Telegram Web Link
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
👤 Master shelby

سلام به همگی
خاطره واسه ترم اول و دومین کلاس ترمه
همیشه میگن که برخورد اول خیلی مهم و تاثیر گذاره، و خب طبیعتاً با کلی رسیدگی به خودم به استقبال کلاس های اون روز رفتم و کلاس اول به خیر گذشت
قبل کلاس دوم بود و وقت نهار و از اونجایی که ترم بوقی بودم، برنامه سلف توی دستم نبود
از تعاونی یه کیک صبحانه بزرگ و شیر کاکائو گرفتم و رفتم سر کلاس و خواستم بعد از کلاس برای نهار بخورم
ولی قبل از کلاس گرسنه بودم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم
توی کلاس تنها نشسته بودم و داشتم دولپی و با اشتها کیک میخوردم و دهنم پر پر بود که ناگهان ۲ نفر از هم‌کلاسی های دختر وارد کلاس شدن و منم با همون قیافه خیره شدم به چشماشون
بنده های خدا از شدت خنده صندلی هارو گاز زدن و از کلاس خارج شدن و منم بدون تغییر در وضعیتم به خوردن ادامه دادم و به این فکر میکردم که چه لزومی داشت که من به خودم برسم اون روز🤦🏻‍♂

#خاطره_نگاری (۳۰)
☑️ @Adoorbahonar
♨️ بطری اشتراکی
👤 H.K:
.
شاید برای شما هم اتفاق بیوفتد!
.
جمعه شب بود.📺
یه هوای سرد زمستونی ❄️
به دلیل سرمای هوا و باز بودن درب راهرو خوابگاه به خاطر خرابی پمپ هیدرولیکش، یه بطری بزرگ رو آب کرده بودیم و هر شب همه از همون آب میخوردیم.🌧
چند روزی بود که آب بطری تیره تر و تلخ تر میشد اما اونقدری نبود که نشه خورد... .
اون شب بعد از یه دورهمی سنگین با رفقا، رفتیم که خودمونو خاموش کنیم (بخوابیم!)🙂😴
صبح روز شنبه طبق معمول، علی که شبها ساعت 12 میرسید خوابگاه و صبح های زود هم کلاس داشت، مشغول جمع کردن کیف و کتاب و جزوهاش بود که کلاس ساعت 7.30 رو دیر نرسه.
من اون روز استثناً زود بیدار شده بودم و همینجور با چشم نیمه باز مشغول تماشای علی شدم. قیافه تپلش موقعی که عجله داشت خیلی باحال میشد! من تخت بالا روبروی در بودم و به خاطر همین علی متوجه من نبود. وسایلشو که جمع کرد رفت سمت بطری آب. با خودم گفتم: مچشو گرفتم!🤓 با دهن مسواک نکرده ی صبح زود از بطری آب میخوره، خب معلومه رنگ و مزه آب بطری عوض میشه...
اما علی آقا طی یه حرکت انتحاری پارچه مخصوص تمیز کردن کفش ها رو گذاشت در بطری و بطری و کج کرد و مشغول تمیز کردن کفشاش شد!😐😐
خشکم زد!😐
.
از اون روز قیافه من همینجوری مونده😐
و عهد خون بستم که دگر از بطری اشتراکی قطره ای آب ننوشم😐
شما هم ننوشید😐
😐
🙂

#خاطره_نگاری (۳۱)
☑️ @Adoorbahonar
♨️ یک صبح تا شب دانشجویی، همراه علیرضا 😂
👤 علیرضا

نمیدونم اصلا ترم چند بودیم 😅 اها سه یا چهار یا پنج شایدم 6 حالا ولش کن مهم نیست تصمیم گرفتیم با یکی از بچه ها بریم کتابخونه..جو اتاق درس خونی شده بود ماهم گفتیم بریم کتابخونه بلکه درسی بخونیم😁
خلاصه رفتیم اول حموم و دوساعت طول کشید حاضر شیم.. رفتیم سلف بعد رفتیم کتاب خونه
فرض کن 2 از سلف امده بودیم
از 2 تا 4 منتظر هضم شدن لعنتیا بودیم😜
از 4 تا 5 هم دیدیم عهههه برو بچز اینجان که خلاصه احوال پرسی و تو چیداری و من چیدارم و دهنمون سرویسه و ازین صوبتا که از تلاش دست بر نمیداری تا طرفو قانع نکنی رشتت سخت تره و مشکلاتت از طرف بیشتره...بابا طرف مهندسی مکانیک بود مثلا ماهم اقتصاد بعد کم می‌آوردیم میگفتیم اقتصاد مملکت دست همین دکتر مهندساست که ما به اینجا رسیدیم.. 😂گذشت و با چندتا از دوستان صحبت میکردیم دیدیم عه اذان شد.. رفتیم نماز نماز تموم شد با دعا و استغفار برگشتیم با انرژی سر درس شب شده بود گفتیم بریم ی خوراکی چیزی از تعاونی بگیریم خلاصه ما هم شکمو چنتا چیز میز گرفتیم چشتون روز بد نبینه هر کی که تا حالا از ترم اول باهاش سلام علیک داشتم اونم چند ثانیه فقط بخاطر همسایگی یا چی جلو چشام سبز شدن...انگار درو که باز کردم برم تو یهو سکوت شد و صدای خش خش خوراکی های من بلند ترین صدایی بود که کتابخونه بخودش میدید
اب دهانم را بزور قورت دادم سعی میکردم پلاستیک رو پشت پاهام قایمش کنم لعنتی از بس بزرگ بود نمیشد مخفیش کرد
خلاصه تا وقتی رسیدم سر میزم و میخواستم ی اخیش بگم دیدم نصفش مونده... خدا را شکر کرده و با این نیت که به بچه یتیم هایم غذایی رسانده ام بلکه بخورند و در امتحانشان موفق شوند. و وقتی موفق شدند مسئولیتی در اینده بگیرند و اخرشم اگه خدا خداست شهید شدند ثوابش را به پای من هم بنویسند...مارو باش... چه فکرایی...
خلاصه تا میومدیم لای کتابو باز کنیم خوراکیا چشمک میزدن
خوراکی رو که میخوردیم باز اون یکی خوراکی چشمک میزد اونو که میخوردی میدیدی خشک شدی و ابمیوه هه داره باهات صحبت میکنه.. خلاصه بعد از مکالمات فوق سری با خوراکی ها ی دفعه مدیر مسئول معده بعد چند دقیقه هشدار میداد خزانه پر شده است.. اینجا قرار نمیگیرد...عین همون یارو تو جنگهای صلیبی ک بازی میکردیم.. یادتونه؟ سرباز کماندار عرب... هچن شاات.. یا اون یکی میگفت سنعوم بذالک.. سموعکم.. بعد یهو صدای سربازای شمشیر زنو درمیاوردی... موولااااای.. لشششجاع کیف میکردی
اما اخرشم 3 ساعت پای ی مپ میشستی و با بینش به اینکه چه مسخره شد و حال نکردم دوباره با ذوق ی مپ دیگه میاوردی و از نو
ببخشید زدم جاده خاکی خواستم نوستالژیش کنم.. ببینید چقدر پیر شدیم بیش از 10 سال گذشت...

خلاصه کجا بودیم؟ اها معده که ارور میداد باید صاف میرفتیم دستشویی... از دست شویی که میومدی با یک حس غرور و کلاسی گام برمیداشتی انگار نیوتون شاگرد تو بوده و اینا...
اقا تا اومدیم بشینیم بخونیم سر و صورتم شسته بودیم شارژ یهو شیطون میومد میگفت خودمونیم بزن ورزش سه ببین چخبره میرفتم میدیدم خبری نی.. گوشی رو قفل میکردم باز میگفت یبار دیگه چک کن شاید خبری چیزی کوفتی اومده باشه اصلا برو نتایج زنده رو نگاه کن.. رفتم هیچی نبود.. اومدم دومرتبه قفلش کنم گفت برو تل حالا وات حالا زاااارتت که دیگه لعنتش کردم و دیگه گوشیو گذاشتم کنار و استغفار کردم و نشستم که بخونم دیدم ساعت یربع به 7 گفتم اوکی یک ساعت مفید میخونم بعد میرم شام بعد 8 از سلف که بیام 8 و ربع میرسم ی ربع اینترنتی چک میکنم دوباره 8 ونیم میخونم تا خود 12.. اون موقع باز بود کتابخونه.. خلاصه اومدم کتابو باز کنم ورق زدم چنتا فرمول و سر فصل به چشم خورد چشام سنیگن شد ی چرتی زدم بعد ک بیدار شدم دیدم شامم پریده
عصبانی از اینکه شام و صبحونه مورد علاقم شیرکاکائو ندارم رفتم تو موبایلم چند دست گیم زدم و تا نگاه اطرافیان رو میدیدم یه صندلی تکون میدادم راست میشستم و گوشی رو بادقت به گوشه ای گذاشته و مشغول خواندن چرت و پرتی میشدم چند دقیقه که میگذشت باتعجب گوشی رو ورداشته و با وانمود اینکه پیامی امده دوباره گیم و اینترنت و...
نهایتا دوستم امد گفت ما درس خون نمیشیم پاشو گم شیم بریم اتاق لا اقل اونجا راحت بخوابیم.. من هم گفتم هنو چیزی نخوندیم که بذار لااقل ی ساعت دیگه میریم.. اصرار کرد که میخواد بره منم گفتم باشه
وقتی رسیدیم بچه ها میگفتن خوش بحالتون ک رفتین ماهم میگفتیم ماییم دیگه اره داداش اینجوریاس.. اما اگه همون لحظه ازمون اسون ترین سوال درس رو میپرسیدن میگفتیم چی؟ شیب؟ بام؟
نکته اخلاقی... سیگار نکشیم... تغذیمون رو رعایت کنیم.. فحش ندیم.. نماز بخونیم....
بی ربط هم خودتی

والا هر عملی بر اندیشه ادمی تاثیر گذار است

علیرضا یک اقتصادنادان😅

#خاطره_نگاری (۳۲)
☑️ @Adoorbahonar
♨️ صندلی تقلب
👤 Arezoo

ترم ۱ بود برای امتحان آزمایشگاه شیمی عمومی رفته بودیم تالار افضل و تالار بیشتر از هر وقت دیگه ای شلوغ بود صندلیم رو که پیدا کردم دیدم دوستم هم صندلیش یکم جلوتره رفتم کنارش و چند نفر دیگه از بچه های کلاسمون هم اومدن دور هم جمع شدیم و نکات مهمی که احتمال اومدنش توی امتحان زیاد بود رو مرور میکردیم .بچه ها گفتن این چند تا واکنش خیلی مهمه حتما حفظش کنید دوستم که اینارو حفظ نکرده بود با عجله نشست رو صندلیش و شروع کرد به نوشتن واکنش ها با مداد روی میزش موقع نوشتن فرمول‌ها یادش اومد موبایلش توی جیبشه گفت تو بشین روی صندلی و دستت رو بذار روی نوشته های من که کسی نبینه تا من برگردم
من که نشستم یه دختره اومد گفت میشه از اینجا بلند بشی تا من صندلی رو بردارم؟پایه صندلی مشکل داره میخوام عوضش کنم

من اینجوری متوجه شدم که پایه صندلی خودش مشکل داره و میخواد با صندلی دوستم( که فکر می‌کنه خوبه) عوضش کنه
(اون موقع از استرس امتحان اصلا به ذهنم نرسید که اگه صندلیش مشکل داشته باشه نمیاد با گفتن مشکل صندلی رو عوض کنه)

پایه صندلی یکم کج بود و صندلی می‌لرزید اگه عوض میشد بهتر بود اما چون روش تقلب نوشته شده بود با اخم گفتم نه این صندلی دوستمه الان برمیگرده و فکر نکنم مشکلی داشته باشه که بخواد صندلیشو عوض کنه 😑😑

دوستم برگشت و منم رفتم نشستم جای خودم اما از اونجا می‌دیدم که هنوز داره یه چیزایی روی میز می‌نویسه
همون دختره دوباره اومد و وقتی دوستم ایستاده بود دستش رو گذاشت دو طرف صندلی تا اونو جابجا کنه دوستم که این حرکت رو دید با عصبانیت محکم زد روی دست دختر و گفت دستت رو بکش این صندلی منه

وقتی دید که کوتاه نمیاد سری تکون داد و رفت
با شروع امتحان مراقبها برگه ها رو بین دانشجویان پخش کردن و کسی که به ما برگه امتحان رو داد همون دختر بود که شاهد تموم تقلاهای ما برای نوشتن و قایم کردن تقلب ها روی میز بود🙃🙃

بعد امتحان دوستم در برابر ما که تعریف میکردیم چجوری از تقلب هامون استفاده کردیم فقط خداروشکر میکرد که مراقب به جابجا کردن و ایستادن بالاسرش تا لحظه آخر بسنده کرد
اما بعد اونروز غذاهای سلف برای ما از همیشه خوش طعم تر شد با ویوی جذاب مراقب در برابرمون و دیدن لبخند و نگاه جذابش بهمون☺️🤦‍♀

#خاطره_نگاری (۳۳)
☑️ @Adoorbahonar
🚩 مهلت ارسال خاطرات به پایان رسید.

🗳 اما نظرسنجی تا پایان امروز(سه‌شنبه) ادامه دارد و نتایج روز چهارشنبه مشخص خواهند شد.

☑️ @Adoorbahonar
آدور | زبان دانشجو، متفاوت و پیگیر pinned «🚩 مهلت ارسال خاطرات به پایان رسید. 🗳 اما نظرسنجی تا پایان امروز(سه‌شنبه) ادامه دارد و نتایج روز چهارشنبه مشخص خواهند شد. ☑️ @Adoorbahonar»
🔴 قابل توجه رشته های:
مهندسی معدن، برق، صنایع، متالورژی

👈 این ترم باید #انتخاب_واحد_مقدماتی انجام بدید و تا چهارشنبه ۲۶ آذر بیشتر فرصت ندارید.

📍 به سیستم گلستان مراجعه کنید و حداقل ۱۶ واحد اخذ کنید.

☑️ @Adoorbahonar
🚧 کمتر از ۳ ساعت تا #پایان_نظرسنجی و اعلام نتایج.

☑️ @Adoorbahonar
🔥♨️♨️♨️

🎁 با توجه به استقبال کم‌نظیر از مسابقه #خاطره_نگاری، به یکی دیگر از خاطراتِ برتر، به انتخاب سردبیر، ۶۰ت تقدیم خواهد شد.

☑️ @Adoorbahonar
آدور | زبان دانشجو، متفاوت و پیگیر pinned «🔥♨️♨️♨️ 🎁 با توجه به استقبال کم‌نظیر از مسابقه #خاطره_نگاری، به یکی دیگر از خاطراتِ برتر، به انتخاب سردبیر، ۶۰ت تقدیم خواهد شد. ☑️ @Adoorbahonar»
مهلت نظرسنجی مسابقه #خاطره_نگاری به پایان رسید.

📊 اعلام نتایج تا لحظاتی دیگر...

☑️ @Adoorbahonar
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🏆 #خاطره_نگاران برتر:

🥇 خاطره "اولین کلاس دانشگاه"
👤 از Sheyda
خاطره (۲۶)

🥈 خاطره "گوشی"
👤 از احمدرضا قاسمی نژاد
خاطره (۱)

🥉 خاطره "ما هم گوجه"
👤 از Asma
خاطره (۱۲)
........................................

🎩 انتخاب سردبیر:
🏅 خاطره " تعطیل کردن کلاس مجازی"
👤 از M.J
خاطره (۱۶)

#خاطره_نگاری
☑️ @Adoorbahonar
⚠️ بعد از پیام مخاطبین درباره گروه‌های مجازی دانشگاه؛ متاسفانه این روزها با تشکیل گروه های زیادی مواجه هستیم که همه نوع بحثی داخل‌شون اتفاق میفته و بعضا بحث هایی شکل میگیره که باعث خجالته.
اما واقعا چه کسی مسئول نظارت بر این گروه هاست؟
اصلا کدوم گروه ها مورد تایید دانشگاه هستند؟
⁉️ شایدم کوتاهی دانشگاه توی این زمینه، فرصت شکل گیری این گروه ها رو ایجاد کرده؟!

+ اگر خواستید عضو گروهی بشید؛ این گروه مورد تایید هست:
@sbukgroup

☑️ @Adoorbahonar
خبر داشتین آقای گل‌آقایی، یکی از نمادهای دانشگاه، امسال بازنشسته شدن و متاسفانه قرار نیست دیگه توی سلف ببینیمشون؟!

🎥 اما به همین خاطر، ما از طرف بچه‌های دانشگاه از ایشون تقدیر کردیم و اگر دلتون برای ایشون تنگ شده، حتما گفتگوی آدور با «محمدرضا گل‌آقایی» رو از دست ندین!

به‌زودی؛ همین‌جا، براتون منتشرش می‌کنیم؛ منتظر باشین.
☑️ @Adoorbahonar
💬 #پیام_دانشجو:

- درسها روی هم انباشته شدن.
- سرعت اساتید،این آخر ترمی، زیاد شده،
- فرجه هم تقریبا نداریم. 😕

⁉️ راه حل عبور از این بحران چیه؟ و دست کیه؟

☑️ @Adoorbahonar
💬 #پیام_دانشجو

🔴 جواب یکی از دانشجویان به پرسش آدور " درسا روی هم شدن، وقت نداریم، فرجه نداریم...حالا چه کنیم؟ "

☑️ @Adoorbahonar
💬 #پیام_دانشجو

🔴 نظر بقیه دانشجوها در مورد پیام اخیر

☑️ @Adoorbahonar
2024/10/02 04:36:56
Back to Top
HTML Embed Code: