Telegram Web Link
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 28

آوا :
از موتر پیاده شودم مادرش هم ابرو هایش قیل گرفته پیاده شود و طرفم عجیب عجیب میدید شعیب گفتم ببخشین که بخاطر مه بزحمت شودین
شعیب طرفم دید و لبخندی زد گفت باز دیوانه شودی
هیچ چیز نگفتم و از پله های زینه بالا رفتم
ثنا مره که دیدی از دور آمد بغلم کرد گفت چشمای ما روشن آرش به هوش آمد
گفتم چشم های خودت روشن که عشقت به هوش آمد خنده کرد گفت میفهمی گفتم بلی و خندیدم
رفتم پیش پدرم که یوسف عمیم هم نشسته بودن عمیم صبحانه آورده بود مره گفت بیا نفس عمه چند لقمه نان بخو شب هم چیزی نخوردی گفتم باشه میخورم عمه جان مادرم کجاست گفت داکترا اجازه دادن که به پنج دقیقه آرش بیبینه گفتم پس مام یک سر میزنم به مادرم از اطاق بیرون شودم دیدم ثنا پیش اطاق آرش گریه داره نزدیکش رفتم گفتم چی شوده
ثنا : چیزی نی
آوا: بخاطر آرش گریه داری میخواهی پیشش بری
ثنا : اما داکترا اجازه نمیتن
آوا: ما از داکترا اجازه نمیگیریم منتظر باش مادرم بیرون شوه باز تو برو

آوا:
ثنا طرفم لبخندی زد هر دو منتظر بیرون شودن مادرم از اطاق بودیم که کاکایم خانمش و مصطفی بچه شأن آمد به ثنا گفتم مادرم که بیرون شود بیدون از ای که از کسی اجازه بگیری داخل برو طرفم سرش تکان داد مام رفتم با کاکایم شان احوالپرسی کردم و کاکایم به آغوش گرفتم گفت شادختم خوب است امیالی خبر شودیم شفا باشه حالت آرش چیطور است گفتم به هوش آمده
گفت میخوایم بیبیننمش گفتم حالی مادرم است بیاین ده ای اطاق دگه پیش پدرم باشین باز چند لحظه بعد بیبینین کاکایم شأن هم رفت پیش پدرم و ثنا هم توانست آرش بیبینه به طول روز خاله هایم شأن دوستای آرش به دیدنش آمدن عصر هم از پدر ومادرم خواستم خانه برن استراحت کنن و فردا بیاین
یوسف مادرم شأن خانه بورد مه قرار بود شب با آرش باشم به چوکی به دهلیز نشسته بودم که مصطفی بچه کاکایم آمد مصطفی تک بچه است و سن اش هم 21
گفتم مصطفی تو نرفتی خانه
_نی آوا جان وقتی فهمیدم کاکایم و خانم کاکایم خانه میرن نخواستم تو ره با آرش تنها بانم
+تشکر اما اینجه خسته میشی
_در کنار تو خستگی در کار نیست

آوا:
مصطفی خواستگارم است او فکر میکنه مه او ره میگیرم گرچی تک بچه است از نگاه اقتصاد تحصیل خوب است اما مه ازش خوشم نمیایه
گفتم مصطفی مه بیرون میرم آب میگیرم چیزی کار داری برت بیارم
_ نی باش که مه برت میارم
+تشکر خودم میروم اگه خواستی برو خانه اینجه خسته نشی
_آوا تو چرا ایقسم رویه میکنی مه خو بیگانه نیستم
+منظور بد نداشتم بخاطر خودت گفتم
_مه ده کنار تو راحت هستم

آوا:
ابرو هایم قیل کردم طرفش نگاهی انداختم و از دهلیز بیرون شودم از پله های زینه پایان میامدم
و با خود گپ مصطفی ره تکرار میکردم که میگه مه با تو راحت هستم مگم مه معشوقیت هستم که ایقسم گپ میزنی بچه احمق شعیب از پایان زینه صدا کرد شیشک جنگلی چرا سر به خود حرف میزنی گفتم به تو چی
گفت باز شیشک شودی خیریت
نزدیکش رفتم گفتم مادرت صبح چرا داخل موتر نگاه سر تا پایم انداخت و ابرو هایش قیل کرد
طرفم لبخندی زد گفت مادرم همو قسم است متوجه بالاپوش شودم که به جانم است به دلم گفتم آوای احمق چرا ای بالاپوش تا حالی به تند است
گفتم نکنه بخاطر ای بالاپوش او قسم طرفم اکت کرد بالاپوش از تنم بیرون کردم و به دستش دادم و اجازه گپ زدن هم برش ندادم از اونجا بیرون رفتم وقتی آب گرفتم برگشتم شعیب ده راه زینه ایستاده بود وقتی میخواستم از پله های زینه بالا بروم گفت آوا گپ بزنیم
گفتم مه چیزی به گفتن برت ندارم
گفت مه دارم
_تو که داری تو به مه مهم نیستی
+آوا مره اعصبانی نساز
_وقتی اعصبانی شوی چی میکنی
+ده مقابل تو کاری کرده نمیتانم

آوا:
شعیب طرفم نگاه های عجیبی میکد که مره کم کم میترساند گپش نادیده گرفتم و رفتم پیش آرش نرس پیشش بود نرس گفتم شما برین مه متوجه اش میباشم
شب هم یوسف آمد و بر آرش غذا آورد
یوسف مصطفی شب همرایم شفاخانه بودن و مام شب پیش آرش صبح کردم
صبح هم پدر مادرم آمد و ازم خواستن خانه بروم مصطفی ‌مره خانه رساند
و خودش پوهنتون رفت مام حمام کردم و بیدون که چیزی بخورم خسته بودم خوابیدم
دروازه تک تک شود به ساعت نگاه کردم 3بجه است
چشمای نیمه خواب دروازه باز کردم که شعیب پشت در بود
شعیب: سلام صبح بخیر
_ع سلام بفرما
+او طرف شو
_چی میکنی وحشی بیرون شو از خانه
+ آوا باید گپ بزنیم
_تو میخوای ده باری چی با مه گپ بزنی
+ده باری خود ما

آوا:
دروازه ره قفل کرد و داخل آمد طرفش حیران حیران دیدم گفتم ده بین ما چی گپ است که باید گپ بزنیم گفت اول از طرف مادرم ازت معذرت میخوایم آوا میفهمم وقتش نیست اما باید برت بگویم مه عاشقت شودیم دهنم طرفش باز ماند.
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 29
گفت وقتی که هیچ ندیده بودمت آرش ده باری تو حرف میزد علاقمندت شوده بودم میخواستم ساعت ها آرش ده باری تو حرف بزنه و مه به پای حرفهایش بنشینم همیشه از خدایم میخواستم که تو ره سر راهم بیاره که یکبار بیبینمت چندین بار همرای آرش خانه تان امدم اما ندیدمت وقتی پدرم فوت کرد تصمیم گرفتم به اینجه کوچ بیایم روز اول هم که ده راه زینه دیدمت به دلم گفتم شعیب همی آوا است آوای که به آرزوی دیدنش بودی و بخاطرش اینجه کوچ آمدی

وقتی موتر مه پنچر کردی شیشه موتر مه شکستاندی قیچی ره بخاطر نجاتت به گلویم گرفتی و داخل موتر آب بالایم انداختی مره بیشتر عاشقت ساختی میخواستم چیزی بگویم که گفت هیچ چیز نگو به حرف هایم گوش بتی گفت متوجه بودم یوسف مصطفی چقسم طرفت میدیدن خبر دارم مصطفی خواستگارت هم است اما اجازه نمیتم تو ره کسی ازم بگیره و ماند گپ بالاپوش ای بالاپوش مه برت از ترکیه آوردم چون به خدایم باور داشتم که تو ره سر راهم قرار میته و مه ای بالاپوش برت میتم گرچی به روزی بدی برت دادم اما جبران میکنم به روزای خوشی هم
و حاضر هستم بخاطرت هر کاری کنم فقط تو اشاره کو حتا حاضر هستم بخاطرت بمیرم
مه که با شندیدن حرف هایش دهنم باز مانده بود که دروازه تک تک شود گفت قرار بود کی بیایه
مره دست پای مه لرزه گرفته بود
گفت آوا آرام باش دروازه ره باز کو گفتم وحشی اگه تو ره کسی اینجه بیبینه چی جوابی بتم گفت نمیبینه تو راحت باش و هر کی بود ده مقابلش عادی رفتار کو مه ده اطاق تو میباشم داخل اطاقم شود و دروازه ره بسته کرد
مام نزدیک دروازه شودم و دروازه ره باز کردم که پدرم بود سلام دادم

پدرم : چرا دیر باز کردی خواب بودی چی
_بلی پدر خواب بودم چرا خانه آمدین
+ چرا نباید خانه میآمدم
_نی منظورم ای بود که آرش چیزی خو نشود
+نی چیزی نشوده مه از وظیفه آمدم نفس پدر چند لحظه پیش با مادرت حرف زدم آرش خوب بود
امدم لباسهای مه تبدیل کنم باز شفاخانه میرم اگه تو هم میری آماده شو

آوا:
پدرم ده اطاقش رفت مام عاجل داخل اطاقم شودم و دروازه ره قفل کردم شعیب گفت خُسرم بود گفتم مزخرف نگو حالی بگو چقسم از ای اطاق بیرون میری
گفت آسان است دروازه ره باز میکنم و بیرون میرم

ادامه داره.......

از همه واکنش ها استفاده کنید!🙏
#
ذهن شما يك ابزار است.
بياموزيد كه اربابش باشيد،
نه برده اش...

🌹🌹


@SOKHANANTELAYI
مثل آوا یک دختر د ای گروه داریم زیاد جنگره اس😒🙄خودش خوده مشناسه
Anonymous Poll
81%
🤧😂😂
19%
😒😒😒
هرچقدر بگی من تنهایی رو دوست دارم،
باز دلت میخواد یکیو داشته باشی
که واقعا حواسش بهت باشه!🫠♥️

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
هر توقعی،
حتی توقعِ آرامش
بی قراری می‌آورد!


🥲💔

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
قــسم چې په لیدو يي زخمي زړونه راټوليږي
دا ځينې ځينې خلک خو د شاتو نه خواږه وي..❗️

🍯🧡
.
.
.

♔ ᕮᕼᔕᗩᘉᘔᗩᖗ♔
کوڅې د کابل ښکلي دي کورونه د کابل
بل ځای به پيدا نه شي ماښامونه د کابل

يوې خواته به لمر وي بلې خواته به باران وي
بدلېږي به هر وختې موسمونه د کابل ښکلې دی
#Tik_Mahmood
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 30

آوا:
مگم اینجه سرای است که دروازه ره باز میکنی و میری
_نی سرای نیست خانه خُسرم است
+وحشی تو شوخی میکنی با مه
_ نی سفید برفیم شوخی نمیکنم مزاق میکنم هههه

آوا:
حقدر راحت بالای تخت نشسته حرف میزد که به جرأت اش حیران مانده بودم
گفت امینجه که یک گیلاس چای میبود چقدر کیف میکرد
گفتم شعیب اگه به عزت و آبروی خود فکر نمیکنی خواهشن ده باری مه فکر کو
گفت مه هر لحظه ده باری تو فکر میکنم
که پدرم دروازه اطاق مه تک‌ تک کرد و
شعیب از سر تخت پرید زیر تخت داخل شود مام دورازه ره نیمه باز کردم پدرم گفت نمیخواهی بری گفتم منتظر باشین میایم و دروازه ره بستم شعیب گفتم ترسو بیرون شو از زیر تخت
شعیب : رفت
آوا: ها حالی بگو چقسم از اینجه بیرون میشی
شعیب : آدم واری
_ لطفاً شوخی نکو
+درست است شوخی نمیکنم اما باید به یک سوالم جواب بتی
_حالی وقت سوال جواب نیست اگر مره اعصبانی بسازی میرم به پدرم میگم که تو داخل خانه ما بزور آمدی
+الا ترسیدم
_باید بترسی تو فکر کردی مه شوخی میکنم

آوا:
به طرف در پا گذاشتم شعیب دست مه گرفت و به دیوار تکیه داد گفت میفهمم شیشک جنگلی هستی و باور دارم میری به پدرت میگی اما مه نمیخوایم تو ای کار کنی گفتم خواست تو مهم نیست او طرف شو گفت آوا درست است برت میگم چقسم از اینجه بیرون میشم
گفتم بگو زود شو
گفت آسان است دروازه ره باز میکنم و بیرون میشم و خندید
مره بیشتر اعصبانی کرد گفتم پس مام میرم به پدرم میگم گفت درست است دگه جدی میباشم خانه تان چند کلید داره گفتم شش تا گفت یکیش به مه بتی وقتی شما رفتین مام دروازه ره باز کرده بیرون میشم و باز ده شفاخانه کلید از پیشم بگی
مام قبول کردم دگه چاره نداشتم با پدرم از خانه بیرون شودم و ده مسیر راه بفکر شعیب بودم که کسی ده حالت برآمدن از خانه ما نبینیشه شفاخانه رسیدیم به اطاق آرش رفتیم که شعیب مسیح ادیب پیش آرش نشسته بودن ده جایم خشکم زد چشم هایم قریب بود از کاسه خانه سرم بیرون برایه گفتم یاالله نکنه هی وحشی جن است چیطو پیش از ما ده شفاخانه رسید آرش گفت آوا بیا داخل چرا ایستاده هستی نزدیک آرش شودم بوسیدمش گفتم خوب هستی گفت بهتر هستم
و یک سلام به مسیح و ادیب کردم
طرف شعیب به خشم نگاه کردم گفت ما باید بریم آرش جان باز هم شفا باشه و از اطاق بیرون شودن مادرم گفت آرش هم فردا مرخص میکنن گفتم واقعاً آرش گفت آمادگی آزار دادن بگی گفتم دگه کور شوم اگه آزارت بتم آرش لبخندی زد گفت فدایت یکدانیم مام چندین تا از رویش بوسیدم گفت بس بس چاپلوسی نکو او طرف شو گفتم اینه رفتم گفت کجا گفتم از صبح که چیزی نخوردیم بروم یک چیز بخورم و از اطاق بیرون شودم و راست رفتم اطاق شعیب بیدون که تک تک کنم داخل رفتم مسیح و ادیب ده اطاق همرایش بود گفتم ببخشین بیدون تک تک داخل شودم آقای شعیب با شما کاری دارم ادیب مسیح از اطاق بیرون شودن و دروازه ره بستن
گفتم بتی کلید خانه ما ره
_بگی شیشک جنگلی
+تو چیطو پیش از مه شفاخانه رسیدی؟
_چون از عقب شما بیرون شودم و خسرم اگه ده 15دقیقه تا شفاخانه برسه مه ده 5دقیقه میرسم به خُسرم بگو داماد اش واری رانندگی کنه
+متوجه گپ زدنت باش پدر مه خسر تو وحشی نیست
_نیست اما میشه
+اگه یکبار دگه هتو جرأت کنی و داخل خانه ما شوی میرم به آرش میگم
_الا ترسیدم
+ باید بترسی

آوا:
نزدیکم شود که حتا نفس کشیدنش حس کردم گفت ترسیدن از تو خوشایند است مام یک قاب میتای به سر میز بود گرفتم و به رویش زدم گفتم بگی بخو میتای خوردن میتای هم خوشایند است و از اطاق بیرون شودم
از عقبم صدا زد آواااااااااا
گفتم صدا کو صدا کو که صدایت همی لحظه به گوشم موزیک دل خواهم واری میایه هههههههه
و دوان دوان پیش آرش شأن رفتم مادرم به دهلیز دیدم گفت آوا جان خانه میریم گفتم امیالی آمدم مادر
شب پیش آرش میباشم گفت نی پدرت گفته که خانه باید بریم اما چرا چون مریض میشی بیا امشب پدرت پیش آرش میباشه و یوسف مصطفی هم میایه ما باز فردا میایم با آرش یکجا خانه میریم خوب با کی بریم تکسی میگیریم میریم ده ای شبی به تکسی بریم مادرم گفت چی گپ داره دگه بیا
با مادرم از شفاخانه بیرون شودیم منتظر تکسی بودیم که شعیب آمد آرنگ کرد گفت خاله جان خانه میرین مادرم گفت ایییی وای بینیت چی شوده جان خاله گفت یک وحشی جنگلی همراهی قاب به رویم زد بیاین سوار موتر شوین
داخل موتر شودیم مادرم گفت الهی دست هایش بشکنه گفتم خدا نکنه مادر چرا یک مسلمان دعای بد میکنین
تا شمال نباشه شاخه شور نمیخوره
شعیب شیشه عقب طرف مه کرد گفت راست میگین
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 31
مادرم به پای دکه داد گفت چپ شو
و به شعیب گفت چیزی جدی خو نیست
_ نی خاله جان خون شوده بود پخته گرفتم به دمش
+ کاش یگان جای راحت مینشستی تا خونش ایستاده میشود
_ ایستاده شوده خاله جان
مادرم گفت خا خا
به دلم گفتم از ای بدتر شوی
و تا خانه رسیدن بین ما سه نفر دگه حرفی رد بدل نشود وقتی از موتر پیاده شودیم مادرم شعیب تشکُری کرد و خانه آمدیم وقتی داخل خانه شودم رفتم آشپزخانه
هر چی ده یخچال خوردنی پیدا کردم خوردم و رفتم اطاقم بالای تختم یک ورق مانده گی بود گرفتم بازش کردم
نوشته بود

بیا به کس نسپاریم دست عهد و وفا
که من از آن تو هستم و تو از آن منی
شیشک جنگلیم دوستت دارم
با احترام شعیب

آوا:
با خواندن شعر لبخندی زدم نمیفهمم چرا خوشحال شوده بودم و میخواستم اتفاقات امروز به کسی شریک بسازم و از لام تا کام بگویم و بیشتر ده باری شعیب حرف بزنم گوشی مه گرفتم و به خانم برادر صدف تماس گرفتم بعد از چند پُق زدن جواب داد

آوا:
+بلی
_سلام مروه جان
+ ع سلام جانم خوب هستی
_تشکر شما خوب هستین
+سلامت آوا قند
_ببخشین مزاحم شودم صدف کار داشتم
+صدف خانه نیست جانم هر وقت آمد برش میگم همرایت تماس بگیره
_تشکر بسیار زیاد باز هم بیخشی مروه جان مزاحم شودم
+خواهش میکنم جانم گپی نیست
_پس وقت تان نمیگیرم روز تان خوش
+همچنان گلم

آوا:
بعد از تماس قطع کردن خوابیدم
و صبح هم وقتی بیدار شودم به ساعت نگاهی انداختم 9بجه بود از جای خوابم با عجله بلند شودم گفتم نکنه مادرم شفاخانه رفته و مره نبورده صدا کردم مادر
مادرم وارخطا از آشپزخانه بیرون شود گفت چی گپ است به خواب ترسیدی جان مادر گفتم نی چرا بیدارم نکردین قرار بود شفاخانه بریم و آرش بیاریم گفت یوسف تماس گرفته بود و گفت زحمت کشیده نیاین ما آرش میاریم تو هم برو یک لباس منظم بپوش بیا با مه کمک کو نفس مادر شاید چند لحظه بعد برسن گفتم اول با شما کمک میکنم بعداً لباس مه تبدیل میکنم که دروازه تک تک شود گفت اونه آمدن برو اطاقت مه دروازه ره باز میکنم اطاقم رفتم از بین لباس هایم یک پنجابی آبی انتخاب کردم که صدای عمیم به گوشم آمد با همو لباس خوابم بیرون شودم از طاق که عمیم ثنا آمده احوالپرسی کردم چند لحظه پیش عمه ام شأن نشستم مادرم گفت برو لباست تبدیل کو حالی آرش شأن میرسه گفتم چشم و از جایم بلند شودم و رفتم حمام کردم و لباس که انتخاب کرده بودم پوشیدم از آرایش هم ریمل و لبسرین دوست دارم که همیشه استفاده کنم سورمه ره هم دوست دارم اما استفاده نمیکنم چون چشم هایم به رنگ سبز است سورمه برم نمیگه موهایم صاف دراز است و جلد سفید دارم موهای مه باز ماندم و چادر مام به سر شانیم انداختم پیش عمیم شأن رفتم که عمیم ثنا مادرم به آشپزخانه بودن وقتی عمیم مره دید تعریف کردن شروع کرد و صدقه قربانم رفت گفتم عمه جان مره خجالت زده نکنین گفت عمه قربانت شوه با آی زیبایت گفتم خدا نکنه و از رویش بوسیدم عمیم طرف مادرم نگاهی کرد گفت اگر قسمت بود آوا ره به یوسف میگیرم مه مادرم حیران طرف هم دگه خود نگاه کردیم که دروازه تک تک شود دویدم طرف دروازه باز کردم که آرش یوسف مصطفی بودن آرش به آغوش گرفتم و چندین تا بوسیدم گفتم شکر که سلامت پس به خانه برگشتی آرش هم از رویم بوسید گفت تشکر آوایم مادر مام گفت خوش آمدی بچه مقبولم و همه ما به سالون رفتیم که چند لحظه بعد کاکایم و خانمش هم آمدن

ادامه دارد..
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 32

آوا:
همه ما دور هم غذا خوردیم قصه کردیم یوسف مصطفی که یک ثانیه هم چشم ازم بر نداشتن عصر پدرم آمد در طول روز خانه نبود چون وظیفه دولتی داشت نمی‌توانست غیر حاضری کنه عمیم کاکایم شأن چند لحظه دگه هم بودن باز رفتن آرش هم رفت اطاقش که بخوابه مام آشپزخانه رفتم ظرف ها ره شستم و مادرم به شب هم شوربا آماده کردن بعد از غذا خوردن کاکا قدیر با خانمش به عیادت آرش آمدن ده سالون نشسته بودیم دروازه تک تک شود پدرم گفتم بنشینین مه بازش میکنم
دروازه ره باز کردم که شعیب بود طرفم قهر قهر میدید
گفت بگیر ای موبایل آرش است برش بتی
گفتم موبایل آرش پیش تو چی میکد
گفت شب حادثه یکی برم داد شیشه اش شکسته بود ترمیم اش کردم
_تشکر لطف کردین
+خواهش میکنم آوا خانم

آوا:
گفتم اگر دگه کاری ندارین خدا حافظ تان گفت با تو خیلی کار ها دارم گفتم پس شما بد کردین با کار های تان
طرفم لبخندی زد گفت زبان باز مام دورازه ره بسته کردم و به سالون رفتم پدرم گفت کی بود گفتم همو بچه شعیب بود موبایل آرش آورده شب حادثه کسی برش داده بوده آرش گفت بیا میگفتی داخل گفتم خانه دعوتش کردم اما نامد کاکا قدیر گفت عیادت مریض باید کوتاه باشه با اجازه تان ما باید بریم پدرم گفت مینشستی قدیر جان شب که دراز است کاکا قدیر گفت مریض ما خسته نشه باز میایم بعد از بدرقه کردن کاکا قدیر و خانمش آرش به طاقش بوردم دوایش برش دادم گفتم حالی هم بخواب نفسم و زود خوب شو از رویش بوسیدم
گفت بخاطر آزار دادن میگی زود خوب شوم طرف اش لبخند زدم گفتم دگه آزارت نمیتم بیازو زهره ترقم کردی
گفت تو زهره ترق نمیشی بگو چقدر خوش شودی وقتی حادثه کردم؟
وقتی گفت چقدر خوش شودی اشک هایم آمد گفتم تو فکر میکنی مه خوش میشم
گفت مزاق کردم آوا جان گفتم ایقسم مزاق نکو بغلش کردم گفتم تو نمیفهمی مه چقدر دوستت دارم و چقدر برم با ارزش هستی گفت میفهمم بخاطر شوخی اوقسم گفتم بس کو دگه گریه نکو کلان دختر او طرف شو از بغلم طرفش قهر قهر سیل کردم گفت بیا بوس مه بتی و برو بخواب که مریض نشی بیازو در این چند شب بیدار خوابی کردی گفتم بوس موس نیست دگه دوستت هم ندارم شب خوش از اطاق اش بیرون شودم رفتم وضو گرفتم نماز ادا کردم دعا کردم که خدایا مره از ای شعیب وحشی نجات بتی از بلاک ما گمش بساز که دگه نبینم اش بخاطر کمک های که به آرش کرده از تو تشکری میکنم یارب جای نماز قات کردم و رفتم به جای خوابم خوابیدم
صبح هم پدرم به نماز بیدارم کرد
نماز ادا کردم بعد از نماز دگه نخوابیدم صبحانه آماده کردم و قرار بود چاشت خالیم شأن بیاین به عیادت آرش
رفت امد ها زیاد بود هر روز مهمان داشتیم مصروف مهمان مهمان داری بودیم و آرش هم با گذشت هر روز بهتر میشود اما گاهی وقت سر درد شدید میشود امروز هم آرش پیش داکتر میرفت بخاطر چک کردن قرار بود او شعیب وحشی پشت اش بیایه و شفاخانه برن به موبایل آرش زنگ آمد بعد از قطع کردن تماس گفت مادر مه میرم شعیب منتظرم است ده پاین مادرم گفت آوا هم همرایت ببر آرش گفت نی شعیب همرایم است بعد از داکتر یک سر به مارکیت میزنم گفتم مه بیاوز نمیرفتم تو همراهی همو شعیبک برو گفت میخواستم همرایم بری غیر از شعیب مسیح ادیب هم است نمیشه ببرمت گفتم مشکل نیست خوب شودن تو به ما مهم است گفت پس خدا حافظ مه رفتم بعد از رفتن آرش به صدف زنگ زدم چند لحظه حرف زدیم باز رفتم پیش مادرم . گفتم مادر مه میخوایم ده باری یک مسله همراهی تان حرف بزنم مادرم گفت میشنوم گفتم مادر آرش نامزاد کنیم مادرم خندید گفت مسله نامزادی از کجا شود دگه
گفتم آرش بزرگ شود خانم میخوای مام خانم برادر و برادر زاده میخوایم مادرم گفت خا کی ره بگیریم گفتم ثنا ره بگیریم بیازو آرش ثنا هم دگه خوده دوست دارن مادرم گفت جدی دوست دارن
گفتم بلی خود آرش برم گفت
مادرم چند لحظه سکوت کرد گفت باش با پدرت حرف بزنم اگر راضی بود حتما پشت ثنا خواستگار میریم از ثنا کرده کی بهتر از خوشحالی پیش مادرم رقصیدم گفتم مه قربانت شوم مادر یعنی آرش داماد میکنیم مام لباس های پرنسسی میپوشم چقدر ده عروسیش رقص خاد کردم مادرم گفت بس کو دگه اول باش با پدرت حرف بزنم گفتم باش به آرش خبر بتم دویدم طرف اطاقم مادرم گفت بچه ره امید وار نساز گوشی مه گرفتم به آرش تماس گرفتم بعد از چند پُق زدن جواب داد
گفتم مردکیم یک خبر خوش دارم
وقتی بلی گفت آرش نی شعیب وحشی بود
شعیب : بگو زنکیم خبر خوشه
آوا: کجاست آرش
_ده اطاق داکتر است خبر خوش بگو برم
+برو وحشی مه به تو خبری ندارم
_ آوا زنکیم بگو دگه خبر خوشه
+برو بی ادب
_هههههه کجا بی ادبی کردیم

#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 33
آوا:
تماس قطع کردم و منتظر آرش بودم که خانه بیایه برش بگویم که به مادرم گفتم و مادرم راضی است که ثنا عروس اش شوه ساعت 3بعد از ظهر بود که آرش آمد دروازه ره باز کردم گفتم خبر خوش دارم دیدم شعیب هم‌ همرایش اس آرش گفت اول سلام بتی بعد خبر خوش بگو و شعیب گفت بیا داخل گفتم خبر خوش شخصی است بعداً برت میگم چون اینجه بیگانه ها هم است نمیشه بگویم
آرش گفت آوا و طرفم قهر قهر نگاه کرد مام ابرو هایم طرف اش قیل کردم گفت ده اطاقم چای بیار و با شعیب داخل اطاق اش رفت رفتم آشپزخانه چای آماده کردم آرش صدا کردم بیا چای آمده است ببر گفت آوا جان همو ره بیار پتنوس چای گرفتم بوردم به اطاقش دروازه ره باز کردم که وحشی سر تخت نشسته بود آرش بالای چوکی گفتم اینه کجا بانم شعیب پوزخند کرد طرفم زیر لب گفتم وحشی آرش گفت آوا جان بیار به زمین بان گفتم یکی تان بالای چوکی نشستین ویکی تان بالای تخت پس به زمین به کی بانم شعیب گفت شما به زمین بانین ما ده زمین مینشنیم پتنوس نزدیک تخت به زمین ماندم گفتم تو بد کردی و از اطاق بیرون شودم به دهلیز بودم که دروازه تک تک شود باز کردم پدرم بود سلام کردم از رویش بوسیدم گفت خوش معلوم میشی خیریت به دلم گفتم شعیب بد کردی گفتم اما او جواب مه داده نتوانست خوش هستم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
گفتم خیرتی است پدر چرا شما ره نبوسم گفت بوس بوس گل پدر و داخل اطاق نشیمن شودن رفتم پیش پدرم شأن نشستم تلویزیون میدیدم چند لحظه بعد آرش هم آمد سلام کرد به پدرم و پهلویم نشست گفت بگو خبر خوشه گفتم دور برو از مه نمیگم از جایم بلند شودم و نزدیک پدرم نشستم پدرم گفت باز چی گپ شوده گفتم هیچ
مادرم از آشپزخانه صدا کرد آوا بیا میز آمده کو رفتم آشپزخانه که آرش هم به دنبالم آمد بغلم کرد گفت نمیگی خبر خوشه گفتم نی تو برو پیش شعیب بنشین گفت تو با شعیب چی مشکل داری آوا جان
_هیچ مشکل ندارم ازش بدم میایه
+چرا بدت میایه چیزی گفتید
_او مره چیزی گفته نمیتانه
+ههههه میفهمم که گفته نمیتانه حالی بگو چرا بدت میایه در حال که او به خانم ها خیلی احترام داره و یک بچه با نزاکت است
_بس بس حقدر تعریف نکو کجایش به نزاکت میمانه

ادامه داره....

#واکنش🙏
دانش، ساخته و پرداخته‌ی بشر و دلبستگی‌ها و کار و کردارهای اوست.طلب دانش بر هر مسلمانى واجب است. خداوند جویندگان دانش را دوست دارد.
با دانش به قله های بلند برسید!♡
https://www.tg-me.com/AcademyOnlineRaaheDanish
چه باور کنی چه باور نکنی... زندگی برای اونایی
که قلب مهربونی دارن سخت میگذره...

🌹💘🌹


@SOKHANANTELAYI
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
و آن صحنه چقدر زیبا خواهد بود؛
زمانی که در بهشت با رسول الله صلی الله علیه وآله وسلم
روبرو می شوی و وقتی خودت را معرفی می کنی می گوید:
من تو را میشناسم ؛ تو همان هستی که جمعه ها بارها بر من صلوات میفرستادی...
و آن لحظه تو چه لذتی را احساس خواهی کرد...
باهم همصداشویم..
اَللّٰهم صل علی محمد النبی الأمی و علی أله وسلم تسليما 💖🕋

🌹📿🌹


@SOKHANANTELAYI
To be successful you don't need a beautiful face and a heroic body, what you need is skillful mind and ability to perform.

برای موفقیت شما نیازی به چهره ای زیبا و یک بدن قهرمان گونه ندارید ، آنچه شما نیاز دارید یک ذهن ماهر و توانایی استفاده از آن میباشد.
#Tik_Mahmood
همدومره باور مو هم بس دی!
دا ټیم او دا ځوانه لوبډله به نړیوال حیرانوي.
د نوي را پورونو له مخکې چې په سپورټسکېدا کې خپور شوي دي پکې ویل شوي دي چې له نورو ټیمونو له منځه افغانستان ځوانه لوبډله به یواځینی لوبډله وي چې په خپلو ښو لوبو سره به لوی-لوی ټیمونو مات کړي.
خپله لوبډله په دعاوی کی یاد ساتی🥰❤️🫶🤲
#Tik_Mahmood
2024/07/01 01:31:47
Back to Top
HTML Embed Code: