Telegram Web Link


هر وقت حس کردی واقعا همه تنهات گذاشتن و کسی نبود فقط به همین جمله فک کن:
«مَا وَدَّعَكَ رَبُّكَ»
که پروردگارا تو را رها نکرده...
#Tik_Mahmood
No success is achieved without effort

هیچ موفقیتی بدون تلاش بدست نمیاد👌
#Tik_Mahmood
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
Life is not same for everyone
Just look at me
I'm unlucky in everything 😞🥺🥀
#Tik_Mahmood
اونجا که سعدی میگه:

ای که شمشیر جفا بر سر ما آخته‌ای
دشمن از دوست ندانسته و نشناخته‌ای

من ز فکر تو به خود نیز نمی‌پردازم
نازنینا تو دل از من به که پرداخته‌ای

چند شب‌ها به غم روی تو روز آوردم
که تو یک روز نپرسیده و ننواخته‌ای

گفته بودم که دل از دست تو بیرون آرم
باز دیدم که قوی پنجه درانداخته‌ای

تا شکاری ز کمند سر زلفت نجهد
ز ابروان و مژه‌ها تیر و کمان ساخته‌ای

لاجرم صید دلی در همه شیراز نماند
که نه با تیر و کمان در پی او تاخته‌ای

ماه و خورشید و پری و آدمی اندر نظرت
همه هیچند که سر بر همه افراخته‌ای

با همه جلوه طاووس و خرامیدن کبک
عیبت آن است که بی مهرتر از فاخته‌ای

هر که می‌بیندم از جور غمت می‌گوید
سعدیا بر تو چه رنج است که بگداخته‌ای

بیم مات است در این بازی بیهوده مرا
چه کنم دست تو بردی که دغل باخته‌ای
🥲🫴🏻

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
یه بار پرسید عاشق شدی؟!
موندم که چی جوابشو بدم!
جواب دادم:بله
پرسید:پس چرا تنهایی؟!
گفتم:نخواست
خندید گفت: چجور عاشقی هستی که گذاشتی بره؟!
خندید ولی نفهمید...
چون عاشقش بودم گذاشتم بره چون نمیشه کسی رو به زور نگه داشت
نمیشه به زور عاشقش کرد💔

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
بدن شما می‌داند که
هیچ محدودیتی وجود ندارد،
این ذهن شماست که نیاز به
متقاعد شدن دارد.
🫡

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
بدترین ویژگیم اینه که وقتی ناراحت میشم
نمیتونم حرف بزنم فقط و فقط بغض
میکنم و این ناراحتی گیر میکنه تو دلم،
پیر میکنه آدمو...
🙃
♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
ساده بگم اگه شرایطمون برعکس بود هیچوقت کاری که تو باهام کردی رو نمیکردم.
  
😄💔

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
پير شدن شبیه کوهنوردیه؛
هرچقدر بالاتر میری
توانت کمتر میشه،
اما در عوض
اُفق دید وسیع تری
پیدا می کنی.

💞🌸

♡   ‌ ‌      ❍ㅤ         ⎙ㅤ    ‌     ⌲ 
   ˡᶦᵏᵉ ‌    ᶜᵒᵐᵐᵉⁿᵗ      ˢᵃᵛᵉ        ˢʰᵃʳᵉ

ʲᵒⁱⁿ... ➳

 @SOKHANANTELAYI
#sanam
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 22
آوا:
رفتم اطاقم لباس های مه تبدیل کردم نماز ادا کردم بعداً یک سر زدم آشپزخانه پیش مادرم کمی به غذا پخُتن کمک شودم و از آرش به مادرم شکایت کردم
شب هم بعد از آمدن آرش دور هم غذا خوردیم با هم مثل فامیل های خوشبخت قصه کردیم و خندیدم
ساعت 10 رفتم به جای خوابم از خداوند بابت همچو خانواده که نصیب ام کرده شکر گذاری کردم و خوابیدم
صبح هم مثل روزای قبل آماده شوده مکتب رفتم چون شروع امتحانا بود تمام تمرکز مه بالای درسم میکردم چون نمیخواستم دوم نمرگی مه از دست بتم یا میخواستم اول نمره شوم یا مثل همیشه دوم نمره باشم
روز ها پی هم میگذشت امتحانات مام به خوبی میگذره امروز آخرین روز امتحانم است
او هم مضمون بیولوژی که عاشقش هستم
آماده شودم رفتم آشپزخانه بخاطر خوردن صبحانه که آرش مثل هر روز پیش از مه سر میز حاضر بود
پدر مام نشسته بود
سلام دادم
پدرم خوش نداشت که برش بگوی
صبح بخیر
همیشه بر ما میگفت صبح تانه با نام خداوند آغاز کنین و به هم دگی تان سلام بتین وقتی پدرم میبود سلام میدادم وقتی نمیبود صبح بخیر میگفتم به مادرم شان
مام نشستم چند لقمه خوردم و از جایم بلند شودم نمیخواستم دیر برسم به امتحان
آرش صدا کرد امروز مه میرسانم منتظر باش
گفتم پاین بلاک هستم بیا
آرش آمد با هم مکتب رفتیم
میخواستم از موتر پایان شودم آرش گفت منتظرت باشم بیازو پوهنتو نمیرم
گفتم دلت
گفت منتظر هستم
از رویش بوسیدم گفتم دعا کو سوالای مه تمامش حل کنم گفت موفق باشی شیشکم
طرفش لبخندی زدم و از موتر پیاده شوده
داخل مکتب شودم
رفتم ده صنف که صدف نشسته بود احوالپرسی کردیم گفت چی خبر از وحشی
گفتم شکر چند روز میشه ندیدیمش
استاد آمد امتحان شروع کرد
اولین ورق مه دادم و از صنف بیرون شودم منتظر صدف به دهلیز نشستم و یک یکی از همصنفی هایم بیرون میشودن و صدف هم بیرون شود با صدف قصه کرده از دهلیز بیرون شودیم که یک دختر با صدف بر خورد کرد و افتید بلند شود و یک سیلی محکم حوالی روی صدف کرد
دیدم صدف هیچ کاری نمیکنه طرف او دختر حیران مانده
مه تحمل نتوانستم
گفتم با کدام جرأت تو صدف با سیلی زدی
گفت به تو بی حیا مربوط نمیشه
با شنیدن کلیمه بی حیا کنترول خوده از دست دادم و از موهایش گرفتم سرش به دیوار کوبیدم گفتم تو کی ره بی حیا گفتی صدف و دخترای دگه مانیم شود گفت رهایش کو که از سرش خون میایه
ده قصه خون نشودم و چند سیلی دیگر هم حوالی رویش کردم و به زمین افتید گفتم دگه کلیمه بی حیا ره ده مقابل مه استفاده نکنی دختر احمق
گفت مگم بی حیا نیستی صبح بچه که به موتر رساندیت از رویش نبوسیدی؟ طرفش لبخندی نزدی؟
گفتم حالی هم گپ میزنی میخواستم دگه بزنم که مدیر صدا کرد آوا
ده جایم خشکم زد
بخاطر ترس نبود بخاطر که به پدرم نگویه دست برداشتم
نزدیک شود گفت تو چی کردی
ساکت بودم چیزی نمیگفتم
که مدیر گفت برو اداره همرایت حسابی دارم
رفتم اداره
مدیر : به کدام دلیل ای دختر به ای حالت رساندی آوا
آوا: مدیر صاحب با صدف تکر کرد و صدف با سیلی زد وقتی دلیل سیلی زدنش پرسیدم مره بی حیا گفت
مدیر : خا صنم چرا آوا ره بی حیا گفتی و صدف با سیلی زدی ؟
صنم :مدیر صاحب ای دختر بی حیا است صبح یک بچه رساندیش با موتر و او ره داخل موتر بوسید
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
آوا:
مدیر که طرف مه حیران میدید
گفتم مدیر صاحب او بچه آرش است برادرم که فعلا هم ده بیرون منتظرم است
مدیر بابه عثمان صدا کرد و گفت اگه آرش بیرون است بگو بیایه اداره
چند لحظه نگذشت که آرش آمد
با مدیر احوالپرسی کرد
و نزدیکم نشست گفت باز چی گل به آب دادی آوا جان
گفتم گل که به آب دادیم پیش رویت نشسته
مدیر از آرش چند سوالی کرد
و آرش هم جواب داد
و از مه خواست که از او دختر معذرت بخوایم اما نخواستم چون او مره بی حیا گفته بود
آرش از طرف مه معذرت خواست و گفت به فامیلش چیزی نگویه اگه پول ضرورت داره برش میتم آرش چند روپیه به مدیر داد گفت به دختر بته و موضوع ره بسته کنه و گفت نمیخوایم پدرم آگاه شوه از ای موضوع
و مدیر هم که رشوت خور بود او دختر بخاطر بی حیا گفتن مه ملامتش کرد و دختر راضی کرد که به فامیلش بگویه افتیده
و موضوع ره حل ساخت
مه و آرش از اداره بیرون شودیم دیدم
تمام صنفی هایم به دهلیز ایستاده است و پرسیدن چی شود گفتم بچه شود مشکل هم حل شود
تمام شأن خندیدن
و با یکی یکی شأن خدا حافظی کردم و گریه کردیم چون روز آخر ما بود واقعاً مشکل است که دوازده سال با هم باشی و خدا حافظی کنی چون ده تلفون به ارتباط بودیم از ای که هر صبح هم دگه ره نمیدیدیم ناراحت شودیم
با همه شأن خدا حافظی کردم
و بیرون شودم آرش منتظرم داخل موتر نشسته بود چون از مه کرده وقت بیرون شود از مکتب

#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 23
آرش: چرا گریه داری
_خدا حافظی کردیم از او خاطر گریم گرفت
+وی جان مه فکر کردم او دختر لتت کرده
_ او ازم هتو لت خورد که دگه نخاد طرفم بیبینه ههههه
+شیشک هستی دگه

آوا :
آرش بوسیدم گفتم تشکر که همیشه ده کنارم هستی
+دگه مره ده هر جای نبوس اگه کسی نشناسه فکر میکنه نفریت هستم
_ده قصه شأن نیستم بان فکر کنن تو نفریم رفیقم عشقم خواهرم برادرم خلاصه همه چیزم هستی
+ همه چیزت هستم قبول اما خواهرت نیستم لطفاً جنسیت مره تغییر نتی هههه
_هههههه

+ آوا جان میخوایم یک موضوع ره برت بگویم اما وعده بتی با مادرم گپ میزنی و برم کمک میکنی
_او کدام موضوع است که با مادرم گپ بزنم و ماند گپ کمک مه چی وقت برت کمک نکردیم
+همیشه کمک کردی اما ای بار موضوع فرق می‌کنه
_تو یرم بگو مه حل میسازم
+ آوا مه ثنا ره دوست دارم میخوایم نامزاد شویم
_چی ثنا همی دختر عمیم میگی
+ ها همو ره میگم

آوا:
وقتی آرش گفت ثنا ره دوست دارم سرخ شود
گفتم خا خپک از همو خاطر طرف ثنا زیاد سیل میکنی آیا ثنا خبر داره از دوست داشتند
_ها خبر داره او هم مره دوست داره
+به شرط به مادرم میگم که تو نباید از مه بیشتر ثنا ره دوست داشته باشی
_جای تو جدا است شیشکم هیچ زنی نمیتانه جای تو ره ده قلبم بگیره تو خواهر یکدانیم هستی وقتی تو به دنیا آمدی مه مکتب نمیرفتم بخاطرت گریه میکردم که اگه مه بروم شما آوا ره میبرین.
+مه قربان تو شوم میفهمم چقدر دوستم داری
_ ده همو طفلیت هم شیشک بودی مفهمی آوا یک روز از دست گریه کردی به آغوش گرفتم ات و بیرون بوردم بچه ها فوتبال میکردن او وقت چهار ماه بودی مادرم از دنبال ما آمده بود وقتی گفت چرا بیرون اوردیش گفتم دق آورده ای گریه میکنه
مادرم خندید گفت ای طفل است دگه بیرون نیاریش که کسی ازت میگیره وقتی 6 ساله هم شوده بودی اجازیت نمیدادم بیرون بوری از ترس از ای که مبادا تو ره کسی ببره یا چیزی شوه

آوا:
به قصه های آرش گوش میدادم قصه کرد و خندیده خانه رسیدیم مره نزدیک خانه پاین کرد و خودش مارکیت رفت مام وقتی خانه رفتم یک سر زدم به اطاق نشیمند پیش مادرم و پس به اطاقم آمدم و سر به بالشت ماندم خوابیدم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"
با صدای آرش بیدار شودم
که گفت بیدار شو میفهمی شب شوده
وقتی به ساعت نگاهی انداختم 7:5دقیقه شب است گفتم وای مه چقدر خوابیدیم
چرا بیدارم نکدین
گفت حالی خو بیدار شودی یک کتابچه بتی از همو کتابچه های مقبولت که کار دارم
گفتم ندارم کتابچه
آرش : لطفا آوا میفهمم داری بتی فردا دگه برت میارم
_به یک شرط میتم
+به چی شرط
_یک کتابچه میتم هر قسم که بود برم پنج صد بتی
+رشوت خوری میکنی گناه داره
_دلت دگه اگه میگی میتم
+از خودت باشه
_پس او طرف شو که قریب است از گرسنگی ضعف کنم
وارد آشپزخانه شودم دیدم سر میز پیزا بود بیدون از ای که بپرسم از کی است به خوردن شروع کردم
بعد از سیر کردن
رفتم اطاق نشیمن پدرم نشسته بود سلام کردم گفتم پیزا از کی بود خوردم
مادرم گفت نوشجانت آرش به تو آورده بود
گفتم وی مه قربان ازی شوم به مه آورده بود
صدایش کردم آرش
پدرم گفت بیرون رفته به همی مارکیت نزدیک خانه چیزی کار داشت حالی میایه
گفتم وی کتابچه کار داشت مره گفت آزارش دادم که نمیتم
پدر مه گفتم تلفون تان بتین زنگ بزنم که کتابچه نگیره مه دارم
پدرم تلفون شأن داد و زنگ زدم
بعد از چند زنگ خوردن جواب داد
اما صدای آرش نبود

+بلی
_ ببخشین موبایل برادرم است شما
+بلی خانم صاحب موبایل حادثه کرده و راننده فرار کرد اگر میشه هر چی زود تر خوده برسانین

آوا:
وقتی گفت حادثه کرده فکر کردم کسی آب چوش بالایم انداخت اشک هایم بی توقف میامد
پدرم گفت آوا چی شوده
نفسم بند میامد چشمایم به گل های قالین خیره شوده بود توان گپ زدن نداشتم
موبایل پدرم از گوشم گرفت
بیدون که فکر کنم
به تنم چی لباس دارم ؛
به چی وضعیت هستم
از خانه بیرون شودم
از پله پایان شودم شعیب گفت آوا چرا گریه داری جواب به کسی نداشتم چیزی که میخواستم ای بود که هر چی زود تر خوده پیش آرش برسانم
به سرک عمومی رسیدم دیدم تجمع مردم زیاد است گفتم خدایا تو کمک کو اجازه نتی آرش مه چیزی شوه
نزدیک رفتم آرش مثل جسد به روی زمین افتیده و از سرش خون جاریست

ادامه داره........
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 24

آوا:
گریه کردم فریاد زدم کمک کنین
شعیب آمد گفت آوا تکانش نتی او طرف شو
یک دستمال گرفت و به سر آرش پیچاند موتر نزدیک آورد

و یک بچه به اسم مسیح هم همرایش بود
گفت مسیح سر آرش قسمی محکم بگی که تکان نخوره و به کمک چند نفر سوار موتر کرد و سر آرش بالای زانوی مسیح گذاشت گفت فکرت بگی

و مام به سیت پیش رو نشستم و حرکت کردیم
شعیب به سرعت رانندگی میکرد و ده جریان رانندگی به کسی تماس گرفت گفت شهاب مریض عاجل داریم که از ناحیه سر به شدت آسیب دیده و نبض اش ضعیف میزنه خیلی خون ضایع کرده نگاهی به طرف مه کرد گفت آوا گروپ خون آرش چیست گفتم Orh+
گفت شهاب چند لحظه بعد میرسم اطاق عمل آماده کو

مه که چشم از آرش بر نمیداشتم و عذر میکردم که خدایا آرش ازم نگی
چقدر چهره اش معصوم و ناتون شوده بود و به خون غرق بود
آرش که با یک صدا برم جواب میداد اما حالی هزار صدا میکنم جوابی نمیشنوم

موتر توقف کرد نگاهی به شعیب انداختم گفتم چرا توقف کردی؟
گفت فکر کنم حادثه شود راه بند است
لعنت به چانس بد ما
گفتم یعنی منتظر باشم تا راه باز شوه
عاجل از موتر پیاده شودم شعیب گفت کجا میری آوا

گفتم اجازه نمیتم برادرم آخرین نفس هایش داخل ای موتر بکشه یک کاری میکنم
آرش هم به دنبالم پیاده شود

هر کی به سر راهم آمد گریه کردم عذر کردم که راه ره باز کنن که برادرم داخل موتر با مرگ دست پنجه نرم میکنه

چند دانه عسکر نزدیک شعیب آمد گفت کدام مشکل دارین شعیب خانه شعیب گفت مریض داریم داخل موتر است هر چی عاجل راه ره باز کنین که شفاخانه بریم وضعیت مریض ما خوب نیست

عسکرا عاجل دست به کار شودن و راه ره باز کردن مه و شعیب به طرف موتر که آرش بود دویدیم

شعیب موتر روشن کرد
تا توان داشت کوشش کرد که هر چی زود تر برسیم که بالاخره رسیدیم

از موتر پیاده شودیم که دو داکتر با چند دانه نرس منتظر ما بودن آرش به کمک هم دگه به تسکر انتقال دادن و داخل عملیات خانه بوردن
از شأن خواستم که مره هم اجازه بتن که داخل اطاق عمل بروم اما اجازه ندادن
گفتم شعیب چی میشه بر شأن بگو‌ مره هم بانن تا پیش آرش باشم

_آوا جان نمیشه بیا بنشین آرام شو
+نمیتانم آرام باشم قلبم درد میکنه
بخاطر مه شود اگه کتابچه ره برش میدادم مارکیت نمیرفت و ایقسم نمیشود😭😭
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 25

_چپ شو بخاطر تو چرا شوه او خوب میشه

آوا:
متوجه شودم که پدر مادرم نیست گفتم شعیب پدر و مادرم
گفت آرام باش ادیب میاری شان
ادیب کیست؟
دوستم است وقتی حرکت کردیم ده تعقیب ما بود حالی شاید برسن
چند لحظه نگذشت که پدر مادرم رسیدن
مادر مه به آغوش گرفتم گریه کردم مادرم مثل بید میلرزید گفتم مادر برو به آرش بگو خوب شوه و از او اطاق بیایه بیرون برش بگو آوا تحمل از ای حالت نداره برش بگو تمام کتابچه هایم برش میتم دگه آزارش هم نمیتم
مادرم گفت او خوب میشه گریه نکو نفس مادر
طرف پدرم دیدم ساکت نشسته نزدیکش رفتم پیش پایش نشستم گفتم پدر یک چیز بگو چرا چپ استی مره ملامت کو بگو بخاطر تو شود بگو تو باعث شودی
پدررررر یک چیز بگو لطفاً

اما از سنگ صدای میبرامد از پدرم نی چشم هایش به یکجا خیره شوده بود گویاه شنوای خوده از دست داده صدای مه نمیشنید عکس العمل ده مقابلم نشان نمیداد
سر مه بالای زانویش گذاشتم تا توانستم گریه کردم

شعیب گفت آوا بلند شو بیرو بریم
به موبایل پدرم زنگ آمد
از جیبش گرفتم که کاکا احسان شوهر عمیم تماس گرفته موبایل شعیب از دستم گرفت گفت مه جواب میتم تو چند لحظه بنشین آرام شو

به چوکی پهلوی پدرم نشستم اما کجا بود آرام شودن اشک هایم یک لحظه هم رهایم نمیکرد
پدرم مادرم مسیح ادیب پشت در بسته ایستاده بودیم منتظر یک خبر خوش
که میتوانست دنیا ره به مه پدر و مادرم ببخشه
شعیب هم آمد

گفت شوهر عمه ات و عمه ات هم گفتن میایم تو هم دگه گریه نکو آوا بس کو بیبین پدر مادرت به چی حالت است تو کمی قوی باش
گفتم به دست خودم نیست شعیب
متوجه شودم اطاق عمل باز شود و
نرس از اطاق عمل بیرون شود گفت عاجل به خون ضرورت است خون که آماده کرده بودیم کافی نبود عجله کنین شاید مریض از دست بتیم

مادرم چیغ زد که بچه ام نجات بتین گفتم مادر آرام باش قربانت شوم مشکل خون حل میکنم قدم گذاشتم به طرف در که شعیب گفت کجا میری گفتم پشت خون تو بیا اینجه بنشین

مه مسیح ادیب مشکل خون حل میکنیم
تو متوجه پدر مادرت باش
گفتم شعیب پس زود بیار

میایم آوا جان میایم تو به ای وضعیت بیرون نرو سر مه به علامت درست است تکان دادم
دست مادر مه گرفتم کوشش میکردم که آرامش کنم اما نمیشد از وضعیت مادرم کرده وضعیت خودم هر لحظه خراب تر میشود
پدرم که ساکت بود از لام تا کام حرفی نمیزد
یگانه کسی میتوانست حالت ما ره خوب کنه آرش بود
عمیم شوهرش یوسف ثنا هم از راه رسیدن گریه های عمیم به تمام شفاخانه پیچیده بود گفتم عمه جان لطفاً سر و صدا نکنین اینجه شفاخانه است ثنا نزدیکم شود معلوم بود چقدر گریه کرده گفت خبری است گفتم تا هنوز نی منتظر هستیم
نرس باز از اطاق عمل بیرون آمد گفت خون آوردن میخواستم بگویم نی که
شعیب صدا کرد بلی
خون به نرس داد از خوشی زیاد دست شعیب گرفتم گفتم شعیب تشکر شکر که هستی

ادامه داره........

از همه واکنش ها استفاده کنید در رومان
Sherine • Sabry 'Aalil Remix
@MojRemix2
كل مره تحرب،أقرب على اي
🙄
.
.
.

♔ ᕮᕼᔕᗩᘉᘔᗩᖗ♔
چهار چیز چنان‌اند که اگر نصیب هر کسی شوند خیر دنیا و آخرت نصیب او خواهد شد ۱- زبانی که مشغول ذکر و یاد اللّٰه تعالیٰ باشد ۲- دلی که سپاسگزار، قدردان و شاکر نعمت‌های الهی باشد ۳- بدنی که سختی‌ها و مشقّت‌ها را تحمّل کند ۴- همسری که به خودش و به مال شوهرش خیانت نکند، هدف از خیانت به خودش این است که مرتکب فحشا و منکرات نشود

🌹📿🌹

@SOKHANANTELAYI


خدا میگہ ڪه
حق ندارے نگران چیزے باشی
ڪہ هنوز اتفاق نیوفتاده
تو در حمایت ڪامل منے ...
#Tik_Mahmood
Protect your heart for
temporary people

"از قلب خود در مقابل افراد موقت محافظت کنید"•🫀🌸

🌹💘🌹


@SOKHANANTELAYI
🦋-The most important thing in
life is human's heart if someone
give it to you be a good depositary

"با ارزش ترین چیز در زندگی؛ قلبِ آدم هاست اگرکسی آن را بہ توسپرد
امانت دارخوبی باش🫀🌱

🌹💘🌹


@SOKHANANTELAYI
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 26

آوا:
طرفم لبخند زد متوجه شودم یوسف طرف ما میبینه
دستش رها کردم
همه گی ما پشت در بسته منتظر یک خبر خوش بودیم هر دقیقه بالایم سال میگذشت که پدرم از چوکی به زمین افتید ضعف کرد دویدم به طرف پدرم عمیم گریه میکرد که لالا شمس چشم هایت باز کو شعیب داکتر خاصت و پدرم به اطاق بوردن مادر مام وضعیت خوب نداشت عمیم شوهرش پیش پدرم بودن و ثنا هم مادر مه کوشش میکد دل داری بته
48 دقیقه گذشت اما هیچ کس از اطاق عمل بیرون نشود نه نرس و نه داکتر
شعیب گفتم شعیب چی‌ میشه دروازه ره باز کو داخل بروم بیبینم آرش به چی وضعیت است چرا کسی چیزی نمیگه
شعیب گفت آرام باش شهاب داکتر لایق است مطمعین هستم آرش نجات میتن
پس چرا یکی بیرون نمیشه یوسف نزدیکم آمد گفت آوا چند لحظه دگر هم منتظر میباشیم آرش تو ره رها کرده هیچ جای نمیره لطفاً هی لحظات دشوار تحمل کو نفس عمیقی کشیدم غیر انتظار چاری نداشتم تکیه به دیوار دادم نزدیک اطاق عمل نشستم به خدایم عذر میکردم که آرش از ما نگیر که
داکتر بیرون شود از جایم بلند شودم
گفتم داکتر صاحب چی میشه بگوین آرش خوب است
گفت مریض از خطر بیرون شوده عملیات سخت ره سپری کرده به هوش آمدنش زمان در بر میگیره باید منتظر باشیم و به تعقیبش آرش بیرون کردن قربان چهره مقبولش شوم بی هوش بود گفتم آرش اگه صدای مه میشنوی قربانت شوم زودتر به هوش بیا داکتر گفت به اطاق دگه انتقالش میتن چند لحظه بعد میتوانین بیبینین از پشت شیشه
رفتم پیش پدر و مادرم پدرم به هوش آمده بود گفتم آرش از اطاق عمل بیرون کردن مادرم و عمیم خدا ره شکر کرده از جای شان بلند شودن
مادرم گفت میخوایم بیبیننمش عمیم و مادرم ثنا رفتن اطاق آرش
پدرم گفت آوا بیا فرشتیم دست مه بگی مام میخوایم بروم دست پدر مه گرفتم
همگی ما از پشت شیشه آرش دیدیم چون داکترا اجازه نمیدادن داخل اطاقش شویم شب هم 12:5دقیقه بود
شعیب گفت آرش معلوم نیست چی وقت به هوش میایه باید خانه برین گفتم مه هیچ جای نمیرم شعیب گفت بودنت فایده نداره خانه برین استراحت کنین فردا باز بیاین اینجه داکترا مراقبش استن عمیم گفت پس ده شفاخانه بیرون بار نشه ما میریم پدرم گفت پس شما برین مه آوا مادرش امینجه میباشیم یوسف گفت مام میباشم
قرار شود عمیم شوهرش و ثنا برن نزدیک ثنا شودم از چهریش معلوم بود چقدر نگران است ومیخایه امینحه باشه گفتم ثنا جان تشویش نکو برو خانه بخواب و فردا باز بیا گفت اگه شب به هوش آمد مره بی خبر نمانی گفتم چشم
عمیم شأن رفت شعیب هم از پدر مادرم خواهش کرد که چند لحظه استراحت کنن
یوسف دست پدرم گرفت و به اطاق بورد و به تعقیبش مادرم رفت مام پشت شیشه آرش میدیدم و منتظر بودم چی وقت به هوش میایه شعیب گفت نمی خواهی بخوابی گفتم نی میخوایم امینجه باشم
گفت زیاد ضدی هستی
طرفش نگاه کردم گفتم تو چرا نمیخواهی بخوابی و تا حالی اینجه هستی
گفت بخاطر تو
_چییییی چرا بخاطر مه ؟
+بخاطر تو نی بخاطر آرش گوشایت تکلیف داره
_گوش های مه تکلیف نداره زبان تو تکلیف داره
+ زیاد آرش دوست داری
_خیلی
+ او هم تو ره خیلی دوست داره
_تو چی میفهی
+ آرش رفیق و همرازم است باید بفهمم
_آرش چقدر وقت میشه میشناسی
+دو سال میشه با هم ده پوهنتون آشنا شودیم
_خا پس دوستای صمیمی هستین
+بلی میفهمی آوا آرش همیشه از شوخی هایت و شیشک گری هایت گپ میزد تو چرا حقدر شیشک هستی؟
_پس تو چرا حقدر وحشی بی ادب هستی
+ مه چی وحشی گری کدیم و چی بی ادبی کدیم
_ روز اول که ده بلاک آمدی چرا مثل وحشی ها با او کاریگر حرف میزدی ؟
+او قاب عکس پدرم شکستانده بود
_پس چرا او روز که مره بار اول دیدی طرفم به خشم نگاه کردی ؟

آوا:
لبخندی زد اما جواب نداد گفت بگذر باز برت میگم گفتم حالی بگو گفت حالی نمیشه میخواستم بپرسم چرا چشمایت همیشه سرخ است که یوسف آمد شعیب گفت مه رفتم باز گپ میزنیم یوسف نزدیکم شود
گفت ای بچه کیست
آوا: دوست آرش است
یوسف : خیلی با هم صمیمی هستین
_کی با کی صمیمی است؟
+تو با همی بچه
_مزخرف نگو
+متوجه بودم دستش گرفته ازش تشکری کردی
_یوسف حالی وقت ای گپا نیست
+پس چی وقت است وقتش
_حوصله ندارم یوسف جان پس تو هم روی اعصابم راه نرو
آوا:
یوسف هیچ چیز نگفت و به چوکی نشست شعیب از دور اشاره کرد که اینجه بیا رفتم پیشش به دستش یک بالاپوش بود به رنگ کریمی گفت آوا ایره بپوش هوا سرد است
گفتم از کیست گفت تو بپوش باز برت میگم بالاپوش از دستش گرفتم و برگشتم پیش اطاق آرش یوسف گفت برت بالاپوش هم آورد گفتم بلی مشکل داری طرفم قهر قهر نگاه کرد مام روی مه دور دادم به طرف اطاق آرش چند لحظه بعد متوجه شودم یوسف خواب بورده بالای چوکی اما به چشم های مه خواب اصلا دیده نمیشود شعیب هم هر ساعتی میامد خبر مه میگرفت
#رومان ♥️
#شوخ_بی_گناه
نویسنده : #ارمیلا_اسیر
قسمت : 27
شبه صبح کردم ده انتظار اما آرش به هوش نامد صدای اذان به گوشم رسید میخواستم نماز بخوانم ده جستجوی دستشوی به دهلیز میکشتم شعیب از پله های زینه بالا آمد چون ما ده منزل دو بودیم گفت چیزی کاری داری گفتم ده جستجوی دستشوی هستم میخوایم وضو بگیرم

شعیب : بیا ده اطاق مه همونجه دستشوی است وضو بگیر و نماز بخوان
آوا: اطاق تو ؟
_بلی اطاق مه چرا حیران شودی
+ تو اینجه کار میکنی
_نی ده ای شفاخانه سهم دارم یعنی شریک هستم باید یک اطاق داشته باشم
+ یعنی تو ریس ای شفاخانه استی
_همتو یک چیز فکر کو اما زیاد اینجه نیستم و به کارای شفاخانه شهاب سهم میگیره
گفتم خو خیلی خوب با دستش اشاره کرد گفت اونو اطاقم است برو راحت باش و کسی اجازه نداره به اطاق مه بره

گفتم تشکر داخل اطاقش شودم خیلی اطاق مقبول بود فقط خانه شأن باشه که هتو اطاق مدرن جور کرده بی خیال شودم و وضو گرفتم نماز خواندم و بخاطر سلامتی آرش دعا کردم و بیرون شودم شعیب با عجله آمد گفت آرش به هوش آمده از خوشی دویدم به طرف بالا شعیب گفت آهسته که نفتی

داخل اطاق شودم یوسف مادرم و پدرم پیشش بودن وقتی مره آرش دید دستش بلند کرد گفت آوا نزدیکش شودم دستش گرفتم گفتم جان آوا

آوا قربانت شوه چرا دیر به هوش آمدی
زهره ترقم کردی
گفت خوب هستم اما خوب نبود به مشکل گپ میزد داکتر آمد گفت لطفاً بیرون برین مریض نو به هوش آمده نباید خسته شوه همه ما ره از اطاق بیرون کرد

یوسف گفتم موبایلت بتی میخوایم به ثنا زنگ بزنم گفت مه خبر دادم شأن حالی شاید بیاین
به دلم گفت خاک به سرت که احوال دادی گدایگر
پدرم گفت آوا جان خانه برو و یک مقدار پول بیار و به آرش لباس هم بیار
گفتم چشم امیالی میارم کلید از مادرم گرفتم یوسف گفت مه میبرمت
به دلم گفتم خوب خوشم میایی که مره میبری از پله حالی زینه پایان میشودیم که شعیب سر راه ما آمد گفت کجا میرین گفتم خانه میرم بعضی چیزا کار دارم میگیرم گفت مام طرف خانه میرم بیا یکجا بریم
یوسف نگاهی به شعیب کرد گفت شما خیلی کمک کردین و به زحمت شودین تشکر
شعیب لبخند زد گفت مشکل نیست رفیق وظیفه ام بود

آوا:
گفتم یوسف جان برو پیش پدرم شأن باش به چیزی ضرورت پیدا نکنن شعیب بیازو طرف خانه میره مره هم میرسانه و از پله ها پایان شودم شعیب هم به تعقیب مه آمد گفت ای شیشک جنگلی چرا او قسم اکت کرده آمدی گفتم از یوسف خوشم نمیایه اگه خوش نیستی که مره برسانی مه به تکسی میرم
_توبه مه چی وقت گفتیم نمیرسانمت
+پس بیا گپ کم کو
داخل موتر شیشتم
گفتم باید حسابی کنیم تا حالی چند مصرف کردی گفت منظورت از چیست گفتم دیروز خون آوردی دوا گرفتی بگو چند شود
گفت پیش از ای که ده باری پول حسابی کنیم تو باید برم ده باری پنچر کردن و شکستاندن شیشه موترم حسابی بتی
لبخندی زدم گفتم مه موتر تو ره پنچر نکردیم
گفت انکار نکو
گفتم بد کردم با تو آمدم موتر کوشه کو پیاده میشم
پخش کننده رومان در کانال تلگرامی: "پری جو رومان عاشقانه"

دروازه موتر قفل کرد گفت تو بد کردی که پیاده میشی
آوا : وحشی
شعیب : شیشک جنگلی
آوا: هیچ حسابت معلوم نیست گاهی مهربان میشی گاهی مثل وحشی ها رفتار میکنی
+حساب تو هم معلوم نیست گاهی مهربان میشی گاهی هم شیشک جنگلی
_تو گپا خود مه ده مقابل خودم استفاده میکنی روانی
+نی جوابت میتم
_وحشی بی ادب
+شیشک زبان باز

آوا:
دیدم هیچ جوابی ره بی جواب نمیمانه سکوت کردم
و تا خانه رسیدن یک کلیمه هم نگفتم وقتی رسیدیم از موتر پیاده شودم صدا کرد که منتظرت هستم
طرفش به خشم نگاه کردم زیر لب گفتم بد کردی که منتظر میباشی رفتم خانه چیزی های که ضرورت داشتم گرفتم و پایان شودم دروازه موتر باز کرد دیدم داخل موتر یک خانم نشسته گفت بنشین مادرم است میخوایه شفاخانه بره
نشستم و احوالپرسی کردم گفت خودت آوا هستی گفتم بلی ابرو هایش طرفم قیل کرد به دلم گفتم یاالله نکنه مادرش هم بچه اش واری وحشی است مام که کم از او نبودم روی مه دور دادم طرف شیشه موتر
و تا رسیدن به شفاخانه طرفش نگاه هم نکردم

ادامه دارد..
2024/10/01 10:35:06
Back to Top
HTML Embed Code: