❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
یک مترسک خریدهام
عطرهمیشگیات را به تنش زدهام؛
گوشه اتاقم ایستاده!
درست مثل توست؛
فقط اینکه روزی هزار بار مرا از رفتنش
نمیترساند...!
نویسنده: فرناندو پسوا
فرناندو آنتونیو نگورا د سیبرا پسوآ معروف به فرناندو پسوا شاعر، نویسنده و همچنین مترجم و منتقد پرتغالی است. منتقدان، وی را تأثیرگذارترین نویسنده جریانساز پرتغالی و از بانیان پست مدرنیسم میدانند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
یک مترسک خریدهام
عطرهمیشگیات را به تنش زدهام؛
گوشه اتاقم ایستاده!
درست مثل توست؛
فقط اینکه روزی هزار بار مرا از رفتنش
نمیترساند...!
نویسنده: فرناندو پسوا
فرناندو آنتونیو نگورا د سیبرا پسوآ معروف به فرناندو پسوا شاعر، نویسنده و همچنین مترجم و منتقد پرتغالی است. منتقدان، وی را تأثیرگذارترین نویسنده جریانساز پرتغالی و از بانیان پست مدرنیسم میدانند.
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
پیرزن
پیرزنی بود که تک و تنها زندگی میکرد و همیشه از این بابت غمگین بود.
هیچ بچهمچهای نداشت و همهی عزیزانی که او را دوست داشتند، سالها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجرهی اتاقش مینشست و بیرون را نگاه میکرد. همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
یکروز که پنجرهی خانهاش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش میتابید و پرندهها جلوی پنجره چهچه میزدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه میشد اگر پرندهای میشدم و میتوانستم همهجا پرواز کنم.» یکهو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یکهو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجرهی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایهی پلها نشست و خوشحال و قبراق به خردهنانهایی که مادربزرگها و نوههایشان کنار ساحل میریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود.
فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نردهی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این که یک بار آن قدر دور رفت و آن قدر اوج گرفت که دیگر هیچ وقت برنگشت.
نویسنده: فرانتس هولر
مترجم: علی عبداللهی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
پیرزن
پیرزنی بود که تک و تنها زندگی میکرد و همیشه از این بابت غمگین بود.
هیچ بچهمچهای نداشت و همهی عزیزانی که او را دوست داشتند، سالها پیش مرده بودند. زن تمام روز پشت پنجرهی اتاقش مینشست و بیرون را نگاه میکرد. همهاش با خود فکر میکرد: «آه، چه میشد اگر پرنده میشدم و میتوانستم به همهجا پرواز کنم.»
یکروز که پنجرهی خانهاش را باز کرده بود، پرتو خورشید به درون اتاقش میتابید و پرندهها جلوی پنجره چهچه میزدند، دوباره با خودش فکر کرد: «آه، چه میشد اگر پرندهای میشدم و میتوانستم همهجا پرواز کنم.» یکهو دید دیگر پیرزن سابق نیست. یکهو شد یک مرغ دریایی سفید و زیبا. از پنجرهی اتاقش پرید و در آسمان اوج گرفت. بالای شهر به پرواز درآمد، تمام شهر را زیر بال خود گرفت، چرخی طولانی روی دریا زد، روی نوک برجِ خیلی از کلیساها و پایهی پلها نشست و خوشحال و قبراق به خردهنانهایی که مادربزرگها و نوههایشان کنار ساحل میریختند، نوک زد. غروب دوباره به طرف خانه پرواز کرد، دوباره از پنجره آمد تو، روی صندلی خود کز کرد و دوباره همان پیرزنی شد که صبح همان روز بود.
فکر کرد: «الحق که چقدر زیبا بود!» صبح روز بعد دوباره پنجره را باز کرد، دوباره در قالب یک مرغ دریایی از نردهی پنجره بیرون پرید و هر روز همین ماجرا تکرار شد تا این که یک بار آن قدر دور رفت و آن قدر اوج گرفت که دیگر هیچ وقت برنگشت.
نویسنده: فرانتس هولر
مترجم: علی عبداللهی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
عشق نمیمیرد...
یک سرزمین زندگان وجود دارد و یک سرزمین مردگان و پُل بین آن دو عشق است.
تورنتون ویلدر | @Best_Stories
یک سرزمین زندگان وجود دارد و یک سرزمین مردگان و پُل بین آن دو عشق است.
تورنتون ویلدر | @Best_Stories
Forwarded from رادیو نو | Radio Now
میهن ای میهن
فصل دوم، قسمت سوم
در سومین قسمت فصل دوم رادیو نو به مفهوم و تاریخ و بازتابهای واژهٔ «میهن» در زبان فارسی و تاریخ ایران پرداختهایم. میهن چیست؟ میهن کجاست؟ میهندوستی و مهر به میهن چه پیشینه و چه نقشی در زندگانیِ تاریخیِ ایرانزادهها داشته است؟ پژواکِ میهن در رادیو نو مهیای شنیدن است.
□ نویسنده: رضا فرخفال | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | تهیهکننده: نشر نو
اپیزود سوم از فصل دوم رادیونو را اینجا بشنوید:
Castbox: b2n.ir/j88211
Anchor: b2n.ir/y39408
PodBean: b2n.ir/p53357
Spotify: spoti.fi/3bApgau
Apple Pod: apple.co/35heVPE
@Radio_Now | @Nashrenow
فصل دوم، قسمت سوم
در سومین قسمت فصل دوم رادیو نو به مفهوم و تاریخ و بازتابهای واژهٔ «میهن» در زبان فارسی و تاریخ ایران پرداختهایم. میهن چیست؟ میهن کجاست؟ میهندوستی و مهر به میهن چه پیشینه و چه نقشی در زندگانیِ تاریخیِ ایرانزادهها داشته است؟ پژواکِ میهن در رادیو نو مهیای شنیدن است.
□ نویسنده: رضا فرخفال | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | تهیهکننده: نشر نو
اپیزود سوم از فصل دوم رادیونو را اینجا بشنوید:
Castbox: b2n.ir/j88211
Anchor: b2n.ir/y39408
PodBean: b2n.ir/p53357
Spotify: spoti.fi/3bApgau
Apple Pod: apple.co/35heVPE
@Radio_Now | @Nashrenow
Forwarded from رادیو نو | Radio Now
میهن ای میهن
فصل دوم، قسمت سوم
در سومین قسمت فصل دوم رادیو نو به مفهوم و تاریخ و بازتابهای واژهٔ «میهن» در زبان فارسی و تاریخ ایران پرداختهایم. میهن چیست؟ میهن کجاست؟ میهندوستی و مهر به میهن چه پیشینه و چه نقشی در زندگانیِ تاریخیِ ایرانزادهها داشته است؟ پژواکِ میهن در رادیو نو مهیای شنیدن است.
□ نویسنده: رضا فرخفال | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
فصل دوم، قسمت سوم
در سومین قسمت فصل دوم رادیو نو به مفهوم و تاریخ و بازتابهای واژهٔ «میهن» در زبان فارسی و تاریخ ایران پرداختهایم. میهن چیست؟ میهن کجاست؟ میهندوستی و مهر به میهن چه پیشینه و چه نقشی در زندگانیِ تاریخیِ ایرانزادهها داشته است؟ پژواکِ میهن در رادیو نو مهیای شنیدن است.
□ نویسنده: رضا فرخفال | مدیر هنری و گوینده: نگین کیانفر | صداگذار: حامد کیان | تهیهکننده: نشر نو
@Radio_Now | @Nashrenow
Telegram
attach 📎
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
تماس با خانهی مادری
سالی یک بار به مادرم زنگ میزنم، درست همان روزی که جان سپرد.
پنج بار هنگام دیدن اسمش بین مخاطبین درنگ کردم. پنج بار دکمهی تماس را فشردم. پنج بار تمام هرگز گوشی را برنداشت.
هیچگاه زمان زیادی را کنار او سپری نکردم. به محض شنیدن صدای اولین بوق دکمهی قطع تماس را فشار دادم. "پایان تماس" نورهای ضعیفی سراسر نمایشگر گوشی را فرا گرفتند،
و او رفته بود.
میترسم یک روز کسی جواب بدهد. کسی که مادرم نیست. کسی که اکنون صاحب این شماره است. حتی ممکن است کسی تماس بگیرد و بخواهد بداند کیستم.
کاش میتوانستم به آنها بگویم که کیستم.
نویسنده: الیزابت بوکو
مترجم: مازیار ناصری
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
تماس با خانهی مادری
سالی یک بار به مادرم زنگ میزنم، درست همان روزی که جان سپرد.
پنج بار هنگام دیدن اسمش بین مخاطبین درنگ کردم. پنج بار دکمهی تماس را فشردم. پنج بار تمام هرگز گوشی را برنداشت.
هیچگاه زمان زیادی را کنار او سپری نکردم. به محض شنیدن صدای اولین بوق دکمهی قطع تماس را فشار دادم. "پایان تماس" نورهای ضعیفی سراسر نمایشگر گوشی را فرا گرفتند،
و او رفته بود.
میترسم یک روز کسی جواب بدهد. کسی که مادرم نیست. کسی که اکنون صاحب این شماره است. حتی ممکن است کسی تماس بگیرد و بخواهد بداند کیستم.
کاش میتوانستم به آنها بگویم که کیستم.
نویسنده: الیزابت بوکو
مترجم: مازیار ناصری
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Bigharare Toam
Reza Malekzadeh
به رغمِ خویش
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوستداشتنیها
و باقی، تاسی است که میریزند
با دستانِ تو همراه میشوم
لبانت را میبوسم
هر جا که باشی لمست میکنم
و باقی، همه پنداری است
من چلیپای توام
آنگاه که به خواب میروی
جادهای تهی که بر آسمانش تمنا میبارد
سایهی توام، سایهای سنگسار شده
سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درب خانهات
آنکه انتظار دیدارت، رنجش میدهد
آنکه جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد.
لوئی آراگون | @Best_Stories
مقصود من از خدا تویی
در آغوش گرفتنِ تمام دوستداشتنیها
و باقی، تاسی است که میریزند
با دستانِ تو همراه میشوم
لبانت را میبوسم
هر جا که باشی لمست میکنم
و باقی، همه پنداری است
من چلیپای توام
آنگاه که به خواب میروی
جادهای تهی که بر آسمانش تمنا میبارد
سایهی توام، سایهای سنگسار شده
سکوتِ توام من
شبی فراموش شده در خاطرِ خویش
و وعدهی دیداری که هر بار تکرار میشود
دریوزهگرِ درب خانهات
آنکه انتظار دیدارت، رنجش میدهد
آنکه جان میسپارد
اگر انتظارش به دیرگاه برسد.
لوئی آراگون | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دیوار
پول گرفته بود دیوارنویسیهای شهر را پاک کند. پول خوبی هم گرفته بود.
اما یکی را دلش نیامد پاک کند.
کسی بر دیواری آجری، یک جای دل این شهر بزرگ، نوشته بود:
برگرد
نویسنده: سورن حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
دیوار
پول گرفته بود دیوارنویسیهای شهر را پاک کند. پول خوبی هم گرفته بود.
اما یکی را دلش نیامد پاک کند.
کسی بر دیواری آجری، یک جای دل این شهر بزرگ، نوشته بود:
برگرد
نویسنده: سورن حسین
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
من خداوندم
بی هیچ دوستی،
بی همتای مقدس
جهان، بی من پایان میپذیرد.
پیش از من،
گام نهادند دلباختگان جوان
در دیاری گوارا
- آخر من خداوندم -
نمیتوانم سقوط کنم.
بهار!
زندگی محبت است!
محبت، فقط زندگی ست.
نیکوتر شده است انسان
از خدا
و تنهایی.
لنگستون هیوز | مترجم: نواب جمشیدی
@Best_Stories
بی هیچ دوستی،
بی همتای مقدس
جهان، بی من پایان میپذیرد.
پیش از من،
گام نهادند دلباختگان جوان
در دیاری گوارا
- آخر من خداوندم -
نمیتوانم سقوط کنم.
بهار!
زندگی محبت است!
محبت، فقط زندگی ست.
نیکوتر شده است انسان
از خدا
و تنهایی.
لنگستون هیوز | مترجم: نواب جمشیدی
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
زورگيری
این سفتی سردی که زیر میز حس میکنی، تفنگ است. تفنگ راست راستی. من آدم بدبختی هستم. رمان نویسم. نگاهم نکن، نوشابهات را مزمزه کن. حالا، کاری که ازت میخواهم بکن. بیحرکت از جات تکان نمیخوری. داستاني برايم تعریف کن. داستان راست راستی و کاردرست. شاید هفته پیش كه از خواب پاشدی دیدی هوا سیاه است، فکر کردی دنیا به آخر رسیده. شاید به دوست دخترت زنگ زدی و گفتی بابت همه زحمتها شرمندهام. او هم گفت چی شده؟ تو هم گفتی دنیا به آخر رسيده. او هم گفت الاغ الان ساعت سه صبح است! ولی دستت درد نکند. من هم شرمندهام. میدانی چی شده؟ بیا برویم سوار ماشین من بشویم، یعنی گازش را بگیریم و از اینجا برویم، پشت سرمان را هم نگاه نکنیم. میپرسی دوستانمان چی؟ کون لقشان. میگویی نمیتوانم، دنیا راست راستی به آخر نرسیده. دوست دخترت میگوید، خب، ولی من به آخر رسیدم. این طور میشود که او را از دست میدهی. داستان اینجوری میخواهم. کارِت که تمام شد، بلند میشوی مثل بچه آدم میروی. چرت و پرت ننویسی. سرت را میاندازی پایین و شتر دیدی ندیدی. حالا تکیه بده عقب و فکر کن. سفارش بده نفری یک کوکتل کاردرست منهتن بیاورند.
خب، شروع کن..
نویسنده: اندرو شان گریر
برگردان: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
زورگيری
این سفتی سردی که زیر میز حس میکنی، تفنگ است. تفنگ راست راستی. من آدم بدبختی هستم. رمان نویسم. نگاهم نکن، نوشابهات را مزمزه کن. حالا، کاری که ازت میخواهم بکن. بیحرکت از جات تکان نمیخوری. داستاني برايم تعریف کن. داستان راست راستی و کاردرست. شاید هفته پیش كه از خواب پاشدی دیدی هوا سیاه است، فکر کردی دنیا به آخر رسیده. شاید به دوست دخترت زنگ زدی و گفتی بابت همه زحمتها شرمندهام. او هم گفت چی شده؟ تو هم گفتی دنیا به آخر رسيده. او هم گفت الاغ الان ساعت سه صبح است! ولی دستت درد نکند. من هم شرمندهام. میدانی چی شده؟ بیا برویم سوار ماشین من بشویم، یعنی گازش را بگیریم و از اینجا برویم، پشت سرمان را هم نگاه نکنیم. میپرسی دوستانمان چی؟ کون لقشان. میگویی نمیتوانم، دنیا راست راستی به آخر نرسیده. دوست دخترت میگوید، خب، ولی من به آخر رسیدم. این طور میشود که او را از دست میدهی. داستان اینجوری میخواهم. کارِت که تمام شد، بلند میشوی مثل بچه آدم میروی. چرت و پرت ننویسی. سرت را میاندازی پایین و شتر دیدی ندیدی. حالا تکیه بده عقب و فکر کن. سفارش بده نفری یک کوکتل کاردرست منهتن بیاورند.
خب، شروع کن..
نویسنده: اندرو شان گریر
برگردان: اسدالله امرایی
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
Forwarded from یاسر اسلامی نوکنده
"مکاشفه"
در لامکان
دست فرو بردم
معلق،
بر آخرین وهم ممکن
بر وحشت مطلق
- با انگشتان بستهام
"با پشتِ انگشتان بستهام"
تمام هستی را لمس کردم،
و نیستی
خود
چون خرگوشی لرزان
در مشتم آمد.
#یاسر_اسلامی_نوکنده
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
سایر اَشعار و نوشته های یاسر اسلامی نوکنده را در اینستاگرام بخوانید :
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
کانال تلگرام:
@yaser_eslami_nokandeh
در لامکان
دست فرو بردم
معلق،
بر آخرین وهم ممکن
بر وحشت مطلق
- با انگشتان بستهام
"با پشتِ انگشتان بستهام"
تمام هستی را لمس کردم،
و نیستی
خود
چون خرگوشی لرزان
در مشتم آمد.
#یاسر_اسلامی_نوکنده
۱۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
سایر اَشعار و نوشته های یاسر اسلامی نوکنده را در اینستاگرام بخوانید :
https://www.instagram.com/yaser.eslami.nokandeh
کانال تلگرام:
@yaser_eslami_nokandeh
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
خیابان عوض شده بود، نوازندهی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون میزد. نئونها در ویترین مغازهها دیگر کسالت بار نبودند.
مرد فکر کرد راه خانهاش را اشتباه آمده است و گرنه در عرض چند ساعت، خیابان نمیتوانست این قدر تغییر کند. نگاهی به تابلوی خیابان انداخت. اما دید اسم خیابان همان است که بود. به فکر فرو رفت.... دنیا و این همه زیبایی! باورش نمیشد.
مرد عاشق شده بود و نمیدانست!
نویسنده: رسول یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
خیابان عوض شده بود، نوازندهی نابینا در پیاده رو بهتر از همیشه ساکسیفون میزد. نئونها در ویترین مغازهها دیگر کسالت بار نبودند.
مرد فکر کرد راه خانهاش را اشتباه آمده است و گرنه در عرض چند ساعت، خیابان نمیتوانست این قدر تغییر کند. نگاهی به تابلوی خیابان انداخت. اما دید اسم خیابان همان است که بود. به فکر فرو رفت.... دنیا و این همه زیبایی! باورش نمیشد.
مرد عاشق شده بود و نمیدانست!
نویسنده: رسول یونان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
دل مشغولیهایش فقط این بود که اوضاع چگونه به نظر میرسد، نه این که در اصل چگونه است..!
جوجو مویز | @Best_Stories
دل مشغولیهایش فقط این بود که اوضاع چگونه به نظر میرسد، نه این که در اصل چگونه است..!
جوجو مویز | @Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
همبستگی
ايستادم که نگاهشان کنم شب بود و آنها داشتند در اين خيابان پرت افتاده در اين گوشهی شهر، روی در آهنی يک مغازه کار میکردند.
در محکمی بود: آنها با يک ميلهی آهنی به جانش افتاده بودند ولی در، محکم سر جايش ايستاده بود و تکان نمیخورد.
من که داشتم آن حوالی قدم میزدم و جای به خصوصی هم نمیخواستم بروم ايستادم و سر ميله را گرفتم کمکشان کنم. کمب جابه جا شدند و به من جا دادند.
متوجه شدم همه با هم فشار نمیدهيم.
گفتم: "هی ...! ببخشيد!" يک نفرشان که طرف راست من بود، با آرنجش به شکمم زد و و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: "خفه!...احمق! میخوای صدامونو بشنفن؟ "
من سرم را به نشانهی عذر خواهی تکان دادم :"ببخشيد! تقصير خودم نبود از دهنم پريد. "مدتی طول کشيد و ما حسابی عرق کرده بوديم، ولی بالاخره موفق شديم در کشويی آهنی را به اندازهای که يک نفر بتواند از زيرش رد بشود، بلند کنيم. با خوشحالی به هم نگاه کرديم. بعد رفتيم داخل مغازه. کيسهی بزرگی به من دادند.از مغازه چيزهایی میآوردند و میريختند توی کيسه. گفتند:"زود باشين...تا وقتی اون پليسهای پست فطرت پيداشون نشده...!"
من گفتم"درسته...واقعا پس فطرتن! "يکیشان گفت: "خفه !"
هر از چند گاهی يکی از آنها میپرسيد: "صدای پا نمیشنفی؟" و من با دقت گوش میکردم و با کمی ترس میگفتم: " !نه اونا نيستن !"
يکی ديگه از اونا گفت: "اون ناکسا هميشه درست سر به زنگاه پيداشون ميشه "
سرم رو تکون دادم و گفتم: "دخلشونو بيارين، همه شونو، من يکی که نظرم اينه".
به من گفتند برم بيرون مغازه و سر و گوشی آب بدهم .گفتند که برم تا سر پيچ خيابان و ببينم کسی میآيد يا نه. رفتم بيرون مغازه، سر پيچ خيابان، چند نفر ديگر خودشان را پشت ديوار يا در مغازهها پنهان کرده بودند و يواش يواش به طرف من میآمدند. قاطی آنها شدم.
يکیشان که به من نزديک تر بود، گفت: "صدا از اون پايين میآد !نزديک اون مغازهها "
من سرک کشيدم. با صدای خفه و لحن تندی گفت: "سرت رو بگير پايين احمق جون! میخوای ببيننت و دوباره در برن؟ "
من گفتم: "فقط خواستم يه ديدی بندازم. "بعد خم شدم پشت يک ديوار.
يکیشان گفت: "اگه بتونيم بدون اينکه بفهمن دور بزنيم، میاندازيمشون تو تله. خيلی نيستن" پاورچين پاورچين و در حالی که نفسهايمان را درسينه حبس کرده بوديم، جلو میرفتيم. هر چند ثانيه يک بار با چشمهايمان که در تاريکی برق میزد، علامتی با هم رد و بدل میکرديم.. من گفتم: "اين دفعه ديگه نميتونن در برن"
يکی گفت: "بالاخره سرِبزنگاه گيرشون آورديم".
من گفتم:"ديگه وقتش بود "
يکی ديگه گفت: "حرومزاده های کثيف! اين جوری ميزنن به مغازهها و مال و اموال مردم."من با عصبانيت تکرار کردم: "حرومزادهها! حرومزادهها !"
مرا فرستادند جلوتر که سر و گوش آب بدهم. کمی بعد من توی مغازه بودم. يکیشان درحالی که کيسهای را روی دوشش جابهجا میکرد، گفت: "حالا ديگه دستشون به ما نميرسه!" يکی ديگرشان گفت: "عجله کنين! بايد از در عقبی بزنيم بيرون. اينجوری درست از زير دستشون در ميريم." لبخند پيروزی روی لبهای همهمان نشسته بود. من گفتم: "خوب حالشون گرفته ميشهها!" بعد همهمان رفتيم طرف در عقبی مغازه. يکی شان گفت: "دوباره احمقها رو گول زديم!" ولی در همين وقت، صدايی گفت: "ايست! اونجا کيه؟" چراغها روشن شدند. ما خم شديم پشت يکی از کمدهای مغازه. با رنگ پريده، دستهای همديگر را محکم گرفته بوديم. آن گروه ديگر آمدند تا قسمت عقبی مغازه، ما را نديدند و برگشتند. زديم بيرون و مثل سگ شروع کرديم به دويدن. داد زديم: "تموم شد، قالشون گذاشتيم!". من يکی دو دفعه زمين خوردم و عقب افتادم. بعد ديدم با آن يکی گروه دارم دنبال بقيه میدوم. يکی گفت: "بدو! زودتر! چيزی نمونده بگيرمشون. "همگی در مسير خيابونهای تاريک دنبال آنها میدويديم. يکی داد ميزد" از اين طرف!" ديگری فرياد ميزد" ميونبُر بزنيد" آن گروه ديگر با فاصلهی کمی جلوی ما میدويدند و حالا در ديدرس ما قرار داشتند ."
فرياد زدم:"بجنبين! زودتر! نمیتونن در برن !"
موفق شدم به يکیشان برسم. گفت: "بارک االله! دمت گرم! خوب در رفتی! بدو! از اين طرف گمشون میکنيم" و من با او میدويدم. پس از مدتی خودم رو تنها ديدم. توی يک کوچه. يکی سر کوچه پيدايش شد و همان طور که میدويد، داد زد: "دِ زود باش! از اين طرف! ديدمشون! نمیتونن خيلیدور شده باشن. "من کمی دنبال او دويدم.
بعد ايستادم، عرق کرده بودم. کسی باقی نمانده بود. ديگر صدای فرياد نمیآمد.
دستهايم را در جيبهای شلوارم فرو بردم و شروع کردم به آرامی قدم زدن. تنها، جايی بخصوصی هم که نداشتم بروم.
نویسنده: ايتالو کالوينو
مترجم: فرزاد همتی و محمدرضا فرزاد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
همبستگی
ايستادم که نگاهشان کنم شب بود و آنها داشتند در اين خيابان پرت افتاده در اين گوشهی شهر، روی در آهنی يک مغازه کار میکردند.
در محکمی بود: آنها با يک ميلهی آهنی به جانش افتاده بودند ولی در، محکم سر جايش ايستاده بود و تکان نمیخورد.
من که داشتم آن حوالی قدم میزدم و جای به خصوصی هم نمیخواستم بروم ايستادم و سر ميله را گرفتم کمکشان کنم. کمب جابه جا شدند و به من جا دادند.
متوجه شدم همه با هم فشار نمیدهيم.
گفتم: "هی ...! ببخشيد!" يک نفرشان که طرف راست من بود، با آرنجش به شکمم زد و و با صدای گرفته و لحن تندی گفت: "خفه!...احمق! میخوای صدامونو بشنفن؟ "
من سرم را به نشانهی عذر خواهی تکان دادم :"ببخشيد! تقصير خودم نبود از دهنم پريد. "مدتی طول کشيد و ما حسابی عرق کرده بوديم، ولی بالاخره موفق شديم در کشويی آهنی را به اندازهای که يک نفر بتواند از زيرش رد بشود، بلند کنيم. با خوشحالی به هم نگاه کرديم. بعد رفتيم داخل مغازه. کيسهی بزرگی به من دادند.از مغازه چيزهایی میآوردند و میريختند توی کيسه. گفتند:"زود باشين...تا وقتی اون پليسهای پست فطرت پيداشون نشده...!"
من گفتم"درسته...واقعا پس فطرتن! "يکیشان گفت: "خفه !"
هر از چند گاهی يکی از آنها میپرسيد: "صدای پا نمیشنفی؟" و من با دقت گوش میکردم و با کمی ترس میگفتم: " !نه اونا نيستن !"
يکی ديگه از اونا گفت: "اون ناکسا هميشه درست سر به زنگاه پيداشون ميشه "
سرم رو تکون دادم و گفتم: "دخلشونو بيارين، همه شونو، من يکی که نظرم اينه".
به من گفتند برم بيرون مغازه و سر و گوشی آب بدهم .گفتند که برم تا سر پيچ خيابان و ببينم کسی میآيد يا نه. رفتم بيرون مغازه، سر پيچ خيابان، چند نفر ديگر خودشان را پشت ديوار يا در مغازهها پنهان کرده بودند و يواش يواش به طرف من میآمدند. قاطی آنها شدم.
يکیشان که به من نزديک تر بود، گفت: "صدا از اون پايين میآد !نزديک اون مغازهها "
من سرک کشيدم. با صدای خفه و لحن تندی گفت: "سرت رو بگير پايين احمق جون! میخوای ببيننت و دوباره در برن؟ "
من گفتم: "فقط خواستم يه ديدی بندازم. "بعد خم شدم پشت يک ديوار.
يکیشان گفت: "اگه بتونيم بدون اينکه بفهمن دور بزنيم، میاندازيمشون تو تله. خيلی نيستن" پاورچين پاورچين و در حالی که نفسهايمان را درسينه حبس کرده بوديم، جلو میرفتيم. هر چند ثانيه يک بار با چشمهايمان که در تاريکی برق میزد، علامتی با هم رد و بدل میکرديم.. من گفتم: "اين دفعه ديگه نميتونن در برن"
يکی گفت: "بالاخره سرِبزنگاه گيرشون آورديم".
من گفتم:"ديگه وقتش بود "
يکی ديگه گفت: "حرومزاده های کثيف! اين جوری ميزنن به مغازهها و مال و اموال مردم."من با عصبانيت تکرار کردم: "حرومزادهها! حرومزادهها !"
مرا فرستادند جلوتر که سر و گوش آب بدهم. کمی بعد من توی مغازه بودم. يکیشان درحالی که کيسهای را روی دوشش جابهجا میکرد، گفت: "حالا ديگه دستشون به ما نميرسه!" يکی ديگرشان گفت: "عجله کنين! بايد از در عقبی بزنيم بيرون. اينجوری درست از زير دستشون در ميريم." لبخند پيروزی روی لبهای همهمان نشسته بود. من گفتم: "خوب حالشون گرفته ميشهها!" بعد همهمان رفتيم طرف در عقبی مغازه. يکی شان گفت: "دوباره احمقها رو گول زديم!" ولی در همين وقت، صدايی گفت: "ايست! اونجا کيه؟" چراغها روشن شدند. ما خم شديم پشت يکی از کمدهای مغازه. با رنگ پريده، دستهای همديگر را محکم گرفته بوديم. آن گروه ديگر آمدند تا قسمت عقبی مغازه، ما را نديدند و برگشتند. زديم بيرون و مثل سگ شروع کرديم به دويدن. داد زديم: "تموم شد، قالشون گذاشتيم!". من يکی دو دفعه زمين خوردم و عقب افتادم. بعد ديدم با آن يکی گروه دارم دنبال بقيه میدوم. يکی گفت: "بدو! زودتر! چيزی نمونده بگيرمشون. "همگی در مسير خيابونهای تاريک دنبال آنها میدويديم. يکی داد ميزد" از اين طرف!" ديگری فرياد ميزد" ميونبُر بزنيد" آن گروه ديگر با فاصلهی کمی جلوی ما میدويدند و حالا در ديدرس ما قرار داشتند ."
فرياد زدم:"بجنبين! زودتر! نمیتونن در برن !"
موفق شدم به يکیشان برسم. گفت: "بارک االله! دمت گرم! خوب در رفتی! بدو! از اين طرف گمشون میکنيم" و من با او میدويدم. پس از مدتی خودم رو تنها ديدم. توی يک کوچه. يکی سر کوچه پيدايش شد و همان طور که میدويد، داد زد: "دِ زود باش! از اين طرف! ديدمشون! نمیتونن خيلیدور شده باشن. "من کمی دنبال او دويدم.
بعد ايستادم، عرق کرده بودم. کسی باقی نمانده بود. ديگر صدای فرياد نمیآمد.
دستهايم را در جيبهای شلوارم فرو بردم و شروع کردم به آرامی قدم زدن. تنها، جايی بخصوصی هم که نداشتم بروم.
نویسنده: ايتالو کالوينو
مترجم: فرزاد همتی و محمدرضا فرزاد
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
درون مایهای برای طرح یک قالی
ژنرال فقط هشتاد سرباز دارد و دشمن پنج هزار. ژنرال در چادرش ناسزا میگوید و مویه میکند. بعد، بیانیهای مینویسد پرشور و کبوتران نامهبر نسخههای آن را باران میکنند بر سر اردوگاه دشمن. دویست سرباز دشمن به لشکر ژنرال میپیوندند و نزاعی برپا میشود که ژنرال پیروز بی گفتوگوی میدان است و دو هنگ دشمن به صف او در میآیند. سه روز بعد، دشمن هشتاد سرباز دارد و ژنرال پنج هزار. بعد، ژنرال بیانیهی دیگری صادر میکند و هفتادونه سرباز دیگر دشمن به او میپیوندند. فقط مانده یک نفر دشمن که لشکر ژنرال در سکوت محاصرهاش کردهاند.
شب به صبح میرسد و دشمن به صف ژنرال درنمیآید. ژنرال در چادرش ناسزا میگوید و مویه میکند. غروب که میشود، دشمن آهسته آهسته شمشیر از غلاف بیرون میکشد و به چادر ژنرال نزدیک میشود. وارد چادر میشود و نگاهی به ژنرال میاندازد. لشکر ژنرال منحل میشود. خورشید بالا میآید.
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: پژمان طهرانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
درون مایهای برای طرح یک قالی
ژنرال فقط هشتاد سرباز دارد و دشمن پنج هزار. ژنرال در چادرش ناسزا میگوید و مویه میکند. بعد، بیانیهای مینویسد پرشور و کبوتران نامهبر نسخههای آن را باران میکنند بر سر اردوگاه دشمن. دویست سرباز دشمن به لشکر ژنرال میپیوندند و نزاعی برپا میشود که ژنرال پیروز بی گفتوگوی میدان است و دو هنگ دشمن به صف او در میآیند. سه روز بعد، دشمن هشتاد سرباز دارد و ژنرال پنج هزار. بعد، ژنرال بیانیهی دیگری صادر میکند و هفتادونه سرباز دیگر دشمن به او میپیوندند. فقط مانده یک نفر دشمن که لشکر ژنرال در سکوت محاصرهاش کردهاند.
شب به صبح میرسد و دشمن به صف ژنرال درنمیآید. ژنرال در چادرش ناسزا میگوید و مویه میکند. غروب که میشود، دشمن آهسته آهسته شمشیر از غلاف بیرون میکشد و به چادر ژنرال نزدیک میشود. وارد چادر میشود و نگاهی به ژنرال میاندازد. لشکر ژنرال منحل میشود. خورشید بالا میآید.
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: پژمان طهرانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شبی در دارفور (منطقهای در غرب سودان)
سال ها از جنگ میگذشت، اما شهر هنوز تحت کنترل غیرنظامیها بود.
دزدکی درخرابهها قدم میزدم، پنهان شده در باریکه های طویل نور ماهِ رنگ پریده.
صدای متناوب خرده سنگها را پشت سرم میشنیدم، دهانهی هفت تیر بر پشتم قرار گرفت.
صدایی بچگانه: "بایست،"
گریان گفت: "یه داستان برام بگو"
نویسنده: گای پرستن
مترجم: مازیار ناصری
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
شبی در دارفور (منطقهای در غرب سودان)
سال ها از جنگ میگذشت، اما شهر هنوز تحت کنترل غیرنظامیها بود.
دزدکی درخرابهها قدم میزدم، پنهان شده در باریکه های طویل نور ماهِ رنگ پریده.
صدای متناوب خرده سنگها را پشت سرم میشنیدم، دهانهی هفت تیر بر پشتم قرار گرفت.
صدایی بچگانه: "بایست،"
گریان گفت: "یه داستان برام بگو"
نویسنده: گای پرستن
مترجم: مازیار ناصری
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
یک داستان خیلی واقعی
یک روز یک آقای متشخص عینکش از دستش به زمین میافتد و از برخورد آن با زمین صدای وحشتناکی بلند میشود. آقای متشخص حسابی پکر میشود؛ آخر، شیشههای عینکش خیلی گران قیمتاند. خم میشود و عینک را برمیدارد، و ماتش میبرد از این که میبیند معجزه شده و عینک سالم است. آقای متشخص با قلبی مالامال از شکر و سپاس، به این نتیجه میرسد که این اتفاق در حکم هشداری دوستانه بوده؛ پس فورا به یک عینک فروشی میرود و یک جعبه عینک دولایهی فوق ایمن میخرد بالاخره نگهداری یک عینک گران خرج برمی دارد. یک ساعت بعد، جعبه عینک از دستش می افتد و او که از این اتفاق چندان هم عصبانی نیست خم میشود تا آن را بردارد؛ اما میبیند که عینک خرد و خاکشیر شده. کمی زمان لازم است تا آقا بفهمد که تقدیر از درک بشر بیرون است و در واقع حالاست که معجزه شده است.
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: پژمان طهرانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
🖋☕️
@Best_Stories
#داستانک
یک داستان خیلی واقعی
یک روز یک آقای متشخص عینکش از دستش به زمین میافتد و از برخورد آن با زمین صدای وحشتناکی بلند میشود. آقای متشخص حسابی پکر میشود؛ آخر، شیشههای عینکش خیلی گران قیمتاند. خم میشود و عینک را برمیدارد، و ماتش میبرد از این که میبیند معجزه شده و عینک سالم است. آقای متشخص با قلبی مالامال از شکر و سپاس، به این نتیجه میرسد که این اتفاق در حکم هشداری دوستانه بوده؛ پس فورا به یک عینک فروشی میرود و یک جعبه عینک دولایهی فوق ایمن میخرد بالاخره نگهداری یک عینک گران خرج برمی دارد. یک ساعت بعد، جعبه عینک از دستش می افتد و او که از این اتفاق چندان هم عصبانی نیست خم میشود تا آن را بردارد؛ اما میبیند که عینک خرد و خاکشیر شده. کمی زمان لازم است تا آقا بفهمد که تقدیر از درک بشر بیرون است و در واقع حالاست که معجزه شده است.
نویسنده: خولیو کورتاسار
مترجم: پژمان طهرانیان
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories