آیا شود که باز درختان جوانی را
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوقهای زرد پست
سنگین
ز غمنامههای زمانه نباشند؟
-| خسرو گلسرخی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
در راستای خیابان
پرورش دهیم
و صندوقهای زرد پست
سنگین
ز غمنامههای زمانه نباشند؟
-| خسرو گلسرخی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
همواره عشق بی خبر از راه می رسد
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
چونان مسافری که به ناگاه می رسد
وا می نهم به اشک و به مژگان، تدارکش
چون وقت آب و جاروی این راه می رسد
اینت زهی شکوه که نزدت کلام من
با موکب نسیم سحرگاه می رسد
با دیگران نمی نهدت دل به دامنت
چندان که دست خواهش کوتاه می رسد
میلی کمین گرفته پلنگانه در دلم
تا آهوی تو کی به کمینگاه می رسد!
هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شب
وقتی که سیب نقره ای ماه می رسد
شاعر دلت به راه بیاویز و از غزل
طاقی بزن خجسته که دلخواه می رسد
حسین منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
کنون که ماه تمامی نظر دریغ مدار
جهان و هر چه در او هست سهل و مختصر است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مدار
حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
سعدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
سعدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تبعیدم به تو،
خوبترین حالتِ احساسم بود..
مرجان پورشریفی
@__marjan.poursharifi__
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
خوبترین حالتِ احساسم بود..
مرجان پورشریفی
@__marjan.poursharifi__
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری، پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری، پسرم
تو جگرگوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
شهریار
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آه چرا باید
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می نماید؟
وگرنه تو عادی ترین موسمی
که می باید به چار موسم افزود
و چشمان تو
راحت ترین روزی که می توان برای زیستن تصمیم گرفت
بیژن الهی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من تو را شگفت بدانم
در این جریان
که از شگفت بودن همه چیزی
عادی می نماید؟
وگرنه تو عادی ترین موسمی
که می باید به چار موسم افزود
و چشمان تو
راحت ترین روزی که می توان برای زیستن تصمیم گرفت
بیژن الهی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای مردمان بگویید آرام جان من کو؟
راحتفزای هرکس، محنترسان من کو؟
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو؟
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو؟
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو؟
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو؟
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو؟
انوری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای مردمان بگویید آرام جان من کو؟
راحتفزای هرکس، محنترسان من کو؟
نامش همی نیارم بردن به پیش هرکس
گه گه به ناز گویم سرو روان من کو؟
در بوستان شادی هرکس به چیدن گل
آن گل که نشکفیدست در بوستان من کو؟
جانان من سفر کرد با او برفت جانم
باز آمدن از ایشان پیداست آن من کو؟
هرچند در کمینه نامه همی نیرزم
در نامهٔ بزرگان زو داستان من کو؟
هرکس به خان و مانی دارند مهربانی
من مهربان ندارم نامهربان من کو؟
انوری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
.
یاران من بیایید
با دردهایتان
و بارِ دردتان را
در زخم قلب من بتکانید.
من زندهام به رنج...
| احمد شاملو |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
یاران من بیایید
با دردهایتان
و بارِ دردتان را
در زخم قلب من بتکانید.
من زندهام به رنج...
| احمد شاملو |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هنر کلمه
سینهاش را تفتیش کردند
و جز قلبش چیزی نیافتند
قلبش را تفتیش کردند
و جز ملتش چیزی نیافتند
صدایش را تفتیش کردند
به غیر اندوهش چیزی نیافتند
اندوهش را تفتیش کردند
جز زندانش چیزی نیافتند
زندانش را تفتیش کردند
جز خودشان را در بند نیافتند
و شب، شب بود و آوازخوان، آواز میخواند
«محمود درویش»
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
سینهاش را تفتیش کردند
و جز قلبش چیزی نیافتند
قلبش را تفتیش کردند
و جز ملتش چیزی نیافتند
صدایش را تفتیش کردند
به غیر اندوهش چیزی نیافتند
اندوهش را تفتیش کردند
جز زندانش چیزی نیافتند
زندانش را تفتیش کردند
جز خودشان را در بند نیافتند
و شب، شب بود و آوازخوان، آواز میخواند
«محمود درویش»
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ابروی تو جنبید و خدنگی ز کمان جست
بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست
این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک
هر صید که از قید کمند دگران جست
گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشی می منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست
| وحشی بافقی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بر سینه چنان خورد که از جوشن جان جست
این چشم چه بود آه که ناگاه گشودی
این فتنه دگر چیست که از خواب گران جست
من بودم و دل بود و کناری و فراغی
این عشق کجا بود که ناگه به میان جست
در جرگهٔ او گردن جان بست به فتراک
هر صید که از قید کمند دگران جست
گردن بنه ای بستهٔ زنجیر محبت
کز زحمت این بند به کوشش نتوان جست
گفتم که مگر پاس تف سینه توان داشت
حرفی به زبان آمد و آتش ز دهان جست
وحشی می منصور به جام است مخور هان
ناگاه شدی بیخود و حرفی ز زبان جست
| وحشی بافقی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
هنر کلمه
سکانسی از فیلم عشق و مرگ ساختهی وودی آلن...
دیالوگ:
عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن، اگه کسی نمیخواد رنج بکشه نباید عاشق بشه! اما بعد از «عاشق نبودن» رنج میکشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن: عشق نورزیدن هم یعنی رنج کشیدن: رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن. شاد بودن یعنی عشق ورزیدن، پس شاد بودن هم یعنی رنج کشیدن. اما رنج کشیدن باعث میشه آدم شاد نباشه. بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه… امیداوارم بیخیال بحث بشید…
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
سکانسی از فیلم عشق و مرگ ساختهی وودی آلن...
دیالوگ:
عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن، اگه کسی نمیخواد رنج بکشه نباید عاشق بشه! اما بعد از «عاشق نبودن» رنج میکشه. بنابراین، عشق ورزیدن یعنی رنج کشیدن: عشق نورزیدن هم یعنی رنج کشیدن: رنج کشیدن یعنی رنج کشیدن. شاد بودن یعنی عشق ورزیدن، پس شاد بودن هم یعنی رنج کشیدن. اما رنج کشیدن باعث میشه آدم شاد نباشه. بنابراین برای اینکه یه نفر شاد نباشه باید عشق بورزه یا عشق بورزه که شاد نباشه یا از شادی زیاد رنج بکشه… امیداوارم بیخیال بحث بشید…
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
هزار سال پیش
شبی که ابر اختران از دوردست
میگذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صدام میکند
هزار سال میان جنگل ستارهها
پی تو گشتهام
ستارهای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
| هوشنگ ابتهاج |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شبی که ابر اختران از دوردست
میگذشت از فراز بام من
صدام کرد
چه آشناست این صدا
همان که از زمان گاهواره میشنیدمش
همان که از درون من صدام میکند
هزار سال میان جنگل ستارهها
پی تو گشتهام
ستارهای نگفت کزاین سرای بی کسی، کسی صدات میکند؟
هنوز دیر نیست
هنوز صبر من به قامت بلند آرزوست
عزیز همزبان
تو در کدام کهکشان نشستهای؟
| هوشنگ ابتهاج |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافی ست
تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا،خوبترینم!کافی ست
« محمد علی بهمنی »
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تو مرا باز رساندی به یقینم ،کافی ست
قانعم،بیشتر از این چه بخواهم از تو؟
گاه گاهی که کنارت بنشینم،کافی ست
گله ای نیست،من وفاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافی ست
آسمانی!تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافی ست
من همین قدر که با حال وهوایت –گهگاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافی ست
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز
که همین شوق مرا،خوبترینم!کافی ست
« محمد علی بهمنی »
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
مرا میبینی و هر دَم زیادَت میکنی دَردَم
تو را میبینم و میلم زیادَت میشود هر دَم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم؟
نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی
گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم
که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم
فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم میدهی تا کی؟
دَمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجُستم
رُخَت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابِ گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم
| حضرت حافظ |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تو را میبینم و میلم زیادَت میشود هر دَم
به سامانم نمیپرسی، نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی، نمیدانی مگر دردم؟
نه راه است این که بُگذاری مرا بر خاک و بُگریزی
گُذاری آر و بازم پرس تا خاکِ رَهَت گردم
ندارم دستت از دامن، به جز در خاک و آن دَم هَم
که بر خاکم روان گَردی بگیرد دامنت گَردم
فرو رفت از غمِ عشقت دَمَم دَم میدهی تا کی؟
دَمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجُستم
رُخَت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در بَرَت ناگاه و شد در تابِ گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فِدا کردم
تو خوش میباش با حافظ، برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم، چه باک از خصمِ دَم سَردم
| حضرت حافظ |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
خورشید کارش این است
بفهمد چه چیزی به زمین اضافه شده
چه چیزی کم شده است
چه کسی کنار چه کسی ایستاده
جای چه کسی
کنار چه کسی خالی است
خورشید سایه ها را میشمارد
خورشید
که سایه ات را کم آورده در کنار سایه ام
سایه ام که بیشتر به زخم شبیه است تا انسان
چه سایه های عمیقی در تنم دارم
چه سایه هایی
آیا کسی سایه ی قلبی را تا به حال دیده است!
پنجره را باز میکنم
تا باد به بازیاش ادامه دهد
باد که به جای خالی موهایت میوزد
شب را باز میکنم
که به تاریکی اتاقم اضافه شود
که جای خالی موهایت را در مربع اتاق اضافه کند
جایت خالی است
و هیچ کلمه ای به پایت نمیرسد
جایت خالی است
و من کوهی که به کوهی نمیرسد
جایت خالی است
و رودخانه
صدای تو بود
وقتی که اسمم را صدا میزدی
جایت خالی است
و من آدرس طبیعت را گم کردهام!
امیرحسین حسینزاده
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بفهمد چه چیزی به زمین اضافه شده
چه چیزی کم شده است
چه کسی کنار چه کسی ایستاده
جای چه کسی
کنار چه کسی خالی است
خورشید سایه ها را میشمارد
خورشید
که سایه ات را کم آورده در کنار سایه ام
سایه ام که بیشتر به زخم شبیه است تا انسان
چه سایه های عمیقی در تنم دارم
چه سایه هایی
آیا کسی سایه ی قلبی را تا به حال دیده است!
پنجره را باز میکنم
تا باد به بازیاش ادامه دهد
باد که به جای خالی موهایت میوزد
شب را باز میکنم
که به تاریکی اتاقم اضافه شود
که جای خالی موهایت را در مربع اتاق اضافه کند
جایت خالی است
و هیچ کلمه ای به پایت نمیرسد
جایت خالی است
و من کوهی که به کوهی نمیرسد
جایت خالی است
و رودخانه
صدای تو بود
وقتی که اسمم را صدا میزدی
جایت خالی است
و من آدرس طبیعت را گم کردهام!
امیرحسین حسینزاده
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
حقیقت دارد
تو را دوست دارم!
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی،
من عبور کنم، سلام کنم.
لبخند تو را در باران میخواستم.
| احمدرضا احمدی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تو را دوست دارم!
در این باران
میخواستم تو
در انتهای خیابان نشسته باشی،
من عبور کنم، سلام کنم.
لبخند تو را در باران میخواستم.
| احمدرضا احمدی |
■ شعرخوانی
● @Reading_poem