Telegram Web Link
سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت
بادت اندر شهریاری برقرار و بر دوام

سال خرم فال نیکو مال وافر حال خوش
اصل ثابت نسل باقی تخت عالی بخت رام

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
ساقیا برخیز و درده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نه تا ز بر
برکشم این دلق ازرق فام را

گر چه بدنامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را

باده درده چند از این باد غرور
خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینهٔ نالان من
سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را

با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هر که دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
دوش چه خورده ای دلا راست بگو نهان مکن
چون خمشان بی گنه روی بر آسمان مکن

باده خاص خورده ای نقل خلاص خورده ای
بوی شراب می زند خربزه در دهان مکن

روز الست جان تو خورد میی ز خوان تو
خواجه لامکان تویی بندگی مکان مکن

دوش شراب ریختی وز بر ما گریختی
بار دگر گرفتمت بار دگر چنان مکن

من همگی تراستم مست می وفاستم
با تو چو تیر راستم تیر مرا کمان مکن

ای دل پاره پاره ام دیدن او است چاره ام
او است پناه و پشت من تکیه بر این جهان مکن

ای همه خلق نای تو پر شده از نوای تو
گر نه سماع باره ای دست به نای جان مکن

نفخ نفخت کرده ای در همه دردمیده ای
چون دم توست جان نی بی نی ما فغان مکن

کار دلم به جان رسد کارد به استخوان رسد
ناله کنم بگویدم دم مزن و بیان مکن

ناله مکن که تا که من ناله کنم برای تو
گرگ تویی شبان منم خویش چو من شبان مکن

هر بن بامداد تو جانب ما کشی سبو
کای تو بدیده روی من روی به این و آن مکن

شیر چشید موسی از مادر خویش ناشتا
گفت که مادرت منم میل به دایگان مکن

باده بنوش مات شو جمله تن حیات شو
باده چون عقیق بین یاد عقیق کان مکن

باده عام از برون باده عارف از درون
بوی دهان بیان کند تو به زبان بیان مکن

از تبریز شمس دین می رسدم چو ماه نو
چشم سوی چراغ کن سوی چراغدان مکن

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
خدایا درپذیر این نعره مستانه ما را
مکن نومید از حسن قبول افسانه ما را

در آن صحرا که چون برگ خزان انجمن فرو ریزد
به آب روی رحمت سبز گردان دانه ما را

زمین مرده احیا کردن آیین کرم باشد
چراغان کن به داغ خود دل دیوانه ما را

تو کز خون شیر و نوش از نیش و گل از خار می سازی
به چشم خلق شیرین ساز تلخ افسانه ما را

اگر چه بحر رحمت بی نیازست از حباب ما
به باد آستین مشکن دل پیمانه ما را

در آن شورش که نه گردون کف خاکستری گردد
ز برق بی نیازی حفظ کن کاشانه ما را

ز بیم گفتگوی حشر فارغ دار دل صائب
شفاعت می کند عشقش دل دیوانه ما را

#صائب_تبریزی

@Persian_Poetry_Court
روز بهان فارس میدان عشق
فارسیان را شه ایوان عشق

پیش در پرده سرائی رسید
از پس آن پرده نوائی شنید

کز سر مهر و شفقت مادری
گفت به خورشید لقا دختری

کای به جمال از همه خوبان فزون!
پای منه هردم از ایوان برون!

ترسم از افزونی دیدار تو
کم شود اندوه خریدار تو

نرخ متاعی که فراوان بود
گر به مثل جان بود، ارزان بود

شیخ چو آن زمزمه راگوش کرد
سر محبت ز دلش جوش کرد

بانگ برآورد که: ای گنده پیر!
از دلت این بیخ هوس کنده گیر!

حسن نه آنست که ماند نهان
گرچه برد پردهٔ جهان در جهان

حسن که در پرده مستوری است
زخم هوس خوردهٔ منظوری است

تا ندرد چادر مستوری اش
جا نشود منظر منظوری اش

جلوه که هر لحظه تقاضا کند
بهر دلی دان که تماشا کند

تا ز غم عشق چو شیدا شود
کوکبهٔ حسن هویدا شود

جامی! اگر زندهٔ بیننده ای
در صف عشاق نشیننده ای،

سرمه ز خاک قدم عشق گیر!
زنده به زیر علم عشق میر!

#جامی

@Persian_Poetry_Court
زین دو هزاران من و ما ای عجبا من چه منم
گوش بنه عربده را دست منه بر دهنم

چونک من از دست شدم در ره من شیشه منه
ور بنهی پا بنهم هر چه بیابم شکنم

زانک دلم هر نفسی دنگ خیال تو بود
گر طربی در طربم گر حزنی در حزنم

تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم
با تو خوش است ای صنم لب شکر خوش ذقنم

اصل تویی من چه کسم آینه ای در کف تو
هر چه نمایی بشوم آینه ممتحنم

تو به صفت سرو چمن من به صفت سایه تو
چونک شدم سایه گل پهلوی گل خیمه زنم

بی تو اگر گل شکنم خار شود در کف من
ور همه خارم ز تو من جمله گل و یاسمنم

دم به دم از خون جگر ساغر خونابه کشم
هر نفسی کوزه خود بر در ساقی شکنم

دست برم هر نفسی سوی گریبان بتی
تا بخراشد رخ من تا بدرد پیرهنم

لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او به جهان من کیم او را لگنم

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
لیکنش مهر و وفا نیست خدایا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نیک نگه دارم دل
که بد و نیک ندیده ست و ندارد نگهش

بوی شیر از لب همچون شکرش می آید
گر چه خون می چکد از شیوه چشم سیهش

چارده ساله بتی چابک شیرین دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما یا رب
خود کجا شد که ندیدیم در این چند گهش

یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سینه حافظ بود آرامگهش

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
بنمای رخ که باغ و گلستانم آرزوست
بگشای لب که قند فراوانم آرزوست

ای آفتاب حسن برون آ دمی ز ابر
کان چهره مشعشع تابانم آرزوست

بشنیدم از هوای تو آواز طبل باز
باز آمدم که ساعد سلطانم آرزوست

گفتی ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنت که بیش مرنجانم آرزوست

وان دفع گفتنت که برو شه به خانه نیست
وان ناز و باز و تندی دربانم آرزوست

در دست هر که هست ز خوبی قراضه هاست
آن معدن ملاحت و آن کانم آرزوست

این نان و آب چرخ چو سیل ست بی وفا
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست

یعقوب وار وااسفاها همی زنم
دیدار خوب یوسف کنعانم آرزوست

والله که شهر بی تو مرا حبس می شود
آوارگی و کوه و بیابانم آرزوست

زین همرهان سست عناصر دلم گرفت
شیر خدا و رستم دستانم آرزوست

جانم ملول گشت ز فرعون و ظلم او
آن نور روی موسی عمرانم آرزوست

زین خلق پرشکایت گریان شدم ملول
آن های هوی و نعره مستانم آرزوست

گویاترم ز بلبل اما ز رشک عام
مهرست بر دهانم و افغانم آرزوست

دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

گفتند یافت می نشود جسته ایم ما
گفت آنک یافت می نشود آنم آرزوست

هر چند مفلسم نپذیرم عقیق خرد
کآن عقیق نادر ارزانم آرزوست

پنهان ز دیده ها و همه دیده ها از اوست
آن آشکار صنعت پنهانم آرزوست

خود کار من گذشت ز هر آرزو و آز
از کان و از مکان پی ارکانم آرزوست

گوشم شنید قصه ایمان و مست شد
کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست

یک دست جام باده و یک دست جعد یار
رقصی چنین میانه میدانم آرزوست

می گوید آن رباب که مردم ز انتظار
دست و کنار و زخمه عثمانم آرزوست

من هم رباب عشقم و عشقم ربابی ست
وان لطف های زخمه رحمانم آرزوست

باقی این غزل را ای مطرب ظریف
زین سان همی شمار که زین سانم آرزوست

بنمای شمس مفخر تبریز رو ز شرق
من هدهدم حضور سلیمانم آرزوست

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
لبت، صریح ترین آیهٔ شکوفایی است
و چشم هایت، شعرِ سیاهِ گویایی است

چه چیز داری با خویشتن، که دیدارت
چو قلّه هایِ مِه آلود، محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیأتِ غریبِ تو را
که در کمالِ ظرافت، کمالِ والایی است

تو از معابدِ مشرق زمین عظیم تری
کنون شکوهِ تو و بهتِ من، تماشایی است

در آسمانهٔ دریایِ دیدگانِ تو شرم
گشوده بال تر از مرغکان دریایی است

شمیمِ وحشیِ گیسویِ کولی ات نازم
که خوابناک تر از عطرهایِ صحرایی است

مجالِ بوسه به لب هایِ خویشتن بدهیم
که این، بلیغ ترین مبحثِ شناسایی است

نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت
چنین که یادِ تو زود آشنا و هرجایی است

پس، از بلندترین اوجِ بی نیازیِ خود
که چون غریبیِ من، مبهم و معمّایی است،

پناهِ غربتِ غمگینِ دست هایی باش
که دردناک ترین ساقه هایِ تنهایی است

#حسین_منزوی

@Persian_Poetry_Court
منم که گوشه میخانه خانقاه من است
دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانه چنگ صبوح نیست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمدالله
گدای خاک در دوست پادشاه من است


غرض ز مسجد و میخانه ام وصال شماست
جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر به تیغ اجل خیمه برکنم ور نی
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من است

از آن زمان که بر این آستان نهادم روی
فراز مسند خورشید تکیه گاه من است

گناه اگر چه نبود اختیار ما حافظ
تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
آن کز تو خدای این گدا می خواهد
در دهر کدام پادشا می خواهد

هر ذره ز خورشید تو از دور خوش است
زان جملهٔ خورشید ترا می خواهد

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
حالیا مصلحت وقت در آن می بینم
که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم
یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
تا حریفان دغا را به جهان کم بینم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینه تنگ من و بار غم او هیهات
مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
این متاعم که همی بینی و کمتر زینم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم

بر دلم گرد ستم هاست خدایا مپسند
که مکدر شود آیینه مهرآیینم

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
در نظربازی ما بی خبران حیرانند
من چنینم که نمودم دگر ایشان دانند

عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند

جلوه گاه رخ او دیده من تنها نیست
ماه و خورشید همین آینه می گردانند

عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و هوای می و مطرب داریم
آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

وصل خورشید به شبپره اعمی نرسد
که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

لاف عشق و گله از یار زهی لاف دروغ
عشقبازان چنین مستحق هجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار
ور نه مستوری و مستی همه کس نتوانند

گر به نزهتگه ارواح برد بوی تو باد
عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند

زاهد ار رندی حافظ نکند فهم چه شد
دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند

گر شوند آگه از اندیشه ما مغبچگان
بعد از این خرقه صوفی به گرو نستانند

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
ما ز بالاییم و بالا می رویم
ما ز دریاییم و دریا می رویم

ما از آن جا و از این جا نیستیم
ما ز بی جاییم و بی جا می رویم

لااله اندر پی الالله است
همچو لا ما هم به الا می رویم

قل تعالوا آیتیست از جذب حق
ما به جذبه حق تعالی می رویم

کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم بی دست و بی پا می رویم

همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می رویم

راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته یکتا می رویم

هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدانک هر دمی ما می رویم

خوانده ای انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می رویم

اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می رویم

همت عالی است در سرهای ما
از علی تا رب اعلا می رویم

رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می رویم

ای سخن خاموش کن با ما میا
بین که ما از رشک بی ما می رویم

ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می رویم

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
از آتش عشق سردها گرم شود
وز تابش عشق سنگها نرم شود

ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر
کز بادهٔ عشق مرد بی شرم شود

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
با قد خم گشته روگردان مشو از راه حق
بر در دیگر مزن این حلقه جز درگاه حق

#صائب_تبریزی
#تک_بیتی

@Persian_Poetry_Court
دیده از خلق ببستم چو جمالش دیدم
مست بخشایش او گشتم و جان بخشیدم

جهت مهر سلیمان همه تن موم شدم
وز پی نور شدن موم مرا مالیدم

رای او دیدم و رای کژ خود افکندم
نای او گشتم و هم بر لب او نالیدم

او به دست من و کورانه به دستش جستم
من به دست وی و از بی خبران پرسیدم

ساده دل بودم و یا مست و یا دیوانه
ترس ترسان ز زر خویش همی دزدیدم

از ره رخنه چو دزدان به رز خود رفتم
همچو دزدان سمن از گلشن خود می چیدم

بس کن و راز مرا بر سر انگشت مپیچ
که من از پنجه پیچ تو بسی پیچیدم

شمس تبریز که نور مه و اختر هم از اوست
گر چه زارم ز غمش همچو هلال عیدم

#مولانا

@Persian_Poetry_Court
خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببینم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ایام نماند
گو نه دل باش و نه ایام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پیر میخانه همی خواند معمایی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن

#حافظ

@Persian_Poetry_Court
عشق تو آفتاب است
آنگاه که
درونم طلوع می‌کنی و می‌بینمت
آن هنگام هم که می‌روی نمی‌بینمت
سایه‌ی تنم می‌شوی و ابر خیالم
پا به پایم راه می‌افتی و
همراهم می‌شود

#شیرکو_بیکس

@Persian_Poetry_Court
دل دیدن رویت به دعا می خواهد
وصلت به تضرع از خدا می خواهد

هستند شکرلبان درین ملک بسی
لیکن دل دیوانه تو را می خواهد

#عراقی

@Persian_Poetry_Court
2024/11/20 06:35:14
Back to Top
HTML Embed Code: