نامت قصیده است که در حرف حرف آن
شعر جلال و جا ذبه تفسیر میشود
عشقت سپیده یست که در لحظه لحظه اش
رویای شهر سوخته تعبیر میشود
در پیشگاه موسم باران دستهات
یک فصل گل جوانه زدم بار ور شدم
در جلوه تمام بهاران چشمهات
آئینه کمال شدم پر هنر شدم
نامت | لالایی برای ملیمه |
#قهار_عاصی
تلگرام 👇
https://T.me/QaharAsi
شعر جلال و جا ذبه تفسیر میشود
عشقت سپیده یست که در لحظه لحظه اش
رویای شهر سوخته تعبیر میشود
در پیشگاه موسم باران دستهات
یک فصل گل جوانه زدم بار ور شدم
در جلوه تمام بهاران چشمهات
آئینه کمال شدم پر هنر شدم
نامت | لالایی برای ملیمه |
#قهار_عاصی
تلگرام 👇
https://T.me/QaharAsi
نه ترک یار نه ترک وطن كند دل من
نه كار مردم و نی كار من كند دل من
شبانه روی به كشمير راه بسپارد
سحر ز كابل خونين چمن كند دل من
نسيم و سوسه های سفر چو در زندش
زغصه باغچه بیت الحزن كند دل من
چو سر به ناله و زاریی گریه گاه كشد
فرشته را به غمش هم سخن كند دل من
چو مطربان بريشم نفس غزل خوانند
نشید نام و رانارون كند دل من
#شهیدعاصی
#دکلمه یک عضو کانال
نه كار مردم و نی كار من كند دل من
شبانه روی به كشمير راه بسپارد
سحر ز كابل خونين چمن كند دل من
نسيم و سوسه های سفر چو در زندش
زغصه باغچه بیت الحزن كند دل من
چو سر به ناله و زاریی گریه گاه كشد
فرشته را به غمش هم سخن كند دل من
چو مطربان بريشم نفس غزل خوانند
نشید نام و رانارون كند دل من
#شهیدعاصی
#دکلمه یک عضو کانال
برایِ آمدنت شاخهٔ گلی دارم
به رفتنت اشکی.
چه باشکوه فرامی رسی!
چه بی خیال سفر می کنی!
#قهار_عاصی
🆔 https://T.me/QaharAsi
به رفتنت اشکی.
چه باشکوه فرامی رسی!
چه بی خیال سفر می کنی!
#قهار_عاصی
🆔 https://T.me/QaharAsi
#بیستوهشتیمنسالیادشاعرعشقوگلویآزادیافغانستانراگرامیمیداریم
به تو ای همسفر منزل دور
از کجا قصه کنم؟
از دیاری که در و دیوارش
مرگ میبارد و
خون می گرید!
از چهها قصه کنم؟
#قهارعاصی
🆔 https://T.me/QaharAsi
به تو ای همسفر منزل دور
از کجا قصه کنم؟
از دیاری که در و دیوارش
مرگ میبارد و
خون می گرید!
از چهها قصه کنم؟
#قهارعاصی
🆔 https://T.me/QaharAsi
برای عاصی عزیز 🔥❤️🔥🔥
مسکن ابدیتت در پرتو انوار و رحمات الهی روشن و منور باد
سرود عشق و آزادی نوشتی
ز ظلم و هم ز بربادی نوشتی
فغان کردی ز ظلمت های گردون
به فریادی ز بی دادی نوشتی
گهی چون موج برِ دریا سرودی
گهی چون عشق ودر رویا سرودی
گهی چونعاشق شیدا سرودی
گهی در شب ز آن فردا سرودی
دریا فغان دارد وگوید تونیستی
در صد غریو موج بجوید تونیستی
از صخره ها بپرسد احوال یار را
عصیان کند عاصی بگوید تو نیستی
تو ای لالایی ی صبح فسونی
توای گل واژه ی عشق و جنونی
تو رفتی لیکن با مائی همیشه
به سوز دل بسی عشق فزونی
مهناز پروانی
❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥
روحت شاد باد عاصی عزیز ما
مسکن ابدیتت در پرتو انوار و رحمات الهی روشن و منور باد
سرود عشق و آزادی نوشتی
ز ظلم و هم ز بربادی نوشتی
فغان کردی ز ظلمت های گردون
به فریادی ز بی دادی نوشتی
گهی چون موج برِ دریا سرودی
گهی چون عشق ودر رویا سرودی
گهی چونعاشق شیدا سرودی
گهی در شب ز آن فردا سرودی
دریا فغان دارد وگوید تونیستی
در صد غریو موج بجوید تونیستی
از صخره ها بپرسد احوال یار را
عصیان کند عاصی بگوید تو نیستی
تو ای لالایی ی صبح فسونی
توای گل واژه ی عشق و جنونی
تو رفتی لیکن با مائی همیشه
به سوز دل بسی عشق فزونی
مهناز پروانی
❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥❤️🔥🔥
روحت شاد باد عاصی عزیز ما
وقتی به سالهای رفته نگاه میکنم، عاصی را در محراق رفاقتهای تمام عمرم میبینم که فصلی ماندگار و بلند از زندگی را یکجا با او و در کنار یکدیگر - نه تنها برای خود، بلکه برای گوشهی کلان از فرهنگ یک سرزمین - عمارت کردیم. ما دو “یار گرمابه و گلستان”، و دو بازو برای برانداختن و از نو ساختن ارزشها و زیباییها بودیم، و نمونه و مثالی برای رفاقتهای صاف و بیریا گشتیم و قصهی ما نیز فراتر از خودما رفت و ماندگار شد.
سالهاست جای عاصی عزیز - این یارِ جان و جهان - در زندگیم خالی مانده. شاید عمری دیگر نیاز باشد تا باز بچگیها برسند و باز یاری چون او را زیر درختان چنار و مجنون بیدِ چمنهای پوهنتون پیدا کنم، رفیق و یار و برادر شویم و در رگهای زمانه جاری شویم و بمانیم.
نگین نام و شعر عاصی، برای همیشه بر انگشتر زمان خواهد درخشید!
همیشه دوستت داشتهام، رفیق!
فرهاد دریا
این تصویر را اوایل ۱۳۶۹، وقتی تازه از سفر چکوسلواکیا برگشته بودم، روی بام خانهی عاصی در کوه نوآباد دهمزنگ گرفته بودیم. ما اغلب لباسهای یکدیگر را میپوشیدیم. چنانکه در این تصویر، من کُرتی او را پوشیده ام و او بالاپوش مرا بر تن کرده.
سالهاست جای عاصی عزیز - این یارِ جان و جهان - در زندگیم خالی مانده. شاید عمری دیگر نیاز باشد تا باز بچگیها برسند و باز یاری چون او را زیر درختان چنار و مجنون بیدِ چمنهای پوهنتون پیدا کنم، رفیق و یار و برادر شویم و در رگهای زمانه جاری شویم و بمانیم.
نگین نام و شعر عاصی، برای همیشه بر انگشتر زمان خواهد درخشید!
همیشه دوستت داشتهام، رفیق!
فرهاد دریا
این تصویر را اوایل ۱۳۶۹، وقتی تازه از سفر چکوسلواکیا برگشته بودم، روی بام خانهی عاصی در کوه نوآباد دهمزنگ گرفته بودیم. ما اغلب لباسهای یکدیگر را میپوشیدیم. چنانکه در این تصویر، من کُرتی او را پوشیده ام و او بالاپوش مرا بر تن کرده.
بر فرازِ بامِ این محجر
آفتابی نیست
از بلندی ها و آن بالانشینان
بازتابی نیست.
کابل ای کابل!
زخم هایت را مکن عریان
مرگ از بیچارگی هایت نمی شرمد.
قاتلت را در مقامِ هیچ کس چون و چرایی نی
حسابی نیست.
کابل ای کابل!
با شهیدانت تفاهم کن
آدمیّت مرده و ابلیس
از وجودت زخم می دوشد.
بی مروّت فتنه افکنده ست
باش تا بر رویِ این بیچارگی ها، بی گناهی هات
دیگِ بیدادش چه می جوشد.
کابل! آوازِ عزا مفکن
کودکانت را پناهی نیست.
نعشِ بی مقدارِ مردان و زنانت را
در خیابان هایِ سنگین گوشِ خاموشی
جوابی نیست.
هیچ آهن پوشِ آهن گوش را
زآن سوی هایِ آبِ شور آن سویِ اندامت
دردمندی
دردیابی نیست.
هیچ کس در هیچ جایِ بسترِ تاریخ
پیش از این و بیش از این مظلوم نگذشته ست
آی شَهرت کشتهٔ دستانِ بی دردی!
آی مقتولِ کفن نایافته
هابیلِ تنهاماندهٔ پایانِ قرنِ بیست!
گردهایت را به دندان بند
بی دفاعی هات را با خاکِ خسته
خاکِ خونین
در میان بگذار.
باش تا فرعونِ مادرزاد
از تماشایت لبی خندد
وآسمانت را
به خون و ماتم و باروت بربندد.
کابل ای کابل!
از فلق هایت سرودِ کوچ
وز غروبت سوگ می تابد
هیچ ماهی در گلوگاهِ به زخم اندودت
آرامش نمی یابد.
کابل ای کابل!
من تو را و بی کسی هایِ تو را
تصویر خواهم کرد.
من تو را در شعرهایِ خویش
گور خواهم کرد
گریه خواهم کرد
با هزاران زخمِ ناسورت
وزن خواهم کرد خونت را
با غزل هایم
من تو را با طبلِ خونینِ خودت آواز خواهم خواند.
دردهایت
سازِ نامیمونِ بربادیت را
طرح خواهد کرد
در پهلویِ«صبرا» و«شتیلا»
آزمونت را،
زخم هایت طوقِ لعنت وار
تا قیامت بر سرِ ابلیس می چرخند
تا بسیطِ خاک بشناسد
قاتلِ بی عار و بی ننگِ زبونت را
ای دیارِ سال هایِ سال
گورها از پیش آماده
در کجا با قاتلت دیدار خواهی کرد؟
در کدامین معبدِ متروک
قاتلِ آلوده دامانِ پلیدت را
بر دار خواهی کرد؟
کابل ای کابل!
دادگاهی نیست
تا دیَت بستاند از خونت
تا فراخوانَد اجیری را
در قصاصی
رویِ نطعِ پاکِ گلگونت
تن مزن ای شهرِ بدفرجام
هین نشان ده زخم هایت را
مشعلِ خونِِ عزیزت
از بلندی ها نمایان است.
هین علَم کن خشم هایت را!
کابل، اسد۱۳۷۱
#قهار_عاصی
#دکلمه 👇
آفتابی نیست
از بلندی ها و آن بالانشینان
بازتابی نیست.
کابل ای کابل!
زخم هایت را مکن عریان
مرگ از بیچارگی هایت نمی شرمد.
قاتلت را در مقامِ هیچ کس چون و چرایی نی
حسابی نیست.
کابل ای کابل!
با شهیدانت تفاهم کن
آدمیّت مرده و ابلیس
از وجودت زخم می دوشد.
بی مروّت فتنه افکنده ست
باش تا بر رویِ این بیچارگی ها، بی گناهی هات
دیگِ بیدادش چه می جوشد.
کابل! آوازِ عزا مفکن
کودکانت را پناهی نیست.
نعشِ بی مقدارِ مردان و زنانت را
در خیابان هایِ سنگین گوشِ خاموشی
جوابی نیست.
هیچ آهن پوشِ آهن گوش را
زآن سوی هایِ آبِ شور آن سویِ اندامت
دردمندی
دردیابی نیست.
هیچ کس در هیچ جایِ بسترِ تاریخ
پیش از این و بیش از این مظلوم نگذشته ست
آی شَهرت کشتهٔ دستانِ بی دردی!
آی مقتولِ کفن نایافته
هابیلِ تنهاماندهٔ پایانِ قرنِ بیست!
گردهایت را به دندان بند
بی دفاعی هات را با خاکِ خسته
خاکِ خونین
در میان بگذار.
باش تا فرعونِ مادرزاد
از تماشایت لبی خندد
وآسمانت را
به خون و ماتم و باروت بربندد.
کابل ای کابل!
از فلق هایت سرودِ کوچ
وز غروبت سوگ می تابد
هیچ ماهی در گلوگاهِ به زخم اندودت
آرامش نمی یابد.
کابل ای کابل!
من تو را و بی کسی هایِ تو را
تصویر خواهم کرد.
من تو را در شعرهایِ خویش
گور خواهم کرد
گریه خواهم کرد
با هزاران زخمِ ناسورت
وزن خواهم کرد خونت را
با غزل هایم
من تو را با طبلِ خونینِ خودت آواز خواهم خواند.
دردهایت
سازِ نامیمونِ بربادیت را
طرح خواهد کرد
در پهلویِ«صبرا» و«شتیلا»
آزمونت را،
زخم هایت طوقِ لعنت وار
تا قیامت بر سرِ ابلیس می چرخند
تا بسیطِ خاک بشناسد
قاتلِ بی عار و بی ننگِ زبونت را
ای دیارِ سال هایِ سال
گورها از پیش آماده
در کجا با قاتلت دیدار خواهی کرد؟
در کدامین معبدِ متروک
قاتلِ آلوده دامانِ پلیدت را
بر دار خواهی کرد؟
کابل ای کابل!
دادگاهی نیست
تا دیَت بستاند از خونت
تا فراخوانَد اجیری را
در قصاصی
رویِ نطعِ پاکِ گلگونت
تن مزن ای شهرِ بدفرجام
هین نشان ده زخم هایت را
مشعلِ خونِِ عزیزت
از بلندی ها نمایان است.
هین علَم کن خشم هایت را!
کابل، اسد۱۳۷۱
#قهار_عاصی
#دکلمه 👇
به یاد بود شاعر زمانه ی مان زنده یاد "#قهارعاصی":
بیا که گریه کنیم» !
به سوگ , دردِ نبودِ همان آزاده
به سوگِ شاعرِ لبخند ها و عاطفه ها
به سوگ او که خیالش همیشه آبی بود
و قلبِ داشت به پهنای دشتها بزرگ؛
بزرگ بود دل مهربانی اش که فقط
به «درد» می خندید ،
نگاهِ روشنِ او آفتاب داشت همیشه ،
تبسمش ملکوتی
و او که از حسِ دلواژه ها سخن میگفت
درون باغ تماشای ما گل می کاشت
و غنچه های گل سوری ،
ردیف و قافیه می چید شاخه شاخه ی تر
و او که پارسی را می ستود پیوسته..
و آن شان و شکوه را
میانِ دفتر شعرش به رنگ عشق نوشت
که پارسی دلِ ماست...
بیا که گریه کنیم
برای شورِ صدایِ که حال خاموش است
#پگاهی
بیا که گریه کنیم» !
به سوگ , دردِ نبودِ همان آزاده
به سوگِ شاعرِ لبخند ها و عاطفه ها
به سوگ او که خیالش همیشه آبی بود
و قلبِ داشت به پهنای دشتها بزرگ؛
بزرگ بود دل مهربانی اش که فقط
به «درد» می خندید ،
نگاهِ روشنِ او آفتاب داشت همیشه ،
تبسمش ملکوتی
و او که از حسِ دلواژه ها سخن میگفت
درون باغ تماشای ما گل می کاشت
و غنچه های گل سوری ،
ردیف و قافیه می چید شاخه شاخه ی تر
و او که پارسی را می ستود پیوسته..
و آن شان و شکوه را
میانِ دفتر شعرش به رنگ عشق نوشت
که پارسی دلِ ماست...
بیا که گریه کنیم
برای شورِ صدایِ که حال خاموش است
#پگاهی
#حملهبرعلمودانش
باز خونِ بی گناهان، بی کسان
جاده ها را جویباران ساخته
باز رویِ نعش هایِ زخم زخم
شهر، سوگِ تازه ای انداخته
کشته می گردد، برهنه، گرسُنه
کودکانِ بی سیاست، بی تفنگ
باز زانو می زند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ
باز بازی می کند با نعشِ شهر
پنجه هایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمی کند فوّاره ها
از گلویِ زخمِ نو، فریادِ نو
باز کبر و کینه دامن می زند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی می فزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را
باز بر این شهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِ خون دهن وا می کند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِ ما را تماشا می کند
باز ملّت خون چکان از پای و سر
مرده هایش را شماره می زند
باز ملّت داغ داغ از دستِ غم
نسجِ خونینِ کفن بر می تند
باز شب در هیئتِ آوارِ خون
تیره تیره می خزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خسته خسته می گدازد پای و سر
باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِ میش
می شود اشکسته و جان می دهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان می دهد
باز آن را که نه پایِ رفتن است
زین ولایت بُمّ بر سر می زنند
باز آن را که نه پایِ ماندن است
زین ولایت نعل بر پا می کنند
باز مرمی ها و آتش پاره ها
چشم ها و سینه ها را می درند
اضطراب و هول افتاده ست باز
باز از هر سو جنازه می برند
این یکی در کنجِ مخفی گاه سخت
آن یکی هم بر بلندا کینه توز
تا بپرسی، کیست که کشته شده
بانگ آید که: سقا، که: پینه دوز
باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته، ویران شده، بشکسته است
آسمایی باز می مویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشسته است😢😢😢
#قهارعاصی
باز خونِ بی گناهان، بی کسان
جاده ها را جویباران ساخته
باز رویِ نعش هایِ زخم زخم
شهر، سوگِ تازه ای انداخته
کشته می گردد، برهنه، گرسُنه
کودکانِ بی سیاست، بی تفنگ
باز زانو می زند در پایِ مرگ
مادرانِ نابلد با جور و جنگ
باز بازی می کند با نعشِ شهر
پنجه هایِ کرکسِ بیدادِ نو
باز قد برمی کند فوّاره ها
از گلویِ زخمِ نو، فریادِ نو
باز کبر و کینه دامن می زند
عقدهٔ حیوانیِ نامرد را
یا یتیمی می فزاید بر یتیم
یا که دردی مر دلِ پر درد را
باز بر این شهرِ بیمارِ فقیر
بولهولِ خون دهن وا می کند
آسمان بارِ دگر از دورِ دور
مردنِ ما را تماشا می کند
باز ملّت خون چکان از پای و سر
مرده هایش را شماره می زند
باز ملّت داغ داغ از دستِ غم
نسجِ خونینِ کفن بر می تند
باز شب در هیئتِ آوارِ خون
تیره تیره می خزد بر بام و در
باز روز از بسترِ سُربینِ صبح
خسته خسته می گدازد پای و سر
باز در جنگِ دو تا قُچ، پایِ میش
می شود اشکسته و جان می دهد
در گلاویزیِّ دو ورزا به هم
هین خرِ بیچاره تاوان می دهد
باز آن را که نه پایِ رفتن است
زین ولایت بُمّ بر سر می زنند
باز آن را که نه پایِ ماندن است
زین ولایت نعل بر پا می کنند
باز مرمی ها و آتش پاره ها
چشم ها و سینه ها را می درند
اضطراب و هول افتاده ست باز
باز از هر سو جنازه می برند
این یکی در کنجِ مخفی گاه سخت
آن یکی هم بر بلندا کینه توز
تا بپرسی، کیست که کشته شده
بانگ آید که: سقا، که: پینه دوز
باز شهرِ خسته از بسیار مرگ
سوخته، ویران شده، بشکسته است
آسمایی باز می مویَد ز سوگ
باز کابل در عزا بنشسته است😢😢😢
#قهارعاصی
زخم
آگنده شد ز خونِ عزیزان زمین تو
ای سرزمینِ من ٬ به خدا آفرین تو!
میخواستم به زخم تنت مرهمی نهم
نگذاشت دشمنت و نشست در کمین تو
بیگانه ها به آیینه ها طعنه میزنند
از انعکاسِ چهره ء اندوهگین تو
هر آنکسی که میشنود٬ منگ میشود
از ماجرای فاجعه ء آخرین تو
دار و ندار و نام و نشانت به باد رفت
لعنت به دشمنانِ سفاک و لعین تو
شد سالها که محنتِ دونان کشیده ای
میمیرم از حکایتِ تلخ و حزینِ تو
هارون یوسفی
🆔 @QaharAsi
آگنده شد ز خونِ عزیزان زمین تو
ای سرزمینِ من ٬ به خدا آفرین تو!
میخواستم به زخم تنت مرهمی نهم
نگذاشت دشمنت و نشست در کمین تو
بیگانه ها به آیینه ها طعنه میزنند
از انعکاسِ چهره ء اندوهگین تو
هر آنکسی که میشنود٬ منگ میشود
از ماجرای فاجعه ء آخرین تو
دار و ندار و نام و نشانت به باد رفت
لعنت به دشمنانِ سفاک و لعین تو
شد سالها که محنتِ دونان کشیده ای
میمیرم از حکایتِ تلخ و حزینِ تو
هارون یوسفی
🆔 @QaharAsi