Telegram Web Link
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

کورن فلکس

پسرک صندلی را به طرف پنجره هول داد. بعد به کریستا نگاه کرد. کریستا هنوز کنار پنجره زانو زده بود. هنوز رنگ قرمز به چشم‌های عروسک فشار می‌داد. چهار پایه را آورد، از آن بالا رفت و بعد خود را روی صندلی کشید. وقتی ایستاد، می‌توانست نور خورشید را از ورای شیشه ببیند. می‌توانست به آن پایین نگاه کند. در خیابان یک سگ و دو زن کیف به دست را دید. کریستا گفت: بیا پایین. هنوز مادر در خیابان دیده نمی‌شد. پسرک سعی کرد، پنجره را باز کند.
کریستا گفت که این کار ممنوع است. پسرک جواب داد: فقط دخترها اجازه ندارند. کریستا به او نگریست و گفت: فورا بیا پایین. پسرک می‌دانست که کریستا همین حالا می‌آید، او را به خود فشار می‌دهد و از صندلی پایین می‌آورد. کریستا از او بزرگ‌تر بود. گفت، من اجازه دارم. وقتی دستش را به دستگیره پنجره گرفت، سرد بود. وقتی کریستا آمد، به او لگد زد. کریستا او را روی زمین گذاشت و صندلی را برداشت. پسرک به آشپزخانه دوید. کنار یخچال در گوشه‌ای نشست. فکر کرد، کریستا یک خوک ماده است. با پشت دست، اشک‌های خود را پاک کرد. فکر کرد، مردها گریه نمی‌کنند. حالا دلش کورن فلکس می‌خواست. بلند شد، روی چهار پایه رفت و بعد دستش به بسته کورن فلکس رسید. مجدداً در همان گوشه نشست. یک لحظه کریستا را کاملاً در نزدیکی خود دید. کارد بزرگ را برداشت و به کریستا زد. کریستا به گریه افتاد. فکر کرد، مردها قوی هستند. مردها گریه نمی‌کنند. کورن فلکس آدم را قوی می‌کند. جوید و جوید.


نویسنده: اوتو اف. والتر
مترجم: مهشید میرمعزی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
چرا داستان می‌خوانیم؟

انسان در داستان زندگی می‌کند مانند ماهی که در آب. داستان‌ها به جهان انسان‌ها شکل داده‌اند: هویت هر انسان یک داستان است، سکونت گاه او تاریخی در قالب روایت دارد و فرهنگش مجموعه‌ای از روایت‌هاست. انسان از طريق داستان با جهان زمان‌مندش مواجه می‌شود و زندگی‌اش چیزی نیست جز داستانی که قسمت بزرگی از آن را خودش روایت می‌کند. در نتیجه:

۱-
هر داستانی از تکنیک‌ها ساخته می‌شود و یادگیری هر تکنیک تازه برابر است با به دست آوردن توانایی برای روایت داستانی تازه و توان روایت داستان تازه برابر است با یک زندگی تازه. یک انسان هر چه بهتر داستان بگوید و ذهن داستان پردازتری داشته باشد می‌تواند زندگی گسترده‌تر و عمیق‌تری بسازد و بالقوگی‌های بیشتری را در زندگی‌اش بالفعل کند.

۲
- داستان‌ها بستر امکان تجربه‌اند. خواننده زمانی که باورش را تعلیق می‌کند و در داستان غرق می‌شود، رویدادها و ارتباطات درون داستان را بهتر و عمیق تر تجربه می‌کند. این خصیصه‌ی داستان موقعیتی را فراهم می‌آورد که در آن، خواننده با رویدادهایی مواجه می‌شود که تجربه‌شان در جهان واقعی پرهزینه، خطرناک یا غیرممکن است. از این نظر، داستان مانند یک «شبیه ساز» عمل می‌کند که تجربه‌ی موقعیت‌های خطرناک در آن عملی و کم هزینه است. انسان‌ها از طریق داستان‌ها می‌توانند تجربه‌ی موقعیت‌های خطرناک، پیچیده یا شگفت را به دیگران آموزش دهند و نسل‌های بعد را برای مواجهه با خطرات زندگی آماده کنند.

٣-
نحوه‌ی ارائه‌ی ایده‌ها و اندیشه‌ها در داستان‌ها با متون علمی و فلسفی متفاوت است. داستان‌ها بی‌مسئولیت، آزاد و چندصدایی‌اند. خواننده مجبور نیست هیچ ایده‌ی مشخصی را بپذیرد یا باور کند. هیچ حقیقت یکه و یگانه‌ای وجود ندارد و داستان، آزمایشگاهی است که در آن، خواننده می‌تواند تفکرات و ایده‌های مختلف را در کنار هم بیازماید و محک بزند. داستان‌ها ابزار بسیار مهمی برای آموزش دموکراسی و چندصدایی در یک جامعه‌اند.

۴- جهان داستان می‌تواند به جهان خواننده اضافه شود و جهان او را گسترده‌تر کند. هر داستان تازه، یک یا چند زندگی تازه در جهانی است که احتمالا مختصات و مشخصات آن با جهان خواننده متفاوت است. در نتیجه هر داستان تازه نویدبخش امکانات تازه ای برای زندگی خواننده است. انسان‌ها از طريق داستان‌های تازه جهان خود را گسترده‌تر می‌کنند و به زندگی‌شان وسعت می‌بخشند. هر مشخصه‌ی تازه‌ای در جهان یک داستان (هر چقدر هم که غیرواقعی) می‌تواند یک امکان تازه در جهان خواننده باشد.


على شاهی | کتابخانه بابل

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

نمس هندی صلح دوست

روزی در سرزمین افعیان، یک نمس هندی به دنیا آمد که نمی‌خواست با مار عینکی یا موجود دیگری بجنگد. در سراسر دنیا از نمس هندی به نمس هندی خبر رسید که یک نمس هندی وجود دارد که نمی‌خواهد با مار عینکی بجنگد.
با موجودات دیگر به طور اعم نجنگیدن مهم نیست اما ستیز با مار عینکی، کشتن یا کشته شدن در این راه، وظیفه‌ی هر نمس هندی است.
نمس هندی صلح دوست پرسید: "چرا؟"
و خبر در دنیا منتشر شد که نمس عجیب تازه وارد نه فقط طرفدار مار عینکی و ضد نمس‌هاست بلکه کنجکاوی عالمانه هم می‌کند و مخالف تمام هدف‌ها و رسوم نمسی‌گری است.
پدر نمس جوان فریاد می‌کشید: "دیوانه است."
مادرش می‌گفت: " طفلک ناخوش است."
برادرهایش داد می‌زدند: "بی‌جرأت و ترسو است."
خواهرهایش نجوا می‌کردند: "از نظر جنسی نقص دارد."
ناآشنایانی که هرگز نمس صلح دوست را به چشم ندیده بودند، به خاطر می‌آوردند که او را در حین خزیدن روی شکم یا در حال تمرین چنبره زدن مانند مارها، یا توطئه چینی برای برانداختن کشور نمسان مشاهده کرده‌اند.
نمس خارق‌العاده‌ی نوظهور می‌گفت: "من سعی دارم با دلالت و دانایی به همه چیز بنگرم."
یکی از همسایگان گفت: "دلالت هم وزن و شبیه خیانت است."
دیگری می‌گفت: "و دانایی را فقط به کار دشمن می‌برد."
آخر شایع شد که نمس مانند مار کبرا نیشش زهر دارد، او را به دادگاه کشیدند، محکوم و تبعیدش کردند.

نتیجه‌ی اخلاقی: از شر دشمن شاید بتوان ایمن ماند ولی از هر قوم و دسته‌ای که باشید از گزند هم کیشان مصون نیستید.


نویسنده: جمیز تربر
مترجم: مهشید امیرشاهی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

وای اگر پرنده‌ای را بیازاری

پسرک بی‌آنکه بداند چرا، سنگ در تیرکمان کوچکش گذاشت و بی‌آنکه بداند چرا، گنجشک کوچکی را نشانه رفت.
بال‌هایش شکست و تنش خونی شد. پرنده می‌دانست که خواهد مُرد. اما پیش از مردنش مروّت کرد و رازی را به پسرک گفت تا دیگر هرگز هیچ چیزی را نیازارد.
پسرک پرنده را در دست‌هایش گرفته بود تا شکار خود را تماشا کند اما پرنده شکار نبود. پرنده پیام بود.
پس چشم در چشم پسرک دوخت و گفت: کاش می‌دانستی که زنجیر بلندی است زندگی، که یک حلقه‌اش درخت است و یک حلقه‌اش پرنده. یک حلقه‌اش انسان و یک حلقه سنگ ریزه. حلقه‌ای ماه و حلقه‌ای خورشید. و هر حلقه در دل حلقه دیگر است. و هر حلقه پاره‌ای از زنجیر؛ و کیست که در این زنجیر نگنجد؟!
و وای اگر شاخه‌ای را بشکنی، خورشید خواهد گریست. وای اگر سنگ‌ریزه‌ای را ندیده بگیری، ماه تب خواهد کرد.
وای اگر پرنده‌ای را بیازاری، انسانی خواهد مُرد؛ زیرا هر حلقه را بشکنی، زنجیر را گسسته‌ای. و تو امروز زنجیر خداوند را پاره کردی.
پرنده این را گفت و جان داد. و پسرک آنقدر گریست تا عارف شد.
وای اگر پرنده‌ای را بیازاری...!


نویسنده: عرفان نظرآهاری
از کتاب: هر قاصدکی یک پیامبر است


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
انسان فرزندِ طبیعت است؛
هر مقدار که از دامان او دورتر شود

حسِ ناامنی،
غربت
و سرگردانی او نیز
به همان نسبت بیشتر خواهد شد...


#یاسر_اسلامی_نوکنده

@Best_Stories
@Best_Stories
کانال بهشت
موزیک بیکلام: تنهایی چوپان
اثر: زمفیر | اجرا: لئو روجاس

@Best_Stories
‏ ❁ لویجی پیراندلو ❁
برنده جایزه ادبی نوبل سال ۱۹۳۴

@Best_Stories
لویجی پیراندلو

(به ایتالیایی: ‎Luigi Pirandello)‏
(۲۸ ژوئن ۱۸۶۷ - ۱۰ دسامبر ۱۹۳۶)
نمایشنامه‌نویس و رمان‌نویس ایتالیایی بود که در سال ۱۹۳۴ برندهٔ جایزه نوبل ادبیات شد. داستان‌های کوتاه او نیز شهرت زیادی دارد.

لویجی پیراندلو در سیسیل متولد شد. پدر او بازرگان گوگرد بود و انتظار داشت که پسرش هم همان شغل را انتخاب کند. اما لوییجی در تحصیلاتش موفق بود و توانست در رشتهٔ ادبیات ادامهٔ تحصیل دهد. او در سال ۱۸۸۷ وارد دانشگاه رم شد و بعد از آن برای تحصیل به بن رفت و آن‌جا تز دکترای خود را دربارهٔ گویش بومی سیسیلی تکمیل کرد.

پیراندلو در نخستین کوشش خلاقش مراثی رم گوته را ترجمه کرد و بعد از ملاقاتش با کاپوانا، نویسندهٔ سیسیلی، همهٔ توجهش را بر ادبیات داستانی ناتورالیستی متمرکز کرد. او در سال ۱۸۹۳، نخستین رمان خود، مطرود را نوشت .

وی مدت‌ها استاد سبک‌شناسی دانشگاه رم بود. وی تا بعد از جنگ جهانی اول در کارش ناشناخته بود. تا اینکه نمایشنامه‌ای از او با نام "شش کاراکتر در جستجوی یک نویسنده" شهرتی ناگهانی برایش آورد.

پیراندلو از خانواده‌ای ثروتمند بود که در یک منطقه رشد نیافته و خشن زندگی می‌کردند. جایی که هر کسی مجبور بود خودش از حقوقش دفاع کند. بنابراین، او خیلی زود تحت تأثیر بی عدالتی و ستم موجود بین مردم قرار گرفت. پیراندلو زندگی آسانی نداشت. علاوه بر سختی‌هایی که از ورشکستگی پدرش در تجارت برایشان ایجاد شد، موضوع دیگر اختلال روانی زنش بود که پیراندلو در خانه از او مراقبت می‌کرد.

پیراندلو با توجه به علاقه‌ای که نسبت به درونیات افراد داشت، شخصیت نقش‌های داستانی اش را بیشتر با قرار دادن آن‌ها در موقعیت‌های خیالی کاوش می‌کرد تا شرایط واقعی. امروزه پیراندلو به عنوان یکی از تأثیر گذارترین نمایشنامه نویسان قرن بیستم شناخته می‌شود.


📖 ... در ادامه داستان جنگ، از پیراندلو نمایشنامه نویس بزرگ قرن بیستم را با هم می‌خوانیم...

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستان‌_کوتاه

جنگ

مسافرانی که شبانه با قطار سریع‌السیر رم را ترک کرده بودند ناگزیر شدند تا سپیده دم روز بعد، در ایستگاه کوچک فابریانو که خط آهن اصلی را به سمولمونا متصل می‌کرد، به انتظار قطار کوچک و قدیمی ‌محلی بمانند .
درسپیده دم زنی تنومند، سراپا سیاه پوش، همچون بسته‌ای بی‌شکل از واگن درجه دوم دودزده و دم کرده‌ای سر درآورد که پنج نفر شب را در آن گذرانده بودند . پشت سر او، شوهرش، مردی ریزاندام، لاغر و تکیده، نفس‌نفس‌زنان و نالان با چهره‌ای رنگ پریده و چشم‌های کوچک و گیرا، که شرم و بی‌قراری درآن‌ها خوانده می‌شد، پا به قطار گذاشت .
مرد که سرانجام جای نشستن پیدا کرده بود، از مسافرانی که به زنش کمک کرده و جا برایش باز کرده بودند مودبانه تشکر کرد، سپس رو به زن کرد، یقه پالتو او را پایین کشید و مودبانه پرسید: «حالت خوب است، عزیزم؟»
زن به جای پاسخ یقه‌اش را تا روی چشم‌ها بالا کشید و چهره‌اش را پنهان کرد . مرد با لبخند زمزمه کرد : «ای دنیای کثیف!» و احساس کرد موظف است برای همسفرانش شرح دهد که زن درمانده اش سزاوار دلسوزی است، چون جنگ پسر یکی یکدانه‌اش را از کنارش دورکرده، آن هم پسر بیست ساله‌ای که آن‌ها، هردو، زندگی‌شان را به پایش ریخته‌اند و حتی خانه‌شان را درسولمونا به باد داده‌اند تا توانسته‌اند همراهش به رم بروند، اسمش را به عنوان دانشجو بنویسند، سپس اجازه دهند که داوطلبانه در جنگ شرکت کند به این شرط که دست کم تا شش ماه او را به جبهه نفرستند . اما ناگهان تلگرامی ‌به دستشان رسیده که درآن نوشته شده تا سه روز دیگر از رم می‌رود و از آن‌ها می‌خواهد که برای بدرقه‌اش به رم بیایند .
زن زیر پالتو پیچ وتاب می‌خورد و گهگاه مانند حیوانی وحشی خرناس می‌کشید . دلش گواهی می‌داد که همه آن حرف‌ها سر سوزنی دلسوزی آن آدم‌ها را، که احتمالاً موقعیت ناگوار خود او را داشتند جلب نکرده است . یکی از آن‌ها که سراپا گوش بود گفت : «شما باید شکر خدارا به جا بیاورید که پسرتان تازه به جبهه می‌رود . پسر مرا از روز اول جنگ به آنجا فرستادند و تا حالا دوبار با تن مجروح آمد و باز به جبهه برگشته»
مسافر دیگری گفت : «مرا چه می‌گویید؟ من دو پسرو سه برادرزاده در جبهه دارم»
شوهر زن بی درنگ گفت : «بله، اما آخر این پسر یکی یکدانه ماست»
– چه فرقی می‌کند؟ آدم ممکن است پسر یکی یکدانه اش را با توجه بیش از حد لوس بکند، اما او را بیش از وقتی دوست ندارد که چند بچه دیگر هم دورش را گرفته باشند . محبت پدرانه نان نیست که بشود تکه تکه کرد و به طور مساوی میان بچه ها قسمت کرد . هر پدری همه محبتش را، بدون تبعیض، نثار هرکدام از بچه هایش می‌کند، خواه یک بچه داشته باشد خواه ده بچه و اگر من حالا برای دو پسرم ناراحتم، این ناراحتی برای هریک از آن‌ها نصف نمی‌شود، بلکه دو برابر می‌شود…
شوهر آشفته خاطر آهی کشید و گفت : «درست است … درست است … اما بگیریم، البته دور از جان شما، پدری دو پسر درجبهه جنگ داشته باشد و یکی از آن‌ها را از دست بدهد، دراین صورت یکی از آن‌ها برایش می‌ماند تا تسلی خاطری پیدا کند… درحالی که … » دیگری از جا در رفت و گفت :«بله، پسری می‌ماند تا تسلی خاطر پیدا کند، اما درعین حال پسری می‌ماند تا باز نگران جانش باشد، درحالی که پدری که یک فرزند پسر داشته باشد پس از مرگ او می‌تواند برود خود را سربه نیست کند و به پریشانی خود پایان دهد . کدام یک از این دو موقعیت بدتر است؟ نمی‌بینید که وضع من چقدر ناگوارتر از شماست؟»
مسافر دیگر، مردی چاق وسرخ چهره، با چشم‌های خاکستری کمرنگ و بیرون زده، میان حرفش رفت : «چرند می‌گویید»
نفس‌نفس می‌زد، چشم‌های بیرون زده‌اش گویی خشونت درونی نیروی سرکش را بیرون می‌ریخت که تن ناتوان او تاب نگهداری آن را نداشت. او که سعی می‌کرد دهانش را با دست بپوشاند تا جای دو دندان افتاده‌اش، درجلو دهان، دیده نشود، دوباره گفت: « چرند می‌گویید، چرند می‌گویید . مگر ما برای استفاده خودمان بچه پس می‌اندازیم؟»
مسافران دیگر با پریشانی به او خیره شدند . مسافری که پسرش از روز اول جنگ به جبهه رفته بود، آهی کشید و گفت : «حق با شماست، بچه‌های ما مال ما نیستند، مال میهن‌اند»

مسافر چاق با حاضر جوابی گفت : «باها! پس بفرمایید ما با یاد میهن بچه پس می‌اندازیم . پسرهای ما به دنیا می‌آیند… خوب دیگر، چون باید به دنیا بیایند و وقتی به دنیا آمدند جان ما نثارشان می‌شود.

ادامه...👇
@Best_Stories
واقعیت مساله همین است که می‌گویم . ما مال آن‌ها هستیم، آن‌ها مال ما نیستند و وقتی به سن بیست سالگی می‌رسند درست حال بیست سالگی ما را پیدا می‌کنند . ما هم پدر ومادر داشتیم، اما چیزهای دیگری هم توی این دنیا بود . زن، سیگار، رویاهای دور و دراز، پیوندهای تازه… و البته میهن هم جای خود را داشت، یعنی وقتی بیست ساله می‌شدیم به ندای آن پاسخ می‌دادیم، حتی اگر پدر و مادر جلو ما را می‌گرفتند . البته حالا در سن و سال ما عشق به میهن هنوز هم همان قدر و منزلت را دارد اما علاقه ما به بچه‌های‌مان بیش از میهن است . می‌خواهم ببینم، میان ما کسی پیدا می‌شود که اگر بنیه‌اش را داشته باشد نخواهد جای پسرش را، از ته دل، درجبهه بگیرد؟»
صدا از کسی درنیامد، همه سرخود را، به نشان تصدیق تکان دادند . مرد چاق دنبال حرف‌هایش را گرفت : «پس ما چرا به احساسات بچه‌هایمان، وقتی به بیست سالگی می‌رسند، نباید اعتنا کنیم؟ طبیعی نیست که وقتی بیست ساله می‌شوند به عشق میهن توجه کنند (البته منظورم پسرهای سربه راه است) و آن را مهم‌تر از علاقه به ما بدانند؟ طبیعی نیست که ما را پسرهای پیری بدانند که از کار افتاده‌ایم و باید درخانه ماندگار شویم؟ و اگر میهن مثل نانی که تک تک ما باید بخوریم تا از گرسنگی نمیریم، وجودش ضروری است، پس کسانی باید بروند و از آن دفاع کنند و پسرهای ما، پسرهای بیست ساله می‌شوند، این کار را می‌کنند و به اشک‌های ما نیاز ندارند . چون اگر بمیرند هیجان زده وشادمان می‌میرند (البته منظورم پسرهای سر به راه است) حالا اگر کسی جوان و شادمان بمیرد با جنبه‌های زشت زندگی، با حقارت‌ها، بیهودگی‌ها و سرخوردگی‌ها روبه رو نشود… چه بهتر از این؟ در مرگش کسی نباید اشک بریزد، همه باید بخندند، همین طورکه من می‌خندم، … یا دست کم شکر خدا را به جا آورند، همین طور که من بجا می‌آورم، چون پسر من، پیش از مرگ، برایم پیغام فرستاد که پایان زندگی‌اش همان طور بوده که همیشه آرزو داشت . برای همین است که، چنان که می‌بینید سیاه هم نپوشیده‌ام…»
کت پوست گوزن خود را، که رنگ روشن داشت، تکان داد تا حرفش را ثابت کند، لب کبود او که جای دو دندان افتاده اش را می‌پوشاند، لرزید. در چشم‌های بی‌حرکتش اشک حلقه زده بود و چیزی نگذشت که حرف‌هایش را با خنده ای جیغ مانند که به هق هق می‌ماند، پایان داد .
دیگران تصدیق کردند : « کاملاً همین طور است… کاملاً همین طور است»
زنی که زیر پالتو، دریک گوشه، مثل بسته ای به نظر می‌رسید و نشسته بود و گوش داده بود، سه ماه می‌شد که سعی کرده بود در گفته‌های شوهر و دوستانش چیزی پیدا کند که از اندوه عمیقش بکاهد و تسلی خاطری پیدا کند، چیزی که به مادر آن قوت قلب را بدهد که پسرش را نه تنها به سوی زندگی خطرناک بلکه به سوی مرگ روانه کند . اما درمیان همه حرف‌ها حتی یک کلمه تسلی بخش نیافته بود… و اندوهش از آن‌جا بیشتر شده بود که دیده بود هیچ کس- آن طور که اندیشیده بود – نمی‌تواند احساساتش را درک کند .
اما حالا گفته‌های مسافر او را گیج و کمابیش شگفت زده کرد . ناگهان دریافت که این دیگران نیستند که در اشتباهند و نمی‌توانند او را درک کنند بلکه خود اوست که نمی‌تواند به پای مادران و پدرانی برسد، که بدون اشک ریختن پسران خود را، هنگام جدایی، بدرقه و حتی تا لب گور تشییع می‌کند.
سرش را بلند کرد و از همان گوشه‌ای که نشسته بود جلو آورد و سعی کرد با همه وجود به جزییاتی گوش دهد که مرد چاق برای همسفرانش تعریف می‌کرد و شرح می‌داد که چگونه پسرش مثل قهرمان، شاد و بدون تاسف، خود را برای شاه و میهن به کشتن داده است . به نظرش رسید که به جهانی کشانده شده که هرگز درخواب هم نمی‌توانست ببیند، جهانی که برایش بسیار ناشناخته بود و از این‌که می‌دید همه به پدر شجاعی تبریک می‌گویند که چنین صبورانه از مرگ پسرش حرف می‌زند بی اندازه خوشحال شد .
سپس ناگهان، مثل آنکه چیزی از آن‌همه حرف نشنیده و کمابیش مثل آنکه از خواب بیدار شده باشد رو به پیرمرد کرد و پرسید: « پس … راستی راستی پسرتان مرده؟»
همه به او خیره شدند . پیرمرد نیز روبرگرداند تا به او نگاه کند . با چشم‌های درشت، بیرون زده، به اشک نشسته و خاکستری روشن خود به چهره او خیره شد . مدتی کوتاه سعی کرد پاسخ زن را بدهد، اما چیزی به نظرش نرسید . همچنان خیره شده بود، گویی تنها درآن لحظه- پس از آن پرسش ابلهانه و بی جا- بود که ناگاه سرانجام دریافت که پسرش به راستی مرده است، برای همیشه مرده است، برای همیشه . چهره‌اش درهم رفت، به شکلی ترسناک از شکل افتاد، سپس عجولانه دستمالی از جیب بیرون کشید و در میان شگفتی همه، بی‌اختیار، هق‌هقی جگرسوز و تاثرآور سرداد.


نویسنده: لوئیجی‌ پیراندلو
مترجم: احمد گلشیری


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک


روان‌درمانی تا زمانی خوب پیش می‌رفت که فهمیدم من بیمار هستم و نه پژشک. وقتی کشف کردم که من صندلی هستم، اوضاع از آن هم بدتر شد.


نویسنده: شان هیل
مترجم: امیرحسین میرزائیان


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
می‌خواهم وقتی که می‌روی
ای دخترک سفیدِ برفی
مرا هم با خود ببری.

به هر دلیلی اگر نتوانستی
یک دست یا هر دو دستم را بگیری
دخترکِ سفیدِ برف
مرا در دلت با خود ببر.

باز هم اگر از بختِ بد،
نتوانستی در دل هم مرا ببری
ای دخترکِ رویا و برف
در خاطره‌ات مرا ببر.

و اگر با همه‌ این‌ها
باز هم نتوانستی
چون چیزهای بسیار دیگری با خود می‌بری
که در اندیشه‌ات زندگی می‌کنند
آی، ای دخترک سفیدِ برف
مرا
در فراموشی
با خود ببر.


فرریرا گولار | محسن عمادی


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

رقص بر روی یک سوزن

هرگز صحبتی از مذهب با هم نداشتیم ولی اغلب در مورد ازدواج حرف می‌زدیم. او یک شاهزاده خانم اصیل پایبند به رسوم قدیمی بود که اجدادش در مرکز پاریس با گیوتین اعدام شده بودند. من یک طراح لباس نوگرا بودم که پدرانم در حومه‌های شهر کراکوف به رگبار گلوله بسته شده بودند. چه اهمیتی داشت؟ عاشق هم بودیم. مستی شراب داشت کم کم از سرمان بیرون می‌رفت که ناگهان ناقوس‌های کلیسای نوتردام به صدا در آمدند؛ و او انگار که بخواهد پاسخی به آن آوا داده باشد گفت: "قدرت بی‌انتهای ایمان !" من با معصومیتی ناشی از تجددگرایی خویش گفتم: "دین و مذهب یک انسان ممکن است در نظر شخص دیگری، پوچ و بی‌معنی باشد."
اتفاق به قدری سریع بود که متوجه چگونگی رویدادنش نشدم چیزی با شدت به بازویم کوبیده شد سپس پیش از برخورد با درهای بالکن، روی زمین پخش شد. انجیل خانوادگی او روی زمین افتاده بود و صفحات بخش‌هایی مابین عهد عتیق و عهد جدید، گشوده شده بودند. ورق های نازک کتاب با نسیم ملایم تابستانی که از رود سن می‌وزید، بی‌هدف تکان می‌خوردند، در حالی که او مرا با لغات فرانسوی دشنام می‌داد. کلماتی که هنوز آنها رو به درستی یاد نگرفته بودم. به یاد دارم آن شب به تنهایی، با دستانی لرزان روی کاناپه دراز کشیدم و سعی می‌کردم به خواب روم؛ در همان حال به نیروی حیرت آوری که در ورای آن صفحات نازک انباشته شده بود می‌اندیشیدم، که سرشار از آن همه پاسخ‌های با ارزشی بود که میلیون‌ها انسان برای آنها تا پای جان جنگیده بودند. اینکه، آیا خدا یکی است یا بیشتر و یا هیچ؟ و اگر هست، کجاست؟ اینجا، آنجا و یا هیچ جا؟ پرهیزگاران کیستند؟ دوزخیان کدامند؟ و به راستی چند فرشته می‌تواند روی نوک یک سوزن برقصد ؟! ...

صبح روز بعد ما دیگر نه صحبتی از مذهب با یکدیگر کردیم و نه از ازدواج.


نویسنده: گری ای‌ هولاند
مترجم: هل خردیار


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
Forwarded from مخفیگاه
#شعر

آی تو
ابر کامکار
بر من ، این به راه باد مشتی از غبار
نم ‌نم نوازشی ، اگر نه آبشار بخششی ، ببار
ورنه دیر می‌شود
دیر ...

#اسماعیل_خویی

🖊 امروز چهارم خرداد اسماعیل خویی شاعر و فیلسوف ایرانی در سن ۸۳ سالگی بعلت بیماری درگذشت.


کانال مخفیگاه: @makhfigah_channel
عشق خرابکار تو
ایرج بسطامی
شعری از زنده یاد "اسماعيل خویی"
با آواز ایرج بسطامی و آهنگسازی کیوان ساکت / آلبوم: فسانه

دل را خراب کرد و
به گنجِ هنر رسید ...
عشقِ خرابکا‌رِ تو
آبادی آوَرَد ...

کانال: @makhfigah_channel
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🎥 انیمیشن

وایشای کور (Blind Vaysha)

کارگردان: تئودور اوشف
ساخت ۲۰۱۶ نامزد اسکار برای بهترین انیمیشن کوتاه

@Best_Stories
خبر نگاری مدام در تعقیب آلبرکامو (نویسنده الجزایری مقیم فرانسه) بود تا از آخرین آثار کامو باخبر گردد تا بلاخره آلبرکامو را در تریایی در پاریس ملاقات کرد و در اولین سوالش از او پرسید: اگه به شما بگویم که لازم است کتابی درباره جامعه بنویسید آن را می‌پذیرید؟ و یا با آن مخالفت میکنید!
آلبرکامو پاسخ داد:
البته که قبول می‌کنم، این کتاب صد صفحه خواهد داشت که نود و نه صفحه آن سفید است و هیچ چیز در آن صفحات نوشته نمی‌شود.
اما در پایان صدمین صفحه می‌نویسم

تنها وظیفه انسان عشق ورزیدن است!
عشق ورزیدن!


آلبرکامو و عشق
برگرفته از کتاب لطفا گوسفند نباشید | به اهتمام محمود نامنی


@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )

🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک

رویا

در وسط کشتزاری نزدیک جویباری بلورین قفسی را دیدم که توسط دستان ماهری ساخته شده بود. در یکی از گوشه‌های قفس گنجشکی مرده و در گوشه‌ی دیگر کاسه‌ای که آب آن خشک شده بود. ایستادم و گویی صدای جریان آب پند می‌داد. اندیشیدم و دانستم که آن گنجشک کوچک از شدّت تشنگی با مرگ مبارزه کرده در حالی که چندان فاصله‌ای با رودخانه نداشته است. گرسنگی بر او غلبه کرد در حالی که در وسط کشتزار که گهواره‌ی زندگی است قرار داشته است. گویی ثروتمندی است که درِ گنجینه‌اش بر او قفل شده و در طمع طلا جان داده است.
ناگهان قفس تکانی خورد و به صورت انسانی شفاف درامد و پرنده‌ی مرده به شکل یک قلب آدمی و زخمی در آمد در حالی که از زخم عمیق آن خون می‌چکید و صدای زنی اندوهگین از آن به گوش رسید:
-من قلب آدمی و اسیر ماده و کُشته‌ی قانون انسان خاکی هستم. در وسط کشتزار زیبایی‌ها و کنار جویبار‌های زندگی اسیر قفس قوانین احساسات آدمی شدم. در میان دست‌های محبّت‌آمیز با بی‌اعتنایی جان دادم زیرا زیبایی‌ها و میوه‌های آن عشق از من دریغ شد. آنچه بدان مشتاق بودم نزد انسان بود. من قلب بشر هستم. در سنّت‌های تاریک جامعه زندانی شدم و لاغر گشتم و گرفتار قید و بند‌های اوهام شدم و در گوشه و کنار تمدّن تنها ماندم و جان دادم در حالی که انسانیت بر من لبخند می‌زد!
من این کلمات را شنیدم در حالی که قطرات خون بیرون می‌آمد و پس از آن دیگر چیزی ندیدم و صدایی نشنیدم و به سوی حقیقتم بازگشتم!


نویسنده: جبران خلیل جبران


داستان‌های کوتاه جهان...!

@Best_Stories
کمتر از ذره نه ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشید رسی چرخ زنان


حافظ | @Best_Stories
2024/10/01 09:37:46
Back to Top
HTML Embed Code: