❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
ونسان: ... همیشه اون جا نشستی و نگاه منو گرفتی از همه چی. نتونستم جز تو به هیچ چی نگاه کنم. تو نذاشتی. سرم پر از توئه. چشمام پر از توئه. دستهام پر از توئه. همیشه خواستم بالات بیارم و نتونستم. خواستم خودمو بشکافم و از خودم بیرونت بندازم و نتونستم. خواستم خودمو خلاص کنم از تو و نتونستم... همیشه اون جا نشستی و نذاشتی یه قدم نزدیکتر بهت بشم. من پرم از تو، چرا اینو نمیفهمی؟ دستم پر از التماس لمس کردن توئه، میفهمی؟ میخوام جلو بیام. میخوام بو بکشم تو رو. ببوسمت. سرمو بذارم روی شونههات. میخوام گریه کنم. گریه کنم و با این انگشتام گلوتو فشار بدم. پاره ت کنم.
دكتر گاشه: ونسان، اون کیه؟
ونسان: خودم. خودم
نویسنده: ونسان ونگوگ
داستان های کوتاه جهان...!
@Best_stories
🖋☕️
@Best_Stories
ونسان: ... همیشه اون جا نشستی و نگاه منو گرفتی از همه چی. نتونستم جز تو به هیچ چی نگاه کنم. تو نذاشتی. سرم پر از توئه. چشمام پر از توئه. دستهام پر از توئه. همیشه خواستم بالات بیارم و نتونستم. خواستم خودمو بشکافم و از خودم بیرونت بندازم و نتونستم. خواستم خودمو خلاص کنم از تو و نتونستم... همیشه اون جا نشستی و نذاشتی یه قدم نزدیکتر بهت بشم. من پرم از تو، چرا اینو نمیفهمی؟ دستم پر از التماس لمس کردن توئه، میفهمی؟ میخوام جلو بیام. میخوام بو بکشم تو رو. ببوسمت. سرمو بذارم روی شونههات. میخوام گریه کنم. گریه کنم و با این انگشتام گلوتو فشار بدم. پاره ت کنم.
دكتر گاشه: ونسان، اون کیه؟
ونسان: خودم. خودم
نویسنده: ونسان ونگوگ
داستان های کوتاه جهان...!
@Best_stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
دیکتاتورها هم عاشق میشوند.
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزیست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستیای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
نویسنده: کیومرث مرزبان
از کتاب: خام بدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
دیکتاتورها هم عاشق میشوند.
خان سنگتاب گم شده است و این آخرین چیزیست که از او به جا مانده است:
نامه هفتم:
به راستیای کاش عشق را هم ممنوع میکردم.
آنگاه همه میخواستند عاشق باشند.
همه شبها در خانههایشان یواشکی عاشقی میکردند...
رعیت را به جرمِ عاشقی شلاق میزدیم
به جرم عاشقی ممنوع الخروج ــ ممنوع المصاحبه ــ ممنوعالکار و هزاران ممنوعالهای دگر میشدند...
و شاید در آن هنگام تو هم عاشقی میکردی...!
نویسنده: کیومرث مرزبان
از کتاب: خام بدم پخته شدم بلکه پسندیده شدم
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from دارکوب
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🕯🎥 ...
انیمیشن پسر، موش کور، روباه و اسب
نویسنده: چارلی مَکِزی
انیمیشن پسر، موش کور، روباه و اسب
نویسنده: چارلی مَکِزی
آن روزها اتوبوس سفید رنگی بود که بین بیون و بیاریتس تردد میکرد؛ تابستان که میشد ماشینی روباز را هم به آن میبستند: واگن پشتی.
تفریحی عالی بود، همه میخواستند سوار این ماشین بشوند؛ در آن مناظر نه چندان پر ازدحام، میتوانستی لذات چشم انداز، حرکت و هوای تازه را یک جا داشته باشی. امروز نه آن اتوبوس و نه آن واگن پشتی هیچ کدام دیگر وجود ندارند، گذشتن از جادههای بیاریتس محنت زاست. اما این ربطی به آذین بندی اسطورهیی گذشتهها، یا افسوس خوردن به حال جوانی از دست رفته در پوشش حسرت به حال یک اتوبوس ندارد. این یعنی که هنر زندگی هیچ تاریخی ندارد؛ تکامل نمییابد؛ لذتی که از بین میرود برای همیشه ازبین میرود: چیزی جانشین ناپذیر.
لذاتی دیگر میآیند؛ لذاتی که جانشین چیزی نمیشوند. پیشرفتی در کار لذات نیست، مگر که تنها جهشهایی.
نویسنده: رولان بارت
مترجم: پیام یزدانجو
@Best_Stories
تفریحی عالی بود، همه میخواستند سوار این ماشین بشوند؛ در آن مناظر نه چندان پر ازدحام، میتوانستی لذات چشم انداز، حرکت و هوای تازه را یک جا داشته باشی. امروز نه آن اتوبوس و نه آن واگن پشتی هیچ کدام دیگر وجود ندارند، گذشتن از جادههای بیاریتس محنت زاست. اما این ربطی به آذین بندی اسطورهیی گذشتهها، یا افسوس خوردن به حال جوانی از دست رفته در پوشش حسرت به حال یک اتوبوس ندارد. این یعنی که هنر زندگی هیچ تاریخی ندارد؛ تکامل نمییابد؛ لذتی که از بین میرود برای همیشه ازبین میرود: چیزی جانشین ناپذیر.
لذاتی دیگر میآیند؛ لذاتی که جانشین چیزی نمیشوند. پیشرفتی در کار لذات نیست، مگر که تنها جهشهایی.
نویسنده: رولان بارت
مترجم: پیام یزدانجو
@Best_Stories
کاپیتالیسم و آزادی:
افرادی که مجبورند اختیار نیروی کار خود را به دست دیگران بدهند، «آزاد» نیستند. مردم کشورهای ثروتمندتر که رفاه آنها بستگی به حفظ شغلشان دارد یا در گرو آن است که فلان عضو خانواده شغلش را از دست ندهد، «آزاد» نیستند. مردم کشورهای فقیرتر که رفاه آنها وابسته به قیمت نیروی کارشان است، یا در گرو آن است که قیمت محصولاتشان سقوط نکند یا آنها را از زمینهای خود بیرون نکنند، «آزاد» نیستند. همه میتوانیم - و باید - آزادتر و انسانتر از اکنون باشیم.
طرفداران کاپیتالیسم با ارتکاب همین اشتباه ساده در ابتدای کار - باور به این امر که مالکیت خصوصی، سودطلبی و بازار همگی راههای نیل به آزادی انسان است - با منطق خاص خود و با سرسختی تمام نتیجه میگیرند که سودطلبی بیوقفه، انباشت اموال شخصی و نفوذ روزافزون بازار لاجرم آزادی فردی را افزایش میدهد. البته، بهاحتمال زیاد، عاقبت کارِ انسانها با چنین اسباب و لوازمی به تیمارستان خواهد کشید.
نویسنده: پل بولز کاپیتالیسم
مترجم: شیرین سادات صفوی
@Best_Stories
افرادی که مجبورند اختیار نیروی کار خود را به دست دیگران بدهند، «آزاد» نیستند. مردم کشورهای ثروتمندتر که رفاه آنها بستگی به حفظ شغلشان دارد یا در گرو آن است که فلان عضو خانواده شغلش را از دست ندهد، «آزاد» نیستند. مردم کشورهای فقیرتر که رفاه آنها وابسته به قیمت نیروی کارشان است، یا در گرو آن است که قیمت محصولاتشان سقوط نکند یا آنها را از زمینهای خود بیرون نکنند، «آزاد» نیستند. همه میتوانیم - و باید - آزادتر و انسانتر از اکنون باشیم.
طرفداران کاپیتالیسم با ارتکاب همین اشتباه ساده در ابتدای کار - باور به این امر که مالکیت خصوصی، سودطلبی و بازار همگی راههای نیل به آزادی انسان است - با منطق خاص خود و با سرسختی تمام نتیجه میگیرند که سودطلبی بیوقفه، انباشت اموال شخصی و نفوذ روزافزون بازار لاجرم آزادی فردی را افزایش میدهد. البته، بهاحتمال زیاد، عاقبت کارِ انسانها با چنین اسباب و لوازمی به تیمارستان خواهد کشید.
نویسنده: پل بولز کاپیتالیسم
مترجم: شیرین سادات صفوی
@Best_Stories
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
برای اینکه آدمهارا بشناسی
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ،
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ
ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺗﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﯼ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻣﺖ .
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ
ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ
ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯼ .
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭخودش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Best_Stories
برای اینکه آدمهارا بشناسی
ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﻋﺠﻠﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺵ ،
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ، ﺫﺍﺕ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽ ﺩﻫﺪ
ﻭ ﺗﻮ ﻣﯿﺮﻧﺠﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺕ
ﻭ ﻗﻀﺎﻭﺗﻬﺎﯼ ﻋﺠﻮﻻﻧﻪ ﯼ ﺯﻭﺩ ﻫﻨﮕﺎﻣﺖ .
ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﻣﯿﺒﯿﻨﯽ ﺁﻧﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﺑﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ
ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺸﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﯽ
ﻭ ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺳﺘﺖ ﺭﺍ
ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪﻧﺖ ﺍﺯ ﺯﻣﯿﻦ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻧﺪ
ﺯﻣﯿﻨﺖ ﺯﺩﻩ ﺍﻧﺪ
ﺁﻧﻘﺪﺭ ﻣﺤﮑﻢ
ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩ ﺷﺪﻥ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻧﻬﺎﯾﺖ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﯼ .
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺭﺍ ﻗﻀﺎﻭﺕ ﻧﮑﻦ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭخودش ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻗﺎﺿﯽ است
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Best_Stories
در حالی كه براي ادای احترام تا كمر خم ميشوم، چشمانم صحنهء غم انگيزي را ميبيند: پاهاي كيم جونگ ايل زير روميزی. او كفشهايش را درآورده است. حتی ژنرال هم به پا درد مبتلاست! هميشه او را موجودی قدسی پنداشته بودم كه حتی به توالت هم احتياج ندارد. اين را در مدرسه به ما آموزش داده بودند و حزب هم همين را میگويد: زندگی ژنرال ما زنجيرهای پيوسته از معجزات است كه حتی اگر تمام زندگیهای فانیمان را روی هم بگذارند، با آن برابر نمیشود...
مترجم: مسعود يوسف حصيرچين
@Best_Stories
مترجم: مسعود يوسف حصيرچين
@Best_Stories
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📚🤔
اگر تمامی ما قدرت
جادویی خواندن افکار
یکدیگر را داشتیم؛
اولین چیزی که در دنیا
از بین می رفت،
عشق بود!
#برتراند_راسل
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Best_Stories
📚🤔
اگر تمامی ما قدرت
جادویی خواندن افکار
یکدیگر را داشتیم؛
اولین چیزی که در دنیا
از بین می رفت،
عشق بود!
#برتراند_راسل
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Best_Stories
«نمیفهمیدیم آزادی چیست و آن را له کردیم... آزادی پایه و معنی و بنیان همهٔ پایههاست. اگر آزادی نباشد انقلاب زحمتکشان ممکن نیست.»
نویسنده: واسیلی گروسمان
مترجم: سروش حبیبی
@Best_Stories
نویسنده: واسیلی گروسمان
مترجم: سروش حبیبی
@Best_Stories
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿
📚🤔
اگر تمامی ما قدرت
جادویی خواندن افکار
یکدیگر را داشتیم؛
اولین چیزی که در دنیا
از بین می رفت،
عشق بود!
#برتراند_راسل
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Best_Stories
📚🤔
اگر تمامی ما قدرت
جادویی خواندن افکار
یکدیگر را داشتیم؛
اولین چیزی که در دنیا
از بین می رفت،
عشق بود!
#برتراند_راسل
🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
@Best_Stories
«بهخاطر داشته باشید که بیسوادی و ترس دشمنان جانی و وحشتناک مردم فقیرند.»
نویسنده: خئسوس ایسکارای
مترجم: رضا آذرخشی
@Best_Stories
نویسنده: خئسوس ایسکارای
مترجم: رضا آذرخشی
@Best_Stories
قادر متعال با دلتنگي مبهمي گفت "خب ميدونم،سختي ناجور بهشت اينه: كه ديگه اميد وجود نداره،خوشبختانه-و لبخند ميزند- با اينهمه تفريح هاي اينجا،معمولا كسي متوجهء اين موضوع نميشه.
يك قديس
از كتاب: كولومبره و پنجاه داستان ديگر
مترجم اثر دينو بوتزاتی
@Best_Stories
يك قديس
از كتاب: كولومبره و پنجاه داستان ديگر
مترجم اثر دينو بوتزاتی
@Best_Stories
«پیری، بهخصوص پیریِ آشکار هرگز فرایندی مداوم نیست و زندگی را بیشتر میشود همچون توالیای از سطوح توصیف کرد که با اُفتهای ناگهانی از هم جدا شدهاند. وقتی کسی را دیدار میکنیم که سالهاست ندیدهایمش، گاهی احساس میکنیم که گرد پیری کمی بر چهرهاش نشسته؛ گاهی هم برعکس فکر میکنیم هیچ تغییر نکرده است. احساسی گمراهکننده: ویرانی ابتدا مخفیانه از درون بدن راه خودش را باز میکند و بعد ناگهان مثل روز نمایان میشود.»
نویسنده : میشل_اوئلبک نقشه و قلمرو. مترجم : ابوالفضل اللّهدادی
@Best_stories
نویسنده : میشل_اوئلبک نقشه و قلمرو. مترجم : ابوالفضل اللّهدادی
@Best_stories
نسخهٔ چاپی
یک گل سرخ برای امیلی
نویسنده :ویلیام فاکنر
مترجم :نجف دریابندری
۱
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همۀ اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانهٔ او که جز یک نوکر پیر –که معجونی از آشپز و باغبان بود– دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانهٔ چهارگوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارها و بالکنهایی که مثل طومار پیچیده بود به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دستدرازی کرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسمدار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانهٔ میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوهگر و پا برجای خود را میان واگنهای پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیدهاند.
میس امیلی در زندگی برای شهر بهصورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطهٔ توجه، یا یکنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع میشد که کلنل سارتوریس شهردار –همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید– میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه اینکه میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگداری از خودش درآورده بود، بهاین معنی که پدر میس امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفهاش ترجیح میداد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس میتوانست از خودش بسازد و فقط زنها میتوانستند آن را باور کنند.
وقتی که آدمهای نسل بعدی، با طرز تفکر تازهٔ خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیهٔ مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند.
ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آنوقت یک نامهٔ رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سر فرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنهٔ قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باختهای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمیروند. برگ ابلاغیهٔ مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود.
انجمن شهر جلسهٔ مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مامور ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود –از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشی چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود. اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان بهمیان تاریکیهای بیشتری بالا میرفت. بوی زهم گرد و خاک و پان میآمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
سالن با مبلهای سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه پردهٔ یکی از پنجرهها را کنار زد دیدند که چرم مبلها ترکترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبلوار از اطراف رانهایشان بلند شد و با ذرات بطیء و تنبل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره میتابید دور خود پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده، روی سه پایهٔ نقاشی گذاشته بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد آنها از جا پا شدند. میس امیلی زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین میآمد و زیر کمربندش ناپدید میشد. به یک عصای آبنوس که سر طلایی تاسیدهای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازندهای باشد، در او چاقی و لختی مینمود. بدنش ورم کرده به نظر میرسید، مثل بدنی که مدتها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشمهایش میان چینهای گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت، پیغام خودشان را بیان میکردند، چشمهایش به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. مثل دو تکه ذغال بود که تو یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند، همینطور تو درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
یک گل سرخ برای امیلی
نویسنده :ویلیام فاکنر
مترجم :نجف دریابندری
۱
وقتی که میس امیلی گریرسن مرد، همۀ اهل شهر ما به تشییع جنازهاش رفتند. مردها از روی تأثر احترامآمیزی که گویی از فروریختن یک بنای یادبود قدیم در خود حس میکردند، و زنها بیشتر از روی کنجکاوی برای تماشای داخل خانهٔ او که جز یک نوکر پیر –که معجونی از آشپز و باغبان بود– دستکم از ده سال به این طرف کسی آنجا را ندیده بود.
این خانه، خانهٔ چهارگوش بزرگی بود که زمانی سفید بود، و با آلاچیقها و منارها و بالکنهایی که مثل طومار پیچیده بود به سبک سنگین قرن هفدهم تزیین شده بود، و در خیابانی که یک وقت گل سرسبد شهر بود قرار داشت. اما به گاراژها و انبارهای پنبه دستدرازی کرده بودند حتی یادبودها و میراث اشخاصی مهم و اسم و رسمدار را از آن صحنه زدوده بودند. فقط خانهٔ میس امیلی بود که فرتوتی و وارفتگی عشوهگر و پا برجای خود را میان واگنهای پنبه و تلمبههای نفتی افراشته بود –وصله ناجوری بود قاتی وصلههای ناجور دیگر.
و اکنون میس امیلی رفته بود به مردگان مهم و باصلابتی بپیوندد که در گورستانی که مست بوی صندل است میان گورهای سرشناس و گمنام سربازان ایالت متحده و متفقین که در جنگ جفرسن به خاک افتادند، آرمیدهاند.
میس امیلی در زندگی برای شهر بهصورت یک عادت دیرینه، یک وظیفه، یک نقطهٔ توجه، یا یکنوع اجبار موروثی درآمده بود؛ و این از سال ۱۸۸۴، از روزی شروع میشد که کلنل سارتوریس شهردار –همان کسی که قدغن کرده بود هیچ زن سیاهی نباید بدون روپوش به خیابان بیاید– میس امیلی را از تاریخ فوت پدرش به بعد برای همیشه از پرداخت مالیات معاف کرده بود. نه اینکه میس صدقه بپذیرد، بلکه کلنل سارتوریس داستان شاخ و برگداری از خودش درآورده بود، بهاین معنی که پدر میس امیلی پولی از شهر طلبکار بوده و شهر از لحاظ صرفهاش ترجیح میداد که قرضش را به این طریق بپردازد. البته چنین داستانی را فقط آدمی از نسل و طرز تفکر کلنل سارتوریس میتوانست از خودش بسازد و فقط زنها میتوانستند آن را باور کنند.
وقتی که آدمهای نسل بعدی، با طرز تفکر تازهٔ خود، شهردار و عضو انجمن شهر شدند، این قرار مختصر نارضایی ایجاد کرد. اول سال که شد، یک برگ ابلاغیهٔ مالیات توسط پست برای میس امیلی فرستادند.
ماه فوریه آمد و از جواب خبری نشد. آنوقت یک نامهٔ رسمی به او نوشتند و ازش خواهش کردند که سر فرصت سری به مقر «شریف» بزند. یک هفته بعد خود «شریف» یک نامه به او نوشت و تکلیف کرد به دیدنش برود، یا اینکه اتومبیلش را برای او بفرستد. در پاسخ یادداشتی دریافت کرد که روی یک برگ کاغذ کهنهٔ قدیمی به خط خوش ظریف و روان، با جوهر رنگ باختهای نوشته شده بود؛ به این مضمون که ایشان دیگر از منزل بیرون نمیروند. برگ ابلاغیهٔ مالیات هم بدون شرح و توضیحی به یادداشت ضمیمه شده بود.
انجمن شهر جلسهٔ مخصوصی تشکیل داد. هیئتی مامور ملاقات با او شد. اعضای هیئت رفتند و در زدند. دری که هشت یا نه سال یا بیشتر بود که کسی از میان آن نگذشته بود –از همان زمانی که میس امیلی تعلیم نقاشی چینی را ترک کرده بود. همان پیرمرد سیاهی که نوکر میس امیلی بود. اعضای هیئت را به داخل سالن دنج و تاریکی راهنمایی کرد. از این سالن یک پلکان بهمیان تاریکیهای بیشتری بالا میرفت. بوی زهم گرد و خاک و پان میآمد. بوی سرد و مرطوبی بود. پیرمرد سیاه آنها را به سالن پذیرایی راهنمایی کرد.
سالن با مبلهای سنگینی که روکش چرمی داشتند آراسته شده بود. وقتی که سیاه پردهٔ یکی از پنجرهها را کنار زد دیدند که چرم مبلها ترکترک شده است. و وقتی که نشستند، غبار رقیقی آهسته و تنبلوار از اطراف رانهایشان بلند شد و با ذرات بطیء و تنبل خود، در تنها شعاع آفتاب که از پنجره میتابید دور خود پیچ و تاب خورد. تصویر مدادی میس امیلی در یک قاب اکلیلی تاسیده، روی سه پایهٔ نقاشی گذاشته بود.
وقتی که میس امیلی وارد شد آنها از جا پا شدند. میس امیلی زن کوچک اندام چاقی بود که لباس سیاه تنش بود. زنجیر طلایی نازکی تا کمرش پایین میآمد و زیر کمربندش ناپدید میشد. به یک عصای آبنوس که سر طلایی تاسیدهای داشت تکیه داده بود و شاید به همین جهت بود که آنچه در دیگری ممکن بود فقط فربهی برازندهای باشد، در او چاقی و لختی مینمود. بدنش ورم کرده به نظر میرسید، مثل بدنی که مدتها در اعماق تالاب راکدی مانده باشد. رنگش هم همانطور سفید و بیخون بود.
چشمهایش میان چینهای گوشتالوی صورتش گم شده بود. وقتی که اعضای هیئت، پیغام خودشان را بیان میکردند، چشمهایش به این طرف و آن طرف حرکت میکرد. مثل دو تکه ذغال بود که تو یک چانه خمیر فروکرده باشند. میس امیلی به آنها تعارف نکرد بنشینند، همینطور تو درگاه ایستاد و آرام گوش داد، تا آن کسی که حرف میزد به لکنت افتاد و زبانش بند آمد.
بعد صدای تیکتیک یک ساعت نامرئی که شاید به دُم همان زنجیر طلایی آویزان بود به گوشش رسید.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ما مقامات صلاحیتدار شهر هستیم. مگر شما ابلاغیهای به امضای شریف از ایشان دریافت نکردهاید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند… ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«اما دفاتر خلاف این را نشان میدهد. ما باید توسط…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود.) «من در جفرسون از مالیات معافم. توب!» پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
۲
و به این طریق میس امیلی آنها را، سوار و پیادهشان را، شکست داد: چنانکه سی سال پیش پدرهاشان را سر قضیهٔ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش –کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد– او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون میرفت. و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت به خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانهٔ زندگی در خانه او، همان سیاه بود –که آن زمان جوان بود– و با یک سبد بازاری به بیرون رفت و آمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد –حالا هر طوری باشد– میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانهٔ میس امیلی بو افتاد، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانوادهٔ عالیقدر گریرسن بود.
یکی از همسایهها، از زنهای همسایه، بالاخره به استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکا سیاه میس امیلی تو باغچه کشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد.»
روز بعد هم دو شکایت دیگر رسید. یکیش از طرف مردی بود که یکدل دو دل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند، ولی باید حتما راجع به این موضوع فکری کرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضاء آدمهای پا به سنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود –از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضربالاجل هم معین کنید و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را تو روش به عنوان بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مامور مثل دزدها پاورچین از چمن خانهٔ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچههای زیرزمین بو میکشیدند. و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسهای که گل شانهاش بود چیزی میپاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند یکی از پنجرهها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیمتنهاش راست و بیحرکت، مثل یک بت، ایستاده بود. آنها پاورچین پاورچین از چمن گذشتند و قاتی سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته دیگر بو برطرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعا برای میس امیلی غصه بخورند. مردم شهر ما که یادشان بود که چطور خانم یات، عمهٔ بزرگ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسنها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلا اینکه هیچکدام از جوانها لیاقت میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکل باریک و سفیدپوش در قسمت عقب آن ایستاده بود؛ و پدرش به شکل یک هیکل پهن تاریک که تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوب دری که به عقب بازشده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود. وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقا گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه عبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنون ارثی که در خانوادهٔ آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعا بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
صدای میس امیلی خشک و سرد بود: «من در جفرسن از مالیات معافم. این را کلنل سارتوریس به من گفته است. شاید شما بتوانید با مراجعه به سوابق موجود خودتان را قانع کنید.»
«ولی میس امیلی ما به سوابق مراجعه کردهایم. ما مقامات صلاحیتدار شهر هستیم. مگر شما ابلاغیهای به امضای شریف از ایشان دریافت نکردهاید؟»
میس امیلی گفت: «چرا من کاغذی دریافت کردهام. شاید ایشان به خیال خودشان شریف باشند… ولی من در جفرسن از مالیات معافم.»
«اما دفاتر خلاف این را نشان میدهد. ما باید توسط…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید. من در جفرسن از مالیات معافم.»
«ولی میس امیلی…»
«از کلنل سارتوریس بپرسید.» (کلنل سارتوریس تقریباً ده سال بود که مرده بود.) «من در جفرسون از مالیات معافم. توب!» پیرمرد سیاهی ظاهر شد. «این آقایان را به بیرون راهنمایی کن.»
۲
و به این طریق میس امیلی آنها را، سوار و پیادهشان را، شکست داد: چنانکه سی سال پیش پدرهاشان را سر قضیهٔ «بو» شکست داده بود. این قضیه دو سال پس از مرگ پدرش بود. مدت کوتاهی پس از اینکه معشوقش –کسی که ما خیال میکردیم با او ازدواج خواهد کرد– او را ترک کرده بود. میس امیلی پس از مرگ پدرش خیلی کم از خانه بیرون میرفت. و پس از اینکه معشوقش او را ترک کرد، دیگر اصلاً کمتر کسی او را میدید. چند نفر از خانمها جسارت به خرج دادند و به دیدنش رفتند، اما میس امیلی آنها را نپذیرفت. تنها نشانهٔ زندگی در خانه او، همان سیاه بود –که آن زمان جوان بود– و با یک سبد بازاری به بیرون رفت و آمد میکرد.
خانمها میگفتند: «مگر یک مرد –حالا هر طوری باشد– میتواند یک آشپزخانه را حسابی نگهداری کند؟» و بنابراین وقتی که خانهٔ میس امیلی بو افتاد، تعجب نکردند. بالاخره این هم نمونهای از کارهای روزگار و خانوادهٔ عالیقدر گریرسن بود.
یکی از همسایهها، از زنهای همسایه، بالاخره به استیونز شهردار هشتاد ساله شکایت کرد.
شهردار گفت: «حالا یعنی میفرمایید من چکار کنم؟»
خانم گفت: «خوب دستور بفرمایید بو را برطرف کند. مگر شهر قانون ندارد؟»
شهردار گفت: «من یقین دارم این کار لزومی نخواهد داشت. احتمال دارد ماری یا موشی باشد که کاکا سیاه میس امیلی تو باغچه کشته است. من راجع به این موضوع با ایشان صحبت خواهم کرد.»
روز بعد هم دو شکایت دیگر رسید. یکیش از طرف مردی بود که یکدل دو دل برای شکایت آمده بود: «آقای شهردار ما حتماً باید فکری راجع به این موضوع بکنیم. من شخصاً هیچ میل نداشتم که مزاحم میس امیلی بشوند، ولی باید حتما راجع به این موضوع فکری کرد.» و آن شب انجمن شهر جلسه تشکیل داد. سه نفر از اعضاء آدمهای پا به سنی بودند و یک نفرشان از آنها جوانتر بود –از همین افراد متجددی که تازگیها داشتند پا میگرفتند.
او گفت: «بسیار ساده است؛ بهش اخطار کنید که خانهاش را تمیز کند، ضربالاجل هم معین کنید و اگر نکرد…»
شهردار گفت: «چه میفرمایید آقا؟ مگر میشود یک خانم محترم را تو روش به عنوان بوی بد متهم کرد؟»
در نتیجه شب بعد، پس از نیمه شب، چهار نفر مامور مثل دزدها پاورچین از چمن خانهٔ میس امیلی گذشتند و وارد خانه شدند. پای شالوده و درز آجرها و دریچههای زیرزمین بو میکشیدند. و یکی از آنها مثل آدمی که بذر بیافشاند از کیسهای که گل شانهاش بود چیزی میپاشید. درِ زیرزمین را هم شکستند یکی از پنجرهها که تا آنوقت تاریک بود روشن شد، و میس امیلی در آن ظاهر شد. نور از پشت سرش میتابید. نیمتنهاش راست و بیحرکت، مثل یک بت، ایستاده بود. آنها پاورچین پاورچین از چمن گذشتند و قاتی سایههای درختهایی که در طول خیابان صف کشیده بودند گم شدند. بعد از یکی دو هفته دیگر بو برطرف شد.
همین وقتها بود که مردم شروع کرده بودند که واقعا برای میس امیلی غصه بخورند. مردم شهر ما که یادشان بود که چطور خانم یات، عمهٔ بزرگ میس امیلی بالاخره پاک دیوانه شده بود، فکر میکردند که گریرسنها قدری خودشان را بالاتر از آنچه بودند میگرفتند. مثلا اینکه هیچکدام از جوانها لیاقت میس امیلی را نداشتند. ما همیشه تابلویی پیش خودمان تصور میکردیم که میس امیلی با هیکل باریک و سفیدپوش در قسمت عقب آن ایستاده بود؛ و پدرش به شکل یک هیکل پهن تاریک که تعلیمی سواری در دست داشت در جلو تابلو و پشتش به میس امیلی بود، و چهارچوب دری که به عقب بازشده بود آنها را مثل قاب در میان گرفته بود. وقتی که میس امیلی سی سالش شد، نمیتوان دقیقا گفت که ما راضی و خوشحال شده بودیم، بلکه عبارت بهتر میتوان گفت دلمان خنک شده بود. چون با وجود آن جنون ارثی که در خانوادهٔ آنها سراغ داشتیم، میدانستیم که اگر واقعا بختی به میس امیلی رو آور شده بود، میس امیلی کسی نبود که پشت پا به بخت خودش بزند.
وقتی که پدرش مرد، خانهٔ آنها تنها چیزی بود که از او برای میس امیلی باقی مانده بود. مردم خوشحال شده بودند. چون بالاخره محملی پیدا کرده بودند که برای میس امیلی دلسوزی کنند. تنهایی و فقر او را تنبیه میکرد. افتاده میشد. او هم دیگر کم و بیش هیجان و یأس داشتن و نداشتن چند شاهی پول را میتوانست درک کند.
روز پس از مرگ پدرش همهٔ خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد. لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به رؤسا هم که به دیدنش میرفتند، و به دکتر، که میخواستند او را متقاعد کنند که جنازهٔ پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. و آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوانهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همانطور که همه میچسبند.
۳
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشتههایی که تو پنجرههای رنگین کلیسا میکشند میانداخت –قیافهٔ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنترات فرش کردن خیابانها و پیادهروها را داده بود، و در تابستان پس از مرگ پدر میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سرعمله هم داشتند به اسم هومر بارون –شمالیِ گندهٔ کمربستهٔ سبزهای بود که صدای نکرهای داشت، و رنگ چشماش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههای کوچک دستهدسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چطور به سیاهها فحش میدهد و سیاهها چطور با آهنگ بالا و پایین رفتن بیلهایشان آواز میخوانند.
هومر بارون به زودی با همهٔ اهل شهر آشنا شد. هرجا، نزدیکهای چهار راه، میشنیدی که صدای خندهٔ زیادی میآید، میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کمکم او را با میس امیلی در یک گاری اسبی زردرنگ کرایهای، که یک جفت اسب بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لج اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فرد خانوادهٔ گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت –آن هم یک کارگر روزمزد.» اما غیر از اینها، عدهٔ دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند که میگفتند حتی غم و غصهٔ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: «بیچاره امیلی –خویش و قومهاش حتماً باید به سراغش بیایند.» میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سالها پیش، پدرش سر نگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه، با آنها بههم زده بود؛ و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند: «بیچاره امیلی»، پچپچههای درگوشی شروع شد. به هم دیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعا این طور باشد؟ … البته هست… جز این چه میتواند…» و از پشت دستهایشان. و خشخش لباسهای ابریشمی و ساتن، و حسادتها، و آفتاب بعدازظهر یکشنبه، وقتی که آن یک جفت اسب بور رد میشدند و صدای سبک و نازک سم آنها به گوش میرسید، درگوش هم دیگر میگفتند: «بیچاره امیلی.»
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت، حتی وقتی که دیگر به نظر ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او، به عنوان آخرین فرد خانوادهٔ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیر قابل نفوذ بودن خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثل وقتی که رفت مرگِ موش بخرد. این بیش از یکسال پس از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی» –همان زمانی که دو تا دختر عمویش به دیدنش رفتند.
میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود. هنوز یک زن معمولی بود؛ گو اینکه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشمهای خرد و خودپسند و تحقیرکنندهای داشت. گوشت صورتش دور و بر شقیقهها و کاسهٔ چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که تو منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.»
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدهٔ من…»
روز پس از مرگ پدرش همهٔ خانمها خودشان را حاضر کردند که برای تسلیت و پیشنهاد کمک به دیدنش بروند. ولی او همه را دم در ملاقات کرد. لباسش مطابق معمول بود و هیچ اثر اندوهی در چهرهاش دیده نمیشد. به آنها گفت که پدرش نمرده است، به رؤسا هم که به دیدنش میرفتند، و به دکتر، که میخواستند او را متقاعد کنند که جنازهٔ پدرش را به آنها تسلیم کند، همین را میگفت و فقط وقتی که دیگر نزدیک بود به قانون و زور متوسل شوند تسلیم شد. و آنها جنازه را فوراً دفن کردند.
ما در آن موقع نمیگفتیم که میس امیلی دیوانه است. ما خیال میکردیم که باید این کار را بکند. ما تمام جوانهایی را که پدرش از او رانده بود به یاد داشتیم، و چون دیگر کسی نمانده بود، میگفتیم باید هم به کسی که او را غارت کرده است دو دستی بچسبد، همانطور که همه میچسبند.
۳
میس امیلی مدتی مریض بود. وقتی که دوباره او را دیدیم، موهایش را کوتاه کرده بود، و شکل دخترها شده بود؛ و آدم را کمی به یاد فرشتههایی که تو پنجرههای رنگین کلیسا میکشند میانداخت –قیافهٔ آرام و غمگینی داشت.
شهر تازه کنترات فرش کردن خیابانها و پیادهروها را داده بود، و در تابستان پس از مرگ پدر میس امیلی، کار شروع شد. شرکت ساختمانی با سیاهها و قاطرها و ماشینهایش آمد. یک سرعمله هم داشتند به اسم هومر بارون –شمالیِ گندهٔ کمربستهٔ سبزهای بود که صدای نکرهای داشت، و رنگ چشماش از رنگ صورتش روشنتر بود. بچههای کوچک دستهدسته دنبالش راه میافتادند که ببینند چطور به سیاهها فحش میدهد و سیاهها چطور با آهنگ بالا و پایین رفتن بیلهایشان آواز میخوانند.
هومر بارون به زودی با همهٔ اهل شهر آشنا شد. هرجا، نزدیکهای چهار راه، میشنیدی که صدای خندهٔ زیادی میآید، میدیدی که هومر بارون میان جمعیت است. همین روزها بود که کمکم او را با میس امیلی در یک گاری اسبی زردرنگ کرایهای، که یک جفت اسب بور آن را میکشید، میدیدیم.
اوایل، ما از اینکه میس امیلی بالاخره دلش یک جایی بند شده بود دلمان خوش شده بود. مخصوصاً از لج اینکه خانمها میگفتند: «هرگز یک فرد خانوادهٔ گریرسن محل سگ هم به یک نفر شمالی نخواهد گذاشت –آن هم یک کارگر روزمزد.» اما غیر از اینها، عدهٔ دیگر هم، پیرتر از اینها، بودند که میگفتند حتی غم و غصهٔ زیاد هم نباید باعث شود که یک خانم واقعی قید اصالت و نجیبزادگی را بزند. میگفتند: «بیچاره امیلی –خویش و قومهاش حتماً باید به سراغش بیایند.» میس امیلی چندتا خویش و قوم در آلاباما داشت. اما سالها پیش، پدرش سر نگهداری خانم یات، پیرزن دیوانه، با آنها بههم زده بود؛ و دیگر روابطی بین دو خانواده موجود نبود. و آنها در تشییع جنازه هم شرکت نکرده بودند.
و همین که مردم گفتند: «بیچاره امیلی»، پچپچههای درگوشی شروع شد. به هم دیگر میگفتند: «یعنی فکر میکنید که واقعا این طور باشد؟ … البته هست… جز این چه میتواند…» و از پشت دستهایشان. و خشخش لباسهای ابریشمی و ساتن، و حسادتها، و آفتاب بعدازظهر یکشنبه، وقتی که آن یک جفت اسب بور رد میشدند و صدای سبک و نازک سم آنها به گوش میرسید، درگوش هم دیگر میگفتند: «بیچاره امیلی.»
میس امیلی همیشه سرش را بالابالا میگرفت، حتی وقتی که دیگر به نظر ما پشتش زمین خورده بود. انگار بیش از همیشه انتظار داشت که به اصالت و نجابت او، به عنوان آخرین فرد خانوادهٔ گریرسن، سرفرود بیاوریم. انگار همینش مانده بود تا صلابت و غیر قابل نفوذ بودن خود را بیش از پیش به ثبوت برساند. مثل وقتی که رفت مرگِ موش بخرد. این بیش از یکسال پس از زمانی بود که مردم بنا کرده بودند بگویند: «بیچاره امیلی» –همان زمانی که دو تا دختر عمویش به دیدنش رفتند.
میس امیلی به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.» در آن موقع بیش از سی سالش بود. هنوز یک زن معمولی بود؛ گو اینکه از حد معمولی کمی لاغرتر بود. چشمهای خرد و خودپسند و تحقیرکنندهای داشت. گوشت صورتش دور و بر شقیقهها و کاسهٔ چشمش کیس شده بود. آدم خیال میکرد کسانی که تو منارههای چراغهای دریایی زندگی میکنند باید این شکلی باشند. به دوافروش گفت: «من مقداری سم لازم دارم.»
«بله چشم، میس امیلی. چه نوع سمی؟ برای موش و این چیزها به عقیدهٔ من…»
«من بهترین سمی را که دارید میخواهم به نوعش کار ندارم.»
دوافروش چند سم را اسم برد.
«اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکشد. اما آنکه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «آرسنیک است. آرسنیک خوب سمی است؟»
«آرسنیک؟ … بله بله خانم. اما آنکه شما لازم دارید…»
«من آرسنیک لازم دارم.»
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم، رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا راست به چشمهای او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت آرسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی، در منزلش، پاکت را باز کرد، روی جعبه، زیر نقش جمجمه و استخوانهای چپ و راست علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
۴
روز بعد ما همه میگفتیم: «خودش را خواهد کشت»؛ و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده میشد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد.» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید. و مردم میدانستند که تو کلوب الک با مردهای بچه سال مشروبخوری میکند. خلاصه آدم زنبگیری نبود. بعدها، بعد از ظهرهای یکشنبه که آنها تو گاری اسبی براقشان میگذشتند، ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی.» میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت. هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمهٔ اسب را با دستکشهای زردرنگش گرفته بود.
آنوقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است. مردها نمیخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشیش را، که غسل تعمید میداد، مجبور کردند (کس و کار میس امیلی همه اهل کلیسا بودند) که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبهٔ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون تو خیابان پیدا شدند. و روز بعد زن کشیش موضوع را به اقوام میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آن وقت دوباره خویش و قومهای میس امیلی تو خانهٔ او پیدایشان شد. و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آنوقت ما یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. به خصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسباب آرایش مردانهٔ نقره سفرش داده که روی هر تکهاش حروف «ه. ب.» کنده شده باشد. دو روز بعد از آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباس مردانه به انضمام یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند، و واقعا دلمان خنک شد. چون که دیدیم حتی دو تا دخترعموهای میس امیلی بیش از آنچه خود میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعا «گریرسن» بودند.
خیابانها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی بور شدیم. ما خیال میکردیم که هومر رفته است که مقدمات رفتن میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. (در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دخترعموهایش را دک کند.) و یک هفته نگذشت که آنها رفتند. و همانطور که منظر بودیم سه روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود. و این آخرین دفعهای بود که ما هومر بارون را دیدیم. و تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاه او با زنبیل بازاریش آمد و شد میکرد. اما در خانه همیشه بسته بود. گاهگاهی ما میس امیلی را برای یکی دو دفعه تو پنجره میدیدیم. مثل آن شب که موقع آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه تو خیابان پیدایش نشد. انگار این خاصیت را از پدرش به ارث برده بود. خاصیتی که بارها روح او را به زنجیر میکشید؛ اما وحشیتر و خبیثتر از آن بود که مرگ بپذیرد.
دفعهٔ بعد که او را دیدیم دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد، و در مدت چند سال بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملاً بهرنگ فلفلنمکی و چدنی درآمد؛ و همان طور ماند. و تا روز مرگش در هفتاد سالگی، هنوز به همان رنگ چدنی، مثل موهای یک مرد زیر و زرنگ باقی بود.
دوافروش چند سم را اسم برد.
«اینها که عرض کردم حتی فیل را هم میکشد. اما آنکه شما لازم دارید…»
میس امیلی گفت: «آرسنیک است. آرسنیک خوب سمی است؟»
«آرسنیک؟ … بله بله خانم. اما آنکه شما لازم دارید…»
«من آرسنیک لازم دارم.»
دوافروش از بالا به صورتش نگاه کرد. میس امیلی هم، رُک، نگاهش را به او میخکوب کرد. صورتش مثل پرچمی بود که از چهار طرف آن را کشیده باشند. دوافروش گفت: «بله چشم اگر این را لازم دارید… ولی قانون ایجاب میکند که بفرمایید آن را به چه مصرفی میخواهید برسانید.»
میس امیلی فقط نگاهش را به او دوخت. سرش را به عقب میل داد تا راست به چشمهای او چشم بدوزد. داروفروش نگاهش را به جای دیگر انداخت و رفت آرسنیک را پیچید. اما خودش برنگشت. پاکت را داد دست شاگردش که پسرک سیاهی بود. او پاکت را آورد داد به میس امیلی. وقتی که میس امیلی، در منزلش، پاکت را باز کرد، روی جعبه، زیر نقش جمجمه و استخوانهای چپ و راست علامت خطر، نوشته بود «برای موش».
۴
روز بعد ما همه میگفتیم: «خودش را خواهد کشت»؛ و فکر میکردیم که این بهترین کار است. اوایلی که میس امیلی با هومر بارون دیده میشد ما میگفتیم که با او ازدواج خواهد کرد. میگفتیم: «هومر بارون را به راه خواهد آورد.» چون خود هومر بارون گفته بود که از مردها خوشش میآید. و مردم میدانستند که تو کلوب الک با مردهای بچه سال مشروبخوری میکند. خلاصه آدم زنبگیری نبود. بعدها، بعد از ظهرهای یکشنبه که آنها تو گاری اسبی براقشان میگذشتند، ما از روی حسادت میگفتیم: «بیچاره امیلی.» میس امیلی سرش را بالا نگاه میداشت. هومر بارون لبههای کلاهش را بالا زده بود و سیگار برگی میان لبهایش گذاشته بود و تسمهٔ اسب را با دستکشهای زردرنگش گرفته بود.
آنوقت چندنفر از خانمها کمکم سروصداشان بلند شد که: برای شهر قباحت دارد، برای جوانها بد سرمشقی است. مردها نمیخواستند دخالت کنند. اما خانمها کشیش را، که غسل تعمید میداد، مجبور کردند (کس و کار میس امیلی همه اهل کلیسا بودند) که برود میس امیلی را ملاقات کند. این کشیش هرگز آنچه را در این ملاقات گذشته بود فاش نکرد. ولی دیگر به دیدن میس امیلی نرفت. یکشنبهٔ دیگر باز میس امیلی و هومر بارون تو خیابان پیدا شدند. و روز بعد زن کشیش موضوع را به اقوام میس امیلی، که در آلاباما بودند، نوشت. آن وقت دوباره خویش و قومهای میس امیلی تو خانهٔ او پیدایشان شد. و ما دست روی دست گذاشتیم و ناظر جریانات شدیم. اولش چیزی رخ نداد. آنوقت ما یقین کردیم که آنها میخواهند با هم ازدواج کنند. به خصوص که خبر شدیم که میس امیلی به دکان جواهرسازی رفته و یک دست اسباب آرایش مردانهٔ نقره سفرش داده که روی هر تکهاش حروف «ه. ب.» کنده شده باشد. دو روز بعد از آن هم خبر شدیم که یک دست کامل لباس مردانه به انضمام یک لباس خواب خریده است. ما پیش خودمان گفتیم دیگر ازدواج کردهاند، و واقعا دلمان خنک شد. چون که دیدیم حتی دو تا دخترعموهای میس امیلی بیش از آنچه خود میس امیلی تا حالا فروخته بود واقعا «گریرسن» بودند.
خیابانها مدتی بود تمام شده بود؛ بنابراین وقتی که هومر بارون رفت ما تعجب نکردیم. اما از اینکه میان مردم یکهو سروصدا بلند نشد، کمی بور شدیم. ما خیال میکردیم که هومر رفته است که مقدمات رفتن میس امیلی را فراهم کند. یا اینکه به او مجال بدهد که از دست دختر عموهایش خودش را خلاص کند. (در آن موقع ما برای خودمان دستهای بودیم و همه طرفدار میس امیلی بودیم که دخترعموهایش را دک کند.) و یک هفته نگذشت که آنها رفتند. و همانطور که منظر بودیم سه روزه هومر بارون به شهر برگشت. یکی از همسایهها دیده بود که غروب کاکاسیاهِ میس امیلی از در مطبخ او را وارد کرده بود. و این آخرین دفعهای بود که ما هومر بارون را دیدیم. و تا مدتی بعد دیگر میس امیلی را هم ندیدم. فقط کاکاسیاه او با زنبیل بازاریش آمد و شد میکرد. اما در خانه همیشه بسته بود. گاهگاهی ما میس امیلی را برای یکی دو دفعه تو پنجره میدیدیم. مثل آن شب که موقع آهک پاشیدن او را دیده بودند. تقریباً شش ماه تو خیابان پیدایش نشد. انگار این خاصیت را از پدرش به ارث برده بود. خاصیتی که بارها روح او را به زنجیر میکشید؛ اما وحشیتر و خبیثتر از آن بود که مرگ بپذیرد.
دفعهٔ بعد که او را دیدیم دیگر چاق شده بود و موهایش داشت خاکستری میشد، و در مدت چند سال بعد، آنقدر خاکستری شد و شد تا کاملاً بهرنگ فلفلنمکی و چدنی درآمد؛ و همان طور ماند. و تا روز مرگش در هفتاد سالگی، هنوز به همان رنگ چدنی، مثل موهای یک مرد زیر و زرنگ باقی بود.
بقایای او، زیر بقایای پیراهن خوابش، از هم پاشیده شده بود و از رختخوابی که روی آن خوابیده بود جدا شدنی نبود. روی او و روی بالشی که پهلویش گذاشته شده بود، همان غبار آرام و بیحرکت نشسته بود. آن وقت ما متوجه شدیم که روی بالش دوم اثر فرورفتگی سری پیدا بود. یکی از ما چیزی را از روی آن برداشت. ما به جلو خم شدیم. همان گرد تلخ و خشک، بینی ما را سوزاند. آنچه دیدیم یک نخ موی خاکستری چدنی بود.
@Best_Stories
@Best_Stories
باجگیر چشمهایش را فرو بسته بود و صاعقهای آسمانی را انتظار می کشید. اتفاقی نیفتاد. بیانکه چشمهای خود را بگشاید، خشمش را با نفرین بر آسمان فرو نشاند. فریاد میزد که ایمانش خلل یافته و حتما خدایان دیگر و بهتری نیز هستند. هیچ خدایی رخصت نمیداد مردی چون یسوعا بر صلیب بگذرد.
باجگیر که صدایش سخت گرفته بود، فریاد زد: نه اشتباه می کردم... شاید دود قربانیهای معبد چشمت را نابینا کرده و تنها بانگ شیپور کاهنان را شنوایی؟... ای خدای راهزنان و حامیان و هواداران راهزنان لعنت باد!...
نویسنده: مارگاريتا
مترجم: ميخائيل بولگاكف
@Best_Stories
باجگیر که صدایش سخت گرفته بود، فریاد زد: نه اشتباه می کردم... شاید دود قربانیهای معبد چشمت را نابینا کرده و تنها بانگ شیپور کاهنان را شنوایی؟... ای خدای راهزنان و حامیان و هواداران راهزنان لعنت باد!...
نویسنده: مارگاريتا
مترجم: ميخائيل بولگاكف
@Best_Stories
فاجعهی ذاتی خودکامهگی در این است که خودکامان حتی پس از چیرگی سیاسی بر جانهای آزاده و ناتوان کردن و دوختن دهانشان، هنوز از آنان میهراسند.
این کفایتشان نمیکند که حریف بهناچار خاموشی گزیده است. این که هنوز آری نمیگوید، خدمت نمیگزارد، سر فرود نمیآورد، این که به گلهی چاکران حلقهبهگوش و مدیحهسرایان ایشان در نمیآید، وجود او و حضور او آنان را ناخوش میآید.
نویسنده: اشتفان تسوایگ
مترجم: وجدان بیدار
@Best_Stories
این کفایتشان نمیکند که حریف بهناچار خاموشی گزیده است. این که هنوز آری نمیگوید، خدمت نمیگزارد، سر فرود نمیآورد، این که به گلهی چاکران حلقهبهگوش و مدیحهسرایان ایشان در نمیآید، وجود او و حضور او آنان را ناخوش میآید.
نویسنده: اشتفان تسوایگ
مترجم: وجدان بیدار
@Best_Stories