Telegram Web Link
بزن باران که دیوان در کمین اند
پلیدان در لباس زهد و دین اند
بزن باران ستمکاران به کارند
نهان در ظلمت،اما بی شمارند
بزن باران که دین را دام کردند
شکار خلق و صید خام کردند
بزن باران خدا بازیچه ایی شد
که با آن کسب "ننگ و نام"کردند...

#محمد_جلالی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشته‌ای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.

سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...

هر کدام از آن‌ها قاشقی در دست داشت با دسته‌ای بسیار بلند، بلندتر از دست‌های‌شان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمی‌توانستند با آن قاشق‌ها غذا در دهان‌شان بگذارند. شکنجه‌ی وحشتناکی بود.

پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عده‌ای به دور آن، و همان قاشق‌های دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...

مرد گفت: من نمی‌فهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟

فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
" تیتراژ"

💎مرد خسته از کار بی‌هدف وارد سینما شد
تیتراژ شروع فیلم که پخش می‌شد
پلک‌هایش سنگین شد و به خواب عمیقی فرو رفت.
چشمهایش را که باز کرد هنوز تیتراژ پخش می‌شد!
اما تیتراژ پایانی
وقتی برخاست که برود با خودش می‌اندیشید، این بهترین فیلمی بود که در تمام عمرش ندیده!

#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت:
برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در اینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد.
مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بتزار غربالی خریده بود اون را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت:
ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت:
برادر جان ماهم در این مغازه و بازار بی‌دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین نا من برم آن طرف بازار برم و برگردم.
مرد چوپان مدتی ؛در مغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟
زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگ است. چوپان گفت: کدام دستبند؟
زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آورد و گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه
چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟
و آتش روی پنبه هست؟
برادر چوپان بر سر خود زد و گفت:خاک بر سر من که در بیابان و کنج عژلت به دنبال عبادت و ریاضت بودم.

👌هرگاه در آزادی کامل و در کنار مردم به زندگی و کسب روزی پرداختیم و به اصطلاح آب از غربال مان نریخت ،کارمان درست است و ما نمی توانیم همه ی جامعه را محدود کنیم یا کنج عرلت بگیریم که یک وقت دلمان نلرزد

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎پاییز آشناست...
مثل عزیزی که از سفر بازگشته، مثل
رفیقی که بعد مدت‌ها به دیدنت آمده،
مثل بخار برخاسته از
چای داغی که با لذت و اشتیاق می‌نوشی‌،
مثل عطر خاک باران خورده،
مثل طعم گس خرمالو در هوایی ابری،
مثل بوی تند و گیرای نارنگی،
مثل صدای باران در شبی سرد،
مثل هیجان نخستین نگاه،
نخستین لبخند، نخستین آغوش...

پائیز را دوست دارم.

#نرگس_صرافیان_طوفان

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎نمایشنامه: " پرده آخر "
بقلم: شاهین بهرامی

صحنه: ( یک مرد و یک زن میانسال در مرکز صحنه کمی متمایل به چپ روی زمین نشسته‌اند.
صحنه تقریبا خالیست و فقط چند تکه اسبابِ بدرد نخور و شکسته همراه مقداری خرت و پرت در صحنه به طور نامرتبی ریخته است.
مردی با سر پایین و غمگین از راست صحنه وارد می‌شود و به سمت آن دو می‌آید و آرام روی زمین می‌نشیند.)


مرد: [ رو به زن ] اِ ببین ناهید، منصور اومده

زن: آره دارم می‌بینم، پس چرا انقد ناراحته؟

مرد: خب چرا از خودش نمی‌پرسی؟

زن: [ آهسته ] ولش کن، ناراحته می‌ترسم برگرده یه چیزی بهم بگه، منصورو که می‌شناسی

مرد: آره موافقم

زن: وحید پاشو یه چند تا پاستوژ بیار بخوریم.

مرد: تموم شده، آخریشو که دیشب خودت خوردی، میلسو داریم، بیارم؟

زن: آره بیار، از هیچی بهتره

مرد: بفرما، خدمت شما

زن: به پسرخاله منصورم تعارف کن

مرد: باشه، منصور جان بفرما نوش جان کن، نمک نداره

زن: وا؟ این چرا حرف نمیزنه‌؟

مرد: نمیدونم، اصلا انگار اینجا نیست

زن: آره رفتارش امروز خیلی عجیبه

مرد: [ بلند] منصور، هی منصور، آقا منصور....

زن: [ متعجب ] اِ نگاش کن، داره گریه میکنه!

مرد: آره بابا، این مثل این که حالش خیلی بده

زن: [ وحشت زده ] من فکر کنم این مُرده وحید

مرد: چی؟ مُرده؟ چرا چرت و پرت میگی زن

زن: [ پریشان] والله به خدا راس میگم، مرده که حرف نمیزنه، صدای ما رو نمی شنوه، دستمون بهش نمیرسه..[ گریه می کند]

مرد: نه! نه! غیرممکنه

زن: [ بغض آلود] آره آره، مگه نمی‌دونی این چقد بد رانندگی میکنه

مرد: صد دفعه خودم بهش گفتم آروم برون، لامصب رو هوا میره

زن: [ با کمی عصبانیت] از اولشم همینطوری بود، خاله‌ی بیچاره‌ام از دلشوره‌ی همین منصور سکته کرد

مرد: ول کن، اونا که دیگه گذشته، حالا این چرا انقد ناراحته؟ ُمرده که نباید انقد ناراحت باشه؟

زن: [ حق به جانب] خُب از همین که مُرده ناراحته دیگه...

مرد: یادته یه دفعه باهاش رفتیم شمال؟

زن: آره یادمه، برگشتنی انقدر ویراژ داد، تموم خوشیای شمال از دل و روده‌مون زد بیرون

مرد: نزدیک رودبار بود که با صد و بیست تا سرعت رفت رو یه سرعت گیر خفن...
آره راست میگی این منصور مُرده، نمی تونسته از اون تصادف جون سالم به در ببره

زن: [ غمگین ] آره منم همینو میگم، وای خیلی وحشتناکه

مرد:[ ناراحت ] خدا رحمتش کنه، تسلیت میگم ناهید

زن: مرسی، وای الانه که کُل فامیل خبردار بشن و بریزن اینجا


( منصور می‌ایستد و چند ثانیه‌ای به آن دو خیره می‌شود، و سپس آرام و آهسته از راست صحنه خارج می‌شود.)

زن: [ با تعجب ] وا؟ این که پاشود رفت که؟ یعنی چی؟

مرد: آره، خیلی مسخره‌ست، مگه این نمرده بود؟

زن: شایدم‌ نمرده، میگم حالا نره یه جایی یه بلایی سرش بیاد، راس راسی بمیره؟

مرد: [ کلافه ] منم براش نگرانم

زن: [ انگار که کشف بزرگی کرده باشد و با ترس ] میگم وحید، نکنه، نکنه...

مرد: [ عصبانی ] نکنه چی؟ خب بگو زودتر لامصب

زن: [ آب دهنش را قورت می‌دهد] هیچی بابا ولش کن، اصلا غلط کردم، یه لحظه یه فکر بد از ذهنم گذشت

مرد: [ خیلی عصبانی ] دِ بگو ناهید، میدونی که وقتی اینجوری نصف و نیمه حرف میزنی چقدر عصبی میشم

زن: [ ترسیده ] باشه باشه ، الان میگم،...
میگم وحید، نکنه منصور زنده‌اس و ما مُردیم؟!

مرد: چی؟ دیوونه شدی؟ عقلتو جمع کن زن

زن: خب مگه مام تو اون ماشین نبودیم؟

مرد: چه ربطی داره؟

زن: [ کاملا مستاصل و بهم ریخته] ای وای، حالم داره بد میشه

مرد: چرت و پرت نگو لطفا، ما که حالمون خیلی خوبه، خیلی خوب، اینجا همه چی عالیه، از این بهتر نمیشه، تو اگه میخوای نگران و ناراحت باشی، واسه منصور باش.

زن: آره میدونم، منم‌ واسه منصور دلم آشوبه، خدا بهش رحم کنه..

مرد: خدا بهش رحم کنه...


[ پرده ]

پایان

#نمایشنامه #پرده_آخر
#بقلم: #شاهین_بهرامی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اندیشه ها باید همیشه به سوی آینده پیش رود.
اگر خدا میخواست که انسان به گذشته باز گردد یک چشم، پشت سر او میگذاشت!

ویکتور هوگو


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
احساس تنهایی، احساسی است که همگی‌مان از کودکی با آن آشنا هستیم، از آن روزی که انگار همه همبازی داشتند غیر ما؛ از آن شبی که در غم تنهایی گذراندیم، هر چند خیلی دلمان می‌خواست همراه و همدمی داشته باشیم؛ از آن مهمانی که در آن هیچ کس را نمی‌شناختیم و دور و برمان پر از آدم‌هایی بود که سخت گرم صحبت با هم بودند؛ از آن شبی که کنار همدم‌مان به خواب رفتیم، اما می‌دانستیم که دیگر همدم یکدیگر نیستیم.

- فلسفه تنهایی
- لارس اسوندسن


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💸💸💸💸💸💸💸💸💸

پول پول پول
      💰ذهن ثــــروتــــمــــنــــد 💰
@servatmanddd
@servatmanddd

💸💸💸💸💸💸💸💸💸💸
💎داستانی از بودا

نقل شده است: او با مردی در راهی سفر می‌کرد. آن مرد سعی داشت تا با بی احترامی، توهین و واکنشهای تند و زننده، این معلم بزرگ را بیازماید. در سه روز اول، هر گاه بودا سخن میگفت آن مرد، او را ابله می‌نامید و به گونه‌ای گستاخانه این انسان بزرگ را مورد تمسخر قرار می‌داد. سرانجام در پایان روز سوم، آن مرد تاب نیاورد و از بودا پرسید: "با وجود اینکه در سه روز گذشته من فقط به تو بی‌احترامی کرده‌ام و تو را رنجانده‌ام، چطور می‌توانی رفتاری سرشار از عشق و مهربانی نسبت به من داشته باشی؟
هر گاه سبب آزار و اذیت تو می‌شدم در پاسخ، رفتاری سرشار از عشق دریافت کردم. چطور چنین چیزی امکان پذیر است؟"
بودا در پاسخ سوال آن مرد، از او پرسید:
"اگه کسی هدیه‌ای به تو پیشنهاد کند و تو آن را نپذیری، آن هدیه به چه کسی تعلق خواهد داشت؟"
سوال این انسان بزرگ، نگرش جدیدی به آن مرد بخشید...

برگرفته از کتاب: برای هر مشکلی راه حلی معنوی وجود دارد | دکتر وین‌ دبیلو دایر

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎اگر تخم مرغی با نیروی بیرونی بشکند، پایان زندگیست

ولی اگر با نیروی داخلی بشکند، آغاز زندگیست.

بهترین تغییرات از درون رخ میدهد


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎یک روز، بهلول با یک چراغ در دست در بازار دیده شد. مردم پرسیدند: "این چراغ چه کار دارد؟" بهلول گفت: "من می‌خواستم یکی را پیدا کنم که همه کاره باشد." مردم گفتند: "آها، این چه کسی است؟" بهلول گفت: "آن کس که همه کاره است نفس خودم است. چون هر کاری که می‌کنم، نفس خودم انجام می‌دهم!"این حکایت نشان‌دهنده طبیعت طنزآمیز و پرمعنای حکایت‌های بهلول است که اغلب به شکل متناقض و با لحنی جذاب از مسائل جوامع و فلسفی بحرانی صحبت می‌کند.

لطفا کانال پیک داستان را به دوستان خوب و اهل مطالعه معرفی کنید 🙏


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎‏مردی را علت قولنج افتاد. تمام شب از خدای، درخواست که بادی از وی خارج شود. چون سحر رسید ناامید گشت و دست از زندگی شسته، تشهد می‌کرد: و می‌گفت: «بار خدایا، بهشت نصیبم فرمای!»

یکی از حاضران گفت: «ای نادان! از آغاز شب تا این زمان التماسِ بادی داشتی، پذیرفته نیامد. چگونه تقاضای بهشتی که وسعت آن به اندازهٔ آسمان‌ها و زمین است، از تو مستجاب گردد؟!»

عبیدزاکانی
رساله دلگشا

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎داستان کوتاه " کافه "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

💎- یه اسپرسو و یه چایی با نبات لطفا
- این‌ها را شهروز به وِیتِر می‌گوید و سپس رو به شیما که درست روبه‌رویش نشسته این طور ادامه می‌دهد:
- میدونی شیما، داشتم به این فکر می‌کردم اگه یه روز خدای نکرده تو نباشی من چه جوری تنهایی دوباره بیام این کافه و چایی نبات سفارش بدم...
فکرشم دیوونه‌ام میکنه...
شیما کمی به چشمان سبز رنگ شهروز خیره می‌شود و با ناراحتی می‌گوید:
- آه اصلا حرفشم نزن شهروز، من دوست ندارم حتی تصورشم بکنم.
شهروز در حالی که با دستش دستان شیما را می‌گیرد با هیجان می‌گوید:
- بیا یه قولی بهم بدیم شیما
+چه قولی؟
- بیا قول بدیم هر اتفاقی افتاد و اگه زبونم لال به هر دلیل با هم کات کردیم چه تنها چه با کسی دیگه به این کافه نیایم و به خاطرات خوبمون خیانت نکنیم.
شیما در حالی که با تمام قدرت دستان شهروز را می‌فشارد با صدایی آرام می‌گوید:
- باشه عزیزم، به عشقمون قسم قول میدم بدون تو هرگز به این کافه نیام.
+ منم بهت قول میدم شیما جانم
سفارش آن دو حاضر می‌شود و شهروز در حالی که چایی نباتش را هم می‌زند و شیما هم قهوه‌ی اسپرسو‌اش را مزه مزه می‌کند غرق خنده و صحبت می‌شوند.

□□□                □□□              □□□

هفت ماه بعد همان کافه
در کافه به آرامی باز می‌شود و شیما از دیدن شهروز هم شوکه هم خجالت زده می‌شود! و سعی می‌‌‌کند که زیرکانه خود را مخفی و از تیر راس نگاه شهروز دور نماید.
اما کاملا ناشیانه عمل می‌کند و نه تنها شهروز او را می‌بیند بلکه مرد جوانی که مقابلش نشسته هم با تعجب از او می‌پرسد:
- اتفاقی افتاده عزیزم؟
شیما سریعا خودش رو جمع و جور می‌کند و در حالی که سعی می‌کند لبخند بزند و طبیعی رفتار کند اینطور پاسخ می‌دهد:
-نه نه عشقم هیچی نشده، راستی اون گربه رو نگاه کن جلو کافه چه بامزه است..‌.
شهروز هم به همراه دختری جوان وارد می‌شوند و پشت میزی می‌نشینند.
کمی بعد شهروز در حالی که چای نباتش را هم می‌زند به شیما که در حال مزمره کردن اسپرسو‌اش هست زیر چشمی نگاه می‌کند.
طعم چایی با وجود نبات در دهانش تلخ و‌ گس می‌شود‌‌‌...
دختر جوان همراهش از او می‌پرسد:
- چیزی شده عزیزم؟ چرا ناراحتی؟
کمی آن طرفتر و در مابین میزهای شیما و شهروز، دختر و پسر جوانی مشغول خوردن سیب زمینی تنوری هستند و در همان حال به یکدیگرند قول می‌دهند که بدون هم هرگز به آن کافه قدم نگذارند.

پایان

#داستان_کوتاه
#شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
"قفل" برای این روی در قرار داده شده که آدم درستکار را درستکار نگه دارد.

یک درصد از مردم ریاکار و دزد هستند، اینها به‌دنبال بازکردن قفل‌ها و دستبرد به خانه‌ها هستند و یک درصد از مردم نیز همیشه درستکار هستند و تحت هیچ شرایطی ریاکاری نمی‌کنند.

باقی 98 درصد مردم تا زمانی درستکارند که همه چیز درست باشد. اکثرا اگر شرایط به نحوی رقم بخورد که آنها به حد کافی وسوسه شوند ممکن است دست به خطا بزنند. قفل‌ها برای جلوگیری از نفوذ دزدان نصب نمی‌شود، دزدها بلد هستند که چگونه قفل‌ها را باز کنند، قفل‌ها برای حفاظت از مردم نسبتاً درستکار هستند تا وسوسه نشوند و درستکار باقی بمانند.

در واقع تمام آدم‌ها پتانسیل کج‌روی را دارند اما قیمت هر کسی با دیگری فرق دارد و آستانه وسوسه هر کسی با دیگر تفاوت دارد.

#دن_آریلی
کتاب: پشت پرده ریاکاری
مترجم: رامین رامبد


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
وقتى كشورى بر اساس خرد و حكمت اداره شود در انبارها گندم و جو انبار مى شود ...

و وقتى کشوری بدون خرد و حكمت اداره شود ، در انبارها شمشير و نيزه انبار میگردد.

#لائوتسه

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اولین ماجرای عاشقانه‌اى که در این جهان باید آن را به کمال برسانیم رابطه با خودمان است و تنها پس از موفقیت در این رابطه است که میتوانیم به دیگران آنطور كه بايد عشق بورزیم ...

#ناتانیل_براندن

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
فردا همه چیز تغییر میکند ، فردا ...

ناگهان در می یابد که فردا نیز همین گونه خواهد بود و پس فردا و تمام روزها. همین فکرها سبب مرگ انسان می شود و چون تحمل آن را نداریم ساکت می مانیم یا اگر جوانیم جمله های بی سر و ته به هم می بافیم.

#آلبر_کامو
کتاب: پشت و رو
ترجمه: عباس باقری

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بعضی چیزها را نمی‌شود گفت. بعضی چیزها را احساس می‌کنید. رگ و پی شما را می‌تراشد، دل شما را آب می‌کند، اما وقتی می‌خواهید بیان کنید می‌بینید که بی‌رنگ و جلاست. مانند تابلوئیست که شاگردی از روی کار استاد ساخته باشد. عینا همان تابلوست. اما آن روح، آن چیزی که دل شما را می‌فشارد، در آن نیست.


- چشمهایش
- بزرگ علوی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
از خودم بیزار می‌شوم وقتی به تمام آن چیزهایی فکر می‌کنم که آدم باید از دیگران بگیرد تا خوش‌بخت باشد و تازه خوش‌بخت هم نباشد!

📕 یادداشت ها
✍🏻 #آلبر_کامو

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
2024/11/16 11:48:39
Back to Top
HTML Embed Code: