موری پرسید: «میتوانم بیشترین و بهترین چیزی را که از این بیماری میآموزم به تو بگویم؟»
گفتم: «چه چیزی؟»
موری گفت: «مهمترین چیز در زندگی این است که یادبگیری چگونه به دیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند.»
صدای او به نجوا تبدیل شده و ادامه داد: «ما فکر میکنیم که سزاوار عشق نیستیم. فکر میکنیم اگر بگذاریم عشق به درون ما وارد شود، نرمش زیادی از خود نشان دادهایم. اما از مردِ عاقلی شنیدم که: «عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
او با احتیاط جمله را تکرار کرد و برای اینکه بر تأثیر آن بیفزاید، مکثی کرد و گفت:
«عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
میچ آلبوم | مترجم: ماندانا قهرمانلو
@Best_Stories
گفتم: «چه چیزی؟»
موری گفت: «مهمترین چیز در زندگی این است که یادبگیری چگونه به دیگران عشق بورزی و بگذاری که دوستت بدارند.»
صدای او به نجوا تبدیل شده و ادامه داد: «ما فکر میکنیم که سزاوار عشق نیستیم. فکر میکنیم اگر بگذاریم عشق به درون ما وارد شود، نرمش زیادی از خود نشان دادهایم. اما از مردِ عاقلی شنیدم که: «عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
او با احتیاط جمله را تکرار کرد و برای اینکه بر تأثیر آن بیفزاید، مکثی کرد و گفت:
«عشق، تنها کارِ منطقی انسان است»
میچ آلبوم | مترجم: ماندانا قهرمانلو
@Best_Stories
New day has come
Celine Dion
باورم نمیشود فرشتهی عشق مرا لمس کرده باشد
بگذار روحم را سیراب کند و وحشتم را غرق سازد
بگذار دیوارها را فرو ریزد برای خورشید نو
@Best_Stories
بگذار روحم را سیراب کند و وحشتم را غرق سازد
بگذار دیوارها را فرو ریزد برای خورشید نو
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
روستایی ساده دل
خواننده، علاقهمند میتواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد.
زمانی پینهدوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی میکرد. وقتی کار میکرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون میتابید و استاد کفشدوز تیرهروز را نوازش میداد.
همانطور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو میداد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینهدوز ما میافشاند.
پینهدوز بینوا از لای میلههای پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره میکرد و همانطور که به کفشها میخ میکوبید و یا چرمش را کش میداد، آه میکشید و آرزوی شهر ناشناختهاش را در دل میپرورانید.
اغلب فریاد برمیآورد:
"چه روز خوبی است برای قدم زدن !"
و وقتی یکی از مشتریها چکمههای کثیف درشکهچی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید:
"هوای بیرون خوبست؟"
" عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است."
مرد این بار عمیقتر از پیش آه کشید. چکمهها را گرفت و با خشم به گوشهای افکند و گفت:
"شما آدمها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمهها را ببر"
و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد:
اونی که نمیتونه
از آزادیش لذت ببره
نباید از مرگ بترسه
واسه این که پیشاپیش مردهس!
و آوازش را تا شب هنگام تکرار میکرد. بیشتر و بیشتر به آسمان مینگریست و آه میکشید اما از این که تاریکی را دیدهاست، تقریبا" خوشحال به نظر میآمد. غم او مانع از آن میشد که از هوای تازه شب لذت ببرد .
یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی میکرد، به دکان پینهدوز آمد که کفشهایش را تعمیر کند. وقتی پینهدوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت:
"گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبختترین مرد الاغسوارها هستند! "
"الاغ سوارها؟"
"بلى، منظورم آدمهایی است که جنسهایشان را با الاغ میفروشند. آنها دائما" میآیند و میروند و همیشه هم از هوای پاک لذت میبرند و بوی گلها را استشمام میکنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!"
وقتی مشتری دکان پینهدوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشهی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود.
" فردا به برادرزادهام میگویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پسانداز کردهام یک الاغ میخرم و شروع به کاسبی میکنم."
پینهدوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت.
"چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس میکنم که دارم زندگی میکنم. دیگر نمیتوانم بهترین روزهای زندگیام را در آن دخمه بگذرانم!"
گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گلهای کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بیآن که کسی را ببیند، در جاده پیش میراند. اما ناگهان موقعی که میخواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!"
یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینهدوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد:
پول، لباس و همه چیز او را.
او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دندههایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید.
این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود .
گاسپار فریادهای هراسانگیزش را برآورد:
"ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !"
ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاریاش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانهاش بر زمین نهاد.
برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینهدوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمیشنید که جوابی به آن بدهد.
اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدمهایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف میزدند:
"چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !"
اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست:
"آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم میخورند !"
نویسنده: اوسبیو بلاسکو
مترجم: همایون نور احمر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
روستایی ساده دل
خواننده، علاقهمند میتواند این داستان را در بسیاری از موارد زندگی خود به کار بندد.
زمانی پینهدوزی بود که در دکان زیر شیروانی خود در یکی از روستاهای آندلس زندگی میکرد. وقتی کار میکرد. نور خورشید از تنها پنجره دکان به درون میتابید و استاد کفشدوز تیرهروز را نوازش میداد.
همانطور که گفتم این ماجرا در یکی از شهرهای جنوب اتفاق افتاد و خورشیدی که آن نواحی پربرکت را شست و شو میداد، تنها چند ساعت از روز نور خود را بر پینهدوز ما میافشاند.
پینهدوز بینوا از لای میلههای پنجره اتاق کوچک خود آسمان آبی را نظاره میکرد و همانطور که به کفشها میخ میکوبید و یا چرمش را کش میداد، آه میکشید و آرزوی شهر ناشناختهاش را در دل میپرورانید.
اغلب فریاد برمیآورد:
"چه روز خوبی است برای قدم زدن !"
و وقتی یکی از مشتریها چکمههای کثیف درشکهچی همسایه مقابل را برای تعمیر به دکان او آورد، پینه دوز پرسید:
"هوای بیرون خوبست؟"
" عالی است! تا حالا ماه آوریل به این خوبی نبوده. نه گرم و نه سرد. خورشید هم خیلی مجلل و باشکوه است."
مرد این بار عمیقتر از پیش آه کشید. چکمهها را گرفت و با خشم به گوشهای افکند و گفت:
"شما آدمها چه قدر خوشبخت هستید! برو شنبه بیا چکمهها را ببر"
و بعد برای آن که خود را تسکین بدهد، شروع به خواندن کرد:
اونی که نمیتونه
از آزادیش لذت ببره
نباید از مرگ بترسه
واسه این که پیشاپیش مردهس!
و آوازش را تا شب هنگام تکرار میکرد. بیشتر و بیشتر به آسمان مینگریست و آه میکشید اما از این که تاریکی را دیدهاست، تقریبا" خوشحال به نظر میآمد. غم او مانع از آن میشد که از هوای تازه شب لذت ببرد .
یک روز مردی که در همان ساختمان زندگی میکرد، به دکان پینهدوز آمد که کفشهایش را تعمیر کند. وقتی پینهدوز با اندیشه روستایی خود شکوه کرد که هرگز شهر را نخواهد دید، مرد در جوابش گفت:
"گاسپار، حق با تو است. به نظر من خوشبختترین مرد الاغسوارها هستند! "
"الاغ سوارها؟"
"بلى، منظورم آدمهایی است که جنسهایشان را با الاغ میفروشند. آنها دائما" میآیند و میروند و همیشه هم از هوای پاک لذت میبرند و بوی گلها را استشمام میکنند. آنها صاحب دنیا هستند. آری، به نظر من این مهمترین کار است!"
وقتی مشتری دکان پینهدوز را ترک گفت، گاسپار در اندیشهی عمیقی فرو رفت. آن شب خواب به چشمانش نیامد. اما صبح که فرارسید، تصمیمش را گرفته بود.
" فردا به برادرزادهام میگویم بیاید و مواظب دکان باشد. با پنجاه دلاری که پسانداز کردهام یک الاغ میخرم و شروع به کاسبی میکنم."
پینهدوز تیره بخت چنین کرد وهشت روز تمام با الاغ خود به این طرف و آن طرف رفت.
"چه روز قشنگی! چه هوای مطبوعی ! حالا حس میکنم که دارم زندگی میکنم. دیگر نمیتوانم بهترین روزهای زندگیام را در آن دخمه بگذرانم!"
گاسپار در اولین سفر خود، آواز خواند و گلهای کنار جاده را یکی یکی چید و دسته کرد. و همان طور که خودش اغلب آرزو کرده بود بیآن که کسی را ببیند، در جاده پیش میراند. اما ناگهان موقعی که میخواست به سمت دیگر جاده بپیچد ، سه مرد خودشان را به روی او افکندند و فریاد برآوردند: "بایست!"
یکی از آنان، الاغ او را گرفت و بر آن سوار شد و با شتاب در سرازیری جاده پیش راند. مرد دیگر گاسپار را نگاه داشت و سومی هرچه را که پینهدوز با خود داشت. از چنگش بدر آورد:
پول، لباس و همه چیز او را.
او را برهنه در جاده رها کردند و بعد برای آن که به دنبالشان نیاید، با چوبدستی خود پنجاه ضربه بر پیکرش وارد آوردند، به طوری که دندههایش کبود شد. پینه دوز از درد فریاد برآورد، اما هیچکس صدایش را نشنید.
این حادثه در روز روشن، ساعت سه بعد از ظهر و در ماه آوریل اتفاق افتاده بود .
گاسپار فریادهای هراسانگیزش را برآورد:
"ک - و - مک ! - دا - دا - رم - می - می میرم !"
ساعت پنج یک روستایی با گاری خود از آنجا گذشت. چادر شبی به او پوشانید، سوار گاریاش کرد و به شهر بازش گرداند و دم در خانهاش بر زمین نهاد.
برادرزاده و همسایگانش سخت تعجب کردند. پینهدوز مجروح و کتک خورده را به باد سئوال گرفتند، اما او به هیچکدامشان پاسخ نداد. اساسا" تا چند روز چیزی نمیشنید که جوابی به آن بدهد.
اما، یک روز ، تقریبا" ساعت سه بعد از ظهر صدای آدمهایی را روی پلکان شنید که از رفتن به شهر حرف میزدند:
"چه هوای خوبی! به پسر عموها بگو به شهر بیایند !"
اما گاسپار که در اتاق زیر شیروانی خود تنها نشسته بود، سرش را از روی استهزا بلند کرد و به آسمان نگریست:
"آری، چه هوای خوبی! الاغ سوارها چه کتک خوبی هم میخورند !"
نویسنده: اوسبیو بلاسکو
مترجم: همایون نور احمر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from رادیو نو | Radio Now
فصل دوم، قسمت دوم
«خطاب به عشق»
در دومین قسمت فصل دوم رادیو نو به نامههای عاشقانهٔ آلبر کامو و ماریا کاسارس در کتاب «خطاب به عشق» پرداختهایم. داستان عشق این دو نویسنده و هنرمند مشهور را از آغاز تا اوج آن در میانهٔ قرن بیستم روایت کردهایم و نامههایشان را در این روایت خواندهایم. در این نامهها با وجوه ناآشنا و غیرمنتظرهای از شخصیت آلبر کامو مواجه میشویم و ژرفا و وسعت وجود ماریا کاسارس این بازیگر مشهور قرن بیستم را درمییابیم. کِی، کجا، چرا و چگونه این دو عاشق همدیگر شدند؟ چه فراز و فرودهایی تجربه کردند؟ چه شد که چنین سرنوشتی یافتند؟ هر دو با نامههایشان خواهند گفت.
□ نویسندهٔ روایت و مترجم کتاب: زهرا خانلو | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | گویندهٔ نامههای آلبر کامو: آزاد عندلیبی | صداگذار: حامد کیان | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
«خطاب به عشق»
در دومین قسمت فصل دوم رادیو نو به نامههای عاشقانهٔ آلبر کامو و ماریا کاسارس در کتاب «خطاب به عشق» پرداختهایم. داستان عشق این دو نویسنده و هنرمند مشهور را از آغاز تا اوج آن در میانهٔ قرن بیستم روایت کردهایم و نامههایشان را در این روایت خواندهایم. در این نامهها با وجوه ناآشنا و غیرمنتظرهای از شخصیت آلبر کامو مواجه میشویم و ژرفا و وسعت وجود ماریا کاسارس این بازیگر مشهور قرن بیستم را درمییابیم. کِی، کجا، چرا و چگونه این دو عاشق همدیگر شدند؟ چه فراز و فرودهایی تجربه کردند؟ چه شد که چنین سرنوشتی یافتند؟ هر دو با نامههایشان خواهند گفت.
□ نویسندهٔ روایت و مترجم کتاب: زهرا خانلو | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | گویندهٔ نامههای آلبر کامو: آزاد عندلیبی | صداگذار: حامد کیان | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
Telegram
attach 📎
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
آدم برفی
آدم برفی ديشب كشته شد. روی چمن جلوی خانه رد مسيرش به جا ماند. خبر اين قتل در اخبار ساعت ده يا در صفحه اول روزنامههای صبح منتشر نشد. حتی در روزنامههای محلی هم كوچكترين اشارهای به آن نشد.
اصلا كی به آدم برفی اهميت ميده؟ فقط يه مشت برف گلوله شده است كه چند تكه چوب و قلوه سنگ بهش چسبيده و احتمالا يه بچه كوچولو هم آن را ساخته. احتمالا همين بچه كوچولو كاری فراتر از آن هم بلد نبوده يا شايد در تمام طول سال منتظر اولين بارش برف بوده.
شايد با بارش اولين دونهی برف، برق شادی درچشمهای همين بچه كوچولو سر كلاس درس رياضی ظاهر شده. شايد وقتی مدير مدرسه كلاسها را زودتر تعطيل كرد، همين بچه كوچولو اولين شاگردی بود كه دم در مدرسه منتظر مادرش ايستاده.
شايد همين پسر بچهی كوچولو بوده كه با عجله رفته خونه و ظرف كمتر از نيم ساعت كاپشناش رو پوشيده، بيرون آمده و تمام روزش راصرف جمع آوری، قالب دهی و خلق آن كرده تا تكميل شده.
شايد سر شام در عين حال كه از پشت پنجره به آدم برفیاش خيره شده، چند ساعتی وقت صرف كرده و آن روز همه پشت پنجره به تماشای آن ايستادند و او هيجان زده راجع به آن با مادربزرگ و دوستانش حرف زده. وقتی صبح علی الطلوع پسر بچهی كوچولو هيجان زده از جای برخواسته، با عجله چكمه و كاپشناش را پوشيده و بدو بدو از خانه بيرون رفته ... اما شايد در جا نشسته و زده زير گريه.
آدم برفی ديشب كشته شد. روی چمن جلوی خانه رد مسيرش به جا ماند. خبر اين قتل در اخبار ساعت ده يا در صفحه اول روزنامههای صبح منتشر نشد. حتی در روزنامههای محلی هم كوچكترين اشارهای به آن نشد. اصلا كی به آدم برفی اهميت ميده؟
نويسنده: شاون سايمون
مترجم: ليلی مسلمی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
آدم برفی
آدم برفی ديشب كشته شد. روی چمن جلوی خانه رد مسيرش به جا ماند. خبر اين قتل در اخبار ساعت ده يا در صفحه اول روزنامههای صبح منتشر نشد. حتی در روزنامههای محلی هم كوچكترين اشارهای به آن نشد.
اصلا كی به آدم برفی اهميت ميده؟ فقط يه مشت برف گلوله شده است كه چند تكه چوب و قلوه سنگ بهش چسبيده و احتمالا يه بچه كوچولو هم آن را ساخته. احتمالا همين بچه كوچولو كاری فراتر از آن هم بلد نبوده يا شايد در تمام طول سال منتظر اولين بارش برف بوده.
شايد با بارش اولين دونهی برف، برق شادی درچشمهای همين بچه كوچولو سر كلاس درس رياضی ظاهر شده. شايد وقتی مدير مدرسه كلاسها را زودتر تعطيل كرد، همين بچه كوچولو اولين شاگردی بود كه دم در مدرسه منتظر مادرش ايستاده.
شايد همين پسر بچهی كوچولو بوده كه با عجله رفته خونه و ظرف كمتر از نيم ساعت كاپشناش رو پوشيده، بيرون آمده و تمام روزش راصرف جمع آوری، قالب دهی و خلق آن كرده تا تكميل شده.
شايد سر شام در عين حال كه از پشت پنجره به آدم برفیاش خيره شده، چند ساعتی وقت صرف كرده و آن روز همه پشت پنجره به تماشای آن ايستادند و او هيجان زده راجع به آن با مادربزرگ و دوستانش حرف زده. وقتی صبح علی الطلوع پسر بچهی كوچولو هيجان زده از جای برخواسته، با عجله چكمه و كاپشناش را پوشيده و بدو بدو از خانه بيرون رفته ... اما شايد در جا نشسته و زده زير گريه.
آدم برفی ديشب كشته شد. روی چمن جلوی خانه رد مسيرش به جا ماند. خبر اين قتل در اخبار ساعت ده يا در صفحه اول روزنامههای صبح منتشر نشد. حتی در روزنامههای محلی هم كوچكترين اشارهای به آن نشد. اصلا كی به آدم برفی اهميت ميده؟
نويسنده: شاون سايمون
مترجم: ليلی مسلمی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مترسک
خب ما مترسک را استخدام کردیم. اسمش بود "یینسنت". خواهرم در آگهیهای "کامبرین نیوز" آن را دید و گفت: "آیا او واقعیه؟"
بنابراین با او تماس گرفتم تا همدیگر را ببینیم. ما عصر همدیگر را ملاقات کردیم و غروب دوباره با او تماس گرفتم تا بگویم کار مال اوست. یکشنبه بود. من نقشه کاری را به او نشان دادم و با هم از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه کردیم و او توانست پرندگانی که قرار بود بترساند را ببیند.
او همه چیز را گرفت اما دیدم دستانش میلرزد. گفتم:"عصبی هستی؟" گفت رعشه دارد و شاید هم زیادی الکل مصرف کرده اما لرزش دست به انجام کارش کمک میکند. گفت:"باعث میشه شما واقعی به نظر بیایی."
قبل از طلوع که گربه را رها میکنم، یینسنت را میبینم که آماده کار میشود. فکر میکنم خوبه که او اینجاست و دست تکان میدهم و او هم دست تکان میدهد.
نوشته لوک تامپسون
برگردان: مسعود حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
مترسک
خب ما مترسک را استخدام کردیم. اسمش بود "یینسنت". خواهرم در آگهیهای "کامبرین نیوز" آن را دید و گفت: "آیا او واقعیه؟"
بنابراین با او تماس گرفتم تا همدیگر را ببینیم. ما عصر همدیگر را ملاقات کردیم و غروب دوباره با او تماس گرفتم تا بگویم کار مال اوست. یکشنبه بود. من نقشه کاری را به او نشان دادم و با هم از پنجره آشپزخانه به بیرون نگاه کردیم و او توانست پرندگانی که قرار بود بترساند را ببیند.
او همه چیز را گرفت اما دیدم دستانش میلرزد. گفتم:"عصبی هستی؟" گفت رعشه دارد و شاید هم زیادی الکل مصرف کرده اما لرزش دست به انجام کارش کمک میکند. گفت:"باعث میشه شما واقعی به نظر بیایی."
قبل از طلوع که گربه را رها میکنم، یینسنت را میبینم که آماده کار میشود. فکر میکنم خوبه که او اینجاست و دست تکان میدهم و او هم دست تکان میدهد.
نوشته لوک تامپسون
برگردان: مسعود حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
آنچه واندالها بر جای میگذارند
جنگ پايان پذيرفته بود و او به زاد بوم خويش که تازه از "واندالها" باز پس گرفته بودند، شتابان از محلهای تاريک میگذشت. زني بازويش را گرفت و با لحنی مستانه گفت: "مسيو کجا؟ ميای بريم؟"
خنديد: "نه پيرزن، با تو نه! دارم میرم پيش نامزدم."
و نگاهش را متوجه پايين کرد و در او نگريست. کنار يکی از تيرهای چراغ بودند. زن جيغ کشيد. مرد شانههايش را گرفت و او را به نور چراغ نزديک کرد. انگشتانش در گوشت تنش نشسته بود و از چشمانش آتش میريخت.
نفس زنان گفت: "اوه، جوئن!"
نویسنده: ارنست همینگوی
همینگوی از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریکا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. او از پایهگذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود. قدرت بیان و زبردستی همینگوی در توصیف شخصیتهای داستانی به گونهای بود که او را پدر ادبیات مدرن لقب دادهاند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
آنچه واندالها بر جای میگذارند
جنگ پايان پذيرفته بود و او به زاد بوم خويش که تازه از "واندالها" باز پس گرفته بودند، شتابان از محلهای تاريک میگذشت. زني بازويش را گرفت و با لحنی مستانه گفت: "مسيو کجا؟ ميای بريم؟"
خنديد: "نه پيرزن، با تو نه! دارم میرم پيش نامزدم."
و نگاهش را متوجه پايين کرد و در او نگريست. کنار يکی از تيرهای چراغ بودند. زن جيغ کشيد. مرد شانههايش را گرفت و او را به نور چراغ نزديک کرد. انگشتانش در گوشت تنش نشسته بود و از چشمانش آتش میريخت.
نفس زنان گفت: "اوه، جوئن!"
نویسنده: ارنست همینگوی
همینگوی از نویسندگان برجستهٔ معاصر ایالات متحده آمریکا و برندهٔ جایزه نوبل ادبیات است. او از پایهگذاران یکی از تأثیرگذارترین انواع ادبی، موسوم به «وقایعنگاری ادبی» شناخته میشود. قدرت بیان و زبردستی همینگوی در توصیف شخصیتهای داستانی به گونهای بود که او را پدر ادبیات مدرن لقب دادهاند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چندکلمهای
همزمان در دو نقطه زندگی میکنم؛
اینجا که منم،
و آنجا که تویی...
نویسنده: مارگارت آتوود
برگردان: فرزاد فتوحی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک | چندکلمهای
همزمان در دو نقطه زندگی میکنم؛
اینجا که منم،
و آنجا که تویی...
نویسنده: مارگارت آتوود
برگردان: فرزاد فتوحی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
تو مرا پیدا کردی
تو مرا پیدا کردی مانند سنگریزهای که آن را در ساحل جمع کنند
همانند چیزی غریب و گمشده که کس کاربرد آن را نداند
همانند خزهای نشسته بر قطبنمایی که جزر و مد دریا به ساحل فکنده است
مانند مهی در کنار پنجرهای که جز اندیشهی ورود به درون ندارد
مانند اتاقی به هم ریخته و نامرتب در مهمانخانهای
مانند فردای چهارراهی پوشیده در کاغذهای چرب شادمانی ها
مانند مسافری بدون بلیط نشسته بر رکاب قطاری
مانند نهری روان در دشتی بر گردانده شده به دست مردمانی زشت کردار
همانند جانوری جنگلی حیران مانده زیر نور چراغهای خودروها
همانند شبگردی که در سحرگاهی رنگباخته باز آید
همانند رویایی بد پراکنده در سایه سیاه زندانها
همانند سراسیمگی پرندهای راه گم کرده در اندرون خانهای
همانند انگشت دلدار ناکام ماندهای با نقش سرخ رنگ حلقهای
مانند خودرویی واگذاشته درمیانهی زمینی پهناور
همانند نامهی پاره و پراکنده شده به دست باد کوچهها
همانند نگاه گم گشتهی کسی که دور شدن یاری را بنگرد
مانند چمدانهای بلاتکلیف ماندهای در ایستگاهی
همانند دری در جایی یا شاید کرکرهی پنجرهای که پایین میآید
همانند شیاری در دلِ درختی که آذرخش بر زمینش افکنده است
همانند سنگی در کنارهی راهی به یادبود چیزی
همانند بیماری که پایان نمیگیرد به رغم رنگِ خونمردگیهایش
همانند سوت بیهودهی زورقی در دوردست دریا
همانند خاطرهی چاقویی در گوشت پس از گذر سالیان
همانند اسب گریختهای که از آب آلودهی برکهای بنوشد
همانند بالش به هم ریختهای در یک شب سپری شده با کابوسها
همانند ناسزایی به خورشید با پر کاهی در دیده
همانند خشمی از دیدن آنکه چیزی در آسمانها دگرگون نشده است
تو مرا پیدا کردی در شبی همانند گفتاری باز نیامدنی
همانند ولگردی که برای خوابیدن فقط گوشههای اصطبلی را در اختیار دارد
همانند سگی که قلادهای به گردن دارد منقوش با حرف نخست نام دیگر کسان
تو مرا پیدا کردی، مرا، مردِ روزان گذشته، سرشار از خشم و از صدا را...
لویی آراگون | مترجم: جواد فرید
@Best_Stories
تو مرا پیدا کردی مانند سنگریزهای که آن را در ساحل جمع کنند
همانند چیزی غریب و گمشده که کس کاربرد آن را نداند
همانند خزهای نشسته بر قطبنمایی که جزر و مد دریا به ساحل فکنده است
مانند مهی در کنار پنجرهای که جز اندیشهی ورود به درون ندارد
مانند اتاقی به هم ریخته و نامرتب در مهمانخانهای
مانند فردای چهارراهی پوشیده در کاغذهای چرب شادمانی ها
مانند مسافری بدون بلیط نشسته بر رکاب قطاری
مانند نهری روان در دشتی بر گردانده شده به دست مردمانی زشت کردار
همانند جانوری جنگلی حیران مانده زیر نور چراغهای خودروها
همانند شبگردی که در سحرگاهی رنگباخته باز آید
همانند رویایی بد پراکنده در سایه سیاه زندانها
همانند سراسیمگی پرندهای راه گم کرده در اندرون خانهای
همانند انگشت دلدار ناکام ماندهای با نقش سرخ رنگ حلقهای
مانند خودرویی واگذاشته درمیانهی زمینی پهناور
همانند نامهی پاره و پراکنده شده به دست باد کوچهها
همانند نگاه گم گشتهی کسی که دور شدن یاری را بنگرد
مانند چمدانهای بلاتکلیف ماندهای در ایستگاهی
همانند دری در جایی یا شاید کرکرهی پنجرهای که پایین میآید
همانند شیاری در دلِ درختی که آذرخش بر زمینش افکنده است
همانند سنگی در کنارهی راهی به یادبود چیزی
همانند بیماری که پایان نمیگیرد به رغم رنگِ خونمردگیهایش
همانند سوت بیهودهی زورقی در دوردست دریا
همانند خاطرهی چاقویی در گوشت پس از گذر سالیان
همانند اسب گریختهای که از آب آلودهی برکهای بنوشد
همانند بالش به هم ریختهای در یک شب سپری شده با کابوسها
همانند ناسزایی به خورشید با پر کاهی در دیده
همانند خشمی از دیدن آنکه چیزی در آسمانها دگرگون نشده است
تو مرا پیدا کردی در شبی همانند گفتاری باز نیامدنی
همانند ولگردی که برای خوابیدن فقط گوشههای اصطبلی را در اختیار دارد
همانند سگی که قلادهای به گردن دارد منقوش با حرف نخست نام دیگر کسان
تو مرا پیدا کردی، مرا، مردِ روزان گذشته، سرشار از خشم و از صدا را...
لویی آراگون | مترجم: جواد فرید
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
حوا
"حوا" خانم رفت خانه پسرهایش؛
از یکی قرآن گرفت،
از آن یکی تورات،
از این یکی انجیل،
و از دو پسر دیگرش صحف،
و یکی دیگر زبور.
"آدم" گم شده بود.
نویسنده: حسن شیردل
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
حوا
"حوا" خانم رفت خانه پسرهایش؛
از یکی قرآن گرفت،
از آن یکی تورات،
از این یکی انجیل،
و از دو پسر دیگرش صحف،
و یکی دیگر زبور.
"آدم" گم شده بود.
نویسنده: حسن شیردل
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
فکر میکنم آدما باید یک جایی از زندگیشون بگن خوبه، همین که دارم و هستم خوبه و بیشتر از این نمیتونم، نمیشه.
اینجا مرحلهایه که بهش مرگ آرزوها میشه گفت و من با آدمهایی که به اینجا میرسن خیلی راحتم، چون میفهممشون...
به نظرم اینجاست که آدم تازه میتونه به شخصیتاش عمق بده. دیگه، نه صعودی وجود داره و نه نزولی. هر چی که هست همون جاییه که وایستادی. اصلا هم معنی سکون و بیهودگی نمیده. حتی اگه ندونی با خودت و زندگیت و بخصوص دستات چی کار کنی. این حس، کاری باهات میکنه که صبح از خواب پاشی و بدون اضطراب از بالا رفتن و بدون شرمندگی از سرازیر شدن، به کاشتن یه درخت یا یه بوته فکر کنی. چون میدونی همونجا که وایستادی اکسیژن میخوای یا مثلا فردای اون روز به این نتیجه برسی باید دونههای قهوهات رو با کیفیت بهتر بگیری و خودت اونها رو آسیاب کنی و یک کیک شکلاتی درست کنی و غروب چند تا از همسایههات رو دعوت کنی تا بو و عطر قهوه و کیک شکلاتی فضا رو پر کنه و بشینی کنار درختی که دیروز کاشتی، و در مورد صعود نکردنهای بیخودی باهاش حرف بزنی.
مهراوه فیروز | از کتاب: بخاطر یک فنجان قهوه در لندن
@Best_Stories
فکر میکنم آدما باید یک جایی از زندگیشون بگن خوبه، همین که دارم و هستم خوبه و بیشتر از این نمیتونم، نمیشه.
اینجا مرحلهایه که بهش مرگ آرزوها میشه گفت و من با آدمهایی که به اینجا میرسن خیلی راحتم، چون میفهممشون...
به نظرم اینجاست که آدم تازه میتونه به شخصیتاش عمق بده. دیگه، نه صعودی وجود داره و نه نزولی. هر چی که هست همون جاییه که وایستادی. اصلا هم معنی سکون و بیهودگی نمیده. حتی اگه ندونی با خودت و زندگیت و بخصوص دستات چی کار کنی. این حس، کاری باهات میکنه که صبح از خواب پاشی و بدون اضطراب از بالا رفتن و بدون شرمندگی از سرازیر شدن، به کاشتن یه درخت یا یه بوته فکر کنی. چون میدونی همونجا که وایستادی اکسیژن میخوای یا مثلا فردای اون روز به این نتیجه برسی باید دونههای قهوهات رو با کیفیت بهتر بگیری و خودت اونها رو آسیاب کنی و یک کیک شکلاتی درست کنی و غروب چند تا از همسایههات رو دعوت کنی تا بو و عطر قهوه و کیک شکلاتی فضا رو پر کنه و بشینی کنار درختی که دیروز کاشتی، و در مورد صعود نکردنهای بیخودی باهاش حرف بزنی.
مهراوه فیروز | از کتاب: بخاطر یک فنجان قهوه در لندن
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نامه نوشتم به...
برای رئیسجمهور ماه نامهیی نوشتم و از او پرسیدم که آیا آن بالا محوطههای توقف ممنوع دارند یا نه. پلیس ماشین هوندای مرا جرثقیلکش کرده بود و من از این موضوع ناراحت بودم. برگرداندنش برایم هفتاد و پنج دلار آب میخورد، به اضافهی بهداشت روان. هیچ دقت کردهاید که کامیونهای جرثقیلدار چطور به ماشینهای کوچولوی ظریف گیر میدهند؟ هیچ دیدهاید که یک کرایسلر امپریال را دنبال خودشان بکشانند؟ نه، ندیدهاید.
رئیسجمهور ماه با احترام بسیار جواب داد که ماه هیچ رقم محوطهی توقف ممنوع ندارد. و اضافه کرد که بهداشت روان هم در ماه فقط یک دلار خرج برمیدارد.
خب، من آن هفته واقعا بدجوری به بهداشت روان احتیاج داشتم. پس جوابش را نوشتم و گفتم که فکر کنم بتوانم تا بهار 81 آن جا باشم، البته اگر سفینهی فضایی به وعدهاش عمل کند، و گفتم چند تا بهداشت روان برایم آماده نگه دارد که بهشان احتیاج دارم، و دیگر این که آیا میشد توجهاش را به یک قابلمه کباب دندهی با سس قرمز جلب کنم یا نه، چیزی که اگر دوست داشت میتوانستم با کمال مسرت برایش ببرم آن بالا.
رئیس جمهور ماه برایم نوشت که از داشتن یک قابلمه کباب دنده با سس قرمز خیلی خوشحال خواهد شد، و این که کد پستیاش هم اگر لازم باشد 10011000000000 است.
برایش تلگراف زدم که شش بطر آبجو رولینگ راک میآورم تا با کباب دندهی سس زده بخورد، و در ضمن از وضعیت آپارتمانهای آنجا هم پرسیدم.
او با یک صفحه کلیشهی درخشان جواب داد که بد است. قیمت آپارتمان سالی تقریباً یک دلار است، خودش هم میداند که نرخ بالایی است اما چه کار میتواند بکند؟ گفت که این آپارتمانها چهارخوابهاند، با سه حمام، کتابخانه، اتاق بیلیارد، سرداب شراب، و ایوانی رو به دریای سعادت. گفت که شاید بتواند در اجارهی آپارتمان برایم تخفیف بگیرد، چون من یکی از دوستان ماه هستم.
از آن لحظه به بعد ماه به نظرم جای قشنگ و دلپذیری میآمد. یک دلار را با سفینهی فضایی *هری آپ فوند فرستادم.
روی یک کندهی توخالی شیاردار ضربههای محکمی زدم که با فرکانس ماه تنظیم شده بود، و از او در مورد وضعیت بازار کار، پوشش بیمهی درمانی، مزایای بازنشستگی، معافی مالیاتی، کارتهای اعتباری، و صورت حساب باشگاههای کریسمس پرسیدم.
او هم با اشعهی مهتاب پاسخ داد که افتضاح است، همهاش به یک دلار سر میزند، و البته اگر آن یک دلار را نداشته باشی از محل نظام توسعهی ماه بزرگتر به تو قرضش میدهند.
در مورد جنگ و صلح چی؟ این را از طریق مدارهای کوچک و پیجیدهی ALGOL که خودم به کامپیوتر اپلم نصب کرده بودم، پرسیدم.
رئیس جمهور ماه (با استفاده از استعارهی MIRV’D ) پاسخ داد که اگر حرفی برای گفتن داشته باشد تنها این است که بازی جورچین X و O تا هرجا که بشود نوشتش، و تا هرجا که طرفین بتوانند پیش بروند، ادامه پیدا میکند.
به وسیلهی پرواز جمعی از فرشتگان که آموزشهای خاص دیده بودند، به او گفتم که به نظر میرسد آن بالا بر اوضاع خوب مسلط است، و پرسیدم هیچ شانسی وجود دارد که رئیس جمهور ما هم بشود، حتا اگر شده به شکل نیمه وقت؟
او هم (با رگباری از سیارکهای ماشین قراضه که روی سپرهایشان برچسبهای سبز و آبی داشتند) گفت نه، به نظرش میرسید رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری ما، نامزدها را اذیت می کند و بهشان لطمه میزند. مثلا آنها شروع کردهاند به یکی به دو با یکدیگر در مورد روسهای خالی بند و گفتن چیزهای بدجور احمقانه در مورد ایل و تبار هم. گفت که فکر نمیکند *دیزی گیلسپی باشد.
پانوشت:
؛* Hurry-up fund صندوق مالی بجنب!.
؛* Gillespi Dizzy نوازندهی ترومپت آمریکایی (1993-1917). خود کلمه ی دیزی به معنای گیج است و دیزی نبودن به معنای گیج نبودن هم هست، اما بازی زبانی بارتلمی در ترجمه چندان درنمیآید.
نویسنده: دونالد بارتلمی
مترجم: شیوا مقانلو
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
نامه نوشتم به...
برای رئیسجمهور ماه نامهیی نوشتم و از او پرسیدم که آیا آن بالا محوطههای توقف ممنوع دارند یا نه. پلیس ماشین هوندای مرا جرثقیلکش کرده بود و من از این موضوع ناراحت بودم. برگرداندنش برایم هفتاد و پنج دلار آب میخورد، به اضافهی بهداشت روان. هیچ دقت کردهاید که کامیونهای جرثقیلدار چطور به ماشینهای کوچولوی ظریف گیر میدهند؟ هیچ دیدهاید که یک کرایسلر امپریال را دنبال خودشان بکشانند؟ نه، ندیدهاید.
رئیسجمهور ماه با احترام بسیار جواب داد که ماه هیچ رقم محوطهی توقف ممنوع ندارد. و اضافه کرد که بهداشت روان هم در ماه فقط یک دلار خرج برمیدارد.
خب، من آن هفته واقعا بدجوری به بهداشت روان احتیاج داشتم. پس جوابش را نوشتم و گفتم که فکر کنم بتوانم تا بهار 81 آن جا باشم، البته اگر سفینهی فضایی به وعدهاش عمل کند، و گفتم چند تا بهداشت روان برایم آماده نگه دارد که بهشان احتیاج دارم، و دیگر این که آیا میشد توجهاش را به یک قابلمه کباب دندهی با سس قرمز جلب کنم یا نه، چیزی که اگر دوست داشت میتوانستم با کمال مسرت برایش ببرم آن بالا.
رئیس جمهور ماه برایم نوشت که از داشتن یک قابلمه کباب دنده با سس قرمز خیلی خوشحال خواهد شد، و این که کد پستیاش هم اگر لازم باشد 10011000000000 است.
برایش تلگراف زدم که شش بطر آبجو رولینگ راک میآورم تا با کباب دندهی سس زده بخورد، و در ضمن از وضعیت آپارتمانهای آنجا هم پرسیدم.
او با یک صفحه کلیشهی درخشان جواب داد که بد است. قیمت آپارتمان سالی تقریباً یک دلار است، خودش هم میداند که نرخ بالایی است اما چه کار میتواند بکند؟ گفت که این آپارتمانها چهارخوابهاند، با سه حمام، کتابخانه، اتاق بیلیارد، سرداب شراب، و ایوانی رو به دریای سعادت. گفت که شاید بتواند در اجارهی آپارتمان برایم تخفیف بگیرد، چون من یکی از دوستان ماه هستم.
از آن لحظه به بعد ماه به نظرم جای قشنگ و دلپذیری میآمد. یک دلار را با سفینهی فضایی *هری آپ فوند فرستادم.
روی یک کندهی توخالی شیاردار ضربههای محکمی زدم که با فرکانس ماه تنظیم شده بود، و از او در مورد وضعیت بازار کار، پوشش بیمهی درمانی، مزایای بازنشستگی، معافی مالیاتی، کارتهای اعتباری، و صورت حساب باشگاههای کریسمس پرسیدم.
او هم با اشعهی مهتاب پاسخ داد که افتضاح است، همهاش به یک دلار سر میزند، و البته اگر آن یک دلار را نداشته باشی از محل نظام توسعهی ماه بزرگتر به تو قرضش میدهند.
در مورد جنگ و صلح چی؟ این را از طریق مدارهای کوچک و پیجیدهی ALGOL که خودم به کامپیوتر اپلم نصب کرده بودم، پرسیدم.
رئیس جمهور ماه (با استفاده از استعارهی MIRV’D ) پاسخ داد که اگر حرفی برای گفتن داشته باشد تنها این است که بازی جورچین X و O تا هرجا که بشود نوشتش، و تا هرجا که طرفین بتوانند پیش بروند، ادامه پیدا میکند.
به وسیلهی پرواز جمعی از فرشتگان که آموزشهای خاص دیده بودند، به او گفتم که به نظر میرسد آن بالا بر اوضاع خوب مسلط است، و پرسیدم هیچ شانسی وجود دارد که رئیس جمهور ما هم بشود، حتا اگر شده به شکل نیمه وقت؟
او هم (با رگباری از سیارکهای ماشین قراضه که روی سپرهایشان برچسبهای سبز و آبی داشتند) گفت نه، به نظرش میرسید رقابتهای انتخاباتی ریاست جمهوری ما، نامزدها را اذیت می کند و بهشان لطمه میزند. مثلا آنها شروع کردهاند به یکی به دو با یکدیگر در مورد روسهای خالی بند و گفتن چیزهای بدجور احمقانه در مورد ایل و تبار هم. گفت که فکر نمیکند *دیزی گیلسپی باشد.
پانوشت:
؛* Hurry-up fund صندوق مالی بجنب!.
؛* Gillespi Dizzy نوازندهی ترومپت آمریکایی (1993-1917). خود کلمه ی دیزی به معنای گیج است و دیزی نبودن به معنای گیج نبودن هم هست، اما بازی زبانی بارتلمی در ترجمه چندان درنمیآید.
نویسنده: دونالد بارتلمی
مترجم: شیوا مقانلو
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
ديروز خيال کردم همچون ذرهای لرزان و سرگردان در چرخ گردون زندگانی میچرخم و موج میزنم.
و امروز به خوبی میدانم که من همان چرخ گردونم و تمام زندگی به صورت ذراتی با نظم در من میجنبد.
آنان در بيداری میگويند:
تو و جهانی که در آن بسر میبری چيزی جز دانهای ماسه بر ساحل لايتناهی در دريای بیکران هستی نخواهی بود.
در رويايم به آنان گفتم:
من دريای لايتناهیام
و تمام جهان چيزی جز دانههايی از شن بر ساحل من نيست...!
جبران خليل جبران | مترجم: حيدر شجاعی
از کتاب: ماسه و کف
@Best_Stories
و امروز به خوبی میدانم که من همان چرخ گردونم و تمام زندگی به صورت ذراتی با نظم در من میجنبد.
آنان در بيداری میگويند:
تو و جهانی که در آن بسر میبری چيزی جز دانهای ماسه بر ساحل لايتناهی در دريای بیکران هستی نخواهی بود.
در رويايم به آنان گفتم:
من دريای لايتناهیام
و تمام جهان چيزی جز دانههايی از شن بر ساحل من نيست...!
جبران خليل جبران | مترجم: حيدر شجاعی
از کتاب: ماسه و کف
@Best_Stories
راهبی را گفتند، روزه داری؟
گفت به ذکر او روزه دارم، چون غیر او یاد کنم روزه من گشاده آید...
ابولقاسم قشیری | @Best_Stories
گفت به ذکر او روزه دارم، چون غیر او یاد کنم روزه من گشاده آید...
ابولقاسم قشیری | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دست خدا
کودک زمزمه کرد: «خدایا! با من حرف بزن.»
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: «خدایا با من حرف بزن.»
صدای آسمان غرومبه آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خدایا بگذار تو را ببینم.»
ستارهای درخشید.
اما کودک ندید.
او فریاد کشید: «خدایا معجزه کن.»
نوزادی چشم به جهان گشود.
اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
«خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.»
خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ در نیافت و از آنجا دور شد.
نویسنده: راویندرا کومار کرنانی
مترجم: مسعود حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دست خدا
کودک زمزمه کرد: «خدایا! با من حرف بزن.»
و یک چکاوک در مرغزار نغمه سر داد.
کودک نشنید.
او فریاد کشید: «خدایا با من حرف بزن.»
صدای آسمان غرومبه آمد.
اما کودک گوش نکرد.
او به دور و برش نگاه کرد و گفت: «خدایا بگذار تو را ببینم.»
ستارهای درخشید.
اما کودک ندید.
او فریاد کشید: «خدایا معجزه کن.»
نوزادی چشم به جهان گشود.
اما کودک نفهمید.
او از سر ناامیدی گریه سر داد و گفت:
«خدایا به من دست بزن. بگذار بدانم کجایی.»
خدا پایین آمد و بر سر کودک دستی کشید.
اما کودک دنبال یک پروانه کرد.
او هیچ در نیافت و از آنجا دور شد.
نویسنده: راویندرا کومار کرنانی
مترجم: مسعود حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories