انسان ها بیش از هر چیز دیگر، از اندیشیدن وحشت دارند، بیش از فقر، حتی بیش از مرگ. «اندیشه» انقلاب می کند، از تخت به زیر می کشد و نابود می سازد. امتیازات دروغین، سنن و عرف جوامع، و عادات راحت طلبانه ی انسان ها را، بدون ذره ای رحم، از دم تیغ می گذراند. هیچ قانونی را به رسمیت نمی شناسد؛ آنارشیست است.
مراجع قانونی را به پشیزی نمی انگارد و بر خرد کهن نیز وقعی نمی نهد. اندیشه به سادگی در گودال جهنم می نگرد و هراسی او را فرا نمی گیرد. بشر، لکه ی کوچکی مغروق در ژرفای بی پایانی از سکوت است؛ اندیشه این را می بیند و با این حال، غرورمندانه خود را به نمایش می گذارد، گویی ارباب کائنات است. اندیشه، چالاک، آزاد و عظیم است، یگانه روشنایی این جهان و بزرگ ترین مایه ی فخر بشر.
#برتراند_راسل
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مراجع قانونی را به پشیزی نمی انگارد و بر خرد کهن نیز وقعی نمی نهد. اندیشه به سادگی در گودال جهنم می نگرد و هراسی او را فرا نمی گیرد. بشر، لکه ی کوچکی مغروق در ژرفای بی پایانی از سکوت است؛ اندیشه این را می بیند و با این حال، غرورمندانه خود را به نمایش می گذارد، گویی ارباب کائنات است. اندیشه، چالاک، آزاد و عظیم است، یگانه روشنایی این جهان و بزرگ ترین مایه ی فخر بشر.
#برتراند_راسل
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
در نظام دیکتاتوری پاداش وفاداری، بیش از پاداش توانائی است.
دیکتاتورها دستاوردها را به حسابِ خودشان می نویسند امّا برای شکستها دیگران را سرزنش میکنند. دیکتاتورها در سطح ملی، بگیر و ببند وسیع با عناوینی نظیر جاسوس، خائن و فتنهگر، راه میاندازند. دیکتاتورها دشمن فراوان میبینند. آنها دادگاههای نمایشی راه میاندازند و دگراندیشان را در تلویزیون حکومتی، مجبور به اعتراف میکنند.
#فرانک_دیکوتر
کتاب: آداب دیکتاتوری
ترجمه: مسعود یوسف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دیکتاتورها دستاوردها را به حسابِ خودشان می نویسند امّا برای شکستها دیگران را سرزنش میکنند. دیکتاتورها در سطح ملی، بگیر و ببند وسیع با عناوینی نظیر جاسوس، خائن و فتنهگر، راه میاندازند. دیکتاتورها دشمن فراوان میبینند. آنها دادگاههای نمایشی راه میاندازند و دگراندیشان را در تلویزیون حکومتی، مجبور به اعتراف میکنند.
#فرانک_دیکوتر
کتاب: آداب دیکتاتوری
ترجمه: مسعود یوسف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
حالا ایران را بیشتر از همیشه میخواهم.
سابق، یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد. محبت من توٲم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگهداشته. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم.
چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد.
#شاهرخ_مسکوب
کتاب: روزها در راه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سابق، یعنی در این ده بیست سال اخیر، دوستش داشتم. همانطور که فرزندی مادر خطاکارش را دوست دارد. محبت من توٲم با نفرت بود. نفرت از ظلمی که هست و سکوتی که خلق کرده و ظالم را سر پا نگهداشته. از سکوتی که من نیز در آن سهیم بودم! همان کینهای را که به خودم داشتم به وطنم هم داشتم.
چه اشتباهی! در حقیقت هیچکس نمیدانست در باطن ملت چه دارد میگذرد و چه آتشفشانی زیر خاکستر است. حالا حس دیگری دارم. دلم پیش مادری است که هر روز شهید میشود، هر روز به صلیب میکشندش و هر شب از درد فریاد میکشد.
#شاهرخ_مسکوب
کتاب: روزها در راه
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
در مسیر یک کنسرت ، سر یک چهارراه با گروهی از آدم ها مواجه می شوی که همه به آسمان خیره شده اند ، بدون این که فکر کنی ، تو هم به بالا زل میزنی. چرا؟ تأيید اجتماعی ...
وسط کنسرت ، زمانی که تک نواز اوج هنرنمایی اش را به نمایش می گذارد ، یک نفر شروع به کف زدن میکند و ناگهان همه ی حضار با او همراه میvشوند. تو هم همینطور ، چرا؟ تأیید اجتماعی. بعد از کنسرت به رختکن میروی تا کتت را برداری می بینی مردم چگونه سکه ایی به عنوان انعام در بشقاب می گذارند ، هر چند هزینه ی خدمات در پول بلیت لحاظ شده: چه کار میکنی؟ احتمالا تو هم انعام میدهی. تأیید اجتماعی ، که گاهی سخت گیرانه از آن به عنوان غریزهی جمع گرایی یاد می شود ، تأکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر، هرچه تعداد بیشتری از مردم عقیدهی خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر (درستتر) می پنداریم. تأیید اجتماعی می تواند ، مانند زمانی که اعضای فرقه های مذهبی دست به خودکشی دسته جمعی می زنند، تمامی فرهنگ ها را زمینvگیر کند.
#رولف_دوبلی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
وسط کنسرت ، زمانی که تک نواز اوج هنرنمایی اش را به نمایش می گذارد ، یک نفر شروع به کف زدن میکند و ناگهان همه ی حضار با او همراه میvشوند. تو هم همینطور ، چرا؟ تأیید اجتماعی. بعد از کنسرت به رختکن میروی تا کتت را برداری می بینی مردم چگونه سکه ایی به عنوان انعام در بشقاب می گذارند ، هر چند هزینه ی خدمات در پول بلیت لحاظ شده: چه کار میکنی؟ احتمالا تو هم انعام میدهی. تأیید اجتماعی ، که گاهی سخت گیرانه از آن به عنوان غریزهی جمع گرایی یاد می شود ، تأکید دارد افراد وقتی مثل بقیه عمل می کنند که احساس می کنند رفتارشان درست است. به عبارت دیگر، هرچه تعداد بیشتری از مردم عقیدهی خاصی را دنبال کنند، ما آن عقیده را بهتر (درستتر) می پنداریم. تأیید اجتماعی می تواند ، مانند زمانی که اعضای فرقه های مذهبی دست به خودکشی دسته جمعی می زنند، تمامی فرهنگ ها را زمینvگیر کند.
#رولف_دوبلی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
قلبت را آرام کن...
یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت…
بیشتر لمس و تجربه اش كن...
نگاه كن به نعمت هایت...
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنج خلوت تنهایی …
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک وقت هایی بنشین و خلوت کن با روح درونت…
بیشتر لمس و تجربه اش كن...
نگاه كن به نعمت هایت...
نگاه کن به اطرافت…
به خوشبختى هایت…
به کسانی که میدانی دوستت دارند…
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت…
گاهی یک جای دنج انتخاب کن…
گاهی یک جای شلوغ…
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن…
هم درکنار شلوغی آدم ها…
هم درکنج خلوت تنهایی …
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن…
باران را بی چتر بشناس…
خوشحالی را فریاد بزن…
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
☕️قطعه ای از کتاب
خوفناک ترین نوع بشر کسی است که فهمش کم و اعتقادش زیاد است!
من نه لیبرال هستم و نه محافظه کار! مقدس ترین مقدس برای من جسم انسان، سلامتی استعداد، هوش، عشق و مطلقترین آزادی هاست، رهایی از هر دروغ به هرشکل که بروز کند... اگر من فیلسوف و هنرمند بزرگی بودم چنین برنامه ای میداشتم.
📕#نامه_به_پلشچیف
✍#آنتوان_چخوف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
خوفناک ترین نوع بشر کسی است که فهمش کم و اعتقادش زیاد است!
من نه لیبرال هستم و نه محافظه کار! مقدس ترین مقدس برای من جسم انسان، سلامتی استعداد، هوش، عشق و مطلقترین آزادی هاست، رهایی از هر دروغ به هرشکل که بروز کند... اگر من فیلسوف و هنرمند بزرگی بودم چنین برنامه ای میداشتم.
📕#نامه_به_پلشچیف
✍#آنتوان_چخوف
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
سوغات جنگ
وقتی پیادهنظام دشمن از خیابانهای آن شهر کوچک تسخیر شده در حال گذر بودند، پدرم گفت؛ " چی گیرشون اومد؟ اتومبیلهای فرسودهای که یا سوراخ سوراخ شدن و یا از قبل آتیش گرفته بودن، حتا نمیتونن اونا رو با خودشون حمل کنن. "
من گفتم؛ " پدر حتماً اشیاء قیمتی کوچک زیادی رو که حمل کردنشون راحته با خودشون میبرن. "
پدرم سکوت کرد. بعد که آنها از کوچههای آن شهر کوچک عبور کردند، ادامه داد؛ " چی دیدن!؟ خونههای ویرانی که در چهارچوب درهاشون، کودکانی حیرتزده ایستاده بودن و پیرزنهایی که از قابهای شکستهی پنجرهها اونا رو دید میزدن. "
من گفتم ؛ " و بالکن خونههای مخروبهای که مردانی در اونجا قایم شده بودن. "
پدرم ادامه داد؛ " در عَوَض، کوههایی از نفرت بدرقهی راهشون شد، و حجمی از عذابِ وجدان که برای همیشه با خودشون به شهر و خونههاشون میبرن. "
من گفتم؛ " ولی پدر اونا با غرور و شجاعت از شهر گذشتن و ترسی از قایم شدن نداشتن و موقعی که برن به شهر و خونههاشون میتونن برای بچههاشون با افتخار از جنگ بگن. "
پدر سُقلمهای به من زد و گفت؛ " جونِ آدمی از هر چیزی مهمتره پسر جون! "
بعد که در حال خارج شدن از بالکن آن خانهی مخروبه بودیم، ادامه داد؛ " بهراستی که سوغات جنگ همیشه کمبها تر از نفرت و عذابیه که به همراه خودش میآره. "
من یواشکی گفتم: " البته نه برای طرفی که پیروز شده... "
✍️ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
✒️☕️
@best_stories
وقتی پیادهنظام دشمن از خیابانهای آن شهر کوچک تسخیر شده در حال گذر بودند، پدرم گفت؛ " چی گیرشون اومد؟ اتومبیلهای فرسودهای که یا سوراخ سوراخ شدن و یا از قبل آتیش گرفته بودن، حتا نمیتونن اونا رو با خودشون حمل کنن. "
من گفتم؛ " پدر حتماً اشیاء قیمتی کوچک زیادی رو که حمل کردنشون راحته با خودشون میبرن. "
پدرم سکوت کرد. بعد که آنها از کوچههای آن شهر کوچک عبور کردند، ادامه داد؛ " چی دیدن!؟ خونههای ویرانی که در چهارچوب درهاشون، کودکانی حیرتزده ایستاده بودن و پیرزنهایی که از قابهای شکستهی پنجرهها اونا رو دید میزدن. "
من گفتم ؛ " و بالکن خونههای مخروبهای که مردانی در اونجا قایم شده بودن. "
پدرم ادامه داد؛ " در عَوَض، کوههایی از نفرت بدرقهی راهشون شد، و حجمی از عذابِ وجدان که برای همیشه با خودشون به شهر و خونههاشون میبرن. "
من گفتم؛ " ولی پدر اونا با غرور و شجاعت از شهر گذشتن و ترسی از قایم شدن نداشتن و موقعی که برن به شهر و خونههاشون میتونن برای بچههاشون با افتخار از جنگ بگن. "
پدر سُقلمهای به من زد و گفت؛ " جونِ آدمی از هر چیزی مهمتره پسر جون! "
بعد که در حال خارج شدن از بالکن آن خانهی مخروبه بودیم، ادامه داد؛ " بهراستی که سوغات جنگ همیشه کمبها تر از نفرت و عذابیه که به همراه خودش میآره. "
من یواشکی گفتم: " البته نه برای طرفی که پیروز شده... "
✍️ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
✒️☕️
@best_stories
🔆⚜️مونولوگ⚜️🔆
🎙تمرین شماره:(230)
🔘 متن مونولوگ :
🔻 موضوع: #آسایشگاه
آی دکتر اگه اجازه بدین من دوکلمه عرض دارم.
میخوام بگم این بیخنده شدن ما، بیگریه شدن ما اسمش علاج نیست، زر میزنه علم.
یعنی شما که عینک داری باس بدونی دیگه، این که آدم از یه مرضی منتقل بشه به یه مرض دیگه، اسمش بهبودی نیست،
حالا هرچقدر هم شما هی روی کاغذ بنویسی نشانههای پیشرفت در بیمار قابل ملاحظه است.
اصلا اون کاغذ حیف نیست؟ وردار روش اسم یارت رو بنویس، بذار دلت گرم بشه بابا دیوونه.
نمیبینی زمستونه؟
صب پا میشیم کلافه، از بس که خواب نمیبینیم دیگه.
چی شد اون خواب خوبها؟ چی میریزین تو قرصها که دیگه اون دختر چشم رنگیه نمیاد تو خوابم بگه دلم تنگ شده برات، بریم کوه؟ نکنه دیگه تو خواب هم دلش تنگ نشه؟ نکنه دیگه نریم کوه؟ نکنه کوه یه تیکه از خواب یه دیوونهی دیگه باشه؟ نکنه بوسیدن دختره روی پل هشتم درکه خواب بوده؟
ببین کارات رو دکتر. حیف که قشنگی، وگرنه فحشت میدادم.
آقای دکتر، جا نیست تو آسایشگاه. مردم بیلبخند فقیر شدن جای خواب ندارن، همه هجوم آوردن به محوطه.
شبها نون و غم میخورن و یکیشون با صدای ویگن آهنگای داریوش رو میخونه، میخوام بگم خرابه اوضاعشون.
بیپولی عین دوریه، هی پیرت میکنه، یهو تموم میشی یه روز.
اگه اجازه بدی و باز نگی زشته، امشب میخوام لباس رنگی بپوشم و دایره دست بگیرم و دور مردم بچرخم و بخونم و برقصم: ارباب خودم بزبزقندی، ارباب خودم چرا نمیخندی. بلکم یادم رفت دیگه
✍🏻 نویسنده: #حسین_حبیبی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🎙تمرین شماره:(230)
🔘 متن مونولوگ :
🔻 موضوع: #آسایشگاه
آی دکتر اگه اجازه بدین من دوکلمه عرض دارم.
میخوام بگم این بیخنده شدن ما، بیگریه شدن ما اسمش علاج نیست، زر میزنه علم.
یعنی شما که عینک داری باس بدونی دیگه، این که آدم از یه مرضی منتقل بشه به یه مرض دیگه، اسمش بهبودی نیست،
حالا هرچقدر هم شما هی روی کاغذ بنویسی نشانههای پیشرفت در بیمار قابل ملاحظه است.
اصلا اون کاغذ حیف نیست؟ وردار روش اسم یارت رو بنویس، بذار دلت گرم بشه بابا دیوونه.
نمیبینی زمستونه؟
صب پا میشیم کلافه، از بس که خواب نمیبینیم دیگه.
چی شد اون خواب خوبها؟ چی میریزین تو قرصها که دیگه اون دختر چشم رنگیه نمیاد تو خوابم بگه دلم تنگ شده برات، بریم کوه؟ نکنه دیگه تو خواب هم دلش تنگ نشه؟ نکنه دیگه نریم کوه؟ نکنه کوه یه تیکه از خواب یه دیوونهی دیگه باشه؟ نکنه بوسیدن دختره روی پل هشتم درکه خواب بوده؟
ببین کارات رو دکتر. حیف که قشنگی، وگرنه فحشت میدادم.
آقای دکتر، جا نیست تو آسایشگاه. مردم بیلبخند فقیر شدن جای خواب ندارن، همه هجوم آوردن به محوطه.
شبها نون و غم میخورن و یکیشون با صدای ویگن آهنگای داریوش رو میخونه، میخوام بگم خرابه اوضاعشون.
بیپولی عین دوریه، هی پیرت میکنه، یهو تموم میشی یه روز.
اگه اجازه بدی و باز نگی زشته، امشب میخوام لباس رنگی بپوشم و دایره دست بگیرم و دور مردم بچرخم و بخونم و برقصم: ارباب خودم بزبزقندی، ارباب خودم چرا نمیخندی. بلکم یادم رفت دیگه
✍🏻 نویسنده: #حسین_حبیبی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🔆⚜️مونولوگ⚜️🔆
🎙تمرین شماره:(231)
🔘 متن مونولوگ :
🔻 موضوع: #مرا_به_آغوشت_راه_بده
همش دارم گند میزنم
اعصاب خورد میکنم
عصبی میشم سریع
دقیقا نمیدونم چه مرگمه
حتی الان نمیدونم چرا دارم این حرفارو میزنم
تکلیفم با خودم مشخص نیست
دست خودم نیست باید حرصمو یه جا خالی کنم وگرنه از سردرد میمیرم
هیچ وقت نتونستم این چیزارو به کسی بگم
میگن یعنی چی همش میزنی زیر گریه ؟ بچه ای مگه؟
چرا چنگ میزنی دیوونه ای مگه؟ روانی مگه؟
من همه چیو میندازم گردن خودم
شاید بیرون از اتاقم بگم تقصیر توعه فلان
ولی شب که تنها تو اتاقمم
از خودم متنفرم
فقط خود خوری میکنم
حرص میخورم...از خودم...از کارام...از همه چی
منو خیلی اذیت کردن با کلمه هایی مثل:
جوگیر
اویزون
کنه
من نقطه ضعفم این کلمه هاس
یعنی اگه سر حد مرگ عصبی باشم طرف همچین حرفی بزنه، قشنگ تمام وجودم یخ میزنه
من همیشه نادیده گرفته شدم
واقعا شاید اینطوری نباشه ها
ولی من اینطوری فکر میکنم
همیشه فکر میکنم کافی نیستم
یه چیم کمه، همیشه بدهکارم
هیچ وقت کسی ازم راضی نیست
باید حتما یه کاری انجام بدم تا بقیه دوستم داشته باشن
تقریبا نصف حرفایی بود که تو دلم بود
و تونستم به زبون بیارم بلکه شاید اروم شم، مرسی که حداقل تو به حرفام گوش کردی.
✍🏻 نویسنده: #یگانه_نصراله_زاده
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🎙تمرین شماره:(231)
🔘 متن مونولوگ :
🔻 موضوع: #مرا_به_آغوشت_راه_بده
همش دارم گند میزنم
اعصاب خورد میکنم
عصبی میشم سریع
دقیقا نمیدونم چه مرگمه
حتی الان نمیدونم چرا دارم این حرفارو میزنم
تکلیفم با خودم مشخص نیست
دست خودم نیست باید حرصمو یه جا خالی کنم وگرنه از سردرد میمیرم
هیچ وقت نتونستم این چیزارو به کسی بگم
میگن یعنی چی همش میزنی زیر گریه ؟ بچه ای مگه؟
چرا چنگ میزنی دیوونه ای مگه؟ روانی مگه؟
من همه چیو میندازم گردن خودم
شاید بیرون از اتاقم بگم تقصیر توعه فلان
ولی شب که تنها تو اتاقمم
از خودم متنفرم
فقط خود خوری میکنم
حرص میخورم...از خودم...از کارام...از همه چی
منو خیلی اذیت کردن با کلمه هایی مثل:
جوگیر
اویزون
کنه
من نقطه ضعفم این کلمه هاس
یعنی اگه سر حد مرگ عصبی باشم طرف همچین حرفی بزنه، قشنگ تمام وجودم یخ میزنه
من همیشه نادیده گرفته شدم
واقعا شاید اینطوری نباشه ها
ولی من اینطوری فکر میکنم
همیشه فکر میکنم کافی نیستم
یه چیم کمه، همیشه بدهکارم
هیچ وقت کسی ازم راضی نیست
باید حتما یه کاری انجام بدم تا بقیه دوستم داشته باشن
تقریبا نصف حرفایی بود که تو دلم بود
و تونستم به زبون بیارم بلکه شاید اروم شم، مرسی که حداقل تو به حرفام گوش کردی.
✍🏻 نویسنده: #یگانه_نصراله_زاده
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🔆⚜️مونولوگ⚜️🔆
🎙تمرین شماره:(233)
🔘 متن مونولوگ:
🔻 موضوع: #روز_برفی
آخرین باری که همو دیدیم یادته؟ یه روز سرد و برفی
از سرما لپت گل انداخته بود و دماغتم قرمز شده بود
کلی برف بازی کردیم و موهات از برف سفید شده بود عین پیرزنا
از سرما داشتی به خودت میلرزیدی اما ول کن نبودی
کاپشنمو انداختم روت بلکه یکم گرم شی اما خودم عوضش سرما خوردم
توو اون روز برفی تا غروب نشستیم حرف زدیمو تو منتظر بودی تولدتو تبریک بگم
اما من چون میخواستم سوپرایز شی هیچی نگفتم. انگار نه انگار خبر دارم
تا جایی که حس کردم داری ناراحت میشی از اینکه تولدتو یادم رفته
ازت خواستم بری از داشبرد ماشینم فندکمو بیاری که یه آتیش کوچیک روشن کنیم یکم گرم شیم
فندک توو جیبم بود اما میخواستم بری از داشبرد کادو تولدتو برداری و نامه ای که برات نوشتمو تنها بخونی
چون خودم جرات گفتنشو نداشتم
جرات اینکه بگم کارا اقامتمو انجام دادمو باید برم
نمیخواستم درست شب تولدت اینو بگم اما چون شاید دیگه نمیدیدمت باید میفهمیدی
داشتم ترکت میکردم اما تو پیش دستی کردی، (بغض گلوشو میگیره و اشک از چشماش جاری میشه)
کاش دستم میشکست و سوئیچ ماشینو بهت نمیدادم
کاش بخاطر اون نامه ی لعنتی، کادوتو داخل داشبرد ماشین نمیذاشتم
کاش موقعی که میرفتی سمت ماشین صدات نمیزدم که حواست پرت شه
لعنت به اون روز نحسی که تو رو ازم گرفت
لعنت به اون ماشینی که ترمزش نگرفت
لعنت به برف و هرچی که تو رو یاد من میندازه
جلو چشمام جون دادی و هیچ کاری نتونستم بکنم
جلو چشمات عین ابر بهار گریه میکردمو داد میزدم اما تو چشاتو به روم بسته بودی
وقتی بودی داشتم بخاطر درس و یه سری چیزا بی ارزش تنهات میذاشتم
ولی وقتی رفتی حتی دیگه نتونستم درسمو ادامه بدم چه برسه اینکه مهاجرت کنم
رفتنت اونقدر تلخ بود که تلخیش زندگیمو نابود کرد
حالا من موندمو تپش های خسته ی قلبم
نفس هایی که بی رمق شده از نبودنت
رفتی چه زود ... اما
روزی به هم رسیم گر خدا خواهد
عشقیست نهفته در این سینه
انتظار وصل از خدا خواهد
✍🏻 نویسنده: #نیما_رفیعی
#قلم_صبور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🎙تمرین شماره:(233)
🔘 متن مونولوگ:
🔻 موضوع: #روز_برفی
آخرین باری که همو دیدیم یادته؟ یه روز سرد و برفی
از سرما لپت گل انداخته بود و دماغتم قرمز شده بود
کلی برف بازی کردیم و موهات از برف سفید شده بود عین پیرزنا
از سرما داشتی به خودت میلرزیدی اما ول کن نبودی
کاپشنمو انداختم روت بلکه یکم گرم شی اما خودم عوضش سرما خوردم
توو اون روز برفی تا غروب نشستیم حرف زدیمو تو منتظر بودی تولدتو تبریک بگم
اما من چون میخواستم سوپرایز شی هیچی نگفتم. انگار نه انگار خبر دارم
تا جایی که حس کردم داری ناراحت میشی از اینکه تولدتو یادم رفته
ازت خواستم بری از داشبرد ماشینم فندکمو بیاری که یه آتیش کوچیک روشن کنیم یکم گرم شیم
فندک توو جیبم بود اما میخواستم بری از داشبرد کادو تولدتو برداری و نامه ای که برات نوشتمو تنها بخونی
چون خودم جرات گفتنشو نداشتم
جرات اینکه بگم کارا اقامتمو انجام دادمو باید برم
نمیخواستم درست شب تولدت اینو بگم اما چون شاید دیگه نمیدیدمت باید میفهمیدی
داشتم ترکت میکردم اما تو پیش دستی کردی، (بغض گلوشو میگیره و اشک از چشماش جاری میشه)
کاش دستم میشکست و سوئیچ ماشینو بهت نمیدادم
کاش بخاطر اون نامه ی لعنتی، کادوتو داخل داشبرد ماشین نمیذاشتم
کاش موقعی که میرفتی سمت ماشین صدات نمیزدم که حواست پرت شه
لعنت به اون روز نحسی که تو رو ازم گرفت
لعنت به اون ماشینی که ترمزش نگرفت
لعنت به برف و هرچی که تو رو یاد من میندازه
جلو چشمام جون دادی و هیچ کاری نتونستم بکنم
جلو چشمات عین ابر بهار گریه میکردمو داد میزدم اما تو چشاتو به روم بسته بودی
وقتی بودی داشتم بخاطر درس و یه سری چیزا بی ارزش تنهات میذاشتم
ولی وقتی رفتی حتی دیگه نتونستم درسمو ادامه بدم چه برسه اینکه مهاجرت کنم
رفتنت اونقدر تلخ بود که تلخیش زندگیمو نابود کرد
حالا من موندمو تپش های خسته ی قلبم
نفس هایی که بی رمق شده از نبودنت
رفتی چه زود ... اما
روزی به هم رسیم گر خدا خواهد
عشقیست نهفته در این سینه
انتظار وصل از خدا خواهد
✍🏻 نویسنده: #نیما_رفیعی
#قلم_صبور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
❤️❤️❌❤️❤️
من وقتے حوصلہ هیچڪسو نداشتم، حوصلہ تورو داشتم. وقتے از خودم متنفر بودم، تورو دوست داشتم. زمانے ڪہ نمیخواستم با ڪسے حرف بزنم باهات حرف میزدم. وقتے حالم از همہ چیز بهم میخورد، بہ تو پناہ میاوردم. وقتے ناامید و غمگین بودم، بہ تو امید و انگیزہ میدادم. وقتے هیچ امیدے براے ادامہ زندگے نداشتم، تنها امید من،تو بودے. وقتے دلم نمیخواست ڪسیو ببینم، میومدم پیشت و بغلت میڪردم. زمانے ڪہ من هیچڪسو نداشتم تورو داشتم. با وجود تموم اینا، بازم نفهمیدے چقد دوستت دارم؟
#عاشق متروک
⍣❥
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
من وقتے حوصلہ هیچڪسو نداشتم، حوصلہ تورو داشتم. وقتے از خودم متنفر بودم، تورو دوست داشتم. زمانے ڪہ نمیخواستم با ڪسے حرف بزنم باهات حرف میزدم. وقتے حالم از همہ چیز بهم میخورد، بہ تو پناہ میاوردم. وقتے ناامید و غمگین بودم، بہ تو امید و انگیزہ میدادم. وقتے هیچ امیدے براے ادامہ زندگے نداشتم، تنها امید من،تو بودے. وقتے دلم نمیخواست ڪسیو ببینم، میومدم پیشت و بغلت میڪردم. زمانے ڪہ من هیچڪسو نداشتم تورو داشتم. با وجود تموم اینا، بازم نفهمیدے چقد دوستت دارم؟
#عاشق متروک
⍣❥
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مردی خسیس طلاهایش را در گودالی پنهان کرد و هر روز به آنها سر میزد.
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک روز یکی از همسایگانش طلاها را برداشت. مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت و شروع به شیون و زاری کرد.
رهگذری پرسید:
چه شده؟ مرد حکایت طلاها را گفت. رهگذر گفت: این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست، تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟
ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎ادوارد هشتم بزرگترین پادشاهی جهان رو داشت، اون به هشتادو چند سالگی فکر میکرد، هشتاد و چند سالگی وقتیه که هر چیز معنای واقعی خودش رو پیدا میکنه، جای چشم زیبا رو نگاه میگیره، جای لبهای غنچه رو لبخند و جای دست های لطیف رو نوازش.
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد.
جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش.
تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی ؟
#روزبه_معین
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ادوارد هشتم پادشاهی بریتانیا رو واسه بودن با زنی که نمیتونست ملکه بشه رها کرد.
جای کاخ های لندن رو اتاق اون زن گرفت، جای ثروت اسکاتلند رو لبخندش، جای سفرهای دور و دراز رو قدم زدن باهاش، جای مجلل ترین رستوران ها رو یک فنجان چای همراهش.
تا حالا به هشتاد و چند سالگی فکر کردی ؟
#روزبه_معین
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان مینیمالِ " خمیر کیک "
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎در زیر زمین کارگاه شیرینی پزی، زن به شدت مشغول کار بود و عرق از تمام سر و رویش میریخت.
نزدیک عید بود و یک هفتهای میشد که به دلیل فشار کار، به اجبار خیلی کم میخوابید.
ناگهان نگاهش به کمی آنسوتر افتاد و دید که خمیر کیک در حال استراحت هست!
چقدر دلش میخواست برای ساعاتی جای او بود.
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
نوشتهی: شاهین بهرامی
💎در زیر زمین کارگاه شیرینی پزی، زن به شدت مشغول کار بود و عرق از تمام سر و رویش میریخت.
نزدیک عید بود و یک هفتهای میشد که به دلیل فشار کار، به اجبار خیلی کم میخوابید.
ناگهان نگاهش به کمی آنسوتر افتاد و دید که خمیر کیک در حال استراحت هست!
چقدر دلش میخواست برای ساعاتی جای او بود.
#شاهین_بهرامی
#داستان_مینیمال
نمایش نامه " میخوام خودم باشم "
نوشتهی: شاهین بهرامی
( قسمت اول )
💎صحنه: ( مطبِ دکتر روانپزشک، شامل یک میز نسبتا بزرگ در سمت چپ اتاق و یک مبل راحتی به رنگ قهوهای سوخته درست روبهروی میز و در سمت راست. یک میز کوچک همرنگ مبل در مرکز اتاق که یک گلدان گُل مصنوعی و یک دیس میوه روی آن قرار دارد.
اتاق کمی بهم ریخته و نامرتب به نظر میرسد و کتابها در کتابخانه دیواری کنار میز پخش و پلا هستند.
پشت میز مردی سیوچند ساله در حالی که روپوش سفید به تن و عینکی به چشم دارد مشغول مطالعه است. در این هنگام صدای در میآید و زن جوانی با لباسهایی به رنگهای شاد و روشن با خنده و سر و صدایی زیاد وارد میشود و به روی مبل شیرجه میرود. )
زن: [ همچنان که میخندد و خیلی شاد ] سلام دُکی جون! چطو مطوری؟ وای چقد این مبلها راحت و خوبه...
دکتر: [ با قیافهای جدی و عبوس ] خواهش میکنم خانم رعایت کنید، اینجا مطبِ ناسلامتی
زن: [ همچنان شنگول ] خب باشه
دکتر: لطف کنید اول درست بشینید، بعد بفرمایید علت مراجعه و مشکلتون چیه
زن: [ دلخور از حالت درازکش روی شکم، درست روی مبل مینشیند ]
مشکلم همین آدمایی مثِ شمان
دکتر: بله؟!
زن: بعلههههه
دکتر: میشه بیشتر توضیح بدید؟
زن: نه نمیشه
دکتر: [ در حالی که جا خورده و متعجب ]
یعنی چی؟ من اصلا نمیفهمم
زن: [ خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس کامل ] خب دکُی جوون پرسیدی میشه بیشتر توضیح بدم، منم گفتم نه
این دلخوری داره؟ وقتی سوالی میپرسی همیشه باید انتظار جواب منفی هم داشته باشی.اینارم من باید یادت بدم؟
دکتر: [ بهم ریخته و مستأصل ] واقعا که، وقتی شما در مورد مشکلت توضیح کافی ندی که من نمیتونم کمکت کنم.
زن: [ در حالی که با انگشتانش بازی میکند ] حالا این شد یه چیزی، میدونی دُکی جوو...
دکتر: [ با عصبانیت ] لطفا به من نگو دُکی
زن: چشم دُکی، یعنی نه نمیتونم دُکی...
حالا چرا عصبانی میشی، دلخوراش بُرم میتونن بزنن
دکتر: [ تسلیم شده و برای ختم غائله ] اصلا من اشتباه کردم. هر جور که راحتی، فقط لطفا ادامه بده
زن: [ در حالی که سیبی از روی میز برداشته و با آن مشغول بازیست و آن را گاهی به هوا پرتاب میکند ] چی داشتم میگفتم؟ آها آره دیگه میدونی دکتر
جوون من دوس دارم مدل خودم زندگی کنم، اصلا اهل نقش بازی کردن و تظاهر نیستم. میخوام راحت باشم، میخوام خودم باشم...
دکتر: خب
زن: خب نمیشه دیگه، بلانسبت شما، یه آدم عصا قورت دادهای میر...
دکتر: [ دستپاچه ] جان؟
زن: اِ،اِ میره رو اعصاب آدم
دکتر: [ نفس راحتی میکشد ] آهان
زن: [ در حالی که سیب زرد در دستش را گاز بزرگی میزند و با همان دهان پُر و در حال جویدن ] آره دیگه اینجوریاس دُکی جوون...بفرما سیب گاز زده
دکتر: [ در حالی که کف دست راستش را به علامت نه به سمت زن میگیرد ]
خب ببین نمیشه که آدم هر غلط...
زن: [ متعجب ] جان؟
دکتر: [ در حالی که سعی میکند خودش را جمعوجور کند ] هر، هر غلتی هر جایی بزنه، همونطور که شما غلت زدی رو مبل.
بلاخره یه اصولی هست، یه عرفی هست باید رعایت بشه
زن: [ خونسرد ] ای بابا چقد سخت میگیری دکتر، این مناسبات رو کی نوشته؟ کی تعیین میکنه آدم چه جوری باید رفتار کنه؟ اینا که مسئله ریاضی نیست که فقط یه راه و یه روش و یه جواب داشته باشه.
دکتر: خب به هر حال...
زن: خب البته منم قبول دارم هر کاری رو نباید هر جایی انجام داد ولی میدونی دکتر، من دلم آزادی عمل بیشتری میخواد، قدرت مانور بیشتری میخوام..
ولی اینا رو همین اصولی که شما میگی از من گرفته...
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ بیتوجه ] من اگه خودم نباشم، اگه راحت نباشم افسرده میشم. باید کز کنم یه گوشه و همش تو خودم باشم.
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ در حالی که از جا برمیخیزد و دستهایش را در هوا تکان میدهد ] دلم میخواد شاد باشم، بزنم و برقصم... جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن در اومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا...
دکتر: خب اینا که اشکالی نداره خیلی هم خوبه ولی باید...
زن: دیگه ولی مَلی نداره دُکی. اگه خوبه که خوب دیگه
( زن سپس برمیخیزد و به سمت کتابخانه میرود و چند کتاب روی سرش میگذارد و سعی میکند در همان حالت راه برود. او به سمت میز دکتر میرود و ناگهان کتابها روی میز میافتند و دکتر ناخودآگاه و هراسان با صندلی به عقب میرود )
دکتر: [ ملتمسانه ] خانم لطفا رعایت کنید اینجا...
زن: [ در حالی که وسط اتاق راه میرود و میچرخد ] اینجا مطبه، آره دکتر اینو قبلا هم گفتی منم میدونم، ولی به نظرم بیروحه نیاز به تغییرات داره. دُکی به نظرم این وسط تیغ بکش دو قسمت بشه بعد اون پشت هر موقع خسته شدی واسه خودت بزن و برقص...
دکتر: [ برافروخته و عصبانی و با صدای بلند ]چی؟ تیغ بکشم؟ این وسط تیغ بکشم؟! خانم من باید از دست شما این وسط جیغ بکشم.
پایان قسمت اول
#میخوام_خودم_باشم
#شاهين_بهرامی
#نمایشنامه
نوشتهی: شاهین بهرامی
( قسمت اول )
💎صحنه: ( مطبِ دکتر روانپزشک، شامل یک میز نسبتا بزرگ در سمت چپ اتاق و یک مبل راحتی به رنگ قهوهای سوخته درست روبهروی میز و در سمت راست. یک میز کوچک همرنگ مبل در مرکز اتاق که یک گلدان گُل مصنوعی و یک دیس میوه روی آن قرار دارد.
اتاق کمی بهم ریخته و نامرتب به نظر میرسد و کتابها در کتابخانه دیواری کنار میز پخش و پلا هستند.
پشت میز مردی سیوچند ساله در حالی که روپوش سفید به تن و عینکی به چشم دارد مشغول مطالعه است. در این هنگام صدای در میآید و زن جوانی با لباسهایی به رنگهای شاد و روشن با خنده و سر و صدایی زیاد وارد میشود و به روی مبل شیرجه میرود. )
زن: [ همچنان که میخندد و خیلی شاد ] سلام دُکی جون! چطو مطوری؟ وای چقد این مبلها راحت و خوبه...
دکتر: [ با قیافهای جدی و عبوس ] خواهش میکنم خانم رعایت کنید، اینجا مطبِ ناسلامتی
زن: [ همچنان شنگول ] خب باشه
دکتر: لطف کنید اول درست بشینید، بعد بفرمایید علت مراجعه و مشکلتون چیه
زن: [ دلخور از حالت درازکش روی شکم، درست روی مبل مینشیند ]
مشکلم همین آدمایی مثِ شمان
دکتر: بله؟!
زن: بعلههههه
دکتر: میشه بیشتر توضیح بدید؟
زن: نه نمیشه
دکتر: [ در حالی که جا خورده و متعجب ]
یعنی چی؟ من اصلا نمیفهمم
زن: [ خیلی خونسرد و با اعتماد به نفس کامل ] خب دکُی جوون پرسیدی میشه بیشتر توضیح بدم، منم گفتم نه
این دلخوری داره؟ وقتی سوالی میپرسی همیشه باید انتظار جواب منفی هم داشته باشی.اینارم من باید یادت بدم؟
دکتر: [ بهم ریخته و مستأصل ] واقعا که، وقتی شما در مورد مشکلت توضیح کافی ندی که من نمیتونم کمکت کنم.
زن: [ در حالی که با انگشتانش بازی میکند ] حالا این شد یه چیزی، میدونی دُکی جوو...
دکتر: [ با عصبانیت ] لطفا به من نگو دُکی
زن: چشم دُکی، یعنی نه نمیتونم دُکی...
حالا چرا عصبانی میشی، دلخوراش بُرم میتونن بزنن
دکتر: [ تسلیم شده و برای ختم غائله ] اصلا من اشتباه کردم. هر جور که راحتی، فقط لطفا ادامه بده
زن: [ در حالی که سیبی از روی میز برداشته و با آن مشغول بازیست و آن را گاهی به هوا پرتاب میکند ] چی داشتم میگفتم؟ آها آره دیگه میدونی دکتر
جوون من دوس دارم مدل خودم زندگی کنم، اصلا اهل نقش بازی کردن و تظاهر نیستم. میخوام راحت باشم، میخوام خودم باشم...
دکتر: خب
زن: خب نمیشه دیگه، بلانسبت شما، یه آدم عصا قورت دادهای میر...
دکتر: [ دستپاچه ] جان؟
زن: اِ،اِ میره رو اعصاب آدم
دکتر: [ نفس راحتی میکشد ] آهان
زن: [ در حالی که سیب زرد در دستش را گاز بزرگی میزند و با همان دهان پُر و در حال جویدن ] آره دیگه اینجوریاس دُکی جوون...بفرما سیب گاز زده
دکتر: [ در حالی که کف دست راستش را به علامت نه به سمت زن میگیرد ]
خب ببین نمیشه که آدم هر غلط...
زن: [ متعجب ] جان؟
دکتر: [ در حالی که سعی میکند خودش را جمعوجور کند ] هر، هر غلتی هر جایی بزنه، همونطور که شما غلت زدی رو مبل.
بلاخره یه اصولی هست، یه عرفی هست باید رعایت بشه
زن: [ خونسرد ] ای بابا چقد سخت میگیری دکتر، این مناسبات رو کی نوشته؟ کی تعیین میکنه آدم چه جوری باید رفتار کنه؟ اینا که مسئله ریاضی نیست که فقط یه راه و یه روش و یه جواب داشته باشه.
دکتر: خب به هر حال...
زن: خب البته منم قبول دارم هر کاری رو نباید هر جایی انجام داد ولی میدونی دکتر، من دلم آزادی عمل بیشتری میخواد، قدرت مانور بیشتری میخوام..
ولی اینا رو همین اصولی که شما میگی از من گرفته...
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ بیتوجه ] من اگه خودم نباشم، اگه راحت نباشم افسرده میشم. باید کز کنم یه گوشه و همش تو خودم باشم.
دکتر: خب به هر حال...
زن: [ در حالی که از جا برمیخیزد و دستهایش را در هوا تکان میدهد ] دلم میخواد شاد باشم، بزنم و برقصم... جان مریم چشماتو وا کن سری بالا کن در اومد خورشید شد هوا سپید وقت اون رسید که بریم به صحرا...
دکتر: خب اینا که اشکالی نداره خیلی هم خوبه ولی باید...
زن: دیگه ولی مَلی نداره دُکی. اگه خوبه که خوب دیگه
( زن سپس برمیخیزد و به سمت کتابخانه میرود و چند کتاب روی سرش میگذارد و سعی میکند در همان حالت راه برود. او به سمت میز دکتر میرود و ناگهان کتابها روی میز میافتند و دکتر ناخودآگاه و هراسان با صندلی به عقب میرود )
دکتر: [ ملتمسانه ] خانم لطفا رعایت کنید اینجا...
زن: [ در حالی که وسط اتاق راه میرود و میچرخد ] اینجا مطبه، آره دکتر اینو قبلا هم گفتی منم میدونم، ولی به نظرم بیروحه نیاز به تغییرات داره. دُکی به نظرم این وسط تیغ بکش دو قسمت بشه بعد اون پشت هر موقع خسته شدی واسه خودت بزن و برقص...
دکتر: [ برافروخته و عصبانی و با صدای بلند ]چی؟ تیغ بکشم؟ این وسط تیغ بکشم؟! خانم من باید از دست شما این وسط جیغ بکشم.
پایان قسمت اول
#میخوام_خودم_باشم
#شاهين_بهرامی
#نمایشنامه
نمایشنامه " میخوام خودم باشم "
نوشتهی: شاهین بهرامی
( قسمت دوم و پایانی )
💎زن: [ خونسرد و در حالی که با جعبهی خالی دستمال کاغذی روی میز، روپایی میزند ] زیاد سخت نگیر دکتر، از من یاد بگیر، نگا چقد خوشحالم و دنیا به هیچ جام نیست..
دکتر: والا چی بگم؟ با اینایی که میگی تا حدی موافقم ولی مشکل من در حال حاضر اینه که نمیدونم مشکل شما چیه!! خیلی دلم میخواد علت مراجعهتون به روانپزشک رو بفهمم.
زن: میدونی از چی لجم میگیره دکتر؟ از این که هر کاری کنی باز خیلیا ازت بد میگن، آروم و مودب و گوشهگیر باشی یه چی میگن.
خوشحال و شاد و اجتماعی باشی
یه چی میگن
تنها باشی یه چی میگن
با کسی باشی باز یه چی میگن
کلا هم منفی، اصلا انگاری زبون این جماعت به خیر نمیچرخه، که خدای نکرده یه تعریفی از آدم بکنن...
اینا همش رو اعصابمِ دکتر
اینا عذابم میده
حالا متوجه شدی؟
دکتر: آها، آره خب میخوام ازت سوال کنم راهکار خودت واسه برخورد بهتر با این مسئله چیه که خیلی کمتر دچار مشکل بشی؟
زن: چایی
دکتر: [ متعجب ] چایی؟!
زن: آره
دکتر: واقعا؟!
زن: واقعا
دکتر: نه!
زن: چی نه؟
دکتر: باورم نمیشه
زن:چیو؟
دکتر: که از نظر شما چایی حلال مشکلاتتون باشه
زن: اون که صد البته هست ولی من نگفتم چایی راهحل مد نظرمه
گفتم چایی، یعنی چایی میخوام دکتر لطفا
دکتر: آها چایی، بله بله ، حتما متوجه شدید که منشی من امروز نیست ولی ناراحت نباشید، اینجا خوم فلاسک چایی دارم، الان براتون میریزم. خب تو این فاصله شما راه حلت رو بگو
زن: من تا چایی نخورم مغزم به کار نمیفته
دکتر: اوکی
زن: البته از نظر من چایی با چیز میچسبه...
دکتر: [ هراسان ] جان؟! با چیز؟!
زن: با چیز دیگه...با نبات
دکتر: [ نفسی به راحتی میکشد و با پشت دستش پیشانیش را پاک میکند ] آه خداروشکر، خیالم راحت شد
( در این فاصله دکتر دو چایی میریزد و خودش نیز از پشت میز برخاسته و کنار زن مینشیند و هر دو در سکوت مشغول نوشیدن چای میشوند. کمی بعد زن انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد از جا بر میخیزد )
زن: دکتر دستت درست خیلی چسبید حالا میتونم جواب سوالتو بدم
دکتر: خواهش میکنم، خب بفرما
زن: به نظرم من که در مقابل این خزعبلات باید یه گوش آدم در باشه یه گوششم دروازه. بذار این بخیلها هر چی میخوان بگن، بقول معروف هر حرف منفی اونا اگه مثل یه سنگ باشه که به طرف آدم پرت میشه ، آدم باید این سنگها رو بچینه رو هم و ازشون بالا بره، بالا و بالاتر
دکتر: جالبه
زن: عه؟حالا صبر کن دکتر، جالبترم میشه...
دکتر: جدی؟
زن: [ با لبخند و در حالی که با نگاهی نافذ به چشمهای دکتر مینگرد ] خب آقای فراست! بازی دیگه تموم شد!
فراست: آها بله خانم دکتر. ممنونم
خانم دکتر: اون روپوش رو هم لطفا دربیار بده به من
( آقای فراست از جای برمیخیزد و روپوش سفید را از تنش خارج میکند و با احترام به خانم دکتر میدهد. خانم دکتر به پشت میز رفته و با اشارهی دست آقای فراست را دعوت به نشستن میکند.)
خانم دکتر: [ شمرده و آرام ] خب آقای فراست عزیز، همونطور که قبلا هم خدمتتون گفتم هر پزشکی روش مخصوص به خودش رو برای درمان بیمارانش داره و البته روشهای درمانی برای هر بیمار بسته به وضعیتش میتونه کاملا متفاوت باشه.
فراست: بله درسته
خانم دکتر : در هر صورت با توجه به بررسی پرونده شما من تصمیم گرفتم یک جلسه درمانی به همین شکلی که دیدید برگزار کنم که شاید بشه بهش گفت نوعی از تئاتر درمانی. امیدوارم براتون مفید و کاربردی بوده باشه.
فراست: [ در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده ] بله، خوب بود ممنونم. خیلی چیزا دستگیرم شد.
خانم دکتر: خب خداروشکر، من سعی کردم با این نقشی که بازی کردم وصد البته خیلی اغراق شده بود به شما بگم که خصوصا برای مورد شما، خیلی خوب و خیلی بهتره که این مدلی رفتار و زندگی کنید. و البته یک تبريک بلند بالا هم به شما باید بگم آقای فراست عزیز...
فراست:[ کنجکاو به سمت دکتر برمیگردد. ]
تبریک؟
خانم دکتر: [ با لبخند ]
بله، تبريک
فراست: بابت؟
خانم دکتر: بابت این که نقش منو یعنی دکتر روانپزشک رو خیلی خوب بازی کردید.
فراست: آها بله، البته خب زیاد هم جای تعجب نداره، آخه منم تو دانشگاه هنرهای نمایشی خوندم.
خانم دکتر: اوه چه جالب، در هر صورت از نظر من شما فعلا نیاز به مصرف دارو ندارید، فقط باید با تغییر رفتار و افکار در نهایت به یه لایف استایل درست و شاد و پرتحرک در زندگیتون برسید.
ایشالا سه ماه دیگه باز شما رو میبینم.
( در این هنگام فراست با یک جهش کوتاه از جای برمیخیزد و با لبخند استوار در جای خود میایستد و سپس نگاهی به خانم دکتر میاندازد و سپس در یک حرکت ناگهانی سیبی برمیدارد و به هوا پرتاب میکند و با چرخی آن را دوباره میگیرد و همچنین در حین روپایی زدن با جعبه دستمال کاغذی از مطب خارج میشود.)
.
پایان
.
#میخوام_خودم_باشم
#شاهين_بهرامی
#نمایشنامه
نوشتهی: شاهین بهرامی
( قسمت دوم و پایانی )
💎زن: [ خونسرد و در حالی که با جعبهی خالی دستمال کاغذی روی میز، روپایی میزند ] زیاد سخت نگیر دکتر، از من یاد بگیر، نگا چقد خوشحالم و دنیا به هیچ جام نیست..
دکتر: والا چی بگم؟ با اینایی که میگی تا حدی موافقم ولی مشکل من در حال حاضر اینه که نمیدونم مشکل شما چیه!! خیلی دلم میخواد علت مراجعهتون به روانپزشک رو بفهمم.
زن: میدونی از چی لجم میگیره دکتر؟ از این که هر کاری کنی باز خیلیا ازت بد میگن، آروم و مودب و گوشهگیر باشی یه چی میگن.
خوشحال و شاد و اجتماعی باشی
یه چی میگن
تنها باشی یه چی میگن
با کسی باشی باز یه چی میگن
کلا هم منفی، اصلا انگاری زبون این جماعت به خیر نمیچرخه، که خدای نکرده یه تعریفی از آدم بکنن...
اینا همش رو اعصابمِ دکتر
اینا عذابم میده
حالا متوجه شدی؟
دکتر: آها، آره خب میخوام ازت سوال کنم راهکار خودت واسه برخورد بهتر با این مسئله چیه که خیلی کمتر دچار مشکل بشی؟
زن: چایی
دکتر: [ متعجب ] چایی؟!
زن: آره
دکتر: واقعا؟!
زن: واقعا
دکتر: نه!
زن: چی نه؟
دکتر: باورم نمیشه
زن:چیو؟
دکتر: که از نظر شما چایی حلال مشکلاتتون باشه
زن: اون که صد البته هست ولی من نگفتم چایی راهحل مد نظرمه
گفتم چایی، یعنی چایی میخوام دکتر لطفا
دکتر: آها چایی، بله بله ، حتما متوجه شدید که منشی من امروز نیست ولی ناراحت نباشید، اینجا خوم فلاسک چایی دارم، الان براتون میریزم. خب تو این فاصله شما راه حلت رو بگو
زن: من تا چایی نخورم مغزم به کار نمیفته
دکتر: اوکی
زن: البته از نظر من چایی با چیز میچسبه...
دکتر: [ هراسان ] جان؟! با چیز؟!
زن: با چیز دیگه...با نبات
دکتر: [ نفسی به راحتی میکشد و با پشت دستش پیشانیش را پاک میکند ] آه خداروشکر، خیالم راحت شد
( در این فاصله دکتر دو چایی میریزد و خودش نیز از پشت میز برخاسته و کنار زن مینشیند و هر دو در سکوت مشغول نوشیدن چای میشوند. کمی بعد زن انگار انرژی مضاعفی گرفته باشد از جا بر میخیزد )
زن: دکتر دستت درست خیلی چسبید حالا میتونم جواب سوالتو بدم
دکتر: خواهش میکنم، خب بفرما
زن: به نظرم من که در مقابل این خزعبلات باید یه گوش آدم در باشه یه گوششم دروازه. بذار این بخیلها هر چی میخوان بگن، بقول معروف هر حرف منفی اونا اگه مثل یه سنگ باشه که به طرف آدم پرت میشه ، آدم باید این سنگها رو بچینه رو هم و ازشون بالا بره، بالا و بالاتر
دکتر: جالبه
زن: عه؟حالا صبر کن دکتر، جالبترم میشه...
دکتر: جدی؟
زن: [ با لبخند و در حالی که با نگاهی نافذ به چشمهای دکتر مینگرد ] خب آقای فراست! بازی دیگه تموم شد!
فراست: آها بله خانم دکتر. ممنونم
خانم دکتر: اون روپوش رو هم لطفا دربیار بده به من
( آقای فراست از جای برمیخیزد و روپوش سفید را از تنش خارج میکند و با احترام به خانم دکتر میدهد. خانم دکتر به پشت میز رفته و با اشارهی دست آقای فراست را دعوت به نشستن میکند.)
خانم دکتر: [ شمرده و آرام ] خب آقای فراست عزیز، همونطور که قبلا هم خدمتتون گفتم هر پزشکی روش مخصوص به خودش رو برای درمان بیمارانش داره و البته روشهای درمانی برای هر بیمار بسته به وضعیتش میتونه کاملا متفاوت باشه.
فراست: بله درسته
خانم دکتر : در هر صورت با توجه به بررسی پرونده شما من تصمیم گرفتم یک جلسه درمانی به همین شکلی که دیدید برگزار کنم که شاید بشه بهش گفت نوعی از تئاتر درمانی. امیدوارم براتون مفید و کاربردی بوده باشه.
فراست: [ در حالی که به نقطه نامعلومی خیره شده ] بله، خوب بود ممنونم. خیلی چیزا دستگیرم شد.
خانم دکتر: خب خداروشکر، من سعی کردم با این نقشی که بازی کردم وصد البته خیلی اغراق شده بود به شما بگم که خصوصا برای مورد شما، خیلی خوب و خیلی بهتره که این مدلی رفتار و زندگی کنید. و البته یک تبريک بلند بالا هم به شما باید بگم آقای فراست عزیز...
فراست:[ کنجکاو به سمت دکتر برمیگردد. ]
تبریک؟
خانم دکتر: [ با لبخند ]
بله، تبريک
فراست: بابت؟
خانم دکتر: بابت این که نقش منو یعنی دکتر روانپزشک رو خیلی خوب بازی کردید.
فراست: آها بله، البته خب زیاد هم جای تعجب نداره، آخه منم تو دانشگاه هنرهای نمایشی خوندم.
خانم دکتر: اوه چه جالب، در هر صورت از نظر من شما فعلا نیاز به مصرف دارو ندارید، فقط باید با تغییر رفتار و افکار در نهایت به یه لایف استایل درست و شاد و پرتحرک در زندگیتون برسید.
ایشالا سه ماه دیگه باز شما رو میبینم.
( در این هنگام فراست با یک جهش کوتاه از جای برمیخیزد و با لبخند استوار در جای خود میایستد و سپس نگاهی به خانم دکتر میاندازد و سپس در یک حرکت ناگهانی سیبی برمیدارد و به هوا پرتاب میکند و با چرخی آن را دوباره میگیرد و همچنین در حین روپایی زدن با جعبه دستمال کاغذی از مطب خارج میشود.)
.
پایان
.
#میخوام_خودم_باشم
#شاهين_بهرامی
#نمایشنامه
💎یک سری آدمها هستند مدام ناراحتاند !
هرکاری هم که کنی ، دوست دارند ناراحت بمانند ...
عجیب نیست !؟
آدم یکجاهایی از درد کشیدن لذت میبرد ...
از زمین خوردن ، عادت میکند به کم آوردن ...
همه روزهایی را دارند که فرو ریختهاند ، لبخندهای الکی زدهاند ، کرور کرور اشک دمِ مشکشان گذاشتهاند ...
حرفی نیست !
حرف آن است که در این روزها نمانی و دستوپا نزنی ...
بحث آنجاست که چقدر میخواهی به بد بودنت ادامه بدهی که هم حالِ خودت به هم بخورد هم اطرافیان ؟!
گاهی باید کَند و رفت از هر آنچه که تکهتکه نگهت داشته ...
غصه بخوری که چه ؟!
چندبار زندگی میکنیم مگر ، که این هم به دستِ بهانههای الکی ! درست شنیدی ، الکی ! خراب شود ؟
هیچکس به اندازهی خودِ آدم ، حالِ آدم را خوب نمیکند ...
هیچکس بهتر از خودت نمیفهمد که قهوهی داغِ دمِ غروب چطور به روح و روانت میچسبد و بوی باران چگونه از خود بیخودت میکند ...
هیچکس نمیداند ...
آدمها ناراحت میشوند ، میشکنند ، جاننداده میمیرند ، اما یکجایی باید این قضیه را تمام کنند ...
بیشتر از این دیگر حالبههمزن است !
از ما گفتن ...
#مریم_قهرمانلو
هرکاری هم که کنی ، دوست دارند ناراحت بمانند ...
عجیب نیست !؟
آدم یکجاهایی از درد کشیدن لذت میبرد ...
از زمین خوردن ، عادت میکند به کم آوردن ...
همه روزهایی را دارند که فرو ریختهاند ، لبخندهای الکی زدهاند ، کرور کرور اشک دمِ مشکشان گذاشتهاند ...
حرفی نیست !
حرف آن است که در این روزها نمانی و دستوپا نزنی ...
بحث آنجاست که چقدر میخواهی به بد بودنت ادامه بدهی که هم حالِ خودت به هم بخورد هم اطرافیان ؟!
گاهی باید کَند و رفت از هر آنچه که تکهتکه نگهت داشته ...
غصه بخوری که چه ؟!
چندبار زندگی میکنیم مگر ، که این هم به دستِ بهانههای الکی ! درست شنیدی ، الکی ! خراب شود ؟
هیچکس به اندازهی خودِ آدم ، حالِ آدم را خوب نمیکند ...
هیچکس بهتر از خودت نمیفهمد که قهوهی داغِ دمِ غروب چطور به روح و روانت میچسبد و بوی باران چگونه از خود بیخودت میکند ...
هیچکس نمیداند ...
آدمها ناراحت میشوند ، میشکنند ، جاننداده میمیرند ، اما یکجایی باید این قضیه را تمام کنند ...
بیشتر از این دیگر حالبههمزن است !
از ما گفتن ...
#مریم_قهرمانلو
💎پرسید: از من چی میخوای؟
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گفتم: آرامش...
گفت چه کم توقع...!
گفتم برعکس من آدم پر توقعی هستم
چون آرامش چیزی نیست که هر کسی
بتونه اونو به آدم بده!
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories