Telegram Web Link
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

الکس بد یمن

استعداد «آلکس» به اثبات رسید. رستورانی که در آن ظرف می‌شست یک سال بعد از آنکه کارش را کنار گذاشت، برچیده شد. مدرسه‏ای را که در آن درس می‌داد، شش ماه بعد از استعفای او، تعطیل شد و به فاصله‏ای کوتاه از خروجِ او، روزنامه را بستند.
«آلکس» لبخندی زد، دستش را بلند کرد و برای پیوستن به ارتش ایالات متحده سوگند خورد.


نویسنده: جین میل آندر
مترجم: اسدالله امرایی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
صادق هدایت

(زادهٔ ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ تهران - درگذشت ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ پاریس) داستان‌نویس، مترجم و روشنفکر ایرانی بود. او را همراهِ محمدعلی جمال‌زاده و بزرگ علوی و صادق چوبک یکی از پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند.

هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، رمانِ بوف کور او را مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند.

هرچند شهرت عام هدایت در نویسندگی است، امّا آثاری از نویسندگانی بزرگ مانندِ ژان پل سارتر و فرانتس کافکا و آنتون چخوف را نیز ترجمه کرده‌است. حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشته‌ها، زندگی و خودکشی صادق هدایت بیان‌گر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است. شمار بسیاری از سخنوران ایرانی نسل‌های بعدی، از غلامحسین ساعدی و هوشنگ گلشیری و بهرام بیضایی تا رضا قاسمی و عباس معروفی و دیگران، هر یک به نوعی کمتر یا بیشتر تحت تأثیر کار و زندگی هدایت واقع شده و درباره‌اش سخن گفته‌اند.
هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز، قطعهٔ ۸۵، در پاریس واقع است.

@Best_Stories
داستان: داوود گوژپشت
نویسنده: صادق هدایت

@Best_Stories
❄️ بهشت
داستان: داوود گوژپشت نویسنده: صادق هدایت @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

داوود گوژپشت

« نه ، نه ، هرگز من دنبال اين كار نخواهم رفت . بايد به كلی چشم پوشيد. برای ديگران خوش می‌آورد در صورتی كه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داوود زير لب با خودش می‌گفت و عصای كوتاه زرد رنگی كه در دست داشت به زمين می‌زد و به دشواری راه می‌رفت مانند اينكه تعادل خودش را به زحمت نگه می‌داشت. صورت بزرگ او روی قفسه سينه بر آمده‌اش ميان شانه‌های لاغر او فرو رفته بود، از جلو يك حالت خشك، سخت و زننده داشت: لب‌های نازك بهم كشيده، ابروهای كمانی باريك. مژه‌های پائين افتاده، رنگ زرد، گونه‌های برجسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه می‌كردند نيم تنه چوچونچه او با پشت بالا آمده ، دست‌های دراز بی‌تناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بود و عصايش را به سختی به زمين می‌زد بيشتر او را مضحك كرده بود.
او از سر پيچ خيابان پهلوی انداخته بود در خيابان بيرون شهر و به سوی دروازه دولت می‌رفت نزديك غـروب بود، هوا كمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو اين پايان غروب، ديوارهای كاه گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان كشيده بودند. دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله به فاصله خانه‌های نيمه كاره آجری ديده می‌شد. اينجا نسبتا خلوت و گاهی اتومبيل يا درشكه‌ای می‌گذشت كه با و جود آب پاشی كمی گرد و غبار به هوا بلند می‌كرد، دو طرف خيابان كنار جوی آب درخت‌های تازه و نوچه كاشته بودند.
او فكر می‌كرد می‌ديد از آغاز بچگی خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحم ديگران بوده. يادش افتاد اولين بار كه معلم سر درس تاريخ گفت كه اهالی ( اسپارت ) بچه‌های هيولا يا ناقص را می‌كشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه كردند، و حالت غريبی به او دست داد. اما حالا او آرزو می‌كرد كه اين قانون در همه جای دنيا اجرا می‌شد و يا اقلا مثل اغلب جاها قدغن می‌كردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشوئی خودداری بكنند، چون او می‌دانست كه همه اين ها تقصير پدرش است.
صورت رنگ پريده، گونه‌های استخوانی، پای چشم‌های گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش را همان طوری كه ديده بود از جلو چشمش گذشت. پدر كوفت كشيده پير كه زن جوان گرفته بود و همه بچه‌های او كور و افليج بدنيا آمده بودند. يكی از برادرهايش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اينكه دو سال پيش مرد. با خودش می‌گفت: ‹‹ شايد آن‌ها خوشبخت بوده‌اند ! ›› ولی او زنده مانده بود، از خودش و از ديگران بی‌زار و همه از او گريزان بودند. اما او تا اندازه‌ای عادت كرده بود كه هميشه يك زندگانی جداگانه بكند.
از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دويدن، توپ بازی، جفتك چهاركش، گرگم به هوا و همه چيزهائی كه اسباب خوشبختی هم سال‌های او را فراهم می‌آورد بی‌بهره مانده بود. در هنگام بازی كز می‌كرد، گوشه حياط مدرسه كتاب را می‌گرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكی بچه‌ها را تماشا می‌كرد. ولی يك وقت هم جدا كار می‌كرد و می‌خواست اقلا از راه تحصيل بر ديگران برتری پيدا بكند، روز و شب كار می‌كرد آن هم برای اينكه از روی حل مسئله رياضی و تكليف‌های او رونويسی بكنند. اما خودش می‌دانسـت كه دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتی كه می‌ديد حسن‌ خان كه زيبا، خوش اندام و لباس‌های خوب می‌پوشيد بيشتر شاگردها كوشش می‌كردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر از معلم‌ها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر می‌ساختند آن هم نه از برای كار او بود بلكه بيشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندن‌ها و سختی‌ها نتوانست كارش را به انجام برساند.
اكنون تهی دست مانده بود، همه از او گريزان بودند رفقا عارشان می‌آمد با او راه بروند، زن‌ها به او می‌گفتند: ‹‹ قوزی را ببين ! ›› اين بيشتر او را از جا در می‌كرد. چند سال پيش دوبار خواستگاری كرده بود هر دو دفعه زن‌ها او را مسخره كرده بودند. اتفاقا يكی از آن ها زيبنده در همين نزديكی در فيشر آباد منزل داشت، چندين بار يكديگر را ديده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه بر می‌گشت می‌آمد اينجا تا او را ببيند، فقط به يادش می‌آمد كه كنار لب او يك خال داشت.
بعد هم كه خاله‌اش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نكرده بود می‌گفته: « مگر آدم قحط است ؟ » اما داوود هنوز او را دوست می‌داشت و اين بهترين ياد بود دوره جوانی او به شمار می‌آمد. حالا هم دانسته يا ندانسته بيشتر گذارش به اينجا می‌افتاد و يادگارهای گذشته دوباره پيش چشم او تازه می‌شد.

ادامه...👇
@Best_Stories
❄️ بهشت
داستان: داوود گوژپشت نویسنده: صادق هدایت @Best_Stories
او از همه چيز سر خورده بود. بيشتر تنها بگردش می‌رفت و از جمعيت دوری می‌جست، چون هر كسی می‌خنديد يا با رفيقش آهسته گفتگو می‌نمود گمان می‌كرد راجع به اوست، دارند او را دست می‌اندازند. با چشم‌های ميشی رك زده و حالت سختی كه داشت گردن خود را با نصف تنه‌اش به دشواری برمی‌گردانيد، زير چشمی نگاه تحقير آميز می‌كرد رد می‌شد. در راه همه حواس او متوجه ديگران بود همه عضلات صورت او كشيده می‌شد می‌خواست عقيده ديگران را درباره خودش بداند.
از كنار جوی آهسته می‌گذشت و گاهی با ته عصايش روی آب را می‌شكافت، افكار او شوريده و پريشان بود. ديد سگ سفيدی با موهای بلند از صدای عصای او كه به سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چيزی كه ناخوش يا در شرف مرگ بود، نتوانست از جايش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمين او به زحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آن ها بهم تلاقی كرد يك فكرهای غريبی برايش پيدا شد، حس كرد كه اين نخستين نگاه ساده و راست بود كه او ديده، كه هر دو آن ها بدبخت و مانند يك چيز نخاله، وازده و بی‌خود از جامعه آدم‌ها رانده شده بودند. می‌خواست پهلوی اين سگ كه بدبختی‌های خودش را به بيرون شهر كشانيده و از چشم مردم پنهان كرده بود بنشيند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سينه پيش آمده خودش بفشارد. اما اين فكر برايش آمد كه اگر كسی از اينجا بگذرد و به بيند بيشتر او را ريشخند خواهند كرد.
تنگ غروب بود كه از دم دروازه يوسف آباد رد شد، به دايره پرتو افشان ماه كه در آرامش اين اول شب غمناك و دلچسب از كرانه آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانه‌های نيمه كاره، توده آجرهائی كه روی هم ريخته بودند، دور نمای خواب آلود شهر، درخت‌ها، شيروانی خانه‌ها، كوه كبود رنگ را تماشا كرد. از جلو چشم او پرده‌های درهم و خاكستری می‌گذشت. از دور و نزديك كسی ديده نمی‌شد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آن طرف خندق می‌آمد. سر خود را به دشواری بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشم‌های سوزان مثل اين بود كه سر او به تنش سنگينی می‌كرد. داوود عصای خودش را گذاشت به كنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگ‌ها، كنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد ديد يك زن چادری در نزديكی او كنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد.
آن زن بدون مقدمه رويش را بر گردانيد و با لبخند گفت: « هوشنگ ! تا حالا كجا بودی؟» داوود از لحن ساده اين زن تعجب كرد كه چطور او را ديده و رم نكرده؟ مثل اين بود كه دنيا را به او داده باشند .
از پرسش او پيدا بود كه می‌خواست با او صحبت بكند، اما اين وقت شب در اينجا چه می‌كند؟ آيا نجيب است؟ بلكه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گير آوردم شايد به من دلداری بدهد! مانند اينكه اختيار زبان خودش را نداشت گفت: «خانم شما تنها هستيد؟ من هم تنها هستم. هميشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بوده‌ام. »
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عينك دودی كه به چشمش زده بود دوباره رويش را برگردانيد و گفت: «پس شما كی هستيد؟ من به خيالم هوشنگ است او هر وقت می‌آيد می‌خواهد با من شوخی بكند. » داوود از اين جمله آخر چيزی دستگيرش نشد و مقصود آن زن را نفهميد. اما چنين انتظاری را هم نداشت. مدت‌ها بود كه هيچ زنی با او حرف نزده بود ، ديد اين زن خوشگل است.
عرق سرد از تنش سرازير شده بود به زحمت گفت: « نه خانم من هوشنگ نيستم . اسم من داوود است. »
آن زن لبخند زد جواب داد: «من كه شما را نمی‌بينم، چشم هايم درد می‌كند ! آهان داوود ! ... داوود قوز ... ( لبش را گزيد ) می‌ديدم كه صدا به گوشم آشنا می‌آيد . من هم زيبنده هستم مرا می‌شناسيد ؟ »
زلف ترنا كرده او كه رو‌‌ی نيم رخش را پوشانيده بود تكان خورده ، داوود خال سياه گوشه لب او را ديد از سينه تا گلوی او تير كشيد ، دانه‌های عرق روی پيشانی او سرازير شد ، دور خودش را نگاه كرد كسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزديك شده بود، قلبش می‌زد به اندازه‌ای تند می‌زد كه نفسش پس می‌رفت بدون اينكه چيزی بگويد سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بيخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گام های سنگين افتان و خيزان از همان راهی كه آمده بود برگشت و با صدای خراشيده زير لب با خودش می‌گفت :« اين زيبنده بود! مرا نمی‌ديد ... شايد هوشنگ نامزدش يا شوهرش بوده ... كی می‌داند؟ نه ... هرگز ... بايد بكلی‌ چشم پوشيد ! ... نه نه من ديگر نمی‌توانم ... »
خودش را كشانيد تا پهلوی همان سگی كه در راه ديده بود نشست و سر او را روی سينه پيش آمده خودش فشار داد.
اما آن سگ مرده بود!
پایان.

نویسنده: صادق هدايت


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ سار از درخت پرید ❁
آنتون پاولوویچ چِخوف

@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سار از درخت پرید ❁ آنتون پاولوویچ چِخوف @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

سار از درخت پرید

دلم می‌خواهد زار بزنم! گمان می‌کنم اگر زار بزنم آرام می‌گیرم.
شب قشنگی بود. شیک و پیک کردم و به خودم عطر زدم و موهایم را مرتب کردم و مثل دن‌ژوان به وعده گاه رفتم. او، در سوکولنیکی در یک ویلای ییلاقی سکونت دارد. جوان است، زیباست، جذاب است، سی هزار روبل جهیزیه دارد و تحصیلاتش بدک نیست و مرا - راقم این سطور را - گربه‌وار دوست می‌دارد.
همین که به سوکولنیکی رسیدم، دیدمش که زیر کاج‌های بلند و کشیده، روی نیمکت مورد علاقه‌اش نشسته و چشم به راه من دوخته بود. تا مرا دید شتابان به پاخاست و شادان و خندان، به استقبالم آمد.
- راستی که سنگدل هستید! چطور به خودتان اجازه می‌دهید دیر کنید؟ شما که می‌دانید دلم چقدر تنگ می‌شود! وای از دست شما؟
دست قشنگش را بوسیدم و با قلبی لرزان، و همراه او به طرف نیمکت رفتم. می‌لرزیدم، با تمام وجودم می‌نالیدم و حس می‌کردم که قلب پرالتهابم هر آن ممکن است منفجر شود. نبضم، تب آلوده می‌زد.
التهابم بی‌دلیل نبود. دیداری بود سرنوشت ساز و به قول معروف یا مرگ یا زندگی!... آینده‌ام به همین یک شامگاه بستگی داشت.
هوا عالی بود اما من حال و حوصله آن را نداشتم. گرچه انسان در هر رانده‌روی آبرومندانه‌ای حتما باید به نغمه‌خوانی پرندگان گوش فرا دهد با این همه من حتی به بلبلی که بالای سرمان چه‌چه می‌کرد اعتنا نداشتم.
- او نگاه خود را به من دوخت و پرسید:
- چرا سکوت کرده‌اید؟
- چه شب قشنگی!... حال مادر تان چطور است؟
- بدنیست.
- هوم... بله... وار وارا پترونا، دلم می‌خواهد با شما حرف بزنم... فقط به همین منظور است که آمده‌ام خدمتتان... پیش از این، خاموش بودم اما حالا... حالا دیگر نمی‌توانم سکوت کنم.
واریا نگاهش را به زمین دوخت و گلی را با انگشت‌های ظریف و لرزانش پرپر کرد. او از موضوعی که قصد داشتم مطرح کنم، بی‌اطلاع نبود. لحظه‌ای دیگر سکوت کردم و گفتم:
- چرا باید خاموش بمانم؟ انسان هرچه بخواهد سکوت کند و شرم حضور به خرج دهد، بالاخره دیر یا زود مجبور می‌شود به احساسش و به زبانش... آزادی عمل بدهد. ممکن است از من برنجید... یا درکم نکنید اما.. چاره چیست؟ باید حرف زد...
باز سکوت کردم. میبایست جمله‌ی مناسبی سرهم می‌کردم. چشم‌های ریز واریا اعتراض کنان می‌گفتند: « آخر حرف بزن! دست و پا چلفتی! چرا آزارم می‌دهی؟» پس از لحظه‌ای تأمل، باز ادامه دادم:
- البته از مدت‌ها پیش، باید به حدس پی برده باشید که چرا هر روز به اینجا می‌آیم و به چشم‌هایتان با حضور خودم آزار می‌دهم. آخر چطور ممکن است پی نبرده باشید؟ با بصیرت و فراستی که در شما سراغ دارم قطعا از مدت‌ها پیش، احساس مرا... (لحظه‌ای سکوت) واروارا پترونا!
باز نگاهش را به زمین دوخت. انگشت‌های ظریفش آشکارا می‌لرزیدند. - واروارا پترونا!
- گوشم به شماست.
۔ من.... آه، چه بگویم؟! می‌گویند: رنگ رخسار گواهی می‌دهد از سر ضمیر.... دوست‌تان دارم، والسلام.. (لحظه ای سکوت) باز هم بگویم؟ خیلی
دوستان دارم! آنقدر دوستتان دارم که ... خلاصه اگر تمام رمان‌های عشقی دنیا را یکجا جمع کنید و همه فداکاری‌ها و سوگندها و دلدادگی‌های قهرمان‌های شان را بخوانید... به آنچه که در درونم می‌گذرد پی خواهید برد... واروارا پترونا! (لحظه ای سکوت) واروارا پترونا!! شما چرا سکوت کرده اید؟!
- چه بگویم؟
- نکند می‌خواهید... جواب رد بدهید؟
نگاهش را از زمین برگرفت و لبخند زد. با خود گفتم: «آه، لعنت بر شیطان! بار دیگر لبخند زد و لبهای ظریفش را جنباند و با صدایی که به زحمت شده می‌شد گفت:
- چرا رد؟
دستش را گستاخانه گرفتم و بی محابا برآن بوسه زدم. سپس دست دیگرش را دیوانه‌وار گرفتم... آفرین بر او! هنگامی که سرم گرم دست‌هایش بود، سر ظریفش را به سینه‌ام فشرد. در آن لحظه برای اولین بار به شکوه و جلال موهای قشنگش پی بردم.
سرش را بوسیدم، سینه‌ام طوری داغ شد که انگار سماوری در آن می‌جوشد. سرش را بلند کرد و نگاهش را به من دوخت. کار دیگری نداشتم جز آنکه لب‌های ظریفش را ببوسم.
اما درست در لحظه‌ای که واریا به طور یقین توی مشتم آمده بود، درست در لحظه‌ای که حواله پرداخت سی هزار روبل در وجه بنده آماده امضا بود، یک کلام، در لحظه‌ای که همسری خوشگل و تودل برو و پولی قابل ملاحظه و آینده‌ای جالب را تأمین شده می‌دانستم، شیطان لعتی عنان زبانم را در اختیار گرفت و به حرکتش در آورد...
ناگهان به سرم زد در مقابل زن آینده‌ام، خودستایی کنم. هوس کردم اصول اخلاقی‌ام را به رخش بکشم... بگذریم، به درستی نمی‌دانم چه هوس‌هایی به سرم زد... و چه گندی که نزدم!

ادامه دارد...

نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سار از درخت پرید ❁ آنتون پاولوویچ چِخوف @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

سار از درخت پرید | قسمت دوم

ناگهان به سرم زد در مقابل زن آینده‌ام، خودستایی کنم. هوس کردم اصول اخلاقی‌ام را به رخش بکشم... بگذریم، به درستی نمی‌دانم چه هوس‌هایی به سرم زد... و چه گندی که نزدم!
همین که اولین بوسه را از لبهایش گرفتم، گفتم:
- واروارا پترونا! پیش از آنکه به من قول ازدواج بدهید، به منظور اجتناب از هرگونه سوء تفاهم احتمالی، وظیفه مقدس خودم میدانم مطالبی را با شما در میان بگذارم. البته قصد روده درازی ندارم... واروارا پترونا، هیچ میدانید من کی هستم و چه هستم؟ اولا مردی هستم با شرف! زحمتکش! من... من عزت نفس دارم! گذشته از اینها، آینده درخشانی در انتظار من است... ولی آدم متمولی نیستم... آه در بساط ندارم.
- این را می‌دانم، وانگهی ثروت که خوشبختی نمی آورد.
- حق با شماست. ولی من که راجع به پول حرفی نزدم.. من... به فقر خودم افتخار میکنم. حاضر نیستم شندر غازهایی را که بابت تألیفاتم می‌گیرم با پول‌های کلانی که... کلانی که...
- میفهمم.. بگذریم
- من به فقر خو گرفته‌ام و از این بابت، احساس ناراحتی نمی‌کنم. حتی می‌توانم یک هفته تمام گرسنگی بکشم.. ولی شما! شما! شمایی که نمی توانید دو قدم راه بروید و حتما باید کالسکه‌ای زیر پایتان باشد، شمایی که هر روز لباس نو به نو می‌پوشید، شمایی که چپ و راست پول خرج می‌کنید، شمایی که مزه‌ی احتياج را به عمرتان نچشیده‌اید، شمایی که مثلا یک گل از مد افتاده را چیزی در حد مصیبت می‌دانید، چطور می‌توانید به خاطر من، از تمام این نعمت‌ها بگذرید؟ هوم...
- من خودم پول دارم... جهیزیه دارم!
- بی‌فایده است. کافی است چندسالی بگذرد تا کفگیر به ته این دیگ چند ده هزار روبلی بخورد... و بعد؟ فقر! احتياج! سیل اشک! به اندوخته‌ی تجربه زندگی ام اطمینان کنید عزیزم. من می‌دانم چه می‌گویم! برای در افتادن با فقر و احتياج، باید اراده‌ای آهنین و خصوصیات فوق انسانی داشت!
با خودم گفتم: «این مهملات چیست که سرهم می‌کنم؟». با وجود این، همچنان ادامه دادم:
وار وارا پترونا، تأمل کنید! به گامی که می‌خواهید بردارید، فکر کنید! این، گامی است برگشت ناپذیر! اگر در خودتان نیرو و اراده سراغ دارید، با من همگام شوید وگرنه از خیر من بگذرید! ترجیح می‌دهم شما را از دست بدهم ولی باعث نشوم که از آرامش و رفاه‌تان محروم شوید. صد روبل درآمد ماهانه‌ای که از قلم‌زدن گیرم می‌آید، پولی نیست که دردی را درمان کند . در حکم هیچ است! كفاف هیچ چیزی را نمی‌دهد. تا دیر نشده، فکر کنید؟
آنگاه به پا جستم و باز ادامه دادم:
- فکر کنید... اشک ندامت و طعنه و سرکوفت و پیری زودرس، معمولاً به جایی راه پیدا می‌کنند که فقر و ناتوانی هست.... من، از آنجایی که آدم شرافتمندی هستم، تمام این مطالب را با شما در میان می‌گذارم. آیا خودتان را آنقدر قوی می‌دانید که بتوانید در زندگی من - زندگی‌ای که شما با آن پاک بیگانه‌اید و از لحاظ شکل خارجی‌اش کوچک‌ترین تشابهی با زندگی شما ندارد - شریک شوید؟
یکی دو دقیقه، سکوت برقرار شد.
- ولی آخر، من جهیزیه دارم!
چقدر دارید؟ بیست هزار، سی هزار ها - ها - ها! یک میلیون؟ گذشته از اینها، من به خودم اجازه نمی‌دهم دستم را به مال غیر... نه! هرگز! من، عزت نفس دارم
در این حال چندین بار به دور نیمکتی که واریا روی آن نشسته بود، قدم زنان چرخیدم. او به فکر فرو رفته بود. من احساس چیرگی می‌کردم. با خود گفتم: «اگر به من احترام نمی‌گذاشت غیر ممکن بود این طور به فکر فرو برود.
- بنابراین، شما باید تصمیم بگیرید: یا زندگی در کنار من و تحمل محرومیت یا انصراف از من و برخورداری از ثروت... انتخاب با شماست!... آیا قادرید تصمیم بگیرید؟ آیا واریای من چنین قدرتی را در خود سراغ دارد؟
و مدتی دراز، در همین مایه داد سخن دادم. بی‌اختیار شيفته‌ی فرمایشات خودم شده بودم. حرف می‌زدم و در همان حال، احساس دوگانگی می‌کردم نیمی از وجودم مجذوب و مفتون سخنانم شده بود و نیمه دیگر آن خیالبافی می‌کرد که: «حوصله کن، دخترجان، حوصله! با سی هزار روبل جهیزیه‌ات طوری خوش بگذرانم که در داستان‌ها بنویسند. خدا بده برکت، پول کمی نیست!»
واریا نشسته بود و به سخنان من گوش می داد... سرانجام برخاست، دستش را به طرف من دراز کرد و با صدایی که از شنیدنش مجبور شدم یکه بخورم و نگاهم را به چشم هایش بدوزم گفت:
- متشکرم قطره‌های اشک در چشم ها و روی گونه‌هایش می‌درخشیدند.
متشکرم! از صراحت‌تان سپاسگزارم. در واقع، کار خوبی کردید..... می‌دانید، من موجودی هستم نازپرورده نمی‌توانم جفت شما باشم...

ادامه ...👇
@Best_Stories
❄️ بهشت
❁ سار از درخت پرید ❁ آنتون پاولوویچ چِخوف @Best_Stories
این را گفت و هق هق کنان گریه سر داد. افتضاح کرده بودم، گندزده بودم.. همیشه از دیدن اشک زن، دست و پایم را گم می‌کنم و این بار، به طریق اولی در لحظه‌ای که در صدد چاره جویی و جبران مافات بودم، واریا از گریستن بازمانده اشک‌هایش را پاک کرد و گفت:
- حق با شماست اگر با شما ازدواج کنم در حکم آن است که فریب‌تان داده باشم. من نباید با شما ازدواج کنم. من دختری هستم ثروتمند و نازپرورده، كالسكه شخصی زیر پا دارم، چیزی جز نان شیرینی و ماهی گران قیمت نمی‌خورم، به سوپ و آش و این جور غذاها هرگز لب نمی‌زنم به طوری که حتی مادرم از این بابت، کلی سرزنشم می‌کند...
اما دست خودم که نیست... از غذای خوب، نمی‌توانم بگذرم! عادت ندارم پای پیاده به جایی بروم. خیلی زود خسته می‌شوم... به علاوه، لباس هم مطرح است... شما ناچار خواهید شد با قسمتی از آن در آمدتان، برای من لباس بخرید... نه! خداحافظ!
و دستش را با حرکت غم انگیزی تکان داد و ناگهان اضافه کرد
- من لياقت شما را ندارم! خداحافظ!
این را گفت و پشت به من کرد و رفت که رفت! ولی من چه؟ أبله وار، سر جایم بی‌حرکت ایستاده بودم. نمی‌توانستم به چیز مشخصی فکر کنم، به پشت سر واريا خيره شده بودم و زمین، زیر پایم تکان می‌خورد. همین که به خود آمدم و متوجه شدم که زبان لعنتی‌ام چه گاف وحشتناکی کرده بود، بی‌اختیار زوزه کشیدم. می‌خواستم صدایش بزنم: «برگردید!! اما او رفته و از نظرم ناپدید شده بود.
رسوا و مفتضح و تشنه لب، به سمت خانه‌ام راه افتادم. دير وقت بود - وسیله نقلیه گیرم نیامد. آنقدر هم پول نداشتم که درشکه ای بگیرم. به ناچار از پاهایم مدد جسم.
سه روز از این ماجرا گذشت. بار دیگر به سوکولنیکی رفتم. گفتند که واریا بیمار است و بناست به اتفاق پدرش به پترزبورگ - نزد مادربزرگ - برود. کاری از دست من ساخته نبود...
اکنون روی تختم دراز کشیده‌ام، بالشم را گاز می‌گیرم و به پس کله‌ام مشت می‌کوبم، دلم گرفته است.... خواننده عزیر، لااقل شما راهنماییم کنید. حرف‌هایم را چطور پس بگیرم؟ به واریا چه بگویم و چه بنویسم؟ عقلم راه به جایی نمی‌برد! سار از درخت پريد - و چقدر احمقانه!


نویسنده: آنتون چخوف
مترجم: سروژ استپانیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
داستان کوتاه "عشق سَمسا"
نویسنده "هاروکى موراکامى"
مترجم "مریم عروجی"

موراکامى رو در روى کافکا

هاروکی موراکامی نویسنده نامدار این روزهای جهان است و رمان مشهوری چون «کافکا در ساحل» را در کارنامه دارد. او در کتاب «عشق سَمسا» سراغ داستان «مسخ» کافکا رفته و برایش پاسخی نوشته است.
«عشق سَمسا» داستان تازه هاروکی موراکامی، از نظر معنی و محتوای داستانی تقابلی با داستان «مسخ» فرانتس کافکاست.
 
در «عشق سَمسا»، گریگور سَمسا (گریگور همنام شخصیت اصلی مسخ است) از حشره تبدیل به انسان شده است؛ دقیقا مخالف با روند داستانی مسخ که در آن یک انسان تبدیل به سوسک می‌شود.
خلاف داستان نومیدانه کافکا، سَمسا موراکامی، امیدبخش است.
در ابتدا سَمسایی که به شکل انسان مسخ شده، به سختی با آن کنار می‌آید و از کارهای انسانی هیچ لذتی نميبرد اما در نهایت عاشق دختری نازیبا می شود،
حالا و بعد از دیدن دختر است که می‌تواند به انسان بودنش فکر کرده و لذت ببرد.


امیدوارم از خواندن این داستان لذت ببرید...

@Best_Stories
❁ عشق سَمسا ❁
نویسنده: هاروکى موراکامى
موراکامى رو در روى مسخ کافکا

@Best_Stories
عشق سمسا موراکامی.pdf
458.8 KB
داستان کوتاه: عشق سَمسا
نویسنده: هاروکى موراکامى
مترجم: مریم عروجی

@Best_Stories
موری پرسید: «می‌توانم بیشترین و بهترین چیزی را که از این بیماری می‌آموزم به تو بگویم؟»

گفتم: «چه چیزی؟»

موری گفت: «مهمترین چیز در زندگی این است که یادبگیری چگونه به دیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند.»

صدای او به نجوا تبدیل شده و ادامه داد: «ما فکر می‌کنیم که سزاوار عشق نیستیم. فکر می‌کنیم اگر بگذاریم عشق به درون ما وارد شود، نرمش زیادی از خود نشان داده‌ایم. اما از مردِ عاقلی شنیدم که: «عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»

او با احتیاط جمله را تکرار کرد و برای اینکه بر تأثیر آن بیفزاید، مکثی کرد و گفت:

«عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»


میچ آلبوم | مترجم: ماندانا قهرمانلو


@Best_Stories
New day has come
Celine Dion
باورم نمی‌شود فرشته‌‌ی عشق مرا لمس کرده باشد

بگذار روحم را سیراب کند و وحشتم را غرق سازد

بگذار دیوارها را فرو ریزد برای خورشید نو

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


پاهای مارک ورم کرده بود و به دو برابر اندازه‌ی عادی‌اش رسیده بود.
شرکت بیمه‌اش در عملی انسان‌دوستانه، برایش یک جفت کفش بزرگ‌تر فرستاد.


نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

نامه‌ای که به سختی قابل خواندن بود

نامه‌ای به سختی قابل خواندن که با یک ماشین تایپ قدیمی و توسط دستی ناوارد نوشته شد. آخرین کپی، برای یاد آوری که فقط از آدرس فرستنده قابل تشخیص می‌شد.
روز دوشنبه ظهر این تصمیم گرفته شد. باید سه نوع کاغذ تهیه می‌شد. چند برگ از هر نوع. یک مغازه‌ی لوازم التحریر فروشی، کاغذ زغالی می‌فروشد. در مقادیر غیر قابل استفاده‌ای قابل فروش است. پنج برگ کفایت نمی‌کند. اما کسی پیدا می‌شود. پاکت و تمبر هم از انبار شخصی محل سکونت گیرنده در پایتخت است. آدرس او را می‌توان خواند.
من، کارگر، مجرد و سی و چهار ساله، پیامی از پدر بسیار بیمار خود دریافت کردم که در بخش غربی شهر زندگی می‌کند. مسئولین مربوطه‌ی فعلی سفر در خواستی را رد کردند. سؤالات من که توسط تعداد زیادی کارمند، با صدای بلند مطرح شد که چرا سفر کوتاه در خواست کننده رد شده است، بی‌جواب ماند.
بنابراین از آنجا که سفر من، ساکن سرزمین خودمان، با وجود دلایل اظهار شده، رد شده است، به این وسیله از شما می‌خواهم که مرا از لیست ساکنین خط بزنید. چون من در مورد دلایل، عقیده دیگری دارم. چون اگر قرار باشد، مشکلات من در نظر گرفته نشود، پس من در مکان صحیحی زندگی نمی‌کنم.
من مدرک کار خوب خود را طی پانزده سال، ارائه می‌کنم (که در انجام برنامه شرکت داشته‌ام)؛ از سال اول اشتغال به کار، عضو سازمان مستقل کارگری آلمان بوده‌ام؛ در برداشت محصول و زیباسازی شهر شرکت داشته‌ام. به پول خود قانع بوده و هستم. پس از شش سال، به من آپارتمان داده شد. به زندگی خود عادت کرده‌ام، هر چه نیاز دارم، در اختیارم هست. اگر به من مرخصی می‌دادند، زود برمی‌گشتم.
حالا می‌خواهم بروم. امیدوارم حالا که به این سرزمین تعلق ندارم، قادر به رفتن باشم. کسی که دوست خود را از دست می‌دهد، باید او را آزاد بگذارد. باید این کار را بکنیم. نمی‌توانم او را زندانی کنم و بگویم: خوشحال باش. من دوست تو هستم. من با پرونده‌ها آشنایی ندارم. أما همین قدر می‌دانم که از اموال این سرزمین نیستم و نباید در آنجا که به دنیا آمده‌ام، بمانم.
دیگر سؤال نمی‌کنم و باور هم ندارم. بعد از گذشتن مهلت قانونی، تقاضای جواب دارم. نویسنده نامه چهار نامه نوشت. اولی برای رئیس، دومی برای اولین وزیر و سومین برای منشی.


نویسنده: هانس یوآخیم شدلیش
مترجم: مهشید میرمعزی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❄️ بهشت
@Best_Stories
تو را در من پیش می‌برم


با وسواس عجیبی
تو را در من
پیش می‌برم
حتا در دوست‌ داشتن‌های دیگر
تو در همان جایگاه پیشین‌ات
ایستاده‌ای

رفتن‌ات هم
مرا تنها نمی‌گذارد

در تن‌های غریبه حتا
تو را در من
با وسواس پیش می‌برم
انگار که ردّ پای بودن‌ات را
در تمام اتفاقات
درون عشقی ناشناخته
دنبال می‌کنم.


مورات حان مونگان | سیامک تقی‌زاده


@Best_Stories
2024/10/01 15:36:50
Back to Top
HTML Embed Code: