❄️ بهشت
داستان: داوود گوژپشت نویسنده: صادق هدایت @Best_Stories
او از همه چيز سر خورده بود. بيشتر تنها بگردش میرفت و از جمعيت دوری میجست، چون هر كسی میخنديد يا با رفيقش آهسته گفتگو مینمود گمان میكرد راجع به اوست، دارند او را دست میاندازند. با چشمهای ميشی رك زده و حالت سختی كه داشت گردن خود را با نصف تنهاش به دشواری برمیگردانيد، زير چشمی نگاه تحقير آميز میكرد رد میشد. در راه همه حواس او متوجه ديگران بود همه عضلات صورت او كشيده میشد میخواست عقيده ديگران را درباره خودش بداند.
از كنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصايش روی آب را میشكافت، افكار او شوريده و پريشان بود. ديد سگ سفيدی با موهای بلند از صدای عصای او كه به سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چيزی كه ناخوش يا در شرف مرگ بود، نتوانست از جايش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمين او به زحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آن ها بهم تلاقی كرد يك فكرهای غريبی برايش پيدا شد، حس كرد كه اين نخستين نگاه ساده و راست بود كه او ديده، كه هر دو آن ها بدبخت و مانند يك چيز نخاله، وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی اين سگ كه بدبختیهای خودش را به بيرون شهر كشانيده و از چشم مردم پنهان كرده بود بنشيند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سينه پيش آمده خودش بفشارد. اما اين فكر برايش آمد كه اگر كسی از اينجا بگذرد و به بيند بيشتر او را ريشخند خواهند كرد.
تنگ غروب بود كه از دم دروازه يوسف آباد رد شد، به دايره پرتو افشان ماه كه در آرامش اين اول شب غمناك و دلچسب از كرانه آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانههای نيمه كاره، توده آجرهائی كه روی هم ريخته بودند، دور نمای خواب آلود شهر، درختها، شيروانی خانهها، كوه كبود رنگ را تماشا كرد. از جلو چشم او پردههای درهم و خاكستری میگذشت. از دور و نزديك كسی ديده نمیشد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آن طرف خندق میآمد. سر خود را به دشواری بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل اين بود كه سر او به تنش سنگينی میكرد. داوود عصای خودش را گذاشت به كنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها، كنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد ديد يك زن چادری در نزديكی او كنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد.
آن زن بدون مقدمه رويش را بر گردانيد و با لبخند گفت: « هوشنگ ! تا حالا كجا بودی؟» داوود از لحن ساده اين زن تعجب كرد كه چطور او را ديده و رم نكرده؟ مثل اين بود كه دنيا را به او داده باشند .
از پرسش او پيدا بود كه میخواست با او صحبت بكند، اما اين وقت شب در اينجا چه میكند؟ آيا نجيب است؟ بلكه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گير آوردم شايد به من دلداری بدهد! مانند اينكه اختيار زبان خودش را نداشت گفت: «خانم شما تنها هستيد؟ من هم تنها هستم. هميشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بودهام. »
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عينك دودی كه به چشمش زده بود دوباره رويش را برگردانيد و گفت: «پس شما كی هستيد؟ من به خيالم هوشنگ است او هر وقت میآيد میخواهد با من شوخی بكند. » داوود از اين جمله آخر چيزی دستگيرش نشد و مقصود آن زن را نفهميد. اما چنين انتظاری را هم نداشت. مدتها بود كه هيچ زنی با او حرف نزده بود ، ديد اين زن خوشگل است.
عرق سرد از تنش سرازير شده بود به زحمت گفت: « نه خانم من هوشنگ نيستم . اسم من داوود است. »
آن زن لبخند زد جواب داد: «من كه شما را نمیبينم، چشم هايم درد میكند ! آهان داوود ! ... داوود قوز ... ( لبش را گزيد ) میديدم كه صدا به گوشم آشنا میآيد . من هم زيبنده هستم مرا میشناسيد ؟ »
زلف ترنا كرده او كه روی نيم رخش را پوشانيده بود تكان خورده ، داوود خال سياه گوشه لب او را ديد از سينه تا گلوی او تير كشيد ، دانههای عرق روی پيشانی او سرازير شد ، دور خودش را نگاه كرد كسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزديك شده بود، قلبش میزد به اندازهای تند میزد كه نفسش پس میرفت بدون اينكه چيزی بگويد سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بيخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گام های سنگين افتان و خيزان از همان راهی كه آمده بود برگشت و با صدای خراشيده زير لب با خودش میگفت :« اين زيبنده بود! مرا نمیديد ... شايد هوشنگ نامزدش يا شوهرش بوده ... كی میداند؟ نه ... هرگز ... بايد بكلی چشم پوشيد ! ... نه نه من ديگر نمیتوانم ... »
خودش را كشانيد تا پهلوی همان سگی كه در راه ديده بود نشست و سر او را روی سينه پيش آمده خودش فشار داد.
اما آن سگ مرده بود!
پایان.
نویسنده: صادق هدايت
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
از كنار جوی آهسته میگذشت و گاهی با ته عصايش روی آب را میشكافت، افكار او شوريده و پريشان بود. ديد سگ سفيدی با موهای بلند از صدای عصای او كه به سنگ خورد سرش را بلند كرد و به او نگاه كرد مثل چيزی كه ناخوش يا در شرف مرگ بود، نتوانست از جايش تكان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمين او به زحمت خم شد در روشنائی مهتاب نگاه آن ها بهم تلاقی كرد يك فكرهای غريبی برايش پيدا شد، حس كرد كه اين نخستين نگاه ساده و راست بود كه او ديده، كه هر دو آن ها بدبخت و مانند يك چيز نخاله، وازده و بیخود از جامعه آدمها رانده شده بودند. میخواست پهلوی اين سگ كه بدبختیهای خودش را به بيرون شهر كشانيده و از چشم مردم پنهان كرده بود بنشيند و او را در آغوش بكشد، سر او را به سينه پيش آمده خودش بفشارد. اما اين فكر برايش آمد كه اگر كسی از اينجا بگذرد و به بيند بيشتر او را ريشخند خواهند كرد.
تنگ غروب بود كه از دم دروازه يوسف آباد رد شد، به دايره پرتو افشان ماه كه در آرامش اين اول شب غمناك و دلچسب از كرانه آسمان بالا آمده بود نگاه كرد، خانههای نيمه كاره، توده آجرهائی كه روی هم ريخته بودند، دور نمای خواب آلود شهر، درختها، شيروانی خانهها، كوه كبود رنگ را تماشا كرد. از جلو چشم او پردههای درهم و خاكستری میگذشت. از دور و نزديك كسی ديده نمیشد، صدای دور و خفه آواز ابوعطا از آن طرف خندق میآمد. سر خود را به دشواری بلند كرد، او خسته بود با غم و اندوه سرشار و چشمهای سوزان مثل اين بود كه سر او به تنش سنگينی میكرد. داوود عصای خودش را گذاشت به كنار جوی و از روی آن گذشت بدون اراده رفت روی سنگها، كنار جوی نشست، ناگهان ملتفت شد ديد يك زن چادری در نزديكی او كنار جوی نشسته تپش قلب او تند شد.
آن زن بدون مقدمه رويش را بر گردانيد و با لبخند گفت: « هوشنگ ! تا حالا كجا بودی؟» داوود از لحن ساده اين زن تعجب كرد كه چطور او را ديده و رم نكرده؟ مثل اين بود كه دنيا را به او داده باشند .
از پرسش او پيدا بود كه میخواست با او صحبت بكند، اما اين وقت شب در اينجا چه میكند؟ آيا نجيب است؟ بلكه عاشق باشد؟ بهر حال هم صحبت گير آوردم شايد به من دلداری بدهد! مانند اينكه اختيار زبان خودش را نداشت گفت: «خانم شما تنها هستيد؟ من هم تنها هستم. هميشه تنها هستم ! همه عمرم تنها بودهام. »
هنوز حرفش را تمام نكرده بود كه آن زن با عينك دودی كه به چشمش زده بود دوباره رويش را برگردانيد و گفت: «پس شما كی هستيد؟ من به خيالم هوشنگ است او هر وقت میآيد میخواهد با من شوخی بكند. » داوود از اين جمله آخر چيزی دستگيرش نشد و مقصود آن زن را نفهميد. اما چنين انتظاری را هم نداشت. مدتها بود كه هيچ زنی با او حرف نزده بود ، ديد اين زن خوشگل است.
عرق سرد از تنش سرازير شده بود به زحمت گفت: « نه خانم من هوشنگ نيستم . اسم من داوود است. »
آن زن لبخند زد جواب داد: «من كه شما را نمیبينم، چشم هايم درد میكند ! آهان داوود ! ... داوود قوز ... ( لبش را گزيد ) میديدم كه صدا به گوشم آشنا میآيد . من هم زيبنده هستم مرا میشناسيد ؟ »
زلف ترنا كرده او كه روی نيم رخش را پوشانيده بود تكان خورده ، داوود خال سياه گوشه لب او را ديد از سينه تا گلوی او تير كشيد ، دانههای عرق روی پيشانی او سرازير شد ، دور خودش را نگاه كرد كسی نبود. صدای آواز ابوعطا نزديك شده بود، قلبش میزد به اندازهای تند میزد كه نفسش پس میرفت بدون اينكه چيزی بگويد سر تا پا لرزان از جا بلند شد. بغض بيخ گلوی او را گرفته بود عصای خودش را برداشت با گام های سنگين افتان و خيزان از همان راهی كه آمده بود برگشت و با صدای خراشيده زير لب با خودش میگفت :« اين زيبنده بود! مرا نمیديد ... شايد هوشنگ نامزدش يا شوهرش بوده ... كی میداند؟ نه ... هرگز ... بايد بكلی چشم پوشيد ! ... نه نه من ديگر نمیتوانم ... »
خودش را كشانيد تا پهلوی همان سگی كه در راه ديده بود نشست و سر او را روی سينه پيش آمده خودش فشار داد.
اما آن سگ مرده بود!
پایان.
نویسنده: صادق هدايت
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
من در دنیای ممنوع زندگی میکنم
بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بینگهبان و دیوارهٔ سیمی
ممنوع
بستن نامهای که نوشتهای
یا نامهٔ سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ، آنگاه که پلکهایت به هم میآیند
ممنوع
بازی تخته نرد
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که میتوانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق، اندیشیدن، دریافتن...
شعر: ناظم حکمت
مترجم: احمد پوری
@Best_Stories
بوئیدن گونه دلبندم
ممنوع
ناهار با فرزندان سر یک سفره
ممنوع
همکلامی با مادر و برادر
بینگهبان و دیوارهٔ سیمی
ممنوع
بستن نامهای که نوشتهای
یا نامهٔ سربسته تحویل گرفتن
ممنوع
خاموش کردن چراغ، آنگاه که پلکهایت به هم میآیند
ممنوع
بازی تخته نرد
ممنوع
اما چیزهای ممنوعی هم هست
که میتوانی گوشه قلبت پنهان کنی
عشق، اندیشیدن، دریافتن...
شعر: ناظم حکمت
مترجم: احمد پوری
@Best_Stories
هجرانی
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانهی خواباش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.
احمد شاملو | از دفتر ترانههای کوچک غربت
۲۳ آذر ۱۳۵۷ لندن | شب ایرانشهر
@Best_Stories
هجرانی
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشمآگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری میکنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفهیی که بر گِردِ آن کشیدهایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانهی خواباش
که از خویش چه بیگانه است!
ماه میگذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما ماندهایم و
روز
نمیآید.
احمد شاملو | از دفتر ترانههای کوچک غربت
۲۳ آذر ۱۳۵۷ لندن | شب ایرانشهر
@Best_Stories
❄️ بهشت
Alireza Ghorbani
... و به گاهِ بلند آسمانی دل
نیاز میشود آهی؛
اندکی رها باشیم
از بند بندِ خیالی ذهن
کمی خلوت کنیم با خویش ...
نیاز میشود آهی؛
اندکی رها باشیم
از بند بندِ خیالی ذهن
کمی خلوت کنیم با خویش ...
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
پیام امپراتوری
گویا امپراتور از بستر مرگ برای تو، توی منفرد، رعیت ناچیز، تویی که در برابر خورشید امپراتور سایهای خُرد به حساب میآیی و به دورترین دورها پناه بردهای، آری برای تو، پیامی فرستاده است.
امپراتور از پیک خود خواسته است در برابر تخت زانو بزند و سپس پیام خود را در گوش او نجوا کرده است . پیامی چنان خطیر که از پیک خواسته است آن را به نجوا در گوشش بازگو کند و خود، با تکان سر، درستی گفتهی پیک را تأیید کرده است.
سپس در برابر تماشاگران مرگ خود (در برابر دیدگان یکایک بزرگان کشور که پس از فروریختن تمامی دیوارهای مانع بر پلکان گسترده و رفیع گرد آمدهاند) پیک را مرخص کرده است.
پیک، مردی نیرومند و خستگیناپذیر، بلافاصله عزیمت کرده است و گاهی با این دست و گاهی آن دست برای خود از میان انبوه جمعیت، راه را باز میکند. اگر با مقاومتی روبهرو شود، بر سینهی خود به نشان خورشید اشاره میکند. به واقع، آسان و بیدردسر پیش میرود. اما تودهی مردم بسیار گسترده است، خانه و کاشانهی آنان تمامی ندارد. اگر پیک پهنهای گسترده پیش رو میداشت، به پرواز درمیآمد، راهوارتر از هر کس، چنان که تو به زودی صدای خوشضربهی مشتهای او را بر در خانهی خود میشنیدی. ولی درعوض دارد بیهوده خود را خسته میکند.
هنوز سرگرم آن است که از میان تالارهای درونیترین قصر، راهی به بیرون بگشاید. هرگز نخواهد توانست این تالارها را پشت سر بگذارد. اما حتی اگر در این کار موفق هم شود، باز کاری از پیش نبرده است. در این صورت، تازه ناچار خواهد بود برای فرود از پلکان تلاش کند، و اگر در این کار موفق شود، باز کاری از پیش نبرده است. چون تازه ناچار خواهد بود از حیاطهای بیرونی قصر بگذرد. پس از گذر از این حیاطها نوبت قصر دوم خواهد رسید که این قصر را دربرگرفته است. بعد به درازای قرنها باز قصر خواهد بود و پلکان و حیاط. اگر هم سرانجام آخرین دروازه را پشت سر بگذارد – کاری که هرگز، هرگز شدنی نیست – تازه پایتخت را، این مرکز دنیا را، پیش رو خواهد داشت، مدفون زیر انبوه آوارش.
از اینجا کسی نمیتواند برای خود، راهی به بیرون باز کند، حتی اگر آن کس پیام مردهای را همراه داشته باشد – و اما تو کنار پنجرهی اتاقت نشستهای و در آستانهی غروب، رسیدن پیام را مشتاقانه انتظار میکشی.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم : علی اصغر حداد
داستان های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
پیام امپراتوری
گویا امپراتور از بستر مرگ برای تو، توی منفرد، رعیت ناچیز، تویی که در برابر خورشید امپراتور سایهای خُرد به حساب میآیی و به دورترین دورها پناه بردهای، آری برای تو، پیامی فرستاده است.
امپراتور از پیک خود خواسته است در برابر تخت زانو بزند و سپس پیام خود را در گوش او نجوا کرده است . پیامی چنان خطیر که از پیک خواسته است آن را به نجوا در گوشش بازگو کند و خود، با تکان سر، درستی گفتهی پیک را تأیید کرده است.
سپس در برابر تماشاگران مرگ خود (در برابر دیدگان یکایک بزرگان کشور که پس از فروریختن تمامی دیوارهای مانع بر پلکان گسترده و رفیع گرد آمدهاند) پیک را مرخص کرده است.
پیک، مردی نیرومند و خستگیناپذیر، بلافاصله عزیمت کرده است و گاهی با این دست و گاهی آن دست برای خود از میان انبوه جمعیت، راه را باز میکند. اگر با مقاومتی روبهرو شود، بر سینهی خود به نشان خورشید اشاره میکند. به واقع، آسان و بیدردسر پیش میرود. اما تودهی مردم بسیار گسترده است، خانه و کاشانهی آنان تمامی ندارد. اگر پیک پهنهای گسترده پیش رو میداشت، به پرواز درمیآمد، راهوارتر از هر کس، چنان که تو به زودی صدای خوشضربهی مشتهای او را بر در خانهی خود میشنیدی. ولی درعوض دارد بیهوده خود را خسته میکند.
هنوز سرگرم آن است که از میان تالارهای درونیترین قصر، راهی به بیرون بگشاید. هرگز نخواهد توانست این تالارها را پشت سر بگذارد. اما حتی اگر در این کار موفق هم شود، باز کاری از پیش نبرده است. در این صورت، تازه ناچار خواهد بود برای فرود از پلکان تلاش کند، و اگر در این کار موفق شود، باز کاری از پیش نبرده است. چون تازه ناچار خواهد بود از حیاطهای بیرونی قصر بگذرد. پس از گذر از این حیاطها نوبت قصر دوم خواهد رسید که این قصر را دربرگرفته است. بعد به درازای قرنها باز قصر خواهد بود و پلکان و حیاط. اگر هم سرانجام آخرین دروازه را پشت سر بگذارد – کاری که هرگز، هرگز شدنی نیست – تازه پایتخت را، این مرکز دنیا را، پیش رو خواهد داشت، مدفون زیر انبوه آوارش.
از اینجا کسی نمیتواند برای خود، راهی به بیرون باز کند، حتی اگر آن کس پیام مردهای را همراه داشته باشد – و اما تو کنار پنجرهی اتاقت نشستهای و در آستانهی غروب، رسیدن پیام را مشتاقانه انتظار میکشی.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم : علی اصغر حداد
داستان های کوتاه جهان...!
🖋☕️
@best_stories
مارکوس در جامعهای
که ما در آن زندگی میکنیم،
کسانی که بیش از همه تحسین میشوند،
کسانی هستند که پلها، آسمانخراشها و ساختمانهای بلند رو میسازند؛
ولی به نظر من
بهترین و قابل اعتمادترین آدمها
کسانی هستند که عشق رو میسازند؛
چون ساختن هیچچیز
سختتر و مهمتر از ساختن عشق نیست...!
ژوئل دیکر | پرونده هری کِبِر
@Best_Stories
مارکوس در جامعهای
که ما در آن زندگی میکنیم،
کسانی که بیش از همه تحسین میشوند،
کسانی هستند که پلها، آسمانخراشها و ساختمانهای بلند رو میسازند؛
ولی به نظر من
بهترین و قابل اعتمادترین آدمها
کسانی هستند که عشق رو میسازند؛
چون ساختن هیچچیز
سختتر و مهمتر از ساختن عشق نیست...!
ژوئل دیکر | پرونده هری کِبِر
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
کرگدن، گورخر کوچک را دید که در گل و لای فرو رفته و هر چه تلاش میکند نمیتواند خود را نجات دهد. او میدانست که گیر کردن در گل و لای چقدر رنج آور است و میدانست که گورخر کوچک، بدون کمک شانسی ندارد.
میتوانست فکر کند که او مسئول مشکلات دیگران آن هم مشکلات گورخرها نیست و خودش گرفتاریهای خودش را دارد و راهش را بکشد و برود ولی بی هیچ فکری جلو رفت و گورخر کوچک را از گل و لای بیرون کشید، روی زمین گذاشت و رفت.
او چیزی نمیخواست، نه منّتی بر گورخر یا کس دیگری داشت، نه دنبال تحسین و تقدیر دیگران بود، نه پیرو دین و آیینی بود و نه خدایی داشت که به واسطۀ این کار نیک او را در آخرت با کرگدنهای خوش سیما و خوش پیکر محشور کند یا هفتاد نوع بلا را از او و خانوادهاش دور کند یا به زندگی او برکت (علف و برگ) بیشتری ببخشد. او دنبال هورا و لایک و عزت و احترام هم نبود.
وقتی میخواست به گورخر کوچک کمک کند فکر نکرد که او یک گورخر است و نه یک کرگدن، فکر نکرد آیا این یک گورخر آسیایی است یا آفریقایی. فکر نکرد که "آیا نسل گورخرها در حال انقراض است یا نه و آیا این گورخر ارزش کمک کردن را دارد؟"...
او قادر نبود فلسفه بافی کند. فقط میدانست که گیر کردن در گل و لای خیلی رنج آور است (شاید خودش هم قبلاً این را تجربه کرده بود) و میدانست که میتواند به این رنج گورخر پایان دهد. پس این کار را انجام داد و با پاها و صورت گلی به راه خود ادامه داد.
به همین سادگی بود کرگدن و فلسفۀ او...
آخر او "فقط" یک کرگدن بود و تا "اشرف مخلوقات" خیلی فاصله داشت!!!
نویسنده: تالین ساهاکیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from رادیو نو | Radio Now
آشویتس تحت محاکمه
هانا آرنت | ترجمهٔ میثم محمدامینی
فصل دوم، قسمت هشتم
در دسامبر ۱۹۶۳، ۱۸ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، دادگاهی در فرانفکورت برای محاکمۀ برخی مأمورانِ اساس که در آشویتس خدمت میکردند آغاز به کار کرد. همهچیزِ این دادگاه غریب بود، از رفتار متهمان گرفته که منکر هر گناهی بودند و خود را مشتی کارمندِ دونپایۀ قربانیِ مقامات بالا در نظامی اهریمنی میدانستند و در همین حال در جلسات دادگاه، هنگامِ یادآوریِ ایام خوش گذشتهشان در «اردوگاه» لبخندهای شیطانیِ حسرتبار میزدند، تا واکنشِ عمومِ مردم آلمان که ظاهراً از هرگونه یادآوریِ گذشته، حتی به بهانۀ اجرای عدالت، گریزان بودند. کار به جایی رسید که دادستانهای فرانکفورت میگفتند: «اکثریت مردم آلمان نمیخواهند محاکمات دیگری علیه جنایتکاران نازی برگذار شود» و حتی وزیر دادگستریِ بُن، در خواست کرد که این «قاتلانِ میان خودمان» را راحت بگذاریم. خبرنگاران خارجی بهتزده بودند از اینکه «متهمانی که هنوز در شهر و دیار خود زندگی میکردند بههیچوجه از اجتماعشان طرد نشده بودند».
هانا آرنت در مقالهٔ «آشویتس تحت محاکمه» به جریان محاکمۀ فرانکفورت و حواشی آن پرداخته است. این مقاله داوریِ آرنت است دربارۀ آشویتس، دربارۀ جهانی که واژگون شده، جهانی ساختگی که هرگونه شباهتی با واقعیت را از دست داده بود، جهانی که در آن هر چیز هولناکی که در خیال میگنجید امکانپذیر بود، حتی وقتی که رسماً مجاز نبود. نشر نو این مقاله را در کنار ۹ جستارِ پیشترمنتشرنشدۀ دیگر از آرنت در کتابی با عنوان مسئولیت و داوری با ترجمۀ میثم محمدامینی بهزودی منتشر خواهد کرد. در این اپیزود متن کامل «آشویتس تحت محاکمه» را خواهیم شنید، به همراه معرفی مختصری از مسئولیت و داوری.
□ نویسنده: هانا آرِنت | مترجم: میثم محمدامینی | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیهکننده: نشر نو
فایل پادکست ضمیمه است.
@Radio_Now
آشویتس تحت محاکمه
هانا آرنت | ترجمهٔ میثم محمدامینی
فصل دوم، قسمت هشتم
در دسامبر ۱۹۶۳، ۱۸ سال پس از پایان جنگ جهانی دوم، دادگاهی در فرانفکورت برای محاکمۀ برخی مأمورانِ اساس که در آشویتس خدمت میکردند آغاز به کار کرد. همهچیزِ این دادگاه غریب بود، از رفتار متهمان گرفته که منکر هر گناهی بودند و خود را مشتی کارمندِ دونپایۀ قربانیِ مقامات بالا در نظامی اهریمنی میدانستند و در همین حال در جلسات دادگاه، هنگامِ یادآوریِ ایام خوش گذشتهشان در «اردوگاه» لبخندهای شیطانیِ حسرتبار میزدند، تا واکنشِ عمومِ مردم آلمان که ظاهراً از هرگونه یادآوریِ گذشته، حتی به بهانۀ اجرای عدالت، گریزان بودند. کار به جایی رسید که دادستانهای فرانکفورت میگفتند: «اکثریت مردم آلمان نمیخواهند محاکمات دیگری علیه جنایتکاران نازی برگذار شود» و حتی وزیر دادگستریِ بُن، در خواست کرد که این «قاتلانِ میان خودمان» را راحت بگذاریم. خبرنگاران خارجی بهتزده بودند از اینکه «متهمانی که هنوز در شهر و دیار خود زندگی میکردند بههیچوجه از اجتماعشان طرد نشده بودند».
هانا آرنت در مقالهٔ «آشویتس تحت محاکمه» به جریان محاکمۀ فرانکفورت و حواشی آن پرداخته است. این مقاله داوریِ آرنت است دربارۀ آشویتس، دربارۀ جهانی که واژگون شده، جهانی ساختگی که هرگونه شباهتی با واقعیت را از دست داده بود، جهانی که در آن هر چیز هولناکی که در خیال میگنجید امکانپذیر بود، حتی وقتی که رسماً مجاز نبود. نشر نو این مقاله را در کنار ۹ جستارِ پیشترمنتشرنشدۀ دیگر از آرنت در کتابی با عنوان مسئولیت و داوری با ترجمۀ میثم محمدامینی بهزودی منتشر خواهد کرد. در این اپیزود متن کامل «آشویتس تحت محاکمه» را خواهیم شنید، به همراه معرفی مختصری از مسئولیت و داوری.
□ نویسنده: هانا آرِنت | مترجم: میثم محمدامینی | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیهکننده: نشر نو
فایل پادکست ضمیمه است.
@Radio_Now
Telegram
attach 📎
❄️ بهشت
❁ آلدو پالاتزسکی ❁ @Best_Stories
آلدو پالاتزسکی
آلدو پالاتزسکی(Aldo Palazzeschi) نویسنده، شاعر، رسالهنویس و روزنامهنگار ایتالیایی در تاریخ دوم فوریه ١٨٨۵ در خانوادهای متمول در «فلورانس» به دنیا آمد. او پیش از انتشار نخستین کتاب شعرش «اسب سفید» در سال ١٩٠۵، تحصیلات خود را در رشتهی حسابداری و بازیگری به پایان برده بود.
«پالاتزسکی» پس از ملاقات با «فیلیپو توماسو مونتی» شاعر و بنیانگذار جنبش فوتوریستها، یکی از طرفداران پروپا قرص این مکتب شد، هر چند هیچگاه گرایش کامل به این مکتب پیدا نکرد و پس از درگیری ایتالیا در جنگ جهانی اول از پیشوایان آن فاصله گرفت. با این همه دوره تعلق پالاتزسکی به مکتب فوتوریسم در دههی نخست قرن گذشته دورهای بسیار پربار و شاخص در کارنامه او به حساب میآید و پایهگذار شهرتش به لطف آثار فراوانیست که در این دوره به چاپ رسانده است.
«پالاتزسکی» در فاصله میان دو جنگ جهانی به طور روز افزونی درگیر حرفهی روزنامهنگاری شد و از همین رو کمتر فرصت خلق آثار ادبی داشت. در اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد با انتشار مجموعهای از رمان و داستان به دنیای ادبیات بازگشت و جایگاه خود را به عنوان نویسندهای پیشرو تثبیت کرد. امروز از او به عنوان چهرهای صاحبنفود در ادبیات ایتالیا نام برده میشود. تاثیر پالاتزسکی هم در داستان و هم در شعر بر نسل تازه و پیشروِ نئوآوانگاردهای ایتالیایی مشهود است. طنز و موقعیتهای تخیلی از ویژگیهای بارز آثار پالاتزسکی هستند. آلدو پالاتزسکی در ١٧ آگوست ١٩٧۴ درگذشت.
📖 ... در ادامه داستان «پدربزرگ» از این نویسندهی صاحبنام در ادبیات ایتالیا را با هم خواهیم خواند ...
@Best_Stories
آلدو پالاتزسکی(Aldo Palazzeschi) نویسنده، شاعر، رسالهنویس و روزنامهنگار ایتالیایی در تاریخ دوم فوریه ١٨٨۵ در خانوادهای متمول در «فلورانس» به دنیا آمد. او پیش از انتشار نخستین کتاب شعرش «اسب سفید» در سال ١٩٠۵، تحصیلات خود را در رشتهی حسابداری و بازیگری به پایان برده بود.
«پالاتزسکی» پس از ملاقات با «فیلیپو توماسو مونتی» شاعر و بنیانگذار جنبش فوتوریستها، یکی از طرفداران پروپا قرص این مکتب شد، هر چند هیچگاه گرایش کامل به این مکتب پیدا نکرد و پس از درگیری ایتالیا در جنگ جهانی اول از پیشوایان آن فاصله گرفت. با این همه دوره تعلق پالاتزسکی به مکتب فوتوریسم در دههی نخست قرن گذشته دورهای بسیار پربار و شاخص در کارنامه او به حساب میآید و پایهگذار شهرتش به لطف آثار فراوانیست که در این دوره به چاپ رسانده است.
«پالاتزسکی» در فاصله میان دو جنگ جهانی به طور روز افزونی درگیر حرفهی روزنامهنگاری شد و از همین رو کمتر فرصت خلق آثار ادبی داشت. در اواخر دههی شصت و اوایل دههی هفتاد با انتشار مجموعهای از رمان و داستان به دنیای ادبیات بازگشت و جایگاه خود را به عنوان نویسندهای پیشرو تثبیت کرد. امروز از او به عنوان چهرهای صاحبنفود در ادبیات ایتالیا نام برده میشود. تاثیر پالاتزسکی هم در داستان و هم در شعر بر نسل تازه و پیشروِ نئوآوانگاردهای ایتالیایی مشهود است. طنز و موقعیتهای تخیلی از ویژگیهای بارز آثار پالاتزسکی هستند. آلدو پالاتزسکی در ١٧ آگوست ١٩٧۴ درگذشت.
📖 ... در ادامه داستان «پدربزرگ» از این نویسندهی صاحبنام در ادبیات ایتالیا را با هم خواهیم خواند ...
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
پدر بزرگ
از چند روز پیش آنجا، جایی که یک مشت بچهی شیطان و شلوغ، با جست و خیز و فریاد فوتبال بازی میکردند، پسر بچهای حدودا ده ساله پیدایش میشد، تنها: مینشست حاشیه زمین، و در حالی که بچهها غرق در هیجان بازی خود بودند، نگاهشان میکرد.
کوچولو، قوز کرده با اندامی نحیف، عینك سياه آفتابی بزرگی به چشم داشت که بیشتر از نیمی از چهرهی رنگ پریدهاش را میپوشاند.
بچهها، در پی بازی خود، انگار که حتی متوجه او هم نمیشدند، و بالاخره پسرك بی آنکه توجه کسی را جلب کند، بلند میشد و میرفت.
اما يك روز که بچهها طبق معمول با سروصدا، بازی میکردند، پسرك با آن چهرهی رنگ پریده و پنهان زیر عينك سیاه، درحالی که بر عصایی تکیه داشت پیدایش شد، لنگ لنگان آمد، خسته مثل يك پیرمرد.
وقت استراحت، یکی از بچهها به او نزديك شد:
«تو کی هستی؟»
پسرك بیآنکه جوابی به او بدهد، از پشت عینک سیاه بزرگ خیره نگاهش میکرد.
«اسمت چیست؟»
«اِمیلیو»
«چشمهایت درد میکند؟»
«نه.»
«پس چرا عینك میزنی؟»
«عينك پدر بزرگ است.»
«مریضی؟»
«"نه.»
«پس چلاقی.»
«نه.»
«پس چرا با عصا راه میروی؟»
«عصای پدر بزرگ است.» پس پدر بزرگت کو؟
پسر سرش را پایین انداخت: گرهی راه گلویش را سد میکرد و نمیگذاشت جوابی بدهد.
«مرده است؟»
با سر تصدیق کرد: «بله..»
«پیر بود؟»
آهی کشید: «بله.»
«اینجا برای چه میآیی؟»
«میخواهی با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
پس از یک بازی دیگر، بچهها باز وقت استراحت به او نزديك شدند.
«من او را میشناسم، همانی است که همیشه با پیرمردی به گردش میرفت.»
«آن پیرمرد پدر بزرکت بود؟»
پسرك باز آهی کشید: «بله.»
«مامان و بابایت کجا هستند؟»
«وقتی دو سالم بود تو تصادف اتومبیل مردند.» چنان آهسته حرف میزد که بسختی میشد صدایش را شنید.
«بله، بله، من هم میدانستم، مامان و بابایش در یک تصادف خیابانی کشته شدند.»
«تو، تو ماشین نبودی؟»
«نه، پیش پدر بزرگ در خانه بودم.»
«و حالا، پیش کی هستی؟»
«پیش پدربزرگ بودم.»
«بارها او را دیدهام، او و آن پیرمرد همیشه با هم بودند.»
«وقتی با او بودی به تو خوش میگذشت؟»
«بله.»
«آخر چطور میتوانستی با یک پیرمرد بازی کنی؟»
بر چهرهی رنگ پریده شعاع لبخند ناپایداری درخشید.
«دلت میخواهد با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
«چطور انتظار داری که با ما بازی کند؟ با این عینک بزرگ و عصا یعنی پیر است.»
«پس اگر پیری، مثل پدربزرگت میمیری.»
و دیگری افزود: «و ما تشییع جنازهات میکنیم.» جملهای بود مثل جرقه، از آن جرقههایی که آتشسوزی به راه میاندازند. بچهها که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر میشد، نگاههایی ردو بدل کردند.
«بیایید، همه بیایید اینجا، این پیرمرد بیچاره مرده و ما باید خاکش کنیم.»
پسرك، تکیه داده بر عصا، از جای خود برخاست، انگار که آمادگی خود را اعلام می کرد.
بچهها که لحظه به لحظه به این بازی تازه علاقمندتر میشدند، شانهها و پاهای پسرك را گرفتند و بلندش کردند، و بقیه به سرعت رفتند و آمدند و تیر و تخته، حلبی قراضه و قوطیهای کنسرو خالی از میان آشغالهای همان دور و بر آوردند. پسرك را روی تخته دراز کردند. با آهنگ و قدمهای يك تشییعجنازهی واقعی راه افتادند، و همراه با ضربههای منظم چوب روی حلبیها و قوطیهای کنسرو، يك مارش عزاداری مندرآوردی را زدند. صدایشان به تدریج اوج میگرفت و ضربهها محکمتر میشد، و گرداگرد تابوتی که بر آن، پسرک با چشمهای بسته دراز کشیده بود، راه میرفتند.
او را به جایی بردند که فرورفتگی طبیعی زمین، چیزی مثل گودال درست کرده بود، و انگار که جسدی را دفن میکنند پسرك را همان تو گذاشتند و دور تا دور ایستادند و شروع کردند به ریختن مشت مشت خاك روی او. به تدریج که خاك روی پسرك را میپوشاند، بر تحرك جمع افزوده میشد.
مردی که همان نزدیکیها، و درست توی همان مزرعه کار میکرد، و آن همه هیاهو را شنیده و مظنون شده بود، کمی از پشت پرچینی که دور زمینش حصار میکشید، نگاهشان کرد و سپس به موقع بیرون پرید، در حالی که کجبیلی را که در دست داشت، با خشم توی هوا تکان میداد، به طرف آنها دوید، و مثل پرواز پرندهها در اثر شليك گلولهای، به فرار وادارشان کرد.
«پدر سوختههای بیشرف دزد!.... »
بزرگترین آنها شهامتش را یافت که بایستد و رو برگرداند و جواب بدهد:
«پیر بود و مُرد، باید خاکش میکردیم.» جواب را که داد بسرعت دوید.
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
پدر بزرگ
از چند روز پیش آنجا، جایی که یک مشت بچهی شیطان و شلوغ، با جست و خیز و فریاد فوتبال بازی میکردند، پسر بچهای حدودا ده ساله پیدایش میشد، تنها: مینشست حاشیه زمین، و در حالی که بچهها غرق در هیجان بازی خود بودند، نگاهشان میکرد.
کوچولو، قوز کرده با اندامی نحیف، عینك سياه آفتابی بزرگی به چشم داشت که بیشتر از نیمی از چهرهی رنگ پریدهاش را میپوشاند.
بچهها، در پی بازی خود، انگار که حتی متوجه او هم نمیشدند، و بالاخره پسرك بی آنکه توجه کسی را جلب کند، بلند میشد و میرفت.
اما يك روز که بچهها طبق معمول با سروصدا، بازی میکردند، پسرك با آن چهرهی رنگ پریده و پنهان زیر عينك سیاه، درحالی که بر عصایی تکیه داشت پیدایش شد، لنگ لنگان آمد، خسته مثل يك پیرمرد.
وقت استراحت، یکی از بچهها به او نزديك شد:
«تو کی هستی؟»
پسرك بیآنکه جوابی به او بدهد، از پشت عینک سیاه بزرگ خیره نگاهش میکرد.
«اسمت چیست؟»
«اِمیلیو»
«چشمهایت درد میکند؟»
«نه.»
«پس چرا عینك میزنی؟»
«عينك پدر بزرگ است.»
«مریضی؟»
«"نه.»
«پس چلاقی.»
«نه.»
«پس چرا با عصا راه میروی؟»
«عصای پدر بزرگ است.» پس پدر بزرگت کو؟
پسر سرش را پایین انداخت: گرهی راه گلویش را سد میکرد و نمیگذاشت جوابی بدهد.
«مرده است؟»
با سر تصدیق کرد: «بله..»
«پیر بود؟»
آهی کشید: «بله.»
«اینجا برای چه میآیی؟»
«میخواهی با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
پس از یک بازی دیگر، بچهها باز وقت استراحت به او نزديك شدند.
«من او را میشناسم، همانی است که همیشه با پیرمردی به گردش میرفت.»
«آن پیرمرد پدر بزرکت بود؟»
پسرك باز آهی کشید: «بله.»
«مامان و بابایت کجا هستند؟»
«وقتی دو سالم بود تو تصادف اتومبیل مردند.» چنان آهسته حرف میزد که بسختی میشد صدایش را شنید.
«بله، بله، من هم میدانستم، مامان و بابایش در یک تصادف خیابانی کشته شدند.»
«تو، تو ماشین نبودی؟»
«نه، پیش پدر بزرگ در خانه بودم.»
«و حالا، پیش کی هستی؟»
«پیش پدربزرگ بودم.»
«بارها او را دیدهام، او و آن پیرمرد همیشه با هم بودند.»
«وقتی با او بودی به تو خوش میگذشت؟»
«بله.»
«آخر چطور میتوانستی با یک پیرمرد بازی کنی؟»
بر چهرهی رنگ پریده شعاع لبخند ناپایداری درخشید.
«دلت میخواهد با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
«چطور انتظار داری که با ما بازی کند؟ با این عینک بزرگ و عصا یعنی پیر است.»
«پس اگر پیری، مثل پدربزرگت میمیری.»
و دیگری افزود: «و ما تشییع جنازهات میکنیم.» جملهای بود مثل جرقه، از آن جرقههایی که آتشسوزی به راه میاندازند. بچهها که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر میشد، نگاههایی ردو بدل کردند.
«بیایید، همه بیایید اینجا، این پیرمرد بیچاره مرده و ما باید خاکش کنیم.»
پسرك، تکیه داده بر عصا، از جای خود برخاست، انگار که آمادگی خود را اعلام می کرد.
بچهها که لحظه به لحظه به این بازی تازه علاقمندتر میشدند، شانهها و پاهای پسرك را گرفتند و بلندش کردند، و بقیه به سرعت رفتند و آمدند و تیر و تخته، حلبی قراضه و قوطیهای کنسرو خالی از میان آشغالهای همان دور و بر آوردند. پسرك را روی تخته دراز کردند. با آهنگ و قدمهای يك تشییعجنازهی واقعی راه افتادند، و همراه با ضربههای منظم چوب روی حلبیها و قوطیهای کنسرو، يك مارش عزاداری مندرآوردی را زدند. صدایشان به تدریج اوج میگرفت و ضربهها محکمتر میشد، و گرداگرد تابوتی که بر آن، پسرک با چشمهای بسته دراز کشیده بود، راه میرفتند.
او را به جایی بردند که فرورفتگی طبیعی زمین، چیزی مثل گودال درست کرده بود، و انگار که جسدی را دفن میکنند پسرك را همان تو گذاشتند و دور تا دور ایستادند و شروع کردند به ریختن مشت مشت خاك روی او. به تدریج که خاك روی پسرك را میپوشاند، بر تحرك جمع افزوده میشد.
مردی که همان نزدیکیها، و درست توی همان مزرعه کار میکرد، و آن همه هیاهو را شنیده و مظنون شده بود، کمی از پشت پرچینی که دور زمینش حصار میکشید، نگاهشان کرد و سپس به موقع بیرون پرید، در حالی که کجبیلی را که در دست داشت، با خشم توی هوا تکان میداد، به طرف آنها دوید، و مثل پرواز پرندهها در اثر شليك گلولهای، به فرار وادارشان کرد.
«پدر سوختههای بیشرف دزد!.... »
بزرگترین آنها شهامتش را یافت که بایستد و رو برگرداند و جواب بدهد:
«پیر بود و مُرد، باید خاکش میکردیم.» جواب را که داد بسرعت دوید.
@Best_Stories
«اگر يك بار دیگر پایتان را اینجا بگذارید، خواهید دید که چه به روزتان میآورم. بدذاتهای حقه باز دزد!... دیشب هم آمده بودید تو مزرعهی من انگوردزدی..»
با نزدیک شدن به سوراخی که پسرك تويش تقريبا بطور کامل مدفون شده بود، شروع به کنار زدن خاك ها و بیرون کشیدن او از زیر آن همه خاکی که رویش ریخته بود کرد. از گودال که بیرونش آورد پرسید:
«تو چرا میگذاری این آدمکشها این بلا را سرت بیاورند؟»
پسرك، مثل کسی که از خواب عمیقی برخاسته است، در جواب دادن تأخیر میکرد. بالاخره با آهنگ خواب آلودی گفت:
«با پدربزرگ هم همین کار را کردند.»
نویسنده: آلدو پالاتزسکی
مترجم: فیروزه مهاجر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
با نزدیک شدن به سوراخی که پسرك تويش تقريبا بطور کامل مدفون شده بود، شروع به کنار زدن خاك ها و بیرون کشیدن او از زیر آن همه خاکی که رویش ریخته بود کرد. از گودال که بیرونش آورد پرسید:
«تو چرا میگذاری این آدمکشها این بلا را سرت بیاورند؟»
پسرك، مثل کسی که از خواب عمیقی برخاسته است، در جواب دادن تأخیر میکرد. بالاخره با آهنگ خواب آلودی گفت:
«با پدربزرگ هم همین کار را کردند.»
نویسنده: آلدو پالاتزسکی
مترجم: فیروزه مهاجر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
باز خواهم گشت
دگربار باز خواهم گشت؛
به خاطر لبخند و عشق بازخواهم گشت
و با چشمان حیران خویش
به نیمروز زرّین و جنگل سوخته مینگرم،
و دود سیاه نیلگونی که به آسمان کبود برمیخیزد.
سلانه باز میگردم همراه با جویبارانی
که برگهای سوختهی علفزاران خمیده را میشوید.
و یک بار دیگر به هزار رؤیای خویش از آبهایی میاندیشم
که شتابان از کوهها فرو میریزند.
باز خواهم گشت برای شنیدن آوای فلوت و ویولن
در پایکوبیهای دهکده،
نغمههای محبوب دلنواز
که ژرفای نهان حیات بومی را برمیانگیزند،
و نواهای سرگشتهی مبهم که یادآور سحر و افسوناند.
باز خواهم گشت، دگربار باز خواهم گشت،
برای رهایی اندیشهام از سالهای طولانی پر درد.
کلود مککی | مستانه پورمقدم
@Best_Stories
دگربار باز خواهم گشت؛
به خاطر لبخند و عشق بازخواهم گشت
و با چشمان حیران خویش
به نیمروز زرّین و جنگل سوخته مینگرم،
و دود سیاه نیلگونی که به آسمان کبود برمیخیزد.
سلانه باز میگردم همراه با جویبارانی
که برگهای سوختهی علفزاران خمیده را میشوید.
و یک بار دیگر به هزار رؤیای خویش از آبهایی میاندیشم
که شتابان از کوهها فرو میریزند.
باز خواهم گشت برای شنیدن آوای فلوت و ویولن
در پایکوبیهای دهکده،
نغمههای محبوب دلنواز
که ژرفای نهان حیات بومی را برمیانگیزند،
و نواهای سرگشتهی مبهم که یادآور سحر و افسوناند.
باز خواهم گشت، دگربار باز خواهم گشت،
برای رهایی اندیشهام از سالهای طولانی پر درد.
کلود مککی | مستانه پورمقدم
@Best_Stories
.....
لحظههایی در زندگی من بودهاند که فکر میکردم دیگر قادر به ادامه دادن نیستم. دیگر نمیتوانم بایستم یا نفس بکشم...
زمانی که فکر میکردم که همه چیز را از دست دادهام...
که هیچ چیز ممکن نیست
که همه زندگی پوچ و باطل است
که سرنوشتِ همه نابودی است
که به آخر خط رسیدم
به انتهای سلامت عقلم
به آخر همه دانستههایم...
دیگر نمیتوانستم خودم را نگه دارم
و آن موقع نیرویی گسترده و بدون نام من را نگه داشت و از میان آن تاریکی، زندگی جدیدی پدیدار شد.
بسیار غیر منتظره بود و ذهن قادر به درک آن نیست. (ذهن را ببخشید- بسیار جوان است..)
پس اگر اکنون احساس تنهایی و طرد شدگی داری
اگر ترسیدهای و گم شدهای
اگر تمام دانستههایت سقوط کردهاند
اگر آیندهات مبهم و مهآلود است
بدان که تنها نیستی
و افراد بسیاری با تو همراهند. (تو قادر به دیدن آنها نیستی)
این یک مسیرِ ویرانی است
گاهی باید فرو بریزیم تا شفا یابیم
در هر دردی نجوایی هست
و درد خودش یک مسیر است.
در این حالت، ممکن است عاشق خود شوی و فارغ از هر اتفاقی در آینده، امروز برای داشتن یک روز دیگر، با شکرگزاری زانو بزنی…
روزی تو کتاب تغییر خودت را خواهی نوشت
امروز کتاب ترسها و اشتیاقت را بنویس.
تمام ناامیدیهای آن کودک گم شده را با نفسهایت بیرون بده
و در تاریکی شب نفس بکش
به این لحظه اسرارآمیز اکنون برگرد...
گوش کن
گوش کن
ماه دارد زمزه می کند:
«این لحظه» دوست من
«این لحظه»...
نویسنده: جف فاستر
@Best_stories
لحظههایی در زندگی من بودهاند که فکر میکردم دیگر قادر به ادامه دادن نیستم. دیگر نمیتوانم بایستم یا نفس بکشم...
زمانی که فکر میکردم که همه چیز را از دست دادهام...
که هیچ چیز ممکن نیست
که همه زندگی پوچ و باطل است
که سرنوشتِ همه نابودی است
که به آخر خط رسیدم
به انتهای سلامت عقلم
به آخر همه دانستههایم...
دیگر نمیتوانستم خودم را نگه دارم
و آن موقع نیرویی گسترده و بدون نام من را نگه داشت و از میان آن تاریکی، زندگی جدیدی پدیدار شد.
بسیار غیر منتظره بود و ذهن قادر به درک آن نیست. (ذهن را ببخشید- بسیار جوان است..)
پس اگر اکنون احساس تنهایی و طرد شدگی داری
اگر ترسیدهای و گم شدهای
اگر تمام دانستههایت سقوط کردهاند
اگر آیندهات مبهم و مهآلود است
بدان که تنها نیستی
و افراد بسیاری با تو همراهند. (تو قادر به دیدن آنها نیستی)
این یک مسیرِ ویرانی است
گاهی باید فرو بریزیم تا شفا یابیم
در هر دردی نجوایی هست
و درد خودش یک مسیر است.
در این حالت، ممکن است عاشق خود شوی و فارغ از هر اتفاقی در آینده، امروز برای داشتن یک روز دیگر، با شکرگزاری زانو بزنی…
روزی تو کتاب تغییر خودت را خواهی نوشت
امروز کتاب ترسها و اشتیاقت را بنویس.
تمام ناامیدیهای آن کودک گم شده را با نفسهایت بیرون بده
و در تاریکی شب نفس بکش
به این لحظه اسرارآمیز اکنون برگرد...
گوش کن
گوش کن
ماه دارد زمزه می کند:
«این لحظه» دوست من
«این لحظه»...
نویسنده: جف فاستر
@Best_stories