من بی می ناب زیستن نتوانم
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
• خیام
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بی باده کشید بارتن نتوانم
من بنده آن دمم که ساقی گوید
یک جام دگر بگیر و من نتوانم
• خیام
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
زندگی در اعماق امن است
اما زیبا نیست
ماهیانی که در اعماق زندگی میکنند
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
• رسول یونان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
اما زیبا نیست
ماهیانی که در اعماق زندگی میکنند
صید نمیشوند
اما طلوع آفتاب را هم نمیبینند
• رسول یونان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
پی به راز سفرم برد و چنان ابر گریست
دید بازآمدنی در پی ِ این رفتن نیست
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمشان
مثل این بود به یک رود بگویند: بایست!
مفتضح بودن از این بیش که در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطهای نیست که نیست
در جهان ِتهی از عشق نمیمانم چون
در جهان ِ تهی از عشق نمیباید زیست
دهخدا تجربهی عشق ندارد ورنه
معنی «مرگ»و«جدایی» به یقین هردو یکیست
• کاظم بهمنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
دید بازآمدنی در پی ِ این رفتن نیست
همه گفتند "مرو" دیدم و نشنیدمشان
مثل این بود به یک رود بگویند: بایست!
مفتضح بودن از این بیش که در اول قهر
فکر برگشتنم و واسطهای نیست که نیست
در جهان ِتهی از عشق نمیمانم چون
در جهان ِ تهی از عشق نمیباید زیست
دهخدا تجربهی عشق ندارد ورنه
معنی «مرگ»و«جدایی» به یقین هردو یکیست
• کاظم بهمنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بودن یا نبودن
پلک زندگی ماست
در یکی تاب می خوریم
در یکی بی تاب می
و من
در هر پلکی
یکبار دیدنت را می بازم
• عباس معروفی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
پلک زندگی ماست
در یکی تاب می خوریم
در یکی بی تاب می
و من
در هر پلکی
یکبار دیدنت را می بازم
• عباس معروفی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گفتم: «بِدَوم تا تو همه فاصله ها را»
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
• محمدعلی بهمنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تا زودتر از واقعه گویم گِله ها را
چون آینه پیشِ تو نشستم که ببینی
در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ نه گفتن مان را که چشیدیم
وقت است بنوشیم از این پس بله ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
یک بارِ دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من از عقل میندیش
بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
• محمدعلی بهمنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
جهت انجام خدمات اینستاگرام:
تبلیغات، خرید صفحه هنری و…
میتوانید به گروه ما پیام دهید:
@Ad_schiller_group
ارتباط با ما ☝️
تبلیغات، خرید صفحه هنری و…
میتوانید به گروه ما پیام دهید:
@Ad_schiller_group
ارتباط با ما ☝️
در میان من و تو فاصله هاست
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله رابرداری
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطح برجسته ای از زندگی من هستی
•حمیدمصدق
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گاه می اندیشم
می توانی تو به لبخندی این فاصله رابرداری
و تو چون مصرع شعری زیبا
سطح برجسته ای از زندگی من هستی
•حمیدمصدق
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
از قوت مستیم ز هستیم خبر نیست
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
مستان میعشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
در بادیهی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست
زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست
در دامن تو دست کسی میزند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست
دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست
• عطارنیشابوری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
مستم ز می عشق و چو من مست دگر نیست
در جشن می عشق که خون جگرم ریخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نیست
مستان میعشق درین بادیه رفتند
من ماندم و از ماندن من نیز اثر نیست
در بادیهی عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نیست
گویند برو تا به درش برگذری بوک
هیهات که گر باد شوم روی گذر نیست
زین پیش دلی بود مرا عاشق و امروز
جز بیخبریم از دل خود هیچ خبر نیست
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بیم خطر نیست
در دامن تو دست کسی میزند ای دوست
کو در ره سودای تو با دامن تر نیست
دانی که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هیچ نظر نیست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
یک دم دل دل نیست زمانی سر سر نیست
• عطارنیشابوری
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
دریا با این همه آب
رودخانه با این همه آب
تنگ بلور حتی با این همه آب
رخصت نمی دهد این همه آب
تا بنگریم که ماهی ها چگونه می گریند
• بیژن نجدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
رودخانه با این همه آب
تنگ بلور حتی با این همه آب
رخصت نمی دهد این همه آب
تا بنگریم که ماهی ها چگونه می گریند
• بیژن نجدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
• مولانا
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
بازآ تو از این غربت تا چند پریشانی
صد نامه فرستادم صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی در پنجه ره دانی
بازآ که در آن محبس قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته بازآ که ز بازانی
هم آبی و هم جویی هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی هم بهتر از ایشانی
چند است ز تو تا جان تو طرفه تری یا جان
آمیختهای با جان یا پرتو جانانی
نور قمری در شب قند و شکری در لب
یا رب چه کسی یا رب اعجوبه ربانی
هر دم ز تو زیب و فر از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوشتر خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن سرچشمه حیوانی
• مولانا
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
نقد صوفی نه همه صافی بیغش باشد
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
• حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای بسا خرقه که مستوجب آتش باشد
صوفی ما که ز ورد سحری مست شدی
شامگاهش نگران باش که سرخوش باشد
خوش بود گر محک تجربه آید به میان
تا سیه روی شود هر که در او غش باشد
خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب
ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد
ناز پرورد تنعم نبرد راه به دوست
عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد
غم دنیای دنی چند خوری باده بخور
حیف باشد دل دانا که مشوش باشد
دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش
گر شرابش ز کف ساقی مه وش باشد
• حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آری، با توام
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
بسان بهار که آسمان را
و علف را پاکی آسمان
در رگ من ادامه مییابد
• احمد شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
من در تو نگاه می کنم
در تو نفس می کشم
و زندگی مرا تکرار می کند
بسان بهار که آسمان را
و علف را پاکی آسمان
در رگ من ادامه مییابد
• احمد شاملو
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
اشکیم و حلقه در چشم کس آشنای ما نیست
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست
• شفیعی کدکنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
در این وطن چه مانیم دیگر که جای ما نیست
چون کاروان سایه رفتیم ازین بیابان
زان رو درین گذرگاه نقشی ز پای ما نیست
آیینه شکسته بی روشنی نماند
گر دل شکست ما را نقص صفای ما نیست
با آن که همچو مجنون گشتیم شهره در شهر
غیر از غمت درین شهر کس آشنای ما نیست
عمری خدا تو را خواست ای گل نصیب دشمن
عمری خدای او بود یک شب خدای ما نیست
• شفیعی کدکنی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
تو بازمیآیی
با نافی از خلیجاحمر
و رانی از عصای موسی
و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
و روح مولوی است اینک
که از ساق تو حکایت نی را
برمیدارد.
• یدالله رویایی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
با نافی از خلیجاحمر
و رانی از عصای موسی
و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است
و روح مولوی است اینک
که از ساق تو حکایت نی را
برمیدارد.
• یدالله رویایی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ای فصل غیر منتظر داستان من!
معشوق ناگهانی دور از گمان من
ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیبـا ترین ستاره ی هفت آسمان من
آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کـــــرده ای به باغچـــــه ی بازوان من
در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشق تو طرفه حادثه ی ناگهان من
ای در فصـــول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من
حس کردنی ست قصه ی عشقم نه گفتنی
ای قاصـــــر از حکایت حسنت بیــــان من
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زنده ام به مهــــر تو ای مهربان من!
کی می رسد زمـــان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من
• حسین منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
معشوق ناگهانی دور از گمان من
ای مطلع امید من ای چشم روشنت
زیبـا ترین ستاره ی هفت آسمان من
آه ای همیشه گل که به سرخی در این خزان
گل کـــــرده ای به باغچـــــه ی بازوان من
در فترت ملال و سکوتی که داشتم
عشق تو طرفه حادثه ی ناگهان من
ای در فصـــول مرثیه و سوگ باز هم
شوقت نهاده قول و غزل بر زبان من
حس کردنی ست قصه ی عشقم نه گفتنی
ای قاصـــــر از حکایت حسنت بیــــان من
با من بمان و سایه ی مهر از سرم مگیر
من زنده ام به مهــــر تو ای مهربان من!
کی می رسد زمـــان عزیز یگانگی
تا من از آن تو شوم و تو از آن من
• حسین منزوی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
شعرخوانی
■ شعرخوانی ● @Reading_poem
"گرگِ هار"
گرگِ هاری شدهام!
هرزهپوی و دَلهدو
شب درین دشتِ زمستان زدهی بیهمهچیز
میدوم، بُرده ز هر بادْ گِرو
چشمهایم چو دو کانونِ شرار
صفِ تاریکیِ شب را شکند
همه بیرحمی و فرمانِ فرار
گرگِ هاری شدهام!
خونِ مرا ظلمتِ زهر
کرده چون شعلهی چشمِ تو سیاه
تو چه آسوده و بیباک خرامی به برم
آه، میترسم، آه...
آه، میترسم از آن لحظهی پُر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هرگونه دفاع
زیرِ چنگِ خشنِ وحشی و خونخوارِ منی...
پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی،
گرچه پرستارِ منی..
پس ازین درهی ژرف
جای خمیازهی جادو شدهی غارِ سیاه
پشتِ آن قُلهی پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیزِ دگری هست، نبود
جز فریبِ دگری...
من ازین غفلتِ معصومِ تو، ای شعلهی پاک!
بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم...
منشین با من، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بیپا و سرم؟
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ سادهی من
چه جنونی،
چه نیازی،
چه غمیست؟
یا نگاهِ تو، که پُر عصمت و ناز
بر من افتد،
چه عذاب و ستمیست؟
دردم این نیست ولی...
دردم این است که من بیتو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم!
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصلهای نیست
از اینجا که منم!
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغِ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من؟
بیتو، چون مردهی چشمِ سیهت...
منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن،
ای پردهی طناز حریر!
که شراری شدهام
پوپکم! آهوکم
گرگِ هاری شدهام!
مهدی اخوانثالث
از دفتر: زمستان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
گرگِ هاری شدهام!
هرزهپوی و دَلهدو
شب درین دشتِ زمستان زدهی بیهمهچیز
میدوم، بُرده ز هر بادْ گِرو
چشمهایم چو دو کانونِ شرار
صفِ تاریکیِ شب را شکند
همه بیرحمی و فرمانِ فرار
گرگِ هاری شدهام!
خونِ مرا ظلمتِ زهر
کرده چون شعلهی چشمِ تو سیاه
تو چه آسوده و بیباک خرامی به برم
آه، میترسم، آه...
آه، میترسم از آن لحظهی پُر لذت و شوق
که تو خود را نگری
مانده نومید ز هرگونه دفاع
زیرِ چنگِ خشنِ وحشی و خونخوارِ منی...
پوپکم! آهوکم!
چه نشستی غافل؟
کز گزندم نرهی،
گرچه پرستارِ منی..
پس ازین درهی ژرف
جای خمیازهی جادو شدهی غارِ سیاه
پشتِ آن قُلهی پوشیده ز برف
نیست چیزی، خبری
ور تو را گفتم چیزِ دگری هست، نبود
جز فریبِ دگری...
من ازین غفلتِ معصومِ تو، ای شعلهی پاک!
بیشتر سوزم و دندان به جگر میفشرم...
منشین با من، با من منشین
تو چه دانی که چه افسونگر و بیپا و سرم؟
تو چه دانی که پسِ هر نگهِ سادهی من
چه جنونی،
چه نیازی،
چه غمیست؟
یا نگاهِ تو، که پُر عصمت و ناز
بر من افتد،
چه عذاب و ستمیست؟
دردم این نیست ولی...
دردم این است که من بیتو دگر
از جهان دورم و بیخویشتنم!
پوپکم! آهوکم
تا جنون فاصلهای نیست
از اینجا که منم!
مگرم سوی تو راهی باشد
چون فروغِ نگهت
ورنه دیگر به چه کار آیم من؟
بیتو، چون مردهی چشمِ سیهت...
منشین اما با من، منشین
تکیه بر من مکن،
ای پردهی طناز حریر!
که شراری شدهام
پوپکم! آهوکم
گرگِ هاری شدهام!
مهدی اخوانثالث
از دفتر: زمستان
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
اگرم حیات بخشی و گرم هلاک خواهی
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
• سعدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
سر بندگی به حکمت بنهم که پادشاهی
من اگر هزار خدمت بکنم گناهکارم
تو هزار خون ناحق بکنی و بی گناهی
به کسی نمیتوانم که شکایت از تو خوانم
همه جانب تو خواهند و تو آن کنی که خواهی
تو به آفتاب مانی ز کمال حسن طلعت
که نظر نمیتواند که ببیندت که ماهی
من اگر چنان که نهیست نظر به دوست کردن
همه عمر توبه کردم که نگردم از مناهی
به خدای اگر به دردم بکشی که برنگردم
کسی از تو چون گریزد که تواش گریزگاهی
منم ای نگار و چشمی که در انتظار رویت
همه شب نخفت مسکین و بخفت مرغ و ماهی
و گر این شب درازم بکشد در آرزویت
نه عجب که زنده گردم به نسیم صبحگاهی
غم عشق اگر بکوشم که ز دوستان بپوشم
سخنان سوزناکم بدهد بر آن گواهی
خضری چو کلک سعدی همه روز در سیاحت
نه عجب گر آب حیوان به درآید از سیاهی
• سعدی
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
آمادهٔ سفر
انبان پُر ز خشم و خطر بر دوش
میرفت
اما
چشمان ما چو آینهها خیره مانده بود
در لحظههای بدرود
حتیٰ
آبی به روی آینههامان نریختیم
رسم سفر همیشه نه این بود
• قیصرامین پور
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
انبان پُر ز خشم و خطر بر دوش
میرفت
اما
چشمان ما چو آینهها خیره مانده بود
در لحظههای بدرود
حتیٰ
آبی به روی آینههامان نریختیم
رسم سفر همیشه نه این بود
• قیصرامین پور
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
زلف بر باد نده تا ندهی بر بادم
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
• حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem
ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهرهی شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
• حافظ
■ شعرخوانی
● @Reading_poem