشید بر خاک تا برویَد بهارِ فردا، اما نشرِ این جُستارها و جرقه هایِ ریزِ واژه ها، بدونِ نشانیِ«بیا برویم بخارا»رسمِ امانت داری نیست.