Telegram Web Link
کس را به خلوتِ دل من
جز تو راه نیست
این در به روی غیر  تو
پیوسته بسته باد... ❤️👉

- #سعدی
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
شاعر: رشاد مصور
دکلمه: عارف حمیدیان

اگر چشمم به چشم تو نمی افتاد بهتر بود
و از بند نگاهت میشدم آزاد بهتر بود


#دکلمه های بیشتر
به کانال تلگرام ما بپیوندید👇👇👇
https://T.me/QaharAsi
ما شعلهٔ شوق تو به صد حیله نشاندیم

دامن مزن این آتش پوشیدهٔ ما را

#وحشی_بافقی



🆔 @QaharAsi
.



پریشان است گیسوی در این باد و پریشان‌تر
مسلمانی که می‌خواهد نگاهش را نگه دارد!

#سجاد_سامانی



🆔 @QaharAsi
رمان حرامزاده استانبولی
قسمت سوم
ایلیف شافاک

خسته که نمیشد آن را فقط با مشکالت روزمره ای یک زن استانبولی مربوط دانست
بیشتر به این میمانست که مغزی هوشمند در دوردستها آن را به
شکل کدی اسرارآمیز برایش طراحی کرده و او در دوران کوتاه عمر خود هیچگاه قادر
به کشف آن نخواهد شد. به زودی تاکسی و تویوتا به راه افتادند و عابران هم پراکنده
شدند و سلیها را به حال خود گذاشتند که پاشنهی شکستهی کفشش را با چنان افسردگی
و محبتی در دست داشت که انگار پرندهای مرده باشد.
البته در جهان بههم ریختهی سلیها شاید پرندهی مرده جایی میداشت، اما
َمحبت و افسردگی اصالً و ابداً. این دو مفهوم برایش بیگانه بودند. خودش را جمع
و جور کرد و سعی کرد تا آنجا که امکان دارد با یک پاشنه به راه خود ادامه بدهد.
وقتی که داشت با عجله از میان جمعیت میگذشت، پاهای برهنهاش در معرض
دید قرار گرفت.دانهای بنفش، مثل یک نت ناساز که در میان ملودی لنگ میزد و
میرفت، مثل سایه روشنی سیکلمه وسط رنگهای قهوهای و خاکستری یک قالیچهی
دیواری که به منظرهی اطراف نمیخورد. اما با وجود تمام ناسازگاری، جمع آنقدر
آمادگی داشت که او را در بر بگیرد و در ملودی همگانی حل کند. مردم، نه صدها
پیکر مجزا که نفس نفس زنان، عرقریزان و دردکشان میروند، بلکه یک مجموعهی
به هم پیوسته که نفس نفس زنان، عرق ریزان و دردکشان زیر باران میرود. باران و
آفتاب فرقی نمیکرد. پیاده رفتن در استانبول به معنای همرنگ شدن با جماعت بود.
وقتی از کنار ماهیگران عبوسی میگذشت که روی پل گاالتا در سکوت کنار هم
ایستاده بودند و با یک دستشان چتر و با دست دیگر قالب قرقرهدار را نگه داشته
بودند، به استعدادی که در حفظ آرامش داشتند، غبطه خورد. قدرت اینکه ساعتها
در انتظار ماهیهایی بمانند که ممکن بود اصالً نیایند و یا آنقدر کوچک باشند که
فقط به درد طعمه برای ماهیهای دیگری که هیچوقت به قالب نمیافتادند، بخورند.
چه استعداد حیرتانگیزی بود که بشود در موفقیتهای بسیار کوچک، پیروزیهای
بزرگ را دید و شب با دست خالی ولی
همچنان راضی به خانه بازگشت! در این دنیا
بیخیالی باعث خوشبختی میشد و خوشبختی باعث بیخیالی. سلیها که اینطور
فکر میکرد. خودش هیچوقت چنین آرامشی را احساس نکرده بود.امروز که در هر صورت
نمیکرد. نه امروز به هیچ وجه.
با تمام عجلهای که داشت، وقتی به بازار بزرگ رسید، قدمهایش آهسته شد.
وقتی از کنار ویترینها میگذشت تصمیم گرفت: حاال که برای خرید وقت ندارد،
الاقل نگاهی بیاندازد. سیگاری آتش زد و وقتی دودش را از دهن بیرون داد، احساس
کرد که حالش بهتر شده، تقریباً آرام شده بود. سیگار کشیدن زن در استانبول زیاد
صورت خوشی نداشت. سلیهاشانه باال انداخت. مگر در برابر تمام جامعه نایستاده
بود؟ بهسمت بخش قدیمیبازار رفت.
اینجا فروشندگانی بودند که او را به اسم کوچک میشناختند. مخصوصاً دکههای
زیورآالت. سلیها در مقابل همهی زلم زیمبوهای براق ضعف داشت. گلسینه، انواع
و اقسام سنگهای تزئینی، گوشوارههای پر زرق و برق، دستمال گردن راهراه سیاه و
سفید، کیف ساتن، شیفون، دستکش و کفش با روکش ابریشمیو البته پاشنه بلند.
هیچوقت از این بازار بدون آنکه به چند تا از این دکهها سر بزند و با فروشندگانش
بعد از کلی چانه سر قیمتی خیلی پایینتر از بهای اولیه کنار بیاید، نگذشته بود و
البته سر اجناسی که اصالً برنامهی خریدشان را نداشت. امروز اما بیهدف از کنار
بساطهای مختلف میگذشت و اینجا و آنجا نگاهی به ویترین مغازهها میانداخت.
کنار بساطی که پر از قوطی، شیشه و دیگهای پر از ادویه جات گوناگون بود،
توقف کرد. یادش آمد که یکی از سه تا خواهرش امروز ازاوخواسته بود که دارچین
بخرد. کدام یکیشان بود؟ او سه خواهر داشت و خودش از همه کوچکتر بود. چهار
دختر که هیچوقت سر چیزی با هم توافق نداشتند ولی آن سه تا به یک اندازه معتقد
بودند که حق با آنهاست و میخواستند چیزی به باقی بیاموزند و درعینحال حاضر
نبودند که چیزی از دیگر خواهران بیاموزند. یک حالتی بود که انگار همه فقط یک
شماره کم داشتند تا جایزهی بلیت بختآزمایی را ببرند. هر کاری میکردند این احساس
که قربانی نوعی از بیعدالتی شدهاند، که تحت هیچ شرایطی قابل جبران نبود، دست
از سرشان برنمیداشت. با این وجود سلیها دارچین خرید. نه پودر، بلکه چوب دارچین
خرید. فروشنده به او سیگار، چای و گپ تعارف کرد و سلیها هیچ کدامشان را رد نکرد
همان طوری که نشسته بود و حرف میزد، نگاهش روی قفسهها میگشت و بر یک
سرویس چایخوری شیشهای ثابت ماند. این هم از آن چیزها بود که نمیتوانست از
آن صرف نظر کند. استکانهای لب طالیی، قاشقهای باریک و ظریف و نعلبکیهای
نازک که با کوچکترین تکانی میشکستند. در خانه شاید سی تا از همین سرویسها
که همه را هم خودش خریده بود، داشتند. حاال یکی بیشتر ضرری هم نداشت.
بهسرعت میشکستند. سلیها زیر لب گفت: »وحشتناک شکستنی«. از میان تمام زنان
خانوادهی کازانچی او تنها کسی بود که از شکستن استکانهای شیشهای برمیآشفت.
پتیت-مای هفتاد و هفت ساله اما نظر کامالً متفاوتی داشت: »یک چشم بد دیگر از
ما دور شد.« این را هر بار که استکانی شیشهای میشکست، اعالم میکرد: »صدای
لعنتیاش را شنیدید! کلیییر! در قلبم زنگ زد! یک چشم شور، بذات و حسود بود.
خدا همه ما را حفظ کند!«
همیشه وقتی شیشهای میشکست یا آینه ترک برمیداشت، پتیت-ما آهی از
سر رضایت میکشید. حاال که نمیشود نسل آدمهای بدذات را کالً از روی زمینی
که دیوانهوار دور خودش میچرخید، برداشت، همان بهتر که چشم شورشان به جای
اینکه به جان یک مخلوق بیگناه بخورد و زندگیاش را به گند بکشد، به شیشهای،
چیزی اصابت کند.
وقتی که سلیها بیست دقیقه بعد به ساختمان شیک یک محلهی اعیاننشین
هجوم آورد، پاشنهی شکستهی کفش را در یک دست و بستهی سرویس چایخوری را
در دست دیگر داشت. وارد که شد، تازه یادش آمد که پاکت حاوی دارچین را در بازار
بزرگ جا گذاشته و از فرط عصبانیت داغ شد.
در اتاق انتظار سه زن نشسته بودند، هر سه موهای وحشتناکی داشتند و تنها مرد
جمع کالً مو نداشت. از نحوهی نشستنشان، سلیها با کمی بدجنسی تفسیر خودش
را کرد: جوانترینشان که به کندی داشت یک مجلهی زنانه را ورق میزد و معلوم
بود که فقط عکسها را تماشا میکند، از همه آرامتر بود و به احتمال زیاد آمده بود
که نسخهای برای قرص ضد بارداری بگیرد. زن تپل و بلوندی که دم پنجره نشسته بود

احتمالاسرباالایی سی را میگذراند و ریشه ی سیاه موهایش شدیداً به رنگ نیاز
داشت، پاهایش را به شکلی عصبی تکان میداد و بهنظر میرسید که افکارش جای
دیگریست. شاید برای معاینهی ساالنه سرطان آمد بود. سومیکه روسری به سر
داشت و با شوهرش آمده بود، با لبهای به پایین کشیده و ابروهای درهم بیش از
همه آشفته بهنظر میرسید. سلیها حدس زد که او باید نازا باشد. بستگی به این دارد
که از چه دیدگاهی به قضیه نگاه کنیم. برای سلیها نازایی جزو بدترین بالهایی که
میشد سر یک زن بیاید، نبود.
منشی دکتر چهچه زد: »هلوووو، شما!« و خود را مجبور به زدن لبخندی احمقانه
و نابهجا کرد که از بس تمرین کرده بود بهنظر نه احمقانه میآمد و نه نابهجا: »شما
همان بیمار ساعت سهی ما هستید؟« بهنظر میرسید که منشی با گفتن حرف )ر(
مشکل دارد و هربار میخواست همین حرف ناساز را بر زبان بیاورد، صدایش را
میبرد باال و لبخند غلیظی هم میزد. سلیها برای اینکه زحمت او را کم کند، در جا
سر تکان داد و شاید کمی شدیدتر از حد معمول.
»دوشیزه خانم به چه دلیل ساعت سه سراغ ما آمدید؟«
سلیها سعی کرد چرند بودن این سؤال را ندیده بگیرد. دیگر میدانست که درست
همین نشاط فراگیر زنانه را ندارد. بعضی از زنها فداکارانه لبخند میزدند. از سر
وظیفه و با سرسختی لبخند میزدند. سلیها از خود پرسید: چطور یاد میگیرند که غیر
طبیعیترین حرکات را به طبیعیترین شکل ممکن انجام دهند. البته پرسش را که
سرزبانش بود، عقب زد و پاسخ داد: »برای کورتاژ.«
کلمه در هوا آویزان ماند و همه منتظر بودند که سقوط کند. همانطور که لبخند
از لب منشی میپرید، چشمانش اول باریک و بعد گشاد شد. سلیها بیاختیار احساس
راحتی کرد، آخر این نشاط فراگیر زنانه معموالً در او حس انتقام را بیدار میکرد. سلیها
گفت: »من یک وقت گرفتهام...« و حلقهای از مویش را به پشت گوش برد. باقی موها
مثل یک مقنعه ی سیاه دور تا دور چهره و شانه اش را پوشانده بودند
Forwarded from دستیار مدیر
🔴 سوپرایزی ویژه امشب کانال ما برای شما


با دقت هرکی آنلاینه ماه تولد خودشو کلیک کنه.. فقط لطفاً اشتباه نزنید
👇👇👇
🌷 حمل. 🍀 ثور 🥀 جوزا

🌿 سرطان 🍄 اسد 🌾سنبله

🍁 میزان 🎋 عقرب 🌻قوس

جدی ❄️ دلو حوت

🌸 ویــــژه امـروز 🌸
چشم هایت
نثر و قافیه کدام شعری است
که  لابلای اندوه هایم مرا به خود باز میگرداند ..

#الهام_پورعبدالله
در ازدحامِ کوچه و پس کوچه های شهر
من ردِ پای عشق تو را گُم کرده ام💔
مرتضی قادری
از من به بهار
به آسمانی پر از ستاره
به ماه
که شبیه چشمانت در عالم مصرع‌های عاشقانه
نقش بسته است
سلام!

از من به تو
دورترین قریب قلبم
وسیع ترین جغرافیایی شعرم
که در سلول‌های مغزم خانه‌ ساخته‌یی
سلام

از من
به سرکش‌ترین قله‌ی هندوکش
به بی‌باک ترین موج دریا
و به آرام‌ترین میلودی جهان
سلام!

از من به تو
به موهای آشفته در بادت
که غزلی
از جنس عاشقانه‌های باغ است
سلام!

از من به تو
به تویی زاده‌ی یک کچکن سبز
یک اقیانوس آرام
و یک دنیایی پر از مهر
سلام!

#مصطفی_خیام
.



خورشید را حاجب تویی، امید را واجب تویی
مطلب تویی
طالب تویی
هم منتها، هم مبتدا....

#مولانا




🆔 @QaharAsi
.


با آمدنت بهار را می‌آری
باغ گل انتظار را می‌آری
با آمدنت سکوت را می شکنی
لبخند ترانه بار را می‌آری


#قهارعاصی



🆔 @QaharAsi
.




از چه گل سینه‌ات آراســته است
که دلم از دل‌کده بر خاسته است
تا که هوای تو مرا خواسته است
ذوق بهــار و چمــنم کاسته است


#قهارعاصی



🆔 @QaharAsi
گر ز تو باخبران بی‌خبرند
نه تو از بی‌خبران باخبری

مونس و یار دلی یا تو دلی
تو مقیم نظری یا نظری

#مولانا



🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#شعر: شهریار در محفل عروسی معشوقه اش

امشب از بهر رقيب اينهمه زيبا نكنيدش
بستر زگل و اطلس و ديبا نكنيدش

زيباست دگر حاجت مشاطه ندارد
آزرده از اين زحمت بي جا نكنيدش

با هلهله و كف زدن و شادي و امشب
همخوابه ان بی سر بی پا نكنيدش

بر حجله نازش نبريد امشب و عريان
همبستر آن ديو ددآسا نكنيدش

بلبل به خوش آوازي او نيست خدايا
همصحبت آن جغد بد آوا نكنيدش

دعوت نكنيد از من و از ديدنم آخر
شرمنده نسازيد و رسوا نكنيدش.....

دکلمه: عارف حمیدیان

#دکلمه دکلمه های دیگر 👇

به کانال تلگرام ما بپیوندید👇👇👇
https://T.me/QaharAsi
.



حرفِ منت نیست اما صد برابر پس گرفت
گردشِ دنیا اگر چیزی به ما افزوده بود ...


#فاضل_نظری




🆔 @QaharAsi
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
بغلم کن که هوا سرد تر از این نشود
زندگی خوب شود … باد خبرچین نشود …

بی هوا بوسه بزن، عشق دو چندان بشود
بوسه آنگاه قشنگ است که تمرین نشود!

وقت بوسیدن تو شعر بیاید یا مرگ ؟!
مانده ام مات ، بخواهم که کدامین نشود ؟

چشم و ابروی تو بیت الغزل صورت توست
زلف تو آمده تکرار مضامین نشود

بین مردم همه جا از تو فقط بد گفتم!
تا که دنیای حسودان به تو بدبین نشود

روز مرگ از نفست جان و دلم میلرزد
به عزیزان بسپارید که : ” تلقین نشود”

دور خود خشت به خشت از تو غزل می چینم
پیش من باش که دیوار غزل، “چین” نشود!!

دکلمه: آرزو احمدی

چینل یوتیوب دکلمه👇
https://www.youtube.com/@arezoDeclams
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
اینکه خاک سیهش بالین است
اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی از ایام ندید
هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آن همه گفتار امروز
سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند
دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست
سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد
هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و زهر جا برسی
آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد
چو بدین نقطه رسد مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند
چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن
دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آن کس که در این محنت‌گاه
خاطری را سبب تسکین است

#پروین_اعتصامی

#دکلمه های دیگر 👇

به کانال تلگرام ما بپیوندید👇
https://www.tg-me.com/raahhaiie
برای زیستن
دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد
قلبی که دوستش بدارند

- #شاملو




صفحه دوم مارا هم دنبال کنید 👇👇👇👇


@Hisemobham
.





رتبه میخواهی چو خورشید از خلایق دور باش


سایه از همراهی مردم به خاک افتاده است




#صائب


🆔 @QaharAsi
2024/09/23 07:25:46
Back to Top
HTML Embed Code: