Telegram Web Link
درباره اهانت

وقتی کسی به دیگری اهانت می‌کند نشان می ‌دهد که در واقع هیچ حرف درست و واقعی ندارد که علیه او بیان کند ، وگرنه علت آن را بیان می ‌کرد و با خیال آسوده نتیجه ‌گیری را به شنوندگان وا می ‌داشت.اما برعکس ، نتیجه را عرضه می‌کند و از ارائهٔ مقدماتی که به آن نتیجه منجر شده است ، در می‌ ماند ، به این امید که مردم بپندارند به منظور کوتاهیِ سخن چنین کرده است ...

#آرتور_شوپنهاور
کناب: در باب حکمت زندگی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
💎آدميزاد فقط
با آب و نان و هوا
نيست كه زنده است
اين را دانستم و می‌دانم
كه آدم به آدم است كه زنده است
آدم به عشق آدم زنده است!

نویسنده : محمود_دولت_آبادی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان " قصر صدف "
نوشته‌ی: شاهین بهرامی

" قسمت اول "

💎دو سالی می‌شد که ميترا از کامیار بی‌خبر بود.
بعد از سه سال آشنایی و دوستی، اصلا نفهمید چطور یک شب کامیار برای همیشه او را رها کرد و رفت
آنها کلی برنامه برای آینده‌ی‌شان داشتند.
رویاهای مشترکی که یک شبه دود شدند و به فنا رفتند.
از آن شب لعنتی ميترا دیگر آدم سابق نشد و انگار فقط به اجبار نفس می‌کشید ولی زندگی نمی‌کرد.
کارش را که رقص در یک ارکستر عروسی بود به خاطر وخامت حالش رها کرده و خانه‌نشین شده بود.
تا این که به اصرار و اجبار خواهرش به روانپزشک رفت و پس از مصرف کلی دارو کمی بهتر شد و به توصیه پزشکش مجدد به سرکارش بازگشت.
در نبود او خواننده‌ی اصلی ارکستر تغییر کرده و پسر جوانِ زیبا رو و خوش صدایی به نام آرتوش که ارمنی بود، جای خواننده‌ی قبلی را گرفته بود.
آرتوش جوان بسیار خوب و مودب و سربزیری بود، با موهای بور و لخت که گاهی جلوی چشمهای آبیش را می‌گرفتند.
کم کم صمیمیت دوستانه‌ای بین ميترا و آرتورش حاکم شد.
بطوری که یکبار در حین استراحت بین کار ميترا در جواب آرتورش که پرسیده بود غم پنهان در چشم‌هایت برای چیست، سفره‌ی دلش را باز کرد و تمام آنچه بین او و کامیار گذشته بود را مو به مو تعریف کرد.
به پایانِ تعریف کردنِ غصه‌ی زندگیش که رسید، ناگهان بغض آرتورش ترکید و مثل ابر پاییزی شروع به گریستن کرد.
ميترا که هاج و واج مانده بود خطاب به آرتوش گفت:
-وای ببخشید، اصلا نمی‌خواستم با تعریف کردن جریان زندگیم ناراحتت کنم. فقط چون تو رو یه دوست خوب و محرم اسرار خودم میدونم، گفتم برات درد‌و‌دل کنم تا بلکه کمی سبک بشم‌.
آرتوش که به شدت در تلاش بود تا جلوی بارش احساساتش را بگیرید، بریده بریده در پاسخ گفت:
-نه نه، تو اصلا کار بدی نکردی که بخوای بابتش عذرخواهی کنی، راستش مشکل از منه ميترا. داستان زندگی تو باعث شد من یادِ زندگی تلخ خودم بیفتم و این جوری از خود بیخود بشم‌.
میترا میدونم کنجکاوت کردم ولی قول میدم منم یه روز همه‌چی رو برات تعریف کنم.
مدتی گذشت و بلاخره آن روز رسید و آرتوش این گونه به سخن آمد:
- میدونی ميترا، گاهی آدم میمونه که چقدر قصه‌های زندگی میتونن شبیه هم باشن. راستش منم یه زمانی سخت عاشق یه دختر خوش قد و بالا و خیلی خوشگل به اسم رویا شدم.
اون واسه من واقعا مثه یه خواب و رویا بود.
اون دختر همسایه‌مون بود، خونه‌شون فقط چند تا در با خونه‌ی ما فاصله داشت‌.
تو همین رفت و آمدهای معمول همو چند بار دیدیم و یه بار اتفاقی سر این که ماشینش روشن نمی‌شد به کمکش رفتم و این باب آشنایی بیشتر ما شد.
خلاصه‌اش می‌کنم برات میترا، نمی‌خوام سرت رو درد بیارم. همه‌چی بین منو‌ رویا عالی و رویایی پیش رفت. حسابی عاشق هم شده بودیم و قرار خواستگاری هم...
به اینجا که رسید باز اشکهای آرتوش از گوشه‌ی چشمهایش روان شد و نتوانست ادامه دهد.
ميترا لیوانی آب به دستش داد. کمی بعد آرتوش آرام‌تر شد، آه بلندی کشید و ادامه داد:
-با خانواده رفتم خواستگاری رویا
اونم با چه ذوق و شوقی ولی خانواده‌‌اش موافقت نکردن و هر چی منو، خانواده‌‌مو، خوده رویا و واسطه‌‌ها اصرار کردن به جایی نرسید.
-آخی، مشکل چی بود آخه؟
این را ميترا پرسید و آرتوش در حالی که به نقطه‌ی نامعلومی خیره شده بود در پاسخ فقط به گفتن یک جمله بسنده کرد.
- تفاوت دینی و مذهبی!
ميترا مجدد پرسید:
-بعدش چه اتفاقی افتاد؟
آرتوش در حالی که سرش را پایین انداخته بود پاسخ داد:
- هیچی، چند وقت بعد اونا از محله‌ی ما رفتن، در واقع پدر و مادرش برای این که رویا دیگه منو‌ نبینه و منو برای همیشه فراموش کنه اونو به یه جای نامعلوم بردن و بعدشم دیگه هیچوقت رویام رو ندیدم. میدونی ميترا یاده چی افتادم؟
ميترا کنجکاوانه پرسید:
-یاد چی؟
و آرتوش در جواب گفت:
-یاد روزی افتادم که با رویا رفته بودیم کنار دریا، اونجا رویا مشغول جمع کردن صدف‌‌های ساحل شد و من با همون صدف‌ها براش یه قصر کوچیکی ساختم و بهش گفتم، به امید خدا هر وقت با لباس عروس کنارم وایستی، آهنگ "قصر صدف" رو برات میخونم.
گفتگوی آنها به پایان رسید و حالا هر دو به خاطر درد مشترک خیلی بهتر حال یکدیگر را درک می‌کردند.

پایان قسمت اول

#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#داستانك

گلويي تازه مي كند و ادامه مي دهد: " بنده به عنوان خدمتگذار شما مردم شريف مفتخرم به اطلاعتان برسانم كه زين پس همكارانم در اداره پليس مخفي ديگر در اطرافتان ديده نخواهند شد " صداي تشويق مستمعين به گوش ميرسد و او سخنراني اي را كه به مردم وعده داده بود را ادامه ميدهد" زين پس هيچ يك از همكاران اداره راهنمايي و رانندگي بنده در هيچ چهارراه يا مسيري براي ثبت تخلف حاضر نخواهند بود" جمعيت دوباره با تشويق و هلهله پاسخش را ميدهند و عده اي سر از پا نميشناسند و اين اعمال را ريشه هاي قدرت اين خودكامه پليد مي دانند، كه از بين مي رود،او ادامه مي دهد" ديگر هيچكس نميتواند ما را بخاطر حقوق بشر و آزادي مورد مواخذه قرار دهد" و ژنرال در ميان تشويق همگان از جلوي دوربين و ميكروفن تلويزيون و هزاران دوربين مداربسته جديد و ميكروفن هاي بيشماري كه همكارانش نصب كرده اند
ميگذرد ...

مهدي اسفندياري


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
Doostet Daram
Alireza Ghorbani
داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لحظه‌ای می‌رسد که آدم از همه چیز دست می‌کشد، چون عاقلانه‌ترین کار همین است!

📕 مالون میمیرد
✍️🏻 #ساموئل_بکت


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به دنبال لبخند ناب تو هستم
چنین عمرم را می گذرانم
مرا نه شکوه است
نه گلایه
قلبم اگر یاری کند
برگ های زرد پاییزی را شماره می کنم
که دارند از پاییز جدا می شوند
و به زمستان متصل می شوند
برای زیستن هنوز بهانه دارم
من هنوز می توانم به قلبم که فرسوده است
فرمان بدهم که تو را دوست داشته باشد
به قلبم فرمان می دهم
میوه های زمستانی را برای تابستان ذخیره کنند
تو در تابستان از راه برسی
سبدهای میوه را که وصیت نامه من است
از زمین بی برکت و فرسوده برداری
از قلب بیمارم می خواهم تا آمدن
تو بتپد


احمدرضا احمدي
شاعري از كرمان


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#دلستان_کوتاه

حرفهای جنین


همه از من مواظبت می‌کنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی ...

من بایست رشد کنم و بزرگ شم. بایست نه ماه آروم و بی‌دغدغه بخوابم. بایست بذارم اون تو بهم خوش بگذره. هر چهار تایی برام آرزوی خیر دارن. ازم محافظت می‌کنن. بالا سرم کیشیک می‌دن. خدا به داد برسه اگه پدر و مادرم بالایی سرم بیارن. هر چهارتایی میریزن سرشون. هرکی دست بهم بزنه مجازات می‌شه. مادرمو شوت می‌کنن تو زندون، بابامو هم پشت سرش. دکتری که مرتکب این کار شده بایست طبابت رو بذاره کنار. قابله‌ای رو که تو این کار دست داشته حبس می‌کنن. من کلی قیمتمه! همه از من مواظبت می‌کنن: از کلیسا بگیر، برو تا دولت و دکتر و قاضی، نه ماه تموم وضع به همین منواله.

اما بعد از این نه ماه بایست خودم ببینم چه جوری می‌تونم سر کنم. سل بگیرم چی؟ هیچ دکتری به دادم نمی‌رسه. شیر چی؟ خورد و خوراک چی؟ هیچ اداره‌ی دولتی نیست که به دادم برسه. رنج و نیاز روحی اگه داشته باشم چی؟ کلیسا تسکینم میده. اما مُسکن کلیسا که شیکمم رو سیر نمی‌کنه.

خلاصه نه چیزی برای سق زدن دارم، نه برای گاز زدن. اینه که میرم دزدی: درجا یه قاضی میاد، میده حبسم کنن. تو این پنجاه سال عمر کسی حالم رو هم نمی‌پرسه. هیچ کس. خودم باید گلیمم رو از آب بکشم بیرون. اون وقت نه ماه تموم خودشونو می‌کشن، اگه کسی بخواد منو بکشه. خودتون قضاوت کنین: این نه ماه مراقبت کردن اینا کار عجیب و غریبی نیست؟

#کورت‌_توخولسکی
مترجم: محمد‌حسین عضدانلو

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
همان گونه که بهترین شراب بهترین سرکه را تولید می کند، عمیق ترین عشق نیز به مرگبارترین نفرت بدل می گردد.» چرا چنین است؟

چون عشق و نفرت در مغز انسان ارتباطی تنگاتنگ دارند. مدارهای اولیه نفرت/خشم نواحی آمیگدال تا هیپوتالاموس تا بخش خاکستری مغز را در وسط مغز در بر می گیرند. چند بخش دیگر مغز نیز در خشم درگیرند، از جمله اینسولا، بخشی از کورتکس که داده های درون بدن و حواس را جمع آوری می کند. اما کلید اصلی همین جاست: شبکه اصلی مغز برای خشم با مراکز کورتکس پیشانی مرتبط است. وقتی انسان و حیوان می فهمند که پاداش مورد نظرشان وصول شدنی نیست، این مراکز آمیگدال را فعال می کنند و موجب ایجاد خشم می شوند.

#هلن_فیشر
کتاب: چرا عاشق می شویم

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اگر صبح ها از اينكه از خواب بيدار ميشی
به وجد نميای معنيش اينه كه
داری راه را اشتباه ميری رفيق
امروز بهترين زمان ممكن
واسه شروع يه زندگی جديده
پاشو!! امروز را جوری رقم بزن
كه واسه صبح فردا پر از ايده و انگيزه باشی


نویسنده : رامين_وهاب

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زن‌ها خیلی چیزها را زودتر از مردها می‌فهمند. مثلاً هر خطی که می‌افتد روی صورتشان،
می‌فهمند مال چیست.
می‌دانند کدام شب‌ها اشک،
پهنای صورتشان را پر کرده و سرشان را فرو کرده‌اند توی بالش و حالا شده خطی افقی بالای بینی‌شان یا چروک گوشه چشمشان.
می‌دانند کم خندیده‌اند اما این خط های لبخند با بغض هم کشیده می‌شوند کنار لب‌ها تا آبرو داری کرده باشند.

از کتاب زمان زوال نوشته‌ی شهره احدیت

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
هنگامی که افراد قادر به یافتن معنایی در زندگی خود نیستند در بحران وجودی غوطه‌ور می‌شوند. زندگی آن‌ها در واقع بهای تنش میان وجود و نیاز است، برای همین در موقعیت‌های نامناسب قربانی بی‌معنایی می‌شوند. آنها از ملال و غم‌زدگی مزمن و فقدان جهت‌گزینی هدفمند رنج می‌برند.

زندگی آن‌ها بی‌هدف است و دایم خطر می‌کنند و آسیب می‌بینند. دستاوردهای مادی، خلاء درونی آن‌ها را پر نمی‌کند در نتیجه در جستجوی هیجان و ماجرا در زندگی هستند تا شاید از یکنواختی خارج شوند. آنها بیشتر با چیزی زندگی می‌کنند تا برای چیزی، حال آنکه زندگی برای چیزی پرارزش است.

برخی از آنها در یک سازوکار خود درمانگرانه به مواد یا الکل رو می‌آورند و یک هیجان‌زدگی روان آزرده تازه را تجربه می‌کنند. برخی دیگر هم ممکن است افسرده شده و پوچ‌گرایی، بی‌تفاوتی و یا بدگمانی را از خود نشان دهند.

#ویکتور_فرانکل
از کتاب: ویکتور امیل فرانکل بنیانگذار معنادرمانی (به قلم احمدرضا محمدپور)


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
آن‌قدر که از دست دادن چیزی، ما را افسرده می‌کند، از داشتن همان‌چیز احساس خوشبختی نمی‌کنیم...
و این ذات آدمیزاد است!


#ژان_پل_سارتر

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌷🌷🌷

نوروز باستانی، یادگار مانای جمشید بر شما گرامیان نیک سیرت آریایی فرخنده باد. 

باشد که سال پیش رو برای همگی سرشار از سلامتی،  نیکی،  نور،  عشق و فراوانی باشد. 
امید که پندارمان جز در گرداگرد مهر و نیکی نچرخد،
لبهایمان جز به خنده و حرف نیک باز نشود،
و تک تک کردارهایمان جز در راه مهر و نیکی نباشد.
در سال پیش رو عشق برشما ببارد و دلهایتان سرشار از نور یزدان پاک باشد.


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories

🌷🌷🌷
داستان " قصر صدف"
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

"قسمت دوم"

💎چند ماه گذشت و تقریبا هر آخر هفته ميترا و آرتوش به همراه گروهشان در مجالس عروسی برنامه اجرا می‌کردند.
در یکی از همین شبها وقتی مشغول اجرای برنامه بودن‌‌‌، با ورود عروس و داماد شروع به اجرای آهنگ و رقص مخصوصِ آنها کردند.
کمی بعد و در یک لحظه آرتوش متوجه‌ی میترا شد که از گروه رقص جا مانده و دارد آرام آرام از صحنه خارج می‌شود.
آرتوش از این مسئله متعجب شد ولی چون خودش مشغول اجرای آهنگ و خواندن بود کاری نمی‌توانست بکند‌.
تا این که در اولین وقفه و استراحت سریعا به سراغ ميترا رفت تا ببیند چه اتفاقی برای او افتاده.
آرتوش با دیدن ميترا که در اتاقِ پشت صحنه به روی تخت افتاده و گریه‌ می‌‌کند، ناراحت و نگران شد.
یکی از خانمهای رقصنده پیش او بود و سعی در کشف علت ناراحتی ميترا و کمک به آرام کردنش داشت.
کمی بعد آرتوش هم به او نزدیک شد و پرسید:
-ميترا ميترا چی شد یهو؟
ميترا در حالی که اشک امانش نمی‌داد با صدایی آرام و خفه چند بار تکرار کرد:
-خودشه ، خودشه ، خودشه..‌‌.
آرتوش انگار متوجه‌ی چیزی شده باشد پرسید؟
کامیاره؟ آره؟ داماد کامیاره؟
ميترا در حالی که صورتش را به میان بالش فشار می‌داد نامفهوم گفت:
-آره ، آره
عرق سردی بر پیشانی آرتوش نشست و همانجا روی زمین کمی عقب رفت و به دیوار تکیه داد.
در همین حین مدیر ارکستر هم وارد شد و از آرتوش و همکار رقصنده‌ی ميترا خواست او را برای ادامه‌ی برنامه متقاعد و آماده کنند.
آرتوش بعد از آن که بر خودش مسلط شد
با ميترا شروع به صحبت کرد و تمام توان خودش را گذاشت تا او را در آن زمان کم آماده‌ی پذیرش اتفاق تلخی که افتاده کند.
او رو به ميترا کرد و به چشمان خیس او نگریست و گفت:
-قوی باش دختر، تو میتونی، مطمئنم میتونی، حالا پاشو بیا بریم واسه ادامه‌ی برنامه
ميترا با اوقات تلخی در جواب گفت:
هیچ میدونی چی از من میخوای آرتوش؟
تو انتظار داری من بیام تو عروسی عشقم برقصم!!؟
آرتوش با صدایی بلند و آمرانه گفت:
-آره‌، من دقیقا همینو ازت میخوام.
تو باید قبول کنی همه‌چی تموم شده، الانم باید نشون بدی از خوشبختی کامیار خوشحالی، حتی اگه اون سهم تو نشده باشه...
-نه، نه نمی‌تونم، من نمی‌ت....
این را ميترا گفت و آرتوش حرفش را قطع کرد و گفت:
-به خاطر من ميترا، ازت خواهش می‌کنم
به خاطر من این کار رو بکن.
ميترا بعد از لحظاتی سکوت نگاهی به آرتوش انداخت و با پایین آوردن سرش جواب مثبت به درخواست او داد‌.
لحظاتی بعد آن دو به سرکار خود برگشتند.
آرتوش میکروفن به دست می‌خواند اما تمام حواسش به ميترا بود که با گروه رقص به دور عروس و داماد حلقه زده بودند و مشغول رقص و اجرای حرکات موزون و هماهنگ و تمرین شده بودند.
در همین حین فرصتی شد تا آرتوش نگاه دقیق‌تری به داماد بیندازد و کامیار را که در وصفش از ميترا بسیار شنیده بود برانداز کند‌.
کمی که به او دقت کرد دید تمام حرف‌های ميترا در مورد او درست بوده و او جوان خوش تیپ و جذابی به نظر می
‌رسد.
آرتوش در دلش همچنان برای ميترا بسیار ناراحت و غمگین بود و به این مسئله‌ می‌اندیشید که چرا نباید در چنین شبی ميترا عروسِ این جشن باشکوه باشد.
در همین حین داماد با دستانش هر دو دست عروس را گرفت و در حلقه‌ی دختران رقصنده مشغول پیچ و تاب و چرخیدن شد.
آرتوش همچنان مشغول خواندن بود که تازه چشمش به عروس خانم افتاد.
توریِ روی صورت عروس خانم کنار رفته بود و با داماد حسابی مشغول رقص و خوشحالی و پایکوبی بودند.
آرتوش کمی که در چهره‌ای عروس دقیق‌تر شد، ناگهان تمام سالن که هیچ، حس کرد تمام دنیا دارد به دور سرش می‌چرخد.
چیزی را که می‌دید اصلا باور نمی‌کرد
دوباره و چند باره به صورت عروس نگریست.
بله خودش بود، حتی با وجود آن آرایش غلیظ هم رویا را شناخت که حالا دست در دست کامیار مشغول رقص و خوشحالی بود.
آرتوش تنها شانسی که آورد در همان حین آهنگ به اتمام رسید و او فقط توانست با زحمت فراوان بگوید.
-به افتخار عروس داماد دست قشنگ بزنید که برن سر جاشون مستقر بشن تا ادامه‌ی برنامه رو در خدمتتون باشیم.
حالا این بار ميترا متوجه حالت پریشان آرتوش شد و در فرصت مناسبی جلو رفت و پرسید:
-آرتوش چیزی شده، چرا بهم ریختی؟
نکنه به خاطر من ناراحتی...
آرتوش به زحمت پاسخ داد:
-نه چیزی نیست، خوبم. البته آره خب به خاطر تو که ناراحت هستم.
آرتوش به اتاق پشت صحنه رفت.
درست به همانجایی که ميترا بعد از دیدن کامیار رفته بود و به این می‌اندیشید دنیا عجب باز‌یهای بی‌رحمانه و غیر قابل منتظره‌ای دارد.
حالش به شدت بد شده بود و نمی‌توانست این اتفاق را هضم کند.
شوک سخت و عجیبی به او وارد شده بود و به سختی نفس ‌می‌کشید.
اول تصمیم گرفت بی‌سرو‌صدا آنجا را ترک کند.

پایان قسمت دوم

#داستان_کوتاه
#قصر_صدف
نویسنده :شاهین_بهرامی

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
فرخنده و همایون باد
بر شما خجسته جشن نوروز
و آیین ایرانی و باستانی
سال نو همچون باران بهاری
پر از تکرار طراوت...

" سال نــــــــــ🌹ـــــــو مبارکباد


💎داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
ایدئولوژی همواره صحنه را جارو می کند و می روبد و هرگز بحث با دیگر ایدئولوژی ها را نمی پذیرد، چون با آگاهی ای تیره ومبهم می داند که چیزی جز اندیشه ای محدود و مثله شده و "اندیشه ی ساخته و پرداخته ی دیگران" نیست. و به عنوان ایدئولوژی خودی، آرزومند نابود کردن ایدئولوژی دیگر (= مخالف) ، بدین امید که از این دور باطل برهد خواهان افسانه ای روشن و تعریف های قاطع است و هیچ گونه خلاف گویی را بر نمی‌تابد و تصدیق و سرسپردگی دسته ها وگروه های مردم را میخواهد تا همه آنان را به توده هایی تبدیل کند که حدودی به درستی ساختارمند و روشن ندارند اما انگاره ی واحدی ازعمل سیاسی هادی و راهبرشان است. #ژان_دووینیو

#جلال_ستاری
کتاب: جادوی تئاتر

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زندگی خوب زندگی است که عشق، الهام‌بخش آن و عقل، هدایت‌گر آن باشد.

#راسل

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
📿 *یا مقلب القلوب و الابصار...*
🌺یا مقلب القلوب والابصار
🍃یامدبراللیل والنهار
🌺یا محول الحول والاحوال
🍃حول حالنا الی احسن الحال
.
🌸‏شروع سال جدید را
🤍پُر برکت می کنیم

🌸روزمان را معطر می کنیم
🤍نفسمان را خوشبو می کنیم
 
🌸به ذکر صلوات بر
🤍حضرت محمد(ص)
🌸و خاندان مطهرش

🌸اللّهُمَّ‌صَلِّ‌عَلي
🤍مُحَمَّدوَآلِ‌مُحَمَّد
🌸وَعَجِّل‌فَرَجَهُــم

💐 آغاز سال ۱۴۰۳ مبارک باد! ❤️

داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
راه رفتن همیشه خوب است.
همیشه خوب بوده است.
همیشه به درد می‌خورد.
وقتی که فقیری و کرایه‌ی تاکسی گران تمام می‌شود.
وقتی که ثروتمندی و چربی‌های بدنت با راه رفتن آب می‌شود.
اگر بخواهی فکر کنی می‌توانی راه بروی.
اگر هم بخواهی از فکر خالی بشوی باز هم باید راه بروی.
برای احساس کردن در شلوغی خیابان‌ها باید راه بروی.
و برای از یاد بردن آزار و بی‌مهری مردم باز هم باید راه بروی.
وقتی جوانی. وقتی پیری.
وقتی هنوز بچه‌ای. هر توقف یعنی یک چیز خوشمزه.
برای توقف بعدی باید راه رفت.

از کتاب پرنده‌ی من نوشته‌ی فریبا وفی


داستان‌های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
2024/11/16 04:54:33
Back to Top
HTML Embed Code: