Telegram Web Link
.



شبهای هجر را گذراندیم و زنده‌ایم...
ما را به سخت جانی خود این گمان نبود




🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
برای سوخته دل، بستر و مزار یکیست
تمشکِ ترشِ لب و تُنگِ زهرمار یکیست

تفاوتی نکند اشک و بغض و هق هقِ ما
مسیرِ چشمه و سیلاب و آبشار یکیست

هنوز گُرده ی سهراب، سرخ مثل عقیق
هنوز رسمِ پدر سوزِ روزگار یکیست

هنوز طعنه به جان میخرد زلیخا و
هنوز بر درِ کنعان امیدوار یکیست

هزار بار دلم سوخت در غمی مبهم
دلیلِ سوختنش هر هزار بار یکیست

حرام باشد اگر بی وضو بغل گیرم
که قوسِ پیکره ی برنو و دوتار یکیست

شبی ترنج به بَر میکشد شبی حلاج
شکایت ازکه کنیم ای رفیق؟!دار یکیست

دو مصرع اند دو ابرو شکسته نستعلیق
میانِ هر غزلی بیتِ شاهکار یکیست

به دستِ آنکه نوازش شدیم، تیغ افتاد
دلیل خون جگریِ من و انار یکیست!

به دشنه کاریِ قلبم برس ادامه بده
خدای هر دوی ما انتهای کار، یکی‌ست

حامد عسکری

🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
زندگانيم و زمين زندان ماست
زندگاني درد بي درمان ماست

راندگانيم از بهشت جاودان
وين زمين زندان جاويدان ماست

گندم آدم چه باما كرده است
كآسياي چرخ سرگردان ماست

جسم قبر و جامه قبر و خانه قبر
باز لفظ زندگان عنوان ماست

جمع آب و آتشيم و خاك و باد
اين بناي خانه ي ويران ماست

نور را ماني ، كه اندر لانه ها
روز باران هر نم طوفان ماست

احتياج اين كاسه دريوزگي
كوزه آب و تغار و نان ماست

آبروي مابه صددر ريخته است
لقمه ناني كه در انبان ماست

جز به اشك توبه نتوان پاك كرد
لكه ننگي كه بر دامان ماست

ميزبان را نيز با خود مي برد
مهلت عمري كه خد مهمان ماست

#شهریار

🆔 @QaharAsi
‌.





با همه ی بی سر و سامانی ام
باز به دنبال پریشانی ام،

دلخوش گرمای کسی نیستم
آمده ام تا تو بسوزانی ام ..
..


#محمدعلی_بهمنی




🆔 @QaharAsi
جز عشق نبود هیچ دمساز مرا
نی اول و نی آخر و آغاز مرا

جان می‌دهد از درونه آواز مرا
کی کاهل راه عشق درباز مرا

#مولانا



🆔 @QaharAsi
.



به زیر سایه‌ی زلف تو آمده‌ست دلم

به غم بگوی که این خسته در پناه من است

#هوشنگ_ابتهاج




🆔 @QaharAsi
شب چادرِ زنِ بود
که صبح ها به لهجه ی
تمامی چشم ها در حلقه ی
گیسوان اش  محکوم به اسارت میشد ...

#آریایی_تبار

@QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد

#فاضل_نظری


🆔 https://T.me/QaharAsi
Forwarded from حس مبهم
برای خانم ها تحفه و طلا نگیرید
در عوض به آنها زمینه تعلیم و تحصیل را مهیا بسازید
به آنها احترام بگذارید
و در آنها این احساس را زنده بسازید که می‌توانند همانند مردان در خانواده موثر باشند
هشتم مارچ روز جهانی زن را شعار نه بلکه تغییر جامعه بسازیم
هریک از خانواده خود شروع کنیم





برگردان از یک متن پشتو توسط آریایی تبار


#۸مارچ...


@Hisemobham
Forwarded from حس مبهم
به کلینیک آمد بود تقربیا به اندازه ۸یا۹ سال دخترک اش بیمار بود
گفت :آیا داکتر زن وجود دارد؟
گفتم:آیا دخترت به مکتب میرود؟
گفت :نخیر
گفتم:پس داکتر زن از کجا بوجود بیاید🤔


#۸مارچ...
روز همبستگی زنان جهان



#برگردان از یک متن پشتو توسط آریایی تبار
هر چه پل پشت سرم هست، خرابش بنما
تا به فکرم نزند از ره تو برگردم
!❤️👉

#شهریار
یک سوپرایز برای ممبرهای کانال قهار عاصی،ممبعد هرشب یک قسمت از دلچسپ ترین رمان به قلم ایلیف شافاک نشر میشود
#رمان حرامزاده استانبولی
#ایلیف_شافاک

#قسمت اول
دارچین
تو نباید به چیزی که از آسمان میآید لعنت بفرستی. باران هم یکی از همانهاست. 
هر قدر که ببارد، رگبار باشد یا باران یخ، نباید به چیزی که از آسمان میبارد، 
لعنت فرستاد. هر کسی این را میداند. حتی سلیها.
اما با این همه در آن جمعهی اول ماه ژوئن، همانطور که در پیادهرو میرفت، 
به زمین و زمان لعنت میفرستاد. خیابان به طرز ناامیدکنندهای بند آمده بود و او باید 
به قراری میرسید که در هر صورت دیر شده بود. لعنت به سنگفرش شکسته، کفش 
پاشنه بلند، مردی که دنبالش کرده بود، رانندگانی که مثل دیوانهها بوق میزدند، 
درحالیکه میدانستند با سرو صدا گره کور ترافیک باز نمیشود، به تمام سلسلهی 
عثمانی که خیلی وقت پیش قسطنطنیه را فتح کرده و اشتباهی همانجا مانده بودند 
و البته به باران... به اینباران لعنتی تابستانی.
اینجا باران مصیبت است. شاید در بخشهای دیگر دنیا باریدن ابر برای همهی 
جانداران برکت باشد، برای زمین، برای گیاهان و جانوران، برای کمیرمانتیک شدن، 
برای عشاق. اما در استانبول اینطور نیست. برای ما باران ربط چندانی با تر شدن و 
یا حتی با کثیف شدن ندارد. اگر قرار است به چیزی مربوط باشد، خشم است و بس. 
معنایش گل و الی، آشفتگی و خشم است. انگار ما به اندازهی کافی از اینها نداشته 
باشیم و البته جنگ و جدال. باران همیشه با جنگ مربوط است. مثل یک گربه در 
سطل آب همهی ما پنج میلیون نفر علیه قطرات باران میجنگیم. نمیشود گفت 
در این میان تنهاییم. خیابانها با اسامیعهد عتیقشان که با شابلن نوشته بر حلب
و چسبانده شده، کپهکپه آشغال که در هر گوشه و کناری به چشم میخورد، قبور 
انواع و اقسام مقدسین و معصومین، بساط عظیم ساختوساز که به زودی تبدیل به 
عمارات مدرن میشوند و مرغان دریایی... همهی ما وقتی آسمان سوراخ میشود و 
روی سر ما تف میاندازد، خشمگین میشویم.
اما وقتی آخرین قطرات به زمین میرسند و هنوز خیلیها با احتیاط بر برگهای 
شسته شده از غبار قدم میگذارند، در این لحظات کوتاه که آدم هنوز مطمئن نیست 
باران بند آمده و حتی خود باران هم شک دارد، بله درست در این لحظات همه چیز 
زیبا میشود. برای یک دقیقهی کامل بهنظر میرسد که آسمان دارد برای آنچه بر 
سرمان آورده، عذر خواهی میکند و ما که هنوز قطرات باران را بر موها و گلوالی 
را بر برگردان شلوار و مالل را در نگاهمان داریم، به آسمان خیره میشویم که حاال به 
رنگ آبی آسمانی در آمده و روشنتر از همیشه میدرخشد. به باال نگاه میکنیم و 
بیاختیار لبخند میزنیم. او را میبخشیم، همیشه میبخشیم.
در این لحظه اما هنوز میبارید و سلیها در قلبش نشانی از آشتی نمیدید. چتر 
نداشت. با خودش قرار گذاشته بود، حاال که اینقدر احمق است و هر بار که آفتاب 
در میآید، چتر را هر جا که شد جا میگذارد، دیگر هیچ پولی بابت خرید چتر به 
فروشندگان دورهگرد نپردازد و حقش است که تا مغز استخوان خیس شود. از آن 
گذشته در هر صورت دیر شده بود. دیگر از همهجایش آب روان بود. در این رابطه 
غم و باران مثل هم هستند: آدم همهی سعیاش را میکند که تر و تمیز و خشک 
بماند، اما وقتی موفق نشد، به نقطهای میرسد که دیگر مشکلش نه قطره، بلکه 
موج است. آنوقت به این نتیجه میرسد که میشود درست و حسابی خیس شد. 
قطرات باران از موهای فرفری مشکی رویشانههای پهناش میریخت. مثل همهی 
زنان خانوادهی کازانچی سلیها هم با موهای پرکالغی فرفری به دنیا آمده بود، اما بر 
عکس آنها موهایش را دوست داشت. گاهوبیگاه چشمهای یشمیاش که معموالً 
باز و هوشیار بود، تبدیل به دو خط باریک میشد که بیتفاوتی در آن آشکار بود. از 
آن جنس که فقط در سه دسته از آدمها قابل رویت است که به شکل لا علاج
ساده لوح یا خجالتی و درخود فرورفتهاند و یا به شکلی ناامید کننده امیدوارند. چون 
او به هیچ کدام از این سه دسته تعلق نداشت، درک این بیتفاوتی هر چند که خیلی 
به ندرت پیش میآمد، دشوار بود. یک دفعه به سراغش میآمد و در این حالت روانش 
چنان بیحس میشد که انگار بیهوشش کرده باشند. خودش غایب بود و جان بیحس 
در جسمش باقی میماند.
در آن اولین جمعه ماه ژوئن هم احساس میکرد که آب رفته است، انگار تحت 
تأثیر مواد مخدر باشد، برای او که در کل آدمیپر انرژی بود، وضعیت شکنجه باری 
بهحساب میآمد. همین میتوانست دلیل بیعالقگیاش به شهر و باران باشد؟ وقتی 
که این حالت بیتفاوتی به سراغش میآمد، همهی حرکاتش مثل یویو میشد و 
احوالش هم در میان سکون و جوش و خروش در نوسان بود.
همانطور که سلیها با عجله میگذشت، فروشندگان دورهگرد که چتر، بارانی و 
کالههای الوانشان را پهن کرده بودند، با شوخی و خنده نگاهش میکردند. سلیها 
موفق شد که نگاهشان را ندیده بگیرد، همانطور که در کل نگاه مردان را که با لذت 
روی تن و بدنش ثابت میماندند، ندیده میگرفت. فروشندگان دورهگرد با تحقیر 
به حلقهی دماغش نگاه میکردند، انگار مدرکی باشد برای رفتار جلف و زننده و به 
این ترتیب نشانی از هرزگی صاحب حلقه. سلیها مخصوصاً به این یکی حلقه خیلی 
مینازید، آخر هنرخودش بود. خیلی درد کشید، اما حلقه و در کنارش سر و وضع، 
رخت و لباس و رفتارش حتماً سرجای خودشان میماندند. هیچ اهمیتی هم نداشت 
که چقدر مردان مزاحمش بشوند و یا زنها تحقیرش کنند، سنگفرشهای شکسته 
جلوی حرکتش را بگیرند، یا پریدن از اتوبوسهای آبی دشوار باشد، اهمیتی نداشت 
که چقدر مادرش غر بزند و... هیچ نیرویی در این دنیا نمیتوانست باعث شود، سلیها 
که بلندتر از خیلی از زنهای شهر بود، از دامنهای کوتاه، براق و رنگی، بلوزهای 
تنگ که پستان درشتش از آنها بیرون میزد، جوراب نازک نایلن و البته کفشهای 
پاشنه بلند بگذرد.
حاال که دوباره پایش را روی یکی از سنگهای لق سنگفرش گذاشت ...

ادامه دارد ....
.




نسیم صبح ز زلف تو نافه‌ای بگشود

به نام تحفه فرو بست و تا به شام ببرد

ز رشک روی تو گل سرخ گشت و کرد عرق

چو رنگ روی ترا باد صبح نام ببرد



#اوحدی_مراغه_ای




🆔 @QaharAsi
.



سحر برخيز و كوه بيستون را آب و جارو كن
كه شيرين بر سر جان كندن فرهاد مي آيد
!



🆔 @QaharAsi
رمان حرامزاده استانبولی
#ایلیف شافاک
#قسمت دوم
ودیدکه
چطور یک مشت گل از وسط آبی که زیر سنگ جمع شده بود، پاشید به دامن 
سیکلمهاش، هر چه فحش و فالکت بلد بود، ردیف کرد. تنها زن خانواده و از معدود 
زنان ترکی بود که فحشهای آبدار را آزادانه، با صدای بلند و به جا بر زبان میآورد. 
به همین دلیل هر بار که شروع میکرد، طوری فحش میداد، انگار دارد به جای همه 
فحش میدهد. اینبار هم همانطور کرد. میدوید و به شهردار جدید و قبلی فحش 
میداد، چون از زمان کودکی به یاد نداشت که هیچوقت باران ببارد و این سنگها 
سر جای خودشان محکم قرار گرفته باشند. اما پیش از آنکه انبان فحشهایش را 
کامالً خالی کند، یکباره ایستاد و چانهاش را باال گرفت، انگار کسی اسمش را صدا 
زده باشد: به جای آنکه دنبال آدم آشنا بگردد، سرش را با دلخوری به سوی آسمان 
گرفت، چشم غره رفت و موج دیگری از طعن و لعن را اینبار نثار باران کرد که بنا به 
1مادربزرگ عین کفر بود. شاید کسی از باران 
قانون نانوشته و واجب االجرای پتیت-ما
خوشش نیاید، اجباری که نیست، اما تحت هیچ شرایطی نباید به چیزی که از آسمان 
میآید، بیاحترامیکرد، چون به اختیار خود که نمیبارد، فرمان قادر متعال است که 
اجرا میشود.
طبیعیست که سلیها هم قانون نانوشته و واجب االجرای پتیت-ما را میدانست، 
اما در این جمعهی اول ژوئن خود را به هر حال آلوده و گناهکار میدید و برایش 
فرقی نمیکرد. از آن گذشته چیزی را که گفته بود، دیگر نمیتوانست پس بگیرد، مثل 
همهی چیزهای دیگری که در زندگی انجام و تبدیل به گذشته میشوند. سلیها وقتی 
برای پشیمانی نداشت. به دکتر زنان دیر میرسید، در رابطه با دیر رسیدن به دکتر 
زنان همیشه این خطر وجود دارد که وقتی زمانش گذشت، آدم کالً از خیرش بگذرد.
یک تاکسی زرد که روی سپر عقبش پر از انواع و اقسام برچسبها بود، کنارش 
توقف کرد. راننده، یک مرد یقور با سیبیل از بناگوش در رفته و دندان طال بود که 
میشد فکر کرد برای وقتگذرانی مزاحم زنها میشود او همه پنجره ها را پاین کشیده بود

و پیچ رادیو که روی یکی از فرستندههای محلی تنظیم شده بود و داشت 
1 را پخش میکرد، دقیقاً در تضاد با سر و شکل سنتی مرد قرار 
ترانه الیک ویرجین
داشت. مرد کوبید روی ترمز، سرش را از شیشه بیرون آورد، پشت سر سلیها سوت زد 
و نعره کشید: »پس سهم ما چه میشود!« و جملهی بعدیاش در میان داد و بیداد 
سلیها گم شد: »چه میخواهی مرتیکهی نکبت؟ یعنی در این شهر یک زن نمیتواند 
با خیال راحت راه برود؟«
»چرا پیاده، وقتی من میتوانم سوارت کنم؟« راننده پرسید و ادامه داد: 
»نمیخواهی که این تن و بدن سکسی خیس شود؟«
2 ،سلیها یک قانون نانوشته و الزم 
همانطور که مادونا در متن ماجرا میخواند
االجرای دیگر را که اینبار نه توسط پتیت-ما بلکه جامعهی زنان نوشته شده بود زیر 
پا گذاشت: هیچوقت با مردی که مزاحمت شده، بگو مگو نکن.
قانون طالیی احتیاط برای زنان استانبولی: وقتی که در خیابان مزاحمت
میشوند، هیچ واکنشی نشان نده! چون زنی کهواکنشنشان میدهدیا بافرد
مزاحم بگومگوودعوامیکند، نفتبرآتش میپاشد!
سلیها این قانون را به خوبی میشناخت و در حالت طبیعی آنقدر احمق نبود که 
از آن سرپیچی کند، اما این جمعهی اول ژوئن مثل اوقات دیگر نبود. حاال در درون 
او زن دیگری پا میکوبید و زنجیر پاره میکرد، یک سلیهای بیمالحظه و بیرحم که 
به شکل وحشتناکی خشمگین بود و او بود که حاال تقریباً تسخیرش کرده بود وبه نام 
او تصمیم میگرفت. به دلیل وجود این زن دیگر بود که با صدای بلند فحش میداد. 
همانطور که صدایش به ترانهی مادونا غلبه میکرد، رهگذران و فروشندگان دورهگرد 
جمع شدند تا ببینند چه اتفاقی افتاده.  در  میان که  مرد مزاحم حوصله در گیری با یک زن دیوانه را نداشت
، دمش را گذاشت روی کولش و ناپدید شد، اما راننده نه 
آنقدر عاقل بود و نه خجالتی، به همین دلیل ماند و درحالیکه نیشش تا بناگوش باز 
بود، به معرکه نگاه میکرد. سلیها دید که چه دندانهای بینقصی دارد و بیاختیار 
فکر کرد که شاید چینی باشد. کمکم فهمید که آدرنالینش باال رفته و همین باعث 
پیچش در معده و باال رفتن ضربان قلبش شده، این احساس را داشت که از همهی 
زنهای فامیل بیشتر امکان دارد که یک روز دست به قتل مردی بزند.
سلیهاشانس آورد که رانندهی تویوتای پشت سر حوصلهاش سر رفت و شروع کرد 
به بوقزدن. دختر انگار که از یک کابوس بیدار شده باشد، با وحشت تکانی خورد 
و متوجه اوضاع بدی که در آن گیر کرده بود، شد. از اینکه اینقدر راحت خشمگین 
میشود، نگران شد. فوری سکوت کرد و به زحمت راهی از میان جمعیت باز کرد، اما 
به دلیل عجلهای که داشت، پاشنهی راست کفشش الی یکی از سنگهای لق خیابان 
گیر کرد. درحالیکه از فرط عصبانیت دیوانه شده بود، پایش را از میان چالهی کوچک 
زیر سنگفرش بیرون کشید. البته توانست کفش و پایش را آزاد کند، اما پاشنهی کفشش 
شکست و او را به یاد قانون دیگری انداخت که نباید فراموش میکرد.
قانون نقرهای احتیاط برای زن استانبولی: اگر در خیابان مزاحمت شدند، 
کنترلت را از دست نده، چون زنی که در این شرایط کنترلش را از دست 
میدهد، فقط وضع خودش را خرابتر میکند.
رانندهی تاکسی خندید، رانندهی تویوتا دوباره بوق زد، باران تندتر شد و بعضی از 
عابران صداهای تحقیرآمیزی از خود صادر کردند که نمیشد صدردرصد تشخیص داد چه 
چیزی را تحقیر میکنند. در میان معرکه چشم سلیها به برچسب بزرگی که پشت تاکسی 
برق میزد، افتاد: به من نگو احمق ! احمقها هم قلب دارند. همانطور که آنجا ایستاده 
و با چشمهای درشتش به برچسب خیره شده بود، یکباره احساس کرد که تا سرحد مرگ 
خسته است،
2024/09/23 09:15:19
Back to Top
HTML Embed Code: