یک رفیق داشتم خیلی خنگ بود الان جواب هر سوالی رو میدونه 😑
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
نکات مهم در تربیت ذهن کودک
1_به کودکت نگو : بر دیوار خط نکش
بلکه بگو : بر ورق بنویس ، سپس آن را به دیوار میچسبانیم
2_نگو : بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری
3_نگو : بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام نمایی با همدیگر بازی خواهیم کرد
4_هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت .
5_حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست
6_همیشه فرزندت راباعنوانهای محترمانه وعاطفی چون آقا،خانم و...صدابزن
خانم مریم زیبا ،آقا علی با ادب ،عزیزِ مادر،فرشته ی منکوچک من و...
7_حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله رابگو: عزیزدلم من به وجودت افتخارمیکنم
8_به فرزندت بیشتراز یک مهمان احترام بگذار وبرای شخصیتش ارزش قائل باش.
9_به فرزندت اعتماد کن تاهرچه را تو دوست نداری هیچ گاه انجام ندهد
10_قبل ازهمه چیز اختلافات خودرا با همسرت در روشهای تربیتی رفع کن
11_بیشتر برای فرزندت وحرف زدن بااو وقت بگذار وکمتراز کودک زیر هفت سالت دورباش
12_جلوی فرزندت رابطه ات باهمسرت ازهمیشه بهتر باشد .
13_فرزند ات راازصمیم قلب دوست بدار واین دوست داشتنت را همیشه ابراز کن.
14_ازسه سالگی به بعد کم کم مسئولیت های فرزندت رابه خودش واگذار کن.
15_اشتباهات فرزند ات را ببخش وبه اوفرصت بازگشت بده تامحرم اسرارش باشی(حتی گاهی فرصت اشتباه کردن و ریسک کردن به اوبده)
16_هرروز باکودک ات بازی کن.گاهی درمیان بازی کمی زیادتر بخندید.
17_روزهای مشخصی راصرف پیاده روی دو نفره بافرزندت کن.
18_برای فرزندت مصداق واقعی صداقت،امانت داری،کنترل خشم و وفای به عهد باش.
او تور ا می بینید و فردا با مردم همانگونه که تو تربیتش کردی رفتار خواهد کرد. در نهایت مردم دعاگوی تو خواهند بود با این فرزند خوبی که تربیت کردی و به جامعه فرستادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
1_به کودکت نگو : بر دیوار خط نکش
بلکه بگو : بر ورق بنویس ، سپس آن را به دیوار میچسبانیم
2_نگو : بلندشو و اتاق کثیفت را تمیز و منظم کن
بگو : دوست داری با یکدیگر اتاق را مرتب کنیم ، چون میدانم نظم را دوست داری
3_نگو : بازی را تمام کن و درس بخوان زیرا درس خواندن مهمتر است
بگو : اگر دروست را به بهترین نحو تمام نمایی با همدیگر بازی خواهیم کرد
4_هر کلام و حرکت ما بر روی شخصیت فرزندمان تاثیر بسزایی خواهد داشت .
5_حرکات کودکمان انعکاس اعمال ماست
6_همیشه فرزندت راباعنوانهای محترمانه وعاطفی چون آقا،خانم و...صدابزن
خانم مریم زیبا ،آقا علی با ادب ،عزیزِ مادر،فرشته ی منکوچک من و...
7_حداقل روزی یکبار به فرزندت این جمله رابگو: عزیزدلم من به وجودت افتخارمیکنم
8_به فرزندت بیشتراز یک مهمان احترام بگذار وبرای شخصیتش ارزش قائل باش.
9_به فرزندت اعتماد کن تاهرچه را تو دوست نداری هیچ گاه انجام ندهد
10_قبل ازهمه چیز اختلافات خودرا با همسرت در روشهای تربیتی رفع کن
11_بیشتر برای فرزندت وحرف زدن بااو وقت بگذار وکمتراز کودک زیر هفت سالت دورباش
12_جلوی فرزندت رابطه ات باهمسرت ازهمیشه بهتر باشد .
13_فرزند ات راازصمیم قلب دوست بدار واین دوست داشتنت را همیشه ابراز کن.
14_ازسه سالگی به بعد کم کم مسئولیت های فرزندت رابه خودش واگذار کن.
15_اشتباهات فرزند ات را ببخش وبه اوفرصت بازگشت بده تامحرم اسرارش باشی(حتی گاهی فرصت اشتباه کردن و ریسک کردن به اوبده)
16_هرروز باکودک ات بازی کن.گاهی درمیان بازی کمی زیادتر بخندید.
17_روزهای مشخصی راصرف پیاده روی دو نفره بافرزندت کن.
18_برای فرزندت مصداق واقعی صداقت،امانت داری،کنترل خشم و وفای به عهد باش.
او تور ا می بینید و فردا با مردم همانگونه که تو تربیتش کردی رفتار خواهد کرد. در نهایت مردم دعاگوی تو خواهند بود با این فرزند خوبی که تربیت کردی و به جامعه فرستادی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
من ارگ بم ام،خشت به خشتم متلاشي
تو نقش جهان،هر وجب ات،ترمه و كاشي
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
تو نقش جهان،هر وجب ات،ترمه و كاشي
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
داستان کوتاه " آب "
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشمهای پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را میچرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورشداری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!
و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.
سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینهی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. باقی ماندهی آبِ بطری نیز نیمش در هوا پاشید و نیم دیگرش بر روی زمین ریخت.
نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر میجنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنهای در ذهنش مجسم شد.
و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان میبردند.
به شدت باران میبارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران میبارید شاید این اتفاق نمیافتاد.
در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشتزده شد.
از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزیِ شیء سخت، پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.
پایان
نویسنده : شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نوشتهی : شاهین بهرامی
💎ظهر داغ تابستان، پسر جوانی به اسم سهیل به سمت آب معدنی فروشِ کنار جاده رفت که در مقابل یک تشت بزرگ قرمز رنگ نشسته بود.
بالا سر تشت که رسید با تعجب دید، فقط یک آب معدنی کوچک باقی مانده.
سریع کیف پولش را درآورد تا پول آخرین آب معدنی را بدهد و آنرا بردارد که ناگهان پسری شتابان از سمت دیگری رسید و بی هیچ معطلی و گفتگویی با یک حرکت سریع آب معدنی را برداشت.
سهیل که غافلگیر شده بود و اصلا انتظار یک چنین حرکتی را نداشت به خودش آمد و به چشمهای پسر زُل زد و گفت:
- هی شازده، من چغندر نیستم اینجا واستادما. دارم پول همین آب معدنی که ورداشتی رو میدم.
پسر جوان انگار از این طرز صحبت سهیل هیچ خوشش نیامد و در حالی که در آب معدنی را میچرخاند در جواب گفت:
- خب میخواستی زودتر از من ورشداری، حالا که ورنداشتی پس معلوم میشه همون چغندری!
و سپس با یک حرکت سریع دیگر، آب معدنی را سر کشید.
سهیل از حرفها و حرکت پسر جوان خونش به جوش آمد و با دو دستش محکم به تخت سینهی او کوبید طوری که چند قدم عقب رفت و از پشت به زمین افتاد. باقی ماندهی آبِ بطری نیز نیمش در هوا پاشید و نیم دیگرش بر روی زمین ریخت.
نزاع بین آنها شدت گرفت و هر دو با تمام قوا با یکدیگر میجنگیدند و در خاک و خُل غلت میخوردن که در یک لحظه سهیل بر پسر جوان مسلط شد و چاقوی ضامنی داری که همیشه همراهش بود را از جیبش درآورد تا به پهلوی پسر بزند، اما ناگهان در یک لحظه مردد شد و انگار زمان برایش از حرکت ایستاد و صحنهای در ذهنش مجسم شد.
و آن این بود که یک صبح خیلی زود با دستبند او را برای اجرای حکم اعدام به جرم کشتن پسر جوان میبردند.
به شدت باران میبارید و او ایستاده در محل اجرای حکم در حال تماشای طنابِ گره خورده و ضخیم اعدام، یادش آمد هر دو برای کمی آب دعوا کردند و اگر آن روز باران میبارید شاید این اتفاق نمیافتاد.
در همین حین، زمان دوباره برای سهیل به حرکت درآمد و او از تصور آنچه در ذهنش گذشت، سراسیمه و وحشتزده شد.
از جای خود برخاست و چاقو را بر زمین انداخت و در سمت مخالف به آرامی راه افتاد.
هنوز چند قدمی نرفته بود که تیزیِ شیء سخت، پشتش را به شدت درید و قلبش را از کار انداخت.
پایان
نویسنده : شاهین_بهرامی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🌻🌻🌻
زبان مادری من، زبانِ "آزادی" است و کلماتش، "صلح و دوستی"اند. زبانی که لالایی میداند و آواهای آن، کودکان را به خوابِ با امنیت میبَرد.
"برابری" در این زبان واژهای کلیدیست و "عدالت" در آن، غلیظ و با معناست.
زبانِ "دعوت" است و نه "دیکته"، زبانِ "نوازش"است و نه "خشونت". زبانِ " گُل" است و نه "گلوله"...
زبانی پُر از "دوستتدارم"ها و عاری از "انزجار"ها...
زبانِ مادری من، زبانِ بیانِ تلخیها به شیرینیست.
زبانِ گفت و شنود است؛ میانِ انسان و انسان، انسان و حیوان، انسان و طبیعت، انسان و خودش. زبانی ساده با ایماهای عاشقانه...
زبانِ مادری من، زبانیست " دعاگو و خیرخواه " و نه " دشنامگو و شرارتبار ". زبانی که انسان را به "صمیمیت و دوستی" فرا میخواند، به تقسیمکردنها، به همنشینیها، به شبنشینیها، به قصههای کُهن، به داستانهای نو...
زبانی "بذلهگو و خطاپوش"، "شعر است و شعور".
کلمات، موسیقی مینوازند، میرقصند، به سانِ شکوفههای گیلاساند و "هایکو" میسُرایند و "در جستجوی زمانِ از دست رفته" میروند.
"جیغ" در زبانِ مادری من تابلوی نقاشی میشود. و "فریاد"، آوای حنجرههای ظلمستیز...
زبانِ مادری من، زبانِ "انعطاف"است و نه "تعصب".
زبانِ " اندیشه" است و نه "خرافه".
زبانِ "بدعت" است و نه "تقلید".
زبانی "انسانمحور" است و نه "خودخواه".
زبانِ "بشردوستی و ایثار" است.
زبانِ سُخنسنجیده گفتن و درست گوشدادناست. زبانِ "رستگاری"ست.
زبانِ "دغل و تزویر" نیست، زبانِ "راستی و روشنی"ست. زبانِ "انتقام" نیست، زبانِ "بخشیدن" است...
زبانِ مادری من، زبانِ "مادر تِرزا" و "خانمِ شین" است. زبانِ "نلسونماندلا" و "آقایگاندی" است.
زبانِ مادری من، زبانی "ساده، باصفا، فراگیر و همهفهم" است؛
" زبانی سرشار از #عشق_صلح_آزادی و پُر از قصههای نابِ انسان..."
#روز_جهانی_زبان_مادری
✍ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
زبان مادری من، زبانِ "آزادی" است و کلماتش، "صلح و دوستی"اند. زبانی که لالایی میداند و آواهای آن، کودکان را به خوابِ با امنیت میبَرد.
"برابری" در این زبان واژهای کلیدیست و "عدالت" در آن، غلیظ و با معناست.
زبانِ "دعوت" است و نه "دیکته"، زبانِ "نوازش"است و نه "خشونت". زبانِ " گُل" است و نه "گلوله"...
زبانی پُر از "دوستتدارم"ها و عاری از "انزجار"ها...
زبانِ مادری من، زبانِ بیانِ تلخیها به شیرینیست.
زبانِ گفت و شنود است؛ میانِ انسان و انسان، انسان و حیوان، انسان و طبیعت، انسان و خودش. زبانی ساده با ایماهای عاشقانه...
زبانِ مادری من، زبانیست " دعاگو و خیرخواه " و نه " دشنامگو و شرارتبار ". زبانی که انسان را به "صمیمیت و دوستی" فرا میخواند، به تقسیمکردنها، به همنشینیها، به شبنشینیها، به قصههای کُهن، به داستانهای نو...
زبانی "بذلهگو و خطاپوش"، "شعر است و شعور".
کلمات، موسیقی مینوازند، میرقصند، به سانِ شکوفههای گیلاساند و "هایکو" میسُرایند و "در جستجوی زمانِ از دست رفته" میروند.
"جیغ" در زبانِ مادری من تابلوی نقاشی میشود. و "فریاد"، آوای حنجرههای ظلمستیز...
زبانِ مادری من، زبانِ "انعطاف"است و نه "تعصب".
زبانِ " اندیشه" است و نه "خرافه".
زبانِ "بدعت" است و نه "تقلید".
زبانی "انسانمحور" است و نه "خودخواه".
زبانِ "بشردوستی و ایثار" است.
زبانِ سُخنسنجیده گفتن و درست گوشدادناست. زبانِ "رستگاری"ست.
زبانِ "دغل و تزویر" نیست، زبانِ "راستی و روشنی"ست. زبانِ "انتقام" نیست، زبانِ "بخشیدن" است...
زبانِ مادری من، زبانِ "مادر تِرزا" و "خانمِ شین" است. زبانِ "نلسونماندلا" و "آقایگاندی" است.
زبانِ مادری من، زبانی "ساده، باصفا، فراگیر و همهفهم" است؛
" زبانی سرشار از #عشق_صلح_آزادی و پُر از قصههای نابِ انسان..."
#روز_جهانی_زبان_مادری
✍ حمید سلیمانی رازان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دانلود بهترین کتابهای صوتی و pdf مجلات روز و دنیای رمان
داستانها را زندگی کنید👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
داستانها را زندگی کنید👌👌
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
https://www.tg-me.com/+_Q_ZcZPst2s2MDg5
حالا که کار سیاسی و ریختن به خیابانها هزینه دارد و شاید ناممکن باشد، قدم به عرصه پیشا_سیاسی بگذارید و با زیستن در دایره حقیقت، رژیم ها را از قدرتمندترین سلاحش، -"دروغ"-، محروم بکنید.
رژیم های مستبد، در واقع بناهایی هستند ساخته شده بر ستونهای دروغ، و تا زمانی دوام خواهند آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. من اعتقاد ندارم فقط کسانی که فعال سیاسیاند و علیه رژیم ها میجنگند شایسته ستایش هستند. برای این افراد ارزش بسیار قایلم اما کسان دیگری هم هستند که شایسته ستایشند.کسانی که تصمیم گرفتهاند از این پس در هیچ حرکتی که در آن رگهای از دروغ و ناراستی باشد شرکت نکنند.
من از شما که از کار سیاسی پرمخاطره بیمناکید، یک درخواست دارم: قد راست کنید و به فردیت خودتان کرامت بیشتری ببخشید و به حقیقت خدمت کنید تا رژیم های دروغ فروریزند.
#واتسلاف_هاول
کتاب: قدرت بی قدرتان
ترجمه: احسان کیانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
رژیم های مستبد، در واقع بناهایی هستند ساخته شده بر ستونهای دروغ، و تا زمانی دوام خواهند آورد که مردم حاضر باشند زیر سقف دروغ زندگی کنند. من اعتقاد ندارم فقط کسانی که فعال سیاسیاند و علیه رژیم ها میجنگند شایسته ستایش هستند. برای این افراد ارزش بسیار قایلم اما کسان دیگری هم هستند که شایسته ستایشند.کسانی که تصمیم گرفتهاند از این پس در هیچ حرکتی که در آن رگهای از دروغ و ناراستی باشد شرکت نکنند.
من از شما که از کار سیاسی پرمخاطره بیمناکید، یک درخواست دارم: قد راست کنید و به فردیت خودتان کرامت بیشتری ببخشید و به حقیقت خدمت کنید تا رژیم های دروغ فروریزند.
#واتسلاف_هاول
کتاب: قدرت بی قدرتان
ترجمه: احسان کیانی
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
توی بیمارستان فیروز آبادی دستیار دکتر مظفری بودم. روزی از روزها دکتر مظفری ناغافل صدایم کرد اتاق عمل و پیرمردی را نشاندادن که باید پایش را بعلت عفونت می بریدیم. دکتر گفت که اینبار من نظارت می کنم و شما عمل می کنید.
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
❣از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به مچ پای بیمار اشاره کردم که یعنی از اینجا قطع کنم ودکتر گفت: برو بالاتر...
بالای مچ را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... بالای زانو را نشان دادم و دکتر گفت برو بالاتر... تا اینکه وقتی به بالای ران رسیدم دکتر گفت که از اینجا ببر. عفونت از این جا بالاتر نرفته
لحن و عبارت " برو بالاتر " خاطره بسیار تلخی را در من زنده میكرد. خیلی تلخ.
دوران کودکی همزمان با اشغال ایران توسط متفقین در محله پامنار زندگی می کردیم. قحطی شده بود و گندم نایاب بود و نانوایی ها تعطیل. مردم ایران و تهران بشدت عذاب و گرسنگی می کشیدند که داستانش را همه میدانند. عده ای هم بودند که به هر قیمتی بود ارزاق شان را تهیه می کردند و عده ای از خدا بی خبر ھم بودند که با احتکار از گرسنگی مردم سودجویی می کردند.
شبی پدرم دستم را گرفت تا در خانه همسایه مان که دلال بود و گندم و جو می فروخت برویم و کمی از او گندم یا جو بخریم تا از گرسنگی نمیریم.
پدرم هر قیمتی که می گفت همسایه دلال ما با لحن خاصی می گفت: برو بالاتر... برو بالاتر..
بعد از به هوش آمدن پیرمرد برای دیدنش رفتم. چقدر آشنا بود. وقتی از حال و روزش پرسیدم گفت :
- بچه پامنار بودم.
گندم و جو می فروختم.خیلی سال پیش. قبل از اینکه در شاه عبدالعظیم ساکن بشم.
دیگر تحمل بقیه صحبتهایش را نداشتم. شناخته بودمش.
خود را به حیاط بیمارستان رساندم. من باور داشتم که
❣از مکافات عمل غافل مشو
گندم از گندم بروید جو ز جو
اما به هیچ وجه انتظار نداشتم که چنین مکافاتی را به چشمم ببینم.
👤دکتر عبدالوهابی (استاد آناتومی دانشگاه تهران)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
دوست بزرگوارم، اگه خواستار رهایی از افکار آزاردهنده منفی و جذب انرژیهای مثبت هستی شما رو به یک کانال فاخر و ارزشمند که قلب زیبای شما رو لمس کنه، دعوت میکنم.🌟
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
پیشنهاد ویژه امشب🌺👌👆
👌
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
https://www.tg-me.com/+6UbkiHSN-9FhY2Rl
پیشنهاد ویژه امشب🌺👌👆
👌
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
آسمان را با ابرهای تیره دیده ای!
نه اینکه ندیده باشی غمگین تر از آن قلب من است......
که دچار تو است همنشینی خاموش و هم پای ستارگان بی فروغ ،
روی خاک ایستاده ،نه پای رفتن دارد ، نه تاب ایستادن،
تا سحر راهی نیست ، به خودم فرصت می دهم ،برای استقامت بیشتر،
و تو را دوباره صدا می زنم ، و تو سبکخیز چالاک به پرواز در می آیی،
و من نشانی تو را از قاصدک می پرسم
بوی اطلسی پیراهنش می گوید من نیز.....
#لیلا_قدم_یاری
(ملودی)
درودتان مهربانان مهرآرا پگاهتان پربرکت فرخنده باد❄️☃️💧💦☂
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
نه اینکه ندیده باشی غمگین تر از آن قلب من است......
که دچار تو است همنشینی خاموش و هم پای ستارگان بی فروغ ،
روی خاک ایستاده ،نه پای رفتن دارد ، نه تاب ایستادن،
تا سحر راهی نیست ، به خودم فرصت می دهم ،برای استقامت بیشتر،
و تو را دوباره صدا می زنم ، و تو سبکخیز چالاک به پرواز در می آیی،
و من نشانی تو را از قاصدک می پرسم
بوی اطلسی پیراهنش می گوید من نیز.....
#لیلا_قدم_یاری
(ملودی)
درودتان مهربانان مهرآرا پگاهتان پربرکت فرخنده باد❄️☃️💧💦☂
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مطمئن بودم که اگر کسی فقط و فقط با لحظات حال زندگی کند و با علاقهمندی کامل به هر گلی که سر راهش است، نگاه کند و هر درخششی را که بر روی هر لحظه گذرا میرقصد گرامی دارد، آنوقت است که زندگی در برابرش خلع سلاح میشود.
#هرمان_هسه
کتاب: گرگ بیابان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
#هرمان_هسه
کتاب: گرگ بیابان
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
بهترین نوع دوستی ، دوستی مبتنی بر فضیلت در میان افراد برابری است که برای یکدیگر نیکی می خواهند و فضیلت های یکدیگر را می ستایند.
#لارس_اسونسن
کتاب: فلسفه تنهایی
#لارس_اسونسن
کتاب: فلسفه تنهایی
مگر از راه در برسی
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی
به صبح عید
پرستویی
به ظهر بهار
و من
به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم
در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود ...
(علی بابا چاهی)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
به باز آمدنت چنان دلخوشم
که طفلی
به صبح عید
پرستویی
به ظهر بهار
و من
به دیدن تو
چنان در آینه ات مشغولم
که جهان از کنارم می گذرد
بی آنکه سر برگردانم
در فصل های خونین هم
می توان عاشق بود ...
(علی بابا چاهی)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
Forwarded from درخواست کتاب نواندیشان
یک رفیق داشتم خیلی خنگ بود الان جواب هر سوالی رو میدونه 😑
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
در دوران ویکتوریا لباس زنان بسیار بلند بود و پوشیده بود طوری که وقتی راه می رفتند کاملا زمین را جارو میکرد و پاهایشان را کاملا میپوشاند؛ حتی اگر انگشت پای زنی دیده میشد همان کافی بود که مردان را شهوانی کند و میل جنسی را در آنان برانگیزاند!
اینک زنان تقریبا نیمه برهنه میگردند و بیشتر قسمت پاهایشان دیده میشود، ولی مردان ابدا آنطور تحتتاثیر قرار نمیگیرند. همین نکته ثابت میکند که «ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود!»
#برتراند_راسل (فیلسوف و جامعه شناس)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
اینک زنان تقریبا نیمه برهنه میگردند و بیشتر قسمت پاهایشان دیده میشود، ولی مردان ابدا آنطور تحتتاثیر قرار نمیگیرند. همین نکته ثابت میکند که «ما هر چه بیشتر چیزی را پنهان کنیم یک جاذبه انحرافی بیشتر برای آن تولید میشود!»
#برتراند_راسل (فیلسوف و جامعه شناس)
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
لبهاي ما
گرم از لبهاي يكديگر است...
عاشقانه هاي من و سيگارم تمامي ندارد...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
گرم از لبهاي يكديگر است...
عاشقانه هاي من و سيگارم تمامي ندارد...
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
یک رفیق داشتم خیلی خنگ بود الان جواب هر سوالی رو میدونه 😑
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
آخرش فهمیدم عضو این کانال شده 😐👇
@Etelaat_danestani
@Etelaat_danestani
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
https://www.tg-me.com/+7J4iCHvDS-phOGVk
#یک_قاچ_کتاب 🍉
با خود می گویم چطور می توانستم آن قدر نادان باشم؟ آن قدر احمق؟ آن قدر ناتوان از دیدن، آن قدر تسلیم بی دقتی؟ اما چطور می توانیم بدون چنان نادانی و بیدقتیای زندگی کنیم؟ اگر میدانستیم چه اتفاقی میافتد؟
اگر از همهی چیزهایی که بعد اتفاق میافتاد خبر داشتیم اگر از قبل نتیجه ی اعمالمان را میدانستیم دچار عقوبت میشدیم. همانقدر بهدردنخور بودیم که اعتقادمان. یک سنگ بودیم. هیچوقت نمیخوردیم. نمیآشامیدیم. نمیخندیدیم. یا صبح از رختخواب بیرون نمیآمدیم. هیچوقت کسی را دوست نمیداشتیم. نه دیگر هیچوقت، هرگز جرئت نمیکردیم ...
#مارگارت_اتوود
#آدمکش_کور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
با خود می گویم چطور می توانستم آن قدر نادان باشم؟ آن قدر احمق؟ آن قدر ناتوان از دیدن، آن قدر تسلیم بی دقتی؟ اما چطور می توانیم بدون چنان نادانی و بیدقتیای زندگی کنیم؟ اگر میدانستیم چه اتفاقی میافتد؟
اگر از همهی چیزهایی که بعد اتفاق میافتاد خبر داشتیم اگر از قبل نتیجه ی اعمالمان را میدانستیم دچار عقوبت میشدیم. همانقدر بهدردنخور بودیم که اعتقادمان. یک سنگ بودیم. هیچوقت نمیخوردیم. نمیآشامیدیم. نمیخندیدیم. یا صبح از رختخواب بیرون نمیآمدیم. هیچوقت کسی را دوست نمیداشتیم. نه دیگر هیچوقت، هرگز جرئت نمیکردیم ...
#مارگارت_اتوود
#آدمکش_کور
داستانهای کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories