Telegram Web Link
Aghoosh
Chaartaar
تو که سینه‌ی لب به لب از ترانه داری
تو که در دل یخ زدن شعله می‌گذاری
تو که قلب حقیقتی در تنت می‌تپد
تو که عطر طراوتی عاشقانه داری
 
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

فرفره

فیلسوفی همیشه دور و بر جایی می‌گشت که بچه‌ها سرگرم بازی بودند. سپس اگر پسر بچه‌ای را می‌دید که فرفره‌ای در دست داشت، گوشه‌ای کمین می‌کرد. با به چرخش درآمدن فرفره، فیلسوف دنبال آن می‌دوید و می‌کوشید آن را بگیرد. اینکه بچه‌ها سر و صدا به پا می‌کردند و سعی داشتند او را از اسباب بازی خود دور کنند، برایش چندان اهمیتی نداشت. هر بار که موفق می شد فرفره را در حال چرخش فرفره را به زمین می‌انداخت و دور می‌شد. به گمان او شناخت هر جزیی، از جمله شناخت فرفره‌ای در حال چرخش، برای شناخت کل کافی بود. از این رو او به مسایل بزرگ نمی‌پرداخت، چنین کاری در نظرش با صرفه نمی‌نمود. به عقیده‌ی او اگر جزیی‌ترین جزء واقعاً بازشناخته می‌شد، همه چیز بازشناخته شده بود. از این رو تنها به فرفره‌ی در حال چرخش می‌پرداخت و هرگاه می‌دید که مقدمات چرخش فرفرهای تدارک دیده می‌شود، امیدوار بود که این بار موفق خواهد شد. سپس وقتی فرفره به چرخش در می‌آمد، در حال دویدن بی‌امان به دنبال آن، امیدش احساس نفرت می‌کرد، و قیل و قال بچه‌ها که تا این لحظه از آن غافل مانده بود، ناگهان در گوشش می‌پیچید، پا به فرار می‌گذاشت، و خود مانند فرفره زیر تازیانه‌ای ناشی به پیچ و تاب می‌آمد.

نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علی‌اصغر حداد


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

دوست

امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال می‌کنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم می‌کنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایه‌‌های من هم خوشحال می‌‌شن، خانواده‌ام، همکارام‌ و مردمی که هر روز می‌ببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلی‌های ديگه هم خوشحال می‌شن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال می‌کنه.


نویسنده: شل‌سیلور استاین


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
طرحی از آگوستو مونته روسو از خودش


آگوستو مونته روسو متولد ۱۹۲۱در گواتمالا ، تبعیدی و ساکن مکزیک از سال ۱۹۴۴ بود. این نویسنده مشهور به نویسنده کوتاهترین داستانهای جهان است. عمده شهرتش به خاطر داستان بسیار کوتاه او«دایناسور»است اما مجموعه حکایت‌های آگوستو مونته روسو به نام «گوسفند سیاه و حکایات دیگر» او نیز مورد توجه و تحسین بسیاری از منتقدان جهان قرار گرفته است. بسیاری از منتقدان مونته روسو را یکی از شفافترین ، منزه‌ترین و با ذکاوت‌ترین نویسندگان اسپانیایی زبان می‌دانند. مونته روسو در  سال ۲۰۰۳ و در سن ۸۱ سالگی بر اثر ایست قلبی در شهر مکزیکوسیتی در گذشت.

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

گوسفند سیاه 

سالها پیش در سرزمینی بسیار دور گوسفند سیاهی بود. گوسفند به دار آویخته شد
 صد سال بعد خیل گوسفندان پشیمان به یاد گوسفند سیاه مجسمه‌ی سوارکاری را در تفریح‌گاهی بنا نهاد که زیبایش چشم می‌نواخت. بعد از آن هر بار با پیدایش  گوسفندان سیاه بلافاصله آنها را  به دار می‌آویختند  تا برای دیگر گوسفندان معمولی هم نسل، امکان کمی تمرین در هنر مجسمه سازی فراهم شود.


نویسنده: آگوستو مونته روسو
مترجم: مهشید شریفیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

روباه عاقل

یک روز روباهی که حوصله‌اش سر رفته و کمی هم افسرده بود و بی‌پول، تصمیم گرفت نویسنده شود، و چون منزجر بود از آدم‌هایی که هی اِل و بل می‌کنند و آخرش هم هیچ کاری نمی‌کنند، فوراً به نتیجه رسید و اولین کتابش خیلی خوب از کار درآمد و حسابی ترکاند، و همگان تحسینش کردند، و طولی نکشید که به همه‌ی زبا‌ن‌ها ترجمه شد (که بعضی‌شان هم ترجمه‌های خوبی نبودند). دومین کتابش حتی از اولی هم بهتر بود، و چندین استاد برجسته از مهم‌ترین محافل دنیای آکادمیک آن دوران شدیداً به تحسینش برخاستند و حتی کتاب‌هایی نوشتند درباره‌ی کتاب‌هایی که درباره‌ی کتاب‌های روباه نوشته شده بود. از آن پس، روباه کاملاً راضی و خرسند شد و در سال‌های بعد هیچ اثری منتشر نکرد. اما ملت شروع کردند به پچ پچ و هی به همدیگر می‌گفتند: «چه بلایی سر روباه آمده؟»، وقتی هم که او را در مهمانی‌ها و بزن بکوب‌ها می‌دیدند، بی‌درنگ سراغش می‌رفتند و گیر می‌دادند که حتماً باید اثر دیگری منتشر کند. روباه با کلافگی جواب می‌داد: «اما من که دو تا کتاب منتشر کرده‌ام» و آن‌ها می‌گفتند: «بله، و خیلی هم خوب بودند، برای همین باید یکی دیگر منتشر کنی.» روباه جوابی نداد، ولی با خودش فکر کرد: «در واقع چیزی که آنها از من می‌خواهند این است که یک کتاب بد منتشر کنم. اما من زرنگ‌تر از این حرف‌هام و این کار را نمی‌کنم.» و دیگر کتابی منتشر نکرد.


نویسنده: آگوستو مونته روسو
مترجم: مهشید شریفیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
ببینید، کلمات عین هوا هستند: متعلق به همگان. مشکل در کلمات نیست، که در لحن صداست، در بافت سخن است، در نیت و مقصود کاربردشان، و این‌که با مشارکت چه کسانی بیان می‌شوند. تردیدی نیست که هم قاتلان و هم قربانیان از کلمات مشابهی استفاده می‌کنند. ولی من هرگز به کلماتی از سنخ یوتوپیا، لطافت یا زیبایی در گزارش پلیس برنخورده‌ام. می‌دانستید که دیکتاتوری آرژانتین کتاب شازده‌کوچولو را به آتش کشید؟ و البته به نظر من حق داشت، نه به این خاطر که من این کار را دوست ندارم، نه، برعکس چون این کتاب انباشته از لطافتی‌ست که برای هر دیکتاتوری خطرناک است.


خوان خلمن | یک مصاحبه، روایتِ محسن عمادی


@Best_Stories
ایپزود هفتم | مرگ بر مستر بانتینگ (بخش اول)

در این اپیزود داستان زندگی مردی را روایت می‌کنیم که بسیار کمتر از طرز و تأثیر حضورش در ایران شناخته شده است.

□ نویسنده: علیرضا آبیز | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیه‌کننده: نشر نو

@Radio_Now | @Nashrenow
ایپزود هفتم | مرگ بر مستر بانتینگ (بخش دوم)

در این اپیزود داستان زندگی مردی را روایت می‌کنیم که بسیار کمتر از طرز و تأثیر حضورش در ایران شناخته شده است.

□ نویسنده: علیرضا آبیز | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیه‌کننده: نشر نو

@Radio_Now | @Nashrenow
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

دختر بچه بدجنس

امروز بعداز‌ظهر، آرتور را هل دادم توی حوض. افتاد و با دهانش صدای غل‌غل درآورد ولی جیغ هم می‌زد طوری که آنها صداش را شنیدند. بابا و مامان دوان‌دوان سر رسیدند. مامان زار می‌زد چون خیال می‌کرد آرتور غرق شده. غرق نشده بود. دکتر آمد. حالا حال آرتور خوب است. یک شیرینی مربایی خواست و مامان بهش داد. ساعت هفت بود که شیرینی خواست، تقریباً موقع خواب، ولی با این همه مامان بهش داد. آرتور خیلی خوشحال و مغرور بود. همه از او سئوال می‌پرسیدند. مامان ازش پرسید چطور افتاده توی حوض، پاش سُر خورده، و آرتور تأیید کرد و گفت که تعادلش را از دست داده. خیلی خوب شد که این‌جور گفت، ولی با این همه هنوز از دستش دلخورم و در اولین فرصت کارم را از سر می‌گیرم.

از طرفی، اینکه نگفت من هلش داده بودم، شاید فقط به این خاطر بود که خوب می‌داند مامان حالش از خبرچین‌ها به هم می‌خورد. آن روز که گلوش را با طنابِ بازی فشار دادم و رفت پیش مامان شکایت کرد که «هلن، گلوم را این‌جوری فشار داد»، مامان یک درِکونی حسابی بهش زد و گفت: «دیگر هیچ‌وقت همچو کاری نکن!» و وقتی بابا به خانه برگشت، مامان ماجرا را براش تعریف کرد و بابا هم از این باب خیلی عصبانی شد. آن روز، آرتور از خوردن دسر محروم شد. این طوری بود که همه‌چی دستگیرش شد؛ این بار، چون هیچی نگفت، یک شیرینی مربایی بهش دادند. خیلی شیرینی مربایی دوست دارم. من هم از مامان یک شیرینی خواستم، آن‌هم سه بار، ولی مامان خودش را به نشنیدن زد. نکند بو برده که آرتور را من هل دادم توی حوض؟

قبل‌ترها، با آرتور مهربان بودم، چون بابا و مامان من را هم به اندازه‌ی او لوس می‌کردند. وقتی او یک ماشین تازه داشت، من هم یک عروسک تازه داشتم و بی‌آنکه به من شیرینی بدهند، به او شیرینی نمی‌دادند. ولی یک ماهی می‌شود که بابا و مامان رفتارشان با من از این رو به آن رو شده. دیگر فقط آرتور وجود دارد. یک‌ریز بهش کادو می‌دهند. این موضوع باعث اصلاح او نمی‌شود. او همیشه‌‌ی ‌خدا کمی سربه‌هوا بوده، ولی حالا نفرت‌انگیز است. بی‌وقفه در حال خواستن این و آن است. و مامان تقریباً همیشه تسلیم می‌شود. واقعاً فکر می‌کنم ظرف این یک ماه، فقط یک روز سر آن طناب بازی دعواش کرده‌اند، این احمقانه است، چون فقط همان یک بار او بی‌تقصیر بود!
از خودم می‌پرسم چرا مامان و بابا که آن‌همه مرا دوست داشتند، یکهو نسبت به من بی‌اعتنا شدند. انگار من دیگر دخترکوچولوی آن‌ها نیستم. وقتی مامان را می‌بوسم، حتی لبخند هم نمی‌زند. بابا هم همین‌طور. موقعی که به گردش می‌روند، آنها را همراهی می‌کنم، ولی همچنان به من محل نمی‌گذارند. می‌توانم هر قدر که دلم می‌خواد کنار حوض بازی کنم. برای‌شان فرقی نمی‌کند. فقط آرتور است که گاهی با من مهربان می‌شود، ولی زیر بار نمی‌رود که باهام بازی کند. یک روز ازش پرسیدم چرا مامان با من این‌جور تا می‌کند. دلم نمی‌خواست در این‌باره باهاش حرف بزنم، ولی نتوانستم جلو خودم را بگیرم. از پایین نگاهم کرد، با آن قیافه‌ی آب‌زیرکاهی که عمداً به خودش گرفته بود تا عصبانی‌ام کند، بهم گفت مامان دیگر نمی‌خواهد بشنود کسی درباره‌ی من حرف می‌زند. بهش گفتم این حقیقت ندارد. بهم گفت که چرا، وقتی مامان این را به بابا می‌گفته شنیده است و حتی مامان گفته که «دیگر هیچ‌وقت، نمی‌خواهم دیگر هیچ‌وقت بشنوم که درباره‌ی او حرف می‌زنی!»

همان روز بود که گردنش را با طناب فشار دادم. تازه بعدش، آن‌قدر عصبانی بودم که به‌رغم آن درکونی که نوش‌جان کرد، رفتم تو اتاقش و بهش گفتم که می‌کشمش.

امروز بعداز‌ظهر، بهم گفت که مامان، بابا و او می‌خواهند بروند کنار دریا و من را با خودشان نمی‌برند. خندید و برام شکلک درآورد. آن‌وقت، هولش دادم توی حوض.

حالا خوابیده؛ بابا و مامان هم توی اتاق‌شان خوابیده‌اند. یک لحظه بعد، می‌روم توی اتاقش و این بار، دیگر فرصت نخواهد کرد جیغ بزند، طنابِ بازی همراهم است. آن را توی باغ جا گذاشته بود و من برداشتمش.

این‌طوری، آنها مجبور می‌شوند بدون او بروند. و بعد، می‌روم تنهای‌ تنها ته این باغ بدریخت بخوابم، توی آن جعبه‌ی سفیدرنگ وحشتناکی که یک ماه است مجبورم می‌کنند درش بخوابم.


نویسنده: ژوآن ژان شارل
مترجم: اصغر نوری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
Dans Les Alpes ~ Music-Fa.Com
Majid Entezami ~ Music-Fa.Com
دردهایی که زیسته‌ایم
شکوفه می‌دهند
نفسی میکشیم و گلبرگ‌هایی به پرواز درآمده در بی‌نهایت میشویم
رها...

#ماه_تاب🌺
❄️ بهشت
طرحی از آگوستو مونته روسو از خودش آگوستو مونته روسو متولد ۱۹۲۱در گواتمالا ، تبعیدی و ساکن مکزیک از سال ۱۹۴۴ بود. این نویسنده مشهور به نویسنده کوتاهترین داستانهای جهان است. عمده شهرتش به خاطر داستان بسیار کوتاه او«دایناسور»است اما مجموعه حکایت‌های آگوستو…
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

بهشت ناقص

بدون آنکه نگاهش را در آن شبِ زمستان، از شعله‌های آتشی که در شومینه جرقه می‌زد بردارد، سودا زده گفت: راست است که در بهشت دوستان هستند، موسیقی هست، حتی شاید کتاب هم باشد؛ اما بخش تاسف انگیزِ عروج به آسمان، ندیدن آسمان از آنجاست.


نویسنده: آگوستو مونته روسو
مترجم: مهشید شریفیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
Gabriel García Márquez
@best_stories
گابریل گارسیا ماركز
برنده جایزه نوبل ادبیات

@Best_Stories
سلام همراهان عزیز کانال بهشت، ممنونم به خاطر بودنتان. سال خیلی خیلی خوبی رو برایتان آرزو میکنم. سالی که نقطه‌ی عطفی در زندگیتان باشد و تا آخر عمر در خاطراتتان همیشه بگید از ۱۴۰۰ به بعد، زندگی‌ام متحول شد و مثل برق و باد به تمام آرزوهام رسیدم ...😍♥️
وودی آلن (Woody Allen) ‏

کمدین، بازیگر، کارگردان، نویسنده و موسیقی‌دان آمریکایی است.
آلن فعالیت حرفه‌ای خود را به عنوان یک نویسنده کتاب‌های طنز و سپس یک کمدین روی صحنه آغاز کرد و سپس در دههٔ ۶۰ میلادی فعالیت فیلم‌سازی خود را آغاز کرد و دارای جوایز زیر می‌باشد:

جوایز اسکار
وی 19 بار نامزد اسکار و چهار بار برنده آن شده‌است که این جوایز شامل؛
جایزه اسکار بهترین کارگردانی ( 1977)
و سه جایزه اسکار بهترین فیلم‌نامه غیراقتباسی شده‌است.
جوایز بفتا (1977)
جوایز گلدن گلوب (1985) ( 2011)
*جایزه او. هنری (1987) ...

🎧 ... در ادامه یکی از داستان‌های این نویسنده‌ی صاحب‌نام و معتبر را با هم می‌شنویم.

🖋☕️
@Best_Stories
________________

* (جایزه او. هنری ، انگلیسی: O. Henry Award)؛ یک جایزه ادبی سالانه آمریکایی است که به داستان‌های کوتاهی که ارزش استثنایی دارند داده می‌شود.
داستان‌های جایزه نویسندگی او. هنری مجموعه سالانه 20 بیست داستان برتر در ایالات متحده و مجلات کانادایی است که به زبان انگلیسی نوشته شده‌است.
این جایزه به نام نویسنده هنرمند آمریکایی او. هنری نام گذاری شده‌است.
❁ اعترافات یک سارق مادرزاد ❁
نویسنده: وودی آلن

@Best_Stories
اعترافات یک سارق مادرزاد
@Best_Stories وودی آلن
🎧 داستان‌ کوتاه صوتی

داستان: اعترافات یک سارق مادرزاد
نویسنده: وودی آلن
مترجم: حسين‌ يعقوبی
با صدای: بهروز رضوی

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

توت

نيما و مانی زير درخت توت ايستاده بودند. سرشان را بالا گرفته بودند، توت‏های رسيده و سفيد و درشت را نگاه می‌کردند. آب دهانشان راه افتاده بود. به درخت سنگ زدند که توت بريزد, نريخت. توت‏ها تازه رسيده بودند، بندشان محکم بود و شاخه‏ها را چسبيده بود.
نيما کفش‏هايش را کند، جوراب‏هايش را در آورد. تنه‏‌ی درخت را گرفت‌، عين گربه، با سختی و سماجت خود را بالا کشيد، هی ليز خورد و هی ليز خورد. اما از پا ننشست. عرق ريخت و به پوست سفت و ناجور و ترک ترک شيارهای زمخت و سخت درخت چنگ زد و پا گذاشت. کف دست‏ها، انگشت‏ها و کف پاهايش زخم شد و سوخت. اما، به روی خودش نياورد. ماني نگاهش می‌کرد.
- می‌افتی بيا پايين. اگر بيافتی مامان ناراحت می‌شود.
نيما به حرفش گوش نکرد. همچنان بالا رفت، رفت تا دستش به اولين شاخه رسيد. شاخه را چسبيد خود را بالا کشاند. پايش را روی شاخه گذاشت، دست دراز کرد و توتی چيد و خواست برای مانی بياندازد. پايين را نگاه کرد مانی نبود. رفته بود پيش مادر:
- مامان، مامان، نيما رفته روی درخت دارد توت می‌خورد.
دست مادر را کشيد و آورد زير درخت، اشاره کرد و نيما را نشان داد.
- ببين مامان، نيما رفته است بالا و دارد توت می‌خورد.
مادر نيما را نگاه کرد، اول ترسيد که نيما بيفتد. اما کم‏کم از شجاعت و همت او خوشش آمد. رو کرد به مانی:
- خب، تو هم برو بالا توت بخور. بزرگ شدی، تصميم بگير، نترس.
نيما از بالای درخت توت‏های تو مشتش را به مانی نشان داد و با دهان شيرين شده از توت گفت:
- اين‏ها هم مال تو، برای تو و مامان چيدم.
خم شد و توت‏ها را توی دست مادر ريخت. مادر توت‏ها جلوی مانی گرفت:
- بيا بخور.
- نه نمی‌خورم. توت‏هايی که نيما چيده دوست ندارم.
- پس خودت برو بالا، بچين و بخور.
- نمی‌توانم.
مادر زير بغل‏های مانی را گرفت، کمکش کرد که برود بالای درخت. مانی پاهايش را تکان داد و گفت:
- مرا بگذار زمين. می‌ترسم بالا بروم. نمی‌خواهم به من کمک کنی.
مادر مانی را گذاشت زمين. شاخه‏ی پايين درخت را خم کرد و رو به روی صورت مانی گرفت. شاخه چند توت درشت و رسيده داشت.
- خودت توت بکن و بخور. اين جور راحت است.
مانی شانه بالا انداخت و پا به زمين کوفت:
- نمی‌خواهم.
مادر گفت:
- خودم برايت می‌چينيم. خوب است؟
- نه، نمی‌خواهم تو برايم توت بچينی.
مادر، که از دست مانی کلافه شده بود، گفت:
- توتی که نيما بچيند، دوست نداری. به خودت زحمت نمی‌دی که از درخت بالا بروی. توتی هم که من بچينم، قبول نداری. توت آماده را هم که نمی‌چينی. اصلا تو چه می‌خواهی؟
مانی سرش را بلند کرد. توت خوردن نيما را ديد و گفت:
- می‌خواهم نيما بيايد پايين. توت نچيند. توت نخورد.
- همين؟
- همين.
مادر به مانی نگاه کرد. هيچ نگفت. دلش به حال او سوخت. راهش را کشيد و رفت.
مانی زير درخت نشست. زانوهايش را بغل گرفت. به درخت تکيه داد و زار زد.


نویسنده: هوشنگ مرادی کرمانی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
2024/10/01 13:37:32
Back to Top
HTML Embed Code: