این فاجعهاس که یکی رو انقدر دوست داشته باشی که جز اون آدم، هیچکس به چشمت نیاد؛ درحالی که اون آدم اصلا توی تقدیر تو نیست.
@radio_caption
@radio_caption
ی وقتاییم که حالم خوبه، معدم خودش تصمیم میگیره ابراز نگرانی کنه، استرس بده، اسید بریزه اینور اونور، سر و صدا کنه، منفجر شه.
@radio_caption
@radio_caption
ذهنم دشمنم نیست. ذهنم میدون جنگه؛ دریغ از لحظهای آرامش. دائماً سوارهها و پیادههای ارتش اضطراب تیر و نیزه به سمتم پرتاب میکنن و هر تیر حامل تراماهاییه که از زمانهای دور و نزدیک همراه خودشون دارن و با خودشون توی هر جنگی میآرن. هر تیری که فرو میره به دیوارههای گوشتی وجودم، کل تنم رو میلرزونه و فلج میکنه. خواب و بیداری هم نمیشناسن. فکر نکنید کابوس میبینم، نه، خیلی واقعیتر از رویاست وحشتی که همراه دارن. شاید هیچوقت واقعاً حالم خوب نشه و مجبور باشم تا آخرین لحظه با این رنجهای فلجکننده حیات احمقانهم رو ادامه بدم، و خب کاری هم از دستم بر نمیآد. عقلانیتم رو دارم از دست میدم. به ظاهر خیلی معمولی و آرومم اما دائماً از درون دارم در وحشتی زندگی میکنم که وجود نداره، وحشتی که قبلاً تجربه کردم و تصویر گذشته و احساس وحشتش الان شده وسیلهای برای جبهه مقابل جنگ داخلیم که زهر فلجکنندهش رو تمام و کمال بریزه. وقتی حتی ارتش شیمیایی قرصها هم نتونن جلوشون رو بگیرن، هیچی نمیتونه دیگه، جز تریاک البته. یا تریاک، یا باید همهچیزم رو بفروشم برم تو کوههای تبت و با مانکهای بودیستی مدیتیشن و کشاورزی انجام بدم. راه دیگهای برای رسیدن به آرامش و صلح درون نمیشناسم.
@radio_caption
@radio_caption
گلفروشهای کنار جاده بهشت زهرا شغل خیلی سختی دارن
فروختن زیباترین چیز جهان به غمگینترین آدم جهان که ببره برای کسی که دیگه در این جهان نیست، وجود نداره، مرده
@radio_caption
فروختن زیباترین چیز جهان به غمگینترین آدم جهان که ببره برای کسی که دیگه در این جهان نیست، وجود نداره، مرده
@radio_caption
کسی که دوسش داشتم یه روزی یه جعبه ای از تاریکی بهم داد، خیلی طول کشید تا فهمیدم
«اون هم یک هدیه بود».
@radio_caption
«اون هم یک هدیه بود».
@radio_caption
به من گفت؛
تو بیشتر از اینکه زیبا باشی، تأثیرگذاری،
مثل هنر، مثل کتاب و حتی مثل یک انقلاب.
:")
@radio_caption
تو بیشتر از اینکه زیبا باشی، تأثیرگذاری،
مثل هنر، مثل کتاب و حتی مثل یک انقلاب.
:")
@radio_caption
در تمام عمرم، احتمالا فقط شکستم. مثل شاخهی بلندی که ریشههاش از خاک بیرونه و رشدی نمیکنه، و همراه با هر باد ناچیزی در آستانهی سربهنیست شدنه و تنش هربار بیشتر زخم برمیداره، از بین رفتم. هر دفعه ذرهذره آب شدم اما چکهها از آب نبود. هربار رگی از عصبی دریده شد و یک تکه دیگه از من رو ناقص کرد اما خونی از من نریخت. هربار جای لمسی روی تنم تبدیل به گودال تاریکی شد که تمام بدنم رو سوزوند و توی خودش فرو برد اما سیاهچالهای در کار نبود. هربار دستهام رو که تماشا میکنم رد تمام این خونهایی که از خودم توی خودم ورم کرد و ترکید و جز سوختن چیزی ازش زاده نشد، به وضوح روش هست. هربار از جای تازهای که درحال افتادن بودم، چیزی بهجز تنم، بهجز دست و پاهای شکسته با خودم برمیگردونم. هربار یک خراش بیشتر. یک استخوون بیشتر. یک کبودی بیشتر. هربار یک ورم بیشتر.
@radio_caption
@radio_caption
آدمایی که قدر نشناسن واقعا حالمو بهم میزنن
ننه باباتون چجوری بزرگتون کردن که از ادما بابت کاری که براتون کردن تشکر نمیکنید و فکر میکنید ادما نردبون شخصیتونن
@radio_caption
ننه باباتون چجوری بزرگتون کردن که از ادما بابت کاری که براتون کردن تشکر نمیکنید و فکر میکنید ادما نردبون شخصیتونن
@radio_caption
از اینکه کسشرترین نسخهٔ خودمون رو به مادرمون نشون میدیم گاهی اوقات اذیتم میکنه. واقعاً با یه کم کنترل نفس میشه بهتر رفتار کرد. امروز خیلی لطیفم نمیدونم چرا. امروز هرکی فشارم بده از اعماق وجودم صدایی ساطع میشه و میگه «I Love You».
@radio_caption
@radio_caption
عاشق وقتهایی هستم که بقیه با مسیجهای بلندبالا و جزئیات جوابم رو میدن و مکالمهمون رو جذاب نگه میدارن. اینطوری که: “آره!!! همهچیز رو بهم بگو!! من دارم گوش میدم!!”
@radio_caption
@radio_caption