Forwarded from کتابخانه نواندیشان
یکی از دوستانم تعریف میکرد:
"پدری داشتیم کاملا خودکامه و دیکتاتور، آنقدر که اجازه نمیداد از خانه خارج شویم، میگفت بیرون پر از گرگ است و درب خانه را بعد از رفتنش روی ما قفل میکرد.
کمی بزرگتر که شدیم، علیه زورگویی پدر اعتراض کردیم، کتک خوردیم اما تعداد ما بیشتر بود و حریف ما نبود، سکوتی پر از خشم پیشه کرد و ما میدانستیم این سکوت چقدر خطرناک خواهدشد، از روی کلید پدر چند تا ساختیم و در را باز میکردیم و به بیرون میرفتیم. ما خوشحال بودیم از این استقلال و شبیه کودکان تازه متولد شده برای همه چیز ذوق داشتیم اما پدر عصبانی بود و نمیدانست چه کار کند، چند نفر را اجیر کرد کیف ما را در خیابان بزنند، به دخترها دست درازی کنند، از خانه سرقت کنند و تا میشد آزارمان بدهند.
آنوقت با چهرهای مظلوم رو میکرد به ما و میگفت: دیدید گفتم بیرون امن نیست؟ دیدید گفتم درها باید روی شما قفل باشد؟ دیدید بدون من نمیتوانید امنیت داشتهباشید؟"
@Noandishaan_Book
"پدری داشتیم کاملا خودکامه و دیکتاتور، آنقدر که اجازه نمیداد از خانه خارج شویم، میگفت بیرون پر از گرگ است و درب خانه را بعد از رفتنش روی ما قفل میکرد.
کمی بزرگتر که شدیم، علیه زورگویی پدر اعتراض کردیم، کتک خوردیم اما تعداد ما بیشتر بود و حریف ما نبود، سکوتی پر از خشم پیشه کرد و ما میدانستیم این سکوت چقدر خطرناک خواهدشد، از روی کلید پدر چند تا ساختیم و در را باز میکردیم و به بیرون میرفتیم. ما خوشحال بودیم از این استقلال و شبیه کودکان تازه متولد شده برای همه چیز ذوق داشتیم اما پدر عصبانی بود و نمیدانست چه کار کند، چند نفر را اجیر کرد کیف ما را در خیابان بزنند، به دخترها دست درازی کنند، از خانه سرقت کنند و تا میشد آزارمان بدهند.
آنوقت با چهرهای مظلوم رو میکرد به ما و میگفت: دیدید گفتم بیرون امن نیست؟ دیدید گفتم درها باید روی شما قفل باشد؟ دیدید بدون من نمیتوانید امنیت داشتهباشید؟"
@Noandishaan_Book
از خون جوانان وطن
استاد شجریان
هنگام می و فصل گل و گشت چمن شد در بار بهاری تهی از زاغ و زغن شد از ابر کرم، خطه ری رشک ختن شد. دلتنگ چو من مرغ قفس بهر وطن شد. چه کج رفتاری ای چرخ چه بد کرداری ای چرخ سر کین داری ای چرخ نه دین داری، نه آیین داری ای چرخ. از خون جوانان وطن لاله دمیده از ماتم سرو قدشان، سرو خمیده در سایه گل بلبل از این غصه خزیده گل نیز چو من در غمشان جامه دریده چه کج رفتاری ای چرخ. خوابند وکیلان و خرابند وزیران بردند به سرقت همه سیم و زر ایران ما را نگذارند به یک خانه ویران یارب بستان داد فقیران ز امیران. از اشک همه روی زمین زیر و زبر کن مشتی گرت از خاک وطن هست بسر کن غیرت کن و اندیشه ایام بتر کن اندر جلو تیر عدو، سینه سپر کن. از دست عدو ناله من از سر درد است اندیشه هر آنکس کند از مرگ، نه مرد است جان بازی عشاق، نه چون بازی نرد است مردی اگرت هست،
کنون وقت نبرد است ...
استاد شجریان
@Best_Stories
کنون وقت نبرد است ...
استاد شجریان
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
صد هزار مرتبه شکر که زندهایم
صد هزار مرتبه شکر که زندهايم و نفس میکشیم ...
سال ۱۸۹۷
سلطان عبدالعزیز شاه است. پیرمردی بنام "شمی" به اتفاق پسر شانزده سالهاش بنام" ممتاز" از سراشیبی خیابان باب عالی عبور می کنند . . .
مرد جوانی بنام " باکی" از پایین بطرف بالا میآید.
آقای "باکی" از طرفداران آزادی ترکیه است، با مستبدين مخالف میباشد او تصمیم دارد دو سه روز دیگر به اروپا فرار کند.
هنگامیکه آقای شمی با آقای باکی روبرو میشود چون از دوستان قدیمی هستند با یکدیگر دست میدهند و روبوسی میکنند.
آقای باکی میگوید:
"حالت چطوره دوست گرامی؟ . . ."
شمی جواب میدهد:
"ا . . .ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۰۸
سلطان عبدالحمید شاه است، آقای باکی که زمانی جزء آزادیخواهان بود حالا پیر شده است. به اتفاق پسرش "راسم" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میآید . . .
آقای شمی مدتی است مرحوم شده، پسرش ممتاز که با مستبدين میجنگد جوان نیرومندی است هنگامیکه با آقای باکی روبرو میشود بخاطر دوستی که با پدرش داشت به او سلام میکند و میپرسد:
" قربان حالتان چطور است؟ . . ."
آقای باکی پیرمرد نورانی جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم ."
سال ۱۹۱۷
حزب اتحاد و ترقی روی کار آمده است . . . آقای ممتاز خیلی زود پیر شده است به اتفاق آقای "تحسین" از سراشیبی خیابان باب عالی بطرف پائین میروند. آقای باکی هم مرحوم شده، پسرش "راسم" که جوان خوش قیافه و نیرومندی شده از پائین بطرف بالا میآید هنگامی که با آقای ممتاز روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
"قربان حال شما چطوره؟ . . ."
آقای ممتاز جواب میدهد:
"ا . . . ا . . . ی . . . الحمدالله . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم."
سال ۱۹۳۰
حزب خلق در مسند قدرت است . . . آقای "راسم " که پیر شده همراه پسرش "جميل" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید.
آقای ممتاز به رحمت ایزدی پیوسته، پسرش تحسین که جز مخالفین سرسخت حزب آزادیخواهان است و در ضمن جوان زیبا و تنومندی هم هست از پائین خیابان بطرف بالا میرود . . . هنگامی که با آقای راسم روبرو میشود دست او را میبوسد و میپرسد:
قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای راسم جواب میدهد:
"ا . . . ای . . . الحمدالله . . . خوبم . . . انشاءالله تمام کارها بزودی خوب میشود، صد هزار مرتبه شکر که زندایم و نفس میکشیم . . ."
سال ۱۹۴۶
حزب خلق هنوز بر سر کار است، آقای" تحسین" پیر شده است به اتفاق پسرش "متین" از سراشیبی خیابان باب عالی پائین میآید . . .
آقای راسم هم فوت کرده، پسرش جمیل که یک مخالف دو آتشه دولت و در ضمن جوان نیرومندی هم هست با دیدن آقای تحسین دست او را میبوسد و حالش را میپرسد:
" قربان حالتان چطوره؟ . . ."
آقای تحسین جواب میدهد:
" . . . ه . . . ه . . . ی . . . الحمداله که زندهایم ونفس میکشیم، انشاءاله بزودی کارها روبراه میشود . . ."
سال ۱۹۵۸
حزب دمکرات به قدرت رسیده . . . آقای جمیل هم پیر شده است، همراه پسرش از سراشیبی خیابان باب عالی عبور میکند . . .
متین جوان خوش قیافه از پائین بطرف بالای خیابان میرود با دیدن آقای جمیل دست او را میبوسد و حالش را میپرسد.
" قربان حالتان چطوره؟"
آقای جمیل جواب میدهد:
ا . . . ای . . . الحمدالله پسرجان، صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم. انشاءاله بزودی همه چیز روبراه میشود . . ."
سال . . .
سال . . .
همه به هم میگویند . . . صد هزار مرتبه شکر که زندهایم و نفس میکشیم انشاءاللہ تمام کارها درست میشه . . .
اما چه وقت؟ و کی این آرزو را برآورده میشود فقط خداوند میداند و بس!
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دلقک های سفیدپوش
داشتم برای سَدمین بار داستانِ جمشید را می خواندم که مردم از او روی گردان شدند. او که با قدرتمندی بهشتِ روی زمین ساخت با اره از میان دو نیمه اش کردند! دخترانش را به اسارت بردند و به زور همسرِ ضحّاک شدند. در همین حوالی یک سیرک برپا کرده بودند که هیاهوی آن تا توی اتاقم می آمد. انگار جمعیتِ زیادی جمع شده بودند. شاهنامه را بستم و رفتم که نمایش های سیرک را ببینم. نزدیکِ خیمه گاه که شدم بجایِ جمعیتِ مردم دستگاه های بزرگ و اسپیکرهایِ غول پیکری دیدم که آوایِ با صلابتِ جمعیتِ مردم را پخش می کردند. چند دختربچه با پاهای برهنه و لباس های گِل آلود که آبِ بینی شان بالا و پایین روی لبانشان می چکید به مردی ریشو التماس می کردند که اجازه دهد داخل بروند اما چون پول نداشتند آن مرد با غضب آن ها را از خود می راند. من بلیط خریدم و دختربچه ها را با خودم به داخل بردم. هیچ کس نبود. ابداً ، ابداً هیچ کس نبود! جز تعدادی دلقکِ سفیدپوش که رویِ سن حاضر بودند. تا مرا دیدند شروع کردن به نمایش دادن ادا و اطوار درآوردن که مرا سرگرم کنند. اما من سرگرم نشدم. شاد نشدم دختربچه ها هم همین طور. چون سکوها خالی از مردمِ شاد بود. دلقک ها رویِ یک گویِ سفید راه می رفتند دو نفره ، سه نفره... اما بی فایده بود! من شاد نمی شدم. کارشان برایم عادی و پیش پا افتاده بود. به اطرافم که نگاه کردم دختربچه ها را ندیدم. آن ها رفته بودند. اینجا جایِ من نبود و احساس کردم که لحظه ای درنگ کنم خودم را تحقیر کرده ام. دوباره که برگشتم همان مردِ ریشو را دیدم. پرسیدم:
- چرا تماشاگری نیست؟
چشمانِ طلبکارش را به من دوخت و گفت:
- پس این اسپیکرها چکاره اند؟
- این ها که آدم نیستند. چشم ندارند که ببینند! احساس ندارند که کف بزنند و شاد شوند!
- همین که صدایش باشد کافی ست. خودت چرا اینجا آمدی؟
- چون هیاهوی مردم را شنیدم.
- این اسپیکرها همین کار را با دیگران می کند! رئیس سیرک هم همین را می خواهد. پولش را در می آورد از راهِ همین اسپیکرها!
به روبرو خیره شدم و ازخودم متنفّر بودم که فریبِ این دلقک ها را خورده ام. راه افتادم و در حالی که دختربچه ها را مشغول خاک بازی دیدم گفتم: «شاهنامه آخرش خوش است!»
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دلقک های سفیدپوش
داشتم برای سَدمین بار داستانِ جمشید را می خواندم که مردم از او روی گردان شدند. او که با قدرتمندی بهشتِ روی زمین ساخت با اره از میان دو نیمه اش کردند! دخترانش را به اسارت بردند و به زور همسرِ ضحّاک شدند. در همین حوالی یک سیرک برپا کرده بودند که هیاهوی آن تا توی اتاقم می آمد. انگار جمعیتِ زیادی جمع شده بودند. شاهنامه را بستم و رفتم که نمایش های سیرک را ببینم. نزدیکِ خیمه گاه که شدم بجایِ جمعیتِ مردم دستگاه های بزرگ و اسپیکرهایِ غول پیکری دیدم که آوایِ با صلابتِ جمعیتِ مردم را پخش می کردند. چند دختربچه با پاهای برهنه و لباس های گِل آلود که آبِ بینی شان بالا و پایین روی لبانشان می چکید به مردی ریشو التماس می کردند که اجازه دهد داخل بروند اما چون پول نداشتند آن مرد با غضب آن ها را از خود می راند. من بلیط خریدم و دختربچه ها را با خودم به داخل بردم. هیچ کس نبود. ابداً ، ابداً هیچ کس نبود! جز تعدادی دلقکِ سفیدپوش که رویِ سن حاضر بودند. تا مرا دیدند شروع کردن به نمایش دادن ادا و اطوار درآوردن که مرا سرگرم کنند. اما من سرگرم نشدم. شاد نشدم دختربچه ها هم همین طور. چون سکوها خالی از مردمِ شاد بود. دلقک ها رویِ یک گویِ سفید راه می رفتند دو نفره ، سه نفره... اما بی فایده بود! من شاد نمی شدم. کارشان برایم عادی و پیش پا افتاده بود. به اطرافم که نگاه کردم دختربچه ها را ندیدم. آن ها رفته بودند. اینجا جایِ من نبود و احساس کردم که لحظه ای درنگ کنم خودم را تحقیر کرده ام. دوباره که برگشتم همان مردِ ریشو را دیدم. پرسیدم:
- چرا تماشاگری نیست؟
چشمانِ طلبکارش را به من دوخت و گفت:
- پس این اسپیکرها چکاره اند؟
- این ها که آدم نیستند. چشم ندارند که ببینند! احساس ندارند که کف بزنند و شاد شوند!
- همین که صدایش باشد کافی ست. خودت چرا اینجا آمدی؟
- چون هیاهوی مردم را شنیدم.
- این اسپیکرها همین کار را با دیگران می کند! رئیس سیرک هم همین را می خواهد. پولش را در می آورد از راهِ همین اسپیکرها!
به روبرو خیره شدم و ازخودم متنفّر بودم که فریبِ این دلقک ها را خورده ام. راه افتادم و در حالی که دختربچه ها را مشغول خاک بازی دیدم گفتم: «شاهنامه آخرش خوش است!»
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
...آقای پیشون به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونههایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار وپشتش راست است.
- پییر، تو را چه میشود؟
پسرک نگاه گرمی به استادش افکند.
- من خوشبخت هستم.
آقای پیشون که هیجان او را حس میکرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: میتوانی به من بگویی چرا؟
- چون میخواهم دوباره مبارزه کنم.
- مبارزه به خاطر چه؟
نوبت پییر بود که لبخند بزند.
- به خاطر آزادی ...
ژرژ فون ویلیه
@Best_Stories
...آقای پیشون به او نزدیک شد و او را نگاه کرد. حس کرد که پسرک دگرگون شده است. چشمانش دوباره درخشان و سرشار از زندگی شده و گونههایش از شدت هیجان برافروخته است. بدنش استوار وپشتش راست است.
- پییر، تو را چه میشود؟
پسرک نگاه گرمی به استادش افکند.
- من خوشبخت هستم.
آقای پیشون که هیجان او را حس میکرد احتیاجی به سوال کردن نداشت. با وجود این پرسید: میتوانی به من بگویی چرا؟
- چون میخواهم دوباره مبارزه کنم.
- مبارزه به خاطر چه؟
نوبت پییر بود که لبخند بزند.
- به خاطر آزادی ...
ژرژ فون ویلیه
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مشت به دروازهی قصر
تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازهای میگذشتیم. نمیدانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربهای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز میشد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابرمان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند. قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیهمان اقامهی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطهای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمیکشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفتههایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره میکنند و در انتظار آتش میمانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازهی چار طاق گشودهی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزههای بلند به چشم میآمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسبها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند. خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفتهام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظهای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیمزده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بیاعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آوردهاند. در میانشان دو تن از دیگران برتر مینمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده میشد. از من خواستند وارد خانهی روستایی شوم. در حالی که سر میجنباندم و بند شلوارم را پس و پیش میکردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانهی خانهی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را میکشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر میبردم. بلکه سخنش دربارهی آن چیزی بود که انتظارم را میکشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان میمانست تا به خانهای روستایی: سنگفرشهای بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقهای آهنی و در میانهی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی میمانست.
آیا هنوز امکان آن هست که مزهی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش میتوانست جان کلام باشد، اگر امکان رهاییام وجود میداشت.
نویسنده: فرآنتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مشت به دروازهی قصر
تابستان بود، روزی بسیار گرم. همراه خواهرم در راه خانه از کنار دروازهای میگذشتیم. نمیدانم خواهرم عمدا یا از سر حواس پرتی مشتی به دروازه زد یا آن که فقط تهدید به زدن کرد اما ضربهای وارد نیاورد. صد گام آن سوتر، در سر پیچ جاده به چپ، دهکده آغاز میشد. دهکده نا آشنا بود، اما همین که از برابر نخستین خانه گذشتیم، کسانی، وحشت زده و از ترس قامت خمانده، در برابرمان ظاهر شدند و با تکان دستی دوستانه یا به قصد هشدار به سوی مان اشاره کردند. قصری را نشان دادند که از کنارش گذشته بودیم و مشتی را یاد آورمان شدند که خواهرم به دروازه زده بود. گفتند صاحبان قصر علیهمان اقامهی دعوا خواهند کرد، تحقیقات به زودی آغاز خواهد شد. من خود کاملا آرام ماندم و خواهرم را هم به آرامش فرا خواندم. چه بسا او اصلا مشتی به دروازه نزده بود، و فرضاً اگر هم زده بود، در هیچ نقطهای از دنیا کسی را به خاطر چنین کاری به محکمه نمیکشند. سعی کردم این مطلب را به آنانی هم که گردمان را گرفته بودند حالی کنم. همگی گفتههایم را شنیدند، اما خود ابراز نظری نکردند. چندی بعد گفتند، نه فقط خواهرم، که خود من هم در مقام برادر او در اتهام هستم. لبخندزنان سر جنباندم. همگی به سوی قصر سرگرداندیم، آنگونه که دودی را در دوردست نظاره میکنند و در انتظار آتش میمانند. راستی هم به زودی سوارانی را دیدیم که از دروازهی چار طاق گشودهی قصر به درون تاختند. گرد و خاک به هوا برخاست و همه چیز را در خود گرفت. تنها برق نیزههای بلند به چشم میآمد. گروه سواران هنوز به تمامی از دروازه به درون نرفته بودند که اسبها را برگرداندند و رو به سوی ما آوردند. خواهرم را واداشتم از آنجا برود. گفتم به تنهایی موضوع را فیصله خواهم داد. خواهرم حاضر نبود تنهایم بگذارد. گفتم دست کم برود و لباس دیگری به تن کند تا با سر و وضع مناسب تری با آن اربابان رو به رو شود. سرانجام گفتهام را پذیرفت و گام در راه دراز خانه گذاشت. سواران لحظهای بعد به ما رسیدند. از بالای اسب سراغ خواهرم را گرفتند. بیمزده پاسخ داده شد که او فعلا در این مکان حضور ندارد، اما بعدا خواهد آمد. کم و بیش با بیاعتنایی از این پاسخ گذشتند. ظاهرا مهم این بود که مرا به چنگ آوردهاند. در میانشان دو تن از دیگران برتر مینمودند. یکی از آن دو قاضی بود، مردی جوان و پرجنب و جوش، و دیگری دستیار آرام او بود که آسمن نامیده میشد. از من خواستند وارد خانهی روستایی شوم. در حالی که سر میجنباندم و بند شلوارم را پس و پیش میکردم، زیر نگاه تیز اربابان به کندی راه افتادم. هنوز بر این گمان بودم که تنها کلامی خواهد توانست منِ شهری را در کمال عزت و احترام از دست این جماعت روستایی برهاند. اما چون از آستانهی خانهی روستایی به درون رفتم، قاضی، که به پیش جهیده بود و انتظارم را میکشید، گفت: «برای این مرد متأسفم.» بی هیچ شکی منظور او وضعی نبود که من در آن به سر میبردم. بلکه سخنش دربارهی آن چیزی بود که انتظارم را میکشید. آن چاردیواری بیشتر به سلول زندان میمانست تا به خانهای روستایی: سنگفرشهای بزرگ، دیوارهای تاریک لخت و عریان، جایی در دل دیوار حلقهای آهنی و در میانهی اتاق چیزی که از یک لحاظ به تختی ساده و از لحاظ دیگر به میز جراحی میمانست.
آیا هنوز امکان آن هست که مزهی هوایی جز هوای زندان را بچشم؟ جان کلام این پرسش است، یا بهتر آنکه بگویم، این پرسش میتوانست جان کلام باشد، اگر امکان رهاییام وجود میداشت.
نویسنده: فرآنتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
چطور کشوری پیش میرود؟
چند روز پیش سخنگوی دولت با آب و تاب زیادی کارهای انجام یافته شش ماهه را به اطلاع ملت رسانیده. ترا بخدا تماشا کنید ببینید سخنگوی دولت پیش چشم میلیونها نفر بیننده و شنونده رادیو و تلویزیون با چه شهامتی دروغ میگوید و اصرار دارد عموم مردم چشم بسته حرفهایش را باور کنند . . .
یکی از مسائل مهمی که جزء افتخارات دولت هم به حساب میآید تهیه مسکن و کار و خوراک برای سیصد هزار نفر از هموطنان گرامی بود.
سخنگوی دولت با غرور و سربلندی زیاد این امر را دلیل پیشرفت سریع کشور قلمداد میکرد و بابت اجرای این پروژه کلی هم از مردم طلبکار بود!
شاید در نظر خیلیها این امر بسیار مهم جلوه کند، اما با یک حساب سر انگشتی روشن میشود دولت در این مورد نه تنها موفقیت نداشته بلکه این مسئله بهترین دلیل شکست و ندانم کاری دولت میباشد. و کشور ما نه تنها پیش نرفته بلکه در جا هم نزده عقب ماندن مملکت ما از روز روشن هم واضح تر است. قبول ندارید؟ الان ثابت میکنم . . .
جمعیت کشور ما هر سال صدی سه اضافه میشود. ما توجه به اینکه مملکت ما بیست و شش میلیون جمعیت دارد امسال هفتصد و هشتاد نفر به نفوس کشور ما اضافه شده است . . .
واضحتر بگویم هر روز صبح که ما از خواب بیدار میشویم در حدود دو هزار و پانصد نفر به جمعیت کشور ما اضافه میشود . . . فردا هم همین تعداد اضافه میگردد . . . و پس فردا هم . . .
این عده غذا و لباس و مسکن میخواهند . . . راه و مدرسه و بیمارستان و پارک میخواهند . بیائیم از مدرسه شروع کنیم . . . اکر برای هر سیصد بچه یک باب مدرسه لازم باشد در هر سال چند مدرسه باید اضافه کنیم؟ ....
آیّا دولت قادر است این تعداد مدرسه بسازد و آیا تا بحال دولتیا این وظیفه را انجام دادهاند؟ در مورد بیمارستان و مسکن و خوراک و پوشاک هم این مشکل وجود دارد با این محاسبه اگر ادعا کنیم کشور ما پیشرفت کرده است خودمان را گول زدهایم تنها کشوری میتواند ادعا کند پیشرفت کرده که بتواند به اندازه اضافه نفوس هر سالهاش تاسیسات لازم تهیه نماید. وقتی دولتهای ما نمیتوانند برای نوزادان جدید مدرسه بسازند و هر سال چهارصد پنجاه هزار نفر نسل جدیدش بدون مسکن و خوراک و پوشاک و بهداشت هستند، ادعای پیشرفت مسخره است و ما بسرعت در حال عقب رفتن هستیم . . .
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
چطور کشوری پیش میرود؟
چند روز پیش سخنگوی دولت با آب و تاب زیادی کارهای انجام یافته شش ماهه را به اطلاع ملت رسانیده. ترا بخدا تماشا کنید ببینید سخنگوی دولت پیش چشم میلیونها نفر بیننده و شنونده رادیو و تلویزیون با چه شهامتی دروغ میگوید و اصرار دارد عموم مردم چشم بسته حرفهایش را باور کنند . . .
یکی از مسائل مهمی که جزء افتخارات دولت هم به حساب میآید تهیه مسکن و کار و خوراک برای سیصد هزار نفر از هموطنان گرامی بود.
سخنگوی دولت با غرور و سربلندی زیاد این امر را دلیل پیشرفت سریع کشور قلمداد میکرد و بابت اجرای این پروژه کلی هم از مردم طلبکار بود!
شاید در نظر خیلیها این امر بسیار مهم جلوه کند، اما با یک حساب سر انگشتی روشن میشود دولت در این مورد نه تنها موفقیت نداشته بلکه این مسئله بهترین دلیل شکست و ندانم کاری دولت میباشد. و کشور ما نه تنها پیش نرفته بلکه در جا هم نزده عقب ماندن مملکت ما از روز روشن هم واضح تر است. قبول ندارید؟ الان ثابت میکنم . . .
جمعیت کشور ما هر سال صدی سه اضافه میشود. ما توجه به اینکه مملکت ما بیست و شش میلیون جمعیت دارد امسال هفتصد و هشتاد نفر به نفوس کشور ما اضافه شده است . . .
واضحتر بگویم هر روز صبح که ما از خواب بیدار میشویم در حدود دو هزار و پانصد نفر به جمعیت کشور ما اضافه میشود . . . فردا هم همین تعداد اضافه میگردد . . . و پس فردا هم . . .
این عده غذا و لباس و مسکن میخواهند . . . راه و مدرسه و بیمارستان و پارک میخواهند . بیائیم از مدرسه شروع کنیم . . . اکر برای هر سیصد بچه یک باب مدرسه لازم باشد در هر سال چند مدرسه باید اضافه کنیم؟ ....
آیّا دولت قادر است این تعداد مدرسه بسازد و آیا تا بحال دولتیا این وظیفه را انجام دادهاند؟ در مورد بیمارستان و مسکن و خوراک و پوشاک هم این مشکل وجود دارد با این محاسبه اگر ادعا کنیم کشور ما پیشرفت کرده است خودمان را گول زدهایم تنها کشوری میتواند ادعا کند پیشرفت کرده که بتواند به اندازه اضافه نفوس هر سالهاش تاسیسات لازم تهیه نماید. وقتی دولتهای ما نمیتوانند برای نوزادان جدید مدرسه بسازند و هر سال چهارصد پنجاه هزار نفر نسل جدیدش بدون مسکن و خوراک و پوشاک و بهداشت هستند، ادعای پیشرفت مسخره است و ما بسرعت در حال عقب رفتن هستیم . . .
نویسنده: عزیز نسین
مترجم: رضا همراه
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
پیکها
به اختیار خود آنان گذاشتند پادشاه شوند یا پیک پادشاه. به شیوهی کودکان جملگی میخواستند پیک باشند. از این رو پیکهای بسیاری یافت میشود. آنان شتابان سراسر جهان را در مینوردند و از آنجا که پادشاهی نیست، پیامهای بیمعنی شده را به گوش هم میرسانند. دوست میداشتند به زندگی فلاکت بار خورد پایان دهند،
ولی دل آن ندارند، زیرا سوگند وفاداری یاد کردهاند.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
پیکها
به اختیار خود آنان گذاشتند پادشاه شوند یا پیک پادشاه. به شیوهی کودکان جملگی میخواستند پیک باشند. از این رو پیکهای بسیاری یافت میشود. آنان شتابان سراسر جهان را در مینوردند و از آنجا که پادشاهی نیست، پیامهای بیمعنی شده را به گوش هم میرسانند. دوست میداشتند به زندگی فلاکت بار خورد پایان دهند،
ولی دل آن ندارند، زیرا سوگند وفاداری یاد کردهاند.
نویسنده: فرانتس کافکا
مترجم: علیاصغر حداد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
آن رئیس جمهورِ خوشبخت کیست؟
معاون بطورِ ناگهانی درِ اتاق را باز کرد و وارد شد. رئیس جمهور چُرتش درید و رویِ کاناپه مجلل خود نیم جهشی به بالا زد. گفت مرا ترساندی!
معاون پرسید: چرا میترسید؟ مگر چه شده؟
- داشتم فکر میکردم مردم پشت در هستند و به اتاقم هجوم آوردهاند!
- ترس از عملی نشدن وعدهها دارید؟
- نه! سیاستمدار کارش این است که اول رویدادهایِ سیاسی را پیش بینی کند و بعد فلسفه ببافد که چرا اتفاق نیفتادهاند! از این میترسم که همهی بدبختیها سر من خراب شود.
معاون که داشت آداب و معاشرتِ سیاسیاش را بجا می آورد اجازه ای گرفت و با پاهای باز روی کاناپه کنار رئیس جمهور نشست. سپس گفت:
- شما کار شایسته ای کردهای.
- چه کاری؟ کدام شایستگی؟!
معاون اندکی سرش به طرفِ رئیس جمهور برگرداند و گفت:
- انتخابات ریاست جمهوری بعدی نزدیک است. کار شایستهی شما این بوده که زمینه را برای وعد و وعیدهای رئیس جمهور بعدی فراهم کردید این کار کوچکی نیست! اگر شما نبودید او هرگز نمیتوانست روی بیکفایتی شما مانور دهد! مردم با بیکفایتی شما به رای دادن هجوم خواهند برد!
ولی... رئیس جمهور اندکی سکوت کرد و گفت:
- آه...او همهی اقدامات سیاسی را با پروپاگاندا به نام خودش میزند!
- نه این طور نیست قربان!
- چرا؟
- چون چرخهی ریاست جمهوری باید ادامه داشته باشد! او شما را با تمام بیکفایتیها یک خدمتگزار معرفی خواهد کرد! انتقاداتش فقط تا آنجاست که کلاً ساقط نشوید!
- خب .... میخواهم با او صحبت کنم به نظرت امسال آن رئیس جمهورِ خوشبخت کیست؟
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
آن رئیس جمهورِ خوشبخت کیست؟
معاون بطورِ ناگهانی درِ اتاق را باز کرد و وارد شد. رئیس جمهور چُرتش درید و رویِ کاناپه مجلل خود نیم جهشی به بالا زد. گفت مرا ترساندی!
معاون پرسید: چرا میترسید؟ مگر چه شده؟
- داشتم فکر میکردم مردم پشت در هستند و به اتاقم هجوم آوردهاند!
- ترس از عملی نشدن وعدهها دارید؟
- نه! سیاستمدار کارش این است که اول رویدادهایِ سیاسی را پیش بینی کند و بعد فلسفه ببافد که چرا اتفاق نیفتادهاند! از این میترسم که همهی بدبختیها سر من خراب شود.
معاون که داشت آداب و معاشرتِ سیاسیاش را بجا می آورد اجازه ای گرفت و با پاهای باز روی کاناپه کنار رئیس جمهور نشست. سپس گفت:
- شما کار شایسته ای کردهای.
- چه کاری؟ کدام شایستگی؟!
معاون اندکی سرش به طرفِ رئیس جمهور برگرداند و گفت:
- انتخابات ریاست جمهوری بعدی نزدیک است. کار شایستهی شما این بوده که زمینه را برای وعد و وعیدهای رئیس جمهور بعدی فراهم کردید این کار کوچکی نیست! اگر شما نبودید او هرگز نمیتوانست روی بیکفایتی شما مانور دهد! مردم با بیکفایتی شما به رای دادن هجوم خواهند برد!
ولی... رئیس جمهور اندکی سکوت کرد و گفت:
- آه...او همهی اقدامات سیاسی را با پروپاگاندا به نام خودش میزند!
- نه این طور نیست قربان!
- چرا؟
- چون چرخهی ریاست جمهوری باید ادامه داشته باشد! او شما را با تمام بیکفایتیها یک خدمتگزار معرفی خواهد کرد! انتقاداتش فقط تا آنجاست که کلاً ساقط نشوید!
- خب .... میخواهم با او صحبت کنم به نظرت امسال آن رئیس جمهورِ خوشبخت کیست؟
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
بهشتی که از عشق ما تهی باشد، به چه کار ما میآید؟
ما که در برابر وحشتهای زندگیمان تنهاییم...
آلبر کامو | @Best_Stories
بهشتی که از عشق ما تهی باشد، به چه کار ما میآید؟
ما که در برابر وحشتهای زندگیمان تنهاییم...
آلبر کامو | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
ترس
تقریبا هر صبح، زنی در محلهی ما با چهرهای پریده رنگ و پالتویی که تکان تکان میخورد از خانهاش بیرون میدود.
او فریاد میزند: «به دادم برسید، به دادم برسید!»، و یکی از ما به سویش میدود و بغلش میکند تا آرام بگیرد.
ما میدانیم که او اینها را از خودش در آورده و واقعا هیچ اتفاقی برایش نیفتاده. اما درک میکنیم، چون بعید است هیچ یک از ما زمانی به حال او نیفتاده باشیم، و هر دفعه، تمام نیرویمان، و حتی نیروی دوستان و خانوادهمان، صرف آرام کردنمان نشده باشد.
نویسنده: لیدیا دیویس
لیدیا دیویس در تاریخ ۱۵ ژوئیه ۱۹۴۷ در نورتهامپتون، ماساچوست به دنیا آمد. پدرش رابرت، منتقد و استاد دانشگاه و مادرش هپ نویسنده داستانکوتاه و معلم بود. لیدیا در ابتدا موسیقی را شروع کرد و نوازندگی پیانو و ویولن را فرا گرفت و پس از آن به نوشتن پرداخت. زمانی که در کالج بارنارد در نیویورک مشغول تحصیل بود بیشتر شعر میسرود.
گسترهی کار "ليديا دیویس" از داستانک (فلش فیکشن) تا داستان کوتاه و رمان را در برمیگیرد. دیویس داستانکهای دیویس برش های کوچک و هوشمندانهای از جزئیات زندگی روزمره ارائه میدهند.
لیدیا در سال ۱۹۷۴ با پل استر ازدواج کرد ولی در سال ۱۹۷۷ کارشان به جدایی کشید. از این رابطه صاحب پسری به نام دنیل شد. او استاد دانشگاه ایالتی نیویورک در آلبانی و در آنجا ادبیات خلاق تدریس میکند.
آثار داویس به زبانهای مختلفی ترجمه شدهاست که توانسته از این جنبه جوایز چندی را از آن خود کند. داویس در سال ۲۰۱۳ توانست جایزه معتبر من بوکر برای داستان «نمیتوانم و نمیخواهم» از آن خود کند. تفاوت عمده داستانهای داویس در مقایسه با داستانهای دیگر در نوع برخورد وی با عناصر و فنون داستان پردازی است که از این منظر ویژگی متفاوتی به آثار وی بخشیدهاست. داویس در کنار داستاننویسی به کار ترجمه نیز مشغول است. وی به خاطر ترجمه آثار مشهور ادبیات فرانسه به انگلیسی، نشان شوالیه ادبیات را از آن خود کردهاست.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
ترس
تقریبا هر صبح، زنی در محلهی ما با چهرهای پریده رنگ و پالتویی که تکان تکان میخورد از خانهاش بیرون میدود.
او فریاد میزند: «به دادم برسید، به دادم برسید!»، و یکی از ما به سویش میدود و بغلش میکند تا آرام بگیرد.
ما میدانیم که او اینها را از خودش در آورده و واقعا هیچ اتفاقی برایش نیفتاده. اما درک میکنیم، چون بعید است هیچ یک از ما زمانی به حال او نیفتاده باشیم، و هر دفعه، تمام نیرویمان، و حتی نیروی دوستان و خانوادهمان، صرف آرام کردنمان نشده باشد.
نویسنده: لیدیا دیویس
لیدیا دیویس در تاریخ ۱۵ ژوئیه ۱۹۴۷ در نورتهامپتون، ماساچوست به دنیا آمد. پدرش رابرت، منتقد و استاد دانشگاه و مادرش هپ نویسنده داستانکوتاه و معلم بود. لیدیا در ابتدا موسیقی را شروع کرد و نوازندگی پیانو و ویولن را فرا گرفت و پس از آن به نوشتن پرداخت. زمانی که در کالج بارنارد در نیویورک مشغول تحصیل بود بیشتر شعر میسرود.
گسترهی کار "ليديا دیویس" از داستانک (فلش فیکشن) تا داستان کوتاه و رمان را در برمیگیرد. دیویس داستانکهای دیویس برش های کوچک و هوشمندانهای از جزئیات زندگی روزمره ارائه میدهند.
لیدیا در سال ۱۹۷۴ با پل استر ازدواج کرد ولی در سال ۱۹۷۷ کارشان به جدایی کشید. از این رابطه صاحب پسری به نام دنیل شد. او استاد دانشگاه ایالتی نیویورک در آلبانی و در آنجا ادبیات خلاق تدریس میکند.
آثار داویس به زبانهای مختلفی ترجمه شدهاست که توانسته از این جنبه جوایز چندی را از آن خود کند. داویس در سال ۲۰۱۳ توانست جایزه معتبر من بوکر برای داستان «نمیتوانم و نمیخواهم» از آن خود کند. تفاوت عمده داستانهای داویس در مقایسه با داستانهای دیگر در نوع برخورد وی با عناصر و فنون داستان پردازی است که از این منظر ویژگی متفاوتی به آثار وی بخشیدهاست. داویس در کنار داستاننویسی به کار ترجمه نیز مشغول است. وی به خاطر ترجمه آثار مشهور ادبیات فرانسه به انگلیسی، نشان شوالیه ادبیات را از آن خود کردهاست.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
پرندهی زندانی اعتراض نکرد. ما هم یک لقمهی چپاش کردیم.
نویسنده: مارک لتیمور
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چند کلمهای
پرندهی زندانی اعتراض نکرد. ما هم یک لقمهی چپاش کردیم.
نویسنده: مارک لتیمور
مترجم: زهرا طراوتی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
همواره با این تجربه روبهرو میشوم
و هربار هم سعی میکنم
که آن را انکار کنم،
به رغم وضوح و روشنیاش
نمیخواهم آن را باور کنم،
اینکه اغلب مردم
فاقد وجدان فکری هستند.
بسیاری از اوقات حتی فکر کردهام
که اگر دارای این وجدان باشیم
حتی در داخل شلوغترین شهرها
خود را تنها و میان بیابان حس میکنیم.
هرکس به شما به چشم بیگانهای نگاه میکند،
ترازوی خود را به کار میاندازد
و این یکی شما را بد
و آن یکی شما را خوب مینامد.
هیچکس از اینکه به او بگویید
وزنههای ترازویش توخالی است
از شرم سرخ نمیشود...!!!
فردریش نیچه | حکمت شادان
@Best_Stories
و هربار هم سعی میکنم
که آن را انکار کنم،
به رغم وضوح و روشنیاش
نمیخواهم آن را باور کنم،
اینکه اغلب مردم
فاقد وجدان فکری هستند.
بسیاری از اوقات حتی فکر کردهام
که اگر دارای این وجدان باشیم
حتی در داخل شلوغترین شهرها
خود را تنها و میان بیابان حس میکنیم.
هرکس به شما به چشم بیگانهای نگاه میکند،
ترازوی خود را به کار میاندازد
و این یکی شما را بد
و آن یکی شما را خوب مینامد.
هیچکس از اینکه به او بگویید
وزنههای ترازویش توخالی است
از شرم سرخ نمیشود...!!!
فردریش نیچه | حکمت شادان
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
خانهی سالمندان
پیرزنی را همین امروز به خانهی سالمندان آوردند. اولین بار بود که با چنین موجودی برخورد میکردم. غرورِ عجیبی در وجناتش به چشم میخورد انگار که از دماغِ فیل افتاده بود. چشمانی تو رفته و نافذ داشت که اطرافِ آن به تیرگی گراییده بود. مانند این بود که دورِ چشمانش را با روغنی سیاه مالیده باشند. حالتِ طبیعیِ چشمانش طوری بود که مانندِ دهانِ خندان به نظر میرسید. هرگاه به آدم نگاه میکرد تمسخری در آن دیده میشد که مانند تیغچهای زهرآگینِ خارپشت تا عمقِ استخوان نفوذ میکرد. تختخوابش کنارِ من بود. شب که شد در تاریکیِ اتاق سرِ صحبت را با او باز کردم. آرام سرم را به طرفش برگرداندم و نجوا کنان گفتم چرا حرف نمیزنی؟ گفت: یک عمر حرف زدم حالا دیگه وقتِ استراحته.
- حتماً مثل من که بچههام دورم انداختن دلِ پُر خونی داری.
- نه! از هیچ کس دلخوری ندارم.
- مگه میشه؟ میدونم! تو خانهی سالمندان همه غمباد میکنن و بیکس و تنها میمیرن. یکی دو بار هم بستگانت سرِ قبرت میان و دیگه نمیان و کاملاً فراموش میشی انگار اصلاً وجود نداشتی! خیلی که خوش شانس باشی یکی دو نسل بعد از خودت یادی ازت میکنن. بعد برا همیشه فراموش میشی.
بلند شد توی تختخوابش نشست. کمی بیقرار به نظر میرسید. سرش را پایین انداخته بود و گردنش مثل گردنِ قو به پایین خم شده بود. موهایِ نقره فامش زیرِ نورِ مهتاب که از پنجره به اتاق میپاشید برق میزد. چند بار سرش را به اطراف جنباند و گفت:
- تو خیلی امیدواری پیرزن! هنوز فکر میکنی با این ننه من غریبم بازیها جای تسلایی برات مونده؟ تو هنوز به آدمای بیرون از اینجا امید داری؟
- چطور؟ من که همه از دور و برم پراکنده شدن! حتی سالی یک بار هم کسی به دیدنم نمیاد!
- نه منظورم این نیست. اگه به دیدنت بیان اوضاع بدتره! من یه عمر برا بچههام و خانوادهام مادر خوبی نبودم واسه مردمم شهروندِ بدی بودم. اونا دوست داشتن دزدی یاد بگیرن ، دوست داشتن ریاکار باشن ، دوست داشتن زیرِ آبِ همو بزنن ، دوست داشتن چشم و هم چشمی کنن ، اگه کسی پیشرفت کنه تو دلشون باهاش دشمن بشن ، هر کس این طوری نباشه دیوونه ست و از افرادِ جامعه به حساب نمیاد. من این جوری بودم. از همون موقع که دنیا اومدم این کارها رو بلد نبودم بلد نبودم چطوری باید واسه زندگی بین آدما خودمو آلوده کنم. الانم که پام لبِ گوره بلد نیستم! حتی بخاطر حرفام منو زندانی کردن. خب چی میگفتم؟ میگفتم تو رستوران میشینین غذاهای گرون قیمتِ جور واجور میخورین و شکم گنده میکنین کنارش کتابهای گرون قیمتِ هم بخونین مغزتون گنده شه. ازدواج میکنین فقط فکر تو رختخواب و ماهِ عسل و بچه پس انداختن نباشین فکری هم برا افکار عمیق بکنین که بیسواد نباشین. اینا رو فقط به بچهها و خانوادهام نمیگفتما! به همه میگفتم! فرقی هم نداشت کی بود. رئیس بانک ، استاندار ، شهردار ، دادستان ، قاضی...
به کُمبزه شون برخورد منو بردن پیش قاضی. یادمه وقتی در مقابل قاضی حاضر جوابی کردم گفت به اتهاماتت اضافه میشه اما من بهش گفتم چیزی برای اضافه کردن به اتهامهای من وجود نداره. هر کاری بر خلافِ کارهای من باشه جُرم تلقی نمیشه در غیر این صورت هم به شما و هم تمامِ حضارِ تو دادگاه اتهامهای سنگینی وارد میشه!
- شغلت چی بود؟
دوباره توی رختخوابش خوابید و انگار به سقف خیره شده بود. دستش را دراز کرد و و روی دستم گذاشت و گفت:
- من که شغل نداشتم! شغل داشتن مالِ مردمه که واسه خودشون پول در بیارن ، کیف کنن ، پول جمع کنن زن بگیرن. می دونی که بی پول زن گرفتن تو این اوضاعِ بلبشو محاله. فلسفه تدریس میکردم. اما اونا افکارِ عمیق احتیاج نداشتن. عاشق زرق و برق بودن. بیشتر اوقات دانشجوهام سرِ کلاسهام خمیازههای بلند میکشیدن. جوری بود که خودم هم خوابم میگرفت!
- راستش منم از فلسفه خوشم نمیاد. منم بودم بهتر از شاگردهات نبودم.
- گفتم که تو هنوز امیدواری!
- چرا اینو میگی؟
- اگه همون بچههات بیان تو رو ببرن خونشون احساسِ خوشبختی نمیکنی؟
- آره اگه برگردم پیش بچههام دیگه هیچی نمیخوام و خوشحال میمیرم!
- اما من نه! اگر برگردم پیش بچههام بیشتر دق میکنم!
- چرا؟ یعنی میخوای بگی حالا که بچههات آوردنت اینجا دلت نشکسته؟
آهسته آهی کشید اما آهش سرد نبود انگار یک جور لذت در آن احساس میشد انگار از زندان رهایی یافته بود. دستش را از روی دستم برداشت و با کف دست پیشانیِ چین و چروکش را لمس کرد و زیرِ لب گفت: «باید از جامعه دور باشم. من داوطلبانه اومدم اینجا!»
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
خانهی سالمندان
پیرزنی را همین امروز به خانهی سالمندان آوردند. اولین بار بود که با چنین موجودی برخورد میکردم. غرورِ عجیبی در وجناتش به چشم میخورد انگار که از دماغِ فیل افتاده بود. چشمانی تو رفته و نافذ داشت که اطرافِ آن به تیرگی گراییده بود. مانند این بود که دورِ چشمانش را با روغنی سیاه مالیده باشند. حالتِ طبیعیِ چشمانش طوری بود که مانندِ دهانِ خندان به نظر میرسید. هرگاه به آدم نگاه میکرد تمسخری در آن دیده میشد که مانند تیغچهای زهرآگینِ خارپشت تا عمقِ استخوان نفوذ میکرد. تختخوابش کنارِ من بود. شب که شد در تاریکیِ اتاق سرِ صحبت را با او باز کردم. آرام سرم را به طرفش برگرداندم و نجوا کنان گفتم چرا حرف نمیزنی؟ گفت: یک عمر حرف زدم حالا دیگه وقتِ استراحته.
- حتماً مثل من که بچههام دورم انداختن دلِ پُر خونی داری.
- نه! از هیچ کس دلخوری ندارم.
- مگه میشه؟ میدونم! تو خانهی سالمندان همه غمباد میکنن و بیکس و تنها میمیرن. یکی دو بار هم بستگانت سرِ قبرت میان و دیگه نمیان و کاملاً فراموش میشی انگار اصلاً وجود نداشتی! خیلی که خوش شانس باشی یکی دو نسل بعد از خودت یادی ازت میکنن. بعد برا همیشه فراموش میشی.
بلند شد توی تختخوابش نشست. کمی بیقرار به نظر میرسید. سرش را پایین انداخته بود و گردنش مثل گردنِ قو به پایین خم شده بود. موهایِ نقره فامش زیرِ نورِ مهتاب که از پنجره به اتاق میپاشید برق میزد. چند بار سرش را به اطراف جنباند و گفت:
- تو خیلی امیدواری پیرزن! هنوز فکر میکنی با این ننه من غریبم بازیها جای تسلایی برات مونده؟ تو هنوز به آدمای بیرون از اینجا امید داری؟
- چطور؟ من که همه از دور و برم پراکنده شدن! حتی سالی یک بار هم کسی به دیدنم نمیاد!
- نه منظورم این نیست. اگه به دیدنت بیان اوضاع بدتره! من یه عمر برا بچههام و خانوادهام مادر خوبی نبودم واسه مردمم شهروندِ بدی بودم. اونا دوست داشتن دزدی یاد بگیرن ، دوست داشتن ریاکار باشن ، دوست داشتن زیرِ آبِ همو بزنن ، دوست داشتن چشم و هم چشمی کنن ، اگه کسی پیشرفت کنه تو دلشون باهاش دشمن بشن ، هر کس این طوری نباشه دیوونه ست و از افرادِ جامعه به حساب نمیاد. من این جوری بودم. از همون موقع که دنیا اومدم این کارها رو بلد نبودم بلد نبودم چطوری باید واسه زندگی بین آدما خودمو آلوده کنم. الانم که پام لبِ گوره بلد نیستم! حتی بخاطر حرفام منو زندانی کردن. خب چی میگفتم؟ میگفتم تو رستوران میشینین غذاهای گرون قیمتِ جور واجور میخورین و شکم گنده میکنین کنارش کتابهای گرون قیمتِ هم بخونین مغزتون گنده شه. ازدواج میکنین فقط فکر تو رختخواب و ماهِ عسل و بچه پس انداختن نباشین فکری هم برا افکار عمیق بکنین که بیسواد نباشین. اینا رو فقط به بچهها و خانوادهام نمیگفتما! به همه میگفتم! فرقی هم نداشت کی بود. رئیس بانک ، استاندار ، شهردار ، دادستان ، قاضی...
به کُمبزه شون برخورد منو بردن پیش قاضی. یادمه وقتی در مقابل قاضی حاضر جوابی کردم گفت به اتهاماتت اضافه میشه اما من بهش گفتم چیزی برای اضافه کردن به اتهامهای من وجود نداره. هر کاری بر خلافِ کارهای من باشه جُرم تلقی نمیشه در غیر این صورت هم به شما و هم تمامِ حضارِ تو دادگاه اتهامهای سنگینی وارد میشه!
- شغلت چی بود؟
دوباره توی رختخوابش خوابید و انگار به سقف خیره شده بود. دستش را دراز کرد و و روی دستم گذاشت و گفت:
- من که شغل نداشتم! شغل داشتن مالِ مردمه که واسه خودشون پول در بیارن ، کیف کنن ، پول جمع کنن زن بگیرن. می دونی که بی پول زن گرفتن تو این اوضاعِ بلبشو محاله. فلسفه تدریس میکردم. اما اونا افکارِ عمیق احتیاج نداشتن. عاشق زرق و برق بودن. بیشتر اوقات دانشجوهام سرِ کلاسهام خمیازههای بلند میکشیدن. جوری بود که خودم هم خوابم میگرفت!
- راستش منم از فلسفه خوشم نمیاد. منم بودم بهتر از شاگردهات نبودم.
- گفتم که تو هنوز امیدواری!
- چرا اینو میگی؟
- اگه همون بچههات بیان تو رو ببرن خونشون احساسِ خوشبختی نمیکنی؟
- آره اگه برگردم پیش بچههام دیگه هیچی نمیخوام و خوشحال میمیرم!
- اما من نه! اگر برگردم پیش بچههام بیشتر دق میکنم!
- چرا؟ یعنی میخوای بگی حالا که بچههات آوردنت اینجا دلت نشکسته؟
آهسته آهی کشید اما آهش سرد نبود انگار یک جور لذت در آن احساس میشد انگار از زندان رهایی یافته بود. دستش را از روی دستم برداشت و با کف دست پیشانیِ چین و چروکش را لمس کرد و زیرِ لب گفت: «باید از جامعه دور باشم. من داوطلبانه اومدم اینجا!»
نویسنده: مهدی بردبار [اسپندیار]
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
از آبان به دی، از دی به اسفند، از اسفند به نوروز شاید شاید توانستیم این نوروز را بالأخره به «نوروز» پیوند بزنیم به امید نوروز و سالی به از پار و پیرار و پیر سالهای دیگر به پیروزی و سلامتی شما!
نوروزتان پیروز و هر روزتان نوروز باد!
کانال بهشت ...♥️
نوروزتان پیروز و هر روزتان نوروز باد!
کانال بهشت ...♥️
Forwarded from رادیو نو | Radio Now
چرا اتفاقی نمیافتد؟
[دو نامهٔ واتسلاو هاول از زندان]
فصل دوم، قسمت هفتم
واتسلاو هاول نویسنده و رهبر جنبش مدنی چکسلواکی سابق در سال ۱۹۸۳ در پاسخ به بعضی نامهها و شنیدهها از اتفاقات کشور دو نامه مینویسد. در روزهایی که خبر میرسد که همهٔ محافل و نیروهای مدنی مشغول بگومگو و نزاع با یکدیگرند، که کسی کاری نمیکند، که کسانی دارند کشور را ترک میکنند، که کسانی فقط به فکر خودشان هستند و انحصارطلبی پیشه کردهاند، که کسانی به فساد اقتصادی آلوده شدهاند و کسانی هم شهرتِ بیشتر را بر سرنوشت کشور ترجیح دادهاند، او دو نامهٔ تاریخی مینویسد تا راه مواجهه با این وضعیت اضطرابآور را از دیدِ خودش بیان کند. او به این پرسش اساسی نیز میپردازد که «چرا هیچ اتفاقی نمیافتد؟» اما پاسخش آن پاسخی نیست که خیلیها انتظار دارند. این دو نامه را کسانی در امتداد جستار مشهورِ او «قدرت بیقدرتان» دانستهاند. این دو نامه در کتاب «نامههای سرگشاده» او به ترجمهٔ احسان کیانیخواه منتشر شده است. در این اپیزود به این دو نامه پرداختهایم و دو کتاب دیگر هم معرفی کردهایم که خواندنشان در این روزها تجربهٔ دیگریست.
□ نویسنده: واتسلاو هاول | مترجم: احسان کیانیخواه | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
[دو نامهٔ واتسلاو هاول از زندان]
فصل دوم، قسمت هفتم
واتسلاو هاول نویسنده و رهبر جنبش مدنی چکسلواکی سابق در سال ۱۹۸۳ در پاسخ به بعضی نامهها و شنیدهها از اتفاقات کشور دو نامه مینویسد. در روزهایی که خبر میرسد که همهٔ محافل و نیروهای مدنی مشغول بگومگو و نزاع با یکدیگرند، که کسی کاری نمیکند، که کسانی دارند کشور را ترک میکنند، که کسانی فقط به فکر خودشان هستند و انحصارطلبی پیشه کردهاند، که کسانی به فساد اقتصادی آلوده شدهاند و کسانی هم شهرتِ بیشتر را بر سرنوشت کشور ترجیح دادهاند، او دو نامهٔ تاریخی مینویسد تا راه مواجهه با این وضعیت اضطرابآور را از دیدِ خودش بیان کند. او به این پرسش اساسی نیز میپردازد که «چرا هیچ اتفاقی نمیافتد؟» اما پاسخش آن پاسخی نیست که خیلیها انتظار دارند. این دو نامه را کسانی در امتداد جستار مشهورِ او «قدرت بیقدرتان» دانستهاند. این دو نامه در کتاب «نامههای سرگشاده» او به ترجمهٔ احسان کیانیخواه منتشر شده است. در این اپیزود به این دو نامه پرداختهایم و دو کتاب دیگر هم معرفی کردهایم که خواندنشان در این روزها تجربهٔ دیگریست.
□ نویسنده: واتسلاو هاول | مترجم: احسان کیانیخواه | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | معرفی کتاب: آزاد عندلیبی | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
Telegram
attach 📎
❄️ بهشت
داستان: داوود گوژپشت نویسنده: صادق هدایت @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
داوود گوژپشت
« نه ، نه ، هرگز من دنبال اين كار نخواهم رفت . بايد به كلی چشم پوشيد. برای ديگران خوش میآورد در صورتی كه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داوود زير لب با خودش میگفت و عصای كوتاه زرد رنگی كه در دست داشت به زمين میزد و به دشواری راه میرفت مانند اينكه تعادل خودش را به زحمت نگه میداشت. صورت بزرگ او روی قفسه سينه بر آمدهاش ميان شانههای لاغر او فرو رفته بود، از جلو يك حالت خشك، سخت و زننده داشت: لبهای نازك بهم كشيده، ابروهای كمانی باريك. مژههای پائين افتاده، رنگ زرد، گونههای برجسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند نيم تنه چوچونچه او با پشت بالا آمده ، دستهای دراز بیتناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بود و عصايش را به سختی به زمين میزد بيشتر او را مضحك كرده بود.
او از سر پيچ خيابان پهلوی انداخته بود در خيابان بيرون شهر و به سوی دروازه دولت میرفت نزديك غـروب بود، هوا كمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو اين پايان غروب، ديوارهای كاه گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان كشيده بودند. دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله به فاصله خانههای نيمه كاره آجری ديده میشد. اينجا نسبتا خلوت و گاهی اتومبيل يا درشكهای میگذشت كه با و جود آب پاشی كمی گرد و غبار به هوا بلند میكرد، دو طرف خيابان كنار جوی آب درختهای تازه و نوچه كاشته بودند.
او فكر میكرد میديد از آغاز بچگی خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحم ديگران بوده. يادش افتاد اولين بار كه معلم سر درس تاريخ گفت كه اهالی ( اسپارت ) بچههای هيولا يا ناقص را میكشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه كردند، و حالت غريبی به او دست داد. اما حالا او آرزو میكرد كه اين قانون در همه جای دنيا اجرا میشد و يا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میكردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشوئی خودداری بكنند، چون او میدانست كه همه اين ها تقصير پدرش است.
صورت رنگ پريده، گونههای استخوانی، پای چشمهای گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش را همان طوری كه ديده بود از جلو چشمش گذشت. پدر كوفت كشيده پير كه زن جوان گرفته بود و همه بچههای او كور و افليج بدنيا آمده بودند. يكی از برادرهايش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اينكه دو سال پيش مرد. با خودش میگفت: ‹‹ شايد آنها خوشبخت بودهاند ! ›› ولی او زنده مانده بود، از خودش و از ديگران بیزار و همه از او گريزان بودند. اما او تا اندازهای عادت كرده بود كه هميشه يك زندگانی جداگانه بكند.
از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دويدن، توپ بازی، جفتك چهاركش، گرگم به هوا و همه چيزهائی كه اسباب خوشبختی هم سالهای او را فراهم میآورد بیبهره مانده بود. در هنگام بازی كز میكرد، گوشه حياط مدرسه كتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكی بچهها را تماشا میكرد. ولی يك وقت هم جدا كار میكرد و میخواست اقلا از راه تحصيل بر ديگران برتری پيدا بكند، روز و شب كار میكرد آن هم برای اينكه از روی حل مسئله رياضی و تكليفهای او رونويسی بكنند. اما خودش میدانسـت كه دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتی كه میديد حسن خان كه زيبا، خوش اندام و لباسهای خوب میپوشيد بيشتر شاگردها كوشش میكردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر از معلمها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر میساختند آن هم نه از برای كار او بود بلكه بيشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندنها و سختیها نتوانست كارش را به انجام برساند.
اكنون تهی دست مانده بود، همه از او گريزان بودند رفقا عارشان میآمد با او راه بروند، زنها به او میگفتند: ‹‹ قوزی را ببين ! ›› اين بيشتر او را از جا در میكرد. چند سال پيش دوبار خواستگاری كرده بود هر دو دفعه زنها او را مسخره كرده بودند. اتفاقا يكی از آن ها زيبنده در همين نزديكی در فيشر آباد منزل داشت، چندين بار يكديگر را ديده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه بر میگشت میآمد اينجا تا او را ببيند، فقط به يادش میآمد كه كنار لب او يك خال داشت.
بعد هم كه خالهاش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نكرده بود میگفته: « مگر آدم قحط است ؟ » اما داوود هنوز او را دوست میداشت و اين بهترين ياد بود دوره جوانی او به شمار میآمد. حالا هم دانسته يا ندانسته بيشتر گذارش به اينجا میافتاد و يادگارهای گذشته دوباره پيش چشم او تازه میشد.
ادامه...👇
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
داوود گوژپشت
« نه ، نه ، هرگز من دنبال اين كار نخواهم رفت . بايد به كلی چشم پوشيد. برای ديگران خوش میآورد در صورتی كه برای من پر از درد و زجر است. هرگز، هرگز...» داوود زير لب با خودش میگفت و عصای كوتاه زرد رنگی كه در دست داشت به زمين میزد و به دشواری راه میرفت مانند اينكه تعادل خودش را به زحمت نگه میداشت. صورت بزرگ او روی قفسه سينه بر آمدهاش ميان شانههای لاغر او فرو رفته بود، از جلو يك حالت خشك، سخت و زننده داشت: لبهای نازك بهم كشيده، ابروهای كمانی باريك. مژههای پائين افتاده، رنگ زرد، گونههای برجسته استخوانی. ولی از دور كه به او نگاه میكردند نيم تنه چوچونچه او با پشت بالا آمده ، دستهای دراز بیتناسب، كلاه گشادی كه روی سرش فرو كرده بود، بخصوص حالت جدی كه بخودش گرفته بود و عصايش را به سختی به زمين میزد بيشتر او را مضحك كرده بود.
او از سر پيچ خيابان پهلوی انداخته بود در خيابان بيرون شهر و به سوی دروازه دولت میرفت نزديك غـروب بود، هوا كمی گرم بود. دست چپ جلو روشنائی محو اين پايان غروب، ديوارهای كاه گلی و جرزهای آجری در خاموشی سر بسوی آسمان كشيده بودند. دست راست خندق را كه تازه پر كرده بودند در كنار آن فاصله به فاصله خانههای نيمه كاره آجری ديده میشد. اينجا نسبتا خلوت و گاهی اتومبيل يا درشكهای میگذشت كه با و جود آب پاشی كمی گرد و غبار به هوا بلند میكرد، دو طرف خيابان كنار جوی آب درختهای تازه و نوچه كاشته بودند.
او فكر میكرد میديد از آغاز بچگی خودش تا كنون هميشه اسباب تمسخر يا ترحم ديگران بوده. يادش افتاد اولين بار كه معلم سر درس تاريخ گفت كه اهالی ( اسپارت ) بچههای هيولا يا ناقص را میكشتند همه شاگردان برگشتند و به او نگاه كردند، و حالت غريبی به او دست داد. اما حالا او آرزو میكرد كه اين قانون در همه جای دنيا اجرا میشد و يا اقلا مثل اغلب جاها قدغن میكردند تا اشخاص ناقص و معيوب از زناشوئی خودداری بكنند، چون او میدانست كه همه اين ها تقصير پدرش است.
صورت رنگ پريده، گونههای استخوانی، پای چشمهای گود و كبود، دهان نيمه باز و حالت مرگ پدرش را همان طوری كه ديده بود از جلو چشمش گذشت. پدر كوفت كشيده پير كه زن جوان گرفته بود و همه بچههای او كور و افليج بدنيا آمده بودند. يكی از برادرهايش كه زنده مانده او هم لال و احمق بود تا اينكه دو سال پيش مرد. با خودش میگفت: ‹‹ شايد آنها خوشبخت بودهاند ! ›› ولی او زنده مانده بود، از خودش و از ديگران بیزار و همه از او گريزان بودند. اما او تا اندازهای عادت كرده بود كه هميشه يك زندگانی جداگانه بكند.
از بچگی در مدرسه از ورزش، شوخی، دويدن، توپ بازی، جفتك چهاركش، گرگم به هوا و همه چيزهائی كه اسباب خوشبختی هم سالهای او را فراهم میآورد بیبهره مانده بود. در هنگام بازی كز میكرد، گوشه حياط مدرسه كتاب را میگرفت جلو صورتش و از پشت آن دزدكی بچهها را تماشا میكرد. ولی يك وقت هم جدا كار میكرد و میخواست اقلا از راه تحصيل بر ديگران برتری پيدا بكند، روز و شب كار میكرد آن هم برای اينكه از روی حل مسئله رياضی و تكليفهای او رونويسی بكنند. اما خودش میدانسـت كه دوستی آنها ساختگی و برای استفاده بوده در صورتی كه میديد حسن خان كه زيبا، خوش اندام و لباسهای خوب میپوشيد بيشتر شاگردها كوشش میكردند با او دوست بشوند. تنها دو سه نفر از معلمها نسبت به او ملاحظه و توجه ظاهر میساختند آن هم نه از برای كار او بود بلكه بيشتر از راه ترحم بود، چنانكه بعد هم با همه جان كندنها و سختیها نتوانست كارش را به انجام برساند.
اكنون تهی دست مانده بود، همه از او گريزان بودند رفقا عارشان میآمد با او راه بروند، زنها به او میگفتند: ‹‹ قوزی را ببين ! ›› اين بيشتر او را از جا در میكرد. چند سال پيش دوبار خواستگاری كرده بود هر دو دفعه زنها او را مسخره كرده بودند. اتفاقا يكی از آن ها زيبنده در همين نزديكی در فيشر آباد منزل داشت، چندين بار يكديگر را ديده بودند با او حرف هم زده بود. عصرها كه از مدرسه بر میگشت میآمد اينجا تا او را ببيند، فقط به يادش میآمد كه كنار لب او يك خال داشت.
بعد هم كه خالهاش را به خواستگاری او فرستاد همان دختر او را مسخره كرده و گفته بود: ‹‹ مگر آدم قحط است كه من زن قوزی بشوم ؟ ›› هر چه پدر و مادرش او را زده بودند قبول نكرده بود میگفته: « مگر آدم قحط است ؟ » اما داوود هنوز او را دوست میداشت و اين بهترين ياد بود دوره جوانی او به شمار میآمد. حالا هم دانسته يا ندانسته بيشتر گذارش به اينجا میافتاد و يادگارهای گذشته دوباره پيش چشم او تازه میشد.
ادامه...👇
@Best_Stories